Z
Zhinous_Sh
مهمان
_ بسم تعالی _
سلام خدمت تمامی کاربران عزیز
خدمت شما هستیم با مرحلهی آخر مسابقه!:aiwan_light_buba:
دوستان باید بگم که طبق نظرسنجیها، ما باید ۷ نفر رو به جای ۶ نفر شرکت بدیم؛ چرا که دارای ۴ رأی برابر بودیم.
داستانهای انتخاب شده توسط شما عزیزان؛ به شرح ذیل است:
داستان شمارهی ۳ = ۹ رأی
داستان شمارهی 6 = ۵ رأی
داستان شمارهی ۱۷ = ۵ رأی
داستان شمارهی ۱۰ = ۳ رأی
داستان شمارهی ۱۲ = ۳ رأی
داستان شمارهی ۱۳ = ۳ رأی
داستان شمارهی ۱۵ = ۳ رأی
داستان شمارهی 6 = ۵ رأی
داستان شمارهی ۱۷ = ۵ رأی
داستان شمارهی ۱۰ = ۳ رأی
داستان شمارهی ۱۲ = ۳ رأی
داستان شمارهی ۱۳ = ۳ رأی
داستان شمارهی ۱۵ = ۳ رأی
این داستانها توسط دوستان:
در سه زمینهی { ایده و محتوا، ویراستاری و نقد } داوری میشه، که هر کدام از دوستان داستانها رو از پنج نمره ارزیابی و نمره دهی میکنند.
داوران، نظرها + نمرهها رو در این تاپیک اعلام میکنند و برندگان اعلام میشوند.
در آخر، متن داستانها:
داستان شمارهی 3
روی همان نیمکت قدیمی، درست زیر درخت بید مجنون دوست داشتنی نشستم.
کولهام را باز کردم و چاپ اول لیلی و مجنون را از میان کاغذ و قلمهایم بیرون کشیدم.
ارزش این کتاب حتی از مرمرهای کاخ مرمر هم برایم بیشتر بود.
هدیهی عشق جان بود دیگر. الحق و الانصاف هم که بهترین بود؛ اولین نسخهی لیلی و مجنون.
ترجیح دادم قبل از محو شدن در لیلی و مجنون، کمی هوای پاییزی را مهمان جانم کنم.
کتاب را به سـ*ـینهام چسباندم و خیره شدم به عکس عشق جان.
نام شهید که خونین پای عکسش، درست بغـ*ـل اسمش نشسته بود؛ کمی دلم را آرام میکرد.
هنوز صدای پدرم در گوشم بود: «شهادتش مبارک.»
لبخند زدم و قطره اشکی روی اسم مجنون چکید.
قصهی من و عشق جان برعکس این کتاب بود. مجنون رفتهبود و اینبار لیلی سر به بیابان میگذاشت.
نگاهم به کبوتری که روی شاخهای درست کنار مردم نشسته بود افتاد.
هنوز هم نامهاش را با آن عطر گل محمدی داشتم.
نوشته بود: «فقط همسرجان بخواند.»
کلی سر این تقلید از «فقط لیلا بخواند» خندیده بودیم... باهم.
هنوز هم صدای خندههایش را گـه گاه وقتی به خاطرات خوبمان فکر میکردم، میشنیدم.
یا مثلا وقتی سلام نماز را میدادم، همیشه «قبول باشه» اش با آن صدای بم مردانه درون گوشم میپیچید.
او هنوز درون من زنده بود، میخندید، اخم میکرد... گاهی هم عاشقانه کنار هم ردیف میکرد و انار به گونههایم مینشاند.
کبوتری که از جلویم پر زد و به سمت عکس عشق جان رفت حواسم را از آن حال و هوای پاییزی پرت کرد.
نگاهم کبوتر را دنبال کرد و او را نشسته دقیقا کنار کبوتر بغـ*ـل دست عشق جان دیدم.
نگاهش... چهقدر شبیه به نگاه خودم بود.
یک جور حسرت قاطی شده با افتخار درون چشمانش موج میزد.
البته رنگ دلتنگیام داشت؛ اما عشقش بیشتر بود.
نکند او هم لیلیای باشد که مجنونش نامهی مرا برای مجنونم بـرده بود.
پس من و او هم غم بودیم.
لیلیهایی که از فراغ مجنونهایشان سر به بیابان میگذارند.
من و او چهقدر شباهت داشتیم.
مخصوصا نگاهمان.
آن هم یک لیلی بود، مثل من؛ لیلیهایی که مجنونشان رفته بود.
داستان شمارهی 6
مادرم میگفت نباید بپرم، نباید تا زمانی که به سن پرواز برسم، به آن فکر کنم؛ مثل همان که آدم ها بهش میگویند سن قانونی! اما من همان موقع ها هم پریدم و به قصد پرواز همه چیز حتی سقوط را تجربه کردم.
همان سال ها بود که برای اول بار دیدمش! همان موقع ها که بالای دیواری آجری نشسته بودم، همان روز ها که دهانش را کمی باز کرده بود تا دانه ای داخل دهانش فرو ببرم. تمام سعیم را میکردم تا دانه را بخورد اما مانندبیماری که اشتها ندارد غذا را پس میزد! هر چه من میگفتم او تکانی نمیخورد؛ انگار نشسته در صفحه آن کاشی مزین شده آبی خشک شده بود! ازش خواستم تا با هم به سمت آشیانه مان پرواز کنیم؛ اما او ساکت و صامت تنها نگاهم میکرد. هر روز صبح پس از گشت های بسیار پیدایش میکردم و تا غروب من صحبت میکردم و او تنها میشنید. چند سالی گذشت، بزرگ تر شدم و به سن پرواز رسیدم. دیگر برای رفتن بهاینور و آن ور و متوجه شدن مادر نگران نبودم. به جای آن دیوار همیشگی روی دیوار دیگری در همان خانه نشستم. یک پرنده دیگر به همان شکل معشوق من آنجا لانه کرده بود. مثل او کنار کاشی آبی و مثل او در حالی که چشمهایش به من و نوکش را اندکی گشوده بود. به اطراف نگاه کردم، همه جا پر بود از او! و من این همه وقت تنها او را میدیدم! تنها اویی که نقشی مانند تمام این نقوش بود! وقتی کهعاشق میشوی تنها او را میبینی اما وقتی دیدت وسعت میگیرد او هم عادی و ماننددیگران میشود بدون هیچ صفت برتری!
دیگر به آن مکان بازنگشتم. تا حال که آخرین روز های عمرم را در سن سی و چهار سالگی سپری میکنم. دوباره در آن مکان دیدمش اما این بار روی زمین افتاده بود! آخر دیوار های آجری های آن خانه قدیمی را داشتند خراب میکردند تا از نو بسازنش!
داستان شمارهی 17
پرنده به روی دیوار نشست و با خنده ای که به صورت داشت
با چشم های باز به پرنده ای خیره شد که به روی یک شاخه نشستد،اول فقط به او خیره شد و حرفی نزد اما هنگامی که بیشتر به او خیره شد سر انجام نتوانست جلوی خودش را بگیرد تا دلیل خنده اش را توضیح ندهد.
"تو واقعا خیلی زشت هستی،اونقدری زشت که حتی نمیتوانم هنگامی که بهت خیره هستم جلوی خنده ام را بگیرم."
سپس با همان لبخنده ماسیده به روی صورتش منتظر ماند تا اون پرنده جوابش را بدهد،مدت زمانی را منتظر ماند تا شاید او نیز به حرف بیاید.
اما وقتی که دیگر حوصله اش سر رفت دوباره خودش شروع به حرف زدن کرد و خطاب به اون پرنده گفت:
".تو علاوه بر اینکه خیلی زشت هستی نمیتوانی حتی حرف بزنی پس به چه علتی هنوز داری نفس میکشی؟!"
دوباره پرنده ی مغرور و از خود راضی با چهره ای مرموز به ان پرنده خیره شد و غافل از اینکه او تنها یک نقش و نگار به روی دیوار است برای بار اخر با کلماتی که بوی خودشیفتگی میدهد به خیال خودش خطاب به یک هم نوع خود، شروع به حرف زدن کرد.
"تا حالا با خودت فکر کردی اگر همین پر های رنگی را نداشتی روزگار برایت چطور میگذشت؟"
پس از پایان این جمله از روی دیوار بلند شد و شروع به پرواز کرد و به سمت اشیانه اش حرکت کرد.
روز بعد هنگامی که با تابیدن نور افتاب از خواب پرید
صدای خداوند را شنید که تنها به او یک جمله گفت و بعد از ان فقط یک سوال پرسید.
پرنده درحالی که داخل اشیونه اش است که به یک درخت وصل است به صدای خداوند گوش داد.
"روز قبل دل یکی از هم نوع هایت را شکستی و به قدری مغرور بودی که با بد ترین جمله هایی که میتوانستی او را ناراحت کردی"
"اکنون من از تو میخواهم به سمت عقب برگردی و به ایینه که توی اشیونه ات است نگاه بکنی تا بتوانی تصویر خودت را ببینی"
پرنده ی مغرور که حتی از شنیدن صدای خداوند هنوز غرور قالب وجودش بود به ارامی به سمت عقب برگشت و برای اولین بار به ایینه ای خیره شد که ظاهرش را نشان میدهد.
هنگامی که به ایینه و تصویر خود خیره شد نتوانست کار دیگری بکند و فقط با چشمانی خیس به ایینه خیره شد و همینطور که دارد خود را در ایینه برنداز میکند ارام میگوید
"من خیلی زشت هستم،دقیق شکل اون پرنده ای که اون روز توصیفش کردم،اما او پر های رنگی داشت و من همان پر های رنگی را نیز ندارم."
ساعت ها به تصویر خود در ایینه خیره شد و سر انجام زبانش بند امد
ان موقع بود که با خود فکر کرد دیگر چه دلیلی برای نفس کشیدن دارد !
داستان شمارهی 10
عشق واهی
چه زيباست واژه ای که گاهی بی همتاست گاهی آشناست و گاهی نيز....
عشق می تواند تغيير دهد زندگی را احساس را و گاهی نيز انسان را.....
وقتی که عاشق شدی لغت نامه ذهنت دوباره شروع به کار ميکند و نخستين واژه آن تنها يک کلمه است عشق
شايد در اين زمان عقل جزو کلمات راه يافته به لغت نامه ذهنت باشد
کلمه ای که در نبودش تفاوت را بين دنيای خيالی و واقعی احساس نميکنی از اين روست که عشقت را در گرو خيالاتت ميگذاری
افسوس که گاهی اين حس تو گريبان کسانی ميشود که لغت نامه ي ذهنشان خالی از احساس است .
داستان شمارهی 12
-سلام همسایه دوست داشتنی زیر آسمون خدا . ازآسمون بالاسر تو چه خبر؟از این شکوفه های رنگی ؟
میگم تو از نسل کدوم پرنده ای با این بالهای قشنگت؟
چند وقته قصد اومدن دارم نمیشه . دقیقااز وقتی که تو با باغت، کنار آجرها گذاشته شدی و داشتی اسباب میکشیدی اینجا. شاید حسادت این همه سال بیخ دلم چسبیده بود، که نیومدم. به قدری که آجر به آجر دور باغت بوی کهنگی گرفتن . اما از اول بهار من دلم رو تو این آفتاب تکوندم و اومدم از نزدیک ببینمت. شاید دوست شدیم.
ببینم تو چرا ساکتی نکنه این همه جاه و شوکت مغرورت کرده؟حداقل یه نگاهی به من بنداز . امروز حال دلم خوبه. اومدم بگم خوش به حالت که باغت به این قشنگیه. من توی برف و بارون تماشات کردم و تو همیشه بین گلهای رنگی بودی . من توی سرما بال زدم دنبال یه تیکه جا و تو از پنجره باغت فقط نگاه کردی..
(به قدر پاهای کوچکش کمی روی تن آجرهای آفتاب خورده جلو میرود.)
-ببینم نکنه توی این چهاردیواری زندونی هستی؟ هروقت دیدمت همینجا بودی رو همین شاخه همیشه بهار.
شایدم وقتهایی که نبودم بال میزدی و میرفتی تا فقط وقتی من باشم دل بسوزونی. آره؟
کمی نوکش را به صفحه میزند .گرد خیالهایش پایین میریزد و تصوراتش سنگ میشودو آبی آسمان دوست داشتنی به نوکش میچسبدو خراش خاکستری، باغ رویاییِ همسایه اش را از هم میپاشد.
-یعنی چی؟ چرا این همه خاک گرفتی؟ اصلا چرا نمیتونی حرف بزنی ؟ببین از بس مغروری سنگ شدی!
(نگاهش را کج می کند . چرا حالا از نزدیک به نظرش آینه میبیند جای دنیا ی قشنگ.)
-اصلا چرا حالا که نگاهت میکنم میبینم یه جورایی شبیه خودمی . تو هم دوتا بال داری و یه نوک کوچیک با چشمهای مشکی. اصلا انگار خورشید آسمون ما آسمون تو رو هم روشن میکنه . این گلها هم چقدر شبیه گلهای بهار همینجاست . صبر کن ببینم نکنه تو خود منی که از دور قشنگتری!
(ماتش میبرد حسرت ها و حسادت هایش فروکش میکند . دنیای خودش شفاف میشود وبا خجالت به خدا میگوید چه خوب که خودش واقعیت محض است.
دوربین دوره گردی اطراف را میچرخد دو پرنده اینبار دریک قاب جا میشوند و بعدها شاید دوباره نوکی به آن کوبیده شود در حالیکه میگوید از زیاده خواهی های سرابیتان چه خبر؟!)
داستان شمارهی 13
ظاهرا در حال مطالعه ی کتاب پیش رویش است؛ اما هر چه تلاش می کند، نمی تواند نام این بیماری های عجیب و غریب را به خاطر بسپارد؛ گویا اولین بارش است که این نام ها را می بیند! با کلافگی نگاهش را به ساعت دیواری کنج اتاقش که به او دهن کجی می کند، می دوزد. صبح ساعت هشت امتحان دارد؛ اما بعد از سه ساعت هنوز نتوانسته کتاب را یک دور هم بخواند! پس از اندکی تامل شکوفه ی لبخند بر لبان سرخش جوانه می زند و ساعت 00:00 را کنار قلبی که گوشه ی صفحه ی کتابش کشیده، می نویسد و در دل آرزوی همیشگی اش را تکرار می کند.
بی خیال درس و امتحان می شود و روی تختش دراز می کشد. صفحه ی گوشی را روشن کرده و تلگرامش را باز می کند. با دیدن ساعت آخرین بازدیدش که مربوط به چهار ساعت پیش است، ذوقش کور می شود. اگر سه شب اخیر را فاکتور بگیریم، همیشه این ساعت از شب آنلاین می شد و با هم چت می کردند و از آرزوها و برنامه هایی که برای آینده شان داشتند، می گفتند؛ سامان از خانه ای که به فکر خریدنش است، می گفت و او نیز از وسایلی که قرار است در خانه ی رویایی شان بچیند و در این بین جملات و استیکرهایی هم رد و بدل می شد که گاه او را تا مرز جنون می برد و برایش گواراتر از شهد شیرین بهشتی بود. بعد از گذشت یک ساعت که از آنلاین شدن سامان ناامید شد، دست از خواندن چندین باره ی چت هایشان می کشد و اینترنت گوشی را خاموش می کند.
سعی می کند افکار منفی را که از صحبت های خواهرش منشا گرفته و این چند روز در مغزش مجال جولان دادن پیدا کرده اند، پس بزند. سامان شبانه روز در کافی شاپی که محل قرارهای عاشقانه شان است، برای خریدن خانه ی رویایی شان زحمت می کشد و حتما امشب هم از فرط خستگی نتوانسته آنلاین شود. لبخندی کنج لبانش می نشاند و بـ ـوسه ای بر عکس سامان که همیشه همراهش است، می زند و در دل قربان صدقه ی چهره ی بی نقص و جذابش می رود. سعی می کند تمام حواسش را معطوف امتحان فردایش بکند؛ یکی از دلایل به تاخیر افتادن قرار ازدواجشان، تمام نشدن درسش است که این اواخر برایش طاقت فرسا شده است!
صبح به محض گشودن چشمانش، تلگرامش را چک می کند؛ اما با دیدن ساعت آخرین بازدید سامان که تغییری نکرده، حس نگرانی بر قلبش چنبره می زند؛ نکند برای عزیزکرده اش اتفاقی افتاده؟!
تمایلی به صرف صبحانه ندارد و رهسپار دانشگاه می شود. نمی داند چطور در پانزده دقیقه برگه اش را تحویل داد؛ حتی جواب هایی را که نوشته، یادش نمی آید چه برسد به درست و غلط بودنشان!
با خروج از دانشگاه بی وقفه خود را به کافی شاپ سامان می رساند. با باز شدن در شیشه ای و اوتوماتیک کافی شاپ، موجی از گرما صورت یخ زده اش را نوازش می کند؛ اما نمی تواند اندکی از التهاب درونی اش بکاهد. با شنیدن صدای عزیزم گفتن سامان نگرانی از قلبش پر می زند و جایش را به تبسمی شیرین می دهد؛ اما با دیدن یکی از همکلاسی هایش که دستش در دست سامان است، تبسمش حالت دهن کجی به خود می گیرد و به تدریج تبدیل به پوزخندی تلخ می شود!
مسیر قدمی را که به سمت سامان می رفت، به سمت در خروجی تغییر می دهد. ته مانده ی غرورش به او اجازه نمی دهد تا دلیل این بی وفایی را بپرسد!
هوای سوزناک زمستانی مواخذگرانه به صورتش سیلی می زند و فریادهای سرزنشگرانه اش با صدای منحوس کلاغ ها در هم آمیخته و روحش را خش می اندازد. بی هدف به مسیرش در پیاده رویی که در این ساعت از روز خلوت تر از همیشه است، ادامه می دهد و گل ها و درختان برهنه را از نظر می گذراند. نگاهش معطوف دیوار برفی مقابلش می شود که طرح گل های رنگارنگ و شاداب بهاری، چشم را نوازش می دهد؛ اما حیف همانند رابـ ـطه ای که به آن دل بسته بود، فقط ظاهری زیبا و فریبنده دارد و پوچ و غیرواقعی ست!
داستان شمارهی 15
《~تنها نگاه بود و تبسم میان ما~》(فریدون مشیری)
آسمان صاف و آبی بود.و پرنده های زیادی برای گردش , دسته دسته به دل آسمان رفته بودند.
در این میان کبوتری با پر هایی سفید همچون برف , تک و تنها و به دور از همه به طرف گنبد نیلگون پرواز می کرد.
مسجد همیشه برای او(منظورکبوتراست) آرام بخش بود. کاشی کاری های زیبا با طرح هایی متفاوت و چشمگیر که هر فردی را به وجد آورد.
امروز در این هوای بی نظیر, کبوتر قصد داشت سفری در مسجد داشته باشد. تا با جای جای این مکان مقدس آشنا شود و لـ*ـذت ببرد.
چشم می چرخاند و از نمای فوق العاده ای که هنرِ ماهرانه ی هنرمندان ایرانی را نشان میداد, لـ*ـذت می برد.
با دیدن کبوتری روی کنجی از دیوار مناره مکث کرد.و سپس شتابان و مشتاقانه بال زد تا خود را به او برساند.
انگار انرژی ای مضاعف به او دست داده بود. شادی ای برای یافتن یک دوست! دوستی که با او در بلندی ها پرواز کند. با یکدیگر ببینند و بگردند.
با نزدیک شدن به مناره, امیدش کم میشد. چه میدید؟! نقاشی ای بر روی دیوار ؟! یعنی تا به حال این تصویر را حقیقی میدید؟!
آهی عمیق و دردناک از اعماق قلبش کشید. تا لحظاتی پیش فکر می کرد , دوستی پیدا کرده است برای بی نهایت, برای هم زیبانی , برای هم دلی...
اما افسوس که تمام تصوراتش, نقاشی ای بیش نبود!. و جداً که این تصویر , تصویرگری توانگر و قابل داشت.
گویی کبوتر محبوس شده در کاشی با تو حرف می زد و با چشمانش از تو یاری می جویید و آزادی را طلب می کرد.
با خود اندیشید شاید او (منظورکبوتر نقاشی است) هم میخواهد آزاد باشد. آزاد باشد و همراهش تا هفت آسمان را بال بزند.
ناگهان فکری به ذهنش رسید, "باید,او را از بند قفس رها می کرد" اما چگونه ؟! چگونه باید آن قفس طلسم شده را در هم میشکست؟!
هر چه اندیشید پاسخی دریافت نکرد . اما چرا! یک راه بود ...
فوراً مقابل نقاشی ایستاد و سرش را به عقب برد و باسرعت با دهانش(نوک کبوتر) به کاشی آهنین ضربه زد. پشت سرهم و بدون فوت وقت! کم کم خسته و درمانده به روبه رو اش خیره شد . خون ازمیان لبانش (نوک کبوتر) می چکید و نقش زمین میشد.
در مقابل یأس و ناامیدی او, غم از چشمان کبوتر نقاشی پاک میشد و جایش را شادمانی میگرفت.
به او(کبوترِ کاشی) چشم دوخته و در شادی چشمانش محو شد . گویی غم نگاهش به لبخندی عمیق تبدیل شده بود.
انگار او هم گمان می کرد دوستی پیدا کرده است...
" و این بود آغاز دوستی بین تنهایی در قفس و تنهایی در اوج"
از آن روز به بعد کبوترِ تنها هر روز از طلوع تا غروب خورشید پیش نفاشی می رفت و با او سخن می گفت.
گفتنی هایی از درد های دلش، از تنهایی و بی کسیش...
با هر حرف او قلب نقاشی می گرفت و چهره اش غمگین می شد ؛ دوست داشت با او سخن بگوید و با هم بارِ غصه های او را بر دوش بکشند. اما مگر می شد غیر ممکن، ممکن شود؟!
تنها کاری که میتوانست انجام دهد،این بود که با نگاه خویش دردهایش را تسکین دهد.
دقیقه ها و روزها و فصل ها از پی هم می گذشتند ...
سال هاست که از آشنایی میان آن دو گذشته و هر دو طعم پیری را چشیده اند .
" کاشی ترک خورده و فرسوده شده؛پر ها ریخته و کبوتر درمانده شده"
چشم در نگاه یکدیگر دوخته و به هم لبخند میزنند.
و در آخر کبوتر تنهای قصه در مقابل چشمان کبوترِ کاشی جان می دهد و اشک را میهمان چشمانِ مهربانِ نقاشی می کند.
" عاقبت یک شب نفس گوید که : بس! ؛ وز تپیدن باز می ماند نفس . _(فریدون مشیری)"
• تاپیک تا زمان اعلام نظرات داوران و نتایج، بسته است!
• سؤال یا نظری بود، در پروفایل من یا سمیرا جان @*SAmirA میتونید، بپرسید.
• سؤال یا نظری بود، در پروفایل من یا سمیرا جان @*SAmirA میتونید، بپرسید.
موفق باشید. :)
یاعلی
یاعلی