مسابقه مسابقه‌ی «کی از همه طنز تره؟!»

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mr.Ebham

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/10/25
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
3,833
امتیاز
762
خب یادم می آید زمانی معلم شیمی بودم. دو سه نفر از این سوژه ها هم شاگرد من بودند. و هر روز علاوه بر شیمی برایشان پند پدرانه ای قرائت می کردم. این دختران گل و گلاب که مهندسان و پزشکان و جانورشناسان و معلمان و چمیدانم چه چیزهای آینده را روزی که قرار بود از موضوعی بس دشوار صحبت کنیم و مبحث را بدرانیم، تصمیم گرفتم به خاطر این نگاه های خسته که فحش را در چشم های سگ دارشان میدیدم، اندکی استراحت داده و برای هنگام مادر شدن نصیحتشان کنم. به من میگفتند خواجه؛ از زوری که در نصیحت و شیمی تبحر داشتم و درهای علم الهی به روی من گشوده شده بود. پس رویا مرا بفرمود:
_ ای خواجه کمی ما را نصیحت بنما.
_ ای شاگرد یعنی به شیمی توجه ننمودی؟
فائزه سخن به میان آورد:
_ چرا به خدا نمودیم. اما شما به راستی پدر اندرزهای دوران هستید. بگویید تا ما فیض ببریم.
_ چه کنم که چشم های شما مرا به دار پذیرفتن آویخته. ای شیردختران سرزمینم گوش فرا بنمایید.
قبل از آن دوست داشتم کمی زبان انگلیسی ام را به رخ بکشم. آدم که سرطان داشته باشد همین میشود:
_ رویا ویندو را اپن بفرما تا هوا چنج شود (window, open, change)
پس عرض بفرمودم:
_ روزی روزگاری که در ایام سن او سنه بودمی (سن او سنه منظورم دوران بلوغ است، هر چیز هم می گویید خودتان هستید) داشتمی درس را میخوردمی که ناگهان بادی هو هو کنان پنجره را از جا بکندی، و ورقی نازکی به سوی من گسیل کردندی، در آن نبشته آمدی: پسرم پدرت استمی.
این ورق را تا پایین ترین نقطه اش بخوان و آن را به گوش بیاویز.
در ورق آمده بود: پسرم پندی بودندی که من باید در ایام طفولیت به تو میگفتمی.
ای اولاد من به تو و برادرت نیاموختمی که هیچ زمانی طعامی را برای سیر گشتن تناول نکنی، تا زمانی که طعام تمام نگشته است به تناول ادامه بدندی. حتی اگر شام خورده بودندی باز هم از غذایی که به سوی تو روانه میشوندی عبور نکندندی.(اختراع فعل فارسی!)
بنابراین تو را سفارش میکنمی به دانش آموزان آینده ات بفرما که این مهارت را به فرزندانشان بیاموزندی که به مانند من شرمسار نگردندی. (پدرم قدرت پیشگویی داشتند که من معلم خواهم شد)
طبق معمول همه خواب بودند. و کسی به پندهای من توجهی نشان نمی داد:
_ خواجه.
ذوق زده به سمتش برگشتم. شاید سوالی داشته باشد.
_ کمی از مدیر مدرسه برایمان بگو.
مدیر مجهول الهویه مدرسه که راستش من هم نمیشناختمش.‌اما برای اینکه جلو بچه موش های رشید کم نیاورم بادی به غبغب هیکل گوزنی ام انداختم. هرچند آن چنان بزرگ بود که حتی اگر اینجا جان میدادم هم پر نمیشد! پس قصه را با خاطره ای از یکی از شاگردهایم شروع نمودم:
_ و به یاد هنگامی که جوانی نو شکفته، پسری پرامید و آرزو و درگیر بازی جانسوز فوتبال، در حیاط مکتب نعره ای برآورد و معصوم ترین معلم تاریخ بشریت با زمزمه ای جان گداز زیر لب فرمودند:
_ بچش پسره!
حقیقتش راستش را بخواهید و رویم به دیوار چنین معلم صاف و صادقی بعدها مدیریت عزیز این مدرسه شدند. البته آن موقع سرباز معلم بودند. خیلی گل است ایشان.‌کمی شیطنت دارند. در ذهنم ایشان را شیخ معصوم میدیدم. یا به عبارتی (ماژیک به دست شعری بر سر تخته نوشتم):
گفت لیلی را خلیفه کان توی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت خامش چون تو مجنون نیستی
میبینید حتی خلیفه هم بعضی مواقع شیطنت داشتند و به پر و پای لیلی خانم بی اعصاب ما می پیچیدند. بنابراین کمی شیطنت مدیر هم جای دوری نمی رود. البته گل های باغ بالا میدانم و آگاه هستم نفهمیدید من چه شعری تلاوت نمودم. حقیقتا کمی قلقش بد است ولی مهم نیست بخوانید تا جانتان در... یعنی سرتان سلامت باشد. و این را بگویم که غوی، در واقع قوی نیست ها! به خدا دیگر املایم انقدر ضعیف نیست بی مروت ها! اصلا یک لحظه خودتان معنی کنید ببینید قوی معنی میدهد؟! والا برای آدم حرف در می آورید.
و باز هم اندراحوالات شخصیت شناسی مدیرتان باید عرض بنمایم که:
و آن هنگام که مدیر هنوز وارد هویت مجهول نشده بودند، شاگردی در حال مثلا بیمار به سر میبرد و فریاد بر آورد(با اندکی عشـ*ـوه و ناز):
_ مدیریت جون کمکم کن.
مدیریت لبخندی دندان نما و دخترکش تحویلش داد و با همان زمزمه جان گداز شیخ معصوم وارش فرمود:
_ بچه جون شرمنده.
نگاهم به فک هایشان افتاد. پشم من داشتم من چی میکردم، میگفتم که اینان اینطور شدند؟ (هرچند باز هم نفهمیدم چه گفتم! مردی جمله را بخوان)
فائزه را دیدم:
_ بلا به آسمان. چرا لپ هایت قرمز شده اند؟
رویا مرا گفت:
_ مسئله ای نیست خواجه، هر وقت به استحمام می رود چنین می شود.
_ ها! حتما گلنار مصرف می نماید؟ نکن دخترم گلنار قطبی ناقطبی اش میزان ....
_ خواجه ولمان کن.
_ بلا به آسمان، از فنا به جاودانه برسید. چرا می جیغید؟ اصلا...
_ خواجه!

برگرفته از کتاب حکایات در هم برهم؛ چرا فاز من مشخص نیست با اندکی سانسور و تغییر
خواجه آن روز نصیحت دیگری نیز عرض فرمودند که به علت مسائل اجتماعی-فرهنگی حذف شده است. (ماجرای بی آبرو شدن پدرش توسط خودش) از شاگردانش بپرسید.

شخصیتا که مشخصن و مدیر مدرسه رو هم که میشناسین دیگه (البته امیدوارم!)
معلم شیمی هم مجهول بمونه، خودتون حدس بزنید.
خب دیگه اگه سرتون رو درد آوردم ببخشید. طنزنویس بدیم در عین اینکه راحت مردم رو گریه میندازم.
و اینکه از سوژه های بالا من فقط یکی رو میشناختم. اگه یه موقع ناراحت شدین، با خودم در میون بذارین تا .... از این حرفا دیگه. حال ندارم صحبت رو ادامه بدم. و یه کمم سنتون دستخوش تغییرات شده.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    بجه ها بجان مامانم ک نه، ب جان خودم و جد و آبادم من ندیدم داستان خانوم امینیانو!
    نصفه شبی نشستم کلی نوشتم یهو دیدم ایشونم از مشاعره نوشتن! حاضرم قسم بخورم لتفاقی شد اما اصلا شبیه ایشون نیست!
    بعدم من این داستانو می ذارم، چون طولانی شد و اینا دو پارته داستان. اگه این نوع طنز نوشتنو قبول دارین ک هیچ‌. بگین پارت دوشم بزارم. اگرم ن ک اینجا ب پایان برسه. خصوصا کسایی ک تگ می کنم حتما بگن:
    @مهربانوی ایرانی
    @Bitter Law
    @GoDFatheR
    @spirit᷍ warrior༆
    @SisRoY

    دوستان من تاحالا طنز جداگونه ننوشتم این پارتم بخاطر مهربانو جانه. باز اگ طنزمو قبول دارید بقیشو بذارم‌ حتما بهم بگین تو پی وی.



    اگه جایی سوع تفاهم شد از صبا، پدر و داروین عذر می خوام بابت شوخی.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    قرار بود نذارم ولی خو من زیاد انلاین نیستم پس می ذارم. بنا بر اینه ک مثلا همتون گفتین بذار بذار‌ .
    @Mah dokht ناظرجان بخون ببین طنزمو دوس داری. پارت بالام هس.
    @رزمین رولینگ

    @F@EZEH




    نظر یادتون نره تو پروفایلم. ممنون از همتون. تقدیم به همه ی نگاه دانلودیا.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    باسلام. امیدوارم لباتون همیشه خندون باشه. راستش تاحالا طنز ذهنی ننوشتم؛ اما فقط بخاطر عزیزانی که کلی برای این تاپیک زحمت کشیدن می نویسم. حتم بر این دارم که در حد طنز بقیه دوستان نیست؛ اما خواستن، توانستن است!

    داستان ما از این قراره؛ روزی از روزای خدا توی دانشکده راه می رفتم، که توی محوطه استراحت، آقای دکتر رو دیدم. حالا آقای دکتر کی بود! آقای دکتر دوست یکی از دوستام بود که پزشکی می خوند و آدمی بسی سخت و جدی؛ یعنی چوب گردو با اون همه عظمتش می شکست، این نمی شکست. راه رفته رو برگشتم و نگاهی متفاوت بهش انداختم. سرش تا کمر توی لپ تاپش بود و اگه می زدیم تو سرش، عمرا پا می شد؛ یعنی آدم در این حد درس خون! می خواستم بی تفاوت از کنارش رد بشم، که اون رگ خبیث بودنم باد کرد. لبخند موذیانه ای زدم و بدم نیومد اذیتش کنم. به بالا سرش رسیدم و خیر، بازم نفهمید که کسی هست. حقش بود یکی می زدم فرق سرش! خب نه، من انسان دوست بودم و این کار از من بعیده! قهقه ای توی دلم به بدجنسی خودم زدم و سرفه بلندی کردم. به طوری که همه سر بلند کردن الا دکتر.
    این جوری نمی شد، به روحیه لطیف و متمسخرم نمی خورد که این قدر خوب باشم. کنارش نشستم و نگاهم به به صفحه لپ تاپش افتاد. پر از عکسای آنژیوگرافی بود. پس می خواست آنژیو کنه و مثل چی در استرس بود. باشه آقای دکتر وقت وقت تلافیه!
    با بازوی لاغرم‌، به بازوی لاغر تر از خودم زدم. با گیجی سر بلند کرد و تازه فهمید من کیم. چشمای قهوه ایش به شدت خون افتاده بودن و نگاه خاکستریم رو طلبید. شر و شیطون بودن توی خون و استخونم بود. اصلا من بجای مغز استخون، توی بدنم مغز شیطنت کار شده. لبخند پت و پهنم رو که دید، نگاهش عرق به پیشونی بلندم نشوند. خیر من از رو نمی رم. با اعتماد به نفس کامل سرفه ای کردم:
    - اه. دکتر جون انگار داری تمرین آنژیو می کنی. استرس نداره که ناز. من خودم یه بار با بیژن...
    بیژن دوستمون بود، اها، هه هه منم کامرانم. اخم بین ابروهای برداشته شده ام به زور جا شد. چشمام ریز شد و پرسیدم:
    - راستی من رو شناختی دیگه؟ کامرانم دوست بیژن.
    بازم نگاهش گیج بود. از بس عنق بود اسمشم در حد دکتر می دونستم. کلا دو دلاریشم کج بود. گفتم دلار؛ چون از وقتی ریال گرون شده نمی شه با اون همه عظمتش اسمش رو آورد. ادامه دادم. با جدیت و پر قدرت:
    - یه بار با بیژن رفتیم اتاق آنژیو. کسی نبود. من بودم و بیژن و مریض. بنده خدا از صبح کلافه بود و بیژنم که چماق. چماق می دونی چیه دیگه؟
    من که بعید می دونستم. خندیدم. لازم نیست که همه چیز رو توضیح بدم.
    - خب دیدم این طوری نمی شه، خودم دست به کار شدم و سوزن رو زدم تو نخ. نه یعنی تو رگ. بعدم همه رگاش با هم باز شد. در این حد حرفه ایم. خدا بیامرزه، آدم خوبی بود؛ یعنی نگاهش خوب بود.
    بازم گیج و محو بود. چشمای ریزش، از تعجب و ترس درشت شد. سعی کردم تخصصی تر بشم. با دست علامت نخ و سوزن براش اومدم.
    - همه چی حاضره بابا سخت نگیر! ببین همیشه نخ می رفت تو سوزن، حالا سوزن می خواد بره تو نخ! جون تو!
    لبخند گشادی زدم و بازم نگاهش همون بود. همون طور که گوشه لبم رو می جوییدم، از قضا دختری که می دونستم اقای دکتر بی تابشه هم داره رد می شه. چه قسمتی. خدا شانس بده. حالا من بودما...! به قول گفتنی:《بماند به یادگار!》سقلمه ای به دکتر زدم که تا فیهاخالدون معده اش رفت و برگشت تا متوجه منظورم شد. پچ پچ کنان گفتم:
    - دکی جون. غمت نباشه! می دونم دختره رو می خوای؛ یعنی بیژن به جای تو به همه گفته کسی نظر بد نداشته باشه ها. من الان خودم رو می زنم به درد، تو الکی من رو نجات بده. می دونم الکیشم نمی تونی؛ ولی خب، عشقه دیگه.
    نذاشتم دختره پاش رو اون ور تر بذاره و شروع کردم به داد:
    - آی قلبم آی...
    دکتر که ترسیده بود و قصد فرار داشت، از جاش بلند شد و دستش رو سفت چسبیدم. اشاره زدم که کمکم کنه. کمی خودش رو سمتم خم کرد و چرت و پرت گفت.
    - کجات درد می کنه؟
    عجبا! بی تجربگی و دردسر.
    - پام! خب قلبم مثلا! دستم رو نمیبینی؟!
    تا به خودش جنبید، دختره نزدیک شد و درد نداشته قلبم از بین رفت. حقا که از سر دکی زیاد بود. چه زیبا و چه رعنا! به به از این حال دل! اهم اهم. خب شروع کرد به نظر دهی:
    - دقیقا کجاتون درد می کنه؟
    اوا! اینا فکر کنم خصلتشون این سوال بود. ابرو زدم.
    - نه دکتر معالجه می کنن، الان اوکی می شم‌.
    دکتر که مثل سیب سرخ شده بود‌، کنار کشید. گوشی دختره که زنگ خورد، سعی کردم قبل خودش من صفحه رو ببینم. پس گردن غازم به چه درد می خورد! (مای لاو)! عجیب کلیشه ای بود. دختره شاد و شنگول، من مثلا بیمار رو یادش رفت. نگاهم به دکی افتاد و فکر کنم صورتش از خشمش سرخ بود؟ نه؟ کمی کله ام رو خاروندم و لبخند حرص دراری زدم. بهتر فسفر نداشته ام رو نسوزونم و از داشته هام مایه بذارم. خب درسته حالا اون جوری مریض نبودم؛ اما این جوری بودم. همین که علایم از خودش نشون داد؛ یعنی هنوز آدمای خَیری مثل من هستن. خب پاشم که دیگه دیرم شده. دکی بهانه ای بود برای خندیدن.
    راستی یادم رفت بگم؛ دکی مون روز بعدش انصراف داد. هه هه! خب هر چیزی استعداد می خواد به من چه!

    خوب نبود؛ اما اگه لبخندم زدین کافیه!
    نکته اخلاقی: مثل کامران نباشیم!

    درحد شوخی با دوستان نیستم؛ اما شرایط این طور بود. با عرض پوزش.
    صبای عزیز.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عشق دکی که باطل شد.
    آقای داروین.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    یک عدد کامران.
    آقای پدر.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    اونی که گذاشت رفت!
    فقط دو تا آقا بود. بازم پوزش فراروان. :aiwan_lggight_blum:
     
    آخرین ویرایش:

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    داشتم چراغ نفتی قدیمی مادر بزرگ رو تمیز می کردم که یک دفعه یه غول گنده به زور خودش رو از توی چراغ کشید بیرون و بین زمین و هوا آویزون ،زل زد تو چشمام.
    - من غول...
    - میدونم کی هستی.
    - اِ. منو از کجا میشناسی؟ من دویست ساله که تو این چراغ زندانی شدم.
    - من داستان های زیادی در بارت شنیدم کلی کارتون دربارت ساختن ولی چیزایی که در بارت میگن اصلا شبیه خودت نیست .
    - یعنی چی؟مگه منو چه شکلی ساختن؟
    - مثلا تو همه قصه ها و کارتونا کچل بودی اصلا مو نداشتی.
    غول دستی به مو هایش کشید و گفت:خب حالا مو گذاشتم . جون من پشت مو بهم نمیاد؟ اون موقع ها پدر خدابیامرزم زنده بود ،اجازه نمیداد موهامو بلند کنم میگفت واسه غول جماعت زشته کسی موهاشو ببینه .
    -خدارحمتش کنه
    - مرد شریفی بود صبح تا شب دنبال کار مردم بود .
    همش از این چراغ میرفت تو اون چراغ آرزو هایمردمو برآورده کنه آخرهم تو یه چراغ گیر کرد .آب ریخته بودن روش ،زنده زنده گذاشتنش رو آتیش و بعد هم خورده بودنش . بنده خدا کلی زجر کشید.
    -آخی بیچاره . حتما خیلی ناراحت شدی.
    آرا سخته دیگه درسته اذیتمون میکرد ،نمیذاشت خیلی کارا رو بکنیم ولی خب بالاخره باباست دیگه.
    حق داره به گردنمون. اوایل افتاده بودم به انتقام گیری . میرفتم تو چراغ ها مردم که حواسشون نبود یهو می پریدم جلو بچه هاشون و میترسوندمشون بعد دیگه مادرم اجازه نداد . گفت درست نیست اعتبار پدرمو خدشه دار کنم اون کلی به مردم کمک میکرده.
    -ای بابا الان چیکار میکنی؟
    -کار ؟ کار اصلا پیدا نمیشه ، یه مدت تو سیرک کار میکردم ولی دیگه تعطیل شد، دیگه بعد از اونجا کار پیدا نشد . میگم غذا این دوروبرا پیدا نمی شه؟ دویست سالی هست چیزی نخوردم .
    - یه رستوران میشناسم دوتا کوچه بالاتر بریم اونجا صحبت کنیم.

    تقدیم به پدر جان
    باید اینم بگم که چون تا حالا ننوشتم کمی از کتاب های دیگه هم کپی گرفتم دیگه به بزرگی خودتون ببخشید
     
    آخرین ویرایش:

    ✵BlackShadow✵

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/05
    ارسالی ها
    271
    امتیاز واکنش
    2,712
    امتیاز
    505
    سلام. خب از همین اول بگم ک برای باخت اومدم و طنز نویسیم در حد صفر مثبته. تا حد امکان سعی میشه کوتاه بنویسم که سوتی ندم داخلش.


    جونم براتون بگه که یه دوست دارم اسمش «اصغر اصغریان اصل» این دوست من کلاً تو فاز خودشه. به‌طوری‌که یکی‌رو می‌خواد که سوتی‌هاش رو جمع کنه. اها از اتاق فرمان اشاره میکنن خودت رو معرفی نکردی. خُب من بزرگ شما اِ... یعنی چیزه کوچیک شما (الان درست شد؟) علی‌اکبر اکبریم ملقب به گادفادر، پدر و دیگر اسامی ک بچه‌هام روم گذاشتن. اخه می‌دونین تعدادشون بالای هشتادهزارتاس و هرکدوم هرچی عشقشون بکشه توی اون لحظه بِهِم میگن؛ ولی از بین همه بچه‌هام یکیشون باید قربونی شه. حقشه والا! اها از اتاق فرمان دوباره اشاره می‌کنن که داری از موضوع اصلی دور میشی خب داشتم میگفتم این اصغرِما فقط اسمش اصغره ولی در اصل هیکلش ماشالله قربونم بره اندازه تانک یا شایدم تریلی هیجده چرخه و افسانه‌ها میگن وقتی به دنیا اومده هشت کیلو بوده؛ ولی من سؤالی که دارم اینه که اخه کی اسم این رو گذاشته اصغر؟ والا این اکبر هم براش کمه خب داشتم می‌گفتم این اصغر ما سوتی زیاد میده جونم براتون بگه چند وقت زده بود تو فاز ضایع‌کردن مردم همه‌ش می‌گفت «تازه فهمیدی؟» حتی اگه ما ناب‌ترین خبر رو براش می‌آوردیم این می‌گفت تازه فهمیدی؟
    روزی از روزهای گرم تابستونی من و چندتا از دوستان خواستیم حال این اصغر رو بگیریم برای همین طی چندتا نقشه حساب شده که مو لا درزش نمی‌رفت. رفتیم سراغ این اصغر، طبق معمول بین این دوستان بی‌عرضه‌ قرار شد من بزنم تو برجک این اصغر دل‌ربا منم رفتم سمتش و گفتم:
    - درود خدا بر تو ای زیبا! ای ماه شب چهارده! ای‌یوزاسیف!
    خلاصه که خیلی هندونه زیر بغلش گذاشتم و ازش تعریف کردم این‌هم با این چشم‌های چپش بهم نگاه کرد.
    - بنال ببینم چی می‌خوای؟
    بهش نگاهی انداختم.
    - اصغر جونم چی میگی؟ مگه باید چیزی بخوام؟ خبر ناب آوردم برات در حد بوندسلیگا!
    نگاه عاقل‌اندرسفیهانه‌ای بهم انداخت.
    - اوم... اگه خبرت جدید بود یه مژدگونی توپ بهت میدم.
    با خودم گفتم «چه خبری‌ هم برات آوردم. حالا ما رو ضایع می‌کنی. نشونت میدم! آن‌چنان آتویی ازت بگیرم که کیف کنی. بچه‌پُررو!»
    - اصغر می‌‌دونستی «رونالدو» مُرده؟
    اونم با بی‌خیالی نگاهی بهم کرد.
    - هه! تازه فهمیدی؟ دیشب خبرش به‌ دستم رسید.
    در همین حین با علامت من بچه‌ها سوپرایز گویان وارد شدن و یک‌صدا گفتن:
    - اصغر! اصغر! اصغر خدای سوتی! اصغر! ...
    اصغر هم یه نگاه خاصی بهمون انداخت.
    - چی می‌گین واسه خودتون؟ من کِی سوتی دادم؟ ها...! کی؟
    زدم رو شونه‌ش.
    - داداش تو فقط به ما بگو رونالدو کی مُرده و تو خبردار هم شدی؟
    اونم یه نگاه کرد و گفت:
    - هه؟! چی میگی واسه خودت؟
    - عامو، تو دام افتادی. این یه دام بود واسه گیر انداختنت.
    و برخلاف انتظار اصغر یکی محکم کوبید زیر گوش همه‌مون.
    اکبر (دوستم) که برخلاف اسمش اندازه نی قلیونه، اعتراضی گفت:
    - اِ... داداش چرا می‌زنی؟ تقصیر خودته. می‌خواستی همیشه نگی تازه فهمیدی.
    این تیکه رو با یه لحن و ادای خاصی رفت. خلاصه که این اصغر کبیر تهدیدآمیز گفت:
    - وای به‌حالتون! وای‌به‌حالتون اگه جایی سوتی امروزم درز پیدا کنه. کبابتون می‌کنم. به‌خصوص تو علی‌اکبر مارمولک. شیرفهم شد؟
    ما هم ترسیده از اینکه این اصغر ما رو بخوره همه یه سری تکون دادیم که صدای اصغر بشکه دراومد.
    - نشنیدم!
    یک‌صدا با صدایی استوار گفتیم:
    - بله قربان! شیرفهم شد.
    اونم با یه نگاه عاقل‌اندر‌سفیه گفت:
    - خوبه! دوباره تکرار نشه. حالا هم گم شین برین خونه‌هاتون. آفرین بچه‌های خوب.

    خب می‌رسیم به بخش معرفی:
    بچه‌‌ای که باید قربانی شه هم همه می‌شناسنش @spirit᷍ warrior༆
    نقش اول که کاملاً مشخصه @GoDFatheR
    اصغر هم داروینه @Bitter Law
    پ.ن: این داستان کاملاً واقعیه و توی زندگی خودم اتفاق افتاده البته موضوعش و اون تیکه‌ی «تازه فهمیدی؟»
    پ.ن‌.ن(؟) پ.پ.ن(؟): خلاصه هرچی: پدر و داروین به دل نگیرین.

    پ.ن.ن.ن(؟) پ.پ.پ.ن(؟): تو نیم ساعت بهتر از این نمی‌شد. اون هم با این حجم از درد و فشار عصبی.
    پ.ن.ن.ن.ن(؟) پ.پ.پ.پ.ن(؟): فکر کنم باز هم نفر آخرم.
    پ.ن.ن.ن.ن.ن(؟) پ.پ.پ.پ.پ.ن: این داستان هیچ ربطی به سری داستان‌های اکبر ندارد و حق انتشار آن محفوظ می‌باشد.
     
    آخرین ویرایش:

    ֎GoDFatheR֎

    مدیریت کل
    عضو کادر مدیریت
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    776
    امتیاز واکنش
    17,782
    امتیاز
    899
    خوب من به نمایندگی از رویای ذلیل شده جوایز رو میدم.نفر اول 150 نفر دوم 100 نفر سومم 50
    خودشونم حالا یه جایزه ای میدن حتما.داستاناتونم خیلی خوب بود آفرین بر شما کلی خندیدیم :campe45on2: :aiwan_light_heart:
    رویا خدا ذلیلت کنه چرا هماهنگ نمیکنی بیچارم کردی صب تا شب باید برم مسافرکشی آخرش بیارم جایزه بدم.همشو از حلقومت میکشم بیرون یه روزی.
     

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    سلام بر اهل انجمنــ
    با اعلام نتایج مسابقه مون در خدمتتون هستیم
    تشکر میکنم از تمام کسانی که در این مسابقه شرکت کردند و یه تشکر ویژه دارم از برنده های خوبمون که با قلم زیبا و توانمندشون به ما افتخار دادن و زحمت کشیدن
    . :aiwan_light_give_rose:
    آقا حق من خورده شده وگرنه خودتون میدونید که اگه من شرکت میکردم حتما نفر اول میشدما... به جون کتابم قسم:aiwan_lightsds_blum:
    جان؟ بله؟ آهان بله از بالا دستور اومد ببند حلقو
    و یه توبه هم میخوام بکنم که اونو دست آخر میفهمید و بهتون میگم. :aiwan_light_bdslum:
    خب خب خب نوبتی هم باشه نوبت اعلام برندگان و ایناس. بعله.
    مژدگونی بدید که تا ندید نمیگم.
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    ندادید:aiwan_light_sddsdblum:
    ای بابا.. خودم میگم طوری نیست.:aiwan_ligdfht_blum:
    خب خب خب خب.... و باز هم خب:aiwan_ligsdht_blum:
    نفر اول که بسیار لـ*ـذت بردیم از قلم زیباشون و تقریبا همه حدس میزدن کی باشه و ماهم حدس میزنه هستیم که کی هست.... ام ببخشید خودمم نفهمیدم چی گفتم.. بگذریم
    بعله نفر اول مسابقه ما کسی نیست جز بانو:
    @افسون امینیان
    مبارکتون باشه خانوم امینیان.. عالی بود عالی بود عالی بود... تنها چیزی که میتونم بگم همینه.

    آقا ینی تنها وجه اشتراک سلایق داور ها انتخاب افسون خانوم بود.. وگرنه هیچی به هیچی.
    نفر دوم که برای انتخاب ایشون هم تقریبا اتفاق نظر(نمیدونم درست نوشتم یا نه؟) داشتیم جناب آقای
    @Mr.Ebham
    دست شما دردنکنه.. خیلی خوب بودید شما هم.. بهتون تبریک میگم و ازتون تشکر میکنم
    و نفر سوم....
    آقا یه دقیقه همینجا وایسید
    میخوام قبلش توبه کنم..
    ینی خودایا... توبَه... توبَه اگه دیگه بخوام با رویا توی یه تیمی باشم که قراره با هم یه چیزیو انتخاب کنیم.. 25r30wi
    ینی پوستمو کند:aiwan_ligsdht_blum:
    من میگفتم فلانی.. اون میگفت بهمانی.... من میگفتم بهمانی اون میگفت ناااااه فلانی:aiwan_lightsds_blum:
    ینی بیچاره شدم..
    رویا یه جایی انتقاممو ازت میگیرم.25r30wi:aiwan_light_bdslum:
    @SisRoY
    بعله... و نفر سوم که الهی بترکه ایشالا که اینهمه اختلاف نظر داشتیم توی انتخابش و دست آخر انتخابش کردیم و عشق منه
    @Zhila.h
    مبارکت ژیلای قشنگم.. ممنونم ازت


    و و و و.. تشکراتی فوق ویژه هم داریم از
    @GoDFatheR که زخمت کشیدن و دادن جوایز رو به عهده گرفتن.. مرسی
    @SHAGHAYEGH.GOLI که لطف کردند و اطلاعیه دادن برای مسابقه
    و تیم داورای خوووووبمون. ( که میخوایم اذیتشون کنیم :aiwan_lightsds_blum:)
    @F@EZEH که با غیبت صغری اش لطف کرد و اعصابمونو راحت گذاشت.. مرسی فازی جون:aiwan_ligsdht_blum:.. خسته نباشی(خودت میدونی توی این مدت که نبودی چقدر دلتنگت بودیم گلم)


    @Bitter Law که با شکلک های:aiwan_light_sddsdblum: معروفش بسیار به ما کمک کرد (بچه ها داروین سرش شلوغه اما با اینحال بازم کمکمون کرد.. من دارم شوخی میکنم)


    @SisPaR که فداش شم بالاخره یه نفر بود من و رویا رو از هم جدا کنه و به راه راست هدایتمون کنه و کمکمون کرد


    @SisRoY که ایشالا بترکی که اینقدر حرصم دادی.خسته نباشی واقعا:aiwan_ligsdht_blum: . (ولی خداوکیلی خیلی زحمت کشیداااا)


    و یه تشکر فوق فوق فوق ویژه از داور پنجم که اسمش سخته نمیشه تگش کنم:aiwan_ligsdht_blum:

    دست همگی درد نکنه.. همه تون خیلی زحمت کشیدید
    اما چند تا نکته رو من میخواستم همینجا بگم..
    یکی اینکه داورا خیلی با دقت و وسواس بررسی کردن داستانا رو و نقاط ضعف و قوت هر داستان تک تک بررسی شده..
    و دوم اینکه دوستان، عزیزان.. ما میخواستیم داستانی کا مینویسید از خودتون باشه ولی یه سریا اومده بودن از سبک اکبر تقلید کرده بودن.. ما میخواستیم خودتون بنویسید نه که کپی کنید از روی یک داستان دیگه...
    داورا یه تصمیماتی دارن اتخاذ میدن برای رفع اشکال این جور موارد که ایشالا بعد معلوم میشه چون الان خودمم نمیدونم.
    بازم تشکر میکنم از همگی و یه خسته نباشید جانانه میگم بهتون.
    موفق باشید

    در پناه حق
     
    آخرین ویرایش:

    همـــرآز

    ماه دلها
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/06
    ارسالی ها
    814
    امتیاز واکنش
    5,810
    امتیاز
    685
    مبارکه همشون باشه
    سبد سبد گلهای یاس و میخک عزیزم دوست دارم تولدت مبارک تولدت مبارک
    اشک شادی شمعو نیگا کن ک واست می چکه چیکه چیکه
    :aiwan_light_pleasantry: :aiwan_light_pleasantry: :aiwan_light_pleasantry: دوس داشتم اینجوری تبریک بگم کلا تبریکام خاصه :aiwan_ligsdht_blum:
     

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    خسته نباشید همه ، دست همتون بخاطر همراهی درد نکنه
    ما میخواستیم یه برنامه هم ترتیب بدیم داستان هاتونو همراه با نقد بزاریم گفتیم شاید دوستانمون دوست نداشته باشن جلوی جمع ایرادات داستاناشونو بگیم
    برای همین منتفی شد، اگر کسی دوست داشت ایرادات و دلایل رد شدنشو بدونه به من یا پارلا سر بزنه:)
    اما دوره بعدی منتظرتون هستیم و کاملا متفاوت تر
    و یچیز دوستانه هم بگم

    ما سعی داریم ژانر طنز رو هم بین ژانر های دیگه جا بندازیم
    واقعا تکراری شده

    همه رمانها تخیلی عاشقانه جنایی
    طنز هم ترکیب کنید با این ژانر ها فوق العاده میشه، در ضمن ژانر طنز به معنای کلیشه نویسی و یا
    فحش دادن نیست

    شما باید جوری بنویسید که خواننده واقعا بخنده(کاری با خواننده ای که نمیخنده کلا ندارم :aiwan_ligsdht_blum:)
    ببینید من ادعای نویسندگی ندارم، حرف درنیارید بعدا براماااا:aiwan_ligsdht_blum::aiwan_ligsdht_blum:
    اما مثال ساده توی رمان ننه جنگجو هست

    این رمان طنزه، با همه اخم های ننه هاجر اما فحاشی کم دیده میشه
    این تشبیهات زیباست که به داستان طنز میبخشه
    سعی کنید رمانهاتون رو کپی نکنید از داستای دیگه، مثلا چند پست اولو که خوندیم نتونیم اخر رمانتونو حدس بزنیم

    غیر قابل پیش بینی بودن پایان رمان یه مزیته که کنجکاوی خواننده رو تشدید میکنه و باعث میشه تا پایان رمان همراهیتون کنه
    چندتا از ایرادات رایج رو هم بگم
    عدم فضا سازی
    انگار دارید قصه میگید درصورتی که ما میخواستیم داستان بنویسید
    عدم رعایت علائم نگارشی و تکرار موضوعات

    ایده نوشتن باید ناب باشه نه تقلید از خاطرات یا هر متن دیگه ای
    و در اخر مهربون های من

    ممنونم ازاینکه وقت گذاشتید و نوشتید
    همین کار یعنی جرعت و نترسیدن از طنز نویسی، اولین قدم هم همینه:)
    یا علی:)




     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    Z
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    862
    پاسخ ها
    54
    بازدیدها
    2,557
    بالا