- عضویت
- 2017/10/25
- ارسالی ها
- 141
- امتیاز واکنش
- 3,833
- امتیاز
- 762
خب یادم می آید زمانی معلم شیمی بودم. دو سه نفر از این سوژه ها هم شاگرد من بودند. و هر روز علاوه بر شیمی برایشان پند پدرانه ای قرائت می کردم. این دختران گل و گلاب که مهندسان و پزشکان و جانورشناسان و معلمان و چمیدانم چه چیزهای آینده را روزی که قرار بود از موضوعی بس دشوار صحبت کنیم و مبحث را بدرانیم، تصمیم گرفتم به خاطر این نگاه های خسته که فحش را در چشم های سگ دارشان میدیدم، اندکی استراحت داده و برای هنگام مادر شدن نصیحتشان کنم. به من میگفتند خواجه؛ از زوری که در نصیحت و شیمی تبحر داشتم و درهای علم الهی به روی من گشوده شده بود. پس رویا مرا بفرمود:
_ ای خواجه کمی ما را نصیحت بنما.
_ ای شاگرد یعنی به شیمی توجه ننمودی؟
فائزه سخن به میان آورد:
_ چرا به خدا نمودیم. اما شما به راستی پدر اندرزهای دوران هستید. بگویید تا ما فیض ببریم.
_ چه کنم که چشم های شما مرا به دار پذیرفتن آویخته. ای شیردختران سرزمینم گوش فرا بنمایید.
قبل از آن دوست داشتم کمی زبان انگلیسی ام را به رخ بکشم. آدم که سرطان داشته باشد همین میشود:
_ رویا ویندو را اپن بفرما تا هوا چنج شود (window, open, change)
پس عرض بفرمودم:
_ روزی روزگاری که در ایام سن او سنه بودمی (سن او سنه منظورم دوران بلوغ است، هر چیز هم می گویید خودتان هستید) داشتمی درس را میخوردمی که ناگهان بادی هو هو کنان پنجره را از جا بکندی، و ورقی نازکی به سوی من گسیل کردندی، در آن نبشته آمدی: پسرم پدرت استمی.
این ورق را تا پایین ترین نقطه اش بخوان و آن را به گوش بیاویز.
در ورق آمده بود: پسرم پندی بودندی که من باید در ایام طفولیت به تو میگفتمی.
ای اولاد من به تو و برادرت نیاموختمی که هیچ زمانی طعامی را برای سیر گشتن تناول نکنی، تا زمانی که طعام تمام نگشته است به تناول ادامه بدندی. حتی اگر شام خورده بودندی باز هم از غذایی که به سوی تو روانه میشوندی عبور نکندندی.(اختراع فعل فارسی!)
بنابراین تو را سفارش میکنمی به دانش آموزان آینده ات بفرما که این مهارت را به فرزندانشان بیاموزندی که به مانند من شرمسار نگردندی. (پدرم قدرت پیشگویی داشتند که من معلم خواهم شد)
طبق معمول همه خواب بودند. و کسی به پندهای من توجهی نشان نمی داد:
_ خواجه.
ذوق زده به سمتش برگشتم. شاید سوالی داشته باشد.
_ کمی از مدیر مدرسه برایمان بگو.
مدیر مجهول الهویه مدرسه که راستش من هم نمیشناختمش.اما برای اینکه جلو بچه موش های رشید کم نیاورم بادی به غبغب هیکل گوزنی ام انداختم. هرچند آن چنان بزرگ بود که حتی اگر اینجا جان میدادم هم پر نمیشد! پس قصه را با خاطره ای از یکی از شاگردهایم شروع نمودم:
_ و به یاد هنگامی که جوانی نو شکفته، پسری پرامید و آرزو و درگیر بازی جانسوز فوتبال، در حیاط مکتب نعره ای برآورد و معصوم ترین معلم تاریخ بشریت با زمزمه ای جان گداز زیر لب فرمودند:
_ بچش پسره!
حقیقتش راستش را بخواهید و رویم به دیوار چنین معلم صاف و صادقی بعدها مدیریت عزیز این مدرسه شدند. البته آن موقع سرباز معلم بودند. خیلی گل است ایشان.کمی شیطنت دارند. در ذهنم ایشان را شیخ معصوم میدیدم. یا به عبارتی (ماژیک به دست شعری بر سر تخته نوشتم):
گفت لیلی را خلیفه کان توی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت خامش چون تو مجنون نیستی
میبینید حتی خلیفه هم بعضی مواقع شیطنت داشتند و به پر و پای لیلی خانم بی اعصاب ما می پیچیدند. بنابراین کمی شیطنت مدیر هم جای دوری نمی رود. البته گل های باغ بالا میدانم و آگاه هستم نفهمیدید من چه شعری تلاوت نمودم. حقیقتا کمی قلقش بد است ولی مهم نیست بخوانید تا جانتان در... یعنی سرتان سلامت باشد. و این را بگویم که غوی، در واقع قوی نیست ها! به خدا دیگر املایم انقدر ضعیف نیست بی مروت ها! اصلا یک لحظه خودتان معنی کنید ببینید قوی معنی میدهد؟! والا برای آدم حرف در می آورید.
و باز هم اندراحوالات شخصیت شناسی مدیرتان باید عرض بنمایم که:
و آن هنگام که مدیر هنوز وارد هویت مجهول نشده بودند، شاگردی در حال مثلا بیمار به سر میبرد و فریاد بر آورد(با اندکی عشـ*ـوه و ناز):
_ مدیریت جون کمکم کن.
مدیریت لبخندی دندان نما و دخترکش تحویلش داد و با همان زمزمه جان گداز شیخ معصوم وارش فرمود:
_ بچه جون شرمنده.
نگاهم به فک هایشان افتاد. پشم من داشتم من چی میکردم، میگفتم که اینان اینطور شدند؟ (هرچند باز هم نفهمیدم چه گفتم! مردی جمله را بخوان)
فائزه را دیدم:
_ بلا به آسمان. چرا لپ هایت قرمز شده اند؟
رویا مرا گفت:
_ مسئله ای نیست خواجه، هر وقت به استحمام می رود چنین می شود.
_ ها! حتما گلنار مصرف می نماید؟ نکن دخترم گلنار قطبی ناقطبی اش میزان ....
_ خواجه ولمان کن.
_ بلا به آسمان، از فنا به جاودانه برسید. چرا می جیغید؟ اصلا...
_ خواجه!
برگرفته از کتاب حکایات در هم برهم؛ چرا فاز من مشخص نیست با اندکی سانسور و تغییر
خواجه آن روز نصیحت دیگری نیز عرض فرمودند که به علت مسائل اجتماعی-فرهنگی حذف شده است. (ماجرای بی آبرو شدن پدرش توسط خودش) از شاگردانش بپرسید.
شخصیتا که مشخصن و مدیر مدرسه رو هم که میشناسین دیگه (البته امیدوارم!)
معلم شیمی هم مجهول بمونه، خودتون حدس بزنید.
خب دیگه اگه سرتون رو درد آوردم ببخشید. طنزنویس بدیم در عین اینکه راحت مردم رو گریه میندازم.
و اینکه از سوژه های بالا من فقط یکی رو میشناختم. اگه یه موقع ناراحت شدین، با خودم در میون بذارین تا .... از این حرفا دیگه. حال ندارم صحبت رو ادامه بدم. و یه کمم سنتون دستخوش تغییرات شده.
_ ای خواجه کمی ما را نصیحت بنما.
_ ای شاگرد یعنی به شیمی توجه ننمودی؟
فائزه سخن به میان آورد:
_ چرا به خدا نمودیم. اما شما به راستی پدر اندرزهای دوران هستید. بگویید تا ما فیض ببریم.
_ چه کنم که چشم های شما مرا به دار پذیرفتن آویخته. ای شیردختران سرزمینم گوش فرا بنمایید.
قبل از آن دوست داشتم کمی زبان انگلیسی ام را به رخ بکشم. آدم که سرطان داشته باشد همین میشود:
_ رویا ویندو را اپن بفرما تا هوا چنج شود (window, open, change)
پس عرض بفرمودم:
_ روزی روزگاری که در ایام سن او سنه بودمی (سن او سنه منظورم دوران بلوغ است، هر چیز هم می گویید خودتان هستید) داشتمی درس را میخوردمی که ناگهان بادی هو هو کنان پنجره را از جا بکندی، و ورقی نازکی به سوی من گسیل کردندی، در آن نبشته آمدی: پسرم پدرت استمی.
این ورق را تا پایین ترین نقطه اش بخوان و آن را به گوش بیاویز.
در ورق آمده بود: پسرم پندی بودندی که من باید در ایام طفولیت به تو میگفتمی.
ای اولاد من به تو و برادرت نیاموختمی که هیچ زمانی طعامی را برای سیر گشتن تناول نکنی، تا زمانی که طعام تمام نگشته است به تناول ادامه بدندی. حتی اگر شام خورده بودندی باز هم از غذایی که به سوی تو روانه میشوندی عبور نکندندی.(اختراع فعل فارسی!)
بنابراین تو را سفارش میکنمی به دانش آموزان آینده ات بفرما که این مهارت را به فرزندانشان بیاموزندی که به مانند من شرمسار نگردندی. (پدرم قدرت پیشگویی داشتند که من معلم خواهم شد)
طبق معمول همه خواب بودند. و کسی به پندهای من توجهی نشان نمی داد:
_ خواجه.
ذوق زده به سمتش برگشتم. شاید سوالی داشته باشد.
_ کمی از مدیر مدرسه برایمان بگو.
مدیر مجهول الهویه مدرسه که راستش من هم نمیشناختمش.اما برای اینکه جلو بچه موش های رشید کم نیاورم بادی به غبغب هیکل گوزنی ام انداختم. هرچند آن چنان بزرگ بود که حتی اگر اینجا جان میدادم هم پر نمیشد! پس قصه را با خاطره ای از یکی از شاگردهایم شروع نمودم:
_ و به یاد هنگامی که جوانی نو شکفته، پسری پرامید و آرزو و درگیر بازی جانسوز فوتبال، در حیاط مکتب نعره ای برآورد و معصوم ترین معلم تاریخ بشریت با زمزمه ای جان گداز زیر لب فرمودند:
_ بچش پسره!
حقیقتش راستش را بخواهید و رویم به دیوار چنین معلم صاف و صادقی بعدها مدیریت عزیز این مدرسه شدند. البته آن موقع سرباز معلم بودند. خیلی گل است ایشان.کمی شیطنت دارند. در ذهنم ایشان را شیخ معصوم میدیدم. یا به عبارتی (ماژیک به دست شعری بر سر تخته نوشتم):
گفت لیلی را خلیفه کان توی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت خامش چون تو مجنون نیستی
میبینید حتی خلیفه هم بعضی مواقع شیطنت داشتند و به پر و پای لیلی خانم بی اعصاب ما می پیچیدند. بنابراین کمی شیطنت مدیر هم جای دوری نمی رود. البته گل های باغ بالا میدانم و آگاه هستم نفهمیدید من چه شعری تلاوت نمودم. حقیقتا کمی قلقش بد است ولی مهم نیست بخوانید تا جانتان در... یعنی سرتان سلامت باشد. و این را بگویم که غوی، در واقع قوی نیست ها! به خدا دیگر املایم انقدر ضعیف نیست بی مروت ها! اصلا یک لحظه خودتان معنی کنید ببینید قوی معنی میدهد؟! والا برای آدم حرف در می آورید.
و باز هم اندراحوالات شخصیت شناسی مدیرتان باید عرض بنمایم که:
و آن هنگام که مدیر هنوز وارد هویت مجهول نشده بودند، شاگردی در حال مثلا بیمار به سر میبرد و فریاد بر آورد(با اندکی عشـ*ـوه و ناز):
_ مدیریت جون کمکم کن.
مدیریت لبخندی دندان نما و دخترکش تحویلش داد و با همان زمزمه جان گداز شیخ معصوم وارش فرمود:
_ بچه جون شرمنده.
نگاهم به فک هایشان افتاد. پشم من داشتم من چی میکردم، میگفتم که اینان اینطور شدند؟ (هرچند باز هم نفهمیدم چه گفتم! مردی جمله را بخوان)
فائزه را دیدم:
_ بلا به آسمان. چرا لپ هایت قرمز شده اند؟
رویا مرا گفت:
_ مسئله ای نیست خواجه، هر وقت به استحمام می رود چنین می شود.
_ ها! حتما گلنار مصرف می نماید؟ نکن دخترم گلنار قطبی ناقطبی اش میزان ....
_ خواجه ولمان کن.
_ بلا به آسمان، از فنا به جاودانه برسید. چرا می جیغید؟ اصلا...
_ خواجه!
برگرفته از کتاب حکایات در هم برهم؛ چرا فاز من مشخص نیست با اندکی سانسور و تغییر
خواجه آن روز نصیحت دیگری نیز عرض فرمودند که به علت مسائل اجتماعی-فرهنگی حذف شده است. (ماجرای بی آبرو شدن پدرش توسط خودش) از شاگردانش بپرسید.
شخصیتا که مشخصن و مدیر مدرسه رو هم که میشناسین دیگه (البته امیدوارم!)
معلم شیمی هم مجهول بمونه، خودتون حدس بزنید.
خب دیگه اگه سرتون رو درد آوردم ببخشید. طنزنویس بدیم در عین اینکه راحت مردم رو گریه میندازم.
و اینکه از سوژه های بالا من فقط یکی رو میشناختم. اگه یه موقع ناراحت شدین، با خودم در میون بذارین تا .... از این حرفا دیگه. حال ندارم صحبت رو ادامه بدم. و یه کمم سنتون دستخوش تغییرات شده.
دانلود رمان و کتاب های جدید
آخرین ویرایش: