- عضویت
- 2018/06/09
- ارسالی ها
- 491
- امتیاز واکنش
- 37,621
- امتیاز
- 911
می دونی؟! من از اول اولش دیوونه بودم. از اونایی که شب تا صبح دکمه بازگشت به گذشته رو ارزو می کنن. گذشته ای که ارزوی من بود، مال دیروز و ماه پیش و سال پیش نبود. دلم می خواست برم تو اوج تاریخ. کنار اریوبرزن بشینم با سورنا سلفی بگیرم. بهت گفته بودم که من عاشق تاریخم؛ اصلا خود تو، آره خود خودت این فکر رو انداختی تو ذهنم. خودت گفتی محیا خودت رو جمع و جور کن الان پیرزن های شصت ساله میرن دانشگاه بعد تو نمی تونی؟ خودت گفتی خانوم دکتر شو بعد برو باستان شناسی بخون. نگفتی؟ همیشه میگفتی کم حافظم ولی باور کن حرفات رو زیادی حفظم رفیق (:
بگذریم.. دلم دکمه برگشت به گذشته رو می خواد؛ برگشت به هفت ماه قبل. نه نه! اصلا به دو ماه قبل که برای اخرین بار یه سوال بی جواب ازت پرسیدم. تو که نمی دونی اسمون پر از ستاره باشه، آزمون داشته باشم، باز حس درس نخونیم زده باشه بالا، دلم درد و دل بخواد و تو نباشی یعنی چی. می دونی؟
حس اون دختر همسایه ای رو دارم که میره به گلدونای همسایه تو نبودشون اب میده. منم همونم، هر از گاهی میام پروفایلت رو چک میکنم، به تاپیکایی که توشون پیام گذاشتی سر می زنم، اخرشم سر از گفتگوهامون در میارم که برای رضای خدا هم شده یه اسم درست و حسابی روشون نذاشتیم! همونایی که ترس دارم از اینکه روزی جعبه گفتگو هات پر بشه و حرفای روزانه من بمونه سر دلم.
می دونی.. حالم بد میشه از این حس شیشم لعنتیم! شاید باورش سخت باشه ولی من قبل رفتنت حس می کردم که دیگه نمیای، بعدش هم حس میکردم قراره تنها راه ارتباطی دیگمون هم بریده بشه. لعنت به همه حس های اضافی دنیا.. لعنت!
دلم پارسالم رو می خواد اون شبایی که صبحش امتحان فیزیک داشتم و مثل آدمای سر خوش تا خود صبح باهات حرف می زدم. یادته؟ یادته اولین بار ناز می کردی که غیبت نمیکنی؟ من که خوب یادمه! فکر کنم یه ماه هم نشده بود که خودت قاطی این غیبت های دخترونه طور من شدی (:
امان از رفیق ناباب رفیق! تو که زیادی باب بودی، اونقدر که بی نگرانی، هرچی میشد رو میذاشتم کف دستت و منتظر حرف هات می موندم.
می دونی دلم واسه اون وقت هایی هم تنگ شده که باهم بحث می کردیم که کی از خودش کمتر میگه و کی بیشتر.
می دونی کلنی دلم خیلی تنگ شده، خیلی رفیق بدجنس (:
بگذریم.. دلم دکمه برگشت به گذشته رو می خواد؛ برگشت به هفت ماه قبل. نه نه! اصلا به دو ماه قبل که برای اخرین بار یه سوال بی جواب ازت پرسیدم. تو که نمی دونی اسمون پر از ستاره باشه، آزمون داشته باشم، باز حس درس نخونیم زده باشه بالا، دلم درد و دل بخواد و تو نباشی یعنی چی. می دونی؟
حس اون دختر همسایه ای رو دارم که میره به گلدونای همسایه تو نبودشون اب میده. منم همونم، هر از گاهی میام پروفایلت رو چک میکنم، به تاپیکایی که توشون پیام گذاشتی سر می زنم، اخرشم سر از گفتگوهامون در میارم که برای رضای خدا هم شده یه اسم درست و حسابی روشون نذاشتیم! همونایی که ترس دارم از اینکه روزی جعبه گفتگو هات پر بشه و حرفای روزانه من بمونه سر دلم.
می دونی.. حالم بد میشه از این حس شیشم لعنتیم! شاید باورش سخت باشه ولی من قبل رفتنت حس می کردم که دیگه نمیای، بعدش هم حس میکردم قراره تنها راه ارتباطی دیگمون هم بریده بشه. لعنت به همه حس های اضافی دنیا.. لعنت!
دلم پارسالم رو می خواد اون شبایی که صبحش امتحان فیزیک داشتم و مثل آدمای سر خوش تا خود صبح باهات حرف می زدم. یادته؟ یادته اولین بار ناز می کردی که غیبت نمیکنی؟ من که خوب یادمه! فکر کنم یه ماه هم نشده بود که خودت قاطی این غیبت های دخترونه طور من شدی (:
امان از رفیق ناباب رفیق! تو که زیادی باب بودی، اونقدر که بی نگرانی، هرچی میشد رو میذاشتم کف دستت و منتظر حرف هات می موندم.
می دونی دلم واسه اون وقت هایی هم تنگ شده که باهم بحث می کردیم که کی از خودش کمتر میگه و کی بیشتر.
می دونی کلنی دلم خیلی تنگ شده، خیلی رفیق بدجنس (: