نظرسنجی ❁✾نظرسنجی مسابقه‌ی داستان نویسی با عکس(|)✾❁

  • شروع کننده موضوع *SAmirA
  • بازدیدها 1,054
  • پاسخ ها 10
  • تاریخ شروع

نظرسنجی مسابقه‌ی داستان نویسی با عکس

  • داستان شماره‌ی 1

    رای: 2 7.4%
  • داستان شماره‌ی 2

    رای: 2 7.4%
  • داستان شماره‌ی 3

    رای: 9 33.3%
  • داستان شماره‌ی 4

    رای: 1 3.7%
  • داستان شماره‌ی 5

    رای: 2 7.4%
  • داستان شماره‌ی 6

    رای: 5 18.5%
  • داستان شماره‌ی 7

    رای: 1 3.7%
  • داستان شماره‌ی 8

    رای: 2 7.4%
  • داستان شماره‌ی 9

    رای: 0 0.0%
  • داستان شماره‌ی 10

    رای: 3 11.1%

  • مجموع رای دهندگان
    27
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*SAmirA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/09
ارسالی ها
30,107
امتیاز واکنش
64,737
امتیاز
1,304
_ بسم تعالی _

با عرض سلام و شب خوش خدمت تمامی کاربران وزین نگاه دانلود
امیدواریم در این شب‌های زمستانی، حال دلتون گرم باشه!
خدمت شما هستیم با مرحله‌ی اول نظر سنجی مسابقه‌ی
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
.
اول از همه تشکر از می‌کنیم از تمام کسانی که وقت گذاشتند و در مسابقه شرکت کردند.:aiwan_light_give_rose:
سپس باید بگیم که بنا به تعداد بالای داستان‌ها و محدود بودن تعداد گزینه‌های نظرسنجی، نظر سنجی در دوتاپیک مجزا اجرا شد!:aiwan_light_mail1:


لینک تاپیک قسمت دوم نظرسنجی:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


images
داستان شماره 1

به نام خدا
_ سلام، یه سر رفتم بیرون. پیغام گذاشتم که نگران نشی. راستی، یادت نره بری دنبال آوا. مواظب خودت باش.
بی حوصله تلفنم را میان خرت و پرت های دیگر درون کیف پرتاب می کنم. طبق عادت همیشگی دستانم را درون جیب هایم می چپانم و سرم را پایین می اندازم. شمردن قدم هایم، عجیب آرامش بخش است، شاید برایم یادآور می شود که با هر قدمی که برمی دارم، در حال دور شدن هستم، تا جایی که دیگر نباشم، تا رسیدن به مرز محو شدن میان بقیه، شاید هم تا نیستی. نابودی ای که هیچ وقت آن را نخواستم، ولی ریشه هایش آرام آرام در قلبم رشد یافت.
هر از گاهی به چند نفر تنه می زنم. البته اهمیتی هم ندارد! یک عمر من زیر دست و پایشان بودم، یک بار هم آن ها. تنه های من که آن قدر دردناک نیست، مگر نه؟!
سرم را که بالا می آورم، لحظه ای ماتم می برد. مگر ساعت چند است؟ چطور این قدر زود به اینجا رسیدم؟ صدای بلندی وادارم می کند که به تندی بچرخم، جوری که دسته ی شالم محکم توی صورتم کوبیده می شود.
الله اکبر .... الله اکبر
دستم را روی قلبم می گذارم و نفسم را آرام بیرون می دهم. نگاهی به دو طرف خیابان می اندازم و آرام به سمت مسجدی که نمی شناسم می روم، حداقل در این ظهر گرم تابستانی زیر آفتاب نمی مانم. قبل از ورود به آن جا، شالم را جلو تر می کشم و با دست، موهایم را داخل می دهم. کفش هایم را درون قفسه خالی می گذارم و داخل می شوم. چنگ می زنم و چادری نخ نما را از روی آویز بر می دارم و روی سرم می اندازم.
حین عبور از ایوان کوچک، نگاهم نا فرمانی می کند و به سمتی دیگر می چرخد. کاشی های سبز و آبی و بعضا طرح دار، قاب چشمانم را پر می کند. گل های ریز و درشتی که دور کلمه " الله " پیچیده اند، گویی در حال حرکت هستند. آرام به سمتشان می روم، دستم را روی کاشی ها می کشم. چه قدر داغ شده اند! قدم های آهسته ام را به سمت چپ ادامه می دهم. آن قدر می روم تا به انتهای ایوان برسم، جایی که دیگر از کاشی ها خبری نیست، جایی که قلب آجر های قدیمی، مانند قلب من، ترک برداشته. آخرین طرح، طرح کبوتری سپید است، بدون لکه ای سیاهی. دستم را روی کبوتر نقاشی می کشم، انگار زنده است.
آرام عقب گرد می کنم تا بروم، که صدای زیری باز هم به عقب می چرخاندم. روی قلب آجر های ترک خورده، کبوتری سپید نشسته، چشم های ریز و باهوشی دارد. آرام نوکش را به کاشی ها نزدیک می کند و به سر پرنده نقاشی نوک می زند.
آرام، قدمی عقب می روم. حکایت او، درست حکایت من است، که عاشق چیزی شدم که با من نبود، برای من نبود. آرام زمزمه می کنم: ماهیان، گرد انعکاس ماه
منتظر برای لمس دست ماه،
ماه با ستاره ها خوش است،
ما فقط عاشقیم، عاشق انعکاس زندگی!
بر که می گردم، نگاهم روی " الله " خوش رنگ گیر می کند. شاید خیلی دور شده ام، دور از او، آن بالایی ترین. قبل از ورود، دستی به نوشته ی زیبا می کشم و زیر لب می گویم: باید عاشق آفریننده ماه بود، اگر او نبود، ماه هم نبود!

images

داستان شماره2
"سلام!"


دوباره آمده بود روی ایوان و به آن پرنده‌ی لعاب دار روی کاشی زل زده بود، در دلش داشت با او حرف می‌زد و تمام اتفاقاتی که از دیروز تا الان پیش آمده بود را بازگو می‌کرد.
تصور اینکه چه به او می‌گفت اصلا سخت نبود، فقط کافی بود چشمانت را ببندی و خودت را جای کسی بگذاری که معشوقش از سنگ است و هرگز لب به سخن باز نخواهد کرد تا بگوید دوستت دارد و تو هر روز به شوق دیدنش تا قلب آسمان پر می‌کشی و به حیاط مسجد می‌رسی ، او را میان پیچک‌ها و شاخه‌های بهار نارنجِ کنار ایوان درحالی که خیره به آسمان است می‌بینی!
به طرف ایوان پرواز می‌کنی، مقابلش قرار می‌گیری و
"سلام!"
انتظار شنیدن پاسخ داری؟ نکند فراموش کرده‌ای نقاشی‌ها صحبت نمی‌کنند!
"امروز که از بالای بوستان می‌گذشتم، عطر درختان بید نگذاشت که شاخه‌ای از آنها نیاورم، بیا، این شاخه‌ی بید مجنون را برای تو چیده‌ام!
منتظر ننشین، او هرگز آن شاخه‌ی سبز را بر نمی‌دارد.
"دیروز که به طرف خانه پرواز می‌کردم، مادرم را با بدنی خونین میان شاخه‌های درخت گردو دیدم، سنگی به قلبش پرتاب شده بود و روی شاخه‌ها افتاده بود، نفس نمی‌کشید ولی میدانستم من را نگاه می‌کند، گفته بودم که برادرم و پدرم هم با سنگی در قلبشان مردند؟
راستش اگر در پرواز اوج نداشته باشی همیشه از نزدیکی با انسان‌ها در خطری که مبادا سنگی، تیری و یا هرچیزی به طرفت پرتاب شود.
من هم از اینکه روزی فراموش کنم که باید بسیار از آنها فاصله بگیرم می‌ترسم، از اینکه مانند خانواده‌ام با سنگی در قلبم بمیرم و دیگر نتوانم تا اینجا پرواز کنم و تو را ببینم، با تو حرف بزنم و جهان را فراموش کنم، می‌ترسم!
امّا تو هیچ وقت نترس! تو در قلب من در امانی! فقط ای ‌کاش از پشت این پنچره بیرون می‌آمدی...
باید بروم قبل از اینکه هوا تاریک بشود، فردا برمی‌گردم...
دوستت دارم"
و به طرف آسمان اوج می‌گیری که فقط برای لحظه‌ای قلبت تیرمی‌کشد...
همه جا تیره و تار...
ناگهان سقوط ...
و به طرف خانواده‌ات پرواز می‌کنی!
images

داستان شماره3
روی همان نیمکت قدیمی، درست زیر درخت بید مجنون دوست داشتنی نشستم.
کوله‌ام را باز کردم و چاپ اول لیلی و مجنون را از میان کاغذ و قلم‌هایم بیرون کشیدم.
ارزش این کتاب حتی از مرمرهای کاخ مرمر هم برایم بیشتر بود.
هدیه‌ی عشق جان بود دیگر. الحق و الانصاف هم که بهترین بود؛ اولین نسخه‌ی لیلی و مجنون.
ترجیح دادم قبل از محو شدن در لیلی و مجنون، کمی هوای پاییزی را مهمان جانم کنم.
کتاب را به سـ*ـینه‌ام چسباندم و خیره شدم به عکس عشق جان.
نام شهید که خونین پای عکسش، درست بغـ*ـل اسمش نشسته بود؛ کمی دلم را آرام می‌کرد.
هنوز صدای پدرم در گوشم بود: «شهادتش مبارک.»
لبخند زدم و قطره اشکی روی اسم مجنون چکید.
قصه‌ی من و عشق جان برعکس این کتاب بود. مجنون رفته‌بود و این‌بار لیلی سر به بیابان می‌گذاشت.
نگاهم به کبوتری که روی شاخه‌ای درست کنار مردم نشسته بود افتاد.
هنوز هم نامه‌اش را با آن عطر گل محمدی داشتم.
نوشته بود: «فقط همسرجان بخواند.»
کلی سر این تقلید از «فقط لیلا بخواند» خندیده بودیم... باهم.
هنوز هم صدای خنده‌هایش را گـه گاه وقتی به خاطرات خوبمان فکر می‌کردم، می‌شنیدم.
یا مثلا وقتی سلام نماز را می‌دادم، همیشه «قبول باشه» ‌اش با آن صدای بم مردانه درون گوشم می‌پیچید.
او هنوز درون من زنده بود، می‌خندید، اخم می‌کرد... گاهی هم عاشقانه کنار هم ردیف می‌کرد و انار به گونه‌هایم می‌نشاند.
کبوتری که از جلویم پر زد و به سمت عکس عشق جان رفت حواسم را از آن حال و هوای پاییزی پرت کرد.
نگاهم کبوتر را دنبال کرد و او را نشسته دقیقا کنار کبوتر بغـ*ـل دست عشق جان دیدم.
نگاهش... چه‌قدر شبیه به نگاه خودم بود.
یک جور حسرت قاطی شده با افتخار درون چشمانش موج می‌زد.
البته رنگ دلتنگی‌ام داشت‌؛ اما عشقش بیشتر بود.
نکند او هم لیلی‌ای باشد که مجنونش نامه‌ی مرا برای مجنونم بـرده بود.
پس من و او هم غم بودیم.
لیلی‌هایی که از فراغ مجنون‌هایشان سر به بیابان می‌گذارند.
من و او چه‌قدر شباهت داشتیم.
مخصوصا نگاهمان.
آن هم یک لیلی بود، مثل من؛ لیلی‌هایی که مجنونشان رفته بود.
images

داستان شماره4
یک لحظه،یک نگاه


_من...من اشتباه کردم.
اشک هایش فرو می ریزند.آن قدر شتابان که چند ثانیه بعد خاک ریزه های زیر پایش را لمس می کنند.
دختر به کره های تیره رنگی که حاصل اثر اشک هایش بر زمین خاک آلود است نگاه می کند و سوزناک تر از همیشه،سوزناک تر از تمام عمرش می گرید.
گوشی موبایل را به دست دیگرش داده و با همان صدای لرزان و گرفته می گوید:
_ای کاش دزد بودی...ای کاش...ازت متنفرم...ازت متنفرم که حتی نمیدونم امشب باید کجا بخوابم.
صدای خنده ی فرد پشت خط آنقدر بلند است که سکوت امام زاده را می شکند.
گریه ی دختر شدید تر می شود.
_من به تو اعتماد نکردم...تو، اون آدم نیستی..اونی که من شناختم ...اون آدم تو نیستی...من...من...تو گفته بودی سادگیم و دوست داری...من خر...من بی شعور باورت کردم.
دختر با مشت ضربه ی محکمی به سـ*ـینه اش می زند و می لرزد از خشم و غم نهفته در درونش.
_ای کاش قلب نداشتم...ای کاش حس نداشتم ...ای کاش یه آدم لمس بودم ...ای کاش مثه این سنگ های زیر پا هام بودم...ای کاش بهت اعتماد نمی کردم.
نگاه سرگردانش روی مردی که در فاصله ای نه چندان دور ایستاده است، می ماند.
چادر مشکی رنگش را جلو تر می کشد و ترسیده قدم به داخل امام زاده می گذارد.
در حالی که فکر می کند این روز ها حتی نمی شود به والی امام زاده ها هم اعتماد کرد بهت زده می گوید:
_کجام؟...اگه بگم میای؟
با شدت می لرزد.آنقدر که از ضعف گوشه ای پناه گرفته و می نشیند.
_چطور می تونی باهام اینطوری حرف بزنی. ..من...من از خونه ی بابام دزدی کردم که ...که با هم باشیم...تو چه جور آدمی هستی...کی هستی تو؟
صدای بوق یکسره ای در گوشش می پیچد.نگاه سرگردانش را به نقش و نگار های روی دیوار ها می دوزد؛روی کبوتر های سفید رنگ زیبا در حاشیه ی مینا کاری های فیروزه ای.
_تا حالا چند تا کبوتر و عاشق خودتون کردین؟
فکر می کند به او و خودش.به عشق کورکورانه ای که ابتدا تنها از یک قطعه عکس شروع شد.به نگاه ظاهر بینش که در یک لحظه عاشق قد و قامتش شده بود.
خیره به کبوتر های سفید با خشم می گوید:
_از همتون متنفرم.
اشک هایش انگار تمامی ندارند.نگاه در مانده اش را می دوزد به حرم سبز رنگ و زیر لب مدام می گوید:
_حالا چیکار کنم؟...چیکار کنم؟...چیکار کنم من؟
آنقدر می لرزد و می گرید و می گوید که به خواب می رود!
با حس سنگینی روی تنش وحشت زده چشم می گشاید.نگاه ترسیده اش از پتوی سبز رنگ به شخص کنار دستش بر می گردد.به کت مردانه ی مارک دار مرد خیره می شود و بعد بدون آن که به چهره اش نگاه کند ترسیده از جا می پرد و قصد فرار می کند.
دستی به دورش می پیچد و عطری آشنا در مشامش.
_منم بابا. ..منم نوای بابا.
بغض صدایش انگار که می شود آرام جانش.
به یک باره آرام می شود.خود را درون آغـ*ـوش آشنا ترین مرد زندگیش حل می کند و شدید تر از تمام این روز ها گریه سر می دهد.
نگاه نمناکش روی مردی که دیشب از او فرار کرده به داخل امام زاده آمده بود ،می ماند.
_نمیشناسیش بابا؟...عمو رحیمه. ..یادت نیست؟...حکمت خدا رو میبینی رحیم؟...دو هفتست در به در دنبالش می گردیم...از پزشک قانونی گرفته تا بازداشتگاه و بیمارستانا. ..امان از فکر و خیال...خدا این درد و برای هیچ پدری نیاره!
نوا به عمو رحیمی نگاه می کند که روزی سرایدار خانشان بود و فکر می کند به بغض پدری که هیچ گاه گریه اش را ندیده بود.
images

داستان شماره 5
پر های سپیدش رو بهم زد روی آجر نم دار لق لق نشست.
نگاهش رو دوخت به آدم های توی امام زاده که میون هم وول میخوردن و با قیافه های رنگا رنگ توی صحن کم و زیاد میشدن..
خورشید وسط آسمونم جون های آخرش رو میزد و ته مونده ی اشعه های خودش رو روی تن خسته ی شهر و گنبد نقره فام امام زاده میریخت.
سایه ی درخت های چنار هفتاد هشتاد ساله, بلند و کوتاه میشد و میچرخید و شلوغی شهر توی تاریکی عصر فرو میرفت,
نسیم خنک بهاری پر های یک دست سپیدش رو لرزوند و روی تن پر از پرش نوازش به راه انداخت.
سرش رو چسبوند به دیوار کنارش و نیم نگاهش رو انداخت سمت رفیق یار و غار همیشگی اش,
-میبینی پرطلا,امروز امام زاده شلوغ تر بود. چه خبر؟..نشستی روی شاخه نارنج و شب تا صبح امام زاده رو وجب میکنی!مگه میشه خبر نداشته باشی.!
تیله های سیاهش و دوخت به ورودی امام زاده و خیره شد به دخترک نشسته روی ویلچر که با چشمهایی پر از مهربونی نگاهش میکرد
-امروز هوا بیشتر گرفته بود,آسمون شهر خفه بود اصلا نمیشد پر زد ..خوش بحالت اینجا سرجات نشستی و جم نمیخوری,دیگه دل و دماغ پرواز واسه ما نمیمونه..من نمیدونم خودشون اون پایین چه جوری نفس میکشن..
دوباره زل زد به تصویر کبوتر بی جون روی دیوار کنارش و نفس داغش رو از لای نوک هاش بیرون داد
-چیه چرا اینطور نگام میکنی؟مگه دروغ میگم؟جات بده؟میخوای پرواز کنی؟
آره آره.. میدونم لذتی که توی اوج, پر زدن داره رو هیچی نداره..هیـچی ..درد داره پر پرواز داشته باشی و نتونی پرواز کنی..اصلا دیدین آدمها و ساختمون های بلند از بالا..بالا که میری انگار پله پله به خدا نزدیک تر میشی..همه چیز کوچیک میشه ..همه دنیا و تَهِش تو میمونی آسمون خدا..پرواز توی آبی بی انتهای آسمون و غرق شدن توی آرامش بی بدیل ابرها ...
صدای اذون پیچید بین مناره های امام زاده و صدای الله اکبر موذن تب و تاب انداخت بین جمعیت توی صحن و حرم..
چشم های ذغالی رنگش بسته و باز شد و قلب کوچیکش تند تر زد
همیشه با شنیدن صدای اذون ضربان حجم کوچیک توی سـ*ـینه اش شدت میگرفت و اصلا حالی به حالی میشد..
انگار تو این لحظه ها خدا میومد کنارش مینشست و نگاهش میکرد و اون از نگاه خدا به اوج لـ*ـذت میرسید..مگه لذتی بالاتر از نگاه خدا بود؟!
پر زد و پرید و بالا رفت و جایی نزدیک گنبد نشست و چشم هاش رو دوخت به خادم سر تا پا سفید پوش که هر روز همین جا واسه کبوتر ها گندم میریخت.
صدای بق بقوی کبوتر های امام زاده و الله اکبر موذن توی هم میپیچید و دورهمی یاکریم ها چشم هر بیننده ای رو جذب میکرد.
نوکش رو زد به دونه های گندم خیس خورده و دونه رو بین نوک گرفت و پر زد
سر جای قبلش نشست و نگاهش رو داد به همراه همیشه ساکت زندگیش
-اینم سهم امروز تو ..
و پر زد و به سمت دل این آبی بی انتها اوج گرفت..
images

داستان شماره 6
مادرم می‌گفت نباید بپرم، نباید‌ تا زمانی که به سن پرواز برسم، به آن فکر کنم؛ مثل همان که آدم ها بهش می‌گویند سن قانونی! اما من همان موقع ها هم پریدم و به قصد پرواز همه چیز حتی سقوط را تجربه کردم‌.
همان سال ها بود که برای اول بار دیدمش! همان موقع ها که بالای دیواری آجری نشسته بودم، همان روز ها که دهانش را کمی باز کرده بود تا دانه ای داخل دهانش فرو ببرم. تمام سعیم را می‌کردم تا دانه را بخورد اما مانند بیماری که اشتها ندارد غذا را پس می‌زد! هر چه من می‌گفتم او تکانی نمی‌خورد؛ انگار نشسته در صفحه آن کاشی مزین شده آبی خشک شده بود! ازش خواستم تا با هم به سمت آشیانه مان پرواز کنیم؛ اما او ساکت و صامت تنها نگاهم می‌کرد. هر روز صبح پس از گشت های بسیار پیدایش می‌کردم و تا غروب من صحبت می‌کردم و او تنها می‌شنید. چند سالی گذشت، بزرگ تر شدم و به سن پرواز رسیدم. دیگر برای رفتن به این‌ور و آن ور و متوجه شدن مادر نگران نبودم. به جای آن دیوار همیشگی روی دیوار دیگری در همان خانه نشستم. یک پرنده دیگر به همان شکل معشوق من آنجا لانه کرده بود. مثل او کنار کاشی آبی و مثل او در حالی که چشم هایش به من و نوکش را اندکی گشوده بود. به اطراف نگاه کردم، همه جا پر بود از او! و من این همه وقت تنها او را می‌دیدم! ‌تنها اویی که نقشی مانند تمام این نقوش بود! وقتی که عاشق می‌شوی تنها او را می‌بینی اما وقتی دیدت وسعت می‌گیرد او هم عادی و مانند دیگران می‌شود بدون هیچ صفت برتری!
دیگر به آن مکان بازنگشتم. تا حال که آخرین روز های عمرم را در سن سی و چهار سالگی سپری می‌کنم. دوباره در آن مکان دیدمش اما این بار روی زمین افتاده بود! آخر دیوار های آجری های آن خانه قدیمی را داشتند خراب می‌کردند تا از نو بسازنش!
images

داستان شماره 7
خدا بیامرز مادربزرگم؛ همیشه پای نصیحت های کنارِ سماورش می گفت.
: کبوتر با کبوتر باز با باز.
ولی خبر نداشت، اگه کسی جایی دلش گیر کنه؛ شاید که نه حتی به کبوترهای
حک شده ی کار دستِ نقاش اونم تو سفیدیِ قابِ آبیِ کاشی، پیله کنه.
مادر جونم فکر می کرد اون کبوترِ اسیر شده، بین گل های کاشی باید شاد باشه؛ اما منه مونده در راه عاشقی می دونستم، می دونستم اون کبوترِ سفید چشم انتظار چُفت خودش؛
اسیر زیبا ترین رنگ دنیا شده.
تقصیر کی بود؟ اُستای کاشی فروش؟ یا که دله بی رحم آدم فروش؟
مادرجونم می گفت.
: نه که هیچ وقت بشی غره، روزگار با هرکی یه سری قهره.
وقتی تو استکان کمر باریکش برام چایی می ذاشت زیر لب می گفت.
: اینا همش حرفه دله، بزرگترین اقیانوس که اسمش آرومه؛ تو هم درس بگیر،
بزرگ بشی آروم می شی.
مادرجونم نمی دونست اون کبوترِ سفیدِ تک افتاده؛ می تونه با نوک زدن های عاشقونه؛
به اون سبزک های شکلِ گل شده؛ به قدری نوک بزنه که بشه یه شاخه ی خشکِ بی نشونه.
مادربزرگم راست می گفت انتظار می تونه تو رو محکم حتی شده یه لنگه پا منتظر نگه داره
راست می گفت اگه عاشق باشی، رضا می دی به یه نگاه پر ز عشق و پر بهونه.
می گفت عاشق که می شی کلک باز می شی، رند می شی، می شینی رو بوم عاشقی
سرک می کشی.
اما من که عاشق شدم، شدم همون کبوترِ اسیر شده تو قابِ کاشی.
چشم انتظارِ یه سرک کشیدن به چشم های یار.
کاش به نصیحت مادربزرگ گوش داده بودم.
داشت با کمر خمیده، جارو به دست حیاط رو آب و جارو می زد.
با اون صدای لرزون برام می خوند چه آسون.
: گنجیشککِ اشی مشی لب بومِ عاشقی هرگز نشین؛ می افتی تو حوض یارکشی،
اسیر می شی، دل سرد می شی، یار نمی شی. ننه جون یادت باشه هر گردی گردو نمی شه وا.
شاید مادربزرگِ من؛ بانویی از دهه ی بیست طعم گس عاشقی رو چشیده بود که
حالا داشت برای نوه ی عاشقش؛ بی جون لب می زد.
شاید اگه این دختِ دهه ی بیستی سرکی به دنیای شعرا کشیده بود الان از برجسته ترین
شعرای کشورش بود.
وقتی مادربزرگ رو به دست خروارها خاکِ سرد سپردیم، تو یه شبه سیاه زمستون دیگه
کسی ندید کبوتری تو قاب کاشی اسیر باشه.
images

داستان شماره 8
کبوتر جوان پر گشود و در لاجوردی آسمان گم شد. هوای لطیف بهاری گونه هایش را نوازش می داد. حسی که بارها تجربه کرده بود و باز هم برایش لـ*ـذت بخش بود. چه چیزی می توانست همچو شناور شدن در میان گل پنبه های آسمان دلنواز باشد؟ و چه چیزی همچون تماشای تک لؤلؤ آسمان می توانست تیله های کوچک چشمانش را نوازش دهد؟ آسمان، همه مهربانی و نوازش بود. چشمانش به گنبد فیروزه ای افتاد. دل کوچکش برای یاد مهربان یار بی همتایش به تاپ تاپ افتاد. متواضعانه خود را از اوج اسمان به زیر کشید و در کنار گلدسته نشست.
سر به زیر فرود آورد و خدا را در دل ستایش کرد. یگانه مخلوق جهانی والاتر از تمامی تسبیحات مخلوقات بود. او که والا تر از هر والا بود. سرش را بالا آورد و چشمانش، به کبوتری اسیر سنگ ها افتاد.
پر گشود و نرم کنار او فرود آمد. این کبوتر که بود؟ چرا بال هایش زندانی کاشی های لعاب دار بودند؟ شاهپر های دمش را تکان داد. اما دریغ از جوابی از سوی آن کبوتر. حتی مردمک چشمانش را نیز به سوی او نچرخاند. بیچاره کبوتر... نمی توانست حتی چشمانش را در کاسه بگرداند. افسوس خورد به حال آن کبوتری که پرواز را تجربه نکرده بود. پرسید:
-کیستی ای سپید پر اسیر گشته؟ مَن أنتِ أیَّتُهَا الحَمامَة؟
اما گویی کبوتر پاسخی نداشت. آن بیچاره چگونه می توانست بدو پاسخ بگوید؟ کبوتر، غمگین شد. کبوتر اسیر، بال هایش به سیاهی و زردی می زد. گویی مدت ها بود که پری به آب نزده بود. گویی نا امیدی بند بند وجودش را به تباهی می کشاند و افسردگی، زیبایی چهره اش را می خورد. گویی تنهایی که او را در بند سنگ اسیر کرده بودرمقی برای جوانی اش نگذاشته بود.
کبوتر، به چشمان او نگاه کرد تا احساساتش را از عمق نگاهش بخواند. چشمانش، افتاده و غمگین به نظر می آمد. گویی برای کمک خواستن نوک گشوده بود و التماس می کرد مردمان را؛ هنگامی که به بندش کشیدند. اما اکنون، چشمانش خالی بود. تنها برقی که دیده می شد، انعکاس نور خورشید در لعاب بود و بس. گویی کبوتر در بند، خود را در بندِ بندش اسیر کرده بود و این بند را به آزادیش فرجام نمی پنداشت. گویی کبوتر در بند، بند بند وجودش از درد نا امیدی بند، دیگر به ریسمانی بند نبود. گویی کبوتر در بند، بند را بر سرنوشت خود بند می دید. و این نا امیدی چه بر سر امیدش آورده بود؟
کبوتر اسیر، میان گل ها محصور بود. بر روی شاخه ای نشسته بود. گویی زندانش خوش و خرم می گذشت. آبی بود که اطرافش را پوشانده بود. اما غم تو خالی چشمان کبوتر چه می گفت؟ خوب هر کس که در بند باشد، غمگین است. چه توضیحی بیش از این؟ کبوتر چشم بست و باز افسوس خورد به حال او. به گنبد خیره شد. در دلش آزادی این درد کشیده را ازز آفریدگار بزرگش خواستار شد. دلش، راضی به درد کشیدن دوستش نبود. نوکش را به کاشی کوفت. اما جز دردی که در نوکش پیچید، چیزی عایدش نشد. اشک در چشمانش حلقه بست. کبوتر در بند، هنوز هم همانطور به او خیره بود. گویی در دل صدا می کرد:
-برو، درب این زندان گشوده نخواهد شد. بیش از این خود را آزار مده. غرق آسمان شو و از من بگذر.
کبوتر، قطره اشکی از چشمش چکید. پر گشود و رفت. و لبخند غمگین کبوتر در بند در دلش را هیچگاه حس نکرد.


images

داستان شماره 9
همزاد من


باترس بال های سفیدرنگم رو تندترومحکم تر از قبل به حرکت در میارم و سمت مسجدی که همین نزدیکی بود، بال میزنم.
به پشت سرم نگاه میکنم، کلاغ های مشکی رنگ همچنان دنبالم بودند.
به مسجد که میرسم دور گنبدطلایی رنگ، چند دور میزنم، دوباره به پشت سرم نگاه میکنم. کلاغ ها همچنان دنبالم بودند. دیگه توان ونیرویی برای بال زدن نداشتم. دونه گندمی که از کلاغ ها دزدیده بودم رو رها میکنم، تا شاید، دست از تعقیب کردنم، بردارند. اما انگار این کار هم خشم اونها رو کم نکرد. سرعتم رو بیشتر میکنم وپشت یه دیوار پنهان میشم. باته مانده جرئتم، به کلاغ ها نگاه میکنم. باتعجب به کلاغ ها نگاه میکنم، چراهمه کلاغ ها به دیوار بانفرت نگاه میکنند؟بلاخره بزرگترین وهیکلی ترین کلاغ، سرش رو به عقب میبره ومحکم به دیوار نوک میزنه وبعد صدای بلندقارقار کردنش، که ناشی از درد بود. کلاغ پابه فرارمیزاره وبه دنبالش دیگر کلاغ ها. وقتی از رفتن کلاغ ها مطمئن میشم، از پشت دیوار بیرون میام. به کبوتر روبه روم نگاه میکنم، چقدر شبیه من بود. هیچ حرکتی نداشت،انگار مرده بود. زیر لب میگم:-تو بخاطر نجات من کشته شدی، انتقام تو رو میگیرم. همزاد من.
images

داستان شماره 10
عشق واهی


چه زيباست واژه ای که گاهی بی همتاست گاهی آشناست و گاهی نيز....
عشق می تواند تغيير دهد زندگی را احساس را و گاهی نيز انسان را.....
وقتی که عاشق شدی لغت نامه ذهنت دوباره شروع به کار ميکند و نخستين واژه آن تنها يک کلمه است عشق
شايد در اين زمان عقل جزو کلمات راه يافته به لغت نامه ذهنت باشد
کلمه ای که در نبودش تفاوت را بين دنيای خيالی و واقعی احساس نميکنی از اين روست که عشقت را در گرو خيالاتت ميگذاری
افسوس که گاهی اين حس تو گريبان کسانی ميشود که لغت نامه ي ذهنشان خالی از احساس است .
images

تشکر از مجدد از همه‌ی عزیزان!:aiwan_lggight_blum:
لازم به ذکر هست که بگیم، از بین تمامی این داستان‌ها، 6 داستانی که رأی‌هاشون از بقیه‌ی داستان‌ها بیشتر بود، برای داوری به مرحله‌ی دوم می‌رن!

دوستان برخی از داستان‌ها خیلی کوتاه بودند؛ لیکن بنا به شرکت و وقت گذاشتن شرکت کننده‌ها، داستان‌ها در نظرسنجی قرار داده می‌شوند!



لذا؛ خواهشمندیم از هرگونه تقلب

{ساخت مولتی یوزر، تبلیغ داستان برای کاربرهای دیگر، ذکر شماره‌ی داستان و امثالهم}
جداً خودداری فرمائید!
در صورت مشاهده‌ی هریک از این موارد، با کاربر خاطی برخورد خواهد شد!

دوستان توجه فرمائید، نظرسنجی تک گزینه‌ای و به مدت 5 روز باز هست؛ پس قبل از رأی دادن دقت کنید که بهترین رو انتخاب کنید!


با آرزوی موفقیت برای همه‌‎ی شما عزیزان!
یاعلی:aiwan_lggight_blum:

 
  • پیشنهادات
  • Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    سلام
    وقت بخیر
    دوستان، داستان‌های شماره‌ی 4 و 12 از مسابقه به دلیل تقلب و نقض قوانین از دور مسابقات حذف شدند!
    عزیزان ما همه چیز رو متوجه می‌شیم، پس سعی کنید از انجام اینجور کارها؛ واقعاً خودداری کنید تا ما مجبور به حذف و برخورد با کاربر خاطی نشیم!


    لازم به ذکر است؛
    نظرسنجی‌های قبلی حذف و مجدداً از اول زده شد!
    لطفاً رأی خود را دوباره از اول بدید!:aiwan_light_give_rose:

    با تشکر
    _کادر مدیریت انجمن نگاه دانلود_
     

    MaryaM.Y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/27
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    2,060
    امتیاز
    371
    محل سکونت
    Mirror in The Wall
    تو توضیحات اولیه مسابقه گفته بودین لااقل 30 خطی باشه... ولی بعضیا فکر نکنم به 15 بیشتر برسن:|
     

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    این کمی... گیج کننده ست! بعضی نوشته ها اصلا داستان نیستن و به ده خط هم نمی رسند! این ها دلنوشته هستن، البته اکثرشون! این واقعا تعجب آوره.
     
    Z

    Zhinous_Sh

    مهمان

    سلام
    توجه کنید،
    اول تاپیک ذکر کردیم!
    به پاس احترام شرکت کاربران و به دلیل نا آشنایی با این مسابقه که اولین بار هست در انجمن دیده می‌شه، نوشته‌ها شرکت داده شدن.
     

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    نه! اشتباه برداشت نکنید! من خرده ای به شما نگرفتم. منظورم با نویسنده های عزیز هست که علی رغم گوشزد قوانین، نصفشون به این صورت هستن. اما در کل اون ها هم زحمت زیادی کشیدن!
     

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    دست تمامی شرکت کننده ها درد نکنه. داستان های 2 . 6 . 10 واجب ستایش قلم هستند.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    Z
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    858
    بالا