نظرسنجی ❄❆❄نظرسنجی مسابقه ی داستان نویسی شب یلــــ❤ـــــدا ❄❆❄

  • شروع کننده موضوع MASUME_Z
  • بازدیدها 2,426
  • پاسخ ها 37
  • تاریخ شروع

شما کدام داستان ( ها ) را می پسندید؟

  • داستان 1

    رای: 12 17.6%
  • داستان 2

    رای: 27 39.7%
  • داستان 3

    رای: 16 23.5%
  • داستان 4

    رای: 14 20.6%
  • داستان 5

    رای: 24 35.3%
  • داستان 6

    رای: 24 35.3%
  • داستان 7

    رای: 16 23.5%
  • داستان 8

    رای: 24 35.3%
  • داستان 9

    رای: 26 38.2%
  • داستان 10

    رای: 17 25.0%

  • مجموع رای دهندگان
    68
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MASUME_Z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/18
ارسالی ها
4,852
امتیاز واکنش
29,849
امتیاز
1,120
:aiwan_light_heart:به نام خداوند جان آفرین:aiwan_light_heart:

:biggfgrin: سلام به همگی :biggfgrin:

با نظرسنجی مسابقه ی داستان کوتاه شب یلدا خدمت شما هستیم!

من داستان هارو توی این چند پست براتون میذارم ، شما داستان هارو میخونید و به داستان یا داستان های مورد نظرتون بالای صفحه ، توی نظرسنجی رای میدید!
نظرسنجی بدون محدودیت هست ؛ یعنی به هرچندتا که بخواید می تونید رای بدید.
اما اپشن تغییر رای رو ندارید.
و
نظرسنجی دو روز بعد بسته میشه و سه نفر اول برنده اعلام میشن.

جوایز :

علاوه بر مدال مسابقات (
10_1454529077l.jpg
8_1454529005l.jpg
9_1454529048l.jpg
) که طبق قوانین انجمن به سه نفر اول تعلق می گیره،


آقا رضا و نگاه عزیز هم مدال جدید شب یلدا (
17_1482419597l.jpg
) رو برای برندگان تهیه کردن ، که اونم تقدیم برندگان می کنیم.


تذکر:
دوستان عزیز شرکت کننده !
اگر بشنوم ، ببینم و یا بهم بگن که تقلبی صورت گرفته بدون اینکه
بهتون خبر بدم یا پیام بدم ؛ داستانتون رو حذف میکنم.
و تا دو دوره نمیتونید تو هیچ مسابقه ای شرکت کنید!
مطمئن باشید که میفهم کی تقلب میکنه!

مخصوصا کسانی که دیگران رو مجبور به رای می کنند و با یوزر میسازن بیان رای بدن!
بزارید کسی که حقشه برنده بشه.

تا دلتون بخواد قراره مسابقه داشته باشیم الان برنده نشدید ، دفعه ی بعد میشید.
امیدوارم بدون اینکه دلخوری پیش بیاد مسابقه تموم بشه.


تذکر 2:

اون عزیزانی که داستان فرستادن و تو نظرسنجی نیست ،
حتما عنوان خصوصی شون اونی که گفتم نبوده.


پ.ن : لطفا تا وقتی که من داستان هارو بزارم پستی ارسال نکنید.
پ.ن2: به دلیل بالا بودن تعداد داستان و پایین بود تعداد نظرسنجی، مسابقه تو دو مرحله برگزار میشه ، و 6 نفر در آخر باهم رقابت میکنند.


Hapydancsmilخب دیگه بریم که ببینیم خلاقیت های نگاه دانلودی هاروHapydancsmil


 
  • پیشنهادات
  • MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    داستان شماره یک

    یلـــ❤️ـــداوکودک:
    یلدا..این طولانی ترین شب سال دوباره آمد ..آمدو شادکرد دل ها را صمیمیت بخشید به خانه ها و فصل زمستان راشادباش گفت..همه خوشحال بودند ازکودک کوچکی که اولین یلدایش راتجربه میکرد تا پیرمردی که سال های زیادی یلداراتجربه کرده بود...همه وهمه دلشان میخواست زودتر کارهایشان رابه اتمام برسانند تا این شب زیبا راباخانواده خودباشند.
    اما..اما گوشه ای ازاین شهر بزرگ ..کودکی تنها بودوغمگین..کودکی که کسی رانداشت تا محبت وصمیمیت یلدا را بااو شریک شود...
    اوتنها بود،تنهایی که به وسعت بزرگی شهر بود..دلش برای مادرش تنگ شده بود.. هرگز یادش نمیرفت مروارید های قرمزی راکه بادست های لرزانش دانه میکرد. و هندوانه ای که به زیبایی تزئین میکرد...آه مادرش ..مادرش...مادرش...ای کاش بود ..ای کاش بود وبازهم درآغوشش میگرفت ونوازشش میکرد.
    آسمان اشک هایش رابرزمین میچکاندکه ناگهان نوری درخشان چشم کودک رانشانه گرفت ومادرش ازآن سمت با لباسی سفیدرنگ ازجنس حریری که پولک هایش درخشان ترش میکرد به سمت کودک آمد به اولبخند زد ودستش رابه سویش دراز کرد:بیا پسرکم ..بیادلبند مادر...
    پسر چهره غمگینش به یکباره شاد شد دستش رادردست مادر نهاد و بااوبه سمت نوررفت ....اونیزدراین شب بلند شادیش رابامادرش سهیم شد...​
    پایان...
     

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    داستان شماره دو

    دخترش دستور داده بود یک هندوانه گرد و قرمز برایش ببرد.یلدا بدون هندوانه یلدا نیست!نفسش را در هوا فوت کرد غباری از مه دور صورتش را گرفت. نگاهش از سرما به اشک نشست .دستور دختر عزیزش بود باید اجرا میکرد.حتی اگر هندوانه ها زیر سنگ باشند باید یکی پیدا میکرد.مگر میگذاشت دخترکش بدون خوردن هندوانه، این آخرین یلدایش را صبح کند.دستور تک دختر زیبایش بود.نگاهش به آن سمت کوچه افتاد مغازه ای کوچک با سه صندوق میوه و چراغی که رنگ زرد کم سویش روی میوه های پلاسیده آنها را رنگ پریده نشان میداد به چشمش خورد. نمیدانست این چندمین مغازه است اما باید به خودش تکانی میداد و هندوانه گرد و سرخ دخترش را میجست.داخل مغازه از بیرونش هم تاریک تر و کم رونق تر بود این بار به اطراف نگاه نکرد میخواست حتی شده برای چند لحظه، دیرتر امیدش نا امیدشود .با خستگی رو به فروشنده پیر کرد و گفت هندوانه دارید؟پیرمرد نگاهی به مرد خسته کرد.کدام آدم عاقلی در این واپسین ساعات یلدا هنوز به دنبال هندوانه میگردد جز مردی که نمیخواهدچشم منتظری را گریان ببیند؟لبخندگرمی زد و آن هندوانه کوچک گرد را که برای تنهاییِ شبِ بلندش نگه داشته بودروی پیشخوان گذاشت.مرد بایک هندوانه کوچک و لبخندی بزرگ وارد بیمارستان شد و به سمت دخترش شتافت. بخش کودکان سرطانی بوی یلدا گرفته بود.
     
    آخرین ویرایش:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    داستان شماره سه


    هوای داخل اتاق گرم تر از هوای بیرون بود، برف ها مانند بلوری براق بر زمین می نشستند.
    پیرزن روی صندلی گهواره ای خود نشسته بود و آرام آرام صندلی را تکان می داد، صدای جیر جیر صندلی گهواره ای گوش گربه سفید رنگ که کنار شومینه به خواب فرو رفته بود را آزار می داد.
    پیرزن قلاب های بافتنی اش را در دست گرفته بود و برای نوه هایش لباس و کلاه می بافت و گاهی هم به برف های بیرون نگاهی می انداخت.
    چای زغالی، انار های دون شده، هندوانه های قاچ شده، آجیل و تخمه های رنگارنگ به میز تزیین شده، زینت می بخشید.
    صدای زنگ بلبلی در خانه طنین انداز شد. گربه سفید رنگ بدنش را کشید و چشم های درشت سبز رنگش را باز کرد.
    پیرزن از جای خود برخاست و در را باز کرد. دخترش با همسر و فرزندانش سریع وارد اتاق شدند و در خانه را بست تا هوای سرد به داخل خانه نفوذ نکند. پیرزن با سلام و احوال پرسی مفصلی آن ها را به خوردن چای دعوت کرد.
    آن شب، شب یلدا بود. شبی که برخلاف شب های دیگر، پیرزن تنها نبود. شاید هوای خانه و بیرون سرد بود اما دل های آن ها با وجود یکدیگر گرم بود
     

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    داستان شماره چهار


    امسال شب یلدا پدر و مادرم به مشهد می رفتند و من و خواهرهایم به خانه همسایه مان باید می رفتیم ، حاج خانم یه زن هفتاد،هشتاد ساله بود که به تنهایی در خانه ی نسبتا کوچک زندگی میکرد، دلش برای بچه هایش که هر کدام برای خودشان کسی شده بودند قنج میرفت ، من و خواهر هایم تصمیم گرفتیم به آن ها زنگ بزنیم شاید بعد از مدت ها دلشان برای مادرشان تنگ شده باشد ...بهشان زنگ زدیم و گفتند که که می آیند ، حاج خانم بال در اورده بود و هر کسی زنگ میزد سریع سمت در می رفت ؛
    من و زهرا انار ها را دانه دانه جدا می کردیم و داخل کاسه بزرگ قرمز می ریختیم ، مهسا مثل هر سال مسئول تزئین هندوانه شد و درحال پیاده کردن طرح گل روی هندوانه بینوا بود...حاج خانم سفره را انداخت و من مشغول گذاشتن وسایل روی آن شدم ، بعد از یکی دوساعت که همه وسایل را آماده کردیم زنگ خانه به صدا درآمد ،همه خوشحال بودیم از اینکه بچه های حاج خانم بالخره آمدند و حاج خانم بعد از مدت ها آنها رو میبیند ، عصا زنان به سمت حیاط رفت تا در را باز کند ، همان موقع تلفن خانه هم شروع به دینگ دینگ کرد ، تلفن را برداشتم ،صدا میگفت : سلام مادر متاسفانه گرفتاریامون زیاده نمیتونیم بیایم ... براتون عکس بچه هام و فرستادم دلتون براشون تنگ نشه !یلدات مبارک مادر
    و صدای ممتد تلفن ...​
     

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    داستان شماره پنج


    رو به روی کرسی خانم جون نشسته بودم و سفره رو چک میکردم:
    -هندوانه ، لبو ، باقالی ، انار ، میوه ، آجیل ...
    کمی فکر کردم تا چیزی رو از قلم ننداخته باشم. چشم چرخوندم که دیدم دیوان آقاجون نیست. دست به زانو گرفتمو بلند شدم. رفتم توی اتاق:
    -خانم جون؟!
    چهره ی نمکی خانم جون، اشکی بود. با غصه نگاهش کردم و رفتم کنارش نشستم. با دستمال گل گلیش، اشکاشو گرفت:
    -جانم گلنار؟
    -جانت به سلامت خانم جون. دیوان حاج احمد رو ندیدی؟!
    سرشو پایین انداخت. تازه کتاب توی دستش رو دیدم. لبخند تلخی زدم. داشت با اقا جون حرف میزد. کتاب رو به دستم داد:
    -بعد از پنجاه سال زندگی، این اولین سالیه که حاح احمد نیست.
    دستمو روی شونش گذاشتم. ادامه داد:
    -میدونی گلنار؟!‌ منو حاج احمد، سر سفره ی یلدا محرم شدیم. اون شب، برام انار دون کرد و فال گرفت.
    دستی روی سرم کشید:
    -حاج احمد کجاست که باز برام فال بگیره؟ من بعد از حاجی، پیر شدم.
    با صدای زنگ، از جامون پاشدیم:
    -پاشو عزیزم. انگاری بعد از حاج احمد،‌ من باید حافظ بخونم.
    از اتاق خارج شد و من به راه رفتش خیره موندم. راست میگفت، بعد از پنجاه سال زندگی؛ تازه پیر به نظر میرسید. اقاجون، نمیذاشت گل روی خانم جون پژمرده بشه.
     

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    داستان شماره شش


    فریب سرخ
    سرمای برف تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود، پاهایش را جنین وار درون شکمش جمع کرد...روی صورتش خط باریکی از اشک یخ بسته،موهای طلایی رنگش از زیر شال سیاهش بیرون ریخته بود.
    خاطراتش مثل فیلمی سینمایی جلوی چشمانش پخش می شد.
    - یلدا من خیلی دوستت دارم...ولی باید عشقتو بهم ثابت کنی...!
    -امیر علی من از جوونم بیشتر دوست دارم...ولی اخه چه جوری گاو صندوق بابامو خالی کنم؟
    امیرعلی کاسه انار را به دستش داد و کنار گوشش آرام زمزمه کرد:
    - اون تا آخر عمرش اجازه نمیده باهام ازدواج کنی...جوری رفتار می کنی انگار بابای واقعیته...!
    یلدا به دانه های سرخ انار نگاه کرد و زیر لب گفت:
    - درسته اسمش ناپدریه، ولی بعد مرگ بابام خیلی کمکون کرد...! از عشق و محبت واسمون کم نزاشته.
    دانه های ریز برف رقصان بر سر شهر می چرخیدند،عابران با کیسه های پراز میوه... بی توجه به دخترمچاله شده کنار پیاده رو، به طرف خانه هایشان می رفتند.
    - امیر علی همیشه عاشقم باش...من به خاطر تو همه پلهای پشت سرمو خراب کردم...همه پولای بابامو برداشتم...! دیگه تو این دنیا کسیو جز تو ندارم.
    امیر علی با عشق دستش را محکم گرفته و ب*و*س*ه ای به انگشتانش زد:
    - تو تنها عشق منی ، جای همه خونواده تو برات پر می کنم...!
    شب یلدا را با هم توی اطاق محقر مسافرخانه ای جشن گرفته بودند، امیرعلی تمام آن شب برایش از زندگی رویایی حرف زده بود...صبح فردایش خودش تنها در مسافرخانه متروکه جا مانده بود، امیرعلی با همه پولها فرار کرده و از آن همه آرزو فقط سرابی برایش باقی ماند...!
    روی دخترک را برف مثل لحافی پوشانده،درون دست های دخترک انار سرخی منجمد شده بود.
     

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    داستان شماره هفت


    آخرین کاسه سفالی فیروزه ای روی کرسی جا خوش کرد ،همان که دانه های یاقوتی درونش حسابی دلبری میکرد...
    پدربزرگ حافظ به دست نشست و مادربزرگ کنارش میشمرد که مبادا چون هفت سین میوه ای؛تخمه ای از چیدمان شب چله اش کم باشد!
    صدای زنگ و سرآغاز یک دورهمی !
    هندوانه هنوز چشمک میزد به چنگالها بادانه های سیاهش ..صدای چیلک چیلیک تخمه ای هنوز نبود و پدربزرگ دلش خواست حافظش را همانجا کنارطاقچه بگذارد وقتی همه غرق درچهار دیواری مجازی فال میگیرند!
    مادربزرگ به تخمه هایی که خودش نمکشان زده بود و روی اجاق باهمه ی پادردش مزه دارشان کرده بود نگاه کرد !هیچکس اینبار نگفت مادرجون ممنون مثل همیشه! هیچکس شوخی نمی کرد قصه های قدیمی پدربزرگ از جشن یک دقیقه ای بچگی هایش در ذهنش ماسید و همه کلیپ های آن ور دنیا را میدیدند یا مدل پالتو زمستانی که داشت سر میرسید رابرای چشم کوری فلانی انتخاب و نظر میدادند! و همه زیر کرسی گرمشان شده بود از نزدیکی و دورتراز هم نزدیک بودند به آن که کنارشان نبود !
    ترگل هم خسته از عروسک تکراری که بغلش بود زیر کرسی رفت و عروسک وسط آجیلهای شیرین!
    -مادرجون اجازه هست
    درپیری هم میشود مثل بچه ها ذوق کرد
    -نوش جونت مادر
    -اقاجون قصه میگی برای من و نازگل
    یکی بود یکی نبود واسه سادگیش شروع شد و کم کم موسیقی آشنای قصه ها باعث شد صفحه های مجازی لب طاقچه جا خوش کنندو زیرکرسی برای ترگل جانباشد و او روی پای مادر بنشیند و سرش پر از نوازشهای مادرانه !
    حالاجشن یک دقیقه ای به دل مادربزرگ شدو خاطره ای برای سالهای بعد!
     

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    داستان شماره هشت


    صدای خانمی که در رادیو ، در مورد شب یلدا حرف می زد و مدام واژه یلدا را تکرار می کرد ، روی اعصاب سعید بود .
    امشب طولانی ترین شب سال بود و او ، می بایست تمام شب را با ماشین نعش کشش کار کند و جسدها را به غسال خانه تحویل دهد . به صدای خانم در رادیو گوش داد . " یلدا ، پایان پاییز و آغاز زمستان ." داخل کوچه پیچید و جلوی غسال خانه پایش را روی ترمز گذاشت . چند بوق زد تا اسد در را باز کند . آماده بود که در باز شود و ماشین را به داخل ببرد و مرده هارا تحویل بدهد که صدایی شنید . کوچه ساکت و تاریک بود .تکانی نخورد و ساکت ماند تا دوباره صدارا بشنود . اما صدایی نبود . از آن سکوت گوشش سوت می کشید . چند بوق دیگر زد . وهم عجیبی کوچه را فرا گرفته بود . کمربندش را شل کرد و خودش را به جلو کشید تا راحت تر غسال خانه را دید بزند که ناگهان پیچ صدای رادیو چرخید و صدای همان خانم بلند شد " مردم در شب یلدا حافظ می خوانند ". ترسید و فورا خودش را به عقب کشید و به صندلی کوبید . صدارا قطع کرد . صدای ضربان قلبش فضا را پر کرده بود . آب دهانش را قورت داد و موبایلش را در آورد و به اسد زنگ زد . اسد جواب نمی داد .با خودش فکر کرد که حالا باید با این جسد چه کار کند ؟ صفحه پیامش را باز کرد و مشغول نوشتن پیامی برای اسد شد که صدای آژیر ماشینی او را از جا پراند . همه کوچه روشن شده بود و ماشین سمند سیاهی ، در ته کوچه آژیر می کشید و کسی نبود که خاموشش کند . چراغ های ماشین ، دیوار رو به رویش را روشن کرده بود . سعید ، با چشمهای گشاد شده ، دیوار نقاشی شده را نگاه می کرد . سایه های سه مرد بلند قد که به شکل خمیده راه می رفتند و هر لحظه خمیده تر می شدند را دید . در طول دیوار راه می رفتند و تا آن جا که به شکل سگی بزرگ و چهار پا در آمدند ، از نظرش پنهان شدند . نمی توانست تکانی بخورد . می ترسید که او را ببینند . بدون اتلاف وقت پرید و درهای ماشین را از داخل قفل کرد . صدای آژیر قطع شد و ناگهان صدای سرفه مردی از خانه کوچک کناری آمد . پشت سرش ، صدای همان سرفه از عقب ماشینش بلند شد و بعد از آن از داخل غسال خانه . دستانش می لرزیدند . دوباره به اسد زنگ زد . صفحه سبز شد و شروع کرد به بوق خوردن . خیالش راحت شد و احساس آرامش کرد . بوق آخر خورد و همین که اسد جواب داد ، دستی به شیشه طرف خودش خورد . فورا برگشت و از شیشه بیرون را نگاه کرد . جای دست بزرگی با انگشتان غیر عادی که هر چه به سمت بالا می رفتند نازک تر می شدند روی شیشه مانده بود اما کسی آنجا نبود . سعید آب دهانش را قورت داد . از توی غسال خانه صدای شکستن ظرفی آمد . از ترس تمام بدنش می لرزیدند . هر لحظه ممکن بود دوباره آن سه موجود عجیب و غریب پیدایشان شود . سگ بودند یا انسان و یا ساحره ؟ پیشانی اش عرق کرده بود . صدای باز شدن در صندوق آمد . یعنی چه بود ؟ برگشت و پشتش را نگاه کرد . برای اولین بار از مرده ها ترسید . از چه چیزشان می ترسید را خودش هم نمی دانست . فقط از این که راننده ماشین نعش کش شده بود ، به خودش لعنت فرستاد .دستی به شانه اش خورد . برگشت و عقب ماشین را نگاه کرد .
    - یلدات مبارک !
    سعید از ترس زبانش بند آمد .
     

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    داستان شماره نه


    آخرین یلدا

    - مهتاب ببین چقدر قرمزه شانس توه دیگه عزیزم ... یادته اون دوسال گذشته همیشه بد در میومد، این بار گفتم اقا یه چیزی بده شیرین باشه اخه خانمم ه*و*س کرده...!
    قاچی از هندوانه قرمز درون پیش دستی گذاشت، با چنگال تکه ای کوچیکی رو نزدیک دهان مهتاب گرفت.
    -می دونی خیلی خوشحالم که دیگه پیش همیم، وقتی یاد دو سال پیش میوفتم که خانواده هامون بیچاره مون کردند و نمی ذاشتند بهم برسیم همه تنم می لرزه ، اون همه جنگ اعصاب دیگه تموم شده و الان هر دومون خوشبختیم.
    با چشمهای که عشق رو می شد توش خوند به مهتاب نگاه کرد.
    مهتاب هم در جواب نگاهش قطره اشکی از چشمش چکید.
    پیش دستیو روی میز گذاشت، اروم مهتابش رو بغـ*ـل کرد که تن نحیف عشقش درد نگیرد، ب*و*س*ه ای به سر بدون مویش زد.
    -گریه نکن عمرم... وقتی گریه می کنی قلبم صد تیکه میشه...!
    بزار برات ژله بزارم ،دستور اینو از نت گرفتم قیافش که قشنگه ...فکر کنم طعمش هم خوشمزه باشه،البته هر چیزی که شهابت درست کنه خوشمزه هست
    ببین پسته و باودمو هم تو خورد کن ریختم که بتونی بخوری ...!
    وای خودم هم ه*و*س کیک کرده بودم که خریدم ... پشمک دوست نداشتی منم نخریدم، ولی این پشمک های که عین شکلات درست می کنند خیلی خوشمزه هست ازشون خریدم.
    با لبخند دندون نمایی به مهتاب نگاه کرد،
    که چشمهای خیس مهتاب دگرگونش کرد.
    مهتاب با صدای ضعیفی که به سختی شنیده می شد گفت:
    -شهابم قول بده ؟
    -چه قولی؟ مهتابم هر چی باشه قبوله !
    -بعد من زندگی کن...!
    شهاب با ناباوری به مهتاب نگاه کرد.
    - من متاسفم که زندگیتو خراب کردم، کاش هیچ وقت خانوادهامون راضی به ازدواج نمی شدند، که تو حالا اینطوری عذاب بکشی. کاش همون موقع مجبورت می کردند که با دختر خالت ازدواج کنی که الان دو ساله مجبور نباشی با یه سرطانی سر کنی...!
    کاش جواب ازمایش خون رو خودم می گرفتم که ازم پنهان نکنی.
    کاش می تونستم همه زحماتتو جبران کنم ،... شهاب دستتو میدی به من.
    -مهتابم... من عاشق توام و عاشقت هم میمونم، هر اتفاقی که بیوفته تو نفس منی!
    دستشو تو دست مهتاب گذاشت،
    مهتاب به سختی دست مردونه عشقشو بالا اورد، کف دستشو به لبانش نزدیک کرد و ب*و*س*ه ای عمیقی بهش زد.
    دوباره قطره اشکی از چشمان بی فروغ مهتاب چکید، سرشو روی شانه لرزان شهابش گذاشت.
    -شهابم منو ببخش که باید تنهات بذارم...! منو ببخش که نتونستم خوشبختت بکنم، ولی تو منو خوشبخت کردی.
    دستشو توی دست شهاب گذاشت، تو مشتش گردنبندی به شکل قلب بود، رو به عنوان اخرین یادگاری تقدیمش کرد.
    دستشو روی صورت شهاب گذاشت و اشکاشو به ارومی پاک کرد.
    با صدای ضعیفی گفت:
    یلدات مبارک عزیزم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    1,039
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    841
    پاسخ ها
    41
    بازدیدها
    1,654
    پاسخ ها
    63
    بازدیدها
    2,768
    پاسخ ها
    74
    بازدیدها
    4,952
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    3,377
    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    4,425
    پاسخ ها
    45
    بازدیدها
    2,199
    پاسخ ها
    134
    بازدیدها
    6,063
    پاسخ ها
    57
    بازدیدها
    3,177
    پاسخ ها
    94
    بازدیدها
    7,068
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    2,877
    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    7,474
    Z
    • قفل شده
    • نظرسنجی
    پاسخ ها
    86
    بازدیدها
    6,495
    Z
    پاسخ ها
    38
    بازدیدها
    2,324
    Z
    پاسخ ها
    7
    بازدیدها
    583
    پاسخ ها
    28
    بازدیدها
    2,047
    پاسخ ها
    46
    بازدیدها
    2,078
    بالا