نظرسنجی ❄❆❄نظرسنجی دور دوم مسابقه ی داستان نویسی شب یلــــ❤ـــــدا ❄❆❄

  • شروع کننده موضوع MASUME_Z
  • بازدیدها 3,727
  • پاسخ ها 49
  • تاریخ شروع

شما کدام داستان ( ها ) را می پسندید؟


  • مجموع رای دهندگان
    50
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MASUME_Z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/18
ارسالی ها
4,852
امتیاز واکنش
29,849
امتیاز
1,120
:aiwan_light_heart:به نام خداوند جان آفرین:aiwan_light_heart:

:biggfgrin: سلام به همگی :biggfgrin:

با دور دوم نظرسنجی مسابقه ی داستان کوتاه شب یلدا خدمت شما هستیم!

من داستان هارو توی این چند پست براتون میذارم ، شما داستان هارو میخونید و به داستان یا داستان های مورد نظرتون بالای صفحه ، توی نظرسنجی رای میدید!
نظرسنجی بدون محدودیت هست ؛ یعنی به هرچندتا که بخواید می تونید رای بدید.
اما اپشن تغییر رای رو ندارید.
و
نظرسنجی دو روز بعد بسته میشه و سه نفر اول برنده اعلام میشن.

جوایز :

علاوه بر مدال مسابقات (
10_1454529077l.jpg
8_1454529005l.jpg
9_1454529048l.jpg
) که طبق قوانین انجمن به سه نفر اول تعلق می گیره،


آقا رضا و نگاه عزیز هم مدال جدید شب یلدا (
17_1482419597l.jpg
) رو برای برندگان تهیه کردن ، که اونم تقدیم برندگان می کنیم.


تذکر:
دوستان عزیز شرکت کننده !
اگر بشنوم ، ببینم و یا بهم بگن که تقلبی صورت گرفته بدون اینکه
بهتون خبر بدم یا پیام بدم ؛ داستانتون رو حذف میکنم.
و تا دو دوره نمیتونید تو هیچ مسابقه ای شرکت کنید!
مطمئن باشید که میفهم کی تقلب میکنه!

مخصوصا کسانی که دیگران رو مجبور به رای می کنند و یا یوزر میسازن بیان رای بدن!
بزارید کسی که حقشه برنده بشه.

تا دلتون بخواد قراره مسابقه داشته باشیم الان برنده نشدید ، دفعه ی بعد میشید.
امیدوارم بدون اینکه دلخوری پیش بیاد مسابقه تموم بشه.


تذکر 2:

اون عزیزانی که داستان فرستادن و تو نظرسنجی نیست ،
حتما عنوان خصوصی شون اونی که گفتم نبوده.


پ.ن : لطفا تا وقتی که من داستان هارو بزارم پستی ارسال نکنید.
پ.ن2: به دلیل بالا بودن تعداد داستان و پایین بود تعداد نظرسنجی، مسابقه تو دو مرحله برگزار میشه ، و 6 نفر در آخر باهم رقابت میکنند.



Hapydancsmilخب دیگه بریم که ببینیم خلاقیت های نگاه دانلودی هاروHapydancsmil
 
  • پیشنهادات
  • MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    دوستان عزیز شرکت کننده و رای دهنده !
    فکر کنم توی پستم ، بالا اشاره کردم که تقلب نکنید و ما می فهمیم !

    نظرسنجی دوباره زده شده !
    و
    کاربران مولتی بن شدن .

    ما داستان کسانی که تقلب کردن رو حذف نکردیم ، اما اگر دوباره تقلب بشه شرکت کننده بن میشه و درجه کاربریش کاهش پیدا میکنه.

    آقا رضا شخصا خودشون ناظر بر مسابقه هستن و همه چیز رو کنترل می کنند و به تقلب کننده ها لطف کردن که از دور مسابقه حذفشون نکردن.

    دیگه هیچ تذکری نمیدم .

     

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    داستان شماره یازده

    مغازه به مغازه پا تند کرد و با نگاهی ملتمس ، ویترین های میوه فروشی را از نظر گذراند. مهربان بانویی در خانه داشت که به سختی ویار انار کرده و او ، تصمیم گرفته بود که تمام سختی ها و مشقت ها را بکشد اما ویار گوهر گرانبهای زندگی اش را برطرف کند . به مغازه ای در انتهای بازارچه رسید . پشت جعبه های خالی میوه که جلوی مغازه ، بدون ترتیب پخش و پلا شده بودند مخفی شد . تا به ان لحظه 8290 قدم از خانه فاصله گرفته بود . سرش را به زیر انداخت و با خود اندیشید اگر ویار انار برطرف نشود آیا بچه خواهد مُرد ؟! نفسش را آه مانند بیرون فرستاد و به درون مغازه نگاهی انداخت . هیچ پولی برای خرید دانه ای انار به همراه نداشت . او هرگز در برابر کارهایی که در سرما و گرما انجام می داد پولی دریافت نمی کرد و تمام مزدش را از طریق قبول مواد غذایی می گرفت. بار دیگر ، به آرامی خودش را جلو کشید و میوه ها را دید زد . فقط چند عدد انار باقی مانده بود. در همان لحظه مردی چهارشانه ، با شکمی برآمده و سری طاس وارد مغازه شد . با صدایی بلند به صاحب مغازه سلام داد و درخواست یک نایلون کرد . آخرین انار ها را توی نایلون ریخت و پس از پرداخت پول ، از مغازه خارج شد . پاهایش شروع به لرزش کردند . مرد طاس آخرین انارهای شهر را با خود می برد و او در اندیشه ی کسی سیر می کرد که در خانه چشم به راه انار شب یلدا بود . ناخوادگاه به دنبالش راه افتاد . مرد ، درِ ماشینش را باز کرد و کیسه انارها را درون ماشین گذاشت اما به یکباره گریه و فریاد دختر مو خرمایی اش باعث شد اندکی صبر کند و همان جا برایش یک انار بشکافد تا به خوردش دهد . با یک فشار، انار از وسط باز شد . بغض تا ابتدای گلویش بالا آمد . ریسکی به بزرگی تمام زندگی اش کرده بود اما در آن لحظه چاره ای جز برگشتن به خانه ، آن هم دستِ خالی نداشت . سرش را بر گرداند تا انار خوردن مرد طاس و دختر موخرمایی دلش را زخم نکند اما با فحش آب نکشیده مرد ، بر جا ایستاد . انار خراب بود و مرد ناراضی از پولی که خرج کرده ، آن را به زمین کوبید و سوار بر ماشینش به طرف خانه به راه افتاد . با احتیاط سر بر گرداند . انار شکافته شده روی پیاده رو افتاده بود . انارِ بی صاحبی که به هیچ پولی نیاز نداشت . به یکباره به طرفش یورش برد . در میان دانه های خراب و سیاه ، دانه ای یاقوتی و سرخ رنگ ، به او چشمک زد . با جثه ی کوچکش وارد شکاف انار شد و دانه ی قرمز را بیرون کشید و بر دوش گذاشت . حالا ، وقت آن بود که با خوش حالی و دستِ پر ، به لانه ی مورچه ها برگردد و ویار ملکه ، که مادرش بود را برطرف کند !!
     

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    داستان شماره دوازده

    شب یلدا بود.هلهله زنان فضای دم کرده اتاق را پر کرده بود.همه چیز زیر هاله ای از دود سفید رنگ اسفند دیده میشد.دختران جوان دست میزدند و گاهی با ریتم اهنگی که از اتاق مردها می امد تکانی به کمر خشک شده شان میدادند و زیر چادر های سنگین گلگی شان بشکنی می زدند.خاله خان باجی ها در گوشه ی اتاق نشسته بودند و همه را زیر نظر داشتند و اگر نکته ای پیدا میکردند چادرشان را جلوی دهانشان می گرفتند و دم گوش بغلی زمزمه میکردند.لامصب چشم ادمی زاد نبود که،عقاب هم جلویشان کم می اورد.
    انار های سرخ رنگ مثل ماهی قرمز هایی بودند که در کاسه های ابی رنگ شنا میکردند.هندوانه ها به دقت قاچ شده بودند و مرتبا در میان مهمانان پذیرایی میشد.همه چیز شاد و خوب به نظر می امد به جز یک نفر.
    بالای جمعیت،در میان پارچه های حریر و تور، عروس....عروسکی غمگین نشسته بود.چادر سفید سنگینی اندام ظرفش را می پوشاند.تور لباس عروسش را روی صورتش کشیده بودند.این برای بار هزارم بود که از دختر بودن خودش بدش می امد.محزون و سرد نشسته بود و به صورت خودش در آینه نگاه می کرد.
    مادرش به کنارش آمد و خم شد و گفت:ذلیل نشی بچه.یه لبخندی چیزی.....آبرومونو بردی.
    صدای مادرش را از ته چاه می شنید گویی که در این دنیا نبود.به سرنوشت خودش می اندیشید،شاید زنی توسری خور همانند مادرش خواهد بود و یا.....
    یا ای وجود نداشت!حتما با ان مرد متعصب سرنوشتی مشابه با مادرش خواهد داشت و شاید دخترانش هم همینطور.
    صدای بلند زنی به گوش رسید:آقا داماد تشریف اوردند.
    نگاه دخترک ترسان بود.مرد این را متوجه شد ولی اهمیتی نداشت.این دخترک اهوی سرکشی بود که باید رام و مطیع او می شد.
    ضامن آهو به دادش برسد!
     

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    داستان شماره سیزده

    دستش را دور بسته آدامس ها سفت تر کرد که مبادا از شدت سرمای هوا و بی حس شدن دست هایش رها شود . دندان هایش بی محابا بر روی هم کوبیده می شدند و بدنش مانند بیدی می لرزید . اما تمام این سختی ها باعث نمی شد که چشمانش از روی انار قرمز رنگ توی میوه فروشی برداشته شود . از بین آن همه تاج و آن همه قرمزی انار ها فقط آن انار بود که به چشم این کودک آمده بود . همانطور ثابت ایستاده بود و رویای خوردن آن انار را در سر می پروراند . شاید ترش باشد یا شاید هم ملس . با تصور مزه انار چشمان کوچک میشی رنگش برقی زد . تا به حال انار نخورده بود . انار را مانند یک رویای محال می دید . همانطور که مشغول دید زدن و خیال پردازی های کودکانه بود دستی دراز شد و انار قرمز رنگ را از روی بقیه انار ها برداشت . چشمانش به دنبال انار که داخل کیسه پلاستیک یک مشتری فرو رفت کشیده شد . بغض داشت اما هیچ چیز نمی توانست بگوید . بسته آدامس را توی دستان یخ زده اش جا به جا کردو راه افتاد . در افکارش می گفت :((اون انار بد مزه و زشت بود . )) اما می دانست که آن انار برایش یک آرزو بوده . همانطور که به سمت چهار راه می رفت دستی بر شانه اش خورد . برگشت ، مردی بلند قامت در برابرش زانو زده بود و کیسه پلاستیک انار هارا که تک انار رویایش هم در آن بود رو به رویش نگه داشته بود . لبخندی کودکانه زد و چشمانش برقی زد که نورش چشمه اشک آسمان را لبریز کرد و آسمان دوباره در شب یلدا بارید .
     

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    داستان شماره چهارده

    "بازگشت "
    دستگیره در اتاقم را آهسته می چرخانی. سنگینی نگاهت را پشت پلک های بسته ام حس می کنم و غم محصور در صدایت ، دریای آرامِ دلم را طوفانی می کند : "سلام ..دختر عمه". سال هاست دلم برای "گلنار" صدا شدن با تُن صدای تو، تنگ است. بلوغ و شرم و حیا، دوستان زمان کودکی را از هم سوا کرد. نگاه های دزدانه ماند و لبخندهای یواشکی ، غافلگیر شدن نگاه تو ماند و گونه های گل انداخته ی من. صدای "عزیز" در شلوغی سالن می پیچد: " کدومتون میره از باغچه یه سبد سبزی بچینه ؟". نمی دانم چه بر سر لحظه هایت هوار می شود که یکباره نگاهت رنگ غم می گیرد و می پرسی :"گلنار.. مگه این کاری نبود که تو همیشه ، انجامش می دادی؟ ...پاشو دختر خوب ... پاشو!".محال است خواسته تو را زمین بگذارم . از تختخواب پایین می خزم، آهسته از کنارت عبور می کنم و وقتی می بینمت که داری سایه به سایه دنبالم می آیی، قند در دلِ لحظه هایم آب می شود . در آشپزخانه عطر خوش برنج را به ریه هایم می کشم .صدای جلز و ولز مرغ ها، در ماهی تابه شنیدنی است. چشم می گردانم و نگاهم از روی دیس های تزیین شده ی سالاد سر می خورد و آنطرف تر خواهرت را می بینم که دارد شیرینی های کره ای را با سلیقه در ظرف کریستال می چیند و به سها ، دختر عمو رضا که دزدانه از کاسه ی آجیلِ شب یلدا ، بادوم و کشمش برداشته ، اخم می کند . صدای خنده دسته جمعی آقایان در فضای گرم سالن می پیچد و بر لب های خانوم ها، نقش لبخند می زند . در شلوغی و گرمای آشپزخانه ،عمه مهوش بادی زیر روسری ساتنش می اندازد و با اشاره ی ابرو، به نگاه غمگین مادرم که دقایقی است، به سبد ِرها شده روی کانتر خیره مانده ، اشاره می کند . تو سبد را از روی کانتر چنگ می زنی و به سمت حیاط، پا تند می کنی. تا خود حیاط دنبالت می آیم و غر می زنم:" بذار خودم انجامش بدم!" . و تو امروز به طرز عجیبی لجباز شده ای و مرا نادیده می گیری. زیر بوته گل های سرخابی رنگِ کاغذی، می ایستم و دست به بغـ*ـل ، به دیوار دلخوری تکیه می زنم . باد در موهای لختت می دود و آشفته شان می کند . ریز می خندم و مسیر نگاه غمگینت را دنبال می کنم. نگاهم با نگاهت همسفر می شود و از شیشه ی غبار گرفته پنجره ی اتاقم عبور می کند و روی صورت دختر جوانی که در یلداترین شب سال در سکوت و سکونی خلسه آور، به خواب رفته است ،ثابت می ماند. لب هایت آهسته می جنبد :"گلنار...شده هفت ماه... هفت ماهه که چشمای قشنگتو بستی و آروم تر از همیشه خوابیدی...بیشتر از این منتظرم نذار...برگرد". رطوبت چشمانت را با آستینِ لباست می گیری . سبد پر از سبزی را بغـ*ـل می زنی ، راه آمده را بازمی گردی و نمی بینی که گلنارِ پشت دریچه، بعد از ماه ها دارد لبخند می زند.
     

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    داستان شماره پانزده

    نمى تونست بى خيال امشب شود.مثل نو عروسان با وسواس دنبال پر كردن سفره ى شب يلدا بود.
    سيب وهندوانه وانار به مقدار كافى روى ميز بزرگ قرار گرفته بود.
    حافظ وشاهنامه وقران پهلو به پهلوى هم كنار تك شمع بلندارميده بودند.
    گل…اره .چند اخه گل هم براى تغيير روحيه وشادابى بيشتر لازم بود.
    صدا را بلند كرد:احمد…احمد
    جوان سر تراشيده با دهانى بزرگ وخندان كنارش امد وپاها را با قدرت به زمين كوبيد:بله قربان
    -سريع برو پيش عمو پرويز وچندشاخه گل نرگس ومريم بگير بيار .
    احمد باز هم احترام گذاشت ودوان دوان رفت.
    اجيل هم نياز بود .زير چانه ى پر مو را خاراند وبازهم نگاه انداخت به سفره ى زيباى ان شب.
    يك چيز كم بود.…يعنى چى بود؟
    افكارش كشيده شد به اخرين يلدا …
    بم وسرما وكرسى مادر بزرگ وپدر بزرگ.ان شب همه جمع بودند.دو عمو ويك عمه وگروهى پسر و دختر كوچك وبزرگ.
    پدر بزرگ از خاطراتش مى گفت كه مانند هميشه مى رسيد به عشقش به مادر بزرگ هنوز خجالتى.
    عمو ها سر به سر مادر بزرگ مى گذاشتند وعمه با گرداندن سينى چاى مى خنديد.
    ان شب با گرفتن سيب سرخ از دست "مهربان"دختر عمه ى قد بلند وخجالتى ،گر گرفت وسوخت وعاشق شد.
    هردو دانشجو بودند وبلند پرواز.
    خلسه ومعجزه ى عشق شب يلدا در جانش بود كه بزرگترين زلزله در خوابگاه نفسش را بريد.
    با دستان خودش١٥تن را كفن كرد ودر گور دست جمعى براى هميشه خواباند.بقيه ى افراد خاندان بزرگش در گوشه وكنار شهر كوچك توسط ديگران دفن شدند.
    مهربان هم ان روز در شهر ديگر با شنيدن خبر امد…زنده بود اما با ديدن پيكرهاى خفته در كنار هم وپسر دايى خاك الودفرو ريخت.
    ١٠سال تمام ،تنها يادگار را ،كه هنوز مسخ حادثه بود،چون نفس كنار خود نگهداشت.
    سال يازدهم شب يلداپاداش صبوريش را داد.مهربان معجزه اسا بعد از تبى چند روزه از خواب ١٠ساله بيدارشد.
    وامشب هشتمين سالى بود كه او به شكرانه اش با دستان خود سور سات يلدا را براى زندانيان شهرش مى چيد.
    از دفتر زندان با گلهاى خوش بو خارج شد.نگهبانان احترام گذاشتند.
    زنگ خانه را فشرد.
    صداى شيرين دختركش را از پس ديوار حياط شنيد:بابا اومد.
    در باز شد ومانند تمام هشت سال چهره ى معجزه ى يلدا را با عشق نگريست.چهره ى مهربانِ مهربانش را.
     

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    داستان شماره شانزده

    سرمای بی رحم دی ماه تمام وجودم را به لرزه در آورده بود!!
    هاهی کردم و با بازدم نسبتا سردم ،دست های منجمدم را کمی گرم کردم...
    امشب،نسبت به تمام شب ها عمرم مهم تر بود... همان طور که با تمام توانم داد میزدم:
    _جوراب... سه تا پنج تومن!! بیا اینور بازار..
    زیر لب مدام تکرار میکردم:
    _کاش امشب ماه از تاریکی آسمان خسته نشود!!! کاش خورشید نتابد!!
    خیابان ها خلوت تر از همیشه و ماه روشن تر از هر شب بود..
    پولهای مچاله شده ام که نتیجه ماها زحمتم بود ،از جیبم درآوردم و کیف بزرگی را که پر از جوراب بود ،برداشتم.. دویدم!! توانی نداشتم اما شتاب گرفتم!!
    پولهایم را در راه شمردم!! کافی بود.. پول مورد نیاز برای نجات جان فرشته ام فراهم شده بود!! اما مبادا صبح شود؟!
    نگاهی به تابلو درخشان روبرو انداختم... بیمارستان!!لبخند کوتاهی زدم و دوباره دویدم... انگشت شصت هر دو پایم گز گز میکرد... انگشتانم را جمع کردم تا کسی پی به کفش پاره ام نبرد!! به ساعت بزرگ روبرویم انداختم چشم دوختم... 3/58 دقیقه صبح .. تنها دودقیقه... خدایا مرا به دکتر برسان!پ
    دستان بی حسم را درگیر مچ مردی بلند قد که لباس سفیدی بر تن داشت ،کردم... آخر دیگران او را دکتر میخواندند! به آرامی گفتم:
    _من اومدم ! مادرمو نجات بده،خواهش میکنم.. پولو جور کردم !!
    امشب آخرین فرصت برای عمل مادرم بود ...راس ساعت 4 که از نظر سفید پوشان بیمارستان آخرین فرصت بود!
    امشب عقربه ها ثانیه ای نباید جابه جا میشدند!
    عدد چهار اندکی ناخالصی نباید می داشت!
    سالها از آن شب رعب آور میگذرد و من همچنان من در فکر آنم که چطور در عرض آن یک دقیقه پله های طولانی بیمارستان را طی کردم و در آن شلوغی دکتر مورد نظر را پیدا کردم؟ چطور ساعت 4 نشد؟ چطور فرصت داده شده از دست نرفت؟
    آری شب یلدا به این اندازه میتواند سخاوتمند باشد و به عقربه های خودخواه ساعت زمان اجازه حرکت شتابدار را ندهد!
    طولانی بودن بلند ترین شب سال عمر مادرم را طولانی کرد..
    پناه من به خاطر یلدایی است که آنشب در مقابله با گذر زمان پیروز شد !
    چه بگویم در وصف یلدا؟ فاتح؟ سخاوتمند؟ یا ناجی؟
     

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    داستان شماره هفده


    چشمام رو انار ها و قاچ های قرمز و آبدار هندونه ثابت موندن و اصلا حواسم به حرفای پدر زن آینده ام نیست؛یه مشت آجیل با پسته های ناب کرمانی و تمشک های آبدار به همراه بوی مطبوع لازانیا هم مزید بر علت شدن.آخ خدایا...چی میشد اگه پدر زن گرام زودتر حرفاشو تموم می کرد؛در ژرفای فکر و خیالم که با صدای نامزدم که با یه لبخند به صورتم زل زده به خودم میام: بفرمایین سر سفره...باباجون لطفا راهنماییشون کنین _بله بله بفرمایین جلو جناب...آه خدایا...آبروم رفت...
     

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    داستان شماره هجده

    لبخندمادربزرگ
    خانه پر بود از هیاهو و سروصدای بچه ها و بگو و بخند بزرگترها. پسرها گاهی شوخی هایشان از حد درمی رفت و دخترها سردرگوش هم فرو می کردند و ریزریز می خندیدند. از مادروپدرها هم گاهی نهیبی می رسید که ادب را رعایت کنند و حد و اندازه نگه دارند.
    مادربزرگ همان طور که ظرف انار دان شده را میان سفره ی یلدا می گذاشت نگاه پرنورش را میان بچه ها تقسیم کرد، برایش فرقی نداشت که کسی از چارچوب های مدنظر والدینش سرپیچی کند یا مبادی آداب باشد، همین که کنارش بودند برایش دنیا دنیا شادی بود و عشق.
    با صدای یکی از پسرها انگار چیزی درون سـ*ـینه ی مادربزرگ فرو ریخت:
    «امشب اون سریاله رو داره ها؟»....
    با این حرف همه هیجان زده جلوی دستگاه قدیمی نشستند که تجهیزاتش نیز به روز نشده و با یک آنتن شاخکی کار می کرد. شاید لازم بود که همگی شرمسار باشند از این همه بی توجهی نسبت به زندگی و رفاه مادربزرگ اما فعلا فقط نگران از دست رفتن سریال مورد علاقه شان بودند که گویا قرار بود امشب داغی بر دلشان باشد! هر چه به تنظیمات کانال و آنتن ور رفتند انگار نه انگار، این دستگاه امشب سر سازگاری نداشت که نداشت.
    درست لحظه ای که سریال مورد نظربه انتها رسیده بود تصویر واضح شد؛ مادربزرگی که لبخند می زد و بعد تیتراژ پایانی! صدای اعتراض همزمان همگی به هواخاست و بعد خیلی زود دوباره سروصدا به جمع برگشت و در چشم به هم زدنی ظرف آجیل و هندوانه و انار شد بهانه ی شوخی و خنده و سر به سر هم گذاشتن ها.
    کسی نفهمید که داستان آن سریال چه بود اما لبخند مادربزرگ جزئی از خاطرات شب یلدا شد که تا ابد باقی ماند!....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    33
    بازدیدها
    1,645
    پاسخ ها
    65
    بازدیدها
    3,301
    پاسخ ها
    65
    بازدیدها
    3,062
    پاسخ ها
    28
    بازدیدها
    1,478
    پاسخ ها
    35
    بازدیدها
    1,825
    بالا