- عضویت
- 2016/12/05
- ارسالی ها
- 3,432
- امتیاز واکنش
- 23,507
- امتیاز
- 746
- سن
- 21
اوه دوستان شرمنده شدم
دوتا متنمون جا موند
متن شماره ۱۷:
بوی لاستیک و آهن سوخته، ریه اش را پر کرده بود. با گیجی چندبار پلک زد و پس از چندثانیه، چشمان سبزش مات صندلی خالی شاگرد ماند.چندین بار با اضطراب و پی در پی فریاد زد: مینا؟
سعی کرد تن سستش را تکان بدهد، ولی کامل بین صندلی و کیسه هوا، گیرافتاده بود .سقف اتاقک اتومبیل تا نیمه خم شده و از پنجره سمت شاگرد، تنها ماه کامل در دل آسمان دیده می شد.
کم کم ناامید شده بود که ناگهان...
دستی در سمت راننده را گشود و از میان کیسه ی هوای لعنتی نجاتش داد.
نفس عمیقی کشید و به ناجی اش نگاهی انداخت و با دیدن مینا که صحیح و سالم به رویش لبخند می زد، خوشی وصف ناپذیری سلول به سلول بدنش را فرا گرفت.
دست مینا را میان دست زخمی اش فشرده و زمزمه کرد:
_خوبی عزیزم؟فکر کردم از دستت دادم!
انعکاس نور ماه میان نی نیه چشمان مینا رقصید:
_من که گفتم تا وقتی با تو باشم برام اتفاقی نمی افته.
دستی بر گونه ی برجسته اش کشید و لب زد:
_چرا انقدر سردی عزیزم؟خوبی؟
موهایش که حالا شالی روی آن را نپوشانده بود، در دست باد به بازی در آمد:
_خوبم.بهتر از همیشه،اما باید برم.
نگاهش به جاده ی خلوت و مخوف ثابت ماند:
_کجا؟تو این تاریکی می خوای کجا بری؟من پاهام زخمی شده نمی تونیم جایی بریم.
لبخندی ملیح بر صورتش نشست:
_قبل تصادفم گفتم که منو تو راهمون از هم جداس.تو نمی تونی خلاف میل پدرت با من ازدواج کنی.برو.منم میرم.
دستش از میان دستان سرد مینا رها شده و بی جان نگاه دوخت به رفتن عزیزترینش:
_نرو مینا بی من نرو.من بدون تو نمی تونم.
سرش را برگرداند و گفت:
_موقعش که بشه تو هم میای پیشم اما حالا باید برگردی خیلیا منتظرتن.
قطره اشکی که از گوشه ی چشمش چکید صدای شاد حاج خانم در شنوایش پیچید:
_دکتر به هوش اومد چشماش داره تکون میخوره.
بعد از به هوش آمدنش فهمید در همان تصادف مینا به بیرون پرت شده و جانش را از دست داده بود.
اما او خودش عزیزترینش را دیده بود و او گفته بود وقتش که برسد به پیشش خواهد رفت چه در واقعیت چه در اغما.
حالا سال ها از آن اتفاق می گذرد و او دست در دست مینا لبخند می زد بر پیرمردی که سال هاست کنار آرامگاه عزیزترینش، روی زیرانداز کهنه اش و تکیه داده بر عصای چوبی اش منتظر وعده ی دیدار عشقش بود.
متن شماره ۱۸:
بوی لاستیک و آهن سوخته، ریه اش را پر کرده بود.
با گیجی چندبار پلک زد و پس از چندثانیه، چشمان سبزش مات صندلی خالی شاگرد ماند.
چندین بار با اضطراب و پی در پی فریاد زد:
مینا؟
سعی کرد تن سستش را تکان بدهد، ولی کاملا بین صندلی و کیسه هوا، گیرافتاده بود.سقف اتاقک اتومبیل تا نیمه خم شده و از پنجره سمت شاگرد،تنها ماه کامل در دل آسمان دیده می شد.
کم کم ناامید شده بود که ناگهان ازگوشه ی چشم چیزی دید فردی داشت به ارومی به سمت او میامد .
صوت فرد مشخص نبود اما ...
نور امیدی در دلش پیدا شد . تمام نیروش رو جمع کرد و با بلند ترین صدایی که میتونست فریاد زد :
مینا...
فرد سرعتش را زیاد کرد . نور امید داشت تمام وجودش را میگرفت که ....
فرد نزدیک شد . هوا با وجود ماه که در بالا ترین نقطه اسمان هنوز هم خیلی تاریک بود .
هنوز انقدر نزدیک نشده بود ولی سرعتش را کم کرد و کم کم وایساد
انقدر نزدیک نبود که با این نور کم بتوان او را تشخیص داد که ...
نوری فضا را روشن کرد . اولین چیز که تشخیص داد فندک بود . فندکی قدیمی که روش طرحی از سر اسکلت داشت . سری باچشمانی از یاقوت سرخ که در سیاهی شب چون قطره ای خون برق میزد .
یاد دفعه پیش افتاد و فندکی که ...
وحشت تمام وجودش را گرفت .این فرد همون ادم بود ...این فندک در دست اون شکنجه گر بود .
چشمانش را از فندک گرفت و به سمت صورت فرد برد . دعا میکرد که او انکه فکرمیکند نباشد .اما حالا ...اینجا ...فندک...
قلبش به سرعت میزد با پای چشمانش گلورا پیمود تا به چانه رسید . از ان گذر کرد و به لبانش رسید .
لبخند روی ان لبان سرخ که همیشه ارامش میکرد حالا ترس را به وجودش تزریق میکرد .ترسی که به تمام تنش لرزه انداخته بود .
چشم را از لبان غنچه رنگ دخترک گرفت و سر بالایی بینی دختر را هم رد کرد تا به ان تیه های شب رنگ برسد و دیده را به عمق چشمان قیر رنگش بدوزد .
او خودش بود خود خودش ...
ارام گفت: چرا مینا ...
دخترک پوذخند زد و بهابز حرکت کرد به ارامی به سمت جلو امد . جلو و جلو تر و او حتی اگر میخواست نمی توانست حرکتی کند . چندین قدم مانده بود به ...شاید به پایان یک اعتماد ..
شاید به پایان یک رابـ ـطه ...
و شاید... پایان یک مرد ...
که صدایی برخواست صدایی اشنا ولی نه از جایی که باید می بود . صدا صدای او بود صدای مینا ...
اما نه از جایی که باید نه از روبرو صدا از طرف دیگر ماشین بود. از سمت نیمه خم شده ماشین روی پنجره شکسته ی سمت شاگرد،دستی بود با ان حلقه ی ساده ی همیشگی که شیشه ها زخم را بر گوشه و کنار انگشتانش وارد میکرد.
صدا انقدر ارام بود که به گوش مینا نرسد .
با این فکرش ناخودآگاه به سمت مینا برگشت فندک هنوز در دستانش بود ولی انگشتری در میان دستانش خود نمایی می کرد.
انگشتری که سر ببری را روی الماسش چشم را به سوی خود جذب میکرد .
جرقه ای در سرش زده شد این نگین را قبلا دیده بود اما در دستان ...
صدای فریاد اخر ان مردک که قسم خورد کسی تو روی تلافی مرگش را میگیرد که دیگرنتوانی روی پایت بایستی...
چه برسد به تلافی ...
دیگر منتظر رسیدن ان مینا نبود .سعی کرد سمت در شاگرد خم شود ولی کیسه هوا،ازادش نمی گذاشت .
دستش را به سمت شیشه ی جلو برد باید خودش را ازاد میکرد کور کورانه دستی به جلویش کشید تا سیسه ای بیابد که دردی دردستش حس کرد دستش راپس کشید و نگاهی به ان انداخت که دید دستش بریده دوباره دستشرا به همان که شیشه ای را که دستش را بریده بودبرد و با کمی گشتن شیشه را برداشت و در کیسه هوا کرد .
کیسه خالی شد . او به سمت صندلی شاگرد چر خید و بازانو روی صندلی شاگرد رفت و خم شد و از شیشه های شکسته ی پنجره به بیرون رفت و نگاهی به اطراف کرد که دید ماشین نزدیک در دره ایستاده .بعد به پایین در ماشین نگاه کرد . که چشماش تو همون چشمای شب رنگ گره خورد .با تعجب گفت :
مینا...
درک نمی کرد . چطور ممکن بود .
دستش رو سمت مینا دراز کرد . که مینا هم دست توی دستش گذاشت میخواست بالا بکشدتش که ماشین تکون خورد مینا دستش رو ول کرد و روی زمین نشست وبه چیزی اشاره کرد .
کمی بلند گفت : چرا من انقدر بد شانسم ...دره ...
برگشت تو نشست و به مینای قلابی نگاه کرد . لبه ی پنجره وایساده بود حالا از نزدیک شباهتشون خیلی کم شده بود.
حالا میدونست که اون کیه اون مینا نبود .اون..
نا باورانه گفت : مادر جون شما ... اینجا... چه طوری...شما ...مرده بودید ...
و خودش رو به در پشتش فشار داد در تقی کرد ولی باز نشد .
باورش نمی شد . مادر مینا اون چرا اینجا بود مگه اون نمرده بود . مینا دست مینا رو حس میکرد که به پیراهنش چنگ زد . بعد چند دقیقه لباس رو ول کرد و با روش خودشون بهش چیزی گفت .
رزین بانو گفت: چیه پسر ترسیدی بایدم بترسی وقتی توسط ماکان من تحدید شدی تو بچه هامو ازم گرفتی اون از مینا ک بخاطر تو دست از برادرش کشید و اون از ماکانم که کشتیش ...
با اضافه کردن حس نگرانی به صدایش پرسید : مینا کجاس ؟ بگید شما بردینش ؟ رزین با پوذخند گفتیعنی میگی اون طرف نیست؟
سری کون داد و گفت : نه نیست.
رزین با حالتی که از تعجب و نگرانی مادرانه ردی درش بود گفت : یعنی چی نیست ؟
با صدایی پر از نگرانی گفت : یعنی پیش شما نیست پس ...پس...
رزین ادامه داد : یعنی ...افتاده توی دره ...
نا خود اگاه به سمت در جلوی ماشین رفت و در همون حال کلتی از جیبش در اورد و مهراد رو هدف قرار داد .
از جلوی ماشین به سمت دری که مهراد به اون تکیه داده بود رفت ولی مینایی اونجا نبود . به ته ماشین نگاه کرد که دید از اون طرف هم راه فراری نبوده چون یکی از چرخ ها دیگه روی زمین نبود و ماشینرو کج کرده بود به طرف دره اینبار نفرت رو میشد تو چشماش و نگاهی که به مهراد می انداخت دید .
تیری به بازوی مهراد زدکه مهراد داد کشید ولی اگر دقت میکرد صدای جیغ زنونه ای هم وسط داد. اما نفرت تمام وجود رزین بانو روگرفته بود .
به چرخ جلوش شلیک کرد که ماشین کاملا به سمت دره متمایل شد .کمی عقب رفت عقب و بعد کاپوت رو مورد هدف قرار داد ولی قبل از شلیک مهراد بیرون پرید .
با این حال رزین شلیک کرد که انفجار رخ داد و بدنش رو سوزوند . با اینکه درد داشت فقط فقط میگفت : مینا و ماکانم من میام پیشتون .
کمی اونطرف تر مینا دیگه طاقت نداشت که این حرفا رو بشنوه از کنار مهراد که دستش شدیدا خونریزی داشت بلند شد و خودشو به لبه اون غار تو دره رسوند وجاپایی پیدا کرد و بی تعمل پاش رو گذاشت یکی یکی جاپاهارو پیدا میکرد و بالا میرفت ولی توی پیدا کردن جای پا ها دقت نمی کرد که یهو زیر پاش خالی شد .
دستش رو محکم گرفت و خودشرو بالا کشید . دیگه رسیده بود بالا مادرش و ماشین رو میدید . مادرش روی زمین نشته بود و لباساش اتیش گرفته بود داد زد .:مامان ...
اما دیگهدیر شده بود و صدای رزین بانو قطع شده بود .
روی زمین زانو زد . پاهاش جون راه رفتن رو نداشت . دونه های اشک نم نمک روی گونش پیدا شدن اروم گفت: مامان ... بعد کمی بلند تر: مامان ...
ولی هنوز اروم نشده بود برای همین فریاد زد: مامان...
مهراد توی اون غار داشت به اطفاقات افتاده فکر میکرد . اعدام ماکان... مرگ مادر مینا ....مزاحمت ها ... نامه های تحدید ... فرارشون اون تصادف کذایی وپرت شدن ماشین تو دره ... بیدار شدن نبود مینا و زنده شدن مادر مردش ....
به چند دقیقه پیش توی ماشین که فکر میکرد همه چیز تموم ولی مینا با ناخون پشتش نوشته بود که قبلا اینجا بوده و اینجا یه غار هست کمی پایین تر از لبه ی دره یه در ظاهر یه جای دست بود ولی در واقع یه غاربود تو دل این دره...
تیر خوردنش ... پایین پریدنش که پاش رو به لبه ی خاکی دره گیر کرد تا به ارومی از دره به پایین پرت بشه و وارد اونغار بشه انفجار ماشین و صدای رزین ... رفتن مینا و در اخر صدای مینا ...
نمی دونست باید چیکار کنه اما حالا دیگه جاشون امن بود همین بهش کمک میکرد که به اینده امید داشته باشه. بلند شد ان باید مینا رو اروم میکرد .
دوتا متنمون جا موند
متن شماره ۱۷:
بوی لاستیک و آهن سوخته، ریه اش را پر کرده بود. با گیجی چندبار پلک زد و پس از چندثانیه، چشمان سبزش مات صندلی خالی شاگرد ماند.چندین بار با اضطراب و پی در پی فریاد زد: مینا؟
سعی کرد تن سستش را تکان بدهد، ولی کامل بین صندلی و کیسه هوا، گیرافتاده بود .سقف اتاقک اتومبیل تا نیمه خم شده و از پنجره سمت شاگرد، تنها ماه کامل در دل آسمان دیده می شد.
کم کم ناامید شده بود که ناگهان...
دستی در سمت راننده را گشود و از میان کیسه ی هوای لعنتی نجاتش داد.
نفس عمیقی کشید و به ناجی اش نگاهی انداخت و با دیدن مینا که صحیح و سالم به رویش لبخند می زد، خوشی وصف ناپذیری سلول به سلول بدنش را فرا گرفت.
دست مینا را میان دست زخمی اش فشرده و زمزمه کرد:
_خوبی عزیزم؟فکر کردم از دستت دادم!
انعکاس نور ماه میان نی نیه چشمان مینا رقصید:
_من که گفتم تا وقتی با تو باشم برام اتفاقی نمی افته.
دستی بر گونه ی برجسته اش کشید و لب زد:
_چرا انقدر سردی عزیزم؟خوبی؟
موهایش که حالا شالی روی آن را نپوشانده بود، در دست باد به بازی در آمد:
_خوبم.بهتر از همیشه،اما باید برم.
نگاهش به جاده ی خلوت و مخوف ثابت ماند:
_کجا؟تو این تاریکی می خوای کجا بری؟من پاهام زخمی شده نمی تونیم جایی بریم.
لبخندی ملیح بر صورتش نشست:
_قبل تصادفم گفتم که منو تو راهمون از هم جداس.تو نمی تونی خلاف میل پدرت با من ازدواج کنی.برو.منم میرم.
دستش از میان دستان سرد مینا رها شده و بی جان نگاه دوخت به رفتن عزیزترینش:
_نرو مینا بی من نرو.من بدون تو نمی تونم.
سرش را برگرداند و گفت:
_موقعش که بشه تو هم میای پیشم اما حالا باید برگردی خیلیا منتظرتن.
قطره اشکی که از گوشه ی چشمش چکید صدای شاد حاج خانم در شنوایش پیچید:
_دکتر به هوش اومد چشماش داره تکون میخوره.
بعد از به هوش آمدنش فهمید در همان تصادف مینا به بیرون پرت شده و جانش را از دست داده بود.
اما او خودش عزیزترینش را دیده بود و او گفته بود وقتش که برسد به پیشش خواهد رفت چه در واقعیت چه در اغما.
حالا سال ها از آن اتفاق می گذرد و او دست در دست مینا لبخند می زد بر پیرمردی که سال هاست کنار آرامگاه عزیزترینش، روی زیرانداز کهنه اش و تکیه داده بر عصای چوبی اش منتظر وعده ی دیدار عشقش بود.
متن شماره ۱۸:
بوی لاستیک و آهن سوخته، ریه اش را پر کرده بود.
با گیجی چندبار پلک زد و پس از چندثانیه، چشمان سبزش مات صندلی خالی شاگرد ماند.
چندین بار با اضطراب و پی در پی فریاد زد:
مینا؟
سعی کرد تن سستش را تکان بدهد، ولی کاملا بین صندلی و کیسه هوا، گیرافتاده بود.سقف اتاقک اتومبیل تا نیمه خم شده و از پنجره سمت شاگرد،تنها ماه کامل در دل آسمان دیده می شد.
کم کم ناامید شده بود که ناگهان ازگوشه ی چشم چیزی دید فردی داشت به ارومی به سمت او میامد .
صوت فرد مشخص نبود اما ...
نور امیدی در دلش پیدا شد . تمام نیروش رو جمع کرد و با بلند ترین صدایی که میتونست فریاد زد :
مینا...
فرد سرعتش را زیاد کرد . نور امید داشت تمام وجودش را میگرفت که ....
فرد نزدیک شد . هوا با وجود ماه که در بالا ترین نقطه اسمان هنوز هم خیلی تاریک بود .
هنوز انقدر نزدیک نشده بود ولی سرعتش را کم کرد و کم کم وایساد
انقدر نزدیک نبود که با این نور کم بتوان او را تشخیص داد که ...
نوری فضا را روشن کرد . اولین چیز که تشخیص داد فندک بود . فندکی قدیمی که روش طرحی از سر اسکلت داشت . سری باچشمانی از یاقوت سرخ که در سیاهی شب چون قطره ای خون برق میزد .
یاد دفعه پیش افتاد و فندکی که ...
وحشت تمام وجودش را گرفت .این فرد همون ادم بود ...این فندک در دست اون شکنجه گر بود .
چشمانش را از فندک گرفت و به سمت صورت فرد برد . دعا میکرد که او انکه فکرمیکند نباشد .اما حالا ...اینجا ...فندک...
قلبش به سرعت میزد با پای چشمانش گلورا پیمود تا به چانه رسید . از ان گذر کرد و به لبانش رسید .
لبخند روی ان لبان سرخ که همیشه ارامش میکرد حالا ترس را به وجودش تزریق میکرد .ترسی که به تمام تنش لرزه انداخته بود .
چشم را از لبان غنچه رنگ دخترک گرفت و سر بالایی بینی دختر را هم رد کرد تا به ان تیه های شب رنگ برسد و دیده را به عمق چشمان قیر رنگش بدوزد .
او خودش بود خود خودش ...
ارام گفت: چرا مینا ...
دخترک پوذخند زد و بهابز حرکت کرد به ارامی به سمت جلو امد . جلو و جلو تر و او حتی اگر میخواست نمی توانست حرکتی کند . چندین قدم مانده بود به ...شاید به پایان یک اعتماد ..
شاید به پایان یک رابـ ـطه ...
و شاید... پایان یک مرد ...
که صدایی برخواست صدایی اشنا ولی نه از جایی که باید می بود . صدا صدای او بود صدای مینا ...
اما نه از جایی که باید نه از روبرو صدا از طرف دیگر ماشین بود. از سمت نیمه خم شده ماشین روی پنجره شکسته ی سمت شاگرد،دستی بود با ان حلقه ی ساده ی همیشگی که شیشه ها زخم را بر گوشه و کنار انگشتانش وارد میکرد.
صدا انقدر ارام بود که به گوش مینا نرسد .
با این فکرش ناخودآگاه به سمت مینا برگشت فندک هنوز در دستانش بود ولی انگشتری در میان دستانش خود نمایی می کرد.
انگشتری که سر ببری را روی الماسش چشم را به سوی خود جذب میکرد .
جرقه ای در سرش زده شد این نگین را قبلا دیده بود اما در دستان ...
صدای فریاد اخر ان مردک که قسم خورد کسی تو روی تلافی مرگش را میگیرد که دیگرنتوانی روی پایت بایستی...
چه برسد به تلافی ...
دیگر منتظر رسیدن ان مینا نبود .سعی کرد سمت در شاگرد خم شود ولی کیسه هوا،ازادش نمی گذاشت .
دستش را به سمت شیشه ی جلو برد باید خودش را ازاد میکرد کور کورانه دستی به جلویش کشید تا سیسه ای بیابد که دردی دردستش حس کرد دستش راپس کشید و نگاهی به ان انداخت که دید دستش بریده دوباره دستشرا به همان که شیشه ای را که دستش را بریده بودبرد و با کمی گشتن شیشه را برداشت و در کیسه هوا کرد .
کیسه خالی شد . او به سمت صندلی شاگرد چر خید و بازانو روی صندلی شاگرد رفت و خم شد و از شیشه های شکسته ی پنجره به بیرون رفت و نگاهی به اطراف کرد که دید ماشین نزدیک در دره ایستاده .بعد به پایین در ماشین نگاه کرد . که چشماش تو همون چشمای شب رنگ گره خورد .با تعجب گفت :
مینا...
درک نمی کرد . چطور ممکن بود .
دستش رو سمت مینا دراز کرد . که مینا هم دست توی دستش گذاشت میخواست بالا بکشدتش که ماشین تکون خورد مینا دستش رو ول کرد و روی زمین نشست وبه چیزی اشاره کرد .
کمی بلند گفت : چرا من انقدر بد شانسم ...دره ...
برگشت تو نشست و به مینای قلابی نگاه کرد . لبه ی پنجره وایساده بود حالا از نزدیک شباهتشون خیلی کم شده بود.
حالا میدونست که اون کیه اون مینا نبود .اون..
نا باورانه گفت : مادر جون شما ... اینجا... چه طوری...شما ...مرده بودید ...
و خودش رو به در پشتش فشار داد در تقی کرد ولی باز نشد .
باورش نمی شد . مادر مینا اون چرا اینجا بود مگه اون نمرده بود . مینا دست مینا رو حس میکرد که به پیراهنش چنگ زد . بعد چند دقیقه لباس رو ول کرد و با روش خودشون بهش چیزی گفت .
رزین بانو گفت: چیه پسر ترسیدی بایدم بترسی وقتی توسط ماکان من تحدید شدی تو بچه هامو ازم گرفتی اون از مینا ک بخاطر تو دست از برادرش کشید و اون از ماکانم که کشتیش ...
با اضافه کردن حس نگرانی به صدایش پرسید : مینا کجاس ؟ بگید شما بردینش ؟ رزین با پوذخند گفتیعنی میگی اون طرف نیست؟
سری کون داد و گفت : نه نیست.
رزین با حالتی که از تعجب و نگرانی مادرانه ردی درش بود گفت : یعنی چی نیست ؟
با صدایی پر از نگرانی گفت : یعنی پیش شما نیست پس ...پس...
رزین ادامه داد : یعنی ...افتاده توی دره ...
نا خود اگاه به سمت در جلوی ماشین رفت و در همون حال کلتی از جیبش در اورد و مهراد رو هدف قرار داد .
از جلوی ماشین به سمت دری که مهراد به اون تکیه داده بود رفت ولی مینایی اونجا نبود . به ته ماشین نگاه کرد که دید از اون طرف هم راه فراری نبوده چون یکی از چرخ ها دیگه روی زمین نبود و ماشینرو کج کرده بود به طرف دره اینبار نفرت رو میشد تو چشماش و نگاهی که به مهراد می انداخت دید .
تیری به بازوی مهراد زدکه مهراد داد کشید ولی اگر دقت میکرد صدای جیغ زنونه ای هم وسط داد. اما نفرت تمام وجود رزین بانو روگرفته بود .
به چرخ جلوش شلیک کرد که ماشین کاملا به سمت دره متمایل شد .کمی عقب رفت عقب و بعد کاپوت رو مورد هدف قرار داد ولی قبل از شلیک مهراد بیرون پرید .
با این حال رزین شلیک کرد که انفجار رخ داد و بدنش رو سوزوند . با اینکه درد داشت فقط فقط میگفت : مینا و ماکانم من میام پیشتون .
کمی اونطرف تر مینا دیگه طاقت نداشت که این حرفا رو بشنوه از کنار مهراد که دستش شدیدا خونریزی داشت بلند شد و خودشو به لبه اون غار تو دره رسوند وجاپایی پیدا کرد و بی تعمل پاش رو گذاشت یکی یکی جاپاهارو پیدا میکرد و بالا میرفت ولی توی پیدا کردن جای پا ها دقت نمی کرد که یهو زیر پاش خالی شد .
دستش رو محکم گرفت و خودشرو بالا کشید . دیگه رسیده بود بالا مادرش و ماشین رو میدید . مادرش روی زمین نشته بود و لباساش اتیش گرفته بود داد زد .:مامان ...
اما دیگهدیر شده بود و صدای رزین بانو قطع شده بود .
روی زمین زانو زد . پاهاش جون راه رفتن رو نداشت . دونه های اشک نم نمک روی گونش پیدا شدن اروم گفت: مامان ... بعد کمی بلند تر: مامان ...
ولی هنوز اروم نشده بود برای همین فریاد زد: مامان...
مهراد توی اون غار داشت به اطفاقات افتاده فکر میکرد . اعدام ماکان... مرگ مادر مینا ....مزاحمت ها ... نامه های تحدید ... فرارشون اون تصادف کذایی وپرت شدن ماشین تو دره ... بیدار شدن نبود مینا و زنده شدن مادر مردش ....
به چند دقیقه پیش توی ماشین که فکر میکرد همه چیز تموم ولی مینا با ناخون پشتش نوشته بود که قبلا اینجا بوده و اینجا یه غار هست کمی پایین تر از لبه ی دره یه در ظاهر یه جای دست بود ولی در واقع یه غاربود تو دل این دره...
تیر خوردنش ... پایین پریدنش که پاش رو به لبه ی خاکی دره گیر کرد تا به ارومی از دره به پایین پرت بشه و وارد اونغار بشه انفجار ماشین و صدای رزین ... رفتن مینا و در اخر صدای مینا ...
نمی دونست باید چیکار کنه اما حالا دیگه جاشون امن بود همین بهش کمک میکرد که به اینده امید داشته باشه. بلند شد ان باید مینا رو اروم میکرد .