نظرسنجی نظرسنجی دور اول چالش نویسندگی

  • شروع کننده موضوع Negin.k
  • بازدیدها 1,826
  • پاسخ ها 35
  • تاریخ شروع

به کدوم متن رای می‌دید؟

  • متن شماره ۱

    رای: 6 16.7%
  • متن شماره ۲

    رای: 1 2.8%
  • متن شماره ۳

    رای: 5 13.9%
  • متن شماره ۴

    رای: 1 2.8%
  • متن شماره ۵

    رای: 2 5.6%
  • متن شماره ۶

    رای: 8 22.2%
  • متن شماره ۷

    رای: 1 2.8%
  • متن شماره ۸

    رای: 2 5.6%
  • متن شماره ۹

    رای: 3 8.3%
  • متن شماره ۱۰

    رای: 2 5.6%
  • متن شماره ۱۱

    رای: 1 2.8%
  • متن شماره ۱۲

    رای: 0 0.0%
  • متن شماره ۱۳

    رای: 0 0.0%
  • متن شماره ۱۴

    رای: 3 8.3%
  • متن شماره ۱۵

    رای: 3 8.3%
  • متن شماره ۱۶

    رای: 14 38.9%
  • متن شماره ۱۷

    رای: 0 0.0%
  • متن شماره ۱۸

    رای: 2 5.6%

  • مجموع رای دهندگان
    36
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Negin.k

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/05
ارسالی ها
3,432
امتیاز واکنش
23,507
امتیاز
746
سن
21
درود دوستان عزیزم
ببخشید اگر دیر شد
من منتظر کاور و نقد بودم که الحمد الله کاور هنوز آماده نیست.
عیبی نداره
اول بریم سر بخش مخصوص و مورد علاقه من یعنی قوانین :D
۱-تقلب ممنوع (من هی ارسالیاتونو چک میکنم)
۲-اسم نویسنده متون نمیاد تا شما منصفانه رای بدید پس لطفا نگید کی اینارو نوشته
۳-به نفر اول مدال خلاقیت مشاهده پیوست 90509 داده میشه (چه مدال قشنگیه کاش منم داشتمش)
۴-سعی کنید منو بابت تاخیر در گذاشتن نظرسنجی ببخشید :D (آی ام مظلوم گـ ـناه دارما!)
۵-نظرسنجی تا آخر هفته وقت دارید
۶-برای نوشتن دور دوم تا آخر امشب ساعت ۱۲ وقت دارید (۱۲ بشه ۱۲ و یک دقیقه قبول نمی‌کنم گفته باشم)

خب خب خب اول تشکر کنم از آقا کیارش @Kiarash70 که متنارو نقد کرد (بیچارش کردم انقد فشار آوردم)
چون متنا طولانین صبر کنید یکی یکی بذارم​
 
  • پیشنهادات
  • Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره ۱:
    بوی لاستیک و آهن سوخته، ریه اش را پر کرده بود. با گیجی چندبار پلک زد و پس از چندثانیه، چشمان سبزش مات صندلی خالی شاگرد ماند.چندین بار با اضطراب و پی در پی فریاد زد: مینا؟
    سعی کرد تن سستش را تکان بدهد، ولی کامل بین صندلی و کیسه هوا، گیرافتاده بود .سقف اتاقک اتومبیل تا نیمه خم شده و از پنجره سمت شاگرد، تنها ماه کامل در دل آسمان دیده می شد.
    کم کم ناامید شده بود که ناگهان...
    مینا پلکش را تکان داد.
    اول فکر کرد خیالاتی شده است ، اهمیتی نداد اما وقتی مینا چشمانش را گشود و به او نگریست.شکش به یقین پیوست.
    از خوشحالی میخواست فریاد بزند.
    مینا لبخندی زد،اما با درک کردن موقعیت خود، لبخند از صورتش مهو شد و جایش را به نگرانی داد.
    با استرس پرسید:علی،چه اتفاقی افتاده ؟ما چرا تو این وضعیتیم؟
    بله،مینا نمیدانست چه اتفاقی افتاده است،زیرا تمام طول راه را خواب بود.
    علی لبخندی بی جان زد و گفت:کمی خواب آلود بودم،در یک لحظه خواب مرا در آغـ*ـوش گرفت،وفقط
    بوق ممتد،کامیون را شنیدم،توکه طوری نشدی؟
    مینا در جواب گفت:نه عزیزم،توچی طوریت نیست؟
    علی با بیحالی گفت:نه فقط سرم شکافته شده ،کمی هم گیج میرود.
    مینا که تازه متوجه خون روی پیشانی علی شده بود،با حیرت گفت:میگی هیچی نشده؟این همه بلا سرت اومده.
    علی که در سرش احساس سنگینی میکردوسرش گیج میرفت،گفت:نه عزیزم،گفتم که طوریم نیست.
    مینا دستش را گرفت،اما به یکباره یخ زد،با نگاهی ترسان گفت:علی تو چرا اینهمه سردی؟
    علی که کم کم داشت بیهوش میشد،گفت:فکر کنم وقت من تمام شده است عزیزم،خداحافظ.
    و چشمانش بسته شد.
    مینا که علی را تکان میداد با اشک و تحیر فریاد زد:علی چی داری میگی ،علی بلندشو،عـــــــــــــــــــلــــــــــــــــی!!!تونمیمیری،
    در همان حال به دنبال گوشی خود گشت،گوشی را که صفحه اش شکسته بود برداشت و با اورژانس تماس گرفت.سرسری موضوع را با گریه توضیح داد،واز تابلویی که چند متر آنطرف تر بود آدرسی داد...
    با گریه چشمانش را بست،دقایقی گذشت که صدای آژیر آمبولانس در فضا پیچید...
    آنها علی و مینا را از ماشین بیرون کشیدند.اما با حرفی که از دهان یکی از آنان بیرون آمد مینا بی هوش شد:تموم کرده!!!
    *******************************************
    امروز روز خاکسپاری ولی خبری از مینا نیست،همه به دنبالش میگردند،اما او دقایقی پیش برای تعویض لباس به اتاقش رفته بود.
    اما هرچه در را میزدند کسی جواب نمیداد.در را باز کردند و داخل شدند،اما مینا نبود ولی صدای آب از حمام می آمد.
    مادرش گفت:مینا عزیزم اونجایی،داری حمام میکنی؟
    ولی از مینا جوابی نگرفت،چند باردیگرنیز مینا را صدا زدنند اما هیچ!
    با تلاش،در را شکستند،اما با صحنه ای که دیدند،جیغ کشیدند.
    مینا آروم در وان دراز کشیده بود!
    اما با خون یکی بود،قطرات آب با شدت به صورتش میخوردند.
    ناگهان متوجه کلماتی روی آینه شدند.
    سلام عزیزم!!!
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره ۲:
    بوی لاستیک و آهن سوخته ، ریه اش را پر کرده بود . با گیجی چند بار پلک زد و پس از چند ثانیه ، چشمان سبزش مات صندلی خالی شاگرد ماند . چندین بار با اضطراب و پی در پی فریاد زد :
    _ مینا ؟
    سعی کرد تن سستش را تکان بدهد ، ولی کامل بین صندلی و کیسه هوا ، گیر افتاده بود . سقف اتاقک اتومبیل تا نیمه خم شده بود و از پنجره سمت شاگرد ، تنها ماه کامل در آسمان دیده می شد . کم کم نا امید شده بود که ناگهان صدای قدم های کسی به گوشش رسید . به هر سختی که بود خود را کمی جا به جا کرد تا بفهمد صاحب این صدا کیست ؟ که با قرار گرفتن جسم سرد و لوله مانندی بر روی شقیقه اش در جایش خشک شد . چند لحظه گذشت که صدای آشنای مینا گوشش را هم متعجب کرد که گفت :
    _ دنبال کسی نگرد ، اونی که تو صداش می زنی سال ها قبل مرد ، مردن که نه کشته شد ! می دونی به دست کی ؟ ب دست تو ، به دست توی عوضی .
    باورش نمی شد که مینا این حرف ها را به او می زند چون او به غیر از جملات عاشقانه چیزی نمی گفت . فکر می کرد که خواب می بیند اما خوابی در کار نبود و همه ی این اتفاقات واقعی بود . دوباره مینا به حرف آمد و گفت :
    _ چیه ؟ تعجب کردی ؟ فکر نمی کردی من یه روز باهات اینجوری حرف بزنم ؟ یعنی واقعا باور کردی که من عاشقت شدم ؟ نه عزیزم ، تنها دلیلی که من خودم رو بهت نزدیک کردم ، انتقام گرفتن از تو به خاطر عزیزترین فرد زندگیم بود .
    بالاخره به حرف آمد و گفت :
    _ چی می گی مینا ؟ یعنی چی ؟ انتقام کی رو می خوای از من بگیری ؟
    مینا که از این همه خنگی کیارش عصبی شده بود ، برای اینکه کمی خود را آرام کند خنده های عصبی سر داد و در میان خنده اش گفت :
    _ واقعا که خیلی خنگی ، چطوری شرکت به اون بزرگی رو اداره می کنی ؟ یعنی واقعا تو این همه مدت متوجه شباهت من با مریم نشده بودی ؟
    کیارش با شنیدن نام مریم چند ثانیه نفسش بند آمد و بعد یا بهت گفت :
    _ کی ؟ مریم ؟ مریم خواهر تو بود ؟
    _ پس چی فکر کردی ، هان ؟ عاشق چشم های سبزت شدم یا پول و ثروتت که همه رو از بقیه دزدیدی ؟ خواهرم به خاطر توی بی ارزش خودکشی کرد .
    سپس اشک هایی که پشت پلک هایش ایستاده بودند ریزش کرد و صورتش را شست و شو داد و دوباره با صدای لرزان ادامه داد :
    _ تو که اون رو نمی خواستی برای چی به خودت وابستش کردی ؟ یعنی تو نمی دونستی که اون حساسه ، وقتی تو رو با اون دختره ، اسمش چی بود ؟
    چند لحظه مکث کرد و ادامه داد :
    _ آهان ، حدیثه می بینه ، می شکنه ؛ نه تنها قلبش بلکه غرورش ، شخصیتش و هرچی که فکرش رو بکنی و چون نتونست مثل تو بی خیال باشه خودکشی کرد.
    کیارش که از این موضوع هیچ نمی دانست و حال که اسلحه از سرش دور شده بود توانست به سمت مینا بچرخد و سوالی در چشمانش نگاه کرد . اشک های مینا دوباره شدت گرفت و با هق هق گفت :
    _ آره ، خودکشی کرد به خاطر تو ، به خاطر توی ...‌‌..
    و دیگر ادامه نداد و روی زمین زانو زد . کیارش که تا کنون سکوت کرده بود به حرف آمد و گفت :
    _ من ، من نمی خواستم این اتفاق برای مریم بیوفته .
    مینا وقتی این جمله را شنید با عصانیت به کیارش پرخاش کرد :
    _ پس اگه نمی خواستی ، چرا باهاش اونجوری رفتار می کردی ؟
    _ ولی من کاری نکردم ، من مثل خواهرم باهاش رفتار کردم .
    _ هه ، مثل خواهر ؟ کدوم برادری برای خواهرش جمله های عاشقانه می فرسته ؟ کدوم برادری برای خواهرش توی روز ولنتاین هدیه می خره ؟ هان ؟ کدوم برادری ؟
    _ من فقط می خواستم از تنهایی درش بیارم همین ، آخه می گفت خانوادش پیشش نیستن و تنها زندگی می کنه .
    _ آره راست می گفت ، تنها زندگی می کرد اما فقط برای دو سال ؛ من بدبخت فقط برای دوسال رفته بودم خارج و تو تونستی توی این مدت نابودش کنی .
    بلند شد و اسلحه را روی شقیقه کیارش گذاشت و گفت :
    _ من مثل تو بی وجدان نیستم ؛ اگر خواسته ای داری بگو تا بعد از مرگت برات انجام بدم .
    کیارش که به فرصتی که در دل دعا می کرد که به دست آورد رسیده بود ؛ دهان باز کرد و گفت :
    _ تنها خواسته ای که دارم اینه که به حرفام برای بار آخر گوش کنی .
    مینا که در دل خود را فحش می داد که چرا چنین حرفی را گفته ، به اجبار روی زمین نشست و گفت :
    _ بگو ، فقط امیدوارم حرفای الکی نزنی .
    کیارش با لحنی که غم در آن موج می زد شروع کرد :
    _ من نمی دونم که چرا مریم اون کار رو کرده ؟ به هیچ وجه هم نمی خواستم اون بلا سرش بیاد ، اما تو رو جون هر کی دوست داری این بار فرصت دوست داشتن رو از من نگیر ؛ بزار این بار که عاشق شدم با تو معنی درست عشق رو بفهمم . من از همون اول که وارد دانشگاه شدی دلم رو باختم ، نمی دونم به چی ؟ به چشم های مشکیت یا به سادگی که توی رفتارت موج می زد اما دلم رو یک بار دیگه باختم . وقتی حدیثه به من خــ ـیانـت کرد ، تصمیم گرفتم که از همه دخترا به بدترین نحو انتقام بگیرم تا حدودی هم موفق شدم ، اما وقتی تو رو دیدم نتونستم دلم رو راضی کنم که با تو هم همون کار ها رو بکنم و از اون به بعد هر باری که باهات حرف می زدم بیشتر بهت دل می بستم و عاشقت می شدم . ازت خواهش می کنم یک بار دیگه به من فرصت بده تا جبران کنم .
    کیارش ساکت شد و تنها صدایی که سکوت میان آن دو را می شکست ، صدای جیر جیرکی بود که از میان درختان اعلام حضور می کرد . مینا بلند شد و باز هم اسلحه را روی شقیقه کیارش گذاشت و قبل از اینکه ماشه را لمس کند گفت :
    _ ببخش که نمی تونم بهت فرصت بدم ، چون من قبلا زخم خوردم و دیگه تحمل درد کشیدن رو ندارم . خودم هم نمی دونم که چطور این چند ماه رو کنارت تحمل کردم اما هر چی که بود ، گذشت و الان هم به پایان این داستان رسیدیم و الان هم تو رو می فرستم پیش خواهرم ، وای به حالت اگه بخوای اذیتش کنی .
    و بعد صدای شلیک گلوله فضا را پر کرد و خون قرمز رنگ کیارش صورت مینا را سرخ و گلگون کرد . حال دیگر روح مینا هم از این انتقام راضی نبود و زخمی که سال ها پیش بر روحش وارد شده بود ، دوباره سر باز کرده بود و درد می کرد . در نهایت با هماهنگی عقل و دلش با یکدیگر ، صدای شلیک گلوله دوم گوش آسمان را هم کر کرد و آسمان هم برای این دخترک که تنها در ظاهر بزرگ شده بود و در باطنش تا لحظاتی قبل مینای کودکی اش سعی می کرد زنده باشد ، گریه کرد و تمام ناپاکی های روح و جان مینا را پاک کردند ، آن قدر پاک که حتی فرشته ها هم در برابرش سر تعظیم فرود آوردند .
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره ۳:
    بوی لاستیک و آهن سوخته، ریه اش را پر کرده بود. با گیجی چندبار پلک زد و پس از چندثانیه، چشمان سبزش مات صندلی خالی شاگرد ماند.چندین بار با اضطراب و پی در پی فریاد زد: مینا؟
    سعی کرد تن سستش را تکان بدهد، ولی کامل بین صندلی و کیسه هوا، گیرافتاده بود .سقف اتاقک اتومبیل تا نیمه خم شده و از پنجره سمت شاگرد، تنها ماه کامل در دل آسمان دیده می شد.
    کم کم داشت نا امید می شد که ناگهان صدای جیغی آمد...
    چشمانش از ترس گشاد شد.این صدای جیغ چه کسی بود؟نکند...نکند مینای او بود؟
    از ترس به خود لرزید.اگر مینا بود...
    بعد از چندی صدای جیغ باز تکرار شد.اینبار سوزناکتر...
    نمی دانست چه کار کند.در آن بین گیر افتاده بود.می ترسید...می ترسید از اینکه روزی مینا نباشد...
    بغض مردانه اش در حال شکستن بود...
    نه...دیگر نمی توانست تحمل کند...کمی خود را عقب کشید.
    نه!هیچ چیزی حس نمی کرد!ولی به خاطر او باید میرفت...
    به هزار سختی خود را از آن بین نجات داد....توان راه رفتن نداشت...بر روی زمین دراز کشیده بود.می خواست خود را کشان کشان به سمت صدا برساند....
    خود را به سختی بر روی زمین می کشید...ناخن هایش را در زمین خاکی فرو می برد و با سختی تن مردانه اش را بر زمین می کشید...تکرار نشدن صدای جیغ ترسش را چندین برابر کرده بود...
    در آن حال چند حس مختلف داشت....ترس،نگرانی،عصبانیت....
    هی به سمت صدا نزدیکتر می شد...به ابتدای جنگل رسید...در آن لحضه فقط خود را نفرین می کرد که مینا را به زور به شمال و به آن ویلا آورده بود...
    دیگر توانی نداشت..نوک تنگشتانش قرمز رنگ و بی حس شده بودند...
    تمام توانش را جمع کرد.چشمانش را بست و با تمام توانی که در تن داشت فریاد زد.
    ـ میـنا؟
    زیر لب تکرار کرد:کجایی؟
    سرش را روی زمین گذاشت...چشمانش را از درد بست...اگر بلایی سر مینا می آمد هرگز خود را نمی بخشید...داشت بیهوش میشدکه دوباره همان صدا...همان صدای جیغ...بلندتر...طولانی تر و سوزناک تر تکرار شد...
    مغزش هشدار داد!چشمانش را بار دیگر به سختی گشود...انگشتانش را بر زمین فرو کرد و داخل جنگل تاریک و خوفناک شد...اینبار علاوه بر انگشتان دستش،نوک کفشهایش هم یاری اش میکردند...
    ناخن هایش را همچون حیوانی وحشی در زمین فرو می کرد و مینا را صدا می زد...
    دیگر به وسط جنگل رسیده بود...در حال بیهوش شدن بود...
    حتی خودش هم دیگر امیدی نداشت....چشمانش را بست...طوفانی بودن گلویش دیگر به او اجازه ی صدا کردن زندگیش را هم نمی داد...
    دلش هوای گریه داشت ولی باز آن غرور لعنتی اش اجازه نمی داد...به خود پوزخند زد
    صدای ناله ی آرامی آمد...باز...باز انگشتانش شروع به تقلا کردند و زمین را شخم زدند...همچون کارگرانی که زمین را می کندند تا به آب برسند...
    نزدیکتر شد...صدای ناله هی می آمد...دیگر مطمن شده بود صاحب صدا،نفس اوست...
    و باز نزدیکتر شد...ناگهان انگشتانش را مایعی سرد، خیس کردند...بدنش به لرزه افتاد...با ترس دستش را بلند کرد و نگاهش کرد..نه!چیزی نمیدید...انگشت اشاره اش را به سمت بینیش برد...بویش کرد...نه...نه
    ...چیزی که از آن می ترسید اتفاق افتاده بود...خون بود...
    دادی زد که حتی گلویش از آن دادش درد گرفت!
    انگشتانش دوباره به حرکت درآمدند و چنگ انداختند...
    اینبار هم اشک نمیریخت...ولی اینبار نه از غرور بلکه اینبار آن بغض به حدی بزرگ بود که اجازه ی اشک ریختن هم از او گرفته بود...
    دستش به جسم سرد و خیسی خرد...از ترس به خود لرزید...انگشتانش روی بازوی فرد مرده، خشک شده بودند...به سختی سرش را بلند کرد...نه...نه..باور نمی کرد...این...این مینای او نبود...این صورت خونی و له شده مال مینای اونبود...این جسم پاره پاره و خونی جسم مینایش نبود نه...
    مینا حتی دیگر چشمی نداشت که بخواهد به آن خیره شود....
    اب دهانش را قورت داد...چشمانش را بست...سرش را بر روی بازوی مینا گذاشت...بعد از چندی ، اشکهایش سرازیر شدند...بعد از چند سال دوباره اشک ریخته بود...
    دیگر هق هقش کل فضا را پر کرده بود....اگر مینا نبود...بخاطر او بود که نبود...حالا که مینا نبوداوهم نباید می بود...برای چه کسی باید می ماند؟
    او فقط مینا را داشت و مینا هم فقط اورا...
    پس اگر می رفت هم دل کسی برایش تنگ نمی شد...
    بلاخره تصمیمش را گرفت...چشمانش را بست...زمزمه کرد:دارم میام مینا...نترس...
    چندی نگذشت که چشمان او نیز بسته شد و به خواب ابدی فرو رفت....

    متن شماره ۴:
    لاستیک و آهن سوخته، ریه اش را پر کرده بود. با گیجی چندبار پلک زد و پس از چندثانیه، چشمان سبزش مات صندلی خالی شاگرد ماند.چندین بار با اضطراب و پی در پی فریاد زد: مینا؟
    سعی کرد تن سستش را تکان بدهد، ولی کامل بین صندلی و کیسه هوا، گیرافتاده بود. سقف اتاقک اتومبیل تا نیمه خم شده و از پنجره سمت شاگرد، تنها ماه کامل در دل آسمان دیده می شد.
    کم کم ناامید شده بود که ناگهان فردی با صدای زمخت و مردانه اش از ته دل فریاد زد:کسی اونجا هست؟
    با شنیدن صدا امید وجودش را پر کرد، تمام نیرویش را جمع کرد و فریاد زد:کمک! یکی کمک کنه!
    سعی کرد گردن بکشد تا او را پیدا کند ولی بی فایده بود. دستش را به سمت کمربندش برد تا بازش کند؛ صدای خش خش باعث شد بی حرکت فقط گوش دهد.
    با صدای بلندی گفت:کی اونجاست؟
    یک نفر از مه غلیط بیرون آمد، به طرف ماشین وارونه ای که از آن بخار بلند می‌شد قدم برداشت؛ چهره اش برای او قابل دیدن نبود، دلشوره عجیبی داشت ولی با این حال با صدای تحلیل رفته ای گفت:کمک!
    فرد در یک قدمی ماشین ایستاد، مدتی طولانی گذشت تا خم شود و او چهره اش را ببیند. خم شد و مقابل پنجره خورد شده راننده نشست؛ مرد با دیدن چهره کریه ای زن مقابلش از ته دل فریاد کشید.
    زن با لبخند مضحکش بلند شد و با دستانش در فرو رفته ماشین را گرفت، پای چپش را عقب برد و با یک حرکت در را از جا کند و به دوردست پرتاب کرد. مرد با آشفتگی به او نگاه کرد، انگار خشکش زده بود و از ترس زبانش بند آمده بود!
    دستش را به کف ماشین تکیه داد و کمی خم شد و با ناخون های سیاهش کیسه هوا را سوراخ کرد. مرد با باز شدن راه تنفسش به خود آمد و شروع کرد به تقلا کردن تا از شر کمربندش خلاص شود، از طرفی درد بدنش امانش را بریده بود و طرف دیگر ترسش در برابر زنی که پوست صورتش به کبودی می‌زد و چهره اش پر از زخم و خون بود.
    بالاخره توانست کمربندش را باز کند ولی سنگینی اش روی شانه و سرش افتاد، به خوبی فرو رفتن شیشه های پنجره های ماشین را در بدنش حس می‌کرد؛ ناگهان دستی یقه اش را گرفت و او را بیرون کشید.
    مرد از ماشین بیرون کشیده شده بود ولی پاهای سست و آسیب دیده اش قدرت تحمل وزن او را نداشت و فقط به وسیله یقه اش که در دست زن بود ایستاده بود، موهای نسبتا بلند قهوه‌اش جلوی چشمانش را گرفته بود و نمی توانست چهره زن را کامل ببیند ولی پیراهن بلند سفید و موهای مشکی بلندش بر ترس او دامن می زد.
    زن لبخند مرموزانه ای روی لبانش نشاند و مرد را بالاتر کشید، پاهای مرد از زمین فاصله گرفتند؛ مرد یک آن به خودش آمد و دستان ضعیفش را روی دست زن گذاشت وکمی آن را فشرد تا یقه اش را رها کند. زن یقه اش را رها کرد که روی زمین افتاد، درد در تنش پیچید؛ سرش را بالا آورد و در چشمان یک دست زرد زن زل زد، سفیدی چشم نداشت!
    او به سرعت سمت مرد رفت و به طرز عجیبی درون بدن مرد قرار گرفت، مرد فریاد کشید و مشتی به زمین کوبید، برگ های زرد و نمناک روی زمین زیر دستانش خورد شدند! این حس و حال را می‌شناخت، پس زود شروع کرد به خواندن آیات سوره جن! بسم الله را که گفت درد بدی را در سرش حس کرد، هنوز کاملا تسخیر نشده بود به همین خاطر درد را حس می‌کرد.

    متن شماره ۵:
    بویلاستیک و آهن سوخته، ریه اش را پر کرده بود. با گیجی چندبار پلک زد و پس از چندثانیه، چشمان سبزش مات صندلی خالی شاگرد ماند.چندین بار با اضطراب و پی در پی فریاد زد: مینا؟
    سعی کرد تن سستش را تکان بدهد، ولی کامل بین صندلی و کیسه هوا، گیرافتاده بود .سقف اتاقک اتومبیل تا نیمه خم شده و از پنجره سمت شاگرد، تنها ماه کامل در دل آسمان دیده می شد.
    کم کم ناامید شده بود که ناگهان...

    احساس کرد چیزی با سرعت از کنارش عبور کرد. نفسش بند آمد و با وحشت پرسید: کی اونجاست؟ مینا! تویی؟
    جوابی به گوش نرسید. تنها صدایی که می شنید، صدای تق تق از داخل موتور ماشین و صدای یک نواخت جیرجیرکها در دل شب بود. آهی کشید و باز هم تلاش کرد خودش را از بین صندلی و فرمان بیرون بکشد، اما نتوانست. خسته شده بود و صدای نفس نفس زدن هایش، به دیگر صداهای اطرافش اضافه شده بود.
    در دهانش طعم شور خون را حس می کرد و با انزجار سری چرخاند و تف کرد. چند لحظه ای نگذشته بود که ناگهان با کیسه ی هوا تخلیه شد و خودش نیز نفس راحتی کشید. این بار راحت تر توانست از جایش تکان بخورد و برای بیرون آمدن از ماشین تقلا کرد. هر آن ممکن بود ماشین در اثر نشت بنزین منفجر شود چون بوی بنزین به مشامش می رسید.
    همچنان که می خواست به هدفش که رهایی از بین بدنه ی مچاله شده ی ماشین بود، صدای عجیبی شنید. غیر ارادی لحظه ای مکث کرد و با دقت بیشتری گوش سپرد.
    صدای چه بود؟ چیزی انگار بیرون داشت نفس می کشید... با صدای خیلی ضعیفی پرسید: مینا خواهش می کنم با من شوخی نکن، تویی؟ تو اونجا هستی؟
    کسی جواب سوالش را نداد و اتفاقی نیفتاد. داشت دوباره ترغیب می شد به تلاشش که ناگهان ماشین تکان خورد. وحشت زده سر جایش چسبید که ماشین تکان شدید تری خورد و احساس کرد در هوا به پرواز در آمد.
    با ترس جیغ گوشخراشی کشید و وقتی ماشین به زمین کوبیده شد، آه از نهادش بلند شد و بدن زخمی اش در خودش مچاله شد.
    چشمانش را باز کرد. در اثر ضربه، سقف کنده شده بود و حالا می توانست راحت بیرون بیاید. به زحمت از ماشین پیاده شد و روی پاهای لرزانش ایستاد. قلبش به شدت می زد و دستان غرق لکه های خونینش می لرزید. دوباره صدا زد: مینا! خواهش می کنم جواب بده، مردم از نگرانی!
    فقط صدای دخترانه ی خودش بود که به گوش خود شنید. بعد سری چرخاند تا بفهمد چه چیزی ماشین را از جای خودش حرکت داد و پرتاب کرد. چیزی آنجا نبود... جز یک ماشین از بین رفته و نور ماه و سکوت. از ماشین فاصله گرفت، ولی چراغ قوه نداشت. مقابلش جنگلی بود که نمی توانست حتی داخلش را ببیند.
    با احتیاط قدمی با جلو برداشت، که صدای پایی از عقب شنید. با عجله سرش را چرخاند، از چیزی که دید بی نهایت ترسید و جیغ گوش خراشی کشید. قبل از اینکه بتواند عکس العملی نشان بدهد، موجود ترسناک با پنجه های قدرتمندش هلش داد و به تن ضعیفش یورش برد.
    چند دقیقه بعد دیگر صدای کسی به گوش نمی رسید. موجود داشت با میـ*ـل شکارش را می چشید که کسی کنارش ایستاد و آرام سرش را نوازش کرد.
    -نوش جونت عزیزم... خواهرم خوش مزه س؟ مطمئنم که همین طوره!
    مینا با کینه و خشم به جنازه ی خونین زیر پایش نگاهی انداخت و گفت: حالا وقتشه که من به همه نشون بدم دیگه یه بچه ی ترحم بر انگیز نیستم. نشون بدم که قدرت هولناکی دارم... نشون بدم که من می تونم موجودات ماورا الطبیعه رو به کنترل خودم در بیارم. دیگه نمی ذارم کسی سد راهم بشه... مثل تو مبینا. اون دنیا بهت خوش بگذره...
    آهسته شروع به خندیدن کرد و صدای خنده هایش شدت گرفت. شدید و شدید تر... تا جایی که موجود وحشی اش از مـسـ*ـتی و خوشحالی چشیدن خون قربانی اش و صدای خنده ها، با صدای هولناکی زوزه کشید...
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره ۶:
    بوی لاستیک و آهن سوخته، ریه اش را پر کرده بود. با گیجی چندبار پلک زد و پس از چندثانیه، چشمان سبزش مات صندلی خالی شاگرد ماند.چندین بار با اضطراب و پی در پی فریاد زد: مینا؟
    سعی کرد تن سستش را تکان بدهد، ولی کامل بین صندلی و کیسه هوا، گیرافتاده بود .سقف اتاقک اتومبیل تا نیمه خم شده و از پنجره سمت شاگرد، تنها ماه کامل در دل آسمان دیده می شد.
    کم کم ناامید شده بود که ناگهان با صدای ناله ای هوشیار شد، اطمینان داشت که صدا، صدای مینایش است، تکانی به خودش داد که دردی طاقت فرسا در بند بند استخوان های پایش نفسش را به شماره انداخت و باعث ضعفش شد، دوباره با دید تارشده نگاهش را اطراف زندانش گرداند و نالید:
    - تحمل کن مینا، سعی می کنم بیام پیشت؛ حالت خوبه؟
    پاسخ مینای درازکش کف آسفالت سرد اتوبان تنها ناله ای ضعیف بود، به سرش ضربه ی سختی وارد شده بود و توان حرکت نداشت، پزشک بود و می دانست به ستون مهره هایش آسیب رسیده، به یاد فرزندش که افتاد مرواریدهای غلطان بی صدا از چشمانش می ریخت و پس از طی مسیری از روی گونه های برجسته اش در میان خرمن موی رنگ شبش که حالا با لخته های خون مزین بود ناپدید می شدند.
    مهدی به سختی دست در جیب کت کاربنی رنگش کرد که حالا نیمی از آن با گیر کردن به فلز در پاره شده بود، با لمس گوشی تمام لمس لبخندی دردآلود روی لب های ترک خورده اش مهمان شد و به سختی دستش را دوباره بالا برد و شماره ی ۱۱۵ را گرفت.
    درست نمی توانست تصمیم بگیرد الان کار درست تماس با کدام ارگان است ولی اورژانس منطقی تر به نظرش آمد. صدای خسته ولی نرم و مودب پشت تلفن فرصت فکر کردن بیشترش را سلب کرد:
    - اورژانس، بفرمایید؟
    با زبان لب هایش را تر کرد و گفت:
    - تصادف کردیم. خانومم از ماشین پرت شده بیرون و نمی دونم حالش چه طوره و خودمم تو ماشین گیر کردم.
    - آروم باشید،ممکنه نخاعتون آسیب دیده باشه پس لطفا حرکت نکنید، آدرس رو بگید تا نیروهارو بفرستم.
    کجا بودند؟ آخرین تصاویردر ذهنش حاکی از آن بود که باید بردگی را رد کرده باشند.
    - اتوبان شهید کسایی، بعد از بردگی دوم از سمت خیابون نادری.
    - خیلی زود نیروهامون بهتون می رسن، آرامش خودتونو حفظ کنید.
    بعد از قطع تماس نگاه ناامیدش دوباره از پنجره ی شاگرد بیرون را کاوید بلکه نشانی از مینا بیابد ولی نبود که نبود. اگر ماشینی عبور می کرد ممکن بود ریع تر نجات پیداکند ولی ساعت چهارصبح در این اتوبان کدام دیوانه ای شب گردی میکرد؟ نمی توانست تا رسیدن اورژانس دست روی دست بگذارد، این احتمال که گل مینایش جان بدهد و او بی حرکت منتظر مانده باشد به جنون می کشیدش.
    دوباره با امیدواری صدا زد:
    - مینا؟
    ولی از مینای بی هوش شده در اثر از دست دادن خون دیگر حتی صدای ناله هم شنیده نمی شد.
    این دیگر آخر صبر مهدی بود، حتی اگر قطع نخاع هم می شد باید از وضیعت مینا اطلاع پیدا می کرد پس به سختی سعی کرد آن قدر خودش را خم کند که دستش به قفل فرمان زیر صنلی برسد و همین کار باعث پیچیدن دردی جانسوز در پشت گردنش شد ولی بدون تسلیم شدن زمزمه کرد:
    - تو می تونی مرد. فقط کم دیگه و...
    حرفش با لمس فلز سرد قفل فرمان نیمه ماند و در عوض لبخند کوتاهی زد و سعی کرد از قفل فرمان مانن یک اهرم استفاده کند و صندلی اش را از فرمان دور کند که تا حدودی هم موفق شد و همان اندک فاصله ی ناشی از قدرت کم بدنیش کمک کرد پاهایش آزاد شود.
    نفس نفس زنان کمی دست از تقلا کشید تا دوباره نیرویش را باز یابد و این بار با قدرت سعی کرد درب اتوموبیل را باز کند ولی فایده ای نداشت و در گیر کرده بود؛ با مشت روی کیسه ی هوا کوبید و فریاد زد:
    - لعنتی!
    خسته تکیه بر صندلی چشمانش را بست و قطره ی اشکی از بین پلک های صاف ولی بلندش عبور کرد؛ چه کسی گفته بود مردا اشک نمی ریزند؟ میریزند! آن هم وقتی در موقعیتی حبس شده باشند که قدمی آن طرف تر عشق دوران کودکی و فرزند در بطنشان با مرگ دست و پنجه نرم می کنند.
    برای بار دوم مشتش به کیسه ی هوا نشست و صدای ناهنجاری داد ولی این بار با بغض نالید:
    - خدایا!
    حتی بردن این نام هم گویی سبکش کرد، در میان اشک لبخند تلخی زد و چند بار زیرلب تکرار کرد:
    - خدایا... خدایا... خدایا خودت کمکم کن.
    معجزه می خواست، معجزه ای به بزرگی خود خالقش. چشم بست ولی تصویر مینا آن قدر واضح بود که از جا پیرد اما جرات نداشت چشم باز کند، مینا لبخند همیشگی اش را زد و گفت:
    - وای مهدی تو بابای فوق العاده ای می شی،
    - حرفای دکتر رو یادت نیست؟ گفت بچه ضعیفه... اگه افتاد هم اصلا ناراحت نباش خانومم.
    مینا لبخند بزرگ تری زد و گفت:
    - خدای من همونیه که شیشه رو وسط سنگ سالم نگه می داره، بچه ی من که دیگه چیزی نیست؟!
    صحنه عوض شد...
    سه ماه بعدش بود و در مطب دکتر بودند، دکتر لبخند به لب گفته بود پسرشان شیرمردیست و قوی تر شده، مینا با هیجان شکر خدایی گفته بود و رو به او ادامه داده بود:
    - بهت گفته بودم... هیچ وقت از خدا ناامید نشو!
    نفس نفس زنان چشم گشود و ناخواسته بانگ خدایا بر لبانش جاری شد، حق با مینا بود، کار برای خدا نشد نداشت ولی او می ترسید از حکمت خدایی که انسان از درکش عاجز است، می ترسید این حکمت مینایش را از او بگیرد، می ترسید این حکمت پسر هفت ماه اش را سقط کند، می ترسید!
    زیرلب گفت:
    - خدایا توکل می کنم به خودت ولی تورو قسم به بخشندگیت لااقل مینارو برام حفظ کن.
    درست نمی دانست چقدر گذشته بود که خیره به بیرون که تنها سیاهی دیده می شد می اندیشید و یا چند بار مینارا صدا زد و تنها سکوت دریافت کرد ولی با شنیدن صدای آژیر آمبولانس خدارا شکر گفت و بی طاقت تر منتظر شد، انتظار سخت بود ولی بالاخره به سر آمد و ماشین آتش نشانی در ماشین را برید و بیرون بـرده شد، پلیس راه را بسته بود ولی نگاه سرگردان مهدی تنها در جستجوی مینا بود که نگاهش خیره ماند روی رد خون های کف آسفالت. مینایش کم خونی داشت، این همه خون نمی توانست برای مینا باشد. آری اشتباهی شده بود وگرنه مینای او که حالا سالم بود؛ حتی شاید خدا لطف کرد هبود و پسرکش هم سالم بود و زودتر از موعود به دنیا آمده بود.
    کم کم آرامبخشی که حتی نفهمید کی تزریق شده بود به خوابش برد و دیگر نتوانست بیشتر از این خودش را فریب دهد.
    ***

    با نوری که مانع از خوابش می شد کلافه گفت:
    - مینا پرده رو بکش.
    چند لحظه ای گذشت ولی اثری از مینا نشد، کلافه گفت:
    - مین...
    دستی که سعی می کرد بالا ببرد تا از افتادن نور در چشمانش جلوگیری کند به خاطر سیم سرم بالاتر نرفت و به طور ناگهانی ذهنش هوشیار شد، چشم هایش یک ضرب باز شد و با دیدن اتاق سراسر سفید، کرمی و تجهیزاتش خواست برخاسته و به سراغ مینایش برود که نتوانست، پای چپ و دست راستش در گچ بود و دست دیگر در سرم، امکان نداشت با این وضعیت بتواند بلند شود پس با خشم صدایش را بالا برد و فریاد زد:
    - کسی هست؟ پرستار؟ پرستار؟ پرس...
    حرفش تمام نشده دو پرستار خانم و یک دکتر مرد با عجله داخل شدند و دکتر اخم ریزی کرد و گفت:
    - چه خبرته مرد؟ بیمارستانو گذاشتی رو سرت. معمولا مریض وقتی به هوش میاد بی حال می شه و...
    مهدی بی طاقت میان حرف دکتر پرید و گفت:
    - زنم حالش خوبه؟ اون حامله بود. بچه چه طوره؟ سقط شده؟
    دکتر در حالی که سعی می کرد مهدی را آرام نگه دارد با لبخند دستپاچه ی گفت:
    - شاید معجزه بوده ولی بچت زنده است، به خاطر زایمان زودرس و کنترل اینکه تو تصادف مشکلی واسش پیش نیومده باشه تو دستگاهه فعلا، خانومتم زنده است.
    همین کافی بود تا آرامش به وجود مهدی بازگردد، پس خدا معجزه اش را کرده بود؛ فرزند هفت ماهه اش زنده بود و مینایش خوب بود.
    ***

    با حس تشنگی چشم هایش را گشود. دکتر ظهر گفته بود که در بخش مراقبت های ویزه است و فعلا امکان دیدار با شخصی را ندار، ظاهرا مهره ی گردن و ستون فقراتش جابجا شده بود و لـ ـختـ هی خونی هم در جایی ک هبه خاطر نداشت دیده شده بود که باید عمل می شد.
    دست برد زنگ پرستار را به صدا در بیاورد که متوجه صحبت های آرام دو پرستاری شد که طرف دیگر بخش باهم صحبت می کردند، ابتدا به نظرش بی اهمیت آمد و خواست /انها را صدابزند ولی وقتی یکی از پرستار ها تخت خودش را نشان داد بی حرکت ماند و گوش تیز کرد:
    پرستار اول: مرد بیچاره تا بیدار شد سراغ زن و بچشو گرفت.
    پرستار دوم: زنش کدومه؟
    - همونی که دیروز رفت کما، وضعش خیلی وخیمه و دکتر می گـه دیر یا زود تموم می کنه ولی بچش...
    دیگر باقی صحبت هایشان را نشنید، تمام می کرد؟ آنها انقدر راحت از مینای او صحبت می کردند؟ فرشت هی زندگیش؟ همان دختر معصومی که با لبخند های دنیای خاکستری اورا رنگی می کرد؟
    پس معجزه چه شد؟ وای که ترسش بر سرش آمده بود و همان حکمت خدا می خواست مینایش را بگیرد. نباید این طور می شد... عصبی سرم را از دستش کشید و در حالی که قطره های خون از دستش پایین می رفت دستش را روی لبه ی تخت فشار داد و نیمه نشسته شد که پرستار ها متوجه شدند و یکی از آنها با شتاب زنگ را زد تا دکتر بیاید و هردو سعی داشتند مانع مهدی شوند ولی با این حال هیچ کدام نتوانست مهدی را به تخت برگرداند، مهدی همان طور نشسته روی تخت نفس نفس زد و از شدت درد وارده به کمر و گردنش چشم هایش پر شد که یکی پرستارها ناامید از خوابیدن دوباره مهدی گفت:
    - لااقل صبر کن برات ویلچر بیارم. به خدا برات خطرناکه، ممکنه قطع نخاع بشی.
    - به جهنم! بمیرم هم باید برم مینارو ببینم.
    کم کم اتاق شلوغ شد ولی مهدی سرسختانه می گفت تمام مسئولیتش بر گردن خودش باید برود به دیدن مینای. با نشستن روی ویلچر صحنه ی شب تصادف جلوی چشم هایش جان گرفت...
    - مهدی زیاد خوردی بزار من بشینم پشت فرمون.
    - همین مونده با این وضعت رانندگی کنی؛ برو کنار خودم می رونم.
    - آخه چرا انقدر خوردی؟
    بغض صدای مینا کلافه اش کرده بود و با تن صدای بلندی غریده بود:
    - عروسی خواهرم بودا مثلا، من مـسـ*ـت نیستم، بشین راه بی افتیم.
    ای کاش لجبازی نکرده بود، ای کاش لااقل راضی می شد مادرش به آزانس زنگ بزند، فکر می کرد هوشیار است ولی کم کم الـ*کـل ها تاثیر مخربشان را گذاشتند و تنها برای یک ثانیه کنترل را از دست داد و بعد فقط تصاویر محوی از چرخیدن ماشین در ذهنش بود، جیغ میناهم همان اول درآمد ولی چون از ماشین بیرون پرت شده بود دیگر صدایش به گوش مهدی نرسید.
    زیر لب گفت:
    - لعنت به من! من لعنتی کشتمش؛ گفت مـسـ*ـتی ولی لج کردم...
    پرستار با تعجب گفت:
    - حالتون خوبه؟
    آشکارا اشک هایش ریخت و مدام تکرار می کرد:
    - من کشتمش؛ حرفشو گوش ندادم و خدا داره مجازاتم می کنه... من کشتمش!
    پرستار: آروم باشید براتون خوب نیست، خانومتون نمرده که...
    عصبی فریاد زد:
    - اگه بمیره؟
    با اجازه پزشک بالاخره بالای سر مینایش بود، گل مینایش پژمرده شده بود و صورت مهتابیش از همیشه فرشته سان تر دیده می شد، دست مینا را در دست گرفت و بـ ــوسه ای برآن نشاند و گفت:
    - خانومم؟ دلت میاد بری؟ تو که هیچ وقت باهام قهر نمی کردی؟! همیشه مگه نمی گفتی لج بازی ها و تخس بازی های منو دوست داری؟ چرا این دفعه ناراحت شدی پس؟ مینام؟ توروخدا نرو! آخه من چیکار کنم لامصب بدون تو؟ مگه به پسرمون وابسته نبودی؟ چه طور دلت میاد بزاریش پیش من بی مسئولیت و بری؟
    همه ی پرستارها و دکترهایی که اجازه ی ورود به بخش داشتند دم اتاق ناظر این تراژدی بودند و کم کم اشک آنها هم درآمد به حال مهدی که حالا با یک کودک هفت ماهه تنها می شد؛ کارشان امید دادن بود ولی از نظر پزشکی مینا هر آن امکان داشت آخرین دم و بازدمش را خرج کند.
    مهدی درمیان اشک هایش ادامه داد:
    - مینام؟ چرا دیگه حرف نمی زنی؟ یادته انقدر حرف می زدی بهت می گفتم مرغ مینا؟ چی شد پس؟ چرا ساکت شدی؟ غلط کردم! من غلط کردم! دیگه هیچ وقت بهت نمی گم مرغ مینا. تو فقط چشماتو باز کن و حرف بزن، هرچقدر دوست داری مخمو بخور. مینا؟ خانومی؟ ببین منی که می گفتی مغرورم به خاطرت به چه روزی افتادم!؟ مینا من بدون تو چه طور تو روی یادگاریت نگاه کنم؟ چه طور تو روی بقیه نگاه کنم؟ با عذاب وجدان چیکار کنم؟ با غم نبودنت چه طور کنار بیام؟ مینام؟
    تند صدایش بالارفت و هیستیریک و با شتاب اشک هایش را پاک کرد و گفت:
    - بیدار شو! چشماتو باز کن لعنتی! توروخدا بیدار شو...
    صدای بلندش کم کم تحلیل رفت و نالید:
    - مینام؟ بیدارشو جون مهدی.
    زجه زنان تکرار کرد:
    - جون مهدی بیدارشو.
    خدا بالاخره فرشته اش را پس گرفته بود، مینا مانند یک رویای کوتاه آمد و زندگی سیاهش را تغییر داد و سفید کرد و حالا داشت باز می گشت همانجایی که از اول لایقش بود، پیش همان خالقش ولی این ها در باور رنجیده ی مهدی نمی گنجید. در قلبی که تپیدن را با مینا آموخته بود تفهیم نمی شد.
    دوباره با امیدواری گفت:

    - تو هیچ وقت منو ناراحت نکردی، هیچ وقت حرفمو زمین ننداختی پس بیدار شو! بیدار شو و بیا باهم پسرمونو بزرگ کنیم فرشتم. بیدار شو گل مینام.
    دکتر خواست قدمی به جلوبردارد تا او را از مینا جدا کند ولی صدای بوق ممتد دستگاه که بلند شد گویی زندگی در بخش ایستاد، همه ناباور خیره به خط افقی بودند که در دستگاه می گذشت و کم کم به خودشان آمدند و چند نفری سعی در بیرون کردن مهدی داشتند و دکتر و کادر بالای سر مینا حاضر شدند، ماساژ قلب نتیجه نداد، دستگاه شک آماده شد و در مقابل دیدگان مهدی جسم مینا لرزید، با لرز مینا مهدی گویی قلبش ایتاد و زلزله ی چند ریشتری بر وجودش افتاد، با هر بار شک دادن آنها مهدی دردکشید و اشک ریخت و زیرلب تکرار کرد:
    - مینا خواهش می کنم برگرد.
    دوباره صدای ظریف مینا در گوشش زنگ زد " هیچ وقت از خدا ناامید نشو!"
    این بار بلند و از روی ترس و ناچاری فریاد زد:
    - خدایا، تورو خدا!
    پرستار: دکتر برنمی گرده.
    دکتر نگاهی به اشک های مهدی کرد و کلافه گفت:
    - یه بارم.
    این بار ذکر زیرلب مهدی، خدا خدا بود و در دل نذر و نیازی نماند که نکرده باشد.
    .
    .
    شُک آخر!
    .
    .
    تکنسین با اشک و ناباوری ابتدا آرام و بعد با فریاد گفت:
    - مریض برگشت! مریض برگشته!
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره ۷:
    بوی لاستیک و آهن سوخته، ریه اش را پر کرده بود. با گیجی چندبار پلک زد و پس از چندثانیه، چشمان سبزش مات صندلی خالی شاگرد ماند. چندین بار با اضطراب و پی در پی فریاد زد:
    -مینا؟
    سعی کرد تن سستش را تکان بدهد، ولی کامل بین صندلی و کیسه هوا، گیرافتاده بود .سقف اتاقک اتومبیل تا نیمه خم شده و از پنجره سمت شاگرد، تنها ماه کامل در دل آسمان دیده می شد.
    کم کم ناامید شده بود که ناگهان صدای ناله‌ی ضعیفی را شنید؛ ترسید و دوباره سعی کرد تا تکانی بخورد اما کاملاً گیر کرده بود. به خودش لعنت فرستاد که مینا را هم با خودش آورده. به ماه زل زد و در دلش آرزو کرد که مینا حالش خوب باشد و این ماجرا به خوبی تمام شود.
    صدای پایی را شنید.
    -مینا؟ تویی؟ کی اون جاست؟
    صدای داد مینا را شنید؛ ته دلش خوش حال شد که مینا هنوز زنده است.
    کسی در را گرفت و با چند فشار در از جا کنده شد.
    -دِ آخه دختر وقتی نمی‌تونی خوب رانندگی کنی مجبوری سوار ماشین می‌شی و با بقیه کورس می‌ذاری؟
    یک پسر جوان را که مغرورانه او را تماشا می‌کرد برای نجاتش آمده بود.
    -من رانندگیم خوبه اون ماشینه از عمد اومد جلوم و من مجبور شدم برای شاخ به شاخ نشدن به طرف پرتگاه برم و در ضمن با کسی کورس نذاشتم من فقط داشتم راه خودم رو می‌رفتم.
    -با سرعت ۲۰۰؟
    -به تو چه.
    -واقعاً پر رویی! من رو باش که اومدم کیرونجاتبدم.
    -مینا کجاست؟
    -مینا کیه دیگه؟
    -همراهم.
    -والا وقتی کورس گذاشته بودی که شیشه‌های ماشینت که دودی بود و چیزی پیدا نبود الان هم من کسی رو جز تو ندیدم.
    -اون ماشینه که با من کورس گذاشت..
    -در رفت.
    -و تو چرا وایسادی؟
    -دلم برات سوخت. کمربند هم که نزدی. واقعاً شانس آوردی زنده موندی.
    بی تفاوت به پسر نگاه کرد و در فکر این بود که از این زنده ماندنش خوش حال نیست.
    -من نیازی به ترحم دیگران ندارم برو.
    پسر جوان بدون ذره‌ ای توجه دختر صندلی را عقب کشید و دختر را بلند کرد و بیرون آورد.
    -با تو هستما
    -واقعاً پر رو هستی!
    -همینم که هستم برو.
    -این جا کاملاً خلوته؛ اگه من برم بلای خوبی سرت نمیادا
    -مهم نیست
    مشکوک به دختر چشم دوخت.
    -نکنه می‌خواستی خودکشی کنی؟
    با این حرف جرقه‌ای در ذهن دختر زده شد و افکار موهوم و درهمی برایش زنده شد و در این افکار دید که در بالاترین سرعت ماشین، چشم‌هایش را بسته است.
    -آهای چرا غرق شدی؟
    -مینا کجاست؟
    -مینا کیه؟
    -دوستم.
    -من کسی رو ندیدم.
    -من باید پیداش کنم؛ من رو بذار زمین.
    پسر دختر را روی زمین گذاشت و دختر خواست بلند شود که درد شدیدی را در پایش احساس کرد.
    -لعنتی چرا نمی‌تونم پاشم.
    پسر پوزخندی زد
    -فقط لوس بازی؟ از این کاراتون متنفرم. وقتی بغلت کردم گفتی بذارمت زمین و حالا که گذاشتم داری ناز می‌کنی؟ به من ربطی نداره خواستی بیا بالا تا ببرمت یه جایی نخواستی هم همین جا باش و وسیله‌ی خوشـی‌ پسرایی که دارن میان شو.
    پسر این را گفت و به سمت بالا‌ی پرتگاه و ماشینش رفت.
    -مینا کجایی؟
    دختر اطراف را نگاه کرد اما به جز ماشین پرس شده‌ی خودش و شیشه‌های ماشینش که به همه جا ریخته بود و یک بیابان چیز دیگری ندید. از ماشین دود بلند می‌شد و دختر باک بنزین را دید که از آن قطره‌هایی چکه می‌کردند. با خودش فکر کرد که این ماشین منفجر خواهد شد؛ تلاش خودش را کرد تا از جایش بلند شود اما نه تنها نتوانست بلکه شکم درد شدیدی هم گرفت. یک دستش را روی شکمش و دست دیگرش را هم روی پای چپش قرار داد و آرام بلند شد و به صورت دولا با تلو تلو خوردن خودش را حرکت داد و چند قدم پیش نرفته بود که محکم به زمین خورد.
    ***
    پسر عصبی به ساعتش نگاه کرد؛ ده دقیقه‌ای بود که منتظر بود و از دختر هیچ خبری نبود؛ به خودش لعنت فرستاد که چرا بی خیال دختر نشده و به راهش ادامه نداده است؛ صدای انفجاری شنید؛ ترسید و سریع از ماشین پیاده شد؛ ماشین دختر منفجر شده بود و پسر مات و مبهوت مانده بود و افسوس می‌خورد که چرا به دختر کمک نکرده و خودش را مقصر کشته شدن دختر می‌دانست که صدایی از زیر پایش شنید و دختر را دید که سـ*ـینه خیز خودش را روی خاک‌ها می‌کشید و نصف راه را از ماشینش تا پسر آمده بود. خوش حال شد و به سمت دختر دوید و او را بلند کرد؛ دختر از درد چشم‌هایش را بست اما دادی نزد. دختر را داخل ماشینش برد و روی صندلی نشاند. خودش هم سوار ماشین شد و حرکت کرد.
    بی حرف گوشی اش را به دختر داد.
    -این برای چیه؟
    -زنگ بزن
    -به کی؟
    -من چمیدونم به آشنات، خانوادت
    دختر گوشی را در دست گرفت و شماره‌ی صفر و نه را گفت.
    -چرا وایسادی؟
    -من فقط شماره‌ی یه نفر رو حفظم و اونم نمی‌خواد من رو ببینه.
    -my friend my friend بازی مسخره‌
    -نه، داداشم.
    -زنگ بزن اون حتماً میاد.
    -می‌دونم که نمیاد
    -چرا نباید بیاد؟
    -چون من شکستمش چون نابودش کردم و چون از من متنفره
    -اما خواهرشی
    -اما اون من رو به عنوان خواهرش قبول نداره
    -تو زنگ بزن
    -من بهش زنگ نمی‌زنم
    -بده من باهاش حرف می‌زنم.
    دختر با شک و دو دلی شماره را گرفت و گوشی را به پسر داد.
    -اسمت چیه؟
    -رها، رها عزیزی.
    -سلام من نیما بنی اعتمادم؛ ببخشید مزاحم می‌شم من داشتم می‌رفتم که دیدم که تصادف شده و خواهرتون تصادف کرده و ماشینش... بله رها... ببینید آقا... اما... اون خواهرتونه... واقعاً براتون متاسفم.
    رها پوزخند تلخی زد و حرفی نزد و چشم‌هایش را بست؛ نیما قطره‌ی اشک کوچکی را که از چشم رها چکید را دید اما به روزی خودش نیاورد.
    به هیچ عنوان نمی‌توانست تصور کند که چه گونه یک برادر از خواهر خودش می‌بُرد و وقتی خبر تصادفش را می‌شنود بی تفاوت می‌گوید:
    "خب مشکل خودشه می‌خواست رانندگی نکند بهش بگید به من ربطی نداره خودش حلش کنه."
    حتی نخواست این جملات را به رها بگوید؛ اما انگار خود رها تک تک این جواب‌ها را می‌دانست.
    ***
    پس از چند دقیقه رها بی هوش شد و نیما هراسام رها را به اولین بیمارستان رسانده بود و حال منتظر جواب آزمایش‌ها بود که دکتر از اتاق رها بیرون آمد.
    -چی شد دکتر؟
    -پاش شکسته اما چون قبلاً ورزش می‌کرده بندش خوبه و زود خوب می‌شه فقط کمی ضعیفه که باید بهش برسید و از همه مهم تر بهتون تبریک می‌گم. دارید پدر می‌شید.
    دکتر رفت و نیما مبهوت بر جا مانده بود! هنوز زن نگرفته به خاطر یک کمک پدر هم شده بود! این دیگر قابل تحمل نبود؛ حال علت شکم دردهای دختر را می‌دانست. نیما فکر کرد و متوجه شد حلقهکای در دست رها ندیده است! این چنین علت بی تفاوتی برادرش را درک می‌کرد.
    عصبانی شد که یک دختر هرز*ه را نجات داده است و خواست از بیمارستان برود که پرستار او را صدا زد و اتاقی که رها در آن بود برد.
    رها روی تخت خوابیده بود و خون‌ها و زخم‌های روی صورتش را شست‌ و شو و پانسمان کرده بودند؛ حال صورت واقعی رها را می‌د‌ید. رها قیافه‌ای کاملاً معصوم و بچگانه داشت؛ نه، از این دختر بعید است؛ اما هیچ چیز، از هیچ کسی بعید نیست؛ ولی به هرحال نباید بدون دانستن تمام ماجرا بی هیچ فکری قضاوت کند.

    متن شماره ۸:
    بوی لاستیک و آهن سوخته، ریه اش را پر کرده بود. با گیجی چندبار پلک زد و پس از چندثانیه، چشمان سبزش مات صندلی خالی شاگرد ماند.چندین بار با اضطراب و پی در پی فریاد زد: مینا؟
    سعی کرد تن سستش را تکان بدهد، ولی کامل بین صندلی و کیسه هوا، گیرافتاده بود .سقف اتاقک اتومبیل تا نیمه خم شده و از پنجره سمت شاگرد، تنها ماه کامل در دل آسمان دیده می شد.
    کم کم ناامید شده بود که ناگهان..نگاهش به رد خونی افتاد که تا بیرون از ماشین ادامه داشت. با دیدن این صحنه اشک در چشمانش حلقه زد. از چیزی که در ذهنش آمده بود ، می ترسید.
    پس از مدتی با تلاش های پی در پی توانست خود را از دست آن اتومبیل کذایی آزاد کند. با گام هایی که توانایی کنترل لرزششان را نداشت، رد خون را گرفت تا به جسم بی جانی رسید.جسمی که تنها امید زندگیش بود. جسمی که هدیه دهنده خنده اش بود. جسمی که محرم اسرارش بود.
    همانطور که اشک راه دیدش را تار کرده بود، آرام کنار جسم بی جانش دراز کشید و سفرش را در این جهان به اتمام رساند.
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره ۹:
    بوی لاستیک و آهن سوخته، ریه اش را پر کرده بود. با گیجی چندبار پلک زد و پس از چند ثانیه، چشمان سبزش مات صندلی خالی شاگرد ماند. چندین بار با اضطراب و پی در پی فریاد زد: مینا؟
    سعی کرد تن سستش را تکان بدهد، ولی کامل بین صندلی و کیسه هوا، گیرافتاده بود .سقف اتاقک اتومبیل تا نیمه خم شده و از پنجره سمت شاگرد، تنها ماه کامل در دل آسمان دیده می شد.
    کم کم ناامید شده بود که ناگهان بوی خاصی به مشامش خورد. با تمام قوای باقی مانده درتنش دستش را به سمت داشبور حرکت داد از برخورد دستش با تیزی فلزهای تا شده سقف خراش عمیقی ایجاد شد و خون فواره زد. به زحمت دستش را به داشبورد رساند و بازش کرد. هرچه در داشبورد وجود داشت به کف اتومبیل ریخت. سکه، شکلات، دستمال و...گوشی گران قیمتی که دیروز هدیه گرفته بود و ناخن گیر بزرگی را با مشقت فراوان در دست گرفت. قطرات خون به سرعت صفحه گوشی را رنگین کرد. بی توجه دستش را دوباره حرکت داد و خراش عمیق دیگری بر ساق دستش نشست. خود را برای پوشیدن این مانتو لعنت کرد. آنهم هدیه بود. آستین های کوتاه گشادی داشت که با بلند کردن دستش تا شانه اش را برهنه نمایان میکرد. با ناخن گیر کیسه هوا را پاره کرد. گوشی را به دست سالمش رساند. انگشتانش را روی صفحه لغزاند و رمز بسیار دشوار صفحه را کشید. با اولین شماره تماس گرفت.
    مائده: الو...الو ساسان؟
    صدای قهقه ای از آنور خط آمد.
    ساسان: به به جوجو خانم از اینورا یاد ما کردی؟
    در حالی که گوشی را بین سر و شانه اش قرار میداد و سعی میکرد کمربندش را با دست سالمش باز کند با استرس گفت: ساسان کمکمون کن! من و مینا تصادف کردیم. از دره پرت شدیم.
    ساسان: هانی صدات نمیاد بعدا تماس بگیر. بای.
    باز نمیشد. هرکار میکرد باز نمیشد این کمربند لعنتی!
    دوباره همان بو....
    فریاد زد: مینا؟!
    دوباره و چند باره فریاد زد.
    دلشوره امانش را بریده بود. در حالی که سعی میکرد لرزش دستانش را متوقف کند با شماره دیگری تماس گرفت. تا جواب بدهد چند بار دیگر با صدایی مرتعش که ترس در آن فریاد میزد مینا را صدا زد.
    تماس برقرار شد. صدای زخمت و مائده کشش حضورش را پشت سیمها و خطها و کیلومترها اعلام کرد.
    سام: سلام سفره خانم احوالت؟
    همیشه سُفره صدایش میزد.
    صدای مرتعش مائده آنسوی خط ابروی تیغ خورده ی پسر را بالا برد.
    مائده: سام به کمکت احتیاج دارم. منو مائده تصادف کردیم. پرت شدیم از ...
    نگذاشت حرفش را تمام کند.
    سام: خب زنگ بزن به آتشنشانی و اورژانس؛ من کاری از دستم برنمیاد.
    و تماس را قطع کرد.
    حیران به صفحه موبایل خیره شده. اینها همان ها بودند که هرشب....
    با آتشنشانی و اورژانس تماس گرفت و سعی کرد تا حضور آنها خود را خلاص کند و به سراغ مینا برود. در همان لحظات پر آشوب فریاد های پر از استرسش قطع نمیشد.با همه ی مخاطبینش تماس گرفت ولی نتایج، مشابه سام و ساسان بودند‌. مینا را صدا میزد و کمک دهنده ای می جست. لحظه ای چشمش به آینه ی شکسته ی اتومبیل افتاد. گیسوان بلوند شده ی فر موقتش خونین بود و هفتاد و هفت قلمِ روی صورتش ماسیده بود. زرد در سیاه و سیاه در بنفش و همه در سرخی خون مخلوط شده بودند. نگاهی به اوضاعش انداخت. لرزش تنش غیر قابل مهار بود. تعدادی از ناخن های کاشته شده اش شکسته بود و یکی هم ناخن را از گوشت جدا کرده بود و او متوجه نشده بود. بو را غلیظ تر حس کرد. اینبار دیگر از شامه اش مطمئن بود. هرچند بعد از آن جراحی کذایی، زیر دست آن دکتر قلابی ....
    فریادهایش دلخراش تر شد. مینا را زجه میزد و کمک را التماس میکرد. به ماه نگاهی انداخت.
    مائده: خدایا غلط کردم. دیگه گـ ـناه نمیکنم. دیگه سراغ کثافت‌کاری نمیرم.
    از دبستانش خاطره ای گنگ داشت. در کتاب هدیه های آسمانش چه میگفتند؟ داستانهای کتاب قرآن بود؟ کدام بود که میگفت عده ای در کشتی خدا را صدا زدند و نجات یافتند؟ خدا را صدا زد. صدای آژیر آمبولانس و پس از لحظه ای آژیر آتشنشانی بلند شد. خدا را شکر کرد. لحظه ای فکری از ذهنش گذشت.
    اینبار نجات پیدا کردم....
    بو غلیظ تر شد. از کاپوت ماشین جرقه هایی برخواست. ترس رنگ از رخش پراند و نم شلوار برمودای سفید رنگش را گرفت. پس کجا ماندند آن گروه های امداد؟
    دره شیبش زیاد و پایین آمدن دشوار. صدای دویدن شنید. امیدوار شد. لحظه ای از آینه چهره ای دهشتناک دید و....
    ماموران امداد از دور شاهد سوختن اتومبیل بودند و کاری برای زجه های فردی که داخل بود نمیتواستند بکنند. دختر دیگری راهم همان حوالی به حالتی که جمجه سرش به شدت شکسته بود و شکمش به سنگ تیزی برخورد کرده و پاره شده بود یافتند‌.
    صبح فردا روزنامه ها اینچنین تیتر زدند: دو تن فروش معروفِ... در شبی تلخ به کام مرگ رفتند

    متن شماره ۱۰:
    بوی لاستیک و آهن سوخته، ریه اش را پر کرده بود. با گیجی چندبار پلک زد و پس از چندثانیه، چشمان سبزش مات صندلی خالی شاگرد ماند.چندین بار با اضطراب و پی در پی فریاد زد: مینا؟

    سعی کرد تن سستش را تکان بدهد، ولی کامل بین صندلی و کیسه هوا، گیرافتاده بود .سقف اتاقک اتومبیل تا نیمه خم شده و از پنجره سمت شاگرد، تنها ماه کامل در دل آسمان دیده می شد.

    کم کم ناامید شده بود که ناگهان صدای ناله ضعیفی را شنید . سعی کرد تمام حواسش را جمع کند و درد دستش را فراموش کند . دوباره صدای ناله به گوشش رسید ولی اینبار واضح تر،به طوری که میتوانست تشخیص دهد صدای خواهرش است . تمام نیروی باقی مانده اش را جمع کرد و بار دیگر فریاد زد :

    _مینا

    کمی منتظر ماند . سکوت محیط را فرا گرفته بود و صدای زوزه گرگ ها به گوشش میرسید . ترسی تمام وجودش را فرا گرفت:

    _ نکند گرگ ها به مینا حمله کنند ؟

    شانسش را دوباره امتحان کرد :

    _مینا

    صدای لرزان خواهرش را شنید :

    _ مریم!

    با شنیدن صدای مینا امیدی به وجودش سرازیر شد . بدون توجه به موقعیتش خواست از ماشین که الان به هر چیز دیگری شبیه بود خارج شود . ولی کیسه هوا دوباره مانعش شد . تقلا برای نجات فایده ای نداشت تا اینکه تصمیم گرفت گرفت با ناخن های تقریبا بلندش هوای کیسه را خارج کند اما مثل اینکه تیزی ناخن هایش کفایت نمی کرد . چشمش به جسم براقی کنار دستش افتاد . فکر کرد شاید چاقویی باشد که کوروش همیشه در ماشینش داشت. دست سالمش را به سمتش دراز کرد و بعد از کمی گشتن دستگیره چاقو را پیدا کرد .

    اینبار صدای همراه با درد مینا او را وادار کرد که سریعتر خودش را از چنگ آهن ها نجات دهد :

    _ مریم ؟ کجایی ؟

    چاقو را در مشتش فشرد ، با لا برد و به داخل کیسه هوا فرو برد. با خالی کردن هوای کیسه سنگینی روی سـ*ـینه اش برداشته شد . حالا بهتر میتوانست بفهمد درد دستش جدی است ولی توجهی نکرد باید هر طور که میشد خودش را به مینا میرساند . خودش را از بین اهن های درهم رفته عبور داد و با باز کردن در روی زمین پرتاب شد . از دست سالمش استفاده کرد و ستون بدنش قرار داد تابتواند روی پاهای بی رمقش بایستاد . سوزشی را روی کمرش احساس کرد و با دستش آن را لمس کرد و متوجه خیسی خون شد سرش را به اطراف گرداند تا مینا را پیدا کند .

    خواهر کوچکش روی جاده خاکی که درحالی که دریاچه قرمز خون اطرافش را احاطه کرده بود افتاده بود . لنگان لنگان به طرفش رفت . اولین قطره اشک از چشمش فرو ریخت . کنار مینا زانو زد ، دستش را بلند کرد و روی صورتش گذاشت . دیگه این مینا ، مینا زیبای قبل نبود . کنار سرش شکافته شده بود و زخم های روی صورتش بینی زیبا و لب های خوش فرمش را نابود کرده بود.

    مینا نفس زنان گفت :

    _ خواهر منو ببخش . تقصیر من بود .

    اشک های مریم حالا بی وقفه فرو میریخت با هق هق گفت:

    _ نه عزیزم هیچ چیز تقصیر تو نیست . یکم دیگه صبر کن زنگ میزنم اورژانس.

    مینا: این کارو نکن . اونوقت کوروش پیدامون میکنه.

    مریم : نه اون دیگه دستش به ما نمیرسه . اگه بتونیم بریم شهر با پولایی که ازش برداشیم زندگی عالی برات درست میکنم . فقط باید یکم طاقت بیاری.

    مریم سعی کرد مینا را کمی جابجا کند ولی وقتی دستش به پلویش خورد صورت مینا از درد جمع شد .

    مینا : نمیتونم نفس بکشم .

    مریم خواست بلند شود تا کمک خبر کند .

    ولی مینا با دست بی جونش گوشه مانتو مریم را گرفت :

    مینا : خودتو به زحمت ننداز من میدونم زنده نمیمونم. بخت ما از همون اول سیاه بود حتی اگر به شهر هم میرفتیم خوشبخت نمیشدیم.

    مریم دوباره کنار مینا نشست ،پرده زندگی سیاهش جلوی چشمانش به نمایش در آمد . بدبختی مریم و مینا از موقعی شروع شد که پدرشان مرد و طلبکار های پدرش مادرش را به زندان بردند ولی فاطمه خانم که صاحبخانه آن ها و زن تنها ولی مهربان بود از آن ها نگهداری میکرد .آن موقع مینا فقط یک سال داشت . ولی این خوشبختی کوچک چند سالی بیشتر ادامه نداشت . فاطمه خانم بیماری قلبی داشت که همین باعث شد آن دو دختر را تنها بگذارد. مینا و مریم چند ماه پس از مرگ فاطمه خانم تنها بودند تا اینکه دوستان و فامیل های فاطمه خانم تصمیم گرفتن از آن ها به عنوان خدمتکار استفاده کنند . هرماه آن ها به یکی از خانه ها میرفتند و صاحب آن خانه بدون توجه به سن مریم و مینا آن هارا مجبور به انجام هر کاری میکردند . مریم هم برای اینکه خواهر کوچکش کاری را انجام ندهد خودش تمام مسئولیتها را به عهده میگرفت . تا اینکه بزرگ شدن و برادر زاده فاطمه خانم به خوانواده اش فشار وارد کرد که با مریم ازدواج کند . برادر فاطمه خانم همیشه با آن ها بهتر از دیگران رفتار میکرد ولی وقتی پای پسرش به میان آمد مریم را مجبور به ازدواج با کوروش کرد . در ابتدا کوروش مانند عاشق پیشه ها با مریم رفتار میکرد و به او توجه میکرد ولی طولی نکشید که مریم را تبدیل به بـرده اش کرد و به داشتن یک زن اکتفا نکرد و هرشب دختر های مختلف را به خانه میاورد و مریم را مجبور میکرد کار های آن هارا انجام دهد و مینا را که تا به اون روز با آن ها زندگی میکرد به پیش یکی از زیر دستانش فرستاد تا در مغازه آن ها نظافت انجام دهد . مریم که از این وضع زندگی خسته شده بود طی چند ماه نقشه کشیدن توانست تمام پول های کوروش را جمع کند و اون شب با ماشین او فرار کردند ولی این تصادف باز هم جلوی خوشبختی آن ها را گرفت .

    مریم تکونی خورد و صورت مینا را نوازش کرد :

    مریم : خواهرم نگران نباش . من اجازه میدم با فرهاد ازدواج کنی بعد از اینکه توی شهر خونه گرفتیم و کاری پیدا کردیم فرهادم از روستا پیش خودمون میاریم . باشه ؟

    مینا به خس خس افتاده بود :

    _ مریم جان . منو رها کن . من زنده نمیمونم تو نباید دوباره به خاطر من خودتو فدا کنی .

    مریم: این حرفو نزن . من بدون تو جایی نمیرم . میخوام بفرستمت درس بخونی ، مهندس شی . یادته همیشه میگفتی میخوام مهندس شم خونه بسازم .یادته ؟

    مینا : فرهاد میگفت میخواد منو خوشبخت کنه . میگفت دوستم داره . ولی من اون موقع تو رو فراموش کردم که تا به امروز برای من همه کار کردی . من نباید به خاطر فرهاد اون کارو میکردم.

    چند لحظه پیش برای مریم یاد آور شد :

    خیلی از روستا دور نشده بودند که مینا حرف فرهاد را وسط کشید .

    مینا : پس فرهاد چی ، ما قرار گذاشته بودیم باهم ازدواج کنیم.

    مریم : من نمیزارم تو با اون پسره بری زیر یه سقف . اگه بریم شهر حتما آدمای بهتر از اون پیدا میشن.

    مینا فریاد زنان گفت : ولی اون با بقیه فرق داره . من بدون فرهاد هیجا نمیام.

    مریم : همه آدم های اون روستا مثل همن . اونا جز بیچارگی چیزی برای ما نیوردن .

    مینا : ولی من اونو دوست دارم !

    بعد مینا طی تصمیم عجولانه در ماشین را باز کرد و خودش رو به بیرون پرتاب کرد. مریم هم نتوانست ماشین را کنترل کند و به طرف صخره سنگی منحرف شد و با اون برخورد کرد .

    حالا مریم کنار خواهرش نشسته بود و بی وقفه گریه میکرد .

    مینا سرفه ای کرد و خون از دهانش سرازیر شد .، با صدای خش دارش رو به مریم گفت :

    _ ببخش که خواهر خوبی برات نبودم و به فکر خودم بودم . خداحافظ مریمم.

    بعد چشمهای مینا برای همیشه بسته شد . ولی مریم نمیخواست این موضوع را باور کند .

    _ نه ! مینا چشماتو باز کن . قول میدم از این به بعد به حرفت گوش کنم . هرچی بخوای برات میخرم . پولای کوروش به قدری هست که پولدار باشیم.

    ولی فریاد ها و التماس های مریم بی فایده بود . گلوی مریم درد میکرد . دیگه نا امید شده بود . بلند شد ، به سمت پرتگاه کنار صخره رفت . زوزه گرگ ها در گوشش میپیچید . هوا تاریک بود ولی میتوانست ارتفاع پرتگاه را از زیر نور ماه تشخیص دهد .

    با خودش زمزمه کرد : برای مردن خوبه !

    به پشت سرش و به بدن بی جون خواهرش نگاه کرد:

    _ خواهرم ، مینا جانم ، من هیچوقت تو رو تنها نمیذارم حتی در مرحله آخر زندگییمون . همه جا باهات هستم و مراقبتم . نگران نباش الآن میام پیشت که تنها نمونی!
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره ۱۱:
    بوی لاستیک و آهن سوخته، ریه اش را پر کرده بود. با گیجی چندبار پلک زد و پس از چندثانیه، چشمان سبزش مات صندلی خالی شاگرد ماند.چندین بار با اضطراب و پی در پی فریاد زد: مینا؟
    سعی کرد تن سستش را تکان بدهد، ولی کامل بین صندلی و کیسه هوا، گیرافتاده بود .سقف اتاقک اتومبیل تا نیمه خم شده و از پنجره سمت شاگرد، تنها ماه کامل در دل آسمان دیده می شد.
    کم کم ناامید شده بود که ناگهان سایه ای رو پشت پنجره دید.با دقت به سایه نگاه کرد سایه کاملا مثل یه انسان بود با ذوق شروع کرد به صدا کردن.
    -کمک کنید.کمک.
    صدای پایی که به سمتش میمومد رو شنید.انگار کسی پیداشون کرده.با خوشحالی بازم مریم رو صدا کرد،که بازم از همسرش صدایی نیومد.نمیتونست سرش رو به سمت صندلی کناری برگردونه گردنش کلا درد میکرد.احتمال می داد شکسته باشه.
    صدای پا خیلی نزدیک تر شده بود.دقیقا کنار ماشین مردی رو پشت پنجره ماشین دید، با پوزخندی بر لبرياش!!!!!
    کمی بعد مرد در سمتش رو باز کرد.
    -اقا به همسرم کمک کنید، اصلا صدایی ازش نمیاد.
    مرد بدون این که حرفی بزنه اونو از ماشین کشید بیرون و خوابوندش رو زمین.
    بعدش رفت سمت در کنار همسرش همسرش هم با خود اورد.هنوز کمی از ماشین دور نشده بود.که صدای بدی تو فضا پیچید.مردی که برای کمک اومده بود.به روی زمین افتاده بود مریم هم کنارش از ماشین دود بلند میشد و تو اتیش مسوخت. با خیال راحت به صحنه نگاه میکرد. و فکر میکرد نجات پیدا کرده نمیدونست که تازه اول راهه!!!
    -اقا ممنونم کمکم کردید.من اسمم مرتضی است.اگه یه گوشی چیزی داشته باشید.من زنگ بزنم بیان منو خانومم رو ببرن دکتر.
    مرد هیچ حرفی نزد و فقط به مرتضی نگاه کرد بعدش رفت سمت مریم و انداختش رو کولش و راه افتاد. مرتضی نمیدونست کجا داره میره ونگران مریم بود با نگرانی صدا زد.
    -اقا کجا خانوم منو کجا میبرید.
    مرد اصلا به حرف مرتضی توجه ای نکرد و از اونجا دور شد.
    تمام دلش اشوب بود اصلا نمیتونست تکون بخوره اون مرده ام مریم رو عشقشو بـرده بود نمیدونست حال مریم چطوره غیر از اون نمیدونست اون مرده اصلا کی هست.
    خیلی طول کشید.مردی که مریم رو بـرده بود رو دید که داره بهش نزردیک میشه، خوشحال شد.احتمالا میبردش پیش مریم حتی حاظر بود اگه میمیره پیش مریم بمیره.
    مرده اومد مرتضی هم گذاشت پشتش و راه افتاد هیچی نمیگفت حتی اگه لالم بود با یه جوری منظورش رو میرسوند، ولی هیچی نمیگفت.
    -مارو کجا میبری.
    مریم کجاست خوبه.
    باز هم سکوت سکوت مبهمی که ادم رو میترسوند،همیشه ادم های مرموز از همه چیز ترسناک ترن مرتضی هم این رو حس میکرد،تو بد مخمسه ای افتاده بود.نه خودش توانایی تکون خوردن رو داشت نه مریم دوتاشون کاملا بعد تصادف فلج شده بودن و حالا دست کسی افتادن که نمیدونستن میخواد باهاشون چیکار کنه.
    به یه محوطه تاریک و پر از درخت رسیدن.بوی رطوبت تمام محوطه رو پر کرده بود.درخت ها این قدر محیط رو پر کرده بودن.که انگار نمیخوان بزارن که نور خورشید به زمین برسه.از ترس بدنش یخ کرده بود.به یه کلبه چوبی رسیدن کلبه اون قدر قدیمی و کهنه بود.که انگار الانه فرو بریزه ولی هنوز استوار ایستاده بود.مرد در خونه رو باز کرد. وارد کلبه شدن؛مرد مرتضی رو روی تختی داخل کلبه گذاشت تخت نم داشت.مرتضی چشمش رو دور تا دور کلبه چرخوند. تمام در و دیوار سیاه بود حتی رو تختی که مرتضی روش بود. یه بوی بد تو کلبه میومد.مثل بوی یه لاشه که یه مدت یه جا مونده و بو گرفته.هر لحظه ترس مرتضی بیشتر میشد.با صدای لرزونش مرده رو صدا کرد.
    -اهی اقا زن من کو کجاست.
    مرد هیچی نگفت و از کلبه خارج شد.یعنی مریم کجاست.
    -اهی اقا با شما نیستم اقاااااا
    بعد از یه مدت یه صدای اره مانند از بیرون خونه اومد. مرتضی نمیدونست صدای چیه فقط صدا رو میشنید.مرد دوباره اومد تو کلبه.یه صندلی برداشت و دوباره رفت.این حرف نزدن مرد این که خیلی عجیب عمل میکنه ترس مرتضی رو بیشتر میکرد.
    مرد دوباره برگشت.مرتضی رو بلند کرد. و برد بیرون کامل کلبه رو دور زد. و از یه در دیگه پشت کلبه که انگار زیر زمین بود وارد شد.از پله ها رفتن پایین وارد یه اتاق شدن مرتضی با دیدن اون صحنه ها هنگ کرد.یه اتاق پره خون و تیکه های بدن مریم هم رو یه صندلی با دست و پای بسته و یه چسب که در دهنش بود.از ترس زبونش بند اومده بود مریم هم رنگش پریده بود.مشخص بود که ترسیده بود.مرتضی تازه چشمش به تازه به میزه چوب بری وسط اتاق افتاد تیغه ی اره تمام خونی بود.میزم همینطور مرتضی تا به خودش اومد.دید دارن به سمت میز میرن دیگه توانایی حرف زدنم نداشت.
    مرد مرتضی را روی میز گذاشت. دست و پاش رو با زنجیر بست.باز اون پوزخند اول رو لباش بود اما خیلی پررنگ تر از مرتضی دور شد. بعد از یه مدت صدای اره تموم اتاق رو پر کرد.مرتضی جیغ میزدو به تیغه نزدیک میشد. نگاهش به مریم افتادکه رنگش از قبل پریده تر بود. بی هوش شده بود. و دردی رو تو تنش حس کرد. و دیگه هیچی نفهمید........

    متن شماره ۱۲:
    بوی لاستیک و آهن سوخته، ریه اش را پر کرده بود. با گیجی چندبار پلک زد و پس از چندثانیه، چشمان سبزش مات صندلی خالی شاگرد ماند.چندین بار با اضطراب و پی در پی فریاد زد: مینا؟
    سعی کرد تن سستش را تکان بدهد، ولی کامل بین صندلی و کیسه هوا، گیرافتاده بود .سقف اتاقک اتومبیل تا نیمه خم شده و از پنجره سمت شاگرد، تنها ماه کامل در دل آسمان دیده می شد.
    کم کم ناامید شده بود که ناگهان...


    دردی در تنش پیچید و خون مهمان دهان نیمه بازش می شود .
    نگاه لرزانش سیاهی شب را از نظر گذراند و یک جفت چشم براق او را به خوابی عمیق دعوت کرد .
    چشم هایی آشنا جلوی پلک های نیمه بازش جان میگیرد : مینا ؟
    _ باز تو خواب بودی ؟
    حیران نگاهی به اطراف می اندازد : خواب نبودم !
    به تن پر زخم و پیرهن خون آلودش نگاهی می اندازد و وحشت زده زمزمه می کند : درد نداره !
    _ وقتش بود .
    پلک میزند ، صحنه های تصادف جلوی چشم هایش جان میگیرد : تو نبودی .
    مینا لبخند میزند : من منتظرت بودم .
    اتاقک سفید محو می شود ، خودش را می بیند و آتشی که جسم و ماشینش را احاطه کرده .
    _ مینا تو نیستی !
    _ همیشه منتظرت بودم !
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره ۱۳:

    بوی لاستیک و آهن سوخته، ریه اش را پر کرده بود. با گیجی چندبار پلک زد و پس از چندثانیه، چشمان سبزش مات صندلی خالی شاگرد ماند.چندین بار با اضطراب و پی در پی فریاد زد: مینا؟
    سعی کرد تن سستش را تکان بدهد، ولی کامل بین صندلی و کیسه هوا، گیرافتاده بود .سقف اتاقک اتومبیل تا نیمه خم شده و از پنجره سمت شاگرد، تنها ماه کامل در دل آسمان دیده می شد.
    کم کم ناامید شده بود که ناگهان صدای مبهمی از آن طرف دره آمد آری انگار که نور امید در دلش روشن شده بود پیشانی مینا را بوسید و دستان سستش را به سختی بالا آورد و روی بوق گذاشت پس از چند دقیقه نور چراغ قوه روی صورت زیبای مینا افتاد مردی مسن بود که احتمالا برای آب دادن به باغش آمده بود پیرمرد نزدیکتر آمد و گفت :جوونا چی شده؟ رضا با نا امیدی گفت : لطفا کمک کنید نامزدم خیلی خون از دست داده ماشین هم داره کم کم گرم میشه فکر کنم میخواد آتیش بگیره پیر مرد سری تکان داد و رفت رضا نا امید شد و در دلش گفت احتمالا دوست نداشته بهمون کمک کنه برای همین سرش را روی فرمون ماشین گذاشت و چشمانش را بست که ناگهان صدای آژیر آمبولانس به گوشش خورد آری پیرمرد به آنها کمک کرده بود

    متن شماره ۱۴:
    بوی لاستیک و آهن سوخته، ریه‌اش را پر کرده بود. با گیجی چندبار پلک زد و پس از چندثانیه، چشمان سبزش مات صندلی خالی شاگرد ماند. چندین‌ بار با اضطراب و پی‌درپی فریاد زد:
    - مینا؟
    سعی کرد تن سستش را تکان بدهد، ولی کامل بین صندلی و کیسه هوا، گیرافتاده بود. سقف اتاقک اتومبیل تا نیمه خم شده و از پنجره سمت شاگرد، تنها ماه کامل در دل آسمان دیده می‌شد.
    کم کم ناامید شده بود که ناگهان متوجه ناله‌ای آرام و بی‌جان شد که سکوت شب را می‌شکست. فریاد کشید:
    - مینا؟
    صداها قطع شده بودند؛ با وحشت خود را تکان داد که باعث شد درد وحشتناکی در ساق پایش بپیچد. نفس‌هایش نامنظم شده بود، چشمانش را بست؛ برای سر و سامان دادن به افکارش به زمان نیاز داشت. چه اتفاقی افتاده بود؟ چیز زیادی به یاد نمی‌آورد، تنها صدای جیغ مینا بود که در سرش می‌پیچید و او را سردرگم‌تر می‌کرد. به یاد می آورد که خسته بود و همسرش از او خواسته بود که فردا صبح به تهران بروند. کلافه سرش را تکان داد که چشمش روی شیشه شکسته و آغشته به خون ثابت ماند. به یاد آورد که از دخترش خواسته بود کمربندش را ببندد، اما او با خنده رد کرده بود. شاید از ماشین بیرون پرت شده بود. دوباره صدای ناله‌ دخترش بلند شد. سفیدی چشمان ترسانش در تاریکی شب برق زدند، شتابان دستش را به سمت کمربند برد.
    فریاد زد:
    - الان میام، الان میام.
    کمربند هم با او لج کرده بود، وحشیانه ضربه‌ای به آن زد، اما باز نشد. ناله‌ها دوباره قطع شده بودند. سرش را در کیسه هوا فرو برد و ناامید آه کشید. لعنت به او! رانندگی در نیمه‌شب، آن هم در جاده قم که توی روز روشن هم سالم بیرون آمدن از آن یک موهبت الهی به شمار می‌آمد، اشتباه محض بود. آخر چرا آن قدر احمق بود که به حرف های همسرش گوش نکرده بود؟
    صدایی محکم اما صاف، بلند و ترسناک در دوردست‌ها در آسمان شب پیچید و رعشه به جانش انداخت، عرق سردی به سرعت روی پیشانی اش جا خوش کرد.
    با ترس دهان خشک‌شده‌اش را باز کرد و با لکنت گفت: «گ... گر... گرگ... گ!»
    صدای گریان دخترش خارج از ماشین به گوش می رسید:
    - بابا، بابا...
    سرش گیج می رفت، مگر چه کرده بود که چنین مرگی انتظارش را می کشید؟ خاطرات به سرعت مانند فیلمی جلوی چشمانش رژه رفتند:
    «- احمدی؟
    در به آرامی باز و هیکل ریز و مثبت مردی در آستانه آن نمایان شد.
    - بله قربان؟
    چند تکه کاغذ را از روی میز برداشت و به سمتش گرفت.
    - تا یک هفته دیگه اطلاعات این شرکت رو روی میزم می‌خوام.
    احمدی با چند قدم اتاق را طی کرد و کاغذها را در دست گرفت و با خودشیرینی گفت:
    - هک کردن چنین شرکتی برای هرکی سخت باشه برای من نیست قربان.»
    تاوان گذشته را می‌داد، تاوان هرآن‌چه که مرتکب شده بود. زخم نگاه‌هایی که با نفرت به او خیره شده بودند، اکنون اثر کرده بود. او که کابوس شبانه انسان‌های زیادی شده بود، اکنون درمانده در بیابانی بی سروته در وحشتناک‌ترین کابوس خود به سر می‌برد.
    «نگاهش را به چشمان بی روح و سفید رنگی دوخت که محو نقطه‌ای نامعلوم در سقف اتاق شده بودند. پوزخندی زد و از روی دستش عبور کرد. یکی از افراد در اتاق را برایش باز کرد. به سمت آن قدم برداشت، اما قبل از آن که کاملا خارج شود با پوزخند برگشت و به جنازه خیره شد:
    - بد کردی احمدی، نباید با ما در می‌افتادی.»
    بیش از آن که فکر می‌کرد، مرتکب گـ ـناه شده بود. سرش را بیشتر در کیسه هوا فرو برد. دخترش هم چوب کاری که او کرده بود، می‌خورد. صدای زوزه گرگ‌ها بلندتر شده بود. چطور می‌توانست قلب همه مادرانی را که داغ فرزندشان را روی دلشان گذاشته بود را آرام کند؟ چگونه می‌توانست عصای دست پدرانی شود که خودش یک شبه آن ها را پیر کرده بود؟ چطور می‌توانست خرابه‌هایی که بر جان و مال مردم ویران کرده بود، بنا کند؟ آه خانواده‌هایی که یک شبه تنگ‌دستشان کرده بود، بدین گونه او را زمین انداخته بودند. او به عمرش حتی یک رکعت نماز هم نخوانده بود، چیزی از انسانیت نمی‌دانست. او از همان بندگانی بود که در نظر خداوند حتی از حیوانی چهار پا پست‌تر به نظر می‌آمدند. به آخر راه رسیده بود، می‌دانست که سرنوشت تاریک‌تری در جهان دیگر، از آن چه پیش رویش بود، انتظارش را می‌کشد و این او را بیش‌تر می‌ترساند. چشمانش آغشته به اشک شده بودند، با ناامیدی آن‌ها را بست و زیر لب زمزمه کرد:
    - خدایا خودت ببخش.
    سخت است انتظار اتفاقی را بکشی که خودت هم بدانی در راه نیست. سخت است در حصار مرگ قرار بگیری و تنها امیدت به کسی باشد که یک عمر نا امیدش کرده بودی. سخت است تا حد مرگ پشیمان شوی، اما بدانی که دیگر راه بازگشتی باقی نمانده است. ای کاش زودتر متوجه گناهانش می‌شد، ای کاش چشمانش زودتر به واقعیت باز می شدند، ای کاش از همان اول آدم دیگری شده بود، اما حیف که دیگر دیر شده بود.
    صدای تیک قفل کمربند باعث شد چشمانش را باز کند، با تعجب سرش را چرخاند و به قفل آن خیره شد.
    چند ثانیه طول کشید تا به خود بیاید، حتی چند بار پلک زد تا از صحت صحنه مقابل خود مطمئن شود. قبل از هر چیزی لبخند بزرگی روی صورتش نمایان شد، به سرعت بر خود مسلط شد و کمربند را باز کرد و دستگیره در را کشید، اما در همان طور بسته ماند؛ خود را نباخت و ضربه محکمی به شیشه که چند ترک بزرگ برداشته بود زد و آن را شکاند. سپس با دست، سقف بیرونی ماشین را گرفت و خود را بیرون کشید و لبه پنجره نشست. تکه های باقی مانده در قاب پنجره وارد بدنش شدند، با درد خود را روی زمین رها کرد که ساق پایش به شدت تیر کشید و فریادش را به آسمان بلند کرد. از شدت درد تمام دندان‌هایش را روی هم فشار داد و صورتش را جمع کرد که متوجه سایه‌هایی سیاه رنگ و چشمانی براق و مشکی شد که در فاصله ای نه چندان دور از او ایستاده بودند. ماهیچه های بدنش قفل شده و نفسش بند آمده بود. می دانست با ذره ای حرکت یا صدایی کوچک حکم مرگ خود را صادر کرده است.
    گرگ ها به آرامی به او نزدیک می شدند، به راحتی صدای برخورد پنجه هایشان را با زمین خاکی و نفس های بی قرارشان را می شنید. با عجز زمزمه کرد:
    - خدایا نجاتم بده، جبران می کنم.
    و سپس با خستگی سرش را روی زمین رها کرد و چشمانش را بست؛ خواسته زیادی بود. آرزو کرد که ای کاش با تصادف ماشین، همان اول درجا می مرد. خوراک گرگ ها شدن، یکی از مجازات هایی بود که در این دنیا انتظارش را می کشید. آرزو کرد که ای کاش دخترش زنده می ماند، او آدم بدی نبود. شاید مال حرام، از همان اول در وجودش جوانه زده بود، اما دختر خیابانی نبود که وقتش را با پسرهای مـسـ*ـت و انسان‌های بی بند و بار بگذراند. آن قدر درس خوانده بود که بالاخره توانسته بود دانشگاه تهران قبول شود؛ اصلا برای همین هم به آن جا می رفتند. دختر زیبایش هنوز جوان و شاداب بود و حق زندگی داشت، حق داشت ازدواج کند و بچه دار شود، حق داشت بزرگ شدن فرزندانش را ببیند، حق داشت خوشبخت بشود و حال باید تاوان گناهان پدرش را می داد.
    متوجه صدای فریادی شد که از دور دست به گوش می رسید، سرش را بلند کرد که ناگهان نور چراغ قوه مرد کشاورز چشمانش را زد...
    کوله بار گناهانم بر دوشم سنگینی می‌کرد،
    ندا آمد: «بر در خانه ام بیا، آنقدر بر در بکوب تا در به رویت باز کنم.»
    وقتی بر در خانه اش رسیدم، هر چه گشتم در بسته ای ندیدم.
    گفتم: «خدایا بر کدامین در بکوبم؟»
    ندا آمد: «این را گفتم که بیایی. وگرنه من هیچوقت درهای رحمتم را به روی تو نبسته بودم.»

    متن شماره ۱۵:
    بوی لاستیک و آهن سوخته، ریه اش را پر کرده بود. با گیجی چندبار پلک زد و پس از چندثانیه، چشمان سبزش مات صندلی خالی شاگرد ماند.چندین بار با اضطراب و پی در پی فریاد زد: مینا؟
    سعی کرد تن سستش را تکان بدهد، ولی کامل بین صندلی و کیسه هوا، گیرافتاده بود .سقف اتاقک اتومبیل تا نیمه خم شده و از پنجره سمت شاگرد، تنها ماه کامل در دل آسمان دیده می شد.
    کم کم ناامید شده بود که ناگهان... چندین مرد با روپوش سفید که حدس میزد کارکنان اورژانس باشند با شتاب به سمتش امدند
    فریاد زد:کمک کمک،مینا.....،مینا کجاست؟
    همانطور که‌ سعی میکردن محمد را با ظرافت تمام از ماشین له شده بیرون بکشند مدام به او یادآور میشدن تکانهای شدیدی که برای دیدن مینا به خودش میدهد به شدت برایش مضر است.
    بعد از دقایق طولانی خفقان آورکه به کمک پرستاران اورژانس از ماشین خارج شد هنوز هم با لج بازی تمام درد خفته در تمام تنش را رد میکرد و فریاد مینا مینایش به هوا بود...
    چیزی نتوانست او را مسکوت کن جز درد شدیدش،که با تمام لج بازی اش او را به خواب عمیقی برد
    وقتی بعد از چند روز در بیمارستانی نزدیکی محل تصادفشان چشم باز کرد اولین چیزی که به خاطر آورد مینا بود ، تنها کس او
    بازهم درد خودش را فراموش کرد و به دنبال پیدا کردن یگانه خواهرش فریاد سر داد
    _کسی اینجا نیس؟آهای یکی بیاد جواب منو بده،آخ خدا مینا،مینای من کجای؟
    پرستار شیفت که‌ به چهره اش نمیخورد آدم خونسرد و مهربانی باشد وارد اتاقش شد وباصدای بالاتر از صدای خودش با عنقی جوابش را داد:
    _چه خبرتره نصف شبی بیمارستان رو گذاشتی رو سرت؟آروم باش وگرنه مجبور میشم مثل دیروز بگم برات بیهوشی بزنن
    و او فکر کرد مگر چند روز را بدون تنها خانواده اش در این بیمارستان لعنتی گذرانده!!!اصلا مگر قبل از این هم داد و فریاد کرده بود و خودش خبر نداشت؟
    _خانم من خواهرم رو میخوام ،خواهر من کجاست هان؟
    پرستار بد عنق، خشن تر گفت:
    _مگه اینجا ستاده گمشدگانه که‌ خواهرتون رو از من میخواید؟
    وای این پرستار چه میگوید مگر نمی‌داند محمد روی مینایش حساس است
    فریاد می‌زند ،طوری که‌ خودش میفهمدحنجره اش در حال پاره شدن است
    _مینای من کو ؟اون با من تو ماشین بود،کنارم نشسته بود
    صدایش تحلیل میرود،آخ به گریه می افتد، محمد مغرور جلوی یک پرستار زن بد عنق به گریه می افتد
    _مینا کو؟خواهر خوشگلم کجاست؟تنها کس منو کجا بردید؟
    مینا مینا گفتن هایش حل شد در هق هقش ...
    نگاه پرستار ترحم آمیز میشود،تازه به یاد آورد این مرد رنجور برادر همان دخترک نهایتا ۱۷ساله ایست که‌ دیشب با سر روی خونی، با همین مرد بیهوش به اینجا آورده بودند،آه بیچاره دخترک زیبایی بود و خیلی جوان....
    پرستار بی آنکه جوابی برای مرد بیچاره ی روبه رویش داشته باشد بی صدا از اتاق خارج شد،بد عنق بود خودش هم این را میدانست اما نه انقدر که‌ بتواند از کنار آن مرد نالانی که‌ چند دقیقه پیش دیده بود ، بی تفاوت بگذرد،به پرستاری که‌ در استیشن(ایستگاه پرستاری) بی تفاوت به وضع بیمارستان با تلفنش صحبت میکرد تشر زد:
    _برو ببین بیمار اتاق 104آروم شده یا نه،تنهاش نزار تا آروم تر شه
    بعد از ذکر کردن وظایف او مستقیم به سمت اتاق دکتر فراهانی،پزشک شیفت شب رفت بی تردید در زد
    _بله؟
    _سمیعی هستم آقای دکتر ،پرستار بخش،میتونم بیام تو؟
    _بفرمایید
    سلام کرد و در را پشت سرش بست
    _می بخشید مزاحم شدم آقای دکتر
    _خواهش میکنم،مشکلی پیش اومده ؟
    _بله،راستش بیمار اتاق 104حالشون مساعد نیست
    دکتر فراهانی پسرک جوانی که چند ساعت عمل سختش را خودش انجام داده بود و درآخر با معجزه توانست از مرگ نجاتش دهد را سری بخاطر آورد
    با تشویش از صندلی اش که تا حالا روی آن لم داده بود بلند شد و تند گفت:
    _ضربانش رفته؟سریع اتاق عمل رو آماده کنید
    و با خودش زمزمه کرد نه خدای من او که حالش خوب بود
    پرستار با دستپاچگی گفت: نه نه حال جسمیشون کاملا نرماله دکتر
    دکتر فراهانی نگاه سرزنش باری به او کرد و با حالت سوالی سرش را تکان داد
    _پس،چی؟
    _حال روحیشون خوب نیست آقای دکتر،دیشب هم که‌ شیفت دکتر مرتضوی بود هیاهو راه انداخت و دکتر مجبور شد با آرامبخش آرومش کنه،خواهرش رو که‌ خاطرتون هست،ظاهرا بی تابیش بخاطر خبر نداشتن از اونه
    پرستار بد عنق که دلش برای پسر جوان سوخته بود آرام تر زمزمه کرد:
    آخه مدام میگفت مینای من کو، اون تنها کسمه.. آه بیچاره
    و دوباره با به یاد آوردن حال خراب مریض اتاق 104با اندوه سرش را زیر انداخت.
    دکتر پیش خودش فکر کرد این پسرک بیچاره ظاهرا به روانشناس نیاز دارد نه آرامبخش....بیچاره؟شاید هم بیچاره آن دخترک جوان بود،خواهرش...
    دکتر فراهانی به پرستار تاکید کرد:
    _حق ندارید دیگه بدون اطلاع من به مریضم آرامبخش تذریق کنید
    _اما دکتر مرتضوی گفتن که...
    دکتر فراهانی میان حرفش پرید:
    _تحت هیچ شرایطی خانم سمیعی وگرنه از چشم شما میبینم
    سعی کرد در صدایش تحکم باشد و بس،بعد از شنیدن چشم از پرستار با دستش راه خروج را به او نشان داد و خودش هم پشت سرش به سمت اتاق 104رفت،باید از خانواده اش اطلاعاتی میگرفت آنها حتما می‌توانستند به پسرشان کمک کنند
    محمد که از فریاد های خودش بی جان شده بود و حالا درد های شدیدش را حس میکرد آرام و زیر لب نام مینا را تکرار میکرد
    با ورود دکتر سرش را به سمت در چرخاند،قطره اشک لجوجش که از نگاه دکتر دور نمانده بود از چشمش پایین آمد،دکتر فراهانی نزدیک رفت و همزمان با چک کردن پرونده پزشکی اش نگاهی به او و حال زارش انداخت،محمد همچنان با نگاه التماسی دکتر را دنبال میکرد
    _چیشده،مرده بزرگ؟ شنیدم کل بخش رو آسی کردی از دیشب.
    برای تغییر جو با پایان حرف خودش تک خنده ای میکند
    محمد نالان تر از قبل میگوید :
    _خواهرم،خواهر کوچلوم کجاست آقای دکتر؟
    جواب سوالش را نمیدهد،سعی در عوض کردن بحث دارد
    _اسمت چی بود مرد جوون؟
    با صدای گرفته درحالی که‌ میداند باز دست به سرش کردند میگوید:
    _محمد،محمد نجم
    _خیلی خب آقا محمد یه شماره تماس بده بعد دو روز خانواده اتون رو در جریان بزاریم حداقل
    دکتر که درحال نوشتن چیزی در پرونده است وقتی جوابی نمیشنود نگاهش را به او میدهد و در کمال تعجب میبیند شانه هایش تکان میخورند،گریه میکند،شدید اما بی صدا
    دکتر که به شدت متاثر شده جلو تر میرود
    _چیشد پسر جون؟گریه چرا؟
    با هق هق میگوید:
    _ندارم خانواده ندارم اون همه کسمه مینام خواهرمه،مادرمه،پدرمه،دوستمه همه ی داروندارمه
    دکتر حالا دلیل تمام بی تابی های او را میفهمد
    محمد که انگار دنبال کسی برای درد و دل بود با درد ادامه میدهد:
    _وقتی تصادف کردیم هممون باهم بودیم هر چهارتامون،من و مینا،پدرم و مادرم
    ،ما هیچ کس رو نداشتیم خودمون بودیم و خودمون اما چهارتایی خوش بودیم چیزی کم نداشتیم،بعد از تصادف اونا درجا تموم کردن مینا خیلی کوچولو بود،خواهر نازم همش هفت سالش بود اما،اما اون منو بزرگ کرد من با دوازده سال سن ترسیده بود گریه میکردم بهونه ی مامانمو میگرفتم اما اون...آخ خواهر عزیزم از همون موقع شد همه کسم ، شد تموم خانواده ام بزرگی روح اون منو مرد کرد بزرگم کرد،تازه داشتیم طعم خوشبختی رو میچشیدیم مینای من تازه به آرزوش رسیده بود اون،اون همش19سالش بود تازه میخواست بشه خانم دکتر
    هق هقش شدت گرفت
    _آخ خدایا...یکی بگه مینای من کجاست؟
    محمدنیم خیز شد،یقیه ی دکتر را گرفت،فریاد زد:
    _خواهرم کجاست؟چکارش کردید لعنتی ها؟
    و دکتر فکر کرد او قطعا برای فهمیدن این موضوع به یک روانشناس نیاز دارد
    سعی کرد با آرامش دستهای پسرک بیچاره را از خودش جدا کند
    _آروم باش پسر خوب،خواهرت رو میخوای؟باشه میگم بهت اما فردا باید الان استراحت کنی،خیلی خوب؟
    محمد افسرده سرش را به چپ و راست تکان داد
    _نه نه توروخدا الان بگید کجاست،کجاس ماه شب چهارده من کجاست؟
    محمد انگار جنون گرفته بود
    _آروم باش پسر جان
    محمد را از خودش جدا کرد و آرام روی تخت خواباند،محمد همچنان بی تابی میکرد،با زدن زنگ مخصوص کنار تخت محمد، یکی از پرستار های شیفت سریع خودش را رساند
    _بله دکتر،چیزی لازم دارید؟
    دکتر نزدیک او رفت و آرام گفت:
    _یه خواب آوار با دوز کم به سرمش تزریق کن
    پرستار با گفتن چشم از اتاق خارج شد،نگاه دکتر به پسرک بیچاره ی رو به رویش که هنوزم برای خودش رجز خوانی میکرد افتاد و از خدا برایش طلب صبر کرد
    پرستار با خواب آور وارد اتاق شد،محمد فقط کمی بعد در دنیای بی خبری فرو رفت...
    صبح روز بعد با خوردن نور آفتاب در آن پاییز خزان به سختی و با حس درد جای سرمش چشمهایش را باز کرد،از همان لحظه در ماشین قرضی که با آن تصادف کرده بودند چشمش که به جای خالی مینایش افتاد تا به همین الان دلش گواهی بد میداد،گواهی که اگر واقعا بود قطعا میمرد
    دکتر خوش رویی وارد اتاقش شد،نگاه محمد او و حرکات زیادی سرخوشش را دنبال میکرد
    _به به صبح زیبای پاییزیت بخیر آقامحمد
    محمد به تکان کوتاه سرش بسنده کرد،اصلا حال ، احوالپرسی آن هم در این شرایط را نداشت
    پرستار سمیعی همان پرستار بد عنقی که دیشب برای محمد دلسوزانده بود حالا شیفتش تمام شده و وقت رفتنش بود اما وقتی ورود دکتر خجسته روانشناس بیمارستان را به اتاق 104 دید در رفتن تردید کرد نزدیکی های اتاق محمد رفت دلش می‌خواست بداند عاقبت این پسرک داغ دیده چه میشود
    نیم ساعتی میشد که‌ کنار اتاق 104 این پا و آن پا میکرد میخواست از داخل اتاق سر دربیاورد برای آرام کردن حس کنجکاوی اش با خودش زمزمه کرد:
    _مثلا میخواد چی بشه پروانه تو هم دیونه ای ،دکتر خجسته کار بلده صدتا لب مرگ رو برگردونده معلومه که میتونه یکاری کنه این پسره بیچاره هم با مرگ خواهر جوونش کنار بیاد،اینکه از اتاقشون صدای نمیاد معلومه چقدر آرومش کرده ،پاشو،پاشو برو به کار و زندگیت برس.....
    خمیازه کشان پشت به اتاق کرد که‌ برود اما هنوز دو قدم برنداشته بود که‌ صدای فریاد کر کننده ی پسر اتاق 104 بلند شد،کپ کرده و دهانش در حالت نیمه باز مانده بود انگار نمی‌توانست عربده های او را آنهم در حضور دکتر کاربلدی همچون خجسته باور کند
    هنوز در همان حالت شک مانند بود که صدا ها قطع شد با تعجب به سمت در اتاق برگشت چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که‌ دکتر خجسته هراسان بیرون آمد فریاد زد:
    _دستگاه شک رو بیارید دکتر محمدی،دکتر حمیدی،سکته است ، سکته کرده
    در کثری از ثانیه همه با تجهیزات در اتاق جمع شدند،سمیعی اما هنوز سرجایش بود خیلی زود همه به اتاق 104 رفتند صدا های بدی می آمد،صداهای که حامل یک خبر بد بود.
    سمیعی پشت اتاق روی یکی از دو صندلی‌ نشست،آن پسر را نمی‌شناخت نه او نه خواهرش را اما عجیب با تمام بد عنقی اش دلش برایشان سوخت.همانجا نشسته بود و فکر میکرد به زندگی خواهر و برادری که با شناخت دو روزه اش حالا میدانست چقدر سختی کشیده بودند نمی‌دانست چقدر زمان گذشته شاید فقط چند دقیقه ی کشدار تمام شده بود که‌ دکتر و پرستار ها بیرون آمدند
    سمیعی بلند شد کنار یکی از همکارانش که‌ با دکترها توی اتاق104بود رفت با لحن مشوشی پرسید:
    _سمیه پسره چی شد؟
    انگار سمیه هم دلش سوخته بود انگار کل بیمارستان....
    سمیه با ناراحتی و ترحم گفت:
    _وای پروانه بیچاره ، شنیده بودی خواهرش همون اول فوت شد؟
    پروانه فقط میخواست بداند او چه شده
    _خب خب آره حالا خودش چی شد؟
    _سکته کرده بود،بیچاره دکترا کلی سعی کردن اما تموم کرد
    سمیه رفت بی توجه به پروانه ای که انگار در مدت تنها دو روز عجیب با خواهر و برادری که دیگر هیچ کدام نبودند احساس نزدیکی میکرد،خواهر و برداری که وابستگیشان و فقط از چند جمله ی کوتاه برادر داغ دیده پیدا بود
    سمیعی با خودش زمزمه کرد:
    _با اون همه بی تابیش وقتی هنوز نمیدونست چه بلایی سر خواهرش اومده معلوم بود وقتی بفهمه دق میکنه
    زیر لب آه میکشد برای خواهر و برادر بخت برگشته......
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره ۱۶:
    بویِ لاستیک و آهن سوخته، ریه اش را پر کرده بود. با گیجی چندبار پلک زد و پس از چند ثانیه، چشمانِ سبزش ماتِ صندلیِ خالی شاگرد ماند. چندین بار با اضطراب و پی در پی فریاد زد:
    -مینا؟!
    سعی کرد تَنِ سُستش را تکان بدهد، ولی کامل بین صندلی و کیسه هوا، گیر افتاده بود. سقفِ اتاقکِ اتومبیل تا نیمه خم شده و از پنجره سمت شاگرد، تنها ماه کاشظشظمل در دل آسمان دیده می‌شد.
    کم کم ناامید شده بود که ناگهان فکری به ذهنِ ترسیده و مشوشش خطور کرد. با چشم دنبالِ وسیله‌ی مورد نظرش گشت و چیزی نگذشت که نگاهِ لرزانش روی مینایی که روی صندلی‌های عقبی اتومبیل، جا خوش که نه، ولی ولو شده بود، ثابت ماند. وقتی وحشت زده شد که چاقوی میوه‌خوری‌ای که در بازویِ مینا فرو رفته بود را دید. چقدر تکان‌های ماشین شدید بوده که همچین بلایی بر سر عزیزش آروده. کاش حداقل کمربند می‌زد.
    نگاهِ بهت زده و خسته‌اش در لحظه تغییر حالت داد و چند بار پشتِ سر هم با ناله اسم مینا را فریاد زد؛ آخر وضعِ تنها عشقِ زندگی‌اش خیلی اسف‌بار بود. دوباره به او نگاه کرد و گوربابایِ غرور مردانه؛ اجازه‌ی سرازیر شدنِ اشک‌هایش را به چشمانش داد. با انزجار و به سختی دستش را جابه‌جا کرد و به سمتِ بازوی مینا بُرد. دسته‌ی چاقو [که بر اثرِ تصادف در بازوی مینا فرو رفته بود] را گرفت و با تمامِ توانش کشید. با صدایِ ناله‌ی خفیفِ مینا چشمانش گرد شد و باور کند که زنده است؟!
    با عجله چاقویِ به خون آغشته شده را در کیسه هوا فرو برد. انگار که جانِ تازه گرفته باشد به سمت مینا خم شد و صدایش زد:
    - مینا؟! مینایی؟! خوبی فدات شم؟! کجات درده سهیل به فدات؟!
    و جوابِ مینا فقط همان ناله‌ی خفیفی بود که همان هم در آن زمان حسابی برای سهیل ارزش داشت. بلافاصله با یک فکرِ آنی تصمیمِ خود را گرفت. چپ کردنِ ماشین را خوب به یاد آورد. حتما زیاد از جاده دور نشده‌اند. خواست درِ ماشین را باز کند که یکی از استخوان‌هایش به او نهیب زد. صورتش از درد جمع شد و لعنت فرستاد به ضعفِ بدنش. به هر جان کندنی که بود درِ ماشین را باز کرد و از آن آهن غراضه پیاده شد. به محضِ سرپا شدن، سرش گیج رفت و اگر دستش را به بدنه‌ی ماشین نمی‌گرفت پخشِ زمین می‌شد. دوباره به مینا نگاه کرد و گفت:
    - الان بر می‌گردم. می‌رم دنبال کمک‌‌. تحمل کن خانومم.
    برگشت و با قدم‌های نامتعادل به راه افتاد. تلفنِ همراهش را از جیبش خارج کرد. چراغ قوه‌اش را فعال کرد و نورش را به رو‌به‌رو داد. از شاخه‌های شکسته شده‌ی بوته‌ها معلوم بود که از کدام طرف باید برگردد. هر چه پیش می‌رفت شیبِ زمین هم تند تر می‌شد. بلاخره با دیدنِ تابلو‌های راهنمایی و رانندگی خیالش راحت شد و با خستگی روی زمین نشست.
    نفسِ عمیق و بغض داری کشید و با فکر کردن به مینا، دوباره بلند شد و با بی رحمی از پاهای ناتوانش کار کشید. به جاده که رسید نفس نفس می‌زد. سعی کرد در آن تاریکیِ وهم آور اطراف را دید بزند. نگاهش به نورِ ثابتی که چند متر [حدودا ۱۰۰ متر] از او فاصله داشت، افتاد. لبخندِ کمرنگی روی لبش نشست. انگار نورِ یک خانه و یا یک کلبه و یا همچین چیزی بود. خواست به همان سمت قدم بردارد که صدای خِش خِش علف‌ها و برگ‌های پوسیده از سمتِ مخالف به گوشش رسید.
    با عجله به همان سمت نگاه کرد و با ترس نورِ تلفنش را قطع کرد. آنقدر بی‌صدا شد که صدایِ قدم برداشتنِ فردی را به راحتی شنید. با کمی دقت حدس زد که صدایِ قدم برداشتنِ یک انسان است. ذهنش مشوش تر شد. اگر به سمتِ آن نور برود هیچ تضمینی وجود ندارد که آدمی آنجا پیدا کند و یا شاید اصلا آنجا خانه‌ای نباشد. و اگر به سمتِ آن فردِ ناشناس رود...
    نفسِ عمیقی کشید و با اطمینان راه کج کرد و دوباره چراغ قوه‌‌اش را روشن کرد. در هوا تکانش داد و فریاد زد:
    - کمک! کمک! آهای! ما تصادف کردیم. همسرم پایینِ این شیب توی ماشین به کمک احتیاج داره! خواهش می‌کنم کمک کنید.
    هر چه نزدیک تر می‌شد هاله‌‌ای که می‌دید هر لحظه به اندامِ یک انسان شبیه تر می‌شد. لبخندِ خسته و پردردی زد و به فردِ سیاه‌پوشِ ناآشنا رسید.
    و چرا اصلا سهیل فکر نکرد که این غریبه، این وقتِ شب اینجا چه‌کار می‌کند؟!
    دهن باز کرد تا دوباره با او حرف بزند که دستِ سیاه‌پوش در یک آن بالا آمد و...
    صدای متوالیِ شلیک گلوله بود که شنیده می‌شد....سهیل بهت زده و با دردِ شدیدتری که هاشی از فرو رفتنِ گلو‌له‌های سُربی در بدنِ ناتوانش بود، روی زمین افتاد.
    اول صدای خِش خِش بیسیم و بعد صدایِ کلفت و نه چندان گوش نوازِ همان مرد به گوشش رسید:
    - قربان فردِ موردِ نظر کارش تمومه. جای مینا قاسمی رو هم لو داد. من سراغ همسرش می‌رم و بعد هر دو جنازه رو می‌سوزونم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    65
    بازدیدها
    3,303
    پاسخ ها
    65
    بازدیدها
    3,063
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    1,040
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    841
    پاسخ ها
    41
    بازدیدها
    1,656
    پاسخ ها
    63
    بازدیدها
    2,769
    پاسخ ها
    74
    بازدیدها
    4,953
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    3,379
    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    4,425
    پاسخ ها
    134
    بازدیدها
    6,064
    پاسخ ها
    94
    بازدیدها
    7,068
    Z
    • قفل شده
    • نظرسنجی
    پاسخ ها
    86
    بازدیدها
    6,495
    Z
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    858
    بالا