نظرسنجی ❁✾نظرسنجی مسابقه‌ی داستان نویسی با عکس(||)✾❁

  • شروع کننده موضوع Zhinous_Sh
  • بازدیدها 857
  • پاسخ ها 10
  • تاریخ شروع

نظرسنجی مسابقه‌ی داستان نویسی با عکس

  • داستان شماره‌ی 11

    رای: 1 4.3%
  • داستان شماره‌ی 12

    رای: 3 13.0%
  • داستان شماره‌ی 13

    رای: 3 13.0%
  • داستان شماره‌ی 14

    رای: 2 8.7%
  • داستان شماره‌ی 15

    رای: 3 13.0%
  • داستان شماره‌ی 16

    رای: 1 4.3%
  • داستان شماره‌ی 17

    رای: 5 21.7%
  • داستان شماره‌ی 18

    رای: 2 8.7%
  • داستان شماره‌ی 19

    رای: 0 0.0%
  • داستان شماره‌ی 20

    رای: 2 8.7%
  • داستان شماره‌ی 21

    رای: 1 4.3%

  • مجموع رای دهندگان
    23
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Z

Zhinous_Sh

مهمان
_ بسم تعالی _

با عرض سلام و شب خوش خدمت تمامی کاربران وزین نگاه دانلود
امیدواریم در این شب‌های زمستانی، حال دلتون گرم باشه!
خدمت شما هستیم با مرحله‌ی اول نظر سنجی مسابقه‌ی
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
.
اول از همه تشکر از می‌کنیم از تمام کسانی که وقت گذاشتند و در مسابقه شرکت کردند.:aiwan_light_give_rose:
سپس باید بگیم که بنا به تعداد بالای داستان‌ها و محدود بودن تعداد گزینه‌های نظرسنجی، نظر سنجی در دوتاپیک مجزا اجرا شد!:aiwan_light_mail1:


لینک تاپیک قسمت اول نظرسنجی:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


Please, ورود or عضویت to view URLs content!

داستان شماره‌ی 11

نگاه غبار الود
به نام انکه عشق را افرید
پرتو های نور خورشید ابر هارا می شکافند و همانند روزنه ی امیدی بر دل های نا امید می تابند .نسیم؛ رقصی جدید را از خود در این پهنه ی خدایی به اجرا می گذارد و شاخه های شلاق گون درختان را نیز به همراهی خود در می اورد.در همین حین او نیز نگاهی به پرهای سپید و زیبایش که نوازش باد کمی غبار میهمانان کرده می اندازد.بالهای به نرمی ابریشمش همچون تیغی هوا را میشکافند و خود را به جلو می رانند.سیاهی چشمانش را به این شهر دود گرفته دوخته است و در خاطرات گذشته اش غرق شده است.چه زیبا بود ان روزگار که میان قطرات عشق عطرنم باران را به مشام می کشید و به سوی اسمان بال میزند تا به خدا نزدیکتر شود؛حال باران کجاست که پادزهر شادی را جایگزین زهر کشنده ی غم کند با لغزیدن باد میان پرهای یکدستش به دنیای حال باز میگردد حال کجا و ان زمان کجا.نگاه غمگینش را به بوستان ان طرف می دوزد ردیاب راهش را منحرف کردن و به ان سو پرواز میکند تا شاید شادی کودکان کمی از اندوهش بکاهد رقـــص نسیم میان پرهایش پدید اورنده ی حواس زیبایی در جسم و روحش می گردد و باز هم دریای تاریک چشمانش را گرد این بوستان زیبا می چرخاند.قهقهه های شادی کودکان گوش اسمان را کر میکند و پدید اور لبخندی هرچند کوچک کنج لبان همگان میگردد.نگاه گذرایش برروی دیواری ثابت میماند ناگهان ایستاده و با سرعتی بیشتر بالهایش را به ان سو می اند.برروی سطحی منقش شده با طرح های ایرانی زیبا و منبت کاری شده می نشیند نگاهش را به دیواری اینچنین که پرنده ای زیبا برروی ان نقش بسته ثابت میماند.حفره ی تاریک چشمانش کمی درشت میشود.اخر او گویی ایینه ای از اوست که اسیر انجا شده است.دقایقی گذشت و او همچنان به را و خیره مانده است تنها هرچند ثانیه سرش را میگرداند و از جهات متغیری به او می نگرد چرا بال نمیزند؟چگونه طاقت اورده و همانجا مانده است؟کمی شادی در دلش سرازیر میشود او که قصد ندارد بال بگشاید پس چرا خودش لب به سخن باز نکند به چشمانش نگریسته و میپرسد :نامت چیست؟پس چرا جواب نمی دهد؟«با تو هستم نامت را نمیگویی؟»لابد او هم همچون این دنیا از او روی برگردانده «باشد انگار نمیخواهی حرفی بزنی؛پس خودم میگویم نام من مینوست در همین حوالی زندکی میکنم خوشحال میشوم اکر خواستی سری به من بزنی حتما اکنون با خودت میگویی چه شهر دود گرفته ای!در گذشته اینجا بوده ای اینجا در گذشته خیلی زیباتر بود اما اکنون هوا هم جایش را با میهمانان ناخوانده ای عوض کرده است..ساعت ها گذشته و مینو همچنان از دل پرش برای او سخن میگوید انقدر غرق شده بود که حتی نفهمید خورشید نیز در حال خداحافظی است اهی میکشد و میگوید«خوشحال شدم که تورا یافتم از سخن گفتن با تو دلم ارام میگیرد از او جدا شده و در اسمان نارنجی رنگ گم میشود...
چشمانش را به ارامی باز میکند و از لابه لای برگ ها سرک میکشد با کمی کسلی از جا برمیخیزد حدود یک هفته از اشنایی اش با ان پرنده ی عجیب میگذشت اما همین پرنده در این مدت شده بود بهترین سنگ صبورش باز هم همانند هرروز روانه ی ان بوستان زیبا شد در این مدت کاملا راه را یاد گرفته بود و بدون نگاه کردن هم میتوانست راه را بیابد باز هم کنارش نشست و شروع به سخن گفتن کرد«سلام!حالت خوب است؟»و باز هم جوابش چیزی جز سکوت نبود که خوراک روحش میکرد اما انگار اونیز کاملا با این رفتار خو گرفته بود زیرا بی توجه به سخنان خود ادامه میدهد«می دانی!چند وقتی است گمان میکنم دنیای تو از دنیای من زیباتر است گـه گداری نیز باخود می اندیشم چه میشدجایمان عوض شود!خب،اخر تو بی انکه رغبت به پرواز یا سخن گفتن کنی همینجا نشسته ای و به نقطه ای نامعلوم زل زده ای ..»و باز هم غرق در دنیای اندوهناک خودش .غروب شده بودو او خیره به خورشیدی که کم کم خود را از چشم جهانیان میپوشانددرفکر روزگار خویش بودوبرای شادی بی سابقه ای که در دلش جوانه زده هیچ توضیحی نمی‌توانست بیابد.غرق در همین افکار پرده ی تاریک چشمانش او را ارام ارام به دنیای تاریک خواب بردند....
یعنی چه؟ مگر میشود؟ مگر دوستش نبود! مگر سنگ صبورش نبود؟ با بی تابی بار دیگر نگاه دلگیرش را به جای خالی اش دوخت شاید چشمان او خطا می دیدند. سرش را با ناامیدی به زیر انداخته و به حال خودش افسوس میخورد.صدای برهم خوردن بالهایی اورا به خود اورد سرش را بلند کرده و نگاه غمگینش را به پرنده ای دوخت که تا همین چند لحظا پیش عذایش را گرفته بود برق شادی زیبایی چشمانش را دو چندان کرد چگونه جهان رنگارنگ خود را ترک کرده بود و پا به دنیای خاکستری او گذاشته بود؟
با شادی به سویش پرواز کرد و دقایقی بعد هردو در نیلی اسمان گم شدند.
اگرچه مینو هیچگاه پرنده ی تنهای پشت ستون را ندید اگر چه هیچگاه نفهمید اذوقه هایش صرف تغذیه ی همان پرنده شد و همینطور هیچگاه هم نقش پاک شده از روی دیوار را درک نکرد اما دنیا را با دید خودش زیبا دید:)
بیاین دنیا رو زیبا ببینیم این نگاهه ماست که دنیامون رو قشنگ تر میکنه:)
همین دنیای خاکستری مینو رو رنگی کرد

Please, ورود or عضویت to view URLs content!

داستان شماره‌ی 12

-سلام همسایه دوست داشتنی زیر آسمون خدا . ازآسمون بالاسر تو چه خبر؟از این شکوفه های رنگی ؟
میگم تو از نسل کدوم پرنده ای با این بالهای قشنگت؟
چند وقته قصد اومدن دارم نمیشه . دقیقااز وقتی که تو با باغت، کنار آجرها گذاشته شدی و داشتی اسباب میکشیدی اینجا. شاید حسادت این همه سال بیخ دلم چسبیده بود، که نیومدم. به قدری که آجر به آجر دور باغت بوی کهنگی گرفتن . اما از اول بهار من دلم رو تو این آفتاب تکوندم و اومدم از نزدیک ببینمت. شاید دوست شدیم.
ببینم تو چرا ساکتی نکنه این همه جاه و شوکت مغرورت کرده؟حداقل یه نگاهی به من بنداز . امروز حال دلم خوبه. اومدم بگم خوش به حالت که باغت به این قشنگیه. من توی برف و بارون تماشات کردم و تو همیشه بین گلهای رنگی بودی . من توی سرما بال زدم دنبال یه تیکه جا و تو از پنجره باغت فقط نگاه کردی..
(به قدر پاهای کوچکش کمی روی تن آجرهای آفتاب خورده جلو میرود.)
-ببینم نکنه توی این چهاردیواری زندونی هستی؟ هروقت دیدمت همینجا بودی رو همین شاخه همیشه بهار.
شایدم وقتهایی که نبودم بال میزدی و میرفتی تا فقط وقتی من باشم دل بسوزونی. آره؟
کمی نوکش را به صفحه میزند .گرد خیالهایش پایین میریزد و تصوراتش سنگ میشودو آبی آسمان دوست داشتنی به نوکش میچسبدو خراش خاکستری، باغ رویاییِ همسایه اش را از هم میپاشد.
-یعنی چی؟ چرا این همه خاک گرفتی؟ اصلا چرا نمیتونی حرف بزنی ؟ببین از بس مغروری سنگ شدی!
(نگاهش را کج می کند . چرا حالا از نزدیک به نظرش آینه میبیند جای دنیا ی قشنگ.)
-اصلا چرا حالا که نگاهت میکنم میبینم یه جورایی شبیه خودمی . تو هم دوتا بال داری و یه نوک کوچیک با چشمهای مشکی. اصلا انگار خورشید آسمون ما آسمون تو رو هم روشن میکنه . این گلها هم چقدر شبیه گلهای بهار همینجاست . صبر کن ببینم نکنه تو خود منی که از دور قشنگتری!
(ماتش میبرد حسرت ها و حسادت هایش فروکش میکند . دنیای خودش شفاف میشود وبا خجالت به خدا میگوید چه خوب که خودش واقعیت محض است.
دوربین دوره گردی اطراف را میچرخد دو پرنده اینبار دریک قاب جا میشوند و بعدها شاید دوباره نوکی به آن کوبیده شود در حالیکه میگوید از زیاده خواهی های سرابیتان چه خبر؟!)

Please, ورود or عضویت to view URLs content!

داستان شماره‌ی 13

ظاهرا در حال مطالعه ی کتاب پیش رویش است؛ اما هر چه تلاش می کند، نمی تواند نام این بیماری های عجیب و غریب را به خاطر بسپارد؛ گویا اولین بارش است که این نام ها را می بیند! با کلافگی نگاهش را به ساعت دیواری کنج اتاقش که به او دهن کجی می کند، می دوزد. صبح ساعت هشت امتحان دارد؛ اما بعد از سه ساعت هنوز نتوانسته کتاب را یک دور هم بخواند! پس از اندکی تامل شکوفه ی لبخند بر لبان سرخش جوانه می زند و ساعت 00:00 را کنار قلبی که گوشه ی صفحه ی کتابش کشیده، می نویسد و در دل آرزوی همیشگی اش را تکرار می کند.
بی خیال درس و امتحان می شود و روی تختش دراز می کشد. صفحه ی گوشی را روشن کرده و تلگرامش را باز می کند. با دیدن ساعت آخرین بازدیدش که مربوط به چهار ساعت پیش است، ذوقش کور می شود. اگر سه شب اخیر را فاکتور بگیریم، همیشه این ساعت از شب آنلاین می شد و با هم چت می کردند و از آرزوها و برنامه هایی که برای آینده شان داشتند، می گفتند؛ سامان از خانه ای که به فکر خریدنش است، می گفت و او نیز از وسایلی که قرار است در خانه ی رویایی شان بچیند و در این بین جملات و استیکرهایی هم رد و بدل می شد که گاه او را تا مرز جنون می برد و برایش گواراتر از شهد شیرین بهشتی بود. بعد از گذشت یک ساعت که از آنلاین شدن سامان ناامید شد، دست از خواندن چندین باره ی چت هایشان می کشد و اینترنت گوشی را خاموش می کند.
سعی می کند افکار منفی را که از صحبت های خواهرش منشا گرفته و این چند روز در مغزش مجال جولان دادن پیدا کرده اند، پس بزند. سامان شبانه روز در کافی شاپی که محل قرارهای عاشقانه شان است، برای خریدن خانه ی رویایی شان زحمت می کشد و حتما امشب هم از فرط خستگی نتوانسته آنلاین شود. لبخندی کنج لبانش می نشاند و بـ ـوسه ای بر عکس سامان که همیشه همراهش است، می زند و در دل قربان صدقه ی چهره ی بی نقص و جذابش می رود. سعی می کند تمام حواسش را معطوف امتحان فردایش بکند؛ یکی از دلایل به تاخیر افتادن قرار ازدواجشان، تمام نشدن درسش است که این اواخر برایش طاقت فرسا شده است!
صبح به محض گشودن چشمانش، تلگرامش را چک می کند؛ اما با دیدن ساعت آخرین بازدید سامان که تغییری نکرده، حس نگرانی بر قلبش چنبره می زند؛ نکند برای عزیزکرده اش اتفاقی افتاده؟!
تمایلی به صرف صبحانه ندارد و رهسپار دانشگاه می شود. نمی داند چطور در پانزده دقیقه برگه اش را تحویل داد؛ حتی جواب هایی را که نوشته، یادش نمی آید چه برسد به درست و غلط بودنشان!
با خروج از دانشگاه بی وقفه خود را به کافی شاپ سامان می رساند. با باز شدن در شیشه ای و اوتوماتیک کافی شاپ، موجی از گرما صورت یخ زده اش را نوازش می کند؛ اما نمی تواند اندکی از التهاب درونی اش بکاهد. با شنیدن صدای عزیزم گفتن سامان نگرانی از قلبش پر می زند و جایش را به تبسمی شیرین می دهد؛ اما با دیدن یکی از همکلاسی هایش که دستش در دست سامان است، تبسمش حالت دهن کجی به خود می گیرد و به تدریج تبدیل به پوزخندی تلخ می شود!
مسیر قدمی را که به سمت سامان می رفت، به سمت در خروجی تغییر می دهد. ته مانده ی غرورش به او اجازه نمی دهد تا دلیل این بی وفایی را بپرسد!
هوای سوزناک زمستانی مواخذگرانه به صورتش سیلی می زند و فریادهای سرزنشگرانه اش با صدای منحوس کلاغ ها در هم آمیخته و روحش را خش می اندازد. بی هدف به مسیرش در پیاده رویی که در این ساعت از روز خلوت تر از همیشه است، ادامه می دهد و گل ها و درختان برهنه را از نظر می گذراند. نگاهش معطوف دیوار برفی مقابلش می شود که طرح گل های رنگارنگ و شاداب بهاری، چشم را نوازش می دهد؛ اما حیف همانند رابـ ـطه ای که به آن دل بسته بود، فقط ظاهری زیبا و فریبنده دارد و پوچ و غیرواقعی ست!

Please, ورود or عضویت to view URLs content!

داستان شماره‌ی 14

لُنگ خیس را پشت گردنم می گذارم و سلانه سلانه به طرف اش حرکت می کنم. این روزها محض خاطر یک لحظه دیدنش، وقت و بی وقت به طرف این قسمت از شهر روانه می شوم. آن اوایل دزدکی می آمدم و با شرم نگاهی به گیسوان مواج طلایی اش می انداختم و لحظه ای بعد، به لباس های زیبایش چشم می دوختم؛ اما حالا از آن روزها که پیاله پیاله عرق شرم می ریختم و در برابرش گرُ می گرفتم چند صباحی می گذرد و خودم را در برابر آن همه زیبایی، از تک و تا نمی اندازم؛ بلکه رخ در رخ اش می ایستم و چندین دقیقه به نی نی سبز چشمانش خیره می شوم. یک جورهایی در این دور و اطراف، به واسطه دیدارهایم با زیباجان گاو پیشانی سفید شده ام. همین که سر و کله ام پیدا می شود پچ پچ ها بالا می گیرد.
_دیوونه اس
_میگن هوش درست و حسابی نداره
_بدبخت عاشقه
_مادر براش بمیره...جوونم هست
اما من به هیچ کدام توجه نمی کنم. می دانم که هیچ یک تا به حال حادثه عشق را تجربه نکرده اند و نمی فهمند که عشق با کالبد مادی منافات دارد. حالیشان نمی شود که زیبا حتی اگر تا ابد همین طور لال بماند، برایم هیچ توفیری ندارد. مگر این همه آدم که زنِ سر و زبان دار گرفته اند، چه گُلی به سر یکدیگر زده اند؟ همین حاج بابای خودم مگر صبح به صبح ابرو در هم نمی کشد که ننه ات با غرغرهایش جانم را به لبم رسانده است؟ نخواستیم اقا، نخواستیم! همین که زیباجان هر روز با آن چشمان شهلا که در قاب ابروان کمانی اش هوش از سر من می برند، نگاهی به منِ آسمان جُل بیندازد؛ این دنیا و آن دنیایم را کفایت می کند. دستی به جیب شلوار کتان ام می برم و مزد یک ماه باربری ام را بیرون می آورم. ماه پیش که به خودم جرات دادم و زیبا را از سیروس خواستگاری کردم جوری به خنده افتاد انگار که باورش نمی شد لال ها هم یک روز ازدواج می کنند! اما اخم و تخمم را که دید، حساب کار دستش آمد. دستی به چانه گِرد اش کشید و نگاهی عاقل اندر سفیه به وجناتم انداخت و گفت:
_باس پول بالاش بدی
قلبم به درد آمد. مردک با عشق هم می خواست کاسبی کند. عجب دوره زمانه ای شده است. به قول مادرم، آتش بگیرد این روزگار که از آخرالزمان هم بدترشده است.
_باشه. خیالی نیست. نوکرشم هستم
لب های سیروس به لبخندی مضحک کش آمد. لابد سایه ی رسم شیربها هنوز از سر دامادهای این خاندان کم نشده بود. حالا بعد از یک ماه آمده ام شیربها را بدهم و زیباجان را همراهم ببرم. بسم الله به لب و شوق در سر و عشق در بَر وارد محل کسب اش می شوم و پول را روی پیشخوان می گذارم. خنده ناگهانی اش بیشتر از آدمیزاد، شبیه خرناسه ی گرگ است. پول را بر می دارد و سری به تاسف برایم تکان می دهد و به طرف زیبا می رود. دست می برد به گیسوان ابریشمی اش و در چشم بهم زدنی از سر زیبا جدایشان می کند. قلبم می ترکد وجگرم به آتش کشیده می شود. بدون لحظه ای درنگ به طرف اش حمله ور می شوم و صدایم را توی سرم می اندازم: هوی...داری چیکار می کنی؟ فکر کردی چون زبون نداره می تونی هر غلطی خواستی باهاش بکنی؟ اگه ناموس خودتم بو...
یکهو مشت گره کرده اش توی دهانم چفت می شود و سر خط جمله ناتمامم، نقطه می گذارد.
_صدات رو واسه من بالا می بری سیاه سوخته ؟ زود جول و پلاست رو جمع کن و بزن به چاک تا مادرتو به عزات ننشوندم....اصلا مانکن دوکونم فروشی نیست...هِری...
یقه بلوز چهارخانه ام را می گیرد و جلوی چشم خاص و عام پرتم می کند بیرون. چشمم به زیبای کچل می افتد. هنوز همان طور ساکت و محجوب، مرا از پشت ویترین نگاه می کند. فحش های آب نکشیده ی سیروس که همین طور مسلسل وار به سر و صورت خودم و ابا و اجدادم برخورد می کند را تاب نمی آورم و با لب و دهانی خونین، از مقابل چشمان زیباجان می گذرم و به طرف مسجد سرِ خیابان پا تند می کنم. بیشتر از لب و دندان در هم کوفته شده ام، حسرت عشق زیبا دلم را با دشنه ی غم و غصه، هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبل تکه پاره می کند. به ناچار سرم را زیر شیرآب می گیرم و حسرت های عاشقانه ام را همراه با قطرات سرد آب، به زمین می ریزم. آهی سوزناک می کشم و سر بلند می کنم . نگاهم با نگاه کبوتر روی دیوار مسجد تلاقی می شود. کبوتر، آهسته و با احتیاط به کبوتر کاشی نزدیک می شود و چشم در چشم معشوق سنگی اش، دل از کف می دهد. بار دیگر قلبم به درد می آید. دستم را روی قفسه سـ*ـینه ام می گذارم و همزمان با قطره اشکی که روی گونه ام سُر می خورد؛ زیر لب زمزمه می کنم: تو چقدر شبیه منی لعنتی...

Please, ورود or عضویت to view URLs content!

داستان شماره‌ی 15

《~تنها نگاه بود و تبسم میان ما~》(فریدون مشیری)
آسمان صاف و آبی بود.و پرنده های زیادی برای گردش , دسته دسته به دل آسمان رفته بودند.
در این میان کبوتری با پر هایی سفید همچون برف , تک و تنها و به دور از همه به طرف گنبد نیلگون پرواز می کرد.
مسجد همیشه برای او(منظورکبوتراست) آرام بخش بود. کاشی کاری های زیبا با طرح هایی متفاوت و چشمگیر که هر فردی را به وجد آورد.
امروز در این هوای بی نظیر, کبوتر قصد داشت سفری در مسجد داشته باشد. تا با جای جای این مکان مقدس آشنا شود و لـ*ـذت ببرد.
چشم می چرخاند و از نمای فوق العاده ای که هنرِ ماهرانه ی هنرمندان ایرانی را نشان میداد, لـ*ـذت می برد.
با دیدن کبوتری روی کنجی از دیوار مناره مکث کرد.و سپس شتابان و مشتاقانه بال زد تا خود را به او برساند.
انگار انرژی ای مضاعف به او دست داده بود. شادی ای برای یافتن یک دوست! دوستی که با او در بلندی ها پرواز کند. با یکدیگر ببینند و بگردند.
با نزدیک شدن به مناره, امیدش کم میشد. چه میدید؟! نقاشی ای بر روی دیوار ؟! یعنی تا به حال این تصویر را حقیقی میدید؟!
آهی عمیق و دردناک از اعماق قلبش کشید. تا لحظاتی پیش فکر می کرد , دوستی پیدا کرده است برای بی نهایت, برای هم زیبانی , برای هم دلی...
اما افسوس که تمام تصوراتش, نقاشی ای بیش نبود!. و جداً که این تصویر , تصویرگری توانگر و قابل داشت.
گویی کبوتر محبوس شده در کاشی با تو حرف می زد و با چشمانش از تو یاری می جویید و آزادی را طلب می کرد.
با خود اندیشید شاید او (منظورکبوتر نقاشی است) هم میخواهد آزاد باشد. آزاد باشد و همراهش تا هفت آسمان را بال بزند.
ناگهان فکری به ذهنش رسید, "باید,او را از بند قفس رها می کرد" اما چگونه ؟! چگونه باید آن قفس طلسم شده را در هم میشکست؟!
هر چه اندیشید پاسخی دریافت نکرد . اما چرا! یک راه بود ...
فوراً مقابل نقاشی ایستاد و سرش را به عقب برد و باسرعت با دهانش(نوک کبوتر) به کاشی آهنین ضربه زد. پشت سرهم و بدون فوت وقت! کم کم خسته و درمانده به روبه رو اش خیره شد . خون ازمیان لبانش (نوک کبوتر) می چکید و نقش زمین میشد.
در مقابل یأس و ناامیدی او, غم از چشمان کبوتر نقاشی پاک میشد و جایش را شادمانی میگرفت.
به او(کبوترِ کاشی) چشم دوخته و در شادی چشمانش محو شد . گویی غم نگاهش به لبخندی عمیق تبدیل شده بود.
انگار او هم گمان می کرد دوستی پیدا کرده است...
" و این بود آغاز دوستی بین تنهایی در قفس و تنهایی در اوج"
از آن روز به بعد کبوترِ تنها هر روز از طلوع تا غروب خورشید پیش نفاشی می رفت و با او سخن می گفت.
گفتنی هایی از درد های دلش، از تنهایی و بی کسیش...
با هر حرف او قلب نقاشی می گرفت و چهره اش غمگین می شد ؛ دوست داشت با او سخن بگوید و با هم بارِ غصه های او را بر دوش بکشند. اما مگر می شد غیر ممکن، ممکن شود؟!
تنها کاری که میتوانست انجام دهد،این بود که با نگاه خویش دردهایش را تسکین دهد.
دقیقه ها و روزها و فصل ها از پی هم می گذشتند ...
سال هاست که از آشنایی میان آن دو گذشته و هر دو طعم پیری را چشیده اند .
" کاشی ترک خورده و فرسوده شده؛پر ها ریخته و کبوتر درمانده شده"
چشم در نگاه یکدیگر دوخته و به هم لبخند میزنند.
و در آخر کبوتر تنهای قصه در مقابل چشمان کبوترِ کاشی جان می دهد و اشک را میهمان چشمانِ مهربانِ نقاشی می کند.
" عاقبت یک شب نفس گوید که : بس! ؛ وز تپیدن باز می ماند نفس . _(فریدون مشیری)"

Please, ورود or عضویت to view URLs content!

داستان شماره‌ی 16

((گفتی دوستت دارم و منو به آغوشت دعوت کردی و من پرنده شدم. شعبده باز خوبی بودی!))
کمی نزدیکم شد. خدای من هدیه بود! لبخند تصنعی ای بر لب داشت و همان طور که خاک مانتویش را می تکاند،گفت:((اون نیمکتو بر داشتند. فکر می کردن اگه برش دارن دیگه من اینجا نمیام و شب و روزمو مثل دیوونه ها تو این کوچه سرنمیکنم))
بهت زده به صورت پژمرده و هیکل خمیده اش خیره شدم. چه بر سرش آمده بود؟ بعد از چند دقیقه، صدایش من را پرت کرد در کوچه ی خانه ی قدیمیان.
((اون پرنده هم اینجاست.))
سپس برگشت و به پرنده ی روی دیوار اشاره کرد. همان پرنده‌ ی لعنتی! مسـ*ـتانه قهقه ای زد و گفت:((بعد از اینکه رفتی من موندم و این کوچه و پرنده و نیمکت و یه دنیا خاطره. یک شب چشمای لعنتیت اجازه ی فکر کردن رو بهم نداد و من سال ها، هر شب عاشقت شدم.))
لال شده بودم. انتظارش را نداشتم. اینجا دیدنش خود مرگ بود. پوزخندی زد و ادامه داد:((یادته بهم گفتی که برای اون پرنده عذاب وجدان داری؟ به نظرم باید همون موقع یک تیرکمون می خریدی و قلبش رو نشونه می گرفتی. مرگ خیلی بهتر از زندگی بدون کسیه که هست اما نه برای تو! کسی که قلبت تو مشت چشمشه ولی اون چشم روی تو بسته. توِ لعنتی جرعت کشتنش رو نداشتی و اون یک عمر به خاطر بزدلی تو مرده زندگی کرد.))
دستش را در جیب مانتویش فرو برد و این گوش من بود که با بغض صدایش خودزنی می کرد.
((توِ لعنتی جرعت کنار من موندن رو هم نداشتی و من یک عمر بدون تو مردم! اما من دیگه نمیخوام مثل اون پرنده ی ساده سال ها بشینم و به عکست نگاه کنم و به خودم نویدِ فردا اومدنت رو بدم.))
اشک هایش را با دست آزادش پس زد و خیره شد به چشمانم. عذاب بدتر از این داریم مگر؟
((تو تیرو کمون نداشتی اما نشونه گیری خوبی داشتی. صاف زدی به قلبم. نشونش مال تو بود حالا شلیکش مال من!))
دستی که در جیبش بود، بالا آمد و صدای شلیک گلوله ای تمام سلول های بدنم را موجی کرد. دیگر نفهمیدم چه شد! از سقوطم روی زمین گرفته تا دیدن پرنده ای که عجیب شبیه پرنده ی هک شده روی کاشی بود.
((اون پرنده رو می بینی؟))
سرش رو به طرف چپ متمایل کرد و خیره شد به پرنده ی سفیدِ معروفِ دوران بچگی من و گفت:((اوهوم.. چقد قشنگه!))
کمی مکث کرد و یک قدم به دیوار نزدیک شد و ادامه داد((یکم عجیب نیست؟))
من هم جلوتر رفتم و روی نیمکت کنار دیوار نشستم سپس آرام گفتم((بیا اینجا بشین.. خسته شدی))
لبخندی زد و همانطور که به سمتم می آمد، گفت:((نه خسته نشدم.. پیاده روی رو دوست دارم))
لبخند عمیقی روی لبم نقش بست. می دانست هم قدم شدن با او قشنگ ترین بهانه برای متر کردن خیابان است؟ همین که خواست روی نیمکت بنشیند، پرنده پر زد و رفت.
((انگار مزاحمش شدیم. ))
آرام گفتم :((بچه که بودم تو این محله زندگی می کردیم.یه روز یکی از دوستام که از قضا تازه تیرو کمون گرفته بود، برای خودنمایی یه پرنده رو نشونه گرفت و الحق که نشونه گیری خوبی داشت! صاف خورد وسط بالش و پرنده بی جون افتاد رو زمین. هیچکی به پرنده ای که ناکار شده بود توجه نمی کرد. رفتم نزدیکش. پروبالش خونی شده بود و از درد تکون های خفیفی به خودش می داد. پرنده رو گرفتم و بردمش خونمون. یادمه اون قدر گریه کردم که مامان و بابام اجازه دادند تو خونه ازش مراقبت کنم تا خوب شه. چند روزی یا چند ماهی گذشت.دقیق یادم نیست. مثل دوست شده بود برام. اما یه روز که از خواب بیدار شدم دیدم نیست. چند سال بعد که ساختِ این جا تموم شده بود، روی یکی از کاشی های این دیوار، همینی که پشتمونه، یه پرنده هک شده بود که عجیب شبیه اون پرنده بود. هر بار که از اینجا رد میشدم، میدیدم که یه پرنده روی دیوار نشسته و بی حرکت به کاشی نگاه میکنه. اون موقع تقریبا 18 سالم بود.چند وقتی کارم این شده بود که بیام اینجا و اومدنش رو کنترل کنم و اون هر روز اینجا بود. با خودم فکر کردم شاید عاشق شده و معشـ*ـوقه ش شبیه این پرنده ست و هر روز میاد بهش زل میزنه. اما این وسط یه چیز کم بود.به خودم گفتم چرا نمی ره به پرنده زل بزنه جای عکسش. پس حتما از دست داده بودش و یک آن به سرم زد که شاید اون پرنده ای که من نجاتش دادم، معشـ*ـوقه ی این پرنده ی عاشق بود. هیچ وقت خودم رو نبخشیدم. هیچ وقت! این خیال خوره ای بود که افتاده بود به جونم. من باعث شده بودم از هم جدا شن. میدونی هدیه، مرگ خیلی بهتر از زندگی بدون کسیه که سالها عاشقانه آیندتو با اون تعریف کردی!))
از من چشم برداشت و آرام گفت:((آره مرگ وحشتناکه اما برای بعضیا مرگ یعنی نه به نفس کشیدن بدون او. از صمیم قلب دعا میکنم کاش بمیره.))
((ببخشید که بحثو به اینجا کشوندم. کنار تو فقط باید از قشنگی ها حرف زد.))
لبخند زد و گفت: ((نه جالب بود.))
خیره شدم به چشم هایش و گفتم :((میدونم خیلی بی مقدمه است، اما من دوستت دارم.))

Please, ورود or عضویت to view URLs content!

داستان شماره‌ی 17

پرنده به روی دیوار نشست و با خنده ای که به صورت داشت
با چشم های باز به پرنده ای خیره شد که به روی یک شاخه نشستد،اول فقط به او خیره شد‌ و حرفی نزد اما هنگامی که بیشتر به او خیره شد سر انجام نتوانست جلوی خودش را بگیرد تا دلیل خنده اش را توضیح ندهد.
"تو واقعا خیلی زشت هستی،اونقدری زشت که حتی نمیتوانم هنگامی که بهت خیره هستم جلوی خنده ام را بگیرم."
سپس با همان لبخنده ماسیده به روی صورتش منتظر ماند تا اون پرنده جوابش را بدهد،مدت زمانی را منتظر ماند تا شاید او نیز به حرف بیاید.
اما وقتی که دیگر حوصله اش سر رفت دوباره خودش شروع به حرف زدن کرد و خطاب به اون پرنده گفت:
".تو علاوه بر اینکه خیلی زشت هستی نمیتوانی حتی حرف بزنی پس به چه علتی هنوز داری نفس میکشی؟!"
دوباره پرنده ی مغرور و از خود راضی با چهره ای مرموز به ان پرنده خیره شد و غافل از اینکه او تنها یک نقش و نگار به روی دیوار است برای بار اخر با کلماتی که بوی خودشیفتگی میدهد به خیال خودش خطاب به یک هم نوع خود، شروع به حرف زدن کرد.
"تا حالا با خودت فکر کردی اگر همین پر های رنگی را نداشتی روزگار برایت چطور میگذشت؟"
پس از پایان این جمله از روی دیوار بلند شد و شروع به پرواز کرد و به سمت اشیانه اش حرکت کرد.
روز بعد هنگامی که با تابیدن نور افتاب از خواب پرید
صدای خداوند را شنید که تنها به او یک جمله گفت و بعد از ان فقط یک سوال پرسید.
پرنده درحالی که داخل اشیونه اش است که به یک درخت وصل است به صدای خداوند گوش داد.
"روز قبل دل یکی از هم نوع هایت را شکستی و به قدری مغرور بودی که با بد ترین جمله هایی که میتوانستی او را ناراحت کردی"
"اکنون من از تو میخواهم به سمت عقب برگردی و به ایینه که توی اشیونه ات است نگاه بکنی تا بتوانی تصویر خودت را ببینی"
پرنده ی مغرور که حتی از شنیدن صدای خداوند هنوز غرور قالب وجودش بود به ارامی به سمت عقب برگشت و برای اولین بار به ایینه ای خیره شد که ظاهرش را نشان میدهد.
هنگامی که به ایینه و تصویر خود خیره شد نتوانست کار دیگری بکند و فقط با چشمانی خیس به ایینه خیره شد و همینطور که دارد خود را در ایینه برنداز میکند ارام میگوید
"من خیلی زشت هستم،دقیق شکل اون پرنده ای که اون روز توصیفش کردم،اما او پر های رنگی داشت و من همان پر های رنگی را نیز ندارم."
ساعت ها به تصویر خود در ایینه خیره شد و سر انجام زبانش بند امد
ان موقع بود که با خود فکر کرد دیگر چه دلیلی برای نفس کشیدن دارد !

Please, ورود or عضویت to view URLs content!

داستان شماره‌ی 18

با حس خیس شدن صورتم چشمانم را گشودم.می دانستم قطرات آب از کجا سرچشمه می گیرند،جایی جز سقف آن خانه ی مفلوک شده نبود.
خانه ای که بعد از چندین روز آوارگی آن را یافته و درونش زندگی می کنم؛ شاید هم مردگی...!
من که به سختی چیزی برای خوردن پیدا میکردم چگونه میتوانستم سقف آلونک تنهاییم را تعمیر کنم که حتی متعلق به من نیز نبود.حال هم سه روز شده که هیچ کدام از سه وعده غذایی را نخورده ام چه برسد به پنج وعده ای که زمانی به راحتی دراختیارم میگذاشتند.
برخاستم.درب یخچال رنگ و رو رفته ای که چندی پیش قبل ازمن در آنجا می زیسته است را گشودم.مانند هر زمان دیگر، عاری از هر گونه خوردنی بود،حتی تکه نان خشک شده ای هم درون آن یافت نمی شد.
به سمت جالباسی چوبی که از کمر خم شده بود و حال با کلی چسب کاری باز هم خمیده بود،رفتم.
اینگونه که به نظر می آمد مانند من زیر تمامی مشکلات کمرش خم شده است.
اما...
کسی مثل من با نیروی کم بازوانش می توانست او را ایستاده نگه دارد! چه کسی به شیون و داد من خواهد رسید؟
چادر پاره ای که روی جالباسی قرار داشت را به سر کرده و مانند همیشه شروع به گذر از خیابان ها و کوچه ها کردم.
روی پله های خانه ای اشرافی که روزی در یکی از آن ها روزگار می گذرانیدم،
نشستم.
بازگشت به گذشته چه غم انگیز است وقتی کسی انتظارت را نکشد .
***
_ من بهت اجازه ی این کارو نمی دم.
+ آخه پدر من، درسته شما بزرگتری و صاحب اختیار اما همه ی زندگیم رو حرفت نه نیاوردم؛ حداقل بزار برای ازدواجم خودم تصمیم بگیرم.
_ آخه دخترم مگه من بدی تو رو می خوام، این چه جور عشقیه که حتی پدرش هم حاضرنشده بیاد خواستگاری؟!
+ ببین بابا اصلا نه نظر شما، نه بابا ی کامران برام مهم نیست؛ ما خودمون آیندمونو می سازیم؛ به هیچ کس هم هیچ ربطی . . .
با سیلی که به صورتم خورد به شدت روی زمین پرت شدم.
_ همه ی عمرم تنها دخترمو رو سرم نگه داشتم؛ نمی دونستم یه روز انقدر وقیح میشه!
پدرم با عصبانیت از خانه بیرون رفت و در را محکم کوبوند. شدت ضربه ی دستش انقدر زیاد بود که طرف چپ سرم کامل بی حس شده بود. روی تختم دراز کشیدم و به حرفش فکر کردم:
_ همه ی عمرم تنها دخترمو رو سرم نگه داشتم؛ نمی دونستم یه روز انقدر وقیح میشه!
وقیح میشه!
وقیح میشه!
"وقیح میشه" تو سرم اکو میشد.
نمی تونستم بیخیال عشقم بشم از یه طرف هم نمی تونستم بیخیال پدرم هم بشم . . . باید یک طرف رو انتخاب می کردم .ساکم رو بستم و به کامران زنگ زدم.
***
هنوز از یادم نمی رود آن یک ماه پس از ازدواج که حس می کردم خوشبخت ترین دختر دنیا هستم، اما پس از آن که کامران برای یک هفته به ماموریت رفته بود؛ به یک مهمانی از طرف دوستم سارا دعوت شدم و مجبوری به آنجا رفتم. حدود یک ساعت از مهمانی گذشته بود که به دلیل فضای متشنج آنجا، از سارا عذر خواسته و برای ترک آنجا به سمت رختکن رفتم. پس از چندین دقیقه از آنجا خارج شدم و از چیزی که می دیدم زبانم از بیان هر گونه سخنی قاصر گشت.
با سرعت دویدم و سوار ماشین شدم اشک از چشمانم روانه گشت. باورم نمی شد که کامران بود که میان جمعی از دختران می خندید.
ضبط را روشن کردم و صدای عمادطالب زاده پخش شد:
"دروغ بود گفتی که تنهام نمیذاری دروغ بود
هیچ کسی رو جام نمیاری دروغ بود
تو خودت گفتی دوسم داری دروغ بود
دروغ بود وقتی میرفتی منو اصلا ندیدی
رو تموم آرزوهام خط کشیدی
من چیکار کردم که اینجور بریدی
کجایی که دنیا منِ خسته رو دوره کرده
کجایی که میگن دیگه رفته که برنگرده
کجایی کجایی ببینی واسه حال زارم خدام گریه کرده"
.
.
.
چقدر حال دلم را بیان می کرد.
تصمیم گرفتم بدون اینکه با کامران حرفی بزنم بروم؛ اما به کجا . . .چادری که روزی مادر بزرگم به من هدیه داده بود را به سر کردم ورفتم.
***
حال من همینم. دل آرام محبی دختر محبی بزرگ که به این روز افتاده است.
معدم می سوخت. ندایی به من خبر می داد که آخرای عمرم است و نشد که برای آخرین بار پدر و برادرم را یک دل سیر بنگرم.
چشمانم رو به بسته شدن بود که دو جفت چکمه ی مردونه دیدم و بیهوش شدم.
با صدای چکه ی آب چشمانم را باز کردم. با دیدن سرم وصل شده به دستم با شدت بلند شدم که صدایی نگران گفت:"آروم دخترم" با دیدن فرد رو به رویم خیسی چشمانم را حس کردم. و در بغلش فرو رفتم و با شیون گفتم:" بابا!"
در خلسه ای فرو رفتم که بیرون آمدن از آن غیر ممکن بود.
.
"آبجی کوچیکه" صدای آرسام بود. با خنده نگاش کردم و گفتم:
+ " دلم برات تنگ شده بود داداش بزرگه"
_ "منم همین طور عزیزم."
به سمت بابام برگشتم و گفتم:
+ "ببخشید بابا"
با مهربونی گفت:
" دیگه همه چی تموم شده دخترم"
و . . .
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم/که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم

Please, ورود or عضویت to view URLs content!

داستان شماره‌ی 19

به نام خدایی که نام او، آرامش بخش ترین کلمه ی جهان است .
روز ها می گذرند،
همچون موهایی به دست باد!
قلب ها لبالب از شادی و غم می شوند،
همچون ظرفی پر از آب!
و عاشقی می میرد،
همچون گلی پژمرده!
***
روزگاری تاریک، در جهانی تاریک تر از روزگارش، دختری زندگی می کرد.
دختری که قلبش همچون دریایی پهناور و دستش همچون دست مادری مهربان است. دختری که از تمام دنیا فقط یک چیز دارد. یا بهتر بگویم، فقط یک نفر...
او دختری عاشق است. عاشق تر از هر عاشقی! عاشق تر از لیلی و مجنون. عاشق تر از خسرو و شیرین. عاشق تر از هر عاشقی!
مگر کسی هم هست که این گونه عاشق باشد؟ مگر گسی هم هست که بتواند در این حد عاشق بشود؟ مگر کسی هم هست که بتوان این گونه عاشق او بود؟
آری . هست! این دختر عاشقی است که هیچگاه یادش نمی رود عاشق چه کسی است.
در هر منظومه ای، در هر سیاره ای، در هر کشوری، در هر شهری و در هر جای این دنیا پهناور، او همواره عاشق آن فرد است. فردی که لیاقتش بیشتر از این عشق است! اما این عاشق قلبش آن قدر جا ندارد که بتواند از این عشق در قلبش نگه داری کند.
رفته رفته این عشق پهناور، ذره ذره وجود دخترک را می بلعد! دخترک تا هنگام مرگ خود، از این عشق در قلبش نگه داری می کرد. دخترک هیچگاه جایگاه او را در قلبش نگرفت و هیچ چیزی هم جایگزینش نکرد. تا آنکه روزی پلید، فرا رسید. صبح هنگام، دخترک دیگر چشمانش را باز نکرد!
آسمان تیره تر از همیشه بود و لباسی سیاه بر تن داشت. خورشید دیگر امروز نور خود را بر این سرزمین نتاباند.
آسمان برای این دخترک تنها، مجلس عزا گرفته بود و عزاداران آن هم، قطره های بارانی بود که با صدای رعد و برق وحشتناکی، حضور خود را در این مجلس اعلام کردند.
دخترک آن عشق را با تمام وجود در قلبش نگه داری می کرد. تا آنکه سفرش را به دنیای مردگان آغاز کرد...
سفری که لذتی فراتر از هر کهکشانی دارد. سفری که بر اساس عشقی نا تمام، پایه گذاری شده است. سفری که عشقی به همراه دارد!
می دانید عشق وسیع آن دخترک به چه کسی بود؟
به خدا!
عشق های زیادی در دنیا وجود دارد. مانند عشق لیلی و مجنون، عشق خسرو و شیرین و عشق هایی محکم تر و پایدار تر از این عشق ها که هیچگاه، معروف نشده اند.
لیلی و مجنون چون هیچگاه به هم نرسیده اند و در آتش عشق هم سوخته اند، معروف شدند. اما عشق هایی که سرانجام خوبی داشته اند، هیچگاه یادی آنها نشده است.

Please, ورود or عضویت to view URLs content!

داستان شماره‌ی 20

نسیم آرامی میوزید.
عطر خوش یاس رازقی در فضا پیچیده بود. بالهای خسته اش را بازهم تکان داد. دوباره صبح شد بوده و وقت دیدار یار بود. دانه ی ارزنی در دهان داشت و آنرا برای یار بی سخنش هدیه آورده بود. از دور فضای عارفانه مسجد را دید و سرعتش را زیاد کرد. طولی نکشید که کنارش نشسته بود و با چشمانی مشتاق نگاهش میکرد. دانه ارزن را جلوی او انداخت.
یار دلدارش فقط نگاهش میکرد. میخواست امروز دیگر حرف دلش را به آن خموش سپید روی میزد. از او خجالت میکشید.
او حتما بیشتر عاشق بود که قبل از او می آمد و بعد از او میرفت و همیشه همینجا به انتظارش می نشست. بال و پری تکان داد و خواست شروع کند که صدایی از پایین به گوشش خورد.
-این طرح های سنتی که تو مسجد میبیند همشون لعابی هستن‌. بهشون میگن کاشی هفت رنگ. نشونه ی معماری ایرانی همین کاشی هاست که روش آیه مینویسن و با گل و بوته و پرنده تزئینش میکنن. مثلا کنار اون پرنده رو ببینین....ای خدا اونجا رو نگاه کنید! فکر کنم پرندمون عاشق اون نقاشی روی کاشی شده!
بعد از آن حرف را دیگر نفهمید. پرواز کرد و رفت. عشقش سنگی بود‌. تمام این چند ماه را بیهوده بی اینجا می آمد و ارزنهای خوش طعمش را برایش پیشکش میکرد. اورا عاشق تر از خودش میدید وبه همین خاطر از گفتن حرف دلش شرم میکرد. با خودش فکر کرد که دیگر به اینجا نمی آید و این عشق کهنه را به باد فراموشی خواهد سپرد....
صدای بال زدنهای آشنایی در فضا پیچید. نشست و سرش را خم کرد و به معشوقش نگاهی کرد. اینبار بی ارزن آمده بود. بعد از یک هفته بیتابی آمده بود.
بعد از ماه ها لب باز کرد اما با کلماتی متفاوت از چیزی که هفته پیش میخواست بگوید...
-با دلت حسرت هم صحبتي ام هست،ولي
سنگ را با چه زباني به سخن وادارم ؟

Please, ورود or عضویت to view URLs content!

داستان شماره‌ 21

پرواز می کنم بی هدف و بی مقصود! من پرنده ای تنها که در این شهر بزرگ به دنبال لیلی ای برای خود میگردم .
بر روی یک درخت کنار گروهی از گنجشک ها می نشینم و طرح دوستی میریزم. اما انها به یک باره درخت را ترک می کنند و باز هم مرا با بال های بی رمقم تنها می گذارند.و من بازهم درخت را به مقصدی نا معلوم ترک می کنم و در کوچه پس کوچه های این شهر مرده و سرد پرواز میکنم.
ناگهان از دور کبوتر زیبایی را میبینم.چند دقیقه ای به او از دور نگاه می کنم.
و به این فکر میکنم که شاید او هم مانند من به دنبال معشـ*ـوقه ای هست.چند بالی به او نزدیک تر می شوم،به او رسیده و با شور و اشتیاق سلام میکنم!اما جوابی دریافت نمیکنم!
خیره و دقیق به من نگاه میکند. به او نزدیک تر میشوم و بال هایم را به بال های زیبایش میکشم و انجا متوجه میشوم که باز هم به دری بسته خورده ام!و ان سنگی است که نقش پرنده ای را بازی میکند.
بال هایی دارد که هرگز اندیشه ی پرواز را عملی نمی کنند.دلم خواست که با او در و دل کنم!و گفتم و گفتم و گفتم ولی افسوس که نه گوش شنوایی بود و نه زبانی برای تسکین!

Please, ورود or عضویت to view URLs content!


تشکر از مجدد از همه‌ی عزیزان!:aiwan_lggight_blum:
لازم به ذکر هست که بگیم، از بین تمامی این داستان‌ها، 6 داستانی که رأی‌هاشون از بقیه‌ی داستان‌ها بیشتر بود، برای داوری به مرحله‌ی دوم می‌رن!
دوستان برخی از داستان‌ها خیلی کوتاه بودند؛ لیکن بنا به شرکت و وقت گذاشتن شرکت کننده‌ها، داستان‌ها در نظرسنجی قرار داده می‌شوند!



لذا؛ خواهشمندیم از هرگونه تقلب
{ساخت مولتی یوزر، تبلیغ داستان برای کاربرهای دیگر، ذکر شماره‌ی داستان و امثالهم}
جداً خودداری فرمائید!
در صورت مشاهده‌ی هریک از این موارد، با کاربر خاطی برخورد خواهد شد!

دوستان توجه فرمائید، نظرسنجی تک گزینه‌ای و به مدت 5 روز باز هست؛ پس قبل از رأی دادن دقت کنید که بهترین رو انتخاب کنید!


با آرزوی موفقیت برای همه‌‎ی شما عزیزان!
یاعلی:aiwan_lggight_blum:
 
  • پیشنهادات
  • Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    داستانها خیلی قوی و خوب بودن. من شماره ۲۲ رای دادم. به نظرم شعر آخرش با متن و تصویر عالی و هماهنگ‌بود.همگی موفق‌باشن.
     
  • پیشنهادات
  • Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    سلام
    وقت بخیر

    دوستان، داستان‌های شماره‌ی 4 و 12 از مسابقه به دلیل تقلب و نقض قوانین از دور مسابقات حذف شدند!
    عزیزان ما همه چیز رو متوجه می‌شیم، پس سعی کنید از انجام اینجور کارها؛ واقعاً خودداری کنید تا ما مجبور به حذف و برخورد با کاربر خاطی نشیم!

    لازم به ذکر است؛

    نظرسنجی‌های قبلی حذف و مجدداً از اول زده شد!
    لطفاً رأی خود را دوباره از اول بدید!:aiwan_light_give_rose:

    با تشکر
    _کادر مدیریت انجمن نگاه دانلود_
     

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    به شماره ۲۰ رای میدم. به خاطر اینکه برخلاف بعضی از دوستان به مقدار خطوط ارسالی و موضوع عکس توجه شده و شعد زیبای پایانش که به متن و عکس و موضوع داستان خیلی مرتبطه...:NewNegah (6):
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا