- عضویت
- 2016/04/18
- ارسالی ها
- 4,852
- امتیاز واکنش
- 29,849
- امتیاز
- 1,120
داستان شماره ده
یلدا سردرگم در خیابان قدم میزد وبه خاطراتش فکر میکرد.. آرام دستش را در جیب پالتوی چرمش فرو برد وگوشی اش را بیرون آورد..یکبار دیگرsms آراد را خواند: "ببین یلدا منو تو بدرد هم نمیخوریم..من از اولشم به تو علاقه ای نداشتم..تو فقط بازیچه من بودی برای سرگرمیم..دیگه چیزی بین ما نیست..این4سال رفاقت روهم فراموش کن..برو دنبال درس و زندگیت" بغضش تبدیل به اشک شدواز گوشه چشمش چکید.. دیشب وقتی این پیام را برای اولین بار خواند احساس کرد که دیگر جانی در بدنش نیست..از دیشب تا این موقع فقط کارش اشک ریختن بود و بغض..نگاهی به ساعتش کرد..عقربه ها ساعت9شب را نشان میدادند..آرام آرام روی برف ها قدم میزد..برایش مهم نبود که دیر به خانه برسد..دیگر بحث ها ودعواهای پدرومادرش برایش مهم نبود..نه درس برایش مهم بود ونه زندگی..از 14 سالگی به پسرعمویش اراد علاقه داشت..آراد هم یلدا را دوست داشت..اما اورا پس زد وبه او گفت که دیگر دوستش ندارد..ارام کلید را روی در حیاط انداخت..نگاهی به حیاطشان که پوشیده از برف بود انداخت..از پله های ایوان بالا رفت..یک لحظه سرش گیج رفت..دستش را به نرده ها گرفت و نفس عمیقی کشید..اشکانش را پاک کرد..دوست نداشت مادرش اشک هایش را ببیند..نگاهی به ایوان انداخت..چند جفت کفش دید..نگاهش روی یکی از کفش ها ثابت ماند..کفش های کالج آراد بود..آره خودش بود..خودش بود..کفش های آرادش بود..با عجله وارد خانه شد..نگاهی به مهمان ها کرد..عمویش و زن عمویش وپسرشون آراد..نگاهش روی اراد بود..آراد هم نگاهش میکرد..سرفه عمویش یلدا را به خود آورد..به همه سلام کرد و با زن عمویش روبوسی کرد..با عجله به اتاق رفت..در اتاق را بست..نفس حبس شده اش را ازاد کرد..حس خوبی بهش دست داده بود که اراد رو دیده بود..درست بود که اراد اورا پس زد ولی با تمام جان عاشق اراد بود..لباسهایش را عوض کرد..وارد پذیرایی شدوکنار زن عمویش نشست و لبخندی تحویلش داد..چند ساعتی گذشت..مهمانی گرم شده بود..یلدا زیر نگاه های آراد عذاب میکشید..با خودش میگفت آراد که گفت به من علاقه ای نداره..پس چرا زل زده وبهم نگاه میکنه؟ عمو دهن باز کردوگفت:خب..میخام دلیل مهمانی امشب را بگویم..پدر یلدا با تعجب گفت:دلیل؟مگردلیل دارد که برادرم به خانه من امده ؟عمو خنده ای کرد و گفت: امشب شب یلداست..همچنین تولد یلدا..ونگاهی به یلدا کرد..ادامه داد: اومدم تا یلدا رو برای اراد ازبرادرم خاستگاری کنم.. یلدا با تعجب نگاهی به اراد کرد..اراد لبخند گرمی تحویلش داد..از ان لبخندهایی که یلدا عاشقش بود..یلدا نگاهی به صحفه گوشی اش انداخت..اس ام اس را باز کرد."سرکارت گذاشتم :)"نگاهی به اراد کرد..اراد هم با عشق به چشمان یلدا نگاه کرد..صدای عمونگاه یلدا و اراد را از هم جدا کرد..-ببین چطور عاشقونه بهم نگاه میکنن.. یلدا از خجالت قرمز شد..صدای خنده هایشان در پذیرایی پیچید..پدر یلدا جمع را به سکوت آورد.- من داداشم رو رد نمیکنم..فقط میمونه نظر یلدا..یلدا باز هم سکوت کرد..انگار دیگربغضی در گلویش نبود.
یلدا سردرگم در خیابان قدم میزد وبه خاطراتش فکر میکرد.. آرام دستش را در جیب پالتوی چرمش فرو برد وگوشی اش را بیرون آورد..یکبار دیگرsms آراد را خواند: "ببین یلدا منو تو بدرد هم نمیخوریم..من از اولشم به تو علاقه ای نداشتم..تو فقط بازیچه من بودی برای سرگرمیم..دیگه چیزی بین ما نیست..این4سال رفاقت روهم فراموش کن..برو دنبال درس و زندگیت" بغضش تبدیل به اشک شدواز گوشه چشمش چکید.. دیشب وقتی این پیام را برای اولین بار خواند احساس کرد که دیگر جانی در بدنش نیست..از دیشب تا این موقع فقط کارش اشک ریختن بود و بغض..نگاهی به ساعتش کرد..عقربه ها ساعت9شب را نشان میدادند..آرام آرام روی برف ها قدم میزد..برایش مهم نبود که دیر به خانه برسد..دیگر بحث ها ودعواهای پدرومادرش برایش مهم نبود..نه درس برایش مهم بود ونه زندگی..از 14 سالگی به پسرعمویش اراد علاقه داشت..آراد هم یلدا را دوست داشت..اما اورا پس زد وبه او گفت که دیگر دوستش ندارد..ارام کلید را روی در حیاط انداخت..نگاهی به حیاطشان که پوشیده از برف بود انداخت..از پله های ایوان بالا رفت..یک لحظه سرش گیج رفت..دستش را به نرده ها گرفت و نفس عمیقی کشید..اشکانش را پاک کرد..دوست نداشت مادرش اشک هایش را ببیند..نگاهی به ایوان انداخت..چند جفت کفش دید..نگاهش روی یکی از کفش ها ثابت ماند..کفش های کالج آراد بود..آره خودش بود..خودش بود..کفش های آرادش بود..با عجله وارد خانه شد..نگاهی به مهمان ها کرد..عمویش و زن عمویش وپسرشون آراد..نگاهش روی اراد بود..آراد هم نگاهش میکرد..سرفه عمویش یلدا را به خود آورد..به همه سلام کرد و با زن عمویش روبوسی کرد..با عجله به اتاق رفت..در اتاق را بست..نفس حبس شده اش را ازاد کرد..حس خوبی بهش دست داده بود که اراد رو دیده بود..درست بود که اراد اورا پس زد ولی با تمام جان عاشق اراد بود..لباسهایش را عوض کرد..وارد پذیرایی شدوکنار زن عمویش نشست و لبخندی تحویلش داد..چند ساعتی گذشت..مهمانی گرم شده بود..یلدا زیر نگاه های آراد عذاب میکشید..با خودش میگفت آراد که گفت به من علاقه ای نداره..پس چرا زل زده وبهم نگاه میکنه؟ عمو دهن باز کردوگفت:خب..میخام دلیل مهمانی امشب را بگویم..پدر یلدا با تعجب گفت:دلیل؟مگردلیل دارد که برادرم به خانه من امده ؟عمو خنده ای کرد و گفت: امشب شب یلداست..همچنین تولد یلدا..ونگاهی به یلدا کرد..ادامه داد: اومدم تا یلدا رو برای اراد ازبرادرم خاستگاری کنم.. یلدا با تعجب نگاهی به اراد کرد..اراد لبخند گرمی تحویلش داد..از ان لبخندهایی که یلدا عاشقش بود..یلدا نگاهی به صحفه گوشی اش انداخت..اس ام اس را باز کرد."سرکارت گذاشتم :)"نگاهی به اراد کرد..اراد هم با عشق به چشمان یلدا نگاه کرد..صدای عمونگاه یلدا و اراد را از هم جدا کرد..-ببین چطور عاشقونه بهم نگاه میکنن.. یلدا از خجالت قرمز شد..صدای خنده هایشان در پذیرایی پیچید..پدر یلدا جمع را به سکوت آورد.- من داداشم رو رد نمیکنم..فقط میمونه نظر یلدا..یلدا باز هم سکوت کرد..انگار دیگربغضی در گلویش نبود.