مسابقه مسابقه طنز خاطره نویسی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahdis Lavigne

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/10
ارسالی ها
246
امتیاز واکنش
5,107
امتیاز
585
سن
21
محل سکونت
غرب
یکی دیگه هم بگم 25r30wi
تو منطقه ما یه میوه هایی هست بهشون میگن کولِنگ و فک کنم فقط تو مناطق غرب باشه ازشون. کولنگ یه میوه ریزه گردالیه که روی درخت مخصوص خودش رشد میکنه. یه پوست سبز خوشمزه دارم که اونو اول میخوری بعد یه پوسته سفت داره که اونو میشکنی میوه ش توشه. عمم اینا یه همسایه داشتن پیر بود دندوناش مصنوعی بود، اومد خونه عمم اینا دختر عمم چون میدونست همسایشون کولنگ دوس داره اورد واسش بخوره، حالا هماسیه هم فقط پوستشو میخورد بقیه شو میزاشت توی ظرف کنارش، دختر عمم بعد از اینکه کارای اشپزخونه رو انجام داد، اومد کنارش نشست شروع کردن به خوردن کولنگ، حالا کدوم کولنگ ها همونایی که همسایشون فقط پوست روشو خورده بود. عمم هم هی چشم غره میرفت. بعد از همسایه رفت عمم شروع کرد به جیغ جیغ کردن:
مگه بیهوشی... تو کمایی مگه، نمیبینی تو دهنش بودن و اینا خلاصه دختر عمم تا دروز فقط دهنش رو میشست و بالا میاورد
 
  • پیشنهادات
  • S_roshandel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    1,196
    امتیاز
    378
    سن
    34
    به نام خدا
    (کمی با اغراق)
    در دوران دانشجویی که هوا هم در جیبمان یافت نمی‌شد و عنکبوت نیز عارش می‌آمد تا تاری بگستراند، تمام دغدغه‌ام پیدا کردن یک کار درست‌وحسابی بود. خلاصه پس‌ازآن که زمین و هوا را به هم دوختیم و از فرط تلاش بصل النخاع مان را به کبدمان پیوند زدیم، بالاخره در یک شرکت نیمه‌خصوصی برای مصاحبه با معاون شرکت دوباره فراخوانده شدیم.
    تا روز مصاحبه که یک هفتهٔ بعد بود من از شب و روز و ماه و سالم گذشته بودم و تمام تمرکزم را روی سؤال و جواب‌های احتمالی گذاشته بودم. همهٔ آموخته‌های قبل دانشگاه و دانشگاه و پسا دانشگاه را روی دایره ریخته بودم و می‌خواستم تمام تلاشم را بکنم تا در این مصاحبه پذیرفته شوم و این کار از دستم نرود.
    روز مصاحبه فرارسیده بود و من دیگر هر کاری که از دستم برمی‌آمد را انجام داده بودم. آن‌قدر این مسئله برای من و خانواده‌ام مهم بود که مادرم از مشهد با من تماس گرفت و گفت که برایم سفرهٔ نمی‌دانم قاسم یا عباس یا چنین چیزی نذر کرده است.
    خلاصه، وقتی نوبت به من رسید، زیر لب بسم‌الله ایی گفتم و به خودش توکل کردم.
    وارد اتاق که شدم کم مانده بود از شدت اضطراب پخش زمین شوم، اما حاج آقایی که می‌خواست با من گفت‌وگو کند، بی‌تفاوتی از نگاهش می‌بارید. این‌که چگونه می‌بارید را نمی‌دانم؛ اما می‌بارید و از آن دماغ شتری‌اش چکه می‌کرد؛ این‌که دماغِ شتر چگونه است را نیز نمی‌دانم، اما با آن لبخند مرغکی ایی که بر روی لب نشانده بود هارمونی عجیبی داشت. اینکه مرغ چگونه می‌خندد را هم راستش نمی‌دانم اما او با آن پوست سفید و جوش جوشی‌اش مرا تنها یاد آن مرغ‌های زبان‌بسته ایی می‌انداخت که مادر درسته داخل دیگ می‌ریخت و بعد به خوردمان می‌داد و ما نیز جرات اینکه بگوییم بدمزه است را نداشتیم چون تا سه هفته بعدش از غذا خبری نمی‌شد.
    با خودم تمام سؤال و جواب‌ها را تمرین کرده بودم و به‌یقین الآن باید می‌پرسید:
    -چه‌کارهایی بلدی؟
    و من نیز باید بدون ذرهایی تپق، با آرامش و اعتمادبه‌نفس جواب می‌دادم:
    -خوب راستش نرم‌افزارهای زیادی بلدم مثل "تری دی مکس"،"فتوشاپ" و اینکه زبان انگلیسی خوبی دارم و به تمام فنون کامپیوتر آشنا و واردم. روابط اجتماعی بالا و....
    مردِ بی‌تفاوت، خمیازهٔ عمیقی کشید و مرا به یاد فیل‌های باغ‌وحش وکیل‌آباد مشهد می‌انداخت. گویا می‌خواست دهان باز کند و من در ذهنم جواب‌هایم را ردیف می‌کردم.
    -تری دی مکس، فتوشاپ، زبان...
    مرد چشم از پرونده‌ام برداشت. دست‌های عرق کرده‌ام را به هم می‌مالیدم.
    -تری دی مکس، فتوشاپ، دانشگاه تهران، پول، ماشین، خونِ...
    مرد نگاهی به من انداخت.
    -تری دی....
    و بالاخره با آن صدای خروسکی‌اش پرسید:
    -نماز میت چند رکعتِ؟
    جان!؟ نماز میت!؟ هر چه نماز میت را در کنار یک شرکت ساختمانی قرار می‌دادم هیچ جوره باهم هم‌خوانی نداشتند. نمی‌دانستم نماز میت را باید از کجایم دربیاورم. حسابی در مخمصه افتاده بودم. اصلاً نماز چه بود؟ میت چه می‌گفت این وسط؟
    در آن لحظه و در آن ثانیه، بااینکه آینه ایی وجود نداشت تا خودم را ببینم اما شک نداشتم قیافه‌ام شبیه وزغی شده که زنبور ملکه در گلویش گیرکرده و چشم‌های وزغی‌اش ورقلمبیده تر شده است.
    مردِ بی‌تفاوت وقتی دید جوابی نمی‌دهم پوفی کشید و با خودکارش روی برگهٔ مقابلش علامتی زد.مثل‌اینکه یک امتیاز منفی بود. تا به اینجا یک_هیچ.
    با همان چشم‌هایی که شبیه ماهی‌های قزل‌آلا بودند، همان‌طور گرد و بی‌حس، نگاهی به سرتاپایم انداخت.
    -این شلوار چیه که پوشیدی پسر جان؟
    شلوار جین نازنینم، بهترین و مرتب‌ترین شلواری بود که داشتم. دهانم را انگار با چسب‌دوقلو به هم دوخته بودند و او ادامه داد:
    -این نشانهٔ جنگ نرمِ، این‌یک تهاجم فرهنگیه!
    و دوباره یک علامت دیگر روی برگه زد و گویا تا به اینجا دو_هیچ
    -نماز میت که نمی دونی چند رکعتِ، شلوار غربی هم که می‌پوشی، اصلاً بگو ببینم مرجع تقلیدت کیِ؟
    مرجع تقلید!؟ یعنی کسی که از او پیروی می‌کنیم؟ خوب، من در زندگی‌ام همیشه پیرو عمه‌ام بودم. او فرد بسیار موفقی بود و یک‌جورهایی الگوی همه به‌حساب می‌آمد. به‌غیراز او فرد دیگری به ذهنم نمی‌رسید. با خودم فکر کردم که اگر الآن او را نام ببرم شاید برایم یک پوئن مثبت باشد و با خودش فکر کند که من چه فرد خانواده‌دوستی هستم و چقدر به آن‌ها احترام می‌گذارم.
    برای همین بادی به غبغب انداختم و با اعتمادبه‌نفسی که تازه به دستش آورده بودم پا روی پا انداختم و صدایم راکمی کلفت‌تر کردم و گفتم: عمه‌ام...
    مرد که منتظر بود، تا جوابم را شنید، اول چین‌های روی پیشانی‌اش از بین رفت و سپس سرخ و سرخ‌تر شد و حالا شبیه مرغ‌های بریان شده ایی بود که مرجع تقلیدم، یعنی عمه‌ام می‌پخت و حسابی خوش‌مزه بود.
    -مرتیکه! منو مسخره کردی؟
    گویا اشتباه کرده بودم. ذهنم به‌کلی قفل‌شده بود و خون دیگر به مغزم نمی‌رسید. کارم تمام بود. خداحافظ خانه، خداحافظ ماشین، خداحافظ زندگی...تمام رویاهایم از جلوی چشم‌هایم دانه‌دانه محو می‌شدند.
    حدس می‌زدم الآن است که مرا با یک لگد جانانه بیرون کند، اما درحالی‌که به حالت نیم‌خیز بود دوباره روی صندلی‌اش نشست و با برگه‌های زیردستش خودش را باد زد تا سرد شود. مثل وقتی‌که ما مرغ‌هایمان را فوت می‌کردیم تا آمادهٔ خوردن شوند. چه مقایسه ایی! چقدر هم که حاج‌آقا خوردنی بودند!(استغفار!)
    کمی که آرام‌تر شد گفت: برای این‌که حق‌الناس به گردنمون نباشه، سوالایی که باید می پرسیدمرو کامل می‌کنم. اما زیاد امیدوار نباش.
    نبودم، اصلاً امیدوار نبودم، چون تمام سؤال‌هایش حول نماز و روزه و حج و خمس و زکات می‌چرخید. تنها موضوعی که از مسائل مذهبی خوب می‌دانستم بحث صیغه بود که نامردِ روزگار برعکس آن را نپرسید. (استغفار)
    آخر این چه سؤالی بود که، اگر وسط نماز شک کردی که رکعت دومی یا سوم باید چه چیزی بخوانی و بعدش چه‌کار کنی؟ من اگر می‌خواستم نماز بخوانم و خدایی ناکرده میانه‌اش به شک می‌افتادم، نماز را می‌شکستم و از اول می‌خواندم. این‌ها چه ربطی به طراحی داخلی داشت آخر؟
    در پایان بااینکه نتیجه یازده بر صفر شده بود و هر دو ناامید و بی‌انگیزه شده بودیم سؤال آخرش را هم پرسید: شما آقای معین رو می‌شناسی؟
    (در آن زمان آقای معین وزیر علوم و فناوری بودند)
    در خیالم کورسویی از امید به نظرم آمد، چه عجب! یعنی واقعاً چه عجب! بالاخره یک سؤال درست‌وحسابی و به‌دردبخور پرسیده بود. خانه و ماشین و آینده ایی که برایم محوشده بودند، دوباره و ذره‌ذره پیش چشمم می‌آمدند.
    -بله که می‌شناسم؛ معلومِ، مگر می شه کسی ایشون رو نشناسه.
    مرد که گویا باور نکرده بود، با لحنی که تمسخر درآن دیده می‌شد دوباره گفت: خوب، ایشون چه کسی هستن؟
    تند و سریع و بدون مکس گفتم:
    -یکی از خواننده‌های اون ور آبی!
    کاملاً مشخص بود دارد خودش را کنترل می‌کند، اما من آن‌قدر احمق بودم که این را نمی‌فهمیدم.
    -خوب؛ فرد دیگری رو هم می شناسین؟
    با همان اعتمادبه‌نفس گفتم:
    -بله؛ خانم هایده، خانم حمیرا، استاد داریوش و گوگوش....
    خلاصه چیز دیگری از ماجراهای آن روز به خاطر ندارم. زمانی که چشم‌هایم را باز کردم، من بودم و سقف سفید و صدایی که مدام می‌گفت:
    -دکتر قاسمی به اطلاعات....

    *سعی داشتم خیلی مختصر بشه،این که چرا منو زد داستانی داشت برای خودش!
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    با سلام
    خاطره ای که می خوام بگم مربوط میشه به هشت سالگیم. ما توی یه شهر خیلی گرم زندگی می کنیم مثلا تو این ماه کاملا داریم کباب میشیم. خب هشت سالم که بود با بعضی از بچه های همسایه عادت داشتیم تو گرمای تابستون اونم ظهر بیاییم تو کوچه و بازی کنیم، خلاصه تو ماه شعبان بود و توی اون سال شهرمون خیلی زلزله میومد. اونروز یکی از دوستام اومد خونمون و بعدش تصمیم گرفتیم بریم توی کوچه خلاصه ما هم پاشدیم و رفتیم دم در خونه نشستیم.
    یکی از عادت های بدی که ما گرفته بودیم این بود که دمپایی هامون رو در میوردیم و کنار خودمون می ذاشتیم. خلاصه مشغول حرف زدن بودیم که اون اتفاق شوم افتاد. مدتی بود که از محلمون ماشینای خیلی سنگین رد می شد که صدای غرش مانندی داشتند حالا منو دوستم داشتیم حرف می زدیم که دیدیم بله صدایی شبیه اون ماشینا میاد. حالا من فکر می کردم که ماشین سنگین می خواد رد بشه نگاهم به سر کوچه خیره شده بود با خودمم می گفتم پس چرا رد نمی شه؟ از اون ورم دوستم فکر می کرد من دارم به در می زنم. حالا هر دوتامون مات و مبهوت داشتیم این ورو اونورو نگاه می کردیم.
    کنار خونه ما یه سوپری هست همون موقع مرد مغازه دار از تو مغازش سریع پرید بیرون و اونجا بود که مغز ما جرقه ای زد که انگار خبراییه، از تو خونه ما هم که مامانم اومده بود بیرون و داشت ما رو صدا می زد. ما دو تا هم که تازه فهمیده بودیم چه خبره سریع از جامون بلند شدیم من که دمپاییمو لنگه به لنگه پوشیدم و یه لنگه دیگشم تو دستم بود به جای اینکه برم پیش مامانم داشتم کلا فرار می کردم می رفتم یه ور دیگه از اون ورم دوستم که حسابی ترسیده بود سریع پرید بغـ*ـل آقای مغازه دار و زار و زار گریه کرد. منم که همین جور فرار می کردم از پشت سر نگاش می کردم و می خندیدم. هی یادش بخیر
     

    asalezazi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    3,123
    امتیاز
    438
    سن
    23
    خاطره من مربوط به 6 یا 7 سال پیش عروسی پسر عمم 25r30wi
    اقا القصه این پسر عمه ما عروسیشو تو خونه عمم اینا گرفت و منو و پسر عمه و دختر عمه هام هم تو حیاط مشغول شیطونی بودیم . باور کنید من خودمم خامشون شدم :aiwan_light_cray2:

    این وسط پسر عمم حسین از همه بزرگ تر بود. و نمیدونم کدوم از خدا بی خبری بهش یاد داده بود چسب مایع زود اتیش میگیره . :aiwan_liddddddght_blum:خلاصه اینم اومد پیش ما با چسب مایع و کبریت . چسب میریخت رو دیوار کبریت میزد و اتیش میگرفت و هممون هم میخندیدیم . اما ماجرا اصلی مربوط به بعد رفتن حسین از پیش ما بود !!
    رفتیم داخل حیاط خونه که ی تخت چوبی بزرگ اونجا بود و ی شیر دسشویی .
    چسبم که دست ما بود و ما هم ی مشت بچه !!! دیگه خودتون ادامشو حدس بزنید ....:aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:


    چسب ریختیم اتیش زدیم اولش همه چی خوب بود تا اینکه بنده شیطونیم گرفت و چسبو اوردم ریختم رو اتیش ... چسب ریختن رو اتیش همانا و اتیش گرفتن کل چسب همانا و پرت کردنش زیر تخت چوبی همانا ....
    خلاصه من یهو دیدم ای داد بیداد ... اتیش شعله ور شده و تخت هم داره اتیش میگیره ...
    حالا فکر میکنید ی مشت بچه کوچولو چه راه حلی برای این مشکل دارن ؟؟


    دختر عمه بنده حدودا 4 سال ازم کوچکتر بدو بدو رفت دمپایی دستشویی رو برداشت و محکم میکوبیدش به تخت .. من در همون حین داد میزدم چیکار میکنی ؟؟ میگفت اتیشو خاموش میکنم ... حالا فکر کنید اون حجم از شعله و ی دمپایی پلاستیکی ... :aiwan_ligsdht_blum::aiwan_ligsdht_blum:من و بقیه بچه ها به غیر از اونایی که فرار کرده بودن ..:aiwan_light_sddsdblum: از شیر دسشویی تو دستای کوچولومون اب میریختیم و رو تخت خالی میکردیم ... بماند که ما داشتیم به شعله ور تر شدنش کمک میکردیم و عقلمونم نمیرسید ...
    در همون حین شوهر عمم اومد و اتیش خاموش کرد ... خلاصه داشتیم ی عروسی رو به اتیش میکشیدیم ... بماند که شوهر عمم چقد دعوامون کرد ...
    البته اتفاقای دیگه ای هم افتاد که خودش ی خاطره جداس .. امیدوارم خوشتون اومده باشه ...
     

    Mohadeseh.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/07
    ارسالی ها
    47
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    136
    سن
    25
    محل سکونت
    [~تِهرآن~]
    به نام خدا
    اهم
    اهم
    والا به خدا من از بچگی شانس نداشتم. یعنی هر وقت یه سوتی می‌دادم دیگه نمی‌تونستم جمعش کنم! بدتر گند می‌زدم توش!
    یه روزی همه اقوام پدری جمع بودیم دورهم.
    من یه پسر عمه دارم که یه زن داره شبیه یه ور آفتابه مسی:|
    خلاصه یه دختر عمه دارم که میشه دختر خاله پسر عمم و می‌دونم رگاتون پیچ تورد ولی مهم نیست:|
    این دختر عمم می‌خواست خرتومش(بینیش) رو عمل کنه این پسر عمم هم هی مسخرش می کرد و سر به سرش می‌ذاشت. منم که همه جا باید نطق کنم پریدم وسط و گفتم:
    _ممد نمی‌دونی چه قدر بد نفس می‌کشه موقع خواب! کنارش نخوابیدی بفهمی چی میگم:/
    محمد چشماش به سمت زنش که بسیار حساسه نشست و بعد به حالت پوکر بهم گفت:
    _چرا باید کنارش بخوابم؟
    همه ترکیدن از خنده، خبر مرگم اومدم درستش کنم گفتم:
    _نههه! منظورم اینه تاحالا باهاش توی اتاق تنها نبودی بفهمی:/
    دیگه یه جوری گوشیش و پرت کرد سمتم که دستام هنوز جاش به روح سید خندان می‌سوزه!
    خدا به زمین گرم بزندش. خوب نفهم دلداریم نداد حداقل بگه ببندم حلقومو:|
    خلاصه این بود خاطره مزخرف من:|
     

    Zahra_Asadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/12
    ارسالی ها
    7
    امتیاز واکنش
    32
    امتیاز
    41
    سن
    25
    :wave1:ســـــــــلاممممممم
    این خاطره منن مال حدودا سه ساله پیشه. وقتی سوم دبیرستان بودم.
    یه روز هوا ابری بود. ما چهارشنبه ها یه زنگ کلاس نداشتیم. با یکی از دوستام تصمیم گرفتیم اون یه ساعتو با نامزدمون قرار یواشکی بذاریم.
    مدرسمون پشتش یه کتابخونه بود که کنارش یه پارک بود جلوتر از اون پارکه یه کوچه ای بود که دید نداشت خلاصه رفتیم و با خیال راحت حرف میزدیم و میخندیدیم که یهو بعد نیم ساعت بارون گرفت و عجله ای اومدیم برگردیم. چشمتون روز بد نبینه وسط راه یه لحظه برگرشتم به دوستم که پشت ما بود بگم سریع تر بیا که چشمم خورد به مدیر مدرسمون که پشت ما میومد با نگاه مشکوک مارو میپایید من هول کردم بلند گفتم الهه(دوستم) خانوم فلانی.بدو بریم. اصن حواسم نبود که اسم دوستمو نگم. بدون توجه به همه تند تند دوییدیم مدرسه و تا اخر زنگم از دید مدیرمون پنهون موندیم. ولی لعنتی عین کاراگاه کاستر دنبال ما بود ولی خداروشکر چطر و بارون نذاشت مارو ببینه.25r30wi25r30wi
     

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,470
    امتیاز
    794
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    یه روز صبح ک من هنوز خواب‌آلود بودم مامانم اومد تو خواب صدام زد گفت میخاد بره خونه مامانبزرگم، ربع ساعت دیگه پاشم زیر خورشت سیب زمینی ک درست کرده بود رو خاموش کنم. منم تو خواب گفتم باشه ولی تا لنگ ظهر گرفتم خوابیدم.
    یه موقع بیدارشدم دیدم همه‌جا رو یه هاله غلیظِ مه گرفته. فکر کردم خواب دارم میبینم، اونطرفی شدم پتو کشیدم رو سرم دوباره خوابیدم. بعد دیدم یه بوهایی هم داره میاد. یهو یادم به خورشت افتاد. تو زمین و آسمون بلندشدم و تا برسم آشپزخونه ازبس همه جا پراز دود شده بود دوسه باری به در و دیوار خوردم. چشم چشم رو نمی‌دید.
    از دور سرویس قابلمه‌ای ک مامانم تازه خریده بود دود بلند میشد. اول زیرشو خاموش کردم، پنجره‌ها رو باز کردم، سریع کولرو زدم اونم اول پاییز! ک دودا برن بیرون. با دوتا دستگیره دسته‌های قابلمه رو گرفتم و دوییدم سمت درِ هالمون. ازبس قابلمه داغ بود و من هول بودم تا رسیدم جلو در هالمون، خورد به پرده جلو درهالمون یه دایره بزرگ ازش سوخت. قابلمه از دستم افتاد دستگیره سرش کنده شد. دستم خورد به پرده‌ی سوخته، پارچش ک سوخته بود چسبید ب انگشتام، انگشتام سوختن. عین بدبختا بالای سر قابلمه‌ای ک محتویات داخلش ذغال شده بود نشسته بودم و انگشتای سوختمو فوت میکردم. از سیب‌زمینی‌ها ک چیزی نمونده بود، گوشت مرغه هم ک دست میزدی استخوناش پودر میشد. تو همین گیر و دارِ بدبختی بود ک دستمو گذاشتم رو یکی از کفشایی ک رو زمین و کنارم بودن تا رو زمین بشینم و فکر کنم ببینم چه گِلی ب سرم بگیرم ک یه زنبور تو کفشه بود و دقیقا رو دست تاول زدمو نیش زد. ازاون ب بعد سمت آشپزخونه ک میرم مامانم واِن‌یکاد میخونه و صلوات میفرسته هی فوت میکنه سمت آشپزخونه و وسایلاش.
    کلا آشپزیم افتضاحه، دیشبم میخواستم غذا درست کنم. دوتا کتری رو اجاق گازمون بود، آب یکیشو خالی کردم تو غذایی ک دوساعت داشتم سرخ میکردم. بعد دیدم آبش زرده، نگو ک کتری جوشونده عطاری رو خالی کرده بودم تو غذا.
    الانم ک مامانم چشمشو عمل کرده نمیتونه غذا درست کنه، یه روز غذام شفته میشه، یه روز زیرش خاموش میشه، یه روز برنجم دَم نمیکشه، یه روز یادم میره نمک بریزم، دیروزم ماکارونی پراز آب گذاشتم جلوشون.
    خدا آخر و عاقبتمو بخیر کنه
    فقط بگین آمین
     
    آخرین ویرایش:

    RBahar79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/21
    ارسالی ها
    201
    امتیاز واکنش
    1,358
    امتیاز
    402
    سن
    24
    محل سکونت
    خونمون
    بچه ها که دانشگاه رفتن دیگه میدونند ترم اوله و صفری بازی و اذیت ازار های ترم بالایی ها
    روز اول دانشگاه ظهر شد و من میخواستم برم سلف ناهار بخورم از یکی پرسیدم ببخشید سلف کجاست یک دررو نشون داد گفت این در رو میبینی پسرا میرن تو توهم برو
    منم متعجب که یعنی چی مگه مختلطه؟!؟! بعد با خودم گفتم یعنی چی صفری بازی در نیار دانشگاهه دیگه
    سرتون رو درد نیارم که من رفتم با اعتماد بنفس ظرفمم برداشتم و وایسادم تو صف:aiwan_lighnnnnnt_blum: لامصب اون پسره و دوستاشم اومدن پشت سرم هی خندیدن 25r30wiمنم به رو خودم نمیوردم تا رسیدم به سر اشپز گفت خانوم شما اینجا چیکار میکنی سلف خواهران اونوره:aiwan_light_dash2: تا اینو گفت کل سلف پسرا رفت را هوا:aiwan_ligsdht_blum:

    واما خاطره اصلیییییییییییییییی**استخر**
    فرداش من تصمیم گرفتم برم استخر و بازهم ادم نشدم :campe45on2:و بازهم از یک پسره ایی پرسیدم ببخشید استخر کجاست گفت یکم جلو تر استخر رو میبینی
    منم تشکر کردم و رفتم تو
    چشمتون روز بد نبینه که تو رفتن من همانا و جیغ و داد پسرا هوا رفتن همانا:aiwan_light_scare::aiwan_light_shok:
    بیشعور نفهم نگفت امروز سانس برادرانه و منم دور از جونم عین گاوووو رفتم تو رختکن برادرا:aiwan_light_dash2::aiwan_light_suicide2:
    حالا اون وسط مونده بودم از این اشتباه خجالت بکشم یا از هول ولا و جیغ زدنای پسرا بخندم 25r30wi25r30wi
    و....
    خلاصه که من تا دلتون بخواد سوتی دادم حیف نمیشه گفت:aiwan_light_sun_bespectacled::aiwan_light_bdslum:
     
    آخرین ویرایش:

    Asalmt

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/29
    ارسالی ها
    3
    امتیاز واکنش
    26
    امتیاز
    36
    سن
    19
    آقا حالا نوبت منه


    این خاطره برمیگرده به پارسال.منو پسر عموم(متین)خیلی باهم لجیم.یبار رفتیم خونه مادر بزرگم ،همه رفتن بهش زهرا و ما موندیم خونه.ناهارم نخورده بودیم.متین گفت گشنمه پاشو برنج درست کن با تن ماهی بخوریم.منم گفتم باشه.
    آقا من رفتم تو آشپز خونه برنجو آماده کنم،یهو یه فکر شوم زد به سرم.باز برگشتم تو پذیرایی گفتم:متین جوراباتو درار اونام بشورم.
    اولش شک کرد ولی در آخر درآوورد و داد دستم.
    رفتم آشپز خونه گذاشتمش بغـ*ـل سینک.
    یه قابلمه برداشتم توش یه پیمانه برنج ریختم(تعجب نکنید خب با این کاری که میخواستم انجام بدم قطعا خودم غذارو نمیخوردم)
    بعدش یکم آب ریختم تو برنج و جورابارو برداشتم.قابلمرو گذاشتم وسط دوتا سینک و روش جورابارو شستم.جوری که همه کثیفیا ریخت توشیکم از آب قابلمرو خالی کردم و گذاشتمش رو گاز.
    جورابم گذاشتم بغـ*ـل سینک موند.
    سس شکلاتو برداشتم رفتم پیش متین.
    من:متین
    متین:هان؟
    منو نگاه
    تا نگام کرد سس شکلاتو پاشیدم تو چشش
    حالا من بدو اون بدو
    آخر گفتم خب ببخشید .واسه معذرت خواهیم یه غذای توپ بهت میدم
    اونم قبول کرد.
    غذا آماده شد
    برای حفظ ظاهر دوتا بشقاب غذا ریختم بردم سر سفره.
    گفتم من میرم دشویی تو بخور تا من بیام.
    رفتم تو دستشویی چند دقه موندم،دستامم الکی شستم اومدم بیرون.متین گف این غذا هه یه مزه ای میده.
    رفت از آشپزخونه آب بیاره .دیدم دیر کرد.
    پاشدم رفتم دیدم با چشای خخخخششمگیین زل زده به جورابا و به قضیه پی بـرده.
    منم در رفتم تو کوچه .(شال و مانتو داشتما)متینم دنبالم.
    اصن یه وضعی بود
     

    blue berry

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/03
    ارسالی ها
    371
    امتیاز واکنش
    7,538
    امتیاز
    654
    محل سکونت
    تهران
    من زیاد از چادر سر کردن خوشم نمیاد و چون می رفتم بیرون زیاد مزاحمم میشدن ،بابام اجبار کرد سر کنم، یه روز رفتم خیابون بلد هم نبودم جمع و جورش کنم ،یه پسره برگشت گفت تقبرالله خوشگله یه نگاه به ما بنما!
    منم با غرور خاصی از کنارش رد شدم یهویی چادرم گیر کرد به میله وسط پیاده رو جاموند خودم دو سه قدم جلوتر!
    کل محل از خنده رفت رو هوا، پسره در حالی که رو شکمش خم شده بود از خنده گفت :عسلم چادرتو بیارم واست؟ بلند نیستی سر نکن!
    رفتم خونه چادر رو آتیش زدیدم !
    خدا کسی رو اینطور بانی خنده ملت نکنه!
    دیه اون بلوی سابق نشدیدم ههمم!!!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    4,591
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    1,057
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    873
    پاسخ ها
    41
    بازدیدها
    1,742
    پاسخ ها
    63
    بازدیدها
    2,875
    پاسخ ها
    74
    بازدیدها
    5,096
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    3,495
    پاسخ ها
    45
    بازدیدها
    2,266
    پاسخ ها
    134
    بازدیدها
    6,318
    پاسخ ها
    57
    بازدیدها
    3,274
    پاسخ ها
    94
    بازدیدها
    7,265
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    2,979
    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    7,639
    Z
    • قفل شده
    • نظرسنجی
    پاسخ ها
    86
    بازدیدها
    6,657
    Z
    پاسخ ها
    38
    بازدیدها
    2,524
    Z
    پاسخ ها
    7
    بازدیدها
    604
    پاسخ ها
    28
    بازدیدها
    2,094
    پاسخ ها
    46
    بازدیدها
    2,142
    بالا