مسابقه مسابقه طنز خاطره نویسی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*SAmirA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/09
ارسالی ها
30,107
امتیاز واکنش
64,738
امتیاز
1,304
به نام الله
ســـــــــــــــلام


مسابقه طنز خاطره نویسی قربان تا غدیر

در این مسابقه هر کاربر میتونه یه خاطره طنز از خودش بنویسه.
مسابقه از امروز شروع میشه و تا روز یک شنبه هفته بعد ادامه داره.
داستان ترجیحا در یک پست ارسال و کوتاه باشه.یه خاطره طنز باحال بنویسید که باعث بشه لبخند بره رو لبای اعضای انجمن.

جایزه نفرات برتر :D
نفر اول 100241 تومن
نفر دوم 61325 تومن
نفر سوم 38434 تومن


توی همین تاپیک داستان هاتون بنویسید و ارسال کنید.
هیچ پستی جز داستان اینجا ارسال نکنید

حالا چرا جوایز این شکلی هستن؟
مشخصه دیگه.
مسابقه طنزه25r30wi
 
  • پیشنهادات
  • ֎GoDFatheR֎

    مدیریت کل
    عضو کادر مدیریت
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    776
    امتیاز واکنش
    17,782
    امتیاز
    899
    مهم نیست خاطره شما مربوط به یک اتفاق باشه یا اینکه مثلا خاطرات یک هفته خود در سفر یا اردو یا .... رو بنویسین.فقط توی یک پست باید ارسال بشه.خاطره میتونه در هر رابـ ـطه ای باشه و محدودیت موضوعی و مکانی نداریم.تو خاطراتتون حریم اسلام رو هم یه کم رعایت کنید.47 رو هم پیدا کردم گفت احتمالا تو این مسابقه هم شرکت کنه.خاطره میتونه مربوط به اتفاقات دنیای واقعی یا مجازی باشه.
     

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    به‌نام خدا
    این خاطره به وقتی که سنم۱۳-۱۴ سال بود بر می‌گرده.
    بابام توی پخش مواد غذایی کار می‌کرد. یه روز که پسر داییم خونمون بود، کلی به بابام اصرار کردیم که مارو با خودش ببره اون سر شهر که قرار بود واسه جایی جنس ببره. با بدبختی بابام رو راضی کردیم. بابام اون موقع وانت داشت. خلاصه ماهم نشستیم پشت ماشین و با بابام رفتیم اون سر شهر. کار بابام تقریبا یک ساعتی طول کشید. موقع برگشت بازم پشت ماشین نشستیم. پسر داییم دو سه سالی ازمن بزرگتر بود. تصمیم گرفتیم تا رسیدن به خونه، بازی کنیم. قرار شد بایستیم و دستامون رو باز کنیم و چشمامون رو ببندیم و هرکی بیشتر ایستاد، اون برندس(باور کنید این بازی با ماشین در حال حرکت کار سختی بود). آقا بازی شروع شد و من چشمامو بستم و غرق عالم هپروت شدم. اصلا اونقدر تمرکز کرده بودم که کر شده بودم. با صدای بوق‌های ممتد ماشین‌ها، چشمامو باز کردم که دیدم پسر داییم داره دنبال ماشین میدوه. نگو از ماشین پرت شده بیرون. خلاصه بابام هم وسط خیابون توقف کرد و تو گوش هردومون یه کشیده خوابوند و راه افتاد.من تو طول مسیر همش به پسر داییم می‌خندیدم 25r30wi
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    خب خب...خاطره طنز که بسیار است و درصد آزادی ما اندک!
    آقا جونم بگه براتون که ما بچه بودیم و شر و شیطون. رفته بودیم خونه مامانم(مادربزرگم).شب شده بود و می‌خواستیم بریم خونه که لج کردم و عصبی شدم. یدونه ازین توپ گردا که زرد هست شبیه توپای تنیس(اسمش نمیدونم چیه)حس کردم آگوئه‌رویی، رونالدویی چیزیم(البته که هستم)شوت کردم خورد به پنکه سقفی! هی چرخید چرخید چرخید وبومم! خورد به تابلو صد تیکه شد!
    خودتون فرض کنید صحنرو دیگه...نمی‌دونستم بخندم یا گریه کنم ولی خب اونجایی که همه چی برام مهم نیست طلبکارانه خندیدم! چشمتون روز بد نبینهههه من موندم و مامانیم و جاروی بزرگ تو دستش!
    هعیی دختر خوبی بودم من! تا ساعت ها هم از دستش تو حیاط در میرفتم که گیرم نیاره.
     

    مهسا بانو*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/09
    ارسالی ها
    100
    امتیاز واکنش
    2,236
    امتیاز
    336
    سن
    25
    محل سکونت
    Mashhad
    یه خاطره دانشجویی ترم یک اگه زیاد بامزه نبود دیگه ببخشید به بزرگیتون :aiwan_light_blush:
    اقا ما ترم یک هیچکاری جز کراش زدن نمیکردیم حالا یه پسر خوشگلی توی کلاسمون بود(موهای تیره ی قهوه ای و چشمای سبز و یه چهره ی خیلی مردونه ای داشت) که از ورودی های مانبود ترم بالایی بود همیشه هم دیر میومد ولی جاش تو کلاس معلوم بود دوستش همیشه همونجا براش جا میگرفت!
    ماهم همیشه کنارش مینشستیم اینقدر تابلو بودیم که خودشم فهمیده بود روش کراش داریم.
    هروقتم توی محوطه ی دانشکده میدیمش دنبالش راه میوفتادیم اصن مهم نبود کجا میخواست بره دست شویی ام میرفت ما دنبالش راه میوفتادیم :)
    بعد اخرا زرنگ شده بود مخفیانه میرفت اقا چشمتون روز بد نبینه مایه لحظه گمش کردیم بعد من گفتم بیاین گوشیامونو دربیاریم دستمون بگیریم کمتر تابلو باشیم (دادزدم اینو ها داد)
    دوستام خندیدن کله هاهرسه تامون رفت توی کیفمون یهو ازجلومون ظاهر شد یه سری به تاسف برامون تکون داد که میخواستیم زمین دهن وا کنه ما بریم توش فقط :NewNegah (10):
    بعد دیگه هروقت میدیدیمش فقط فرار میکردیم یه بار دیدیمش یکیمون رفت لای درختا یکی مون ازاونور در رفت من رفتم تو خاکیا اون با دهن باز مونده مارو نگا میکرد :aiwan_light_boredom:25r30wi
     

    مهسا بانو*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/09
    ارسالی ها
    100
    امتیاز واکنش
    2,236
    امتیاز
    336
    سن
    25
    محل سکونت
    Mashhad
    یکی دیگه ام بگم دیگه میرم :aiwan_light_blush:
    یه پسری توی کلاسمون بود ازاین خفنا که ریش بلند میذارن دوستشم هیکلی ازاین خفن ترسناکا بعد مایه بار جلوش نشسته بودیم داشت از گرایش ما بد میگفت( کلاس شیمی الی که ازهر رشته گرایشی میان)
    ماهم رگ غیرتمون باد کرده بودبدجور ولی میترسیدیم چیزی بگیم بچه بودیم دیگه بازم ترم یک!:(
    بعد موند این کینه تا ما یه همایش راه انداختیم توشم نسکافه میدادیم!
    یهو سرچرخوندم دیدیم عه ببین کی اینجاست اکیپ بدخواه گرایش اومدن نسکافه های همایش مارو بخورن:aiwan_light_on_the_quiet2::aiwan_light_on_the_quiet2::aiwan_light_on_the_quiet2:
    منم سریع گوشیمو دراوردم ازاین صحنه عکس بگیرم سوژه اشون کنم بادوستام که خدابراتون نیاره سرشو برگردوند زل زد به دوربین ( هنوز عکسشو دارم ینی ها :) )
    دستم لرزید عین چی ترسیدم الان بیاد خفتم کنه گوشیمو بگیره به دوستم گفتم فقط فرار کن سوال نکن فقط فرار کن ینی!
    تازه هفته ی بعدم باهاش کلاس داشتیم من یه هفته از خواب و خوراک افتاده بودم که ببینتم چیکارم میکنه :aiwan_light_suicide2:
     

    SECRET GIGGLE

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/08
    ارسالی ها
    1,332
    امتیاز واکنش
    4,796
    امتیاز
    578
    یه روز که خالم اینا خونمون بودن پسر خاله بزرگم پیشنهاد داد جرعت حقیقت بازی کنیم منم که حوصلم حسابی سر رفته بود موافقت کردم هیچی دیگه یه دایره ی سه نفری تشکیل دادیم و یه بشکه ی خالیه ی اب معدنی گذاشتیم وسط خودش اول شروع کرد به چرخوندن بشکه،چرخیدو چرخیدو چرخید روی خودمو خودش افتاد یعنی سرش جلوی اون بودو تهش روبه روی من،منم که خوشحال ابروهامو دادم بالا بهش گفتم جرعت یا حقیقت،داداشش خندیدو گفت مهدی همیشه حقیقت و انتخاب میکنی اینبار جرعت و برو،منم گفتم ولش کن بابا ایشون میترسن،یه لحظه فاز برداشت گفت جرعت.انگشت اشاره مو گرفتم سمتشو بهش گفتم مطمعنی با یه اعتماد به نفسی گفت اره منم یه نگاه به محمد رضا کردم و بلند شدم رفتم تو اتاقم چند لحظه بعد از زیرو رو کردن کمدم با یه دامن چین چینی اومدم بیرون دامن و گرفتم سمتش و گفتم خشکلا باید برقصن یعنی اون موقع صورتش دیدن داشت هیچی دیگه مجبورش کردیم دامن و بپوشه و با اهنگ برقصه اولش یکم لجبازی کرد ولی بالاخره راضی شد با اون دامن چین چینی و گل گلی یجوری قر میداد که ما دونفر روده بر شده بودیم از خنده خلاصه اون روز خیلی خوش گذشت و حسابی خندیدیم.
     

    Blue song

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/18
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    1,764
    امتیاز
    346
    یک بار با مامانم رفتیم یکی از این مجتمع تجاریا خرید عید و کلی خرید کردیم خلاصه.اومدیم بیرون مامانم نشست تو ماشین وگفت خریدا رو بذار عقب.منم خریدا رو گذاشتم صندلی عقب و درشو بستم ک بیام بشینم صندلی جلو.آقا نگو مامان ما فکر کرده من نشستم صندلی عقب ماشین و گازشو گرفت رفت!...منم دستم که بلند کرده بودم واسه گرفتن دستگیره خشک شد توهوا و با دهن باز خیره شدم به ماشین ک گردوخاک کنان باسرعت هرچه تمام تر در افق محو میشد...عین این سکته ای ها ازشدت بهت شروع کردم ب خندیدن و تا چند لحظه خشک شده بودم سرجام.هی گفتم الان میفهمه من جاموندم میاد دنبالم ولی 5دقیقه گذشت وخبری نشد!گوشیمم آنتن نمیداد اصلا.همینجوری عین مرغ سرکنده بال بال میزدم ومونده بودم چ غلطی کنم.بیشتر نگران مامانم بودم ک وقتی برگرده عقب ببینه من نیستم چ شکی وارد میشه بهش!1 مرده ام ک مسئول تاکسی بود اومد جلو گفت خانوم تاکسی میخواین؟...منم بی اختیار وازشدت استیصال مثل بچه های 5ساله گفتم:مامانم منو گذاشته رفتههههههه!
    اونم یکم مات نگام کرد ب نظرم فکر کرد دیوونم سریع متواری شد.
    دست آخر رفتم نگهبانی زنگ زدم ب مامانم ولی بوق اشغال میزد همش.زنگیدم ب بابام گفتم جریانو حالا اونم اون وسط شوخیش گرفته بود هی میگفت مطمئنی تو ماشین نیستی؟؟...
    هیچی دیگه مامانم تا درخونه رفته بود بعد تازه فهمیده بود من نیستم دوباره برگشت اومد دنبالم.
    اونجا بود ک فهمیدم چقد حضورم پررنگ بوده ک کل راه نفهمید من نیستم!
     

    Saraizadi15

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/03
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    269
    امتیاز
    171
    سن
    20
    محل سکونت
    Zarand
    اگه خنده دار نبود ببخشید
    آقا ما یه روز یا خانواده رفته بودیم بهشت زهرا... توی راه برگشت به خونه بودیم که حس کردم چیزی از روی روسری افتاد روی شونم نگاهی به سمت راستم انداختم دیدم یه چیز سیاه روی شونمه وما هم درای ماشین رو باز کردیم و خودمونو رواز ماشین انداختیم بیرون.
    به مامانم گفتم که یه نگاهی به روسریم بندازه ببینه چی روی شونم افتاده بود .مامانم یهو فریاد زد: ملللللخخخخخخ!!!
    اقا ما هم وسط خیابون روسریمو کندم و شروع کردم به جیغ زدن و بپر بپر کردن....
    موهام کلا پتال شده بودن.نگاهی به خودم انداختم دیدم دنیایی ماشین دورمن و دارن بهم می خندن.یهو وسط خنذه زدم زیر گریه!!!
    کلا خر تو خر شده بود...25r30wi:aiwan_light_blum3:
     

    Ellery

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    10,683
    امتیاز واکنش
    46,118
    امتیاز
    1,274
    سن
    20
    محل سکونت
    ~•° jonub ~•°
    ســــــلام
    خب. نوبتی هم باشه نوبت خاطره‌نویسی منه:D
    حدوداً یک سال پیش، با داییم اینا رفتیم جزیره. داییم دوتا دختر و دوتا پسر داره. رضا یکی از پسراشه که خیلیییی هم باحاله:aiwan_lightsds_blum: اصلاً کارایی می‌کنه که من از خنده ریسه ‌میرم:aiwan_lightsds_blum:
    داییم از همون اولش گفت وقتی رسیدیم اونجا، هیچ‌کس حق نداره بره تو آب. چون آب سرد و امکان سرماخوردنمون زیاد بود.
    ما هم برای اینکه از رفتن پشیمون نشه گفتیم باشه
    وقتی رسیدیم اونجا، حرفایی داییم یادمون رفت و بدون توجه به داد و فریاداش پریدیم تو آب و اونم نتونست مارو بگیره:aiwan_lightsds_blum:
    از سروصداها و غرهایی ک زد بگذریـــــــــــم.
    حدوداً نیم‌ساعتی می‌شد که تو آب بودیم. یهو نازنین ( دخترداییم) گفت بچه‌ها رضا نیستش. همه در به در دنبال رضا گشتیم و صداش زدیم؛ ولی خبری ازش نشد:(
    نگران شدیم و خیلی ترسیدیم. رفتیم پیش داییم و با ترس و لرز گفتیم رضا نیستش. داییم پرید تو آب ک رضا رو پیدا کنه
    بیچاره شنا هم بلد نبود:aiwan_lightsds_blum: یهو من ی کلـــــه کوچولو اون دوردورا دیدم:aiwan_lightsds_blum: داد زدم گفتم رضاعه.
    کلیییییی داد زدیم تا متوجهمون شد:|
    آبنبات به دست اومد پیشمون. ازش پرسیدیم ک کجا بودی و این آبنباته کجا بوده و...
    گفت یه آبنبات تو آبا دیدم. هی دنبالش می‌رفتم و اونم با موج میرفت جلوتر:| آبنباته رو بلاخره گرفتم. و وقتی سرمو بلند کرد ک بهتون بگم آبنبات پیدا کردم دیدم ازتون دور شدم:aiwan_lightsds_blum:
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    4,468
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    1,042
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    850
    پاسخ ها
    41
    بازدیدها
    1,669
    پاسخ ها
    63
    بازدیدها
    2,796
    پاسخ ها
    74
    بازدیدها
    4,988
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    3,403
    پاسخ ها
    45
    بازدیدها
    2,208
    پاسخ ها
    134
    بازدیدها
    6,122
    پاسخ ها
    57
    بازدیدها
    3,187
    پاسخ ها
    94
    بازدیدها
    7,095
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    2,888
    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    7,493
    Z
    • قفل شده
    • نظرسنجی
    پاسخ ها
    86
    بازدیدها
    6,528
    Z
    پاسخ ها
    38
    بازدیدها
    2,347
    Z
    پاسخ ها
    7
    بازدیدها
    587
    پاسخ ها
    28
    بازدیدها
    2,053
    پاسخ ها
    46
    بازدیدها
    2,084
    بالا