- عضویت
- 2016/12/17
- ارسالی ها
- 992
- امتیاز واکنش
- 16,031
- امتیاز
- 694
(سلام)
یک سال، بیش از یک سال از پیوستنم به انجمن پر سرو صدا و پر طمطراق نگاه دانلود می گذشت.
کاربری بودم که فقط نگاه می کردم و می خواندم. گاهی هم برای تاپیک های جالب نظری تک کلمهای مینوشتم.
امروز اتاقم و خانه پر ازاعتراض و تحقیر حاج خانوم بود. حاج خانوم خواهر کوچکترم بود که با شوهر تاجر و پسر بازیگوشش نمونه ی کامل یک خانواده ی موفق بود.
صدایش از سالن شنیده شد.
- ملیحه یه تکون به خودت بده... قبولت نکردن که نکردن... دنیا به آخر نرسیده که برو یه شرکت دیگه سربزن، بالاخره تو این شهر درندشتِ خراب شده یه جای خالی برای تو هست.
وارد اتاقم شد و چای و شکلات را روبرویم گرفت و به تندی گفت:
- می دونی اشکال کجاست خواهر من؟
فقط نگاهش کردم.
-اشکال تو رفتار توئه... هنوز نمی تونی با مردم رابـ ـطه برقرار کنی... مثلا همین انجمن که میری ... تا حالا با چند نفر حرف زدی؟ با کدومشون رفیق شدی؟
با رضایت ادامه داد:
-آره خواهر من توحتی توی دنیای مجازی هم نمیتونی با یه نفر دوست بشی وحرف بزنی... خب کدوم شرکت حاضره تورو برای منشی بودن انتخاب کنه؟ یه سلام میکنی مورچه هم صداتونمی شنوه...(چایش را با ظرافت نوشید) باید تغییر کنی .
تغییر؟ چقدر این واژه ترسناک بود.
من فقط اتاق و تخت و کتابها و لپ تاپم را میخواستم.
صدای مادر بلند شد:
-حاج خانوم تو نصیحتش کن شاید ...
دیگر چیزی نمی شنیدم. بی توجه به حضورش لپ تاپ را جلو کشیدم و به سرعت وارد انجمن شدم.
برای اولین بار رنگ قرمز و دوست داشتنی ووسوسه انگیزی کنار پاکت نامه دیدم!
خواهرم سرک کشید و گفت:
-اِ.. چه جالب، پیام داری!
بی توجه به حریم شخصی کنارم ایستاد و گفت:
-وا! چه اسم عجیبی ...« دلم برات تنگه» بازش کن شاید فرجی شد.
وارد شدم. فقط یه کلمه بود. کلمه ای به رنگ بنفش وبزرگ «سلام». بی هیچ حرف و کلمهی دیگری.
خواهرم بعد از چند لحظه زیر خنده زد و با گفتن:(هر کیه مثل خودت دیوونه است.) از اتاق خارج شد.
با نگاهم «سلام» را نوازش کردم و در آن دنیایی حرف و سخن دیدم و شنیدم.
اطلاعات کاربر فقط می گفت از سرزمین خواب و غم است. بدون جنسیت وسال و ...
انگشتانم سریع برایش نوشت:
- سلام همشهری من ... می دانم توهم مانند من تنها و خسته و دل شکستهای... می دانم تو هم به دنبال یک راه برای فرار از این...
از ادامه ترسیدم و ادامه ندادم. نوشته را فرستادم.
از یوزرم خارج شدم و برای دومین وآخرین بار یوزر جدید را وارد کردم.
پاکت وسوسه انگیز را باز کردم و خواندم:
-سلام همشهری من.....
آهی کشیدم و از یوزر«دلم تنگه برایت» برای همیشه خارج شدم.
یک سال، بیش از یک سال از پیوستنم به انجمن پر سرو صدا و پر طمطراق نگاه دانلود می گذشت.
کاربری بودم که فقط نگاه می کردم و می خواندم. گاهی هم برای تاپیک های جالب نظری تک کلمهای مینوشتم.
امروز اتاقم و خانه پر ازاعتراض و تحقیر حاج خانوم بود. حاج خانوم خواهر کوچکترم بود که با شوهر تاجر و پسر بازیگوشش نمونه ی کامل یک خانواده ی موفق بود.
صدایش از سالن شنیده شد.
- ملیحه یه تکون به خودت بده... قبولت نکردن که نکردن... دنیا به آخر نرسیده که برو یه شرکت دیگه سربزن، بالاخره تو این شهر درندشتِ خراب شده یه جای خالی برای تو هست.
وارد اتاقم شد و چای و شکلات را روبرویم گرفت و به تندی گفت:
- می دونی اشکال کجاست خواهر من؟
فقط نگاهش کردم.
-اشکال تو رفتار توئه... هنوز نمی تونی با مردم رابـ ـطه برقرار کنی... مثلا همین انجمن که میری ... تا حالا با چند نفر حرف زدی؟ با کدومشون رفیق شدی؟
با رضایت ادامه داد:
-آره خواهر من توحتی توی دنیای مجازی هم نمیتونی با یه نفر دوست بشی وحرف بزنی... خب کدوم شرکت حاضره تورو برای منشی بودن انتخاب کنه؟ یه سلام میکنی مورچه هم صداتونمی شنوه...(چایش را با ظرافت نوشید) باید تغییر کنی .
تغییر؟ چقدر این واژه ترسناک بود.
من فقط اتاق و تخت و کتابها و لپ تاپم را میخواستم.
صدای مادر بلند شد:
-حاج خانوم تو نصیحتش کن شاید ...
دیگر چیزی نمی شنیدم. بی توجه به حضورش لپ تاپ را جلو کشیدم و به سرعت وارد انجمن شدم.
برای اولین بار رنگ قرمز و دوست داشتنی ووسوسه انگیزی کنار پاکت نامه دیدم!
خواهرم سرک کشید و گفت:
-اِ.. چه جالب، پیام داری!
بی توجه به حریم شخصی کنارم ایستاد و گفت:
-وا! چه اسم عجیبی ...« دلم برات تنگه» بازش کن شاید فرجی شد.
وارد شدم. فقط یه کلمه بود. کلمه ای به رنگ بنفش وبزرگ «سلام». بی هیچ حرف و کلمهی دیگری.
خواهرم بعد از چند لحظه زیر خنده زد و با گفتن:(هر کیه مثل خودت دیوونه است.) از اتاق خارج شد.
با نگاهم «سلام» را نوازش کردم و در آن دنیایی حرف و سخن دیدم و شنیدم.
اطلاعات کاربر فقط می گفت از سرزمین خواب و غم است. بدون جنسیت وسال و ...
انگشتانم سریع برایش نوشت:
- سلام همشهری من ... می دانم توهم مانند من تنها و خسته و دل شکستهای... می دانم تو هم به دنبال یک راه برای فرار از این...
از ادامه ترسیدم و ادامه ندادم. نوشته را فرستادم.
از یوزرم خارج شدم و برای دومین وآخرین بار یوزر جدید را وارد کردم.
پاکت وسوسه انگیز را باز کردم و خواندم:
-سلام همشهری من.....
آهی کشیدم و از یوزر«دلم تنگه برایت» برای همیشه خارج شدم.
آخرین ویرایش: