رویداد رویداد، مسابقه قلم

  • شروع کننده موضوع *SAmirA
  • بازدیدها 7,503
  • پاسخ ها 97
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نیلوفر.ر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/17
ارسالی ها
992
امتیاز واکنش
16,031
امتیاز
694
(سلام)
یک سال، بیش از یک سال از پیوستنم به انجمن پر سرو صدا و پر طمطراق نگاه دانلود می گذشت.
کاربری بودم که فقط نگاه می کردم و می خواندم. گاهی هم برای تاپیک های جالب نظری تک کلمه‌ای می‌نوشتم.
امروز اتاقم و خانه پر ازاعتراض و تحقیر حاج خانوم بود. حاج خانوم خواهر کوچکترم بود که با شوهر تاجر و پسر بازیگوشش نمونه ی کامل یک خانواده ی موفق بود.
صدایش از سالن شنیده‌ شد.
- ملیحه یه تکون به خودت بده... قبولت نکردن که نکردن... دنیا به آخر نرسیده که برو یه شرکت دیگه سربزن، بالاخره تو این شهر درندشتِ خراب شده یه جای خالی برای تو هست.
وارد اتاقم شد و چای و شکلات را روبرویم گرفت و به تندی گفت:
- می دونی اشکال کجاست خواهر من؟
فقط نگاهش کردم.
-اشکال تو رفتار توئه... هنوز نمی تونی با مردم رابـ ـطه برقرار کنی... مثلا همین انجمن که می‌ری ... تا حالا با چند نفر حرف زدی؟ با کدومشون رفیق شدی؟
با رضایت ادامه داد:
-آره خواهر من توحتی توی دنیای مجازی هم نمی‌تونی با یه نفر دوست بشی وحرف بزنی... خب کدوم شرکت حاضره تورو برای منشی بودن انتخاب کنه؟ یه سلام می‌کنی مورچه هم صداتونمی شنوه...(چایش را با ظرافت نوشید) باید تغییر کنی .
تغییر؟ چقدر این واژه ترسناک بود.
من فقط اتاق و تخت و کتاب‌ها و لپ تاپم را می‌خواستم.
صدای مادر بلند شد:
-حاج خانوم تو نصیحتش کن شاید ...
دیگر چیزی نمی شنیدم. بی توجه به حضورش لپ تاپ را جلو کشیدم و به سرعت وارد انجمن شدم.
برای اولین بار رنگ قرمز و دوست داشتنی ووسوسه انگیزی کنار پاکت نامه دیدم!
خواهرم سرک کشید و گفت:
-اِ.. چه جالب، پیام داری!
بی توجه به حریم شخصی کنارم ایستاد و گفت:
-وا! چه اسم عجیبی ...« دلم برات تنگه» بازش کن شاید فرجی شد.
وارد شدم. فقط یه کلمه بود. کلمه ای به رنگ بنفش وبزرگ «سلام». بی هیچ حرف و کلمه‌ی دیگری.
خواهرم بعد از چند لحظه زیر خنده زد و با گفتن:(هر کیه مثل خودت دیوونه است.) از اتاق خارج شد.
با نگاهم «سلام» را نوازش کردم و در آن دنیایی حرف و سخن دیدم و شنیدم.
اطلاعات کاربر فقط می گفت از سرزمین خواب و غم است. بدون جنسیت وسال و ...
انگشتانم سریع برایش نوشت:
- سلام همشهری من ... می دانم توهم مانند من تنها و خسته و دل شکسته‌ای... می دانم تو هم به دنبال یک راه برای فرار از این...
از ادامه ترسیدم و ادامه ندادم. نوشته را فرستادم.
از یوزرم خارج شدم و برای دومین وآخرین بار یوزر جدید را وارد کردم.
پاکت وسوسه انگیز را باز کردم و خواندم:
-سلام همشهری من.....
آهی کشیدم و از یوزر«دلم تنگه برایت» برای همیشه خارج شدم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    [HIDE-THANKS]به نام خالق قلم
    نام: یادگاری
    ژانر: اجتماعی
    نویسنده: مهدیه خلیلیان عادل
    داخل کوچه ی باریک خانه ی شان می پیچد که ناگهان برقی اسمان را روشن می کند و بعد از ان صدای رعدش شنیده می شود. نمی ترسد؛ برای ترسیدن از رعد و برق خیلی بزرگ است. اما لب های باریکش را روی هم می فشارد و به سرعت قدم های کوتاهش می افزاید. هنوز چند قدم در امتداد دیوار خاکستری پیاده رو که مال یک ساختمان پزشکان است، راه نرفته که رعد و برق دوم هم می زند. این بار نگاه ناامیدش را به اسمان تیره رنگ می دوزد و اه از میان لبانش بیرون می جهد. همین مانده بود که باران بیاید؛ ان هم وقتی که باید ده دقیقه ی دیگر در این کوچه پیاده روی کند تا به خانه برسد. سرعت قدم هایش به خاطر تفکر و نگاه به ابرهای درهم و تیره رنگ اسمان کم شده بود که رعد و برق سوم، یادش می اندازد وقت خیس شدن نیست. در یک تصمیم ناگهانی و نه عاقلانه، بند اویزان سمت چپ کوله ی سیاهش را هم روی شانه ی ظریفش می اندازد و تصمیم می گیرد تا کمی بدود؛ انقدر که آسمش اجازه دهد. پای چپش که لنگ می زند را فراموش نمی کند. این پا همیشه از سرعتش می کاست. با این حال سعی می کند نادیده اش بگیرد و تندتر بدود. موفق هم می شود. نیمی بیشتر از مسیر را بدون خستگی می دود که ناگهان حس می کند نفس کشیدن برایش سخت شده. در جا متوقف می شود و ناخوداگاه دستانش را روی زانوهایش گذاشته و خم می شود. نفس هایش بلندند و حریصانه هوا را می بلعند. از وقتی یادش می اید پای چپش کوتاه تر بود و اسم داشت؛ دو بیماری مادرزادی مزخرف. نفسش که سرجایش می اید، صاف می ایستد و سعی می کند با نفس های عمیقی که به انها عادت داشت، راه رفتن را از سر بگیرد. می دانست که نباید خیس شود؛ مدام به خودش یاد اوری می کند.
    خوش شانس است که با اولین قطرات باران در خانه ی شان پدیدار می شود. خانه ی تک طبقه ی 60 متریشان داخل یک بن بست قرار دارد؛ کنار چهار خانه ی دیگر. کلید می اندازد و داخل می شود. برایش کمی عجیب است که کلید به اسانی در قفل فوق قدیمی می چرخد و در باز می شود. یعنی بالاخره پدرش قفل را روغن زده بود؟ با فکر به همین سوال در ابی رنگ را هل داده و داخل حیاط نقلی شان می شود؛ انقدر نقلی که فقط به اندازه ی یک دستشویی، یک انباری دوازده متری کنارش و ده قدم تا در ورودی خانه جا داشت. در را می بندد که ناگهان صدای فحش بلندی از داخل خانه لرز بر تنش می شود. هنوز نزدیک در است و ناخوداگاه قدمی عقب تر می رود که به در برخورد می کند. او این صدا ها را، این پرخاش ها را بهتر از هرکس دیگری می شناسد. باران در میان ترس او و فریاد های اشنای داخل خانه، شدت می گیرد و او را بر خلاف میلش مجبور می کند که داخل شود اما نه به داخل خانه. خود را به خاطر باران و البته والدین همیشه دعواگرش، به داخل انباری پرت می کند. در فلزی را با قیژ قیژش می بندد اما صدای دعوا هنوز در پس زمینه ادامه دارد. کورمال کورمال در انباری تاریک، دست روی دیوار می کشد. می داند کلید جایی همان جاست با لمس ان و روشن شدن چراغ کم نور زرد رنگ، لبخند بی رمقی روی لبش می نشیند. این انباری را با وجود نمدار بودن، بودار بودن و کوچک بودنش می پرستد. این انباری از همان بچگی پناهگاه او و برادرش بود. برادری که... زمزمه می کند:
    - رفت!
    برادری که دو ماه پیش از دست والدینش فرار کرده بود. اشک سریعا مهمان چشمان بادومی اش می شود. سر خودش با صدایی کمی بلندتر از زمزمه داد میزند:
    - یه بزدل بود.
    کوله اش را با حرصی ناگهانی در می اورد و روی زمین می اندازد؛ روی موکت سبز رنگی که دو نفری جا به جایش کرده بودند. در انباری، کارتن کتابها و چند تلویزیون خراب، حاصل شغل قبلی پدرش، بیشتر نیست. روی موکت می نشیند و نفس عمیقی می کشد. صدای دعوای همیشگیان کمی به خاموشی رفته اما او می داند که به زودی دوباره بلند می شود. انتظارش زیاد طول نمی کشد که صدای جیغ مادرش را به وضوح می شنود. در ان رگه های از هق هق هم وجود دارد.
    - حالم از توی لجن که بوی گ*و*ه میدی بهم میخوره! حالم از اون توله ات، از هرچی که مال توئه بهم می خوره اشغال.
    پدرش هم کم نمی اورد و بلندتر فریاد می کشد:
    - توی سلیطه این بلا رو سرم اوردی.
    بعد صدای شکستن می اید و می داند که مادرش یک جهیزه ی دیگر را به باد داده. ارام به خودش می گوید، الان تموم میشه، الان تموم میشه. اما می داند که تمام نمی شود. شاید او هم باید مثل برادرش فرار می کرد؛ شاید او هم باید بزدل می بود. سپس چهار دست و پا می کند به سمت کارتون کتاب ها. ان زیر، تنها یادگاری برادرش را نگه می دارد. یک موبایل زیبا که هیچ وقت نفهمید با این وضع مالیشان از کجا امده است. موبایلی لمسی که هم اینترنت داشت و هم مقدار زیادی اهنگ و کتاب. انگار برادرش ان را گذاشته بود تا این خواهر تنها، تنهای تنها نباشد.
    صدای دعوایشان می اید و او می ترسد نکند کار به کتک کاری بکشد. هندزفری های سیاه را در گوشش می گذارد و اهنگ بی کلام اما بلندی را پلی می کند. بلافاصله صدایشان در پس زمینه خاموش می شود و ارامش به جانش تزریق. سپس با روشن کردن داده ها و وارد شدن به کروم، دنیای واقعی اطرافش متوقف می شود و او غرق در دنیای مجازی می شود. سرچ می کند: انجمن نگاه دانلود. کروم به صورت پیش فرض او را لاگ این نگه داشته. چند اطلاعیه دارد اما توجهش را علامت یک،کنار ایکون گفت و گوهای خصوصی اش جلب می کند. ارام با شصتش صفحه را لمس می کند و وارد گفت و گو با عنوان سلام می شود. شده تا حالا تنتان خشک شود و دنیا متوقف؟ دنیای ان دخترک نوجوان متوقف می شود و حتی اهنگ بلندی که در گوش هایش زنگ می زند را هم از یاد می برد. یک کاربر تازه وارد با نام کاربری دلم برات تنگه و یک سلام خشک و خالی، دنیای دخترک را متوقف می کند.
    اشک ناگهان چشم های بادومی اش هجوم می اورد و بلافاصله سرازیر می شود . دستش ناخوداگاه روی دهانش می نشیند تا هق هقش را خفه کند. می داند، بدون انکه مطمئن باشد می داند. برادرش برایش پیام فرستاده است. گفته بود، در نامه ای در یادداشت های همین گوشی گفته بود برایش برمی گردد. گوشی را به سـ*ـینه اش می فشرد و هق می زند. این بار بدون پوشاندن دهانش. سعید برگشته بود تا او را هم با خود از این جهنم ببرد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Mahakbanoo1996

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/25
    ارسالی ها
    194
    امتیاز واکنش
    2,882
    امتیاز
    456
    محل سکونت
    طهران...
    [HIDE-THANKS] مثل همه وقتایی که دلم یکم هیجان میخواست رفتم تو سایت تا شاید داستان جالبی توجهمو به خودش جلب کنه اخه خیلی وقت بود با دنیای بیرون قهر بودم قهری که سرچشمه ی عجیب داشت.سایتو باز کردم شما یک پیام خوانده نشده دارید و بعدش چند بار نوشت شما چند هشدار خوانده نشده دارید تعجب کردم نه از اعلان از پیام تعجب کردم اخه من دور وبرم خیلی خلوته ادماهای زیادی توی سایت منو نمیشناسن پس حتما از انجمن هست و پیام کلی بی حوصله بازم کردم عنوان نقطه بود از طرف شخصی به نام دلم تنگه برات با مضمون سلام! بدون حتی این علامت تعجب خب کی هست از ابراز علاقه خوشش نیاد ،منم دنبال هیجان بودم هر کی بود منو جذب کرده بود برای ساخت هیجان امشبم از اسم عجیبش بی معطلی نوشتم سلام با شوق زیادی رفتم سایت گردی و تاپیک های مختلف سر میزدم و همین حین کلی برای خودم داستان بافی کردم که یکی از دور عاشقمه و .... یک عشق هیجان انگیز توی راهه،همیشه دلم میخواست هیجان تو همه چی باشه وقتی من مشغول سر هم کردن هیجانات جذابم بودم به ساعت نگاه کردم من دقیقا ۴ ساعت و ۳۰ دقیقه بی وقفه برای خودم داستان بافی کرده بودم در حالی مخاطب بی نظیرم حتی انلاین هم نشده بود مثل بادکندکی که خیلی بادش کنی و رهاش کنی حسم خالی شد چند روز گذشت و اصلا خبری نشد هر کی بود هیجان و رو برام ساخت ولی هیچوقت نیومد از همینجا میگم منم ؛این خیلی خوب بود که بدونی یکی پنهانی دوستت داره حس خوبیه حتی اگه هیچوقت دیگه سراغت نیاد.
    البته چند ماه بعد خیلی عجیب تر یک نامه ی خالی رو انداختن تو حیاط اسم نوشته بود دلم برات تنگه و باز هم توی نامه فقط یک سلام خالی! روزها ها ما ها سر روز خاصی منتظر نامش بودم اون منو مجبور کرد از حصار تنهایی خودم بیرون بیام و اتفاقی با هیجانات واقعی مواجه بشم البته هنوز هم کتاب جزو عزیزترین هاست ولی هر ادمی هست وابسته شدم به سلام خالیش که حتی هیچ حسی از پشت این کاغذ سرد سفید به من منتقل نمیکنه ولی اشتی رو یادم داد شاید هم فهمیدم کی میتونه باشه ولی دلم میخواد مجهول بمونه همونقدر مجهول که رفت و منو دور کرد همونقدر مجهول که حالا داره کمکم میکنه تا با خودم کنار بیام من بیماری سرطان دارم نامزدم رهام کرد عاشقم بود تا فهمید رفت انگار که نبوده حالا حالم بهتره موهام ریخته ولی بیرون میام و نامه مجهول دریافت میکنم لبخند میزنم ابروهامم کامل ریخته حالا هم اخرین تار مژه ام روی کیبورد سقوط کرد ولی من به امید نامه ی اون "دلم برات تنگه" امروز رو بغض نکردم تا پایان من و اغاز دوباره ام چیزی نمانده یک امشب را هم تحمل کن مجهول عزیزم امیدوارم فردا هم نامه بدی اخرین دوره شیمی درمانیه اخرین دوره بیا بازهم سلام کن تا شاید سلامتی برگرده اخه یکی که خیلی دوسم داشت میگفت نیلو همیشه سلام کن سلام سلامتی میاره،به امید سلامتی شب خوش مجهول جان.
    clipdata_190703_002945_167_2_1.jpg
    [/HIDE-THANKS]ژانر عاشقانه:aiwan_lighft_blum:
     
    آخرین ویرایش:

    Mehra501

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    438
    امتیاز واکنش
    4,284
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    به نام خدا

    تو اتاق کلافه دور خودم میچرخیدم.
    دستی به موهام کشیدمو با اه غلیظی خودمو رو تخت پرت کردم.
    خواستم گوشیمو بردارم و باز بهش زنگ بزنم که در اتاقم زده شد و بلافاصله ترانه پرید تو: بیا نهار ترمه.
    چشامو تو حدقه چرخوندم و باشه ای گفتم.
    سر میز نشسته بودمو با غذام بازی میکردم که مامان گفت:کامیار کی میاد ترمه؟
    _والا مامان گفته چهار روزه برمیگرده اما یا زودتر میاد یا دیدتر.
    مامان خندید و گفت:حالا شاید سر موعد بیاد این سری.
    _نچ، دیگه من اون شرکت خراب شده رو شناختم.هیچ وقت با برنامه پیش نمیره.اگر به قول شما این یه بار، برای اولین و اخرین بارش بخواد سر وقت بیاد،فردا تهرانه.
    مامان:ان شالله صحیح و سلامت بیاد.
    زیرلب ان شاالله ی گفتم و مشغول غذا خوردن شدم.
    گوشی ترانه که زنگ خورد، نگاه هر سه مون به صفحه ی گوشیش افتاد.مامان اخمی کرد و زیرلب گفت:مگه نگفتم گوشی رو سر سفره نیار؟!
    ترانه لبخندی زد و بلند شد گونه ی مامان رو بوسید و گفت:فدات شم، وحیده. دست گلتم درد نکنه عالی بود.
    و گوشی رو جواب داد و دویید رفت.
    خنده ی کوتاهی کردمو گفتم:این دخترت همیشه از من زرنگ تر بوده مامان خانم.
    مامان لبخندی زد و گفت:چرا؟ چون تو،تو 27سالگی تازه نامزد کردی و ترانه تو 24سالگی؟
    _نچ الان فهمیدم زرنگ نیست.، بلکه حسوده حسود.
    مامان خنده ی بلندی کرد و من لبخند زدم.
    سفره رو که جمع کردم مامان گفت که میخواد بره خونه ی همسایمون، اکرم خانم.
    ترانه هم همچنان تو اتاقش در حال صحبت بود.
    رفتم تو اتاقم و گوشی رو برداشتم.دوباره خواستم به کامیار زنگ بزنم که گفتم شاید مزاحم کارش بشم.پس رفتم تو تلگرام. اخرین بار آنلاینیش همون دیشب وقت چتمون بود.
    پی ام دادم:سلام عزیزم.خوبی؟به سلامتی کی میای؟
    دلم برات تنگ شده.
    و بعد فرستادم: دلم
    به عظمت باران
    برایت دلتنگی میکند!
    امروز عجیب
    بی تو مردم...!
    ****
    چشمامو مالوندم و با خمیازه ای چشمامو باز کردم.
    اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد.گوشیمو برداشتم و ساعتو نگاه کردم،7.
    همونطور که به سمت در اتاقم میرفتم تا برم و یه چایی برای خودم دم کنم، وارد تلگرام شدم تا ببینم کامیار جواب داده یا نه.
    با دیدن یک تیک پایین پی امم مغموم از تلگرام خارج شدم و باخودم کلی کلنجار رفتم تا زنگ نزنم و منتظر زنگ خودش شم.
    نگام که به چای دم شده افتاد چشمام برقی زد و با احتمال اینکه مامان اومده خونه، صداش کردم.
    ترانه:نیومده هنوز خوشخواب‌.
    _اوه پس این چایی رو مدیون شماییم؟
    در حالی که چای برای خودم میریختم، یه دستی دور شونم حلقه شد و بعد صدای بابا تو گوشم پیچید:نخیر، چایی لب سوز و بابا پزِ.
    خنده ای کردمو برگشتم بوسیدمش:سلام خسته نباشی‌.
    _درمونده نباشی بابا جون.
    لبخند زدم و پرسیدم:چای؟
    بابا_نه عزیزم میخوام برم اداره.نوش جونت.
    _ای بابا.حالا یه روز زود اومدی.
    بابا_والا در رفتم بیام خونه پیش خانواده که یه متهم فرار کرده از دست این سربازای بی...لااله الاالله.
    دستی به صورتش کشید و گفت:من دیگه برم خداحافظ بابا جون.
    _خدا به همرات.
    روی صندلی میزنهارخوری نشستم و گوشیمو برداشتم.وارد نگاه دانلود شدم تا حداقل یه رمانی چیزی بخونم و ذهنم از کامیار دور شه.با دیدن یه پیام خصوصی وارد صفحه شدم و چشمام گرد شد.
    از دلم برات تنگه:سلام.
    آواتارشو سریع نگاه کردم و قهقهه ام به هوا رفت.آواتارعکس یه زن و مرد بود که پشت به دوربین لب ساحل درحال تماشای غروب خورشید بودن.مگه میشه من این عکسایی رو که شبانه روز نگاشون میکردمو قربون صدقه ی قد و بالای نامزدم میرفتم فراموش کنم.
    انقدر از این کار کامیار دلم شاد شد که حد نداشت.یه اسکرین از صفحه گرفتم تا باهم ببینیم و بخندیمو من یادم بیاد چقدر مرد متفاوت و غیرقابل پیشبینی دارم‌.که اون بفهمه من چقدرعاشق این اخلاقشم.که یاد روزهای دلتنگیم بیوفتم که با این کارش همه تبدیل به خنده ای شدن که از صورتم کنار نرفت.
    بخاطر بی توجهیش به اینکه امروز زنگ نزد،در جوابش خواستم اذیت کنمو نوشتم: شما؟
    با لبخند رفتم پیش ترانه روی کاناپه نشستمو مشغول فیلم دیدن شدم.

    تا خود ساعت 10 هی تو نگاه میرفتم تا ببینم جواب داده یا نه. دیگه انقدر به جونم استرس افتاده بود حالت تهوع گرفته بودم.
    هی راه میرفتم و گوشی کامیار رو میگرفتم و جواب نمیداد.
    مامان_بشین عزیزدلم.پروژه ی به اون بزرگی قبول کردن حتما سرشون شلوغه.خود کامیار بهت زنگ میزنه. ترانه یه زنگ به بابات بزن ببین چرا نیومده.
    با بغض روی مبل نشستمو سرمو تو دستام گرفتم.
    _بخدا مامان انقدر دلم شور میزنه که حد نداره.حتما یه چیزی شده.
    مامان_بد به دلت راه نده دختر.
    بعد از چند دقیقه که ترانه نیومد، مامان خواست صداش کنه که:
    ترانه_مامان...
    با داد ترانه منو مامان سراسیمه بدند شدیمو من ناخوداگاه اشکام روانه شدن.
    مامان_بسم الله.ترانه چی شده؟
    ترانه دویید و صورتش غرق اشک بود:باید بریم بیمارستان.حاج اقا شریفی حالش بد شده.
    مامان:بسم الله،بابای کامیار؟!
    ترانه:آره دیگه مادر من مگه چندتا شریفی داریم ما؟
    بدنم لرزید از اینکه بابای کامیار حالش بد شده و ترانه برای اون اینطور گریه میکنه؟!
    سریع دوییدم تا حاضر شم.
    دلشوره امونمو بریده بود.
    تو ماشین یه بار دیگه نگاه دانلود رو چک کردم،تلگرام رو چک کردم،پیام رسانو چک کردم.اما هیچ خبری از کامی نبود.
    به بیمارستان رسیدیمو از یه پیچ رد شدیم که بابارو دیدم صورتش خیس اشک بود.
    وای!خدا خودت کمک کن بابا احمد چیزیش نشده باشه.
    پشت سر بابا، مامان رایحه و بابا احمد رو دیدم.با دیدن بابا احمد چشام گرد شدن.بابا که حالش خوبه!پس...
    مامان رایحه شیون میکرد و داد میزد و خدا رو صدا میکرد.نگاهش به من که افتاد اومد سمتم و گفت:بمیرم برات مادر بمیرم که عروس نشده بیوه شدی.الهی بمیرم برای پسرم که لباس دامادی نپوشیده کفن پوشید.
    و زجه ای زد وافتاد روی زمین.از حال رفت.
    سرمو تکون دادم.صدای جیغ و گریه مامانو ترانه بلند شد.
    امکان نداشت.نه...اصلا...کامیار! اونا منظورشون کامیار نیست نه!
    _ب..با..بابا..کامیار ک..ج..کجاست؟
    بابا دستشو روی صورتش گذاشت و گفت:بمیرم برات بابا.خدا نگذره از کسی که زد و در رفت و نابود کرد دنیاتو باباجان.
    سرمو تکون دادم.نه...راه افتادم سمت اتاقی که یه برانکارد ازش اومد بیرون.تراته روشو اونور کرد،مامان سمت برانکارد دوید و پسرم پسرم کرد.نه این کامیار نیست...
    دنبال برانکارد رفتم:نه نه نه! کامی...عزیزم...پاشو توروخدا،تو که بی معرفت نبودی، پاشو دیگه...کامیاااار.
    توان از پاهام رفت.افتادمو از ته دل فریاد زدم:خدااااااا.
    و بعد از حال رفتم.


    "دلم برات تنگه:سلام" آخرین نشونه ی کامیار بود.
    بعداز اون نه دیگه آنلاین شد و نه دیگه چشماشو باز کرد.
    تا آخر من موندمو یه دنیا عکس، خاطره، غم، حسرت شنیدن صداش،دیدن روی ماهش،در آغـ*ـوش کشیدنش و اسکرین نگاه.
    و تصادفی که هیچوقت مسببش پیدا نشد...


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    αnsєl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/25
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    245
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ان سوی مه
    [HIDE-THANKS]
    ساعت ۱:۰۰ شب بود و من مثل جغد در سایت مورد علاقه ام که هفت هنر در ان زندگی میکرد،یعنی«نگاه دانلود»قدم میزدم.اینجا بود که با یک نویسنده زیبا و خوش قلب اشنا شده بودم.او با جادوی قلمش من را دیوانه ی خودش کرد.اما حالا اون رفته بود و اخرین زمان انلاین شدنش در سایت،مصادف با زمانی میشد که حرف اخر را زده بود.کم کم داشت خوابم میاومد،میخواستم از سایت خارج شوم که ناگهان دکمه صندوق ورودی پیام روشن شد. معمولا کسی برای من پیام نمیفرستاد.با اشتیاق صندوق پیام را باز کردم که با یک پروفایل کاملا بی هویت روبه رو شدم پروفایلی که نه صاحب نامی بود و نه عکسی.با خواندن محتوای پیام چشمانم از شدت تعجب چهارتا شد؛ محتوای پیام خیلی کوتاه بود و فقط نوشته شده بود:دلم برایت تنگ شده.
    واقعا معلوم نبود که پیام از طرف کیست اما قلبم غوغا کرده بود که پیام از طرف عشق سابق ام است.
    نوشتم:شما کی هستین؟
    چند دقیقه منتظر ماندم اما هیچ جوابی نیامد. هزاران بار این پیام را فرستادم اما هیچ جوابی نیامد تا اینکه شیرینی خواب بر غوغای قلبم چیره شد.
    صبح خیلی زود با یاد پیام دیشب از خواب بیدار شدم. «گفتگوی»دیشب را باز کردم اما بر خلاف دیشب،پروفایل صاحب عکس شده بود اما اسمی نداشت و به جای ان یک متن انگلیسی حک شده بود.علاوه بر این چندین پیام نیز از طرف وی برایم ارسال شده بود که میگفت:«تنها بودنت رو به کی میخواستی ثابت کنی؟»«دلم برات تنگ شده»«میخوام ببینمت هر کجا که بگی میام.»
    میان قرار گذاشتن و نگذاشتن تردید داشتم.اگه معشـ*ـوقه ی من نباشه چی؟بعد از کلی کلنجار رفتن تصمیم بر قرار گذاشتن را نهایی کردم.
    مکان و ساعت قرار رو تایپ کردم و فرستادم.امشب ساعت ۹:۰۰شب ودر پارکی نسبتا شلوغ قرار گذاشتیم.
    به مکان قرار رسیدم. ساعت درست ۹:۰۰شب بود قبل از اینکه از ماشینم پیاده شوم داشبوردش را باز کردم و چاقوی جیبی کوچکم را در جیب مانتویم گذاشتم و زیرلب زمزمه کردم:«احتیاط شرط عقل است».
    در نیمکتی نشستم و با چشمانم به دنبال چهره اشنایش میگشتم اما هرچه میگشتم پیدایش نمیکردم.
    ساعت از ۱۲:۰۰شب گذشته بود و احدی در پارک باقی نمانده بود.حال ان اس ام اس از طرف هرکی که بود من را بازی داده بوده. کیفم را در دست گرفتم و مثل انسان های شکست خورده به راه افتادم که ناگهان پسری روبه رویم سبز شد که کاملا مـسـ*ـت بود و یک بطری بزرگ در دست داشت.خواستم عقب گرد کنم و پا به فرار بزارم که پایم به سنگی گیر کرد و محکم به زمین افتادم.پسرک خودش را بر روی من انداخت.وحشت کرده و بودم و جیغ میزدم با یک دست سعی میکردم او را عقب نگه دارم وبا دست دیگرم در جستجوی چاقویم بودم تا اینکه پیدایش کردم و با تمام قوایم چاقو را در گردنش فرو کردم و چند بار این کار را تکرار کردم.لاشه کثیفش را از رویم کنار زدم و با تمام وجودم به سمت خیابان دویدم.هم جیغ میزدم و هم می دویدم تا اینکه به خیابان رسیدم. خواستم از خیابان رد شوم که صدای بلند بوق ماشینی را شنیدم.سرم را به طرف صدا چرخاندم.چراغ ماشینی را دیدم که هر لحظه بهم نزدیک و نزدیک میشد بدنم هنگ کرده بود و نمیدانستم باید چکار کنم و چاره ای جز پذیرفتن مرگ نداشتم.جیغ بلندی کشیدم و خودم را برای برخورد با ماشین اماده کردم که ناگهان با جیغ بلندی از خواب بیدار شدم.
    گوشی ام را در دست گرفتم و پیام دیشب را چک کردم که یک پیام جدید ارسال شده بود و گفته بود:ببخشید اشتباه شده [/HIDE-THANKS]
    فقط از تخیل خودم الهام گرفتم
     

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    ایکاش میشد فقط یک لحظه رو برای فراموشی انتخاب کنم. در این صورت اون لحظه نه بدترین لحظه زندگیم بود و نه حتی طولانی ترینش! اون لحظه احتمالا در یک پیام خلاصه میشد. با یک نام کاربری!
    «دلم تنگه برات»
    مدت زیادی از گذاشتن اولین رمانم در سایت نگذشته بود و تعداد کم بازدید کننده ها و انتقادایی که با وجود تند بودنشون نمیتونستم با درستیشون مخالفتی داشته باشم ، هر روز بیشتر از روز قبل من رو از ساختن و نوشتن شخصیت ها در داستان هایی که زمانی دنیام رو رنگی میکردن دور میکرد. با این وجود این موضوع نمیتونست علاقه من رو به خوندن رمان کم کنه. و برای این کار چه جایی بهتر از نگاه دانلود ؟
    یک روز آفتابی و تکراری تابستانه من و لبتاب و چند قاچ هندونه قرمز. مثل کپی و پیست روز های دیگه با یک پیام شخصی خوانده نشده که به نظر اشتباه دستگاه چاپگر روزای زندگیم بود.
    نام کاربری «دلم تنگه برات» بدون هرگونه مشخصات دیگه و تنها یک کلمه محتویات این پیام رو پوشش میداد «سلام»
    مشخصا این پیام نمیتونست بیشتر از اشتباه یک کاربر دلتنگ باشه! پس یک جواب «شما؟» کافی به نظر میرسید!
    اگر بگم این پیام با اون نام کاربری ، که از نظرم تنها از یک نوجوون تازه به بلوغ رسیده توهم عشق و عاشقی زده بر میومد، رو فراموش کردم دروغه!
    هیچ خبری از دوباره آنلاین شدن نبود. شاید همین جرئت جواب دادن به اون پیام رو به من داد!
    --سلام
    -شما؟
    -آقا یا خانم دلتنگ فکر میکنم اشتباه گرفتید!
    باز هم خبری از پاسخ نبود! پس شاید بد نمیشد اگر یکم سر کیسه نمک وجودم رو شل میکردم! به هر حال که به نظر نمیرسید تا ابد خواننده ای داشته باشه!
    -دلتنگ جان بپر بیا پاکش کن اگه میخواستی با این یک کلمه پیام رو یکی تاثیر بذاری به نفر اشتباه پیام دادی!
    یک هفته دیگر هم گذشت و این مکالمه خالی از پاسخ... شاید اینبار باید در کیسه افکاری که با آن نام کاربری به ذهنم سرازیر شده بود را شل میکردم!
    -دو هفته هست شما آنلاین نشدی پس لطفا اگر یه وزی آنلاین شدی به خزعبلاتی که مینویسم کاری نداشته باش!
    -راستش منم دلم تنگ شده...برای اون روزایی که تنها خواننده خودم خودم بودم و بی غم از اینکه مورد پسند باشم یا نه، مینوشتم!...دلم برای اون موقعی تنگ شده که ارزو های بزرگم به اندازه ای با معنا بودند که در تنگنای این دنیا نگنجن!
    برای اون روزی که مال به جای پول برام معنی پدر و مادر داشت...
    -دلتنگی برای موقعی که هنوز یاد نگرفته بودم میشه کسی که همیشه پشتت بوده و دوستت داشته بین زمین و هوا رهات کنه احمقانست مگه نه؟...پس فقط میگم دلم تنگه برای اون ساعتی که بدون دونستن کلمه اعتماد با تمام وجودم اعتماد میکردم!...
    -برای موقعی دلم میسوزه که نمیدونستم قضاوت رو باید قزاوت بنویسم یا قظاوط ولی وقتی فهمیدم همه دنیا قاضین با اینکه ازش متنفر شدم اما خودم شدم یک قاضی!...
    -دلم تنگه برای روزی که فکر میکردم واقعا یک فرشته نجات وجود داره. یا حداقل یکی همیشه حواسش بهم هست! تا اون حد که تا مرز مرگ به پای این عشق مینشستم مبادا که از دستش بدم! ...
    -کم کمش برای احمقانه ترین لحظاتی که برای پذیرفته شدن به قدری تلاش میکردم ، که در ظاهر یک اسم داشتم و در حقیقت ملیون ها نقاب! ...
    -حد اقل بهتر از امروزی بودن که هزار اسم هست بر یک جامه توخالی ، برای سنگی که اجازه داشتن احساس نداره! دلم برای روزی تنگه که فکر میکردم کلمه ای به نام حقیقت وجود داره! که نمیدونستم حقیقت حقیقت مجازیه!
    -بذار خلاصه بگم تو یک جمله «دلم برات تنگه خودم!»
    با رمزی که همراه نام کاربری فراموش میشه مشخصا اون کاربر تا ابدیت آفلاین میمونه! با چند قطره اشک ریخته روی کیبرد لبتاب و دست هایی که یکبار دیگه به خودشون نشون دادن که مرگ دلتنگی چیه!
     

    zahra74m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/03
    ارسالی ها
    79
    امتیاز واکنش
    500
    امتیاز
    206
    سن
    28
    محل سکونت
    زیر آسمان قم
    [HIDE-THANKS]
    با بی‌حوصلگی پشت میز سیستمم قرار می‌گیرم. فنجون چایی داغم رو روی میز می‌ذارم و به سیستم خیره می‌شم. خیلی وقته که دیگه مثل قدیم دل و اشتیاقی برای اومدن به انجمن ندارم. نه دلنوشته‌ای برای نوشتن به سرم میاد و نه شعری برای گفتن...
    با بالا اومدن ویندوز، روی آیکون موزیلا کلیک می‌کنم و منتظر بازشدنش می‌مونم. چند ثانیه‌ای طول می‌کشه و بالاخره می‌تونم صفحه‌ی انجمن رو ببینم. آیکون پاکت‌نامه حکایت از یه گفتگوی خصوصی داره که خیلی وقته منتظرش نیستم. بعد از باز کردنش با یه اسم کاربری عجیب روبه‌رو میشم «دلم تنگه برات»
    انگار توی همون لحظه دلم یه‌باره می‌ریزه. سیخ‌شده روی صندلی می‌شینم و با عجله پیام رو با عنوان «سلام» باز می‌کنم. انتظار یه نامه‌ی عاشقونه و پروپیمون رو داشتم اما فقط یک کلمه به دلم چنگ میندازه «سلام!» حالم دگر‌گون میشه و با خودم فکرمی‌کنم یعنی خودشه؟ یعنی ممکنه؟ بعد از این همه مدت!
    درحالی که دست‌هام لرزش خفیفی پیداکردن براش می‌نویسم:
    -سلام! ببخشید شما؟
    نمی‌دونم دقیقا چقدر منتظر جوابش پشت میز نشستم و به آیکون پاکت‌نامه زل زدم، یه ساعت، دو ساعت یا پنج ساعت؟ اما هیچ خبری از جوابش نشد و من هرلحظه بی‌قرارتر می‌شدم. توی پروفایلش هیچ اطلاعاتی نبود فقط می‎دونستم دیروز توی انجمن ثبت‌نام کرده و همون موقع به من یه پیام داده و دیگه آنلاین نشده.
    انگار به دلم وحی شده بود مطمئن باش خودشه! دلش برات تنگ شده و باز برگشته تا همه‌چیز رو از اول بسازید.
    اما می‌دونستم دل من زیادی خوش خیاله! دقیقا 3ماه و 24روز و 5ساعته که از زندگیم بیرون رفته تا بهتر زندگی کنه! حتی دلیل مسخره‌ی دعوا و قهرمون رو یادم نمیاد ولی یادمه اون آخرین مکالمه‌ای شد که باهم داشتیم. نمی‌دونم سر غرور بود یا چی که بعد از اون نه من تلاشی برای آشتی کردم نه اون...
    مطمئنم اون منتظر چنین موقعیتی بود تا همه چیز رو تموم کنه. این اواخر از راب‍*طه‌مون خسته و کلافه به نظر می‌رسید و به دوست‌داشتنم شک می‌کرد. منی که به‌خاطر اون هرکاری می‌کردم...
    شماره‌ای که ازش داشتم و شب‌ها تا صبح باهم پچ‌پچ می‌کردیم خاموش شد و من هم متقابلاً همون کار رو کردم تا غرورم رو حفظ کنم، یوزری که هرلحظه بهش چشم می‌دوختم تا پیام‌های قشنگش رو بخونم پاک شد و این یعنی تموم شدن راب‍*طه به همین کشکی...
    من نتونستم از انجمن برم هنوز امید داشتم به رابـ ـطه‌ای که هیچ‌وقت دلیل تموم شدنش رو نفهمیدم. من هنوز به احمقانه‌ترین حالت ممکن منتظرش بودم...
    نگام روی فنجون چایی یخ‌زده‌م ثابت می‌مونه، ای‌کاش هیچ‌وقت پا توی دنیای مجازی نمی‌ذاشتم! کاش می‌دونستم دلم مجازی حالیش نمیشه و با همین پیام بی‌سروته، حقیقی و دیوونه‌وار برای یه بی‌معرفت تنگ میشه...


    [/HIDE-THANKS]
    ای کاش غرور از توی عشق حذف میشد...
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    [HIDE-THANKS]برای یه مدت طولانی نه خبرش رو داشتم و نه میدونستم که اصلا هنوز هم تو این دنیا هست و نفس میکشه یا نه. به موهای پریشونم تو آینه نگاهی انداختم. یه ماه بود که حتی به موهام شونه هم نزده بودم؛ کلی گره داشت. چه فایده... حالا که اون نبود، چه فرقی داشت من چجوری بگردم و به خودم برسم... برای چند دقیقه به ظاهرم دقت کردم. زیر چشمام گود افتاده و سیاه شد بود، چهره ام به زردی میزد و کمی لاغر شده بود، چشمام هیچ برقی نداشت، دو تا تیله آبی سرد... به سردی یخ... موهای پریشان و گره خورده ام را بی آنکه شانه بزنم، با کش بستم و دوباره روی تخت برگشتم. گوشی ام را با ناامیدی روشن کردم که بلکه پیامی ازش ببینم، ولی نبود... همه جا رو یک بار چک کردم، تلگرام، اینستا، ایمیل، وبلاگ، ولی هیچ جا پیامی ازش نبود. بیشتر از هزار تا پیام تو هر کدوم از شبکه های اجتماعیم بود از دوستام، که سراغمو گرفته بودن و من هیچ کدوم رو نه جواب دادم نه حتی باز کردم. من فقط منتظر یه پیام بودم... یه پروفایلو چک میکردم... فقط به انجمن سر نزده بودم. صد در صد اونجا هم خبری نبود. اصلا از کجا میدونست که من تو انجمن نگاه دانلود عضوم؟! اگه هم میدونست هیچ وقت اونجا بهم پیام نمیداد...ولی یه حسی بهم میگفت که اونجا رو هم نگاه کنم. با بی حوصلگی وارد انجمن شدم. من که این همه جا رو چک کردم و نبود، اینم روش... بعد از اینکه بازش کردم، دیدم کلی اطلاعیه دارم و کلی پیام هم تو خصوصیمه. رفتم توی قسمت پیام های خصوصی و عنوان هاشو تند تند خوندم و ردش کردم تا اینکه با دیدن نام یکی از عنوان ها و ایجاد کننده اش قلبم از کار ایستاد. برای یک ثانیه قلبم نزد. عنوانش سلام بود و اسم کاربریش "دلم تنگه برات". سریع پیام خصوصی رو باز کردم و دیدم توش نوشته سلام. فقط همین... مطمئن بودم خودشه... عکس پروفایلش، خودمون بودیم... اون روزی که باهم رفته بودیم دریا... تا اومدم وارد صفحه پروفایلش شم، برق رفت. با اعصاب خرابی گوشی رو روی تخت پرت کردم. چه وقت برق رفتن بود؟! چون از وای فای خونه استفاده میکردم، حالا دسترسی ام به اینترنت قطع شده بود. با عصبانیت چنگی تو موهام زدم و با پام روی زمین ضرب گرفتم. منتظر شدم برق بیاد. تند تند پامو روی زمین میکوبیدم و با بی صبری منتظر اومدن برق شدم. اشک چشمامو پر کرده بود... خودش بود، بعد از این همه مدت بهم پیام داده بود. دلم براش تنگ شده بود...
    چطوری منو پیدا کرده بود؟! توی انجمن نگاه دانلود؟
    میخواستم بهش پیام بدم کلی سوال داشتم ازش... با استرس به ساعت نگاه کردم. یک ربعی گذشته بود و هنوز برق نیومده بود.
    تو این برف مگه حالا حالا ها برق میاد؟! لرزم گرفت. خودم رو بغـ*ـل کردم و بلند شدم. به سمت پنجره رفتم و به بیرون نگاه کردم. همه جا سفید شده بود. از دیروز تا حالا یکسره برف باریده و حالا همه جا سفید شده بود. دونه های درشت برف اروم اروم روی زمین سفیدپوش می نشستند. دستم رو روی شیشه گذاشتم، خیلی سرد بود. سرمایش تا عمق وجودم نفوذ کرد ولی دستم را از روی شیشه برنداشتم. شاید سرمای برف و شیشه، میتونست کمی از آتش داغ قلبم کم کنه. پیشونیم رو هم به شیشه تکیه دادم. سرمای بیش از حدش باعث شد سردرد بگیرم، چشمام رو بستم. نفس عمیقی کشیدم و فکر کردم. اگه دیگه هیچ وقت آنلاین نمیشد چی؟؟
    چطور میتونستم تو دنیا به این بزرگی پیداش کنم؟
    چطور میتونستم بهش بگم چقدر دلم براش تنگ شده؟...
    بالاخره برق اومد. با روشن شدن چراغ اتاقم به سرعت سمت گوشی رفتم و صفحه رو باز کردم.
    وارد صفحه پروفایلش شدم و اطلاعاتش رو خوندم، سن و محل سکونتش کاملا درست بود... قلبم تند تند میزد، صداش رو به وضوح میشنیدم. روی تخت نشستم. اشک تو چشمام حلقه زد، هاله ی اشک وضوح دیدم رو گرفته بود. اخرین بازدیدش بعد از پیامش بود. گوشی رو روی تخت گذاشتم و با شدت گریه کردم. نمیتونستم باهاش ارتباط داشته باشم، اون بعد از یانش دیگه هیچوقت انلاین نمیشد... [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    [HIDE-THANKS]
    به نام او، که یاد او، آرامبخش قلب‌هاست
    نام داستانک: معشوق زمینی من
    نویسنده: مروارید 781( فاطمه عسکری.ب)
    ژانر: عاشقانه، اجتماعی
    زاویه‌ی دید اول شخص. داستان در زمان حال روایت می‌شود.
    ★★★
    نایلون‌های خریدم را روی میز ناهارخوری در آشپزخانه می‌گذارم. همان‌طور که مانتو و روسریم را در می‌آورم و به سمت اتاقم می‌روم، بلند بلند با او حرف می‌زنم:« صبحت به خیر تنبل خان! نگو که تا این موقع خواب بودی؟!»
    مکث کوتاهی می‌کنم. لباس‌هایم را به چوب لباسی آویز می‌کنم و در حالی که به سمت روشویی می‌روم ادامه می‌دهم:« گردو خریدم، می‌خوام برات فسنجونی رو که دوست داری درست کنم، ترشِ ترش!» دست و صورتم را می‌شویم و از روشویی بیرون می‌آیم و به سالن پذیرایی می‌روم. نگاهم را دور تا دور سالن می‌گردانم و به عکس‌های قاب شده‌ی او روی دیوار می‌نگرم و لبخندی که همیشه غم خاصی پشت آن پنهان است به او می‌زنم. کار هر روزم ساعت‌ها زل زدن به این عکس‌های قاب گرفته و فکر کردن به اوست؛ یعنی راستش را بخواهید کاری جز زل زدن به عکس‌های او و فکر کردن به او ندارم، ده سال است که ندارم! دستمال گردگیریم را که هر روز با آن قاب عکس های او را تمیز می‌کنم، از سر جای همیشگی‌اش که گوشه‌ی طاقچه‌ی قدیمی خانه است، برمی‌دارم و کار هر روزم را تکرار می‌کنم. با تمیز کردن هر قاب زیر لب قربون صدقه‌ی محبوبم می‌روم و برایش آرزوی موفقیت و خوشبختی می‌کنم. باز هم چشم‌هایم از فراق او پر می‌شوند. اشک‌هایم را دور از چشمان با نفوذ او که حتی در قاب هم عیان است پاک می‌کنم. در همین حین افکار منفی بی‌اجازه ریشخندم می‌کنند:«این همه سال منتظر بودی، چی شد؟ به جاییم رسیدی؟ یه بار حالت و پرسید؟ یه بار سراغی ازت گرفت که ببینه زنده‌ای یا مرده؟ یه بار، فقط یه بار زنگ زد تولدت و تبریک بگه که تو حالا بدون این که اون این جا باشه براش تولد می‌گیری؟! مسخره است، ده سال شد! کِی از این حماقت دست برمی‌داری؟!» به این افکار پلید که مرا از معشوقم دور می‌کنند اهمیتی نمی‌دهم. این افکار همیشه به سراغم می‌آیند اما من عادت دارم پشت گوش بیندازمشان! چشم به چشم‌های قهوه‌ایش می‌دوزم. لبخند عاشقانه‌ای به روی ماهش می‌زنم و صورتش را از روی قاب شیشه‌ای نوازش می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم:« عشق به او بود که مرا به عرش رساند، عرشی که حداقل نصف مردم دنیا به آن نمی‌رسند!» طبق روال این یک سال به سراغ گوشیم می‌روم، فایل صوتی رمانی را که سال گذشته در نگاه دانلود نوشتم و با صدای خودم که در تیم تالار گویا بودم صوتی‌اش کردم، باز می‌کنم. یک سال است که هر روز داستان زندگیم را مرور می‌کنم، اصلا برای همین داستان زندگیم را نوشتم و صوتی‌اش کردم. می‌دانم داستان زندگیم به غم‌انگیزترین جای‌اش رسیده است! کسی در درونم ندا می‌دهد که نباید امروز این قسمت از داستان زندگیم را گوش کنم، اما نمی دانم چرا به حرف دلم گوش نمی‌کنم؟! به سمت آشپزخانه می‌روم تا هم‌زمان کارهای مربوط به تولد امشب او را انجام دهم و بار غم داستان کمتر متاسف و ناامیدم کند. صدای محزون و ضبط شده‌ام در سکوت خانه می‌پیچد و من را از تصمیمم منصرف می‌کند! گوشه‌ای می‌نشینم و در سکوت به سرگذشت تلخ و شیرینم گوش می‌سپارم. شاید برای چند هزارمین بار آن روز تلخ را دوره می‌کنم:«چند وقتی بود ایمانِ من، ساکت و در خود فرو رفته شده بود. با روحیه‌ی شاد و سرزنده‌ای که من از او سراغ داشتم، این موضوع زیادی غیر عادی می‌نمود! اما هر بار که جویای حالش می‌شدم، از خوب بودن می‌گفت و با شوخی و خنده من را از موضوع منحرف می‌کرد. با خودم فکر کردم شاید مشغله‌ی کاری‌اش زیاد شده و من دارم حساسیت بی‌خود نشان می‌دهم، اما این طور نبود! یک روز که از سر کار برگشتم، در اتاق در حال استراحت بودم که ایمان وارد اتاق شد. از حالت دراز کشیده روی تخت، درآمدم و با لبخند وسیعی او را دعوت به نشستن کنار خود کردم. کنار من نشست و بعد از کلی شکایت از وضعیت اقتصادی و کار و بار در مملکت، از تصمیم مهمی گفت:«یه موقعیت عالی برام پیش اومده!»
    به روی‌اش لبخند می‌زنم:«خب خدا رو شکر! چی هست؟»
    ـ از طریق یکی از اساتیدم، به استادی توی دانشگاه (...) آلمان معرفی شدم واسه شروع تحقیقاتم تو آلمان. استادم پیش دوستش خیلی از من و پایان نامه‌ی ارشدم تعریف کرده! از دوستش خواسته که برام فاند بگیره!
    ناخوداگاه ابروهایم درهم رفت. آدم متعصبی بوده و هستم که هیچ وقت دوست ندارد یک ایرانی در مملکتی غریب و برای اجنبی‌ها خدمت کند، آن روز هم عصبانی شدم؛ اما به زور سعی کردم خودم را آرام نگه دارم و احترام پسر بیست و چند ساله و بالغم را حفظ کنم اما ناخوداگاه کنایه‌ای را در کلامم احساس کردم:« اونم گرفته و تو حالا می‌خوای بری آلمان؟ این و می‌خواستی بگی پسرم؟
    ایمان به چشمان خسته و خمارم نگاه کرد و به آرامی سر تکان داد. آتشفشان درونم در حال زبانه کشیدن بود. آب دهانم را قورت دادم تا بخار آتشفشان درونم را خاموش کنم. به سمتش متمایل شدم و خیره در چشمان زیبایش در حالی که از نی نی چشمانم دل‌خوریم هویدا بود، گفتم:«تو تصمیمت رو گرفتی و حالا اومدی سراغ من، حالا که فاندت تو جیبته و تصمیمت و واسه آینده‌ت گرفتی؟!»
    سکوت کرد و من هم منتظر جوابی از جانب او نماندم و سرزنش‌گرانه گفتم:«توی این تصمیم نه به من فکر کردی، نه به مردمت و نه به آینده‌ی این کارت! تو می‌خوای روی پروژه‌ای که می‌تونه جون خیلی از هم‌وطنات رو نجات بده، تو یه کشور غریبه کار کنی؟! می‌دونی این دارو یه روز به ایران صادر میشه و مردمت باید چندبرابر قیمت بخرن؟ می‌دونی خیلیا وسعش رو ندارن؟ می‌دونی...» از کوره در رفت و منفجر شد و با طلبکاری اتاق را روی سرش گذاشت:« بسه دیگه مامان! مگه کسی به فکر من هست که من به فکرشون باشم؟ مگه این همه کفش آهنی پوشیدم از این شرکت به اون شرکت، کسی من و آدم حساب کرد؟! این مردمی که از دلسوزی واسشون دم می‌زنی، مگه همونایی نیستن که برای فروش بیشتر کالاشون برچسب فلان کشور و روی کالاشون می زنن و به همین مردم می‌فروشن؟ مردم به زور می‌خرن؟! نه! خودشون می‌خوان، خودشون دوست دارن! حالا من میرم و به قول شما با برچسب خارجی برمی‌گردم تا همین مردم که به من بی‌توجهی کردن، با برچسب یه کشور دیگه کالای تولید وطن بخرن!
    کلمات تند و تلخ او قلبم را سوزاند. آن قدر عمیق که لحظه‌ای، فقط لحظه‌ای از داشتن فرزندی چون او پشیمان شدم و زبانم به تلخی چرخید:
    ـ اگه پات و از این کشور بیرون گذاشتی، دیگه پشت سرتم نگاه نکن؛ چون دیگه مادری به اسم آرزو نداری!
    ****
    با مرور آخرین کلماتی که به فرزندم گفتم و او را راهی دیار غربت کردم، قلبم می‌گیرد. کاش آن حرف را نمی‌زدم تا شاید یادی از مادر تنها و دلتنگش کند! مادر دلتنگی که سال‌ها بدون پدر او را به دندان گرفته و بزرگ کرده بود، مادری که هنوزم عشقش در ایمانش خلاصه می‌شود و بس! دیوار خاطرات بر سرم آوار می‌شوند، بعد از مدت‌ها تصمیم می‌گیرم به انجمن نگاه سر بزنم تا تنهایی‌هایم را با دوستانی که در آن جا پیدا کرده بودم پر کنم و حالم بهتر شود و بتوانم شب تولد دردانه‌ام را با حال مساعدتری سپری کنم، هر چند تنها و بدون او! صفحه‌ی انجمن که بالا می‌آید، روی پاکت نامه‌ی بالای صفحه، هشداری قرمز رنگ توجهم را جلب می‌کند، بدون توجه به اطلاعیه‌ها، دستم را روی پاکت نامه می‌گذارم و گفت‌و‌گو را باز می‌کنم اما جز یک سلام چیزی عایدم نمی‌شود. نام کاربری کسی را که با من گفت‌و‌گو ایجاد کرده بود می‌خوانم:« دلم تنگه برات».
    نگاهم به تاریخ ایجاد گفت و گو می‌افتد، یک سال پیش! با خودم فکر می کنم:« هر کس که باشه، دیگه برای جواب دادن دیر شده.»
    فکرم به او می‌رسد، زیر لب زمزمه می‌کنم:« اما اگر ایمان باشه چی؟ اون می‌دونست من توی این انجمن رمان می‌نویسم! با این فکر دو احساس متفاوت به دلم چنگ می‌زند؛ یکی تاسف به خاطر به موقع ندیدن این پیام و دیگری، خوش‌حالی برای این که بعد از ده سال، نشانی از او پیدا کرده بودم، نشانی که دلم قرص شود او هم به من فکر می‌کند، او هم یاد من است!»
    با صدای زنگ در، گوشی را روی اپن می‌گذارم و به سمت در می‌روم. در را که باز می‌کنم با او رو به رو می‌شوم. اوست؛ همان محبوب من! ایمانِ من! دیگر احساسم را قابل توصیف نمی‌بینم، به سمتش پرواز می‌کنم!

    این داستانک رو تقدیم می کنم به فرشته‌ها و بال‌های پرواز زندگیمان
    [/HIDE-THANKS]
    توضیح: دوستان این داستان شاید به نظرتون طولانی بیاد اما خداییش توی ورد چهل خط شد!(با اجازه‌ی سمیرا جون که گفت یه ذره این ور و اون ور فرق نمی‌کنه:D)
    امیدوارم از خوندن این داستانک لـ*ـذت ببرید
    برای اونایی که نمی دونن: فاند، هزینه‌ی زندگی و تحصیل در کشور خارجی که شما درخواست تحصیل در اون رو داریده که از سوی کشور مقصد یا شایدم از طرف کشور خودتون پرداخت میشه:)
    :aiwan_light_blumf:
     
    آخرین ویرایش:

    ♡nazanin♡

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/26
    ارسالی ها
    419
    امتیاز واکنش
    2,918
    امتیاز
    481
    [HIDE-THANKS]
    امروز حوصلم سر رفته بود فک کردم کل تابستونو استراحت کنم حتما خوبه اما فقط چند روز اولش خوب بود اینقدر این چند روز رمان های عاشقانه خوندم و فیلم های عاشقانه دیدم و توی انجمن های رمان گشتم که دلم ...دلم عشق خواست پیش خودم که می تونم اینو اعتراف کنم ، اینجا فقط خودمم و خدای خودم ،اینقدر عاشقانه دیدم و خوندم که به این نتیجه رسیدم برم عاشق شم حالا عاشق کیو نمیدونم من که مثله اسما ،همکلاسیم نمیتونم my friend داشته باشه و هر روز با یک کدومشون برم بیرون و بیام تعریف کنم این که عشق نیست هوسه ، یا مثل پرستو (دختر داییم ) قیافه زیبایی ندارم که صدتاصدتا خواستگار صف بکشه دم خونه البته پرستو علاوه بر چهره خوب صدای ظریف و پرعشوه ای داره ،حرکاتش آنچنان طنازه که چشمهارو خیره میکنه چه دختر چه پسر ،همین چندوقت پیش بود نیما همکلاسی دانشگاهش اومد خواستگاری اونم جواب منفی داد ولی این پسره مجنون تر از این حرفها بود که با یه جواب منفی پا پس بکشه تا اینکه بعداز رفت اومد های زیاد بلاخره تونست دل پرستوی مارو بدست بیاره ،از روی تخت بلند میشم و به سراغ آینه میرم چهره زیبایی ندارم اما همه میگن بانمکم یعنی میشه منم یه روز یه عشق سوزان و تجربه کنم یا یه نیمایی هم باشه عاشقم شه؟ شایدم این چیزی که من میخوام آنچنان برام خوب نباشه از کجا معلوم مگه از آینده خبر دارم؟بعد از یک ساعت سروکله زدن با خودم پای آینه به یه نتیجه مهم رسیدم حتی اگه بهترین قیافه دنیا رو هم داشته باشم بازم نمیتونم انتظار داشته باشم همه به خاطر خیرخواهی و علاقه سمتم میان و دوستم داشته باشن شاید قصدشون سوءاستفاده باشه .هووووف مثل اینکه امشب فیلسوف شدم میترسم یکم دیگه به این تفکراته فیلسوفانه ادامه بدم مغزم داغ کنه آخه من کی اینقدر فک کرده بودم در نهایت تصمیم گرفتم با دقت تر به همه چی نگاه کنم عاقل تر باشم تا دل به عشق واهی و کورکورانه نبندم ، فکر کردن واسه امشب کافیه به امید خدا از فردا پروژه عاشق شدنو در پیش میگیرم ،

    _حوا....حوا ،دختر مگه باتو نیستم بیدارشو دیگه ظهره

    _بیدار شدم مامان

    دوباره پلک هام رو هم افتادند و به خواب رفتم نمیدونم چقدر گذشته بود که با حس تکون های شدید بیدار شدم با چشمای پف کرده و موهای ژولیدم سرمو از زیر پشتی بیرون آوردم ،پوففف مامان بود

    _مامان،با این تکون هایی که تو بهم میدی دیگه خوایم پرید بفرمایید بیدارشدم

    و نشستم رو تشک و زول زدم به مامان ،مامان که خیالش از بیدار شدنم راحت شد با یه پشت چشم نازک کردن و دادن لقب تنبل بهم قدم زنان بیرون رفت

    اومدم بلندشم که چشمم به گوشیم افتاد برش داشتم و با روشن کردن اینترنت به انجمن رفتم تا ادامه رمان دیروز رو بخونم اما وقتی صفحه باز شد با یه پیام مواجه شدم با کنجکاوی بازش کردم با خوندنش حس کردم چشمام کم مونده از کاسه چشمم بپره بیرون قلبم چند ثانیه نزد بعد با کوبش های شدید خون رو شروع به پمپاژ کردن کرد ،دستام میلریزد از هیجان بود یا استرس رو نمیدونم ،الان میتونستم تصور کنم رنگم پریده ، نوشته شده بود 《 دلم برات تنگه 》،خیلی عجیب بود یکمی صفحه رو بالا و پایین کردم به پروفایلش نگاه کردم عکسی نبود اسم خاصی هم نداشت چندتا حرف بی ربط بود هنوز مات صفحه بودم که بازم مامان صدام زد

    _حوا...حوا هنوز خوابی؟دختر تنبل دیگه ظهره پاشو دست و صورتتو بشور بیا ناهار صبحونه هم که نخوردی بلندشو

    گوشیو کنار گذاشتم تا بعدا بهش فکر کنم .بلاخره ساعت 4 از همه چی فارق شدم در رو بستم و اولی کاری که کردم برداشتن گوشیم بود از ظهر تا حالا فکرم درگیر اون پیام بود به طوری که چندبار دست گل به آب دادم ، لبمو بردم زیر دندونم و با هیجان خاصی دوباره سراغ پیام رفتم هیچ چیز دیگه ای ارسال نشده بود ،تنها کاری که اون شخص انجام داده بود بعد از ورود به انجمن فقط ارسال پیام واسه من بود ،خیلی عجیب بود روی قسمت جواب کلیک کردم با خودم گفتم بذار حداقل توی جواب پیامش چیزی بگم بلاخره که باید بدونم کی پیام داده ،بعد از چندبار نوشتن و پاک کردم در نهایت پیامی با این مضمون واسش ارسال کردم 《 نمیدونم کی هستی ؟ازکجا منو میشناسی و چرا اینجا و این طوری بهم پیام دادی اما بدون پیامت منو کنجکاو کرد و دوست دارم ببینمت ، می خوام بدونم کسی که میدونست من اینجا رمان می خونم کیه ؟ هی غریبه هر کی هستی خودتو نشون بده مطمئنن منو دیدی رودرو حرف بزنی بهتره این پیامو به امید این نوشتم که شاید یه بار دیگه به انجمن بیای و پیاممو بخونی چون....چون پیامت واسم عجیب بود ، به امید دیدار 》

    الان چند ماهی از اون موقع میگذره بازم رفتم قسمت پیام ها اما خبری نشد تا اینکه تصمیم گرفتم رهاش کنم ، اون اگه واقعا دلش برام تنگه بلاخره میاد خودشو نشون میده شونه ای بالا انداختم از اون روزی که تصمیم گرفتم عاشق شم و فرداش اون پیام اومد تصمیمم عوض شد تصمیم گرفتم همه چیو به خدا و سرنوشتی که واسم رقم میزنه بسپرم

    از کجا معلوم شاید اون پیامم فقط سرکاری بود نمیدونم اما هرچی که بود نباید از مسیر زندگیم جداشم بازم روزهارو میگذرونم ، هنورم دوست دارم عاشق شم اما اینو میدونم که عشق توی دنیای واقعی با رمان و فیلم فرق داره نه به قیافه زیباست نه به طنازی و نه به آزادی مطلق عشق حسیه که تو یه لحظه وارد دلت میشه و تورو یه عمر درگیر خودش میکنه بر عکس بقیه چیزها تو دقیقا عاشق آدمی میشه که تصورشم نمیکردی البته نمیدونم اون غریبه دوستم داره یا نه اما پیامش بهم امید داد،امید به این که یکی یه جایی از این دنیا داره بهم فکر میکنه و به قول خودش دلش واسم تنگه

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    28
    بازدیدها
    1,243
    پاسخ ها
    32
    بازدیدها
    1,010
    پاسخ ها
    197
    بازدیدها
    8,778
    پاسخ ها
    59
    بازدیدها
    2,314
    پاسخ ها
    22
    بازدیدها
    1,449
    پاسخ ها
    7
    بازدیدها
    699
    پاسخ ها
    80
    بازدیدها
    2,491
    پاسخ ها
    62
    بازدیدها
    2,074
    پاسخ ها
    33
    بازدیدها
    1,325
    پاسخ ها
    81
    بازدیدها
    2,669
    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    3,342
    پاسخ ها
    105
    بازدیدها
    4,083
    پاسخ ها
    53
    بازدیدها
    1,909
    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    1,766
    پاسخ ها
    61
    بازدیدها
    2,236
    پاسخ ها
    55
    بازدیدها
    2,106
    پاسخ ها
    36
    بازدیدها
    2,241
    پاسخ ها
    81
    بازدیدها
    3,890
    پاسخ ها
    34
    بازدیدها
    2,260
    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    935
    پاسخ ها
    83
    بازدیدها
    3,712
    پاسخ ها
    51
    بازدیدها
    2,834
    پاسخ ها
    38
    بازدیدها
    2,070
    پاسخ ها
    23
    بازدیدها
    2,280
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    1,043
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    853
    پاسخ ها
    41
    بازدیدها
    1,674
    پاسخ ها
    63
    بازدیدها
    2,805
    بالا