رویداد رویداد جشن دیگان

  • شروع کننده موضوع ZaH'ra
  • بازدیدها 2,236
  • پاسخ ها 36
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

DEAD_QUEEN

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
12,060
امتیاز واکنش
36,145
امتیاز
1,108
سن
22
محل سکونت
کرج
آذر روز
شب یلدا هم گذشت
پاییز کوله بار سفرش را بست و جهان را به زمستان داد
پاییز با برگ های روی زمین ریخته اش
با باران های گاه گاهش
با عاشقانی که در خیابان های زیباش قدم نهادند و شعر عاشقی خواندند
با طبیعت زیبا و بکرش
هم نتوانست در مقابل زمستان و عظمتش تحمل کند و خود را تسلیم او دید
زمستان
آه زمستان با شکوه با سرمای سخت و سوزانش
با دانه های برف زیبایش دارد رخ متفاوتش را به جهانیان نشان میدهد
زمستان با تمام بی رحمی هایش آخر هم چون دخترکی زیبا اما متفاوت تمام تلاشش را می کند تا جهانیان تا ابد او را به یاد داشته باشند
دخترکی که از ظلم زیبایی بهار درمانده است
دخترکی که از معروفیت تابستان تاب تحمل ندارد
دخترکی که از با شکوهی پاییز تاب مقابله ندارد
تمام تلاش و نیروی خودش را دارد صرف می کند تا نشان دهد که از هر سه آنها برتر است!
و این ته تغاری فصل ها چه غم ها که ندیده است !
غم عشاقی که زیبایی پاییز کورشان کرده بود و حال در زمستان پشت پنجره ای برفی گریه سر می دادند!
غم گل های پرپر شده ای که در بهار و تابستان و پاییز روییده بودند!
غم درختان جوانی که تاب تحمل او و زیبایی های متفاوتش را ندارند!
آه که این ته تغاری چه دردی می کشد!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • سیما م

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/10
    ارسالی ها
    170
    امتیاز واکنش
    4,204
    امتیاز
    457
    محل سکونت
    اردبیل
    این دل نوشته رو تقدیم می کنم به کسی که خیلی دوستش دارم :

    زمستان با همه یک رنگی اش و قتی تو در کنارمی همه ی برف های یک رنگ و سفید زیبا میشوند .

    من به بودنت دل گرمم هر وقت که می خوام زمین بخورم تو خم می شی و دستامو می گیری

    کاش همیشه زمین لیز بود و تو دستامو می گرفتی

    از سرمای زیاد خوشم میاد

    چون اینطوری گرمای دستاتو بیشتر حس می کنم .

    من خیلی خوش حالم که بهارم با تو بهاره و تابستانم با تو شیرینه و پاییزم با تو عاشقانه و زمستانم در آغـ*ـوش تو گرمه

    تو گذشت را خوب بلدی گذشتت از بدی هایم از اخم هایم و از بد رفتاری هایم ، خیلی خوب هستم

    از این که هستی تا وقتی که تو هستی همه ی مشکلات باد هواست

    زمستان گرمترین فصل سال می تواند باشد وقتی تو در کنارم هستی

    وقتی همه هواسشان پرت برف بازی کردن هست من همه ی حواسم به توست به امید این که در این شبهای سرد جسم یخ زده ام با گرمای مهر و محبت تو گرم شود
     

    نگین نوروزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/03
    ارسالی ها
    2,070
    امتیاز واکنش
    18,797
    امتیاز
    896
    سن
    28
    محل سکونت
    تهــــران
    پاییز با تمام خوبی ها و بدی هایش گذشت.یلدایی دیگر را هم با کوله باری از خاطره پشت سر گذاشتیم.
    زمستان شروع شد،برف آمد و کودکان را غرق در شادی کرد دانه های کوچک پنبه مانند ش روی صورت گلگون کودکان می نشست و آنها بدون توجه و از شوق دیدنش فریاد شادی سر میدادند.
    زمستان سرد بود،سوز داشت اما انقدر زیبا و خواستنی بود که حتی درختان تنبل را بعد چندی از خواب بیدار کرد.
    زمستان با همه سردی اش آمد،با تمام سرمایش،با دلی گرم،آذر روز را برایم به ارمغان آورد.
    ای زمستان غبار دلت را پاک کن،آنها را روی زمین بریز
    تا سیاهی قلبمان را پاک کند
    تا دوباره از نو متولد شویم
    تا دوباره بهار را ببینیم...
    زمستانم، کمی با خسته دلان راه بیا! کمی مرهم شانه های خمیده شان باش، زمانه که با آنها سر ستیز دارد تو کمی مهربانی خرجشان کن.
     

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    مدت هاست که لباس سفید را به تن زمین ندیده ام. ای کاش اولین روز زمستان، دانه های برف بر زمین می بارید و دل گرم همه ی ما را سرد و خنک می کرد.
    ای کاش مدارس به دلیل باریدن برف تعطیل بود و امتحانات عقب می افتاد!
    ای کاش برف به روی زمین نشسته بود تا من بار دیگر چهره ی خشمگین و پر استرس معلمم را نمی دیدم.
    آه! آه که دلم از زمستان پر و چرکین است!
    گویا برف استان کرمانشاه را دوست ندارد! یا شاید هم می خواهد غافلگیرمان کند و ناگهانی بر زمین چیره شود؟
    از زلزله ی کرمانشاه مدت ها می گذرد و مردم، از جمله خودم، امیدهایشان ا به دست آورده اند، ولی نه کلام اولشان را. ای کاش می توانستم مانند قبل، به زبانی ادبی و بهتر این متن را بنویسم، اما حیف که ذهنم آشفته گشته است.
    شب یلدایم به نحوه ای زیبا و قشنگ به پایان رسید. به گونه ای که هیچ گاه انتظارش را نداشتم!
    چشم از صفحه ی لب تابم می گیرم و به منظره ی بیرون از پنجره می نگرم. خدای من! برف!
    برف با شدت بسیاری می بارید و زمین را تا حدودی پوشانده بود. گویا آسمان از این دلنوشته ی دل گیر من گریه می کند! خدا را شکر که باز هم آسمان شوق گریه کردن را به دست آورد!
    چشم به دانه های برف که آهته آهسته بر زمین فرود می آید، می دهم و زیر لب زمزمه می کنم:
    -خدایا...سپاس!
     

    "faride.hashemi"

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/16
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    501
    امتیاز
    171
    سن
    28
    محل سکونت
    Kerman
    «آذرروز»
    باشد قبول؛ دیگر باهات حرف نمی‌زنم... برایت حرف می‌زنم!
    من که احساسم یک‌سره‌ست، عمری دوستت‌دارم‌هایم بی‌جواب روی دلم مانده است، بگذار حرف‌های روزمره‌ام با تو نیز بی‌انعکاس بماند!
    بگذار تولدِ امسالم بی‌روشنایِ حضور تو بگذرد.
    چه اهمیت دارد که هم‌زمان با اولین برفِ امسال، در انجمادِ آغـ*ـوشِ زمستان یک سالِ دیگر از فرصتِ زیستنم کم شد و یک قدم دیگر به مرگ نزدیک‌تر شدم؛ وقتی دیگر حتی تکه‌‌ای از حواست سهمِ من نیست.
    هرچند هنوز حریف وهمِ امیدوارانه‌ی دلم و انتظارِ شنیدنِ آخرین تبریک حتی، نمی‌توانم شد.
    به شالِ آبیِ کنار شومینه جامانده‌ات، به دانه‌های آب‌شده‌ی برفِ روی یقه‌ی بارانی‌ات، به خاطره‌ی نازنین‌چهره‌ی محوشده پسِ دودِ غلیظ سیگارت، به فنجان‌های سردشده‌ی قهوه‌ و زنگِ خوشِ خنده‌های از تهِ دلت قسم، که رفتنت خورشید را از کالبدم ربوده‌ است و طعمِ حرارت را از خاطرم بـرده. قلبم تمام‌وقت هجومِ کرختیِ برف را لمس می‌کند در هرثانیه‌ی بی‌تو دم زدن...
    راستی جانِ دل، هنوز نیما می‌خوانی؟ ری‌راجان را این روزها در گوشِ که نجوا می‌کنی؟ کدام لیلا به روزمرگی‌های ساده‌‌ی تکراری‌ات طعم شیرین‌تر از عسل می‌چشاند؟!
    یادت هست که من چه اندازه از شاعران کلاسیک دوری می‌کردم و تو چطور شیفته‌ی همان قدیمی‌ها بودی؟
    بعد از رفتنت به تو رسیدم. نه به خودت که به خیال‌پردازی‌هایت.
    حق داشتی شیفته‌ی خاطره‌ها باشی؛ منم حالا هرچه فکرمی‌کنم گذشته‌ها زیباترند. درخشانترند.
    جداً که شاعرم شاعرانِ قدیم! محبوبِ شیرین‌تر از لیلایشان که می‌رفت؛ جان می‌دادند...
    عشاقِ مدرن حواسشان نیست به امید دیدار گفتنش که جای خداحافظ بگیرد، دلتنگی به قدر خط‌خطی کردنِ یک رباعی امانت نمی‌دهد؛
    اما این شبهِ‌عاشقان مثنوی هفتادمن می‌نویسند و گویی تا ابد نقطه‌چینش امتداد دارد...!
    می‌دانی پسرِ مهتاب، این زمستان فصل پنجمی‌ست که دلتنگی را برایت تایپ می‌کنم و سین نمی‌خورد.
    منم مدلِ امروزی‌ها عاشقی می‌کنم. به عاشقت بودن، عادت کرده‌‌ام؛ هم‌چنان که به نبودنت...
    من با درد سازش کرده‌ام و شاعرکان به این می‌گویند مرگ تدریجی! یا چه می‌دانم جنازه‌ی متحرک! عجب ادعای پرتی...
    فکرش را بکن، عشق مثل کبریت زیر لباسِ بنزین‌خورده، کشیدن باشد. دقیقه‌ها بگذرند تا خاکستر شوی!
    نه جانم، عشق درست مثل صاعقه‌ست، مثل انفجار است.
    آمدنش یک آن است. بودنش یک آن است. رفتنش هم یک آن.
    نه که فکر کنی دردش لحظه‌ایست؛ آخر آدمیزاد سنگ که نیست، ممتد نمی‌کشد...
    هیچ درد نبودن یار مثلِ در آتش سوختن نیست. انگار بمب به مچت بسته باشند، فشار یک دکمه و بوم! خلاص...
    اگر بعد از نماندنت، نفس می‌کشم هنوز، به حساب یک دوست داشتن غلیظِ تلخِ کهنه بگذارش. هرچقدرهم که لاف عاشقی زدم، همین‌طور خنثی بمان ماهِ ماهان که عشق شاه شطرنج می‌خواهد نه مهره‌ی منچ!
    من اگه تو نباشی...
    «سان‌فلاور (ف.هـ)»
     
    آخرین ویرایش:

    P_Jahangiri_R

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/31
    ارسالی ها
    1,168
    امتیاز واکنش
    9,632
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    Tehran
    خرم روز:
    دخترک نگاهی ب آسمان انداخت. دیگر خبری از تابش طلایی رنگ و گرمای مهربان آن نبود. این روزها خورشید هم بخیل شده بود و زودتر از همیشه، گرمایش را از آنها دریغ می کرد. گره روسری قهوه ای رنگی را که مادرش امروز صبح جایش را به سختی و بین سرفه های مکررش به او گفته بود، تا کمی از این سرمای استخوان سوز را از وجودش دور کند، سفت تر کرد. بینی اش را بالا کشید؛ دسته ی بزگ گل را به سختی بین بازوان کوچکش جا داد، تا بتواند دستش را به جلوی دهانش برساند و با نفس گرمش انگشتان یخ زده اش را جانی دوباره ببخشد. و در همین زمان نگاه کنجکاوش روی ترافیک غیر معمول چهار راه چرخ می خورد. مگر چه روزی بود، امروز؟! نگاهش روی دخترکی شاید هم سن و سال خودش که در یکی از ماشین های سیاه رنگ نشسته بود و شادمانه می خندید، باقی ماند. هم سن و سال او بود، اما چه قدر متفاوت بودند. یک سمت دخترکی شاد کنار پدر و مادر و برادرش. که موهای سیاه بلندش را با کش هایی به شکل هندوانه بسته بود و پیراهن زیبای سرخ رنگی به تن داشت. و سمت دیگر او با آن بینی سرخ شده از سرما و گونه های کثیف و فرو رفته از گشنگی. که کاپشن سرمه ای رنگ برادر بزرگترش را به تن داشت و پشت دسته گل بزرگ توی بغلش اصلا نمی توانست توجه هیچ کدام از آنهایی را که داخل ماشین نشسته و بی صبرانه برای چراغ قرمز بوق می زنند، را به خود جلب کند. آهی کشید بار دیگر از خود پرسید:
    «مگر امروز چه تفاوتی با روز های دیگر دارد؟!»
    و این بار تلاش کرد با کمک انگشتان کوچکش حساب کند امروز چه روزی است. و با ناامیدی فکر کرد که کاش مثل برادرش به مدرسه می رفت. به دنبال این فکر نگاهی به سمت دیگر چهار راه، جایی که برادرش پشت ترازویی قدیمی نشسته بود و برای امتحان فردایش درس می خواند، انداخت.
    می خواست از برادرش بپرسد که امروز چه روزی است. اما با دیدن جای خالی برادرش، ترس مثل تیری تیز و یخ زده در قلبش فرو رفت. گردن کشید و به چپ و راست چهار راه نگاه کرد. امیدوار بود جای برادرش را اشتباه کرده باشد. اما نتوانست برادرش و ترازویش را هیچ جایی از چهار راه ببیند. ترسیده از خیابان گذشت. و تازه چشمش به ترازوی کهنه و کتاب درس روی آن افتاد. که گوشه ی پیاده رو تنها رها شده بود. اشک تا پشت پلک هایش جوشید. پس خودش کجا بود؟ او که هیچ وقت بدون اینکه به او خبر بدهد ترکش نمی کرد. بالای ترازو که رسید قطره ی درشت اشک راهش را روی صورتش باز کرد. و قطره ی اشک دوم. چند لحظه بعد دیگر نمی توانست جلوی هق هق هایش را بگیرد. گل ها روی زمین رها شده بود و او در حالی که هر دو دستش را روی صورتش گذاشته بود، به شدت گریه می کرد. اما هنوز هم مردم بی تفاوت از کنار او می گذشتند یا تنها نگاهی پر تاسف حواله اش می کردند. گریه اش شدید تر شد. نمی فهمید چرا این مردم انقدر سنگدل شده بودند؟! دلش برادرش را می خواست تا او را بین بازوانش بگیرد و زیر گوشش مهربانانه زمزمه کند. و با این فکر گریه اش حتی شدید تر هم شد. پس او کجا بود؟! درست در همین لحظه، صدایی که اسمش را می خواند؛ برای لحظه ای گریه اش را متوقف کرد. با شتاب برگشت.
    - یلدا... یلدا.
    اشتباه نکرده بود. این صدا متعلق به برادرش بود که از دور دوان دوان می آمد. دستانش را به شدت روی صورتش کشید تا اشک ها را بزداید. و بین بازوان برادرش که بالاخره به او رسید، فرو رفت. پسرک نفس بریده خواهرش را به سـ*ـینه فشرد و پرسید:
    - یلدا گریه می کنی؟
    و دخترک بین هق هق هایی که انگار متوقف نمی شد، پاسخ داد:
    - تو... آخه تو... نبودی.
    و دوباره زیر گریه زد. این بار انگار آسمان نیز از تنهایی این خواهر و برادر به گریه افتاد.
    چند دقیقه بعد هر دو زیر سایبان کوچک مغازه ای ایستاده بودند تا از بارانی که بی رحمانه می بارید، در امان بمانند. اما لاقل گریه ی دخترک بند آمده بود. و نگاه زلالش دوباره کنجکاوانه خیره ی خیابانی بود که حالا با بارش باران کاملا قفل شده بود. بالاخره پرسید:
    - داداش! مگه امروز چه روزیه؟
    برادرش خندید و پاسخ داد:
    - تولد توئه دیگه؟
    حق با برادرش بود. دخترک هفت سال پیش در چنین شبی، که بلند ترین شب سال می خواندن، به دنیا آمده بود. شبی که پاییز خسته از عاشقی کردن. پس از قربانی شدن تک تک فرزندان طلایی اش زیر پای مردم بی توجه، رخت سفر می بست و می رفت؛ تا زمستان و سرمای بی رحمش از این مردم بی توجه انتقامش را بگیرند.
    دخترک لب برچید و پرسید:
    - پس امشب، شب یلداست.
    برادرش به تایید سر تکان داد. دخترک لب برچید و با لجبازی گفت:
    - بلندترین شب سال که جشن گرفتن نداره... .
    خواست بگوید بلند ترین روز سال را باید جشن گرفت. اما با یادآوری تابستان و گرمای جان گدازی که باعث می شد صورتش سرخ و پوسته پوسته شود، جمله اش را فرو خورد. با این حال برادرش انگار که می تواند مسیر افکار او را دنبال کند، او را در بغـ*ـل گرفت و گفت:
    - امروز خانوم معلمم می گفت قدیمیا فکر می کردن از فردا خورشید دوباره متولد میشه. بهش می گفتن خرم روز. فکر کنم یعنی روز خوش. شاید فردا برای ما هم یه روز خوش باشه.
    دخترک که بیش از هرکسی به برادر بزرگش اعتماد داشت، اعتقاد او را به جان پذیرفت. و انگار با این حرف برادر علاوه بر قلب خواهر آسمان نیز آرام گرفت. رگبار به ناگاه متوقف شد و خواهر و برادر دست در دست یک دیگر به سمت خانه به راه افتادند. در راه خانه پسرک دست در جیب کرد. و جا کلیدی کوچک عروسکی را بین دستان یخ زده ی خواهرش گذاشت و زمزمه کرد:
    - تولدت مبارک کوچولو.
    دخترک با ذوقی که در صورتش می درخشید. به موهای طلایی عروسک نگاه کرد. طلایی درست مثل خورشیدی که فردا قرار بود در زندگیشان طلوع کند. یا خورشیدی که همین حالا هم داشت طلوع می کرد. و مادری که شاد تر از این مدت، در خانه با کیکی کوچک منتظر آنها بود.

    پ.ن: ببخشید طولانی شد.
     

    AMIN.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/10
    ارسالی ها
    195
    امتیاز واکنش
    1,635
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    بــوشـہر
    قطره‌های باران با تندترین سرعت ممکن به سمت شیشه‌های پنجره فرود می‌آمدند
    صدای ناله‌های از هم پاشیدنشان گوش کل شهر را پر کرده بود
    آسمان از نابودی قطره‌هایش با صدای بلندی می‌غرید و این ترس قطره‌ها را بیشتر می‌کرد، که باعث می‌شد پاهایشان لیز بخورد و به سمت زمین فرود آیند
    باد ترسید
    غمگین شد؛
    با تندترین سرعتی که در خود می‌دید شروع به وزیدن کرد؛
    تا که شاید بتواند قطره‌ها را بر دوش خود سوار کند و از جان دادن آن‌ها جلوگیری کند
    درختان شاخ و برگ‌هایشان را به سمت بالا دراز می‌کردند تا قطره‌ها بدون هیچ آسیبی به روی برگ‌هایشان فرود آیند
    صدای ناله‌های دردناک باد و غرش سرسخت آسمان در هم آمیخته شده بود
    پروانه‌ها نرمک، نرمک از اصابت قطره‌ها به هم نوعانشان گریه می‌کردند
    ولی در این میان؛
    گل‌ها شاد بودند و با صدای بلندی می‌خندیدند
    و پیچک‌ها سیرآب از نوشیدن قطره‌های بی‌جان و تلف شده به دور سنگ‌ها و گیاهان دیگر می‌پیچیدند!
    "همیشه با جان دادن یکی، یکی دیگر جان می‌گیرد!"
     
    آخرین ویرایش:

    ghabkhatre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/22
    ارسالی ها
    313
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    402
    محل سکونت
    مشهد
    زمستون کوچولو تو شب وداع پاییز به کمک یلدا جون پا به دنیا گذاشت، همراهش هم کوله‌باری از سردی و برف بود. برفی به سپیدی وجود تولد یافته خودش. تو جشن شب ورودش که همه جا غرق نور شادی‌بخش بود، زمستون کوچولو که نمی‌دونست چرا متولد شده از یلدا جون پرسید:
    - یلدا جون من با این کوله پر برف چکار کنم؟
    یلدا جون خندید و با مهربونی گفت:
    - وظیفه‌ت این‌که، به ننه سرمای پیرشده جون بدی، آخه اون دیگه پیر شده و تنهایی نمی‌تونه سرما رو به زمین برگردونه و همراه می‌خواد.
    - چطوری؟
    - تو باید کوله‌ت رو باز کنی و اون دونه برفای خوشگل و براقت، رو چادر زمین بچینی تا زیر اون سپیدی پاک و خالص از عشقی که پاییز عاشق با بارونای قطره‌، قطره‌ش تو قلب زمین جوونه‌ش رو کاشته محافظت کنی.
    - فقط همین.
    - نه عزیزم تو باید تا آخرین روز زمستون از این سرما محافظت کنی تا نابود نشه، اون وقته که بزرگ می‌شی.
    زمستون کوچولو شاد و پرانرژی از یلدا جون خداحافظی کرد و رفت تا کاری که به دوششه رو شروع کنه، دلش نمی‌خواست مأموریتش ناقص انجام شه پس رفت روی بلندترین نقطه دنیا ایستاد و از خدا اجازه خواست آخه قبل اومدن به زمین بهش گفته بودند، صاحب وجودش خدای بزرگه که یه دنیا ساخته تا اون واردش بشه و باید برای هرکاری ازش اجازه گرفت با صدای بلند خدا رو صدا زد و خواست تا کمکش کنه نگاهش رو از آسمون گرفت و به تاریکی زمین که نورهای سوسوزن کمی روشنش کرده بودند نگاه دوخت و تموم تلاشش رو کرد تا بهترین سردی رو به زمین هدیه بده، ننه سرمای کم‌جون عصا به دست رو دید که اون پایین منتظر خیره نگاهش می‌کنه تا کارش رو شروع کنه، پس کوله‌ش رو باز کرد و چادرش رو بیرون کشید و سراسر زمین رو باهاش پوشوند تا از اون عشق مراقبت کنه تا ساقه‌ش نشکنه و جون تازه بگیره.
    دستاش رو باز کرد و چشم‌های خوشگلش رو بست و شروع به چیدن دونه برفای کوچولو پرنورش کرد وقتی کارش تموم شد، همه جا به جای نور چراغ از تلألؤ دونه برفای اون برق می‌زد دیگه هوا روشن شده بود و اولین نور صبحگاهی به برفا برق بیشتری داده بود لبخند به لب دوباره چشماش رو بست و مثل باد به همه جا وزید تا جایی خالی از وجودش نباشه و از خودش سردی همراه پاکی و سپیدی به جا می‌گذاشت و به جشن یلدا رنگ و بوی تازگی بخشید.
     

    ^Fatemeh.R80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/10
    ارسالی ها
    4,329
    امتیاز واکنش
    25,892
    امتیاز
    906
    سن
    22
    محل سکونت
    BARAN
    در کوچه پس کوچه های قلبم...
    در آن برگ ریزان پاییزی...
    به دنبال چه بودم؟
    دلم چه چیزی را طلب می کرد؟
    کاش زودتر بیاید همان سردی لـ*ـذت بخش دل ها، همان ک با آمدنش غبار آلوده ی قلبم را پاک می کند.
    همانکه تمام شریان های فرعی و مرکزی قلبم را می بندد.
    سرد است، یخ است، سوز دارد، درست.
    اما دوستش دارم
    من به تمام برگ های خشک پاییز سوگند می خورم ک منتظر این فصل بودم.
    همیشه فکر می کردم بعضی ها مثل پنبه زن ها ک می امدند در خلوت ظهر و داد می زدند آیییی پنبه می زنیم هستند
    که می آیند...
    اما روی زمین نه، در کوچه پس کوچه های خلوت شهر نه.
    بلکه بر روی فرش سفید رنگ ابر می نشینند.
    از همان تکه های سفید رنگ رویایی برمی دارند روی تار کمانشان می گذارند و هی می زنند وهی می زنند تا ابرهارا تکه تکه کنند تا باد انهارا با خود ببرد به هرجایی ک دلش می خواد
    و تو اینجا، زیره سقف آسمان باشی و با شعف نگاه کنی به ان همه تکه های ریز شده از ابر. برف ک نیست. هست!؟
    کودک که بودم ارزو می کردم کاش پشمک بودند
    اووم چقدر لـ*ـذت بخش تر می شد... نه؟
    آذر ماه تمام شد، هرچه ک بود، با هر خاطره ای ک داشت
    حال ما فصل جدیدی از زندگیمان را آغاز کردیم.
    فصلی ک هنوز تمام نشده، بوی بهار را دارد...
    پایان
     
    آخرین ویرایش:

    Rose.Cheval

    ValkYrie
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/10
    ارسالی ها
    466
    امتیاز واکنش
    6,012
    امتیاز
    641
    سن
    18
    محل سکونت
    Kings Canyon
    بانوی زیبای زمستان پس از بدرقه ی آقای پاییز، چادرش را در آسمان بی کران زمین پهن می کند. سپس مشغول ریسیدن پنبه هایش می شود و زمین به اولین برف زمستان خوش آمد می گوید. بانوی زیبا ناگهان عطسه ای می کند؛ انگار عطسه اش بادی تند است که زمین را به لرزه در آورده است. همه از خانه هایشان بیرون می آیند و با شوقی وصف نشدنی، به بارش برف خیره می شوند. بانوی زیبا با مهربانی و عطوفت خاصی، همانند یک مادر دلسوز، با لبخندی سرشار ازمهربانی به فرزندانش نگاه می کند. پسر بچه ها و دختر بچه ها با خوشحالی مشغول برف بازی می شوند و بعضی هاهم آدم برفی می سازند. همه شاد و و خرم، مشغول بازی هستند؛ حتی آدم بزرگها. ناگهان پسر بچه ای پایش لیز می خورد و نقش بر زمین می شود. پسرک از درد گریه می کند و بانوی زیبا... حالش عجیب است. انگار خودش لیز و خورده و درد می کشد که گریه هایش دل سنگ را نیز آب می کند. از گریه های بانوی زیبا، باران شروع به بارش می کند؛ بارانی سرشار از محبت و عشق و علاقه... دیگری برفی نمی بارد چون دستان بانو دیگر چرخ نخ ریسی را ول کرده اند. با بارش قطرات پاک باران روی کودک، زخم هایش به طرز عجیبی التیام پیدا می کند. لبخندی زیبا بر لبان پسرک جاری می شود. بانوی زیبا از لبخند پسرک جانی تازه می یابد و او هم لبخندی از سر شادمانی می زند. دیگر بانوی زیبا گریه نمیکند و دیگر بارانی در کار نیست. بانوی زیبا از بقچه ی کنارش، مشتی نقل نبات روی فرزندانش می پاشد. نقل و نبات ها همانند تگرگی در می آیند و بر زمین می بارند. مردم با عجله به خانه هایشان بر می گردند و بانوی زیبا با ناراحتی به مردم می نگرد. بانوی زیبا گریه اش می گیرد و دوباره مروارید اشکهایش جاری می شود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    32
    بازدیدها
    1,003
    پاسخ ها
    105
    بازدیدها
    4,072
    پاسخ ها
    53
    بازدیدها
    1,903
    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    1,759
    پاسخ ها
    55
    بازدیدها
    2,099
    پاسخ ها
    83
    بازدیدها
    3,699
    پاسخ ها
    28
    بازدیدها
    1,238
    پاسخ ها
    197
    بازدیدها
    8,751
    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    7,489
    پاسخ ها
    59
    بازدیدها
    2,308
    پاسخ ها
    22
    بازدیدها
    1,440
    پاسخ ها
    7
    بازدیدها
    698
    پاسخ ها
    80
    بازدیدها
    2,483
    پاسخ ها
    62
    بازدیدها
    2,065
    پاسخ ها
    33
    بازدیدها
    1,321
    پاسخ ها
    81
    بازدیدها
    2,658
    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    3,332
    پاسخ ها
    61
    بازدیدها
    2,228
    پاسخ ها
    81
    بازدیدها
    3,879
    پاسخ ها
    34
    بازدیدها
    2,255
    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    933
    پاسخ ها
    51
    بازدیدها
    2,828
    پاسخ ها
    38
    بازدیدها
    2,064
    پاسخ ها
    23
    بازدیدها
    2,276
    پاسخ ها
    38
    بازدیدها
    1,425
    بالا