رویداد رویداد، مسابقه قلم

  • شروع کننده موضوع *SAmirA
  • بازدیدها 7,492
  • پاسخ ها 97
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

narjes.kh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/12
ارسالی ها
1,083
امتیاز واکنش
10,186
امتیاز
749
محل سکونت
مهدکودک جوجه رنگی ها:)
[HIDE-THANKS]چکار می توانستم انجام بدهم وقتی که با بی توجهی سعی داشتند بذر امید را در دلم نابود کنند و نوشته های مرا که دنیای کوچک خودساخته ام شده بود را نادیده می گرفتند؟!
انتظار ابراز امیدواریشان را نداشتم اما این رفتارشان برایم آزار دهنده بود،خصوصا منی که جز نوشتن راهی برای رهایی از غم هایم نداشتم.کاش حداقل نا امیدم نمی کردند.
گرمی اشک را می فهمیدم.بی اعتنا چشم های سوزانم را به صفحه ی پیش رویم دوختم.چند دقیقه ای می شد که برای کامل کردن اخرین نوشته هایم،وارد انجمن شده بودم.
صندوق پیام ها را باز کردم.با دیدن نام کاربری"دلم برایت تنگ شده"جا خوردم.فورا وارد صفحه خصوصی شدم اما جز سلام چیز دیگری نیافتم!
لرزه ای بر دستانم افتاد.
یعنی او که بود؟من که در این انجمن کسی را نداشتم!لابد کسی قصد اذیت مرا داشت وگرنه در عین شلوغی اطراف،کسی به من اهمیتی نمیداد!
صفحه را بستم و قصد اصلیم را انجام دادم.
تن خسته ام را بر روی صندلی دسته شکسته ام رها کردم.یعنی آخرش چه میشد؟داستانم به کجا می رسید؟
کنجکاوی شخص دلتنگم به سراغم آمد.دلم آشوبی نا محسوس به دوش می کشید.دوباره وارد صفحه خصوصی شدم.نوشتم"شما"و برایش ارسال کردم.
به آخرین بازدیدش چشم دوختم.خدای من!سه روز پیش!دقیقا موقعی که بعد از یک ماه بی خبری خبر ازدواجش را دادند.
نمی دانستم چه کنم.سردرگم چیز هایی می نوشتم اما باز پاک می کردم.تنم از شوق جان دوباره گرفت.
چشم های ملتهبم مشتاق به سلامش خیره ماند.
قلب شادانم چه تپش هایی را به جان می خرید!می دانستم خودش است.فقط او صفحه شخصی مرا داشت و مرا به امید وعده می داد.
برایش نوشتم"محبوبم،باور ندارم که مرا ترک کرده باشی و تن به این وصلت مسخره با دشمنم داده باشی.بیا مه دیگر رمقی برای انتظار دوباره برایم نمانده"و ارسال را زدم اما نوشت"خطا،حساب کاربری حذف شده است"
لبخندم خشکید!چه می دیدم؟
دیگر شک نداشتم خبرهای بقیه دروغ نیست،واقعیت محض بود نبودش!
از جایم بلند شدم.آه.به چه پناه ببرم تا کمی از آتش لعنتی درونم کاسته شود؟چه کنم تا او به ذهنم نیاید و بی مقدمه دلم را برای خویش پرواز ندهد؟
چه کنم جانم نفرتش را بخرد تا شمع سوزان نباشم؟
آخر برای چه می آید و می گوید از دلتنگی اش در صفحه ی من،اما مهلتی برای من نمی گذارد!
تکانی خوردم و سرم را از روی میزچوبی سالخورده ام برداشتم.دستی به صورت سردم کشیدم.اشک های مزاحم خواب مرا غنیمت شمرده بودند و هجوم آورده بودند!
خواب عجیبی بود!آمدنش بعد از سه روز!
با تمام وجود و عجله وارد انجمن شدم.شگفتا!صندوق پیام هایم پر بود.
غم در وجودم بر خواست.خداوندا...کاش این چنین نباشد.
وارد صندوق پیام هایم شدم و چشمانم را بستم.طاقت رویایی با هر چه بود را نداشتم.کاش واقعا خواب بوده باشد.کاش اصلا اگر چنین است اوهم آنلاین باشد.
چشمانم را باز کردم:
"دلم برایت تنگ شده"[HIDE-THANKS]
:)[/HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks][HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
[HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
[HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
 
  • پیشنهادات
  • Eliot

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2018/10/26
    ارسالی ها
    269
    امتیاز واکنش
    54,621
    امتیاز
    871
    سن
    24
    محل سکونت
    پشت سرت:))
    [HIDE-THANKS]
    همه ی دیدگاه های صفحه آخر پروفایلش را تک به تک خواندم.یک ماهی میشد که دیگر آنلاین نشده بود. انگشتانم بی اختیار روی کیبورد لغزید: دلم برات تنگه چرا نمیای پس؟

    خیلی ها مثل او بودند. سایت پر بود از نوجوان هایی که بالاخره یک روز والدینشان پایشان را از سایت می بریدند. یا به بهانه ی درس، یا به بهانه ی نت. من از اینجا چه میخواستم؟ هرگز نتوانستم خودم را گول بزنم من نه برای خواندن رمان نه بالا بردن تشکر ها و ارسالی ها، من برای باز کردن سفره ی دلم پیش یک عده آدم غریبه اینجا ماندم. در بعضی از زندگی ها همیشه حرف هایی هست که فقط به یک آدم غریبه میشود زد. کسی که هرگز پس از آن تو را نبیند. فقط یک جفت گوش شود. هیچکدام از آدم هایی که به تو نارو زدند را نشناسد. هیچ کس، حتی خود تو را نشناسد. این شد که باکس خصوصی گفت و گو های من کم کم پر شد از حرف های درگوشی و یواشکی. به هوای خواندن رمان آمدم و نمیدانم چه شد که کم کم کار به کجا ها که کشیده نشد.

    قید همه چیز را زدم و اعتماد کردم. گذاشتم آن بخش از وجودم که همیشه با مادر شنگول و منگول سر حرف نزدن با غریبه ها مخالف بود، هر چه دلش میخواست را برای دختری که روزی از راه رسید و همه چیز را با یک سلام ساده شروع کرد بگوید. دست از آدم های خاکستری که نه سیاهند نه سفید و نه میخواهند هیچکدام از این دو باشند کشیدم و دل بستم به یک سری دوست مجازی که چیز هایی به من مبدادند که دوستان واقعی ام هرگز پیش از آن به من نداده بودند...

    آنقدر در افکارم غوطه ور شدم که نفهمیدم صفحه ی گوشی کی قفل شد. دوباره با اثر انگشت قفل گوشی را باز کردم و همینکه خواستم برم سراغ پست جدید آقای ایکس هشدار یک پیام خصوصی را دریافت کردم. یک گفت و گوی جدید! همان طور که فکر میکردم که باز چه شد که فراموش کردم امکان ایجاد گفت و گوی شخصی را ببندم، با چشمانم نام کاربر را دنبال کردم " دلم برات تنگ شده " عنوان گفت و گو: " سلام :)" با کنجکاوی گفت و گو را باز کردم. فقط همان کلمه ی عنوان در پیام اول نوشته شده بود. از یک کاربر که حتی عکس نداشت. اما شناختنش برای من کار ساده ای بود. فقط چند ثانیه گذشته بود که پیام بعدی آمد: گفتی تو تل پیام نده اینجا که می تونم بهت پیام بدم هنوز ؟ یا میخوای گزارش بزنی بن شم دوباره باز ؟

    با لبخندی که از فرط خستگی بیشتر شبیه پوزخند بود تایپ کردم: سینا تو دیوونه ای ولی اشکال نداره چون دنیا پر از آدم دیوونست اما من همه ی دیوونگی هامو تموم کردم پس خواهش میکنم ازت آرامش الانمو به هم نزن.

    لحظه ای درنگ برای پسر شاید بیچاره ی با احساس آن سوی کامپوتر که نمیدانست تمام بی اعتمادی من را بیدار کرده است، اما نه! دوباره همان آدم بی احساس این روزها دکمه ی لغو گفت گو و پس از آن نادیده گرفتن پیام ها در آینده را فشرد و در مغزم زمزمه کرد: یادم باشه دیگه هیچوقت گفت و گو هام رو باز نذارم.




    [/HIDE-THANKS]
    پ ن: اسم به کار بـرده شده جعلی هست دوستان و هرگونه تطابق اتفاقیست!:)
     
    آخرین ویرایش:

    *~SAEEDEH~*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/16
    ارسالی ها
    4,075
    امتیاز واکنش
    70,793
    امتیاز
    1,076
    سن
    21
    [ به نام مهــــر آفریـــــن ]
    [HIDE-THANKS]

    - مامان! چند بار باید بگم؟ من با تنها زندگی کردن مشکلی ندارم!
    دست مشت شده‌ام را با حرص روی میز کوبیدم. مانند همیشه، سکوت کرده بود.
    - کاری به حرفای مردم که...
    حرفم نصفه ماند و صدای بوق اِشغال، شکنجه‌وار روی اعصابم رژه رفت. نفس کلافه‌ای کشیدم و گوشی را قطع کرده و به سمت تخت تک نفره و ساده‌ام در گوشه‌ی اتاق، پرت نمودم.
    نفس عمیقی کشیدم و جرعه‌ای از فنجان موردعلاقه و طلایی رنگ نوشیدم. انگشت اشاره‌ام روی موس لمسی لب تاب به حرکت درآمد.
    طبق معمول شروع به نوشتن پارت جدید و جان دادن به شخصیت‌های داستانم کردم.
    اطلاعیه‌هایم را چک کردم؛ یک شخصی جدید داشتم! کمی عجیب در نظرم می آمد.
    یک کاربر جدید! "دلم تنگه برات" و تنها به گفتن "سلامی" اکتفا کرده بود.
    جز شاهرخ -شوهر سابقم- کسی از فعالیت من در سایت، اطلاعی نداشت. اما این پیام، انگار هشداری بود. اما هشدار برای چه؟
    حسی آزار دهنده می‌گفت او همان شاهرخ است و قصد شوخی کردن با من را دارد. اما چرا؟
    آوای جیرجیرک‌ها، بر درگیری‌های ذهنم چنگ می‌انداخت و هر لحظه، کلافه تر ام می‌کرد. حتی تمرکزِ نوشتن‌ را هم از دست داده بودم. شگفت آور بود؛ کسی که نیامده اینطور فکرم را درگیر کرده بود!
    روی پروفایلش کلیک کردم، همان مشخصات مرد سابق‌ام بود؛ کاربر تازه وارد، مرد، ۳۰. محل سکونت را کم داشت! آن طرف دنیا، جایی که فرسخ‌ها با من فاصله داشت!
    اشک‌هایم اوج گرفته بودند و انگشتان دستم هنگام تایپ می‌لرزیدند:
    -سلام زندگی! یادته همیشه منو "زندگی" صدا می‌زدی؟
    اما همون اوایل تابستون، وقتی که کاغذ طلاق رو نشونم دادی و برای همیشه رفتی، تموم تنم یخ کرد! هیچ چیز جز آغـ*ـوش دریغ شده‌ات، نمی‌تونست گرمم کنه. یه مرده‌ی متحرک از من ساختی که شب و روز فقط به فکر جون دادن به شخصیت‌های خیالیم بودم. همیشه پایان داستان‌هام خوش تموم می‌شد، هیچ وقت دلم نمی‌خواست پایان داستان‌هام هم مثل زندگیم تلخ و گزنده باشه!
    میان اشک و هق هق، لبخندی بر صورتم نمایان می‌‌شود:
    - همیشه موقع نوشتن دلسرد می‌شدم. یادته چقدر بهم امید می‌دادی؟ آخه دلسردی از نقطه ضعفای یه نویسندست که بدجور زمینش می‌زنه!
    دیدم تار شده بود. چند بار انگشت دستم سمت ارسال پیام رفت، اما هربار پشیمان می‌شدم.
    نمی توانستم قلبم را باری دیگر، بازیچه دست این مرد کنم. همه چیز بین ما خاتمه یافته بود! لغو گفت و گو را زدم؛ نمی‌توانستم خودم را گول بزنم. او خیلی وقت پیش همراه با چمدان وسایلش، من و خاطراتمان را از یاد بـرده بود!

    [/HIDE-THANKS]
     

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    [HIDE-THANKS].
    نمی دانم چه کنم، نام کاربری اش کنجکاوم کرده. دلش تنگ است و فقط ختم به یک سلام شده؟ او کیست نکند...!
    شک دارم اگر خودش باشد که دیوانه می شوم، به جنون می رسم، مـسـ*ـت می شوم. پر از حس های غریب، لرزش هایی که از همین اکنون شروع شده! اگر او باشد که دیگر منی وجود نخواهد داشت، تماما او می شوم و او تمام من!
    چیزی ته دلم فرو می ریزد و غنج می رود. نه از خوشحالی، از حس ندانستن و شوق!
    متضاد است می دانم ولی دست و دل لرزیده که چیزی حالی اش نمی شود، چه می داند نباید تضاد به جانم بنشاند!
    اولین باری که حسش کردم از یادم نمی رود، مگر می شود زنگ صدای مردانه و سنگینش را فراموش کنم؟
    آرامشی عجیب ته صدایش بود، پر تنش بودم اما صدای زمخت و مردانه اش مثل آبی روی آتش آرامم می کرد. رنگ نگاهش غریب بود، آنقدر که مرا از حاشیه ی امنی که ساخته و دورم تنیده بودم رها می کرد، درست مثل دخترک کنجکاوی که از پشت دیوار، پنهانی سرک می کشد و نمی داند خودش را نشان بدهد یا نه! اما در آخر مجذوب آرامش بزرگترش می شود و از آن دیوار به بیرون می خزد...
    نمی دانستم می شود به او اعتماد کرد یا نه؟ تنها و غریب بودم، به تنهایی از شهر کوچکمان گریخته بودم، از آن روزی که پری آمد و فریاد کشید جانت را بردار و برو... همان روزی که گیج و سردرگم شده بودم. دختری تنها و کم سن و سال که بیشتر نبودم! کجا باید می رفتم! اگر هم نمی رفتم نمیشد، صدای گریان و ترسیده ی پری مدام در گوشم زنگ می زد:
    - برو زری، برو تو رو خدا، این آدم رحم تو کارش نیست، به خدا اگه نری سرنوشتت میشه سرنوشت فاطی، می خوای عین همون بشی؟ بسپرتت دست یه مرد از خدا بی خبر که زنش بشی و اخرش هم توی خونه ات بکشنت؟ چرا چون بی کس بودی؟ چون کسی رو نداشتی حمایتت کنه؟
    اشک های روانش گونه های قرمز و سرخش را طی می کرد و از چانه ی باریک و سفیدش پایین می ریخت، خواهرم زیبا بود، با چشم هایی مشکی و درشت... درست مثل من! شانس آورد که با اینکه او را هم در سیزده سالگی شوهر دادند، مرد خوبی نصیبش شد. برعکس خواهرم فاطمه... از اول مظلوم بود، وقتی عمو عزمش را جزم کرد که او را هم به زور و در سن کم شوهر دهد، مقاومتی نکرد. سنی نداشت که سر از ازدواج و شوهر دربیاورد... آن از خدا بی خبران هم غرق در پستی و پلشتی بودند. در آزار و اذیتش کم نمی گذاشتند. خواهرکم کوچک بود، وادارش می کردند به تنهایی تمام رخت و لباس هایشان را بشوید، انهم در آن سرما... خواهر شوهر و مادرشوهرش تا می توانستند از او بد می گفتند و با دسیسه چینی بساط کتک خوران هر شبش را راه می انداختند. نمی دانم خواهرکم چه هیزم تری فروخته بود که همه دشمنش بودند! یا شاید هم ذاتشان بد بود، ذات بعضی آدم ها را با بدی سرشته اند، کاریشان نمی شود کرد... خواهرکم آخر طاقت نیاورد، خودش را از بالای ساختمان پرت کرد و... برای دقایقی زنده بود و نگاه التماس گونه اش را به شوهرش دوخته بود بلکه نجاتش دهد و دلش بسوزد اما به زجه زدندش می خندیدند و دریغ از ذره ای کمک، گذاشتند ذره ذره جان بدهد وکسی هم جرات کمک کردن نداشت... حالا... نوبت من بود. من باید در این سن کم شوهر می کردم و آنهم با همان کسی که عمو انتخاب می کرد. بعد از مرگ پدر دریغ از لحظه ای خوشی، نمی دانم آنهمه نفرتش از کجا آب می خورد که ما سه خواهر بی پناه و بی کس، منبعی برای خالی کردن عقده هایش شده بودیم... رحم و مروت در جانش نبود، جرات مخالفت نداشتیم، ولی حالا چشمان پری ترسیده بود، پری پانزده ساله کم برایمان مادری نکرد، با همین سن کم آرزویش این بود من و فاطی درس بخوانیم و برای خودمان کسی شویم. می گفت خودش هم می خواهد درس بخواند، آینده بسازد... چه کنم که کار روزگار بر وفق مرادمان نمی چرخید و بدبختی و حقارت مثل سایه ای شوم بر سر زندگیمان سایه افکنده بود... حالا نوبت من بود و نگاه گریان پری بدرقه ی راهم!
    -برو زری، از هیچی نترس، برو یه روزی خودم میام دنبالت، برو سر اولین چهارراه شهر، با این پول خودت رو به اتوبوس برسون و بزن به جاده، برو خونه ی عمه ی مهدی، بهم قول دادن ازت مراقبت می کنن، ولی نذار کسی بفهمه اونجایی زری، منم اینجا حواسم هست، نگران چیزی نباش...
    بغض مثل ابری غلیظ آسمانم را تیره و تار می کند. باورم نمی شود، من باید بروم؟ من از تنهایی می ترسم، من از نبود پری می ترسم... کجا بروم خدا! نمی شود به آسمانت بگویی کمی مهربان تر برایمان ببارد و به روزگارت بگویی کمی با ما راه بیاید، به خدا توان نداریم، امان نداریم...
    - برو زری، گریه می کنی که چی؟ اصلا ما کیو اینجا داریم؟ کسی هست که بتونی بهش دل خوش کنی و حمایتت کنه؟ برو زری و اگرنه تهش میشی یه بدبختی مثل من و فاطی، من همینقدر که سرپام از خوبی های یواشکی مهدیه...
    به زور راضی ام کرد، اشک به وسعت جانم از گونه هایم می ریخت ولی چاره ای نداشتم، کسی نبود تا حامی ام باشد و او قیم بی رحم روزگارمان بود، همان عمو نامی که عمویی در کارش نبود...
    راه جاده را در پیش گرفتم. با ترس و لرز می رفتم. دم دمای صبح بود و جاده خلوت، ته دلم فقط خدا می داند که چندین بار لرزید و آیه الکرسی ورد زبانم بود. به سختی خودم را به شهر رساندم و با هزار بدبختی بیشتر به خانه ی عمه ی مهدی... خدا خیرشان بدهد که نجاتم دادند، هرچند پری کم از عمو کتک نخورد و مهدی به جانش تهدید نشد اما کوتاه نیامدند و کوله بار سفرم در خانه ی عمه خانم مامن گرفته بود. دو سالی گذشت...
    روز اول کاری دیدمش، با همان صدای سنگین و مردانه اش، استرس وجودم را گرفته بود اما او انگار از جنس زمین نبود، حسی درونش وجود داشت که کنجکاوم می کرد... نگاهش با چشم های لرزان و سیاهم تلاقی کرد، نمی دانم ولی من همان لحظه تلاقی دو خط موازی را حس کردم... در عین ناباوری پناهم داد، اولش ترسیدم، مگر در این دنیای لاکردار کسی پیدا میشد به یک دخترک پانزده ساله ی بی پناه کار دهد و نظری نداشته باشد و در پی گیسوی مشکینش شب را سر نکند! مردی بود که بتوان در کنارش امنیت را حس کرد و آغوشش را نه! ولی او بود، بر خلاف تمام باورهایم پناه شد، بی هیچ نظری، بی هیچ توقعی، روزانه به کارگاه خیاطی اش می رفتم و گوشه ای یواشکی کار می کردم، بهم سر می زد و گاهی با چایی های تازه دمش خسته نباشیدی می گفت و می رفت، مرد بود یا تجلی خدا؟ نمی دانم هرچه بود معنای واقعی مرد را داشت، بوی ناب مردانگی می داد... شاید سی سال داشت نمی دانم اما من هشت سال کنار او بزرگ شده بودم، من پانزده ساله به بیست و سه سالگی رسیده بودم و او تمام این سال ها حمایتم کرد در حالی که! دو حس متضاد داشتم، من به او وابسته بودم و او نمی دانست، جواب هشت سال لطفش نگاه عاشق من نبود، من لیاقت نداشتم. او بزرگ بود، آنقدری که تمام این سال ها من زیر پر و بالش بودم، نمیشد نمکدان بشکنم، به خاطر همین خداحافظی کردم و رفتم و حالا این پیام و این پروفایل! شاید خودش باشد؟ نمی دانم و نمی خواهم بدانم...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Leyla_ salmanii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/07
    ارسالی ها
    64
    امتیاز واکنش
    540
    امتیاز
    246
    می دانی دلتنگی چیست؟رفتنت!آسمان را ابری کرد،
    باران زد،سقف خانه چکه کرد،سکوت خانه!خفقانی سنگین داشت.
    حال برایم می نویسی؟میدانی عزیزم!محکوم بودن،درد تلخی است.
    بگذار به دور از هم با خیال یکدیگر حس بگیریم.به یاد داری؟من تو را قبل از خودت از بر بودم!همان روزهایی که تو را نمیشناختم اما آشنایی دیرینه ات را به خاطر داشتم!
    با یک سلام ساده دوباره قصد گره زدن احساسات مرا داری؟
    حال کجایی؟!
    اگر نیستی!من هم خواهان نبودنم واما اگر هستی!
    من بی تو باز هم خواهان ترینم برای نبودن.
    بگذار با درد عشقت بمیرم و پایان تلخ خود باشم!
     
    آخرین ویرایش:

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]"""ببین غریبه جانِ آشنامنظر!
    نمیدانم دقیقا از کجای اسمان، بلاوارانه بر سرم نازل شده ای! تا بسوزانی دلی را، که دیروقتی است رگ به رگ دهلیز ها و بطن هایش اتش گرفته اند.
    حال امده ام زنانه وار دو کلام درس زندگی یادت بدهم تا دوره نیوفتی میان جهان و دل صد هزار همانند من را، از راه به در کنی!
    امدی جمله ای گفتی و سپس بدرود؟ به همین راحتی؟ میدانی چقدر سنگین است مسعولیت واج به واج جمله ات؟ میدانی جنون کلماتت، میتواند ادم را تا سرحد مرگ ببرد و برگرداند؟
    نه! نمیدانی! اگر میدانستی که اینگونه زخم قلبم را نمک باران نمیکردی! پیش خودت نمیگویی آخر من با این حجم از سردرگمی چه باید بکنم؟ با ان همه فکر میان مغزم ؟
    از ترس اینکه نکند تو "خودش" باشی حتی ناسزاهم نمیتوانم بارت کنم...
    ته تهش پیامت را فرستادی و سیگاری روشن میکنی ومردانه خاطراتم را دود میکنی..
    اما من چه؟
    اصلا تو چه میفهمی از دلتنگی زنانه ام؟ که از صبح امده ام و نشسته ام کنار حوض گلی میان حیاط ، سرم را روی پاهایم گذاشتم...خیره به جوش و خروش ارام اب ...ثانیه ها حرکت کردند....دقیقه ها دویدند و ساعت ها از هم سبقت گرفتند تا رسیدند به سپیده دم ...و من همچنان مظلوم وار در فکر یک جمله ات! انصاف است؟ ...نمیدانی که گل های دامنم هم،در این مدت پژمرده شده اند...الله وکیلی شرمت نمیشود اگر بگویم ماهی گلی های با وفایم هم به حرمت غم چهره ام از حرکت ایستاده اند؟...کسی چه میداند؟شاید اشک هم برایم ریخته اند...
    سایه ماه هم که گفتن ندارد، از وقتی چهره اش افتاده است بر روی آب بیشتر دلبری میکند...من هم خوش شانس جهانم که میان این همه سمن ...اهنگ پخش شده از خانه بغلی، ان هم ساعت چهار صبح، یاسمن وار خودی نشان میدهد!...و نبودنت پتک وار بر سرم کوبیده میشود.


    "تو ماهی و من ماهی این برکه کاشی****تو ماهی و من ماهی برکه کاشی
    اندوه بزرگی است زمانی که نباشی****اندوه بزرگی است زمانی که نباشی


    خیالت را راحت کنم بیرحم جانِ سرزده میان روزمرگی هایم! خاطرت همیشه هست و خواهد ماند...چه بخواهی چه نخواهی...به خیالت از دیده رفتی که از دل هم بروی؟ اشتباه میکنی جانم ....انکه از دیده برفت در دل ما هست هنوز!
    حال هرچقدر که میخواهی بسوزان دل جزغاله شده ام را...هرچقدر که میخواهی نباش...هرچقدر که میخواهی خاموش باش!...من میدانم و خودت که چه سریست میانمان!
    یارجان خطاکار در قافله معرفت عشق اینگونه سوزاندن جایز نیست! گفتم تا بدانی ....""
    پیام را ارسال میکنم و نفس عمیق و لرزانم را رها میکنم ...چشمم به صفحه موبایلم است ...پیام کوتاهش در برابر متن طولانی ام تضاد اشنایی را ایجاد کرده است...در دل تلخندی میزنم ...به مانند همیشه من پرحرف هستم و او، جان را به لب رساند با یک جمله اش!
    موبایل را کناری رها میکنم و همزمان که به سمت خانه راه می افتم ...صدای خواننده سوزناک تر میشود
    هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم ***اندوه بزرگی است چه باشی چه نباشی....


    قطره اشک گرمی از گونه هایم روان میشود و ...این قصه را پایانی نیست!
     
    آخرین ویرایش:

    Bitter opium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/27
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,231
    امتیاز
    336
    سن
    25
    محل سکونت
    میان ورقه های کتاب
    از سر بیکاری به موبایلم پناه بـرده بودم. هرکسی مشغول کاری برای مهمانی نهار بود اما من حوصله نداشتم، کسی هم ازم درخواستی نداشت. میخواستم کمی کتاب بخوانم اما تازه کتابی که همراهم آورده بودم، تمام شده بود و هیچ کتاب جدیدی نداشتم. موبایلم را برداشتم و انجمن را باز کردم. چند اعلامیه را چک کردم و به یک پیام خصوصی رسیدم. "سلام"
    دنبال بقیه اش گشتم، چیزی نبود. اخم کردم و به پروفایل فرستنده نگاه کردم. "دلم برات تنگه" بدون هیچ آواتاری.
    پوزخند زدم. مطمئن بودم کسی هـ*ـوس مسخره کردنم را دارد. با ناراحتی بستمش و موبایلم را کنار گذاشتم. کتابم را برداشتم جلد اول دموناتا: لردلاس. ورق زدم و چند صفحه شانسی را خواندم. فکر آن پیام در ذهنم میچرخید. کی میخواست مسخره ام کند؟ آزار داشت؟ مطمئن بودم هیچکس نمیداند من در انجمن عضوم. هیچکدام از اطلاعاتم واقعی نبودند و دوستی هم آنجا نداشتم. چشم هایم را روی هم فشار دادم و فکر کردم. هیچ ایده ای نداشتم.
    کمی نگران شدم. دیگر شبیه یک شوخی بنظر نمیرسید. کسی صدایم زد و باعث شد تقریبا وحشتزده از جا بپرم. عمه پرسید: چی شده؟
    من نفس نفس زدم. بی توجه به او به حیاط دویدم و چند مشت آب به صورتم پاشیدم. کسی پرسید: تو چطور؟ دلت برام تنگ نشده بود؟
    تمام تنم لرزید. با ترس چرخیدم. هیچکس نبود. ادامه داد: خیلی وقت بود ندیده بودمت!
    نفسم بالا نیامد. انگار کسی درحال خفه کردنم بود. خواستم جیغ بزنم اما صدایم در نیامد. سوزشی در کمرم پیچید. توانستم جیغ بی صدایی بکشم. چاقویی روی کمرم نقش کشید. گرمی خون کمرم را داغ کرد.
    نور از جلوی چشم هایم محو شد. چیزی جلوی آنها را گرفته بود. هیچ چیز نمیفهمیدم و وقتی چشم هایم باز شدند، روی یک صندلی چوبی نشسته بودم. دست هایم پشت سرم و پاهایم به پایه ها بسته شده بودند. کسی از پشت روی گردنم ناخن کشید. تقریبا جیغ زدم: تو کی هستی؟
    صدای نفرت انگیزش خندید: قراره حسابی خوش بگذره، واقعا دلم برات تنگ شده بود!
     

    nadia.seif

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/01
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    1,229
    امتیاز
    401
    محل سکونت
    یزد
    کج خوابید. نیمی از صورتش روی بالشت بود. همان‌طور که گوشی در یک دستش خودنمایی می‌کرد، سایت‌ها را می‌کاوید. هوای اتاق بسیار گرم و موهای بازش به پشت گردنش چسبیده بود. هرازگاهی قطره‌ای عرق از لابه‌لای موهایش سُر می‌خورد و روی پیشانی‌اش می‌نشست؛ اما همواره سعی در این داشت با بی‌حالی انجمن را چک کند.
    موهایش روی تنها چشم آزادش که روی بالشت نبود، افتادند؛ ولی او با سستی از بین تارهای مو، گوشی‌اش را نگاه می‌کرد. آیکون پیام‌های خصوصی‌اش قرمز شد. انگشت شستش را روی آن گذاشت که گوشی از دستش سُر خورد و به پایین تخت سقوط کرد. حتی کف دستش هم عرق کرده بود. ناچار روی تخت نشست. خم شد و گوشی را برداشت. رد سرخیِ بالشت که حکایت زیادخوابیدن روی صورتش سَرمی‌داد، عیان بود. کورمال‌کورمال، صندوق پیام‌ها را باز کرد و پیام کوتاه «سلام» از «دلم تنگه برات» را مشاهده کرد. موهایش را پشت گوشش زد و کمی صورتش را ماساژ داد. تایپ کرد «شما؟» اما سوالش، جوابی نداشت.
    گوشی را بین دو انگشتش گرفت و روی تخت پرت کرد. باز هم نیمی از صورتش را روی بالشت گذاشت؛ اما رو به دیوار خوابید. با ناخن‌های تا ته گرفته‌اش روی گچ اتاق نوشت «دلم تنگه برات». طاق‌باز خوابید و به سقف نگاه کرد. دل او هم تنگ بود، مثل او...
    آهی کشید. شعر بلد نبود؛ اما همیشه یک شعر مسخره‌ای اشکش را در می‌آورد.
    زیر لب آن را زمزمه کرد:
    - بابای قشنگم. هی!
    ته موهایش را بین دو دست گرفت.
    - از همه رنگم. هی!
    ژاله‌ای سمج از گوشه‌ی چشمش آرام‌آرام راهی در بین موهایش پیش‌گرفت.
    آب دهانش را قورت و با پشت دستش، بینی قرمزشده‌اش را پاک کرد.
    لباسش خیس از عرق بود و تفاوت اشک و عرق در صورتش به‌سختی معلوم می‌شد.
    دوباره روی تخت نشست. موهایش را مثل طنابی که می‌خواهند از بالا به پایین بکِشند، با دو دست می‌کشید.
    - بابای قشنگم. هی!
    او هم مثل صاحب پیام دلتنگ بود. گوشی‌اش را برداشت و صفحه‌ی پیام را باز کرد. با کف دستش صورت خیس از اشک و عرقش را پاک کرد. گوشی را که بین دست‌هایش گرفت باز لیز خورد.
    بغضِ گلویش بالا-پایین می‌شد و مانند یویو هرچه بیشتر به آن دامن می‌زدی بیشتر به بالا می‌پرید.
    دست‌هایش را پشت زانوانش قلاب کرد. سر روی زانوانش گذاشت و مثل گهواره خود را تاب داد.
    شانه‌هایش می‌لرزید و پیشانیش از فشار زانوانش درد آمده بود؛ اما او اشک می‌ریخت. بغضش آتش می‌گرفت و ققنوس‌وار از خاکسترِ اشکش، بغضی دیگر می‌آمد.
    - دلم تنگه برات بابای قشنگم.
    از گریه آب دهانش می‌ریخت، دست‌هایش می‌لرزید و خود عرق می‌کرد.
    کم‌کم همه‌جا مسکوت ماند. گویی بچه‌ای در گهواره‌ای خودساخته، به خواب عمیقی فرو رفته بود. فاصله‌ی آن دخترک با تصویر زندگی، کوچک و کوچک‌تر می‌شد. دختری در گهواره‌اش خوابیده بود و صفحه‌ی گوشی‌اش، پروفایل یک نفر را نشان می‌داد. دلم تنگه برات...
     
    آخرین ویرایش:

    مانی ۱۳۷۹

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/24
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    999
    امتیاز
    246
    سن
    24
    محل سکونت
    همونجا
    به نام خداوندباران نقل وتگرگ نفس های باد وتپش های برگ

    دیگه به تنهایی عادت کردم به اینکه کسی کنارم نباشه به اینکه وقتی میام خونه هیچ صدایی جز سکوت ازم استقبال نکنه مثل همیشه اول یه لیوان قهوه ریختم بعد روی کاناپه ی مشکی رنگی که رنگ این روزام بود نشستم و گوشیم و از روی عسلی کنار کاناپه برداشتم .
    صفحه ی مربوط به انجمن و باز کردم یه پیام اومده بود از طرف دلم برات تنگه پوزخندی زدم اسمش یه جوریه یعنی چی دلم برات تنگه ؟
    پیام و باز کردم نوشته بود سلام یکی از ابروهام و بالا انداختم و براش نوشتم شما ؟ می خواستم دوباره واسش بنویسم اسمت خیلی مسخره است اما با خودم گفتم به من چه مگه فضول مردمی
    به هر حال هیچ آدمی بی نقص نیست این آدمم به نظرم سلیقه اش تو انتخاب اسم افتضاحه
    گوشیم و کنارم پرت کردم و یواش یواش قهوه ام و خوردم همیشه موقع قهوه خوردن ذهنم پر از خالی میشه به هیچ چیز فکر نمی کنم
    قهوه ام که تموم شد نگاهم و به ساعت دوختم بدون شک من رکورد دار خوردن قهوه تو دو ساعتم چیز عجیبی نبود همیشه قهوه خوردنم همینقدر طول می کشه لیوانم و روی عسلی گذاشتم و گوشیم و برداشتم دیگه دلم برات تنگه پیغامی نداده بود نمی دونم چرا دوست داشتم پیام بده شاید از تنهاییمه که دوست دارم با یکی چت کنم حتی اگه اون یه نفر دلم برات تنگه باشه
    تک خنده ای زدم و روی کاناپه دراز کشیدم چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که با شنیدن صدای شکستن چیزی از آشپزخونه از جام پریدم با قدم های آرومی به سمت آشپزخونه رفتم چیزی نبود یعنی همه چیز سر جای خودش بود شاید اشتباه شنیدم نفس عمیقی کشیدم و موهام و با انگشت هام شونه کردم یه لیوان از کنار ظرف شویی برداشتم که آب بخورم اما صدای محکم بسته شدن در باعث شد لیوان از دستم بیفته توی سینک ظرف شویی و صد تیکه بشه
    با استرس و قدم های لرزون به سمت تنها اتاق خونه حرکت کردم چشمام گشاد شد
    در بازه، پس صدای چی بود ؟ می خواستم برم تلویزیون و روشن کنم که خاموش و روشن شدن مداوم لامپ اتاق باعث شد سر جام میخکوب شم قدم اول و برداشتم که داخل اتاق برم اما یه قدرتی من و به داخل زمین کشید با نفس نفس از خواب پریدم
    دوباره روی کاناپه خوابم بـرده بود ساعت و نگاه کردم نزدیک اذان صبحه بعد از اینکه دستی به موهام کشیدم گوشیم و از روی عسلی برداشتم می خواستم ببینم اون دلم تنگه پیام داده بود یا نه اما ... این امکان نداره ... هیچ پیامی از یه همچین نام کاربری نداشتم .
     

    g@laxia

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/06
    ارسالی ها
    317
    امتیاز واکنش
    2,822
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    Varamin
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    به نام ایزد منان
    که نامش هست قوت جان

    بازهم بن بست وبازهم بیراهه.....انگار قرارنیست قصه فراق من به سر رسد.نمی دانم دیگر چقدر می توانم بی او طاقت بیاورم.به تمام اردوگاه های مرزهای شرقی ایران وسفارت وحتی قاچاقیان انسان سر زدم اما دریغ از یک ردپا که مرا به گم شده ام برساند.دیگر امیدم را در قبرستان ناامیدی جای داده بودم ونمی دانستم حیران وسرگشته کدام مصر رابرای پیداکردن یوسفم بگردم.دوشبی شده بودکه دیگر به میعادگاه جدیدمان سر نزده بودم.انجمن جدیدی که با تحقیق فراوان برای انتشار رمانم انتخاب کرده بودم.ادرس ونام کاربری ام را با پیامکی دراختیارش قراردادم وبرایش گفتم که این جا تحقق گاه رویای کودکیمان خواهد شد.همان رویایی که هرنیمه شب بعد ازخواندن پنهانی کتاب های پدر به یک دیگر وعده می دادیم .یادم می اید که چگونه محمدم شب ها بعد از برگشتن از کارش تانیمه شب برایم کتاب می خواند.کتاب هایی که دران بحبوحه جنگ وخون درکشورم دنیایی ازجنس تخیل برایم ساخته بودومن ومحمد به یکدیگر قول دادیم که دراینده اولین کتابمان را بایکدیگر بنویسیم.ولی خبری ازاو نبود.
    وقتی با موبایل عمو محسن به اینترنت متصل شدم ناامیدی درحال شکست دادن اعضا جوارحم بود.گفتگو های زیادی که همه ازطرف دوستان مجازیم بودندومن واقعا توان پاسخ گویی به انها رانداشتم.ازبین همه نام های کاربری اشنا یک نام مجهول وغریب چشمانم را شکار کرد"دلم برایت تنگ است" نمی دانم بذر امیدبود یا چیز دیگر ولی هرچه بود مزرعه جانم راسبز کرده بود.شتابان گفتگو را باز کردم ومضمون ان چیزی به جز یک "سلام "و"ممنون"نبود.همه پست های رمانم رادوشب پیش خوانده وتشکر کرده بودولی دیگر انلاین نشده بود. من دراین دوروز ان را بررسی نکرده و چقدر خودرا به دار سرزنش اویخته بودم.
    حس خواهرانه ام شهادت می داد که او یوسف من است.او پاره تن من محمدم است.اخرین دیدارمان را خوب درذهن حک کرده ام.
    -محمد جان تورو به خدا بیا بریم.می دونم نمی تونی ازافغانستان دل بکنی اما باورکن برای منم سخته .بیابریم ایران .اونجا عمو هست کمکمون می کنه یه زندگی جدیدو شروع کنیم.تو تنها کس منی.ونمی تونم ببینم که داداشم به دست طالبا تیکه تیک میشه.
    -گریه نکن فاطمه که ازدستت عصبانی می شم.قول می دم که میام وپیشت می مونم.فقط یه کار نیمه تموم دارم انجامش بدم دراولین فرصت میام قول.به شرطی که توهم قول بدی رویای بچگی مونو محقق کنی و بچسبی به درس ونویسندگی.قول می دی؟
    -قول می دم داداش.
    وهرچقدر ازاو پرسیدم که کارنیمه تمامش چیست پاسخی به من ندادومن ازاو خواهش کردم که با شماره عمو بامن درارتباط باشد.و من نیز با باری از تنهایی وغربت واوارگی راهی کشور همسایه ایران شدم درحالی که همه هستی من در وطنم بود.نمی دانم این پیام می تواند نشانه ای از یوسفم باشد یانه؟چند روز بعد از طرف سفارت افغانستان به من خبر دادند که محمد در عملیاتی علیه طالبان کشته شده ودر شهر خودمان به خاک سپرده اند.اوبه اردوی ملی پیوسته بود وبه من حتی یک کلمه هم نگفته بودزیرا خوب می دانست که من اورا منصرف خواهم کرد.ان پیام اخرین ارتباط من با محمد بود.یوسف من به کنعان بازنگشت وهیچ زمان دیگری نیز باز نمی گردد .بازهم اسیر تنهایی شدم واین بار بارنگ غربت وتلخی فراق.

    اگه ایراد واشکالی بود به بزرگی خودتون ببخشید.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    28
    بازدیدها
    1,240
    پاسخ ها
    32
    بازدیدها
    1,006
    پاسخ ها
    197
    بازدیدها
    8,756
    پاسخ ها
    59
    بازدیدها
    2,308
    پاسخ ها
    22
    بازدیدها
    1,445
    پاسخ ها
    7
    بازدیدها
    698
    پاسخ ها
    80
    بازدیدها
    2,483
    پاسخ ها
    62
    بازدیدها
    2,068
    پاسخ ها
    33
    بازدیدها
    1,321
    پاسخ ها
    81
    بازدیدها
    2,660
    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    3,332
    پاسخ ها
    105
    بازدیدها
    4,072
    پاسخ ها
    53
    بازدیدها
    1,903
    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    1,760
    پاسخ ها
    61
    بازدیدها
    2,229
    پاسخ ها
    55
    بازدیدها
    2,100
    پاسخ ها
    36
    بازدیدها
    2,237
    پاسخ ها
    81
    بازدیدها
    3,882
    پاسخ ها
    34
    بازدیدها
    2,256
    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    933
    پاسخ ها
    83
    بازدیدها
    3,703
    پاسخ ها
    51
    بازدیدها
    2,829
    پاسخ ها
    38
    بازدیدها
    2,066
    پاسخ ها
    23
    بازدیدها
    2,277
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    1,042
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    846
    پاسخ ها
    41
    بازدیدها
    1,669
    پاسخ ها
    63
    بازدیدها
    2,786
    بالا