[HIDE-THANKS]چکار می توانستم انجام بدهم وقتی که با بی توجهی سعی داشتند بذر امید را در دلم نابود کنند و نوشته های مرا که دنیای کوچک خودساخته ام شده بود را نادیده می گرفتند؟!
انتظار ابراز امیدواریشان را نداشتم اما این رفتارشان برایم آزار دهنده بود،خصوصا منی که جز نوشتن راهی برای رهایی از غم هایم نداشتم.کاش حداقل نا امیدم نمی کردند.
گرمی اشک را می فهمیدم.بی اعتنا چشم های سوزانم را به صفحه ی پیش رویم دوختم.چند دقیقه ای می شد که برای کامل کردن اخرین نوشته هایم،وارد انجمن شده بودم.
صندوق پیام ها را باز کردم.با دیدن نام کاربری"دلم برایت تنگ شده"جا خوردم.فورا وارد صفحه خصوصی شدم اما جز سلام چیز دیگری نیافتم!
لرزه ای بر دستانم افتاد.
یعنی او که بود؟من که در این انجمن کسی را نداشتم!لابد کسی قصد اذیت مرا داشت وگرنه در عین شلوغی اطراف،کسی به من اهمیتی نمیداد!
صفحه را بستم و قصد اصلیم را انجام دادم.
تن خسته ام را بر روی صندلی دسته شکسته ام رها کردم.یعنی آخرش چه میشد؟داستانم به کجا می رسید؟
کنجکاوی شخص دلتنگم به سراغم آمد.دلم آشوبی نا محسوس به دوش می کشید.دوباره وارد صفحه خصوصی شدم.نوشتم"شما"و برایش ارسال کردم.
به آخرین بازدیدش چشم دوختم.خدای من!سه روز پیش!دقیقا موقعی که بعد از یک ماه بی خبری خبر ازدواجش را دادند.
نمی دانستم چه کنم.سردرگم چیز هایی می نوشتم اما باز پاک می کردم.تنم از شوق جان دوباره گرفت.
چشم های ملتهبم مشتاق به سلامش خیره ماند.
قلب شادانم چه تپش هایی را به جان می خرید!می دانستم خودش است.فقط او صفحه شخصی مرا داشت و مرا به امید وعده می داد.
برایش نوشتم"محبوبم،باور ندارم که مرا ترک کرده باشی و تن به این وصلت مسخره با دشمنم داده باشی.بیا مه دیگر رمقی برای انتظار دوباره برایم نمانده"و ارسال را زدم اما نوشت"خطا،حساب کاربری حذف شده است"
لبخندم خشکید!چه می دیدم؟
دیگر شک نداشتم خبرهای بقیه دروغ نیست،واقعیت محض بود نبودش!
از جایم بلند شدم.آه.به چه پناه ببرم تا کمی از آتش لعنتی درونم کاسته شود؟چه کنم تا او به ذهنم نیاید و بی مقدمه دلم را برای خویش پرواز ندهد؟
چه کنم جانم نفرتش را بخرد تا شمع سوزان نباشم؟
آخر برای چه می آید و می گوید از دلتنگی اش در صفحه ی من،اما مهلتی برای من نمی گذارد!
تکانی خوردم و سرم را از روی میزچوبی سالخورده ام برداشتم.دستی به صورت سردم کشیدم.اشک های مزاحم خواب مرا غنیمت شمرده بودند و هجوم آورده بودند!
خواب عجیبی بود!آمدنش بعد از سه روز!
با تمام وجود و عجله وارد انجمن شدم.شگفتا!صندوق پیام هایم پر بود.
غم در وجودم بر خواست.خداوندا...کاش این چنین نباشد.
وارد صندوق پیام هایم شدم و چشمانم را بستم.طاقت رویایی با هر چه بود را نداشتم.کاش واقعا خواب بوده باشد.کاش اصلا اگر چنین است اوهم آنلاین باشد.
چشمانم را باز کردم:
"دلم برایت تنگ شده"[HIDE-THANKS]
:)[/HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks][HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks][HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks][HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
انتظار ابراز امیدواریشان را نداشتم اما این رفتارشان برایم آزار دهنده بود،خصوصا منی که جز نوشتن راهی برای رهایی از غم هایم نداشتم.کاش حداقل نا امیدم نمی کردند.
گرمی اشک را می فهمیدم.بی اعتنا چشم های سوزانم را به صفحه ی پیش رویم دوختم.چند دقیقه ای می شد که برای کامل کردن اخرین نوشته هایم،وارد انجمن شده بودم.
صندوق پیام ها را باز کردم.با دیدن نام کاربری"دلم برایت تنگ شده"جا خوردم.فورا وارد صفحه خصوصی شدم اما جز سلام چیز دیگری نیافتم!
لرزه ای بر دستانم افتاد.
یعنی او که بود؟من که در این انجمن کسی را نداشتم!لابد کسی قصد اذیت مرا داشت وگرنه در عین شلوغی اطراف،کسی به من اهمیتی نمیداد!
صفحه را بستم و قصد اصلیم را انجام دادم.
تن خسته ام را بر روی صندلی دسته شکسته ام رها کردم.یعنی آخرش چه میشد؟داستانم به کجا می رسید؟
کنجکاوی شخص دلتنگم به سراغم آمد.دلم آشوبی نا محسوس به دوش می کشید.دوباره وارد صفحه خصوصی شدم.نوشتم"شما"و برایش ارسال کردم.
به آخرین بازدیدش چشم دوختم.خدای من!سه روز پیش!دقیقا موقعی که بعد از یک ماه بی خبری خبر ازدواجش را دادند.
نمی دانستم چه کنم.سردرگم چیز هایی می نوشتم اما باز پاک می کردم.تنم از شوق جان دوباره گرفت.
چشم های ملتهبم مشتاق به سلامش خیره ماند.
قلب شادانم چه تپش هایی را به جان می خرید!می دانستم خودش است.فقط او صفحه شخصی مرا داشت و مرا به امید وعده می داد.
برایش نوشتم"محبوبم،باور ندارم که مرا ترک کرده باشی و تن به این وصلت مسخره با دشمنم داده باشی.بیا مه دیگر رمقی برای انتظار دوباره برایم نمانده"و ارسال را زدم اما نوشت"خطا،حساب کاربری حذف شده است"
لبخندم خشکید!چه می دیدم؟
دیگر شک نداشتم خبرهای بقیه دروغ نیست،واقعیت محض بود نبودش!
از جایم بلند شدم.آه.به چه پناه ببرم تا کمی از آتش لعنتی درونم کاسته شود؟چه کنم تا او به ذهنم نیاید و بی مقدمه دلم را برای خویش پرواز ندهد؟
چه کنم جانم نفرتش را بخرد تا شمع سوزان نباشم؟
آخر برای چه می آید و می گوید از دلتنگی اش در صفحه ی من،اما مهلتی برای من نمی گذارد!
تکانی خوردم و سرم را از روی میزچوبی سالخورده ام برداشتم.دستی به صورت سردم کشیدم.اشک های مزاحم خواب مرا غنیمت شمرده بودند و هجوم آورده بودند!
خواب عجیبی بود!آمدنش بعد از سه روز!
با تمام وجود و عجله وارد انجمن شدم.شگفتا!صندوق پیام هایم پر بود.
غم در وجودم بر خواست.خداوندا...کاش این چنین نباشد.
وارد صندوق پیام هایم شدم و چشمانم را بستم.طاقت رویایی با هر چه بود را نداشتم.کاش واقعا خواب بوده باشد.کاش اصلا اگر چنین است اوهم آنلاین باشد.
چشمانم را باز کردم:
"دلم برایت تنگ شده"[HIDE-THANKS]
:)[/HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks][HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks][HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks][HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]