- عضویت
- 2020/04/08
- ارسالی ها
- 80
- امتیاز واکنش
- 324
- امتیاز
- 216
- سن
- 19
اسپری ضد عفونی کننده رو تو دستم فشردم.
بعد از پنج ماه کشمکش و جنگهای پی در پی بالاخره مادر گرامی موفق گردیده بود که من رو برای خرید نون از خونه به بیرون پرت کنه.
- اِهِم...
برگشتم و پسری که ریشش تا زانوهاش رسیده بود و روسری هم داشت رو دیدم؛ متاسفانه ریشش مانع از دیدن باقی لباساش شده بود.
فقط چشمای سبز مایل به زردش معلوم بود، بقیه صورتش ریش بود و ریش، پیشونیشم با موهای سرش پوشونده شده بود.
ماشالله ماشالله، هزار الله اکبر ریشو کمندی بود برا خودش.
یه تیکه کاغذ رو به سمتم گرفت، میخواست قدمی به جلو برداره که با هول اسپری رو به سمتش گرفتم و حنجره دریدم:
- ایست...
در حالی که از ترس محکم چشمهاش رو بسته بود سیبیلش به حالت اشاره به سمت کاغذ خم شد و پسره با بغض گفت:
- فقط میخواستم اینو بدم.
جلل خالق، مثل گیس گیسو کمندم ریش ریشو کمند ماورایی بود.
هشتار گونه گفتم:
- کاغذ رو بذار زمین، دستات رو بالا ببر و دو متر برو عقب.
کاری که گفتم رو عینا تکرار کرد.
اخطار دادم:
- هنوز چهار سانت و نیم مونده تا دو متر.
دوباره عقب رفت.
درحالی که اسپری رو به طرفش گرفته بودم، مشکوکانه و قدم به قدم به کاغذ نزدیکتر میشدم.
بالاخره یکی میخواست بهش افتخار بدم و به غلامی قبولش کنم؛ ولی افسوس و صد حیفا...
پیست پیست پیست پیست پیست پیست
نه نشد
پییییییسسسسست
دیگه فکر کنم به اندازهی کافی ضد عفونی شد.
کاغذ رو برداشتم و خیابونم حسابی ضد عفونی کردم.
پوزخندی زدم و اسپری رو با جدیت زیر بغلم گذاشتم.
پیوند فانتزیم و واقعیت مبارک.
در عرض یک صدم ثانیه کاغذ رو ریز ریز کردم و به سمت صورتش شوت کردم.
اما چون کاغذا خیس بودن همون لحظه به زمین پیوستند.
درحالی که سعی میکرد بغضش گلوش رو ندره گفت:
- حالا چرا دستور پخت کیک رو پارش کردی صغری؟!
اولفضل، اسم من رو از کجا میدونست؟
پوزخندم رو حفظ کردم.
- ببخشید شما؟!
سیبیل و ریشش رو کنار زد و تازه دیدمش.
با بهت گفتم:
- اقدس؟
با چشمای اشکی گفت:
- جانم؟
مثل پلنگ پریدم سمتش ، رو هوا چند بار اسپری زدم روش و بغلش کردم، ماسک رو کنار زدم، دقیقا همون نقطهای که میخواستم رو ضد عفونی کردم و بوسی رو ریشهاش کاشتم. در حقیقت هدفم لپش بود ولی ریشها سد محکمی در برابر لبهای قلوهای و خوش تراش من بودن.
چشمم به دستش افتاد و گفتم:
- این چند وقت قرنطینه پالاز موکتی شدی برا خودتا.
-ولی تو همون موکتی که بودی هستی.
بعد از یه مکالمهی تقریبا طولانی با عجله ازش خداحافظی کردم و به سمت نونوایی رفتم.
مثل این که فقط کبری نبود که شبیه پشمک شده بود، وضعیت همه همین بود.
تا شب منتظر بودم که خلوت بشه تا برم و منم نون بگیرم.
بالاخره همه رفتن؛ به دور و بر با شک نگاهی انداختم و همین که دیدم کسی نمیاد دوییدم به سمت نونوایی، اما چیزی که نباید رو دیدم و بغض گلوم رو گرفت.
با صدای لرزون گفتم:
- ببخشید میشه یه نون بدین؟
نون رو دستم داد.
درحالی که سعی در کنترل خودم داشتم که اشکهام نریزه؛ انگشت اشارهی نونوا رو ضد عفونی کردم و جای انگشتاش روی نون رو نیز.
پولش رو دادم و سلفه کنان به خونه برگشتم.
بعد از پنج ماه کشمکش و جنگهای پی در پی بالاخره مادر گرامی موفق گردیده بود که من رو برای خرید نون از خونه به بیرون پرت کنه.
- اِهِم...
برگشتم و پسری که ریشش تا زانوهاش رسیده بود و روسری هم داشت رو دیدم؛ متاسفانه ریشش مانع از دیدن باقی لباساش شده بود.
فقط چشمای سبز مایل به زردش معلوم بود، بقیه صورتش ریش بود و ریش، پیشونیشم با موهای سرش پوشونده شده بود.
ماشالله ماشالله، هزار الله اکبر ریشو کمندی بود برا خودش.
یه تیکه کاغذ رو به سمتم گرفت، میخواست قدمی به جلو برداره که با هول اسپری رو به سمتش گرفتم و حنجره دریدم:
- ایست...
در حالی که از ترس محکم چشمهاش رو بسته بود سیبیلش به حالت اشاره به سمت کاغذ خم شد و پسره با بغض گفت:
- فقط میخواستم اینو بدم.
جلل خالق، مثل گیس گیسو کمندم ریش ریشو کمند ماورایی بود.
هشتار گونه گفتم:
- کاغذ رو بذار زمین، دستات رو بالا ببر و دو متر برو عقب.
کاری که گفتم رو عینا تکرار کرد.
اخطار دادم:
- هنوز چهار سانت و نیم مونده تا دو متر.
دوباره عقب رفت.
درحالی که اسپری رو به طرفش گرفته بودم، مشکوکانه و قدم به قدم به کاغذ نزدیکتر میشدم.
بالاخره یکی میخواست بهش افتخار بدم و به غلامی قبولش کنم؛ ولی افسوس و صد حیفا...
پیست پیست پیست پیست پیست پیست
نه نشد
پییییییسسسسست
دیگه فکر کنم به اندازهی کافی ضد عفونی شد.
کاغذ رو برداشتم و خیابونم حسابی ضد عفونی کردم.
پوزخندی زدم و اسپری رو با جدیت زیر بغلم گذاشتم.
پیوند فانتزیم و واقعیت مبارک.
در عرض یک صدم ثانیه کاغذ رو ریز ریز کردم و به سمت صورتش شوت کردم.
اما چون کاغذا خیس بودن همون لحظه به زمین پیوستند.
درحالی که سعی میکرد بغضش گلوش رو ندره گفت:
- حالا چرا دستور پخت کیک رو پارش کردی صغری؟!
اولفضل، اسم من رو از کجا میدونست؟
پوزخندم رو حفظ کردم.
- ببخشید شما؟!
سیبیل و ریشش رو کنار زد و تازه دیدمش.
با بهت گفتم:
- اقدس؟
با چشمای اشکی گفت:
- جانم؟
مثل پلنگ پریدم سمتش ، رو هوا چند بار اسپری زدم روش و بغلش کردم، ماسک رو کنار زدم، دقیقا همون نقطهای که میخواستم رو ضد عفونی کردم و بوسی رو ریشهاش کاشتم. در حقیقت هدفم لپش بود ولی ریشها سد محکمی در برابر لبهای قلوهای و خوش تراش من بودن.
چشمم به دستش افتاد و گفتم:
- این چند وقت قرنطینه پالاز موکتی شدی برا خودتا.
-ولی تو همون موکتی که بودی هستی.
بعد از یه مکالمهی تقریبا طولانی با عجله ازش خداحافظی کردم و به سمت نونوایی رفتم.
مثل این که فقط کبری نبود که شبیه پشمک شده بود، وضعیت همه همین بود.
تا شب منتظر بودم که خلوت بشه تا برم و منم نون بگیرم.
بالاخره همه رفتن؛ به دور و بر با شک نگاهی انداختم و همین که دیدم کسی نمیاد دوییدم به سمت نونوایی، اما چیزی که نباید رو دیدم و بغض گلوم رو گرفت.
با صدای لرزون گفتم:
- ببخشید میشه یه نون بدین؟
نون رو دستم داد.
درحالی که سعی در کنترل خودم داشتم که اشکهام نریزه؛ انگشت اشارهی نونوا رو ضد عفونی کردم و جای انگشتاش روی نون رو نیز.
پولش رو دادم و سلفه کنان به خونه برگشتم.