نظرسنجی ۞۩ مسابقه بوی ماه مهر انجمن نگاه دانلود (داستان نویسی) 1 ۩۞

  • شروع کننده موضوع ❤ASAL_M❤
  • بازدیدها 1,488
  • پاسخ ها 17
  • تاریخ شروع

کدام داستان را می پسندید ؟

  • داستان شماره 1

    رای: 14 20.9%
  • داستان شماره 2

    رای: 39 58.2%
  • داستان شماره 3

    رای: 5 7.5%
  • داستان شماره4

    رای: 3 4.5%
  • داستان شماره5

    رای: 16 23.9%
  • داستان شماره6

    رای: 6 9.0%
  • داستان شماره7

    رای: 6 9.0%
  • داستان شماره8

    رای: 21 31.3%
  • داستان شماره9

    رای: 8 11.9%
  • داستان شماره10

    رای: 6 9.0%
  • داستان شماره11

    رای: 4 6.0%
  • داستان شماره12

    رای: 5 7.5%
  • داستان شماره13

    رای: 7 10.4%
  • داستان شماره14

    رای: 8 11.9%
  • داستان شماره15

    رای: 5 7.5%
  • داستان شماره16

    رای: 5 7.5%
  • داستان شماره17

    رای: 5 7.5%

  • مجموع رای دهندگان
    67
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

❤ASAL_M❤

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/02
ارسالی ها
5,042
امتیاز واکنش
53,626
امتیاز
1,121
محل سکونت
کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
بسم الله الرحمن الرحیم

سلام به همگی دوستان و شرکت کنندگان عزیز
امیدوارم که حالتون خوب باشه
با ما همراه باشید با اولین مرحله مسابقه بوی ماه مهر
در این مرحله من داستان هایی رو که دوستان برام فرستادن رو میزارم و شما بر اساس :
1-جذابیت داستان
2-مرتبط بودن با موضوع
رای میدید . دقت کنید که فقط به جذابیت رای ندید ، بلکه ربط به موضوع هم نکته مهمیه .
منصفانه رای بدید

قوانین و نکات رو حتما مطالعه کنید که کلاهمون توهم نره :

1- شرکت کننده ای حق آوردن اسم خودش و اینکه بگه کدوم داستان برای منه تو پروفایل ، خصوصی ، چت باکس و ... رو نداره . در صورت اعلام داستان خودش درجا از مسابقه حذفه .

2- تک تک شرکت کننده ها برای مولتی یوزر چک می شن پس حتی فکر مولتی هم نکنید .

3-مطمئن باشید خصوصی هاتون هم برسی میشه پس فکر نکنید تو خصوصی تبلیغ کنید ما نمی فهمیم .

4-تبلیغ لینک این تاپیک آزاده .

5-توهین ممنوع . دلیل رای هاتون رو با منطق میگید .

6-اگر بفهمم کسی که شرکت کننده هم نباشه برای دوستش تبلیغ کرده باشه شرکت کننده رو حذف می کنم . پس حواستون به دوستاتون باشه .

7-تمام داستان هارو بخونید و منصفانه رای بدید .

8-به 5 داستان میتونید رای بدید .

9-ادامه داستان ها در تاپیک دوم موجوده .


این شما و این داستان ها :

داستان شماره 1

دخترک به دست هاش نگاه کرد . باز هم کف دستهای کوچولوش قرمز شده بود . خودش علتشو میدونست . نباید مداد قرمزشو توی مشت نگه داره . آخه به دستهاش رنگ پس میده . با کلافگی لپشو خاروند . سرشو از روی دفترش بلند کرد و به بغـ*ـل دستیش نگاه کرد . شاید یکجورایی شانس اورده بود که به خاطر ریزه نقش بودن نیمکت اول نشسته بود و باز هم بیشتر شانس اورده بود که سر نیمکت بهش جا داده بودن . حتی فکر اینکه وسط بشینه هم حالشو بد میکرد . شاید هنوز خیلی کوچیک بود اما معنی خفگی رو میفهمید . درسته که اونها هنوز با مفهوم اعتراض آشنا نبودن ولی 4 نفر سر یه نیمکت نشستن واقعاً سخت بود و حالا اون با همه کوچیکیش حتی اگه اسمش را نمیدونست اما حس میکرد که شانس اورده که مجبور نیست وسط بشینه . باز هم سرش را پایین انداختو چشم دوخت به خط های افقی هم اندازه نقش گرفته روی دفتر مشقش . دفتری که برگه هایی سفید داشت با خط های زمینه آبی که مادرش با خطکش چوبی کناره هاشو خیلی با دقت و حوصله با همون مداد قرمز بد قلق که هر روز دست هاشو کثیف میکرد خطکشی کرده بود . تازه جلد دفترش رو هم با کاغذکادو خیلی خوشگلی جلد کرده بود با یه برچسب عروسکی هم اسمشو روی دفتر نوشته بود . هم اسم خودشو هم اسم معلمشو . البته هنوز خودش که نمیتونست بخونه ولی مامانش بهش گفته بود که روی خط بالایی اسم خودشه و خط پایین اسم معلمش . باز هم چشمش روی خطوط دفتر حرکت کرد . به نظرش کار مسخره ای بود که یک صفحه تمام خط های هم اندازه افقی کنار هم بکشه . تازه وسط هاشو با مداد قرمز خط فاصله بگذاره . کاری که برای اون خیلی زود تموم میشد و حالا باید صبر میکرد تا بقیه هم همین کارو تموم کنن . دوباره به دفتر بغـ*ـل دستیش چشم دوخت . هنوز به نصفه صفحه هم نرسیده بود . باز هم شاید کلمه ای برای مفهوم نصف بلد نبود ولی میفهمید که این مقدار کار باقی مونده یعنی یک زمان خیلی طولانی که باید حوصلش سر بره ولی نه حق داره حرف بزنه و نه خیلی تکون بخوره . آخه توی اون جای کم مگه میشه تکون خورد و دست بغـ*ـل دستی رو خط نزد ؟ باز هم به دفتر خوشگلش نگاه کرد . به خط های مرتب و یک اندازه ای که کنار هم خوابیده بودند و انتظار میکشیدند تا خانم معلم بیاد و اونها رو ببینه . ببینه تا بفهمه اون چقدر خوب مشقش رو نوشته . تا خودش با چشم های خودش ببینه که زیبا ترین و مرتب ترین دفتر اینجاست . امروز روز مهمی بود . شاید هنوز حتی بابا هم نوشته نشده بود . آب هم نوشته نشده بود ولی روز مهمی بود . روزی بود که قرار بود بهترین و زیبا ترین مشق ها روی دیوار نصب بشه و خانم معلم توی دفتر یه مهر صد آفرین بزنه تا مامان و بابا هم ببینن که بهترین دفتر همین دفتره . با عقب کشیده شدن مقنعش وسعت دیدش صد برابر شد . سرش رو بلند کرد و به خانم معلم که مقنعشو عقب کشیده بود لبخند زد . خانم معلمم یکی از اون لبخند های مهربونشو در جواب بهش هدیه کرد و گفت :
- به به چه دفتر قشنگی . چه خط مرتبی . آفرین دختر خوب .
بعد با خطکش فلزی ای که دستش بود برگه دفتر رو خیلی مرتب پاره کرد و اول صفحه بعد یه مهر صد آفرین زد . یه مهر با جوهر قرمز که کنارش یه میکی موس بود . البته دخترک اینو بعداً از مادرش شنید که اسم این عروسک میکی موسه . آخه اون موقع ها تلویزیون حنا نشون میداد و خانواده دکتر ارنست و چند تا کارتون دیگه ولی بین اونها میکی موسی نبود . تازه چند سال بعد که ویدیو اومد برای اولین بار میکی موس متحرکو دید و براش تداعی شد که آره اون مهر صد آفرین از روی این شخصیت ساخته شده نه این شخصیت از روی مهر صد آفرین اون !
معلم برگه را بالا گرفت و رو به 40 یا 50 تا بچه کوچولویی که هر کدومشون یه جوری خودشونو روی دفترشون انداخته بودن و منظره خنده داری از تلاش رو درست کرده بودن گفت :
- ببینید دوستتون کارشو تموم کرده . چقدرم قشنگ نوشته
بعد در حالی که داشت برگه رو با چند سوزن ته گرد به بردی که از موکت درست شده بود نصب میکرد ادامه داد :
- هر کسه دیگه ای هم که انقدر قشنگ مشقش رو بنویسه منم صفحه مشقشو میزنم روی برد تا بعد از ظهری ها که میان ببینن دخترای ما چقدر مرتب و منظمن و چقدر خوشخط مشق مینویسن .
اشتیاق توی چشم های همه بچه ها خونه کرد . یکی از وسط های کلاس دستشو بلند کرد . نگاه دخترک که حالا غرق شادی و افتخار بود همراه با نگاه معلم به اون سمت کلاس کشیده شد . معلم با لبخند به اون سمت رفت و گفت :
- چیه عزیزم
یه دختر کوچولو در حالی که استرس داشت و سعی میکرد به خجالتش فائق بشه تا بتونه حرف بزنه . آب دهنشو فرو داد و گفت :
- خانم اجازه . ما هم مقشمونو نوشتیم .
خانم معلم لبخندی زد و به دختر گفت :
- آفرین دختر خوب . بده ببینم دفترتو .
به دفتر خیره شد . خط های منظم و یک اندازه افقی روی خط های آبی تیره دفتر کنار هم خوابیده بودند . لبخندی زد . شاید هیچکدوم از بچه ها تلخی لبخند معلمو درک نکردن . دفترو بالا گرفت و رو به کلاس گفت :
- ببینید چقدر دوستتون زود مشقش رو نوشت . چقدرم مرتب و تمیز نوشته . فقط عزیزم دفعه بعد مدادتو محکم تر روی دفتر بکش که پر رنگ تر بنویسه اونوقت مشق بعدیتو میزنم روی برد تا همه ببینن .
دختر کوچولو بازم آب دهنشو فرو داد و گفت :
- محکم نوشتم خانم . اون دفعه گفتید اما مدادم پررنگ تر نمینویسه .
معلم دولا شد . مداد رو برداشت . گوشه دفتر کمی خط کشید . یه لحظه اخم کرد . باز هم اخمش را پشت یه لبخند مخفی کرد و یه مهر صد آفرین زد گوشه دفتر . گفت :
- عزیزم اشکالی نداره . مدادت کم رنگه . به مامانت بگو دفعه بعد مداد پر رنگ برات بخره . در ضمن دفترتم کاهی نباشه که نوشته هات مشخص بشه .
دستی روی سر دخترک کشید و از کنار نیمکت رد شد . دخترک اما غرق افکارش بود یعنی اون به اندازه کافی خوب ننوشته بود که برگه مشقش نرفت روی برد ؟ یا شاید چون مداد کمرنگش روی زردی کاهی دفتر خوب مشخص نبود سدی شد جلو رفتن برگه دفترش روی برد افتخارات کلاس ؟
دخترک سرش رو به سمت دوستش چرخوند . یک بار دیگه به برگه دفترش که روی دیوار بود . به کاغذ سفید با خط های آبی کمرنگ و خوشرنگ دفترش نگاه کرد و خطکشی قرمز کنارش . به مداد مشکی پررنگی که نوشته هاشو حتی از اینجا روی نیمکت هم میتونست روی دیوار ببینه . دوباره برگه دفتر دوستش جلو چشمش اومد . برگه ها زرد رنگ بود و خطکشی کناره هم نداشت . خط های افقی مرتب و هم اندازه بودند اما انقدر کمرنگ که به سختی دیده میشدن . دخترک شاید اسمی برای شکاف طبقاتی بلد نبود ولی یه چیزو اون روز تو روزهای اول مدرسه یاد گرفت که اسمش را پیش خودش گذاشت تفاوت ! شاید نفهمید که چه چیزی رو یاد گرفته ولی در پس زمینه ذهنش از پدر و مادرش متشکر بود که دفتر و مداد خوب براش خریدن و از دست مادر دوستش عصبانی .
ولی از همون روز دقیقاً از همون روز جنگ بین علم و ثروت تو دنیای بچگی اون بچه ها شروع شد . جنگی که ...


داستان شماره 2

به نام خالق دانش آموزانی بر مرزهای اخراج
روز اول مهر بود و من یه دختر بچه‌ایی که تازه می‌خواد بره کلاس اول...
همراه با مادرم دست در دست یک‌ دیگر قدم بر می‌داشتیم.
توی راه یکسره مادرم با من حرف می‌زد:
-‌دخترم، ساکت و آروم باش، باشه؟
- باشه!
-آفرین. فقط روز اول شر درست نکن، بقیش با خداست!
-مامان شر چیه؟
- برو مدرسه از معلمت بپرس شر چیه!
-باشه!
کم کم به مدرسه رسیدیم و دم در مدرسه خیلی شلوغ بود همه بچه ها با پدر و مادرشون خداحافظی می‌کردن یا بعضیا با گریه راهی حیاط مدرسه میشدن.
اما من خیلی خیلی پر شور و هیجان کیفم و از دست مادرم کشیدم و بدو بدو رفتم.
- آروم باش!
- باشه مامان... خداحافظ.
توی صفی که قرار بود کلاس اولی ها قرار بگیرن ایستادم و بعد از صحبت مدیر و ناظم راهی کلاس مشخصی شدیم.
من همه جا رو با تعجب و دقت نگاه می‌کردم و دم به دقیقه بو می‌کشیدم.
آخه برادرم می‌گفت تو مدرسه بوی مهر میاد!
ولی اصلا بو نمی‌داد.
برعکس بوی گچ می اومد.
روی یه نیمکت چوبی نشستم که یک‌دفعه خانوم ناظم اخمو وارد شد.
و شروع به صدا زدن اسامی کرد.
ولی من اصلا حواسم نبود و فقط کتونی صورتی خودم رو دید می‌زدم.
دختری که بغـ*ـل دست من نشسته بود همین جوری من و با تعجب نگاه می‌کرد.
- چیه؟ چرا این جوری نگاهم می‌کنی؟
- چیزی نشده...
- کتونی دوست خودتی!
- چی؟ من که چیزی نگفتم.
- گفتم که دیگه نگی.
یک دفعه دیدم که اشکش در اومد و شروع به گریه کردن کرد!
معلم:- چی شده؟ چرا گریه می‌کنی دخترم؟
من سریع وارد عمل شدم وگفتم:
- خانوم دستش خورد به میز و درد گرفت.
معلم:- خب.. دخترم گریه نکن!
دخترک که گریه ‌اش بند اومده بود با تعجب من و نگاه می‌کرد.
- دروخ گو هم خودتی! من به مادرم قول دادم که شر درست نکنم...
ناظم:- اسم همه رو گفتم؟
- خانوم ... خانوم اسم منو نگفتی!
ناظم:- اسمت چیه؟
اسم و فامیلی خودم رو گفتم.
گفت :- بیا دفتر ببینم.
- با کی اومدی مدرسه؟
من همین جوری که دستم رو پشتم قفل کرد و بودم مثل تاب، تاب می خوردم گفتم:
- با مادرم.
- اسمت جزء لیست نیست برو با پدرو مادرت بیا.
اما من اصلا به حرفاش گوش نمیدادم و فقط در و دیوار رو نگاه می‌کردم.
- چیه؟ چرا نمیری؟ نکنه به زمین چسبیدی؟
کیفم رو محکم گرفتم و براش زبونی در اوردم و گفتم:
- خیلی اخمویی بی تربیت!
و بعد دِ برو که رفتیم!
بدو بدو خیابونا و رد میکردم تا که به خونه رسیدم
سریع زنگ و زدم و رفتم تو خونه!
تا رفتم تو خونه مادرم محکم زد تو صورتش و گفت:
- روز اولی چیکار کردی؟ اخراجت کردن؟
گفتم:- نه مامان ... گفتن اسمم جزء لیست نیست و باید با هم بریم!
با مادرم به مدرسه رفتیم و مادرم با ناظم مشغول صحبت شد و بعد کاشف به عمل اومد که من موقعه معرفی اسم مستعار خودم رو گفتم و مادرم من و به اسم شناسنامه ثبت نام کرده!
ناظم:- خانوم، بچه شما کمی بی ادبه... که درست میشه!
مادرم لب خودش رو گاز گرفت و اروم عذرخواهی کرد!
حالا زمان زیادی از این ماجرا میگذره!
و این اخلاقی ترین خاطره من بود.
نتیجه اخلاقی= هیچ وقت با بغـ*ـل دستی خود همکلام نشوید!
:aiwan_light_bdslum:


داستان شماره 3

خدايا مى‌دانم كه مى‌دانى اين دل پر از گناهم فقط به قبله‌ى تو سجده مي‌كند.
دوست داشتم مهرماه را...
مهرماه بود ديگر، عادت داشتيم وقتى چيزي ازمان دور است دوستش بداريم. هيچ كدام از ما مهرماه را فراموش نكرديم. از همان انتهای خرداد ماه به غروب پر از شور و اضطراب شهريور فكر می‌كرديم.
مهر ماه؛ ماه عجيبی‌ست... بهتر است بگويم ياد غريبي‌ست.
با آمدنش تقلب‌هاي زير ميزى، تيكه پرانى‌هاي لوطي گرانه بدجور پر رنگ می‌شود.
از دفتر و كيف و كفش‌هاي جديد نگويم برايتان که اين رفاقت در اين مسئله رنگ و بوى فخر به خود می‌گيرد.
چه‌قدر تلخ!
يادم مى‌آيد گـه گداري از فرط خجالت زنگ‌هاي تفريح از كلاس بيرون نمى‌رفت تا مبادا كفش‌هاي پاره‌اش را كسى ببيند.
چه‌قدر كور بودم آن زمان؛ لعنت بر من!
تلخ‌تر از آن تهمت بود كه به ناروا به او زدند. تهمت دزدي آن هم به يك دخترك دبيرستانى؛ واي خدايا اين غرور جوانى بی‌چاره‌اش چه‌گونه تاب آورد.
وقتى‌ هاي هاي گريه مى‌کرد و دلگير همه را نگاه كرد. آن لحظه مُردم.
بله مُردم...
چه‌قدر تلخ با كارهايمان خودمان را می‌کشيم و در خاطراتمان گذره‌ای تلخ به يادگار می‌گذاريم.
بعدها كه والدينش را به مدرسه احضار كردند؛ هرگز آن خجالتش را يادم نرفت كه نرفت. چرا؟
چون وضع فقيرانه مادرش سرش را به گريبان انداخته بود. بی‌چاره دخترك چه‌قدر آن سال زجر كشيده بود، در آن سن پر هياهويش.
مادرش با عجز از حلال خور بودن و متانت دخترش مى‌گفت و از فقری كه براي به اين‌جا رساندن فرزندش كشيده بود دم می‌زد. آن‌قدر تلخ و دلسوز بود كه مدير و معاون را شرمگين كرد.
يادش به بخير چه‌قدر تلخ!
آن زمان‌هايى كه با نامه‌هايی اميدوارانه همراه با مقداري پول درون كيفش قايمكى می‌گذاشتم. چه‌قدر حس خوبي داشتم.
مهر ماه واقعى همان بود. همان حس‌هاي خوب انسانيت.
ميی‌دانستم كه می داند كار من است، چرا كه هميشه آن نگاه قدر دانش سر كلاس بر چهره‌ام ميخكوب ميشد و من هل زده از آن نگاه فرار مى‌كردم.
حال چه تلخ كه سال‌ها از آن ماجرا گذشته است و او در غرق در كار و زندگی‌اش است و من می‌نويسم از چنين مهرماه‌های پر تكرار كه هر بار می‌بينيم و همانند سايه از آن ها عبور می‌كنيم.
چه تلخ!
خود را كشتيم در اين نديدن‌ها.
در اين تمسخر‌ها.
در فخر فروشى‌ها.
ما مرده‌ايم، انسانيت مرده است، مهر ماه بيا
و ما را زنده كن، حتي به بهانه يك قلم و دفتر
نا‌چيز است؛ اما ارزشش را دارد.


داستان شماره 4

صبح است و ما فکر میکنیم، روز زیبای تابستانی دیگری شروع شده!
اما روز اول مهر، روز شکنجه دانش آموزانِ بدبختی، چون ما شروع شده!

دست هایی در زندگی ما دست دارند! بله درسته دست هایی! یکی از اون دست ها "مدرسه" است!
مطمئناً صبح های اولین روز مدرسه را به یاد دارید!
_فاطی، فاطمه،فاطی فاطی، فاطی، فاطیما،فاطی هو! فاطمه هو! کاری نکن آب بریزم رو سرت!
_توروخدا، فقط یه دقه، یه دقه دیگه بخوابم!
و پس از التماس های پی در پی و گوش پدر بنده که اصلا بدهکار این حرف ها نیست؛ پتو خیلی یهویی کنار میره! اون موقع موجی از هوای سرد که دمایش تا 10 درجه هم پیش بینی شده، به درون پتوی شما سرازیر می‌شود و باعث لرزشی 8 ریشتری میشود که میزان خانه خراب کنی ان به اندازه خانه خراب کنی شب امتحان ریاضی پیش بینی شده! بگذریم..!
در این میان فکر ما به یک چیز فوقالعاده وحشتناک پرت میشود و آن چیزی نیست جزء، «هی ددم! هی ننم! من چطوری از تخت دل بکنم؟ چطوری تو این هوای سرد برم شکنجه‌گاه؟» اصولا این سئوال ها به صورت متوالی و پشت سر هم ردیف میشوند و باعث میشوند که خیلی محکم مثل یک کوالای مازندرانی به تخت بچسبید و اصواتی ناله مانند و بغض دار پشت سر هم از دهانتان خارج شده، به پدر یا مادر، ترجیحاً مادر، که مانند شمر یا یزید بالای سر شما ایستاده تا بیدار شوید و به شکنجه گاه خود بروید، میگویید!
این پروسه بیشتر مخصوص مادرانی، همچون مادر بنده، که شغل شریف معلمی را دارا هستند بسیار کاربردیه! اما برای مادران خانه‌دار بیشتر کلماتی چون( مامان گلم، عشق من، عزیزم،..) کاربردیه! و اما برای مادران کارمند اداری و شغل های دولتی، بهتون توصیه میکنم اصلا باهاشون بحث نکنید! خودتون با زبان خوش بلند بشید و به شکنجه گاه خود برید! چرا؟! چرا نداره که، اگر شما با زبان خوش بلند نشید باید پیاده، به صورت فلاکت باری به روز اول شکنجه گاهتون، صبح بخیر بگید!
توصیه میکنم حتماً در این روزهای زیبای اول مهر، خودتون رو به سلاح هایی از جمله( دلم درد میکرد، مامانم گفت نیام، سرماخوردم، سرم درد میکرد و ...) مجهز کنید! تا فقط روی زیبای ناظم مهربان و صد البته عینکی، چهار چشمی، مدرسه رو زیارت کنید! و اما میرسیم به اصل قضیه، معلمان خوشگلمان، عزیزمان، عشقمان و خلاصه همه چیزمان!
این نوع زیبایی تا به‌حال در هیچ نوع از شغل های مملکت یافت نشده! باورتان نمیشود اما من روزی یک بار از همین زیبایی ضرباتی نابخشودنی، نابرگرداندندی، میخورم! اگر توانستید کلمه‎ی"نابرگرداندند" را بخوانید، به عمق قضیه پی میبرید! اما چون الان شوک بالایی به شما وارد شده خودم زحمت میکشم و این کلمه را توصیف میکنم. معلمان جان جانان بنده در این روزهای سرد بنده را وادار به خواندن کتاب هایی میکنند که خودشان تا به حال حتی از دو متری کتاب هایی که من را وادار به خواندنشان میکنند نگذشته‌اند! سئوالی که اینجا مطرح میشود، این چه ربطی به کلمه"نابرگرداندند" داشت؟! خب دیگر این کلمه‌ای بود که باید با تفحص و تفکر و همینطور پرسیدن سئوالی از دبیر فارسی خود، به کشفش برسید! باور کنید مانند تلخی حل کردن مسائل ریاضی شیرین است! در آخر، امیدوارم این روز عزیز و جان گداز نهایت لـ*ـذت را ببرید! با آرزوی موفقیت همیشه شما


داستان شماره 5

بابی حوصلگی نگاهی به مریم انداخت. انرژی این دختر تمامی نداشت. شاد و خوشحال به سمتش آمد و
با صدایی نسبتاً بلند گفت:
مریم-وای سمیه! چرا اینجا نشستی بدو بریم هنوز کلی دانشآموز و مدرسه مونده! باید از اونها هم
فیلمبرداری کنی!
سمیه با صدایی که از آن خستگی میبارید گفت: وای! دیگه بسه؛ تا االن به یازده تا مدرسه سر زدیم و
فقط یک مدرسه اجازه فیلمبرداری داده؛ دیگه خسته شدم! من دیگه نمیام!
مریم با تعجب گفت: اخه اگه تو نیای من چجوری گزارش تهیه کنم و به صدا سیما بفرستم؟ وای سمیه!
این اولین تجربه کاری منه؛ خواهش میکنم!
سمیه گفت:
خوب صداشون رو ضبط کن!
مریم خندهای کرد و گفت: سمیه خیلی بامزهای! دارم میگم میخوان گزارشم رو تو تلویزیون بخش کنند
بعد اونوقت تو میگی صداشون رو ضبط کنم؟
سمیه کالفه گفت: خب هم فیلم بگیر هم ازشون سؤال بپرس!
بعد با التماس گفت: خواهش میکنم!
مریم با بدجنسی ابروانش را باال انداخت و هم زمان گفت: نه !
سمیه با بی حوصلگی گفت: خیل خوب پاشو بریم، فقط زودتر که االن ساعت 21 میشه ها!
مریم با انرژی گفت : پیش به سوی کالس اولی ها!
سمیه چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت: وای خدایا! من از دست تو چیکار کنم؟
***********
مریم-کالس چندمی خانم کوچولو؟
دخترکی با چشمان سیاه نگاهی به دوربین سمیه انداخت و گفت: کالس دوم
مریم- اسمت چیه؟
دخترک نگاهی به میکروفون مریم انداخت و در همان حال گفت: سارا
و پشت بندش گفت: این چیه؟
با دستش میکروفونی که در دست مریم بود ؛ اشاره کرد.
مریم با خوشرویی لبخندی زد و گفت : اسمش میکروفونِ.
سارا با تعجب نیم نگاهی به مریم انداخت و گفت: چه اسم عجیبی داره! باهاش چیکار میکنید؟
و دوباره نگاه خیره اش را به میکروفون انداخت. مریم خواست برای دخترک سیاه چشم کار میکروفون
را توضیح دهد ولی صدای زنگ مدرسه نگزاشت حرفش را تمام بزند . دخترک بدو بدو خودش را به
صفش رساند و با اشتیاق به سکویی که خانم ناظم بر روی ان ایستاده بود خیره شد . مریم لبخندی زد و
سری تکون داد . برگشت و به سمیه نگاه کرد . سمیه داشت دوربین فیلم برداری اش را جمع میکرد
و در همان حال گفت : این دیگه چه گزارش مسخره ای بود ! میخوای این رو بفرستی صدا و سیما؟
مریم خندید و گفت: خودم میدونم! این اخری رو واسه خودم نگه داشتم .
سمیه رو به مریم گفت : بریم؟
مریم در جواب سمیه با همان لحن پرانرژی همیشگی اش گفت: بریم .
همینکه سمیه و مریم از مدرسه اومدند بیرون ؛ چشمشان به دخترکی افتاد که داشت گریه میکرد و مادرش
در حال سرزنش کردن دخترک بود . مادر دخترک یک جفت دمپایی جلوی بچه اش گزاشت و کفش های
ساییده شده دختر را برداشت و در سطل زباله انداخت . انگار دخترک کفش هایش را خراب کرده بود.
سمیه بی توجه به سمت خیابان رفت اما مریم از جایش تکان نخورد . خاطره ای قدیمی جلوی چشمانش
جان گرفت :
»دخترکی که کفش هایش را خراب کرده بود داشت گریه میکرد . مادرش او را دعوا کرد و کفش را در سطل زباله انداخت . اما مادر و ان دخترک بیچاره نمیدانستند مریمی با پاهایی بدون کفش و لباس فرمیکهنه به انها خیره شده است . همینکه مادر و بچه اش رفتند بدو بدو رفت کفش های دختر پوشید .
سرش را باال اورد و رو به اسمان در حالی که مخاطبش خدا بود گفت:
-خیلی ممنونم خدا جونم .
و با ان کفش ها به مدسه رفت . مریم کیف نداشت و سعی میکرد روسری ای که در ان کتاب های
قدیمی دختر همسایه را گزاشته بود پنهان کند تا مسخره اش نکند . چون مادر مریض اش پولی نداشت که
برای مریم کیف و کفش نو بخرد. او حتی نتوانسته بود با مریم به مدرسه اش بیاید .«
مریم سرش را تکان داد تا خاطرات تلخ دوران کودکی اش را فراموش کند و با چشم به دور و اطراف
نگاه کرد . انگار منتظر بچه ای بود تا بیاید و کفش های ان دخترک را بپوشد و با ان به مدرسه برود .
صدای سمیه به گوشش رسید: چرا اونجا وایسادی؟ بیا بریم دیگه!
مریم در جوابش گفت: تو برو یه تاکسی گیر بیار ؛ تا اون موقع منم میام .
سمیه سری تکان داد و رفت .مریم چند دقبقه ای ایستاد وقتی دید کسی ان دور و اطراف نیست برگش
تا به طرف سمیه برود . لحظه اخری که میخواست برود نا امیدانه نگاهی به پشت سرش انداخت ؛
باورش نمیشد! پسرکی با لباس هایی گشاد که روی ان لکه های سیاهی وجود داشت کفش ها را
برداشت و ارام ارام کفش ها را پای دختری که کنارش ایستاده بود کرد . دختر لبخندی زد و گونه پسر را
بوسید و ارام گفت:
ممنون داداشی!
پسرک لبخندی زد و به خواهرش اشاره کرد که تا به مدرسه برود. ذختر بدو بدو به طرف در مدرسه رفت ؛
لحظه ای ایستاد و برای برادرش دستی تکان داد و داخل مدرسه شد .
ناخوداگاه بغضی گلوی مریم را گرفت . لبخندی زد و به راهش ادامه داد . با خود فکر کرد راه درازی را در
پیش رو دارد . با صدای سمیه از افکارش بیرون کشیده شد . با دستش اشک چشمانش را پاک کرد و پر
انرژی گفت: سمیه انقدر حرص نخور ! پوستت خراب میشه ها!
خندید و ادامه داد: اومدم....


داستان شماره 6

نشسته بودم پای تلویزیون و مشغول گوش دادن به آهنگی بودم که همیشه باعث دل خوشیم بود،آهنگ بازآمد بوی ماه مهر. هروقت به این آهنگ گوش می کردم تمام خاطرات دوران دبستانم رو به یاد میاوردم.هنوز که هنوزه باور نمی کنم فردا قراره درحیاط مدرسه ی جدیدم و درجشنی که برای ما هفتمی ها میگیرند سخنرانی کنم.
آهنگ که تموم شد تلویزیون رو خاموش کردم و بعدازصرف شام به رخت خوابم رفتم.با اینکه اصلا خوابم نمیومد اما اگه دیر می خوابیدم دیر بیدار میشدم و مثل همیشه روز اول مهرماه به مدرسه نمی رسیدم.
ساعت پنج و نیم صبح بود و من داشتم باشوق و ذوق یونیفرم مدرسه ام روتنم می کردم.
مامانم با سر و صداهای من بیدارشده بود و مشغول چیدن میزصبحانه بود
مامان:روشنک بیا صبحانه بخور
-نه مامان نمی خورم می ترسم دیرم بشه خداحافظ
مامان اخمی کرد و گفت:کجا میری هنوز آفتاب درنیومده.اصلا توچرا اینقدر زود بیدار شدی؟
درواقع از ترس اینکه بیدار نشم حتی چشم روهم نذاشته بودم.ناچارا برای اینکه ضعف نکنم نشستم پای میز و صبحانه ام رو خوردم و راه افتادم.
خواستم به اونطرف خیابون برم که موتوری با سرعت به سمتم اومد.هنوزخاطره ی سال پیش یادم نرفته بود که باموتور تصادف کردم و تا هفته ی اول مهرماه به مدرسه نرفتم برای همین باسرعت دویدم سمت پیاده رو و دویدنم مصادف شد با برخورد پام به یه دوچرخه و جیغم به هوا رفت.
صاحب دوچرخه که پسری هم سن خودم بود و معلوم بود خیلی عجله داره یه معذرت خواهی هل هلکی کرد و بی توجه به من رفت.
با عصبانیت پام روبلند کردم و مالیدم،واقعا درد داشتم اما این باعث نمی شد که برگردم خونه چون امروز مجری برنامه ای بودم که برای من مهم تراز پام بود.لنگ لنگان به طرف مدرسه راه افتادم.خواستم به کاغذ برنامه ی جشن نگاهی بندازم که دیدم زیپ کیفم بازه وبه قول معروف جا تره و بچه نیست.کمی فکر کردم و گفتم شاید وقتی پام به دوچرخه برخورد کرده افتاده باشه ولی وقتی به اون مکان رسیدم نبود که نبود.جاهایی که که رفته بودمم گشتم اما انگارآب شده بود تو زمین.بعدازاینکه حسابی به مخم فشار آوردم یادم اومد که من اصلا اونو توی کیفم نذاشته بودم و تواتاق رامین جامونده بود.به اجبار رفتم خونه و بعداز سوال جواب شدنم پیش مامان به خاطر پام به اتاق رامین رفتم درو طبق عادتم محکم کوبیدم.کاغذ و پیدا کردم دستگیره ی در رو کشیدم اما بازنشد.عادتم کاردستم داده بود درگیرکرده بود.داد زدم:مامان...
مامان با صدایی که به زور شنیده می شد گفت:چی شده؟
-مامان در روم بسته شده
مامان داد زد:من توحمامم ده دقیقه ی دیگه میام.
انگار واقعا این روز برای من روز نحسی بود و عالم و آدم دست به دست هم داده بودن تا من مثل سال های قبل این روز به مدرسه نرسم.بالاخره بعداز ده دقیقه مامان اومد به زحمت در رو باز کرد و من به سمت مدرسه راهی شدم.
وقتی رسیدم ساعت7:15 دقیقه بود.باورم نمی شد که بالاخره رسیدم.برای اولین بار من مجری این جشن بودم که معاونمون هم می گفت که خیلی خوب اجرا کردم.وقت این شد که بریم سرکلاسامون.باخوش حالی دویدم سمت کلاس که یهو درد بدی تو پام پیچید.دوتا از دوستام من رو به دفتر مدیر بردن خانم مدیر با برادرم تماس گرفت تا بیاد و من رو به بیمارستان ببره.
خب با اینکه بازم ازکلاسا جا موندم ولی خوشحالم که اجرای خوبی داشتم.امیدوارم سال دیگه این طلسم شکسته بشه.پایان

داستان شماره 7

روز اول مدرسه.
سه کلمه‌ی نفرت‌انگیز و دردسرآور.
مثل امروز.
آه.
الآن جلوی در مدرسه‌ی‌مان ایستاده‌ام. مدرسه‌ی امام‌خمینی. قدم به قدم به شکنجه‌گاهم نزدیک میشوم. قدم‌هایی سنگین که به زور و زحمت از زمین میکنمشان. وارد حیاط میشوم و پایم را به صورت اریب بالا می‌آورم.
-هی آزا!
-رویم را به سمت رها بر میگردانم. رها دوست صمیمی من است.
-چیه رَه؟
دستانش را طلبکارانه روی پهلو میگذارد:
-میشه بگی چرا کف هرکدوم از کفشات یه تن آدامس چسبوندی؟
در ته سالن اجتماعات همراه با دوستان عزیز نشسته‌ایم و معاون گرام مدرسه در حال شر و ور بافتنه!
-دانش‌آموزان عزیز. مدرسه بدون شما مثل گلستون بدون گل بود.
صدایم را کلفت میکنم و فریاد میکشم:
-ای بخشکه اون گلستونتون!
بیتوجه ادامه میدهد:
- دعوت میکنم از یکی از دانش‌آموزان بیاد تا باهاش مصاحبه کنم.
با آزاده گفتن های بچه‌ها راه می‌افتم. از همین‌جا میتوانم سفید شدنش را حس کنم. نیشخند شرورانه‌ای میزنم. خودش را نمیبازد:
-به به. خانم آزاده نامدار ملقب به زلزله. احوالتون؟
-به به. خانم زینب احمدی ملقب به چشم و گوش! احوال شما!
- خب آزاده خانم. چه حسی نسبت به مدرسه داری؟
- راستشو بگم؟
رنگش میپرد!
-نه نمیخواد راست ...
-خیلی خب. چون خیلی راستگو‌ام راستشو میگم. به نظرم بعد از تتلیتی بودن نفرت‌انگیزترین چیز دنیاس!
-بله بله. سوالمو عوض میکنم. برای اومدن به مدرسه چیکار وردی؟
-بازم راستشو میگم. دنبال یه راه خوب برای خودکشی گشتم!
برای حفظ ظاهر هم که شده گفت:
-پیدا کردی؟
نیشخند شیکی میزنم:
-به نظرتون اگه پیدا میکردم الآن اینجا بودم؟
-خیلی خب! در طول تابستون چیکارا کردی؟
ژست پروفسوری میگیرم و عینک خیالی‌ام را بالا میدهم:
-مطالعات گسترده‌ای داشتم.
گل از گلش میشکفد!
-در چه مورد؟
خیلی حدی میگویم:
-تاثیر بزاق اسنورکک شاخ چروکیده روی زخم‌های حاصل از طلسم کروشیو و سکتوم سمپرا!
بدجور تو ذوقش میخورد و با بغض میگوید:
-به نتیجه‌ای هم رسیدی؟
-البته. بهتره به جای این احمق بازیا برن کوییدیچ بازی کنن یا یه ققتوس گیر بندازن و مجبورش کنن اشک بریزه!
-هعی خدا. وسایلتو کی آماده کردی؟
-من؟ مادر و پدرم من بیچاره رو دیشب ساعت ده از تختخواب گرم و نرمم کشیدن بریم خرید مدرسه!
پیروزمندانه لبخند میزند:
-آهااااا. پس اعتراف میکنی برای خواب نموندن زود خوابیدی. درسته؟
-نه بابا خانم من ساعت ده تازه بیدار شدم!
با حالت پوکر فیس رو به من میکند:
-آزاده؟
-بله؟
-یه راه خودکشی به منم معرفی میکنی؟
سر کلاسیم و معلم هنوز نیامده است. حوصله‌ی منم سر رفته!
میپرم رو میز و دستانم رو آهنگین به میز میکوبم. بعد از چند دقیقه روی صندلی مینشینم و به نمایش زیبایی که راه انداخته‌ام نگاه میکنم.
در باز میشود و ناظممان، خانم آجری سراسیمه وارد میشود:
-چه خبره؟
-ای وای خانم سیمانی! شمایین؟
با خشم به من نگاه میکند و خارج میشود. میدونم تا چند دقیقه‌ی دیگه با مدیر میریزه سرم!
در باز میشود و مدیر عصبانی به همراه آجری پیروز، وارد میشوند! اوه مای گاد.
دهن هر دو باز میماند. بچه‌ها هماهنگ روی میز میکوبند:
-الله‌اکبر!
خمینی رهبر!
الله‌اکبر!
خمینی رهبر!
و سرود مدرسه را میخوانند. قیافه‌ی ناظم گرام، دیدنی است!
بعد از نوشتن شله شله شله، آجری خله روی تمام تخته‌های مدرسه و مزین کردن دیوارها به شعرهایی ضد مدرسه، میزنیم بیرون. امروز تمام شد و فردایم عبارت نفرت‌انگیز دیگری است:
روز دوم مدرسه ...


داستان شماره 8

_پدر سوخته،چند دفعه بگم حق نداری بری مدرسه! کی این دفه اون پول رو داده؟مادرت؟اون مادرت که هر دفعه ازش پول خواستم نداشت که !
پدر لنگان لنگان به سمت آشپزخانه حرکت کرد.پسر بچه ی ده،یازده ساله ای با ترس و لرز گوشه ی حیاط ایستاده بود.
ملوک کجایی؟ که به من میگی پول نداری بعد واسه مدرسه این توله پول داری نه ! آدمت میکنم!
ملوک در حالیکه دست راستش را پشتش قایم کرده بودازاشپز خانه خارج شد:
_نکبت، من پولم داشتم به توی.. لااله الا الله، ببین دهن منو باز نکن حبیب! علی رو تو مدرسهدولتی ثبت نام کردم. دولیتا پول نمیگیرن که !
بعد دور از چشم شوهرش به علی چشمک زد. علی خوب ميدانست که مادرش چقدر دوست دارد تک پسرش به مدرسه برود تا برای خودش مهندسی، دکتری بشود. نمیخواست عاقبت علی هم مانند شوهرش بشود.حبیب انگشت اشاره اش را به سمت ملوک وعلی تکان داد:وای به حالتون! بفهمم پولی تو جیب اونا رفته ، هردوتونو تو خونه زندانی میکنم، تا دیگه واس من زرنگ بازی در نیارین!ملوک با لبخند تمسخر آمیزی نگاهش را از حبیب گرفت. رو به علی تشر زد:
_علی برو دیگه ، چرا وایسادی؟ روز اولی دیر کنی رات نمیدن!
بعد چشم غره ای به علی رفت.حبیب در حالیکه زیر لب غر میزدبه سمت دستشویی رفت. ملوک سریع به سمت علی پاتند کرد:
_مادر بیا این نون و پنیر رو بگیر، ضعف نکنی به وقت!
علی با بغض همیشگی اش در حالیکه نون و پنیر را داخل کیف کهنه اش میگزاشت گفت:
_مامانی، اگه بابا یه موقع بفهمه چی؟ حتما نمیزاره برم مدرسه نه ؟
ملاک دستی به سر علی کشید و گونه اش را بوسید .دست علی را گرفت و به سمت در حیاط حرکت کرد:
_الهی قربونت بشم!نمیفهمه.سپردم از کسی پرسید بگن دولتی میری.بغض نکن پسرم! خوب نیس روز اولی با چشمای گریون بری مدرسه!تازشم بفهمه که بفهمه، نمیزارم تورو از درس خوندن بندازه!
مادر درب حیاط را باز کردو خودش را پشت درب پنهان کرد .علی از خانه خارج شد.سر ملوک ازپشت در بیرونامد.
_علی، مواظب خودت باشیا.
علی از اینکه کسی را دارد که دل نگرانش باشد، کسی که بودن علی برایش مهم است ، ذوق میکرد!با ذوق دستی برایمادرش تکان دادو به سمت انتهای کوچه به راه افتاد.ملوک تازمانیکه علی از تیررس نگاهش محو نشد همان جا ایستاده بود.
***
_بچه ها شنیدین بابای فاطمی نمیدونه،پسرش اومده مدرسه پولی!
پسرک چاقی که در حال خوردن ابمیوه بود گفت:
_ها راست میگی احمد؟ یعنی باباش نمیدونه، مامانش واس مدرسش پول داده؟
احمد سرش به نشان تایید تکان داد:
_اره بابا،مامانش به همه گفته، اگه باباش از کسی سوال کرد بهش بگن اومده دولتی. ولی من میرم بهش میگم تا نزاره علی بیاد مدرسه!
و دوباره پوست لبش را با حرص کند.
_من موندم چه پدر کشتگیی با علی داری؟اها حتما به خاطره اینکه تو سال گذشته، پوزتورو به خاک مالونده و شاگرد اول کلاس شدهاز حرص داری میترکی!
احمد چشمان پر از حرصش ریز کرد و گفت:
_اصلا آره. به توچه پسر مثلا دلسوز مدرسه! از وقتی اومده نذاشته یه آب خوش از گلمون پایین بره!
_بد بخت حسود، اون که کاری به تو نداره. حق نداری بگی به باباش.بیچاره خودش مشکل داره. بزار دلش خوش باشه که میاد اینجا و یه جوری سرش گرم میشه.
با شنیدن حرفای احمد دلهره به جان علی افتاد.کنار دیوار سر خورد و هاج و واج به نقطه ای نا معلوم خیره شد.برای ماندن در مدرسه حاضر بود به التماس احمد بیافتد فقط چیزی به پدرش نگوید که همین دلخوشی اش را نابود نکند.صدای ناظم مدرسه تو محوطه حیاط پیچید:
_یک دو سه، همه به صف شین! نادری باز نیومده مدرسه رو گذاشتی سرت،روز اولی رو بیخیال شو پسرم، برنامه داریم،با کارای تو ..
دستی روی شانه اش نشست :
_خوش اومدی علی. دلم برات تنگ شده بود.پاشو چرا اینجا نشستی؟
با کمک امیر،دوستش،بلند و به سمت صف سومی هاحرکت کردند.احمد با چشمهایش برای علی خط و نشان میکشید.ناگهان صدای بلند احمد را شنید :
_بچه ها ببینید، باز فاطمی اومده مدرسه!
پوزخندی زدو ادامه داد:
_آخه بدبخت ،تو که بابات معتاده و آه در بساط نداره، چرا میای مدرسه؟ بشین ترکش بده .
بعد به حرف خودش قهقه زد. آبروی علی ذره ذره درحال ریختن بود.عرق شرم بر پیشانی اش جاری شد.
_ساکت شو، احمد،بس میکنی یا بیام خفت کنم؟
از امیر بسیار ممنون بود که که به جایش جواب آن پسر حسود را میدهد.هیچ وقت نمیتوانست حق خودش را بگیرد.
_به تو ربطی نداره امیر. حیف تو که همچین دوستی داری.از کجا معلوم خودش معتاد نباشه؟!
صدای هیع بچه های اطرافشان بلند شد . صدای ناظم می آمد که پشت سرم هم تکرار میکرد " متفرق شید!چه خبره اونجا؟همه برن سر صفاشون "علی با شنیدن این حرف احمد تاب نیاورد و به سمت در مدرسه دوید. صدای امیرمی شنید که بی وقفه صدایش میکند:
_علی وایسا! کجا میری، خدا بگم چیکارت کنه احمد!علی بهت میگم وایسا نرو.
علی از مدرسه خارج شد . اشک هایش جلوی دیدش را میگرفت. وارد پیاده رو که شد..
امیر باسرعت از مدرسه خارج شدکه جسم کوچکی را دید که از پیادهرو به سمت وسط خیابان پرت شد.خشک زده به صحنه روبه رویش نگاه میکرد. سریع به خودش تشر زد:نه علی نیس!واس اطمینان هم شده میرم وبا چشمای خودم میبینم که علی نیس!به خودش امید واهی میداد.سریع به سمت دست خیابان دوید .هر لحظه که نزدیکتر میشد،قدم هایش آهسته تر میشد.کیف آشنایی کنار جسم غرق در خون خودنمایی میکرد.زانوهایش سست شد وکنار علی سقوط کرد.باورصحنه روبه رویش برایش سخت بود!علی دوست همیشه ساکت و مظلومش جلوی چشمانش درحال جان دادن بود!
_یکی آمبولانس رو خبر کنه . بچه مردم مرد. زود باشین دیگه!
"اول مهر"که یادآورشادی های کودکانه هرانسانی بود،برای اوتداعی خاطره دردناکیست که هیچگاه از یادش پاک نخواهد شد.

داستان شماره 9

کارکنان آموزش و پرورش عزیز؛
من امسال کیلاس اول رو تموم کردم بعد تازه فهمیدم که کیلاس اول تازه اول راهه و هنوز کلی کیلاس و کلی امتحان مونده که باید بدیم! من به خاطر همین به معلممون ایتراض کردم ولی اون گفت که این از حیته ی کاری اون خارجه و این قضیه به شما مربوطه! من معنی حیته رو نمیدونم ولی فهمیدم که باید برای شما نامه بفرستم!
خب، من توست این نامه میخوام اِتراض خودم رو نسبت به این قزیه نشون بدم و امیدوارم که مردسه تو همین کیلاس اول تموم بشه! من توی همین کیلاس اول کلی چیز یاد گرفتم! مثلاً فهمیدم که بابا آب داد ولی مامان آب نداد، یا مثلاً آن مرد با اسب آمد ولی آن زن با اسب نیامد! البته من دچار یک سوال شدم و لطفاً بهش جواب بدید، این جمله که من گفتم یعنی" آن مرد با اسب امد ولی آن زن با اسب نیامد" مگه اسب ها ماشینند که زن ها نمیتونند تو عربستان برونند یا این یه قول خانم معلممون مربوط به نیژاد یا نمیدونم همچین چیزی ادم هاست که مثلاً خانما تو ایران میتونند رانندگی کنند ولی تو عربستان نه؟
دوستم میگه بهترین راه برای به کورسی نشوندن حرف اینه که تهدید بکنی منم میخوام شما رو تهدید بکنم که مجبور بشید مارو از ادامه تهصیل مثل سربازا که معاف میشنا، معاف کنید!
اگه مارو معاف نکنید به سازمان حمایت از دانش اموزان سال اولی میگم که شما رو تحریم کنه!
اینهمه مارو تو مردسه یا حتی تو تابستون زجر میدید!
اون از مردستون که کلی ساعت باید توی کلاس کوچیک بمونیم و هی بنویسم" بابا آب داد" یا تیکرار کنیم" بابا نان داد" اخه اصلاً ما هیچی، این باباهامون خسته شدن که هی چیز میز دستمون دادند، به قول مامانم مگه خودم اینطوریم که نرم اب بخورم؟ این بماند، ما دو دقیقه میخوایم تو تابستون رییلکس کنیم اونوقت هنوز شهریور نشده هی تو تلیویزیون میخونید" باز آمد بوی ماه مدرسه" خب هنوز بوی ماه مدرسه نرفته که بخواد بیاد! به ما رهم نمیکنید به این بوهه رهم کنید! هنوز نرفته باید برگرده که! یا همین سی و یک شهریور، اصلاً من نمیدونم این سازمان یونسکو و ملل که هی میگن ما طرفدار صلح و ارامش هستیم چرا برای این غروبه یه فکری نمیکنند؟ خب ادمی که به این غروب نیگاه کنه آرامشی تو وجودش باقی میمونه؟ برای همینه که آمار چیزای بد ادما رفته بالا! حالا هی بگید دهه هشتادیا عصبین!
و لطفاً یه کاری هم برای این ساعت شروع مردسه بکنید، اخه کی ساعت صبح حس داره دو رو با دو جمع کنه! والا خود خوروس هم این موقع خوابه!
بی هر حال، من وزیفه انسانیم در قبال تمام دانش اموزان دونستم که همچین نامه ای برای شما بنویسم.
۹۶/۷/۱
توجه: تمام غلط های املایی عمدی هستند.


داستان شماره 10

خورشید، پرتو های خود را سخاوتمند نصار او می کند. ولی مثل این که، از این هدیه خوشش نیامد. پتو را روی سرش کشید و به ادامه ی خوابش پرداخت. ولی این بار، صدای خروس همسایه، چرتش را پاره کرد. بلند شد و با همان ظاهر ژولیده و چشمان پف کرده، دست و صورتش را شست و به آشپز خانه راهی شد. با دیدن آشپز خانه ی خالی و صبحانه ی آماده، به یادش آمد که مادرش نوبت دکتر دارد. در سکوت، شروع به صبحانه خوردن کرد.
برای آخرین بار به خود در آیینه نگاهی انداخت و از خانه خارج شد.در دلش شوق خفیفی حس می کرد. امروز، روز اول مهر بود. روز دیدار با دوستان قدیمی، پیدا کردن دوستان جدید و با حسرت، به جای خالی بعضی از بچه ها نگاه کردن. با به یاد آوردن خاطرات سال قبل، لبخندی زد. سرش پایین بود و غرق در فکر. ناگهان، صدای ناله مانندی به گوشش رسید. صدا از سمت راستش بود. از جانب آن خانه ی متروکه. مادرش از نزدیک شدن به آن خانه منعش کرده بود. حالا که تنور داغ است، وقت چسباندن نان است. به دور و برش نگاه کرد. کسی در کوچه نبود. آرام آرام داخل شد. درختان سر به فلک کشیده، مانع تابش نور به حیاط می شدند. فضا به شکل مخوفی تاریک بود. کمی ترس را در دلش حس کرد. ولی توانست آن را مهار کند و به جلو برود. صدای ناله هنوز به گوش می رسید. داخل خانه شد. فضای تاریک آن مانع دید او بود. صدای ناله، کمتر و کمتر می شد و ترس او، بیشتر. با صدای لرزانی داد زد:(( سلام، کسی اینجا نیست؟))
پاسخی دریافت نکرد. این بار بلند تر داد زد:(( آهای!)) که صدای بسته شدن در، با جیغ کوتاهش همراه شد. چرخید و سعی کرد آن را باز کند، ولی بی فایده بود. صدای نفس های بلند و لرزانش، در خانه پیچید.صدای ناله، تبدیل به خنده های بلندی شد. بلند و بلند تر. به قدری بلند که گوش هایش را آزار می داد. دستی بر شانه اش نشست، و جیغی که به فلک رسید...
پلیس، کماکان به دنبال دخترک گمشده بود. هیچ کس نمی دانست چه بلایی سرش آمده. جز خدا و یک نفر که...


داستان شماره 11

دومین از هشتمین دفترچه خاطرات مریم بانو صفحه:132
«گفتار مرا تو باید آغاز کنی آغاز سخن مرا سر افراز کنی»
مورخه:1380/7/1
صدای مکرر زنگ ساعت،هشداری بود جهت اگاهی از این که،دوعقربه بزرگ وکوچک ساعت روی6ثابت مانده است.دیشب ساعت را برای6کوک کرده بودم،که مبادا خواب بمونم.دستانم را به صورتم کشیدم.دستان همیشه خدا سردم، امروز دیگر نوبرش را اورده بودند،به گونه ای که حتی خودم هم لحظه ای به زنده بودنم شک می کردم.اول پای چپم را از تخت اویزان کردم،که بامحیط روبه سرد اتاقم هم دما شود،به تبیعت با پای راستم هم همین کار را کردم وبایک حرکت سریع از روی تخت بلند شدم.راه اشپزخانه را در پیش گرفتم،وسط راهرو دل پیچه نشات گرفته از استرس،راهم را به سمت سرویس کج کرد. بعداز شستن صورتم دوباره به آشپزخانه رفتم.کسی جز مادرم بیدار نبود.سرسفره ای که مادرم برایم پهن کرده بود نشستم.ولی این استرس،بیشتر از سه لقمه ای نگزاشت که از گلویم پایین برود.تشکری کردم.دوباره به اتاقم رفتم.بعد ازتن کردن لباس فرم خاکستری رنگم،به سمت کوله ام رفتم و جامدادی از قبل پر شده ام را به همراه دو دفتر داخل کوله ام گزاشتم.مقنعه ام را مرتب کردم،و راه در خروجی را درپیش گرفتم. مادرم،طبق عادت چندین ساله اش قران مجید را بالای سرم گرفت.بعد از یک رفت وبرگشت دوقدمی،بـ ــوسه ای بر قران وبوسه ای بر گونه مادرم،جهت تشکر نشاندم.بعد از پوشیدن کتونی هایم و خروج از در حیاط، وارد کوچه باریک مان شدم.بخاطر بادی که وزید، لرز خفیفی کردم،که باعث شددست هایم به داخل جیب های نسبتا گرمم پناه ببرند.یک مهر، اولین روز ورود هوای زرد پاییزی بود، واین در شهر کوهستانی ما،حکم ورود مستقیم از تابستان به زمستان را داشت.برگ های درختان کوچه رو به زردی می رفت.انگار آنها هم از شروع مرسه ها واهمه داشتند،که این گونه رنگ پریده شده بودند.مدرسه نمونه دولتی دخترانه عترت،دو کوچه ای با خانه مان فاصله داشت.پس نیازی به سرویس نبود.چرا من از شروع مدرسه واهمه داشتم؟! این حس واقعا ترس بود؟ من که بچه نبودم، نباید از به مدرسه رفتن فرار می کردم. مدرسه که چیز ترسناکی نداشت! شاید ازمایشگاه های طویل پراز قفسه تنگ وتاریک دارای ماکت های استخوانی کمی ترسناک به نظر می رسید!پوفی کشیدم.باز هم با دونستن همین ها این استرس خشک، جای آن حس شوق انگیز مدرسه رفتن را گرفته بود.شروع شدن این حس هنگامی بود که، مدرسه دبیرستان سال قبل همه دانش اموزان سال اولی را برای ازمون نمونه دولتی ثبت نام کرده بود.با این درصد از جانبازی پدرم، قبول نشدنم اتفاقی محال بود.همین امتحان لعنتی باعث بیزاری من از مدرسه شد.همین امتحان بود که دوستان چند ساله ام را از من گرفت.باخودم عهد بسته بودم که دیگر با کسی دوست نشوم.باد، بوی مهر را باخود به این سو وان سو می برد.جای جای این شهر کوچک خبر از امدن بادهای گاه ملایم وگاه تند مهر را می داد. این بوی ماه مهر،عجیب به مشام خیلی ها معطر می امد. تقصیر مهر نیست که اغازش درامیخته با شروع مدرسه هاست.گویا این مهر هم به ناچار مدرسه را به همراه خود یدک می کشید. شاید مهر هم از این اجبار دل گرفته بود،که گاهی به این شدت از غصه می بارید.سر کوچه ای که مدرسه درش قرار داشت رسیدم. غوغایی بود، یکی با پدرش، یکی بامادرش، و یکی هم مثل من تنها، به سوی مدرسه روانه بود.مهر قشنگی هایش به برگ های سبز رو به زردش است.مهر قشنگیاش به شوق و ذوق و خنده های بی باک بچه مدرسه ای هایش است.مهر قشنگیش به رقـــص برگ های افتاده از درخت در بادش است.مهر زیباییش به زمین خیس حاکی از بارونش است.باقدم گذاشتن داخل حیاط،بوی مهر وکیف وکفش وهمه وهمه چیزهای تازه وقشنگ ورنگی باهم ادغام، وبه مشامم رسید.دیگر خبری از استرس نبود.در من هم شوق وذوق فراوان جولان می داد.به جرات می توانستم بگویم،که در طول مدت زما ن زندگانی ام خوش بوترین عطری که بوییدم ،همین بوی مهر ادغام شده با بوی مدرسه بود.مهر باهوای ابریش،با دل های گرفته روز جمعه اش،با عاشقای دل شکسته اش،بااین حجم از خاطرات خوب وبدش قشنگه.مهر یه چیز دیگس.خداحافظ ته تغاری تابستان،سلام بر بانوی زرد پوش پاییز.


داستان شماره 12


باشنیدن دوباره ی صدای مامان،غرغر کنان تو رختخوابم جابه جا شدم.
_طناز؟دختر چقدر میخوابی!ساعت ۷ شد.
باچشمهای بسته درحالی که پتو رو،روی سرم می‌کشیدم تا نور چراغ اذیتم نکنه،با صدای خواب آلودی گفتم:
_آخه مادر من کی روز اول مهر پامیشه می‌ره مدرسه،که من برم هان؟اونم ما که امسال دیگه رئیس مدرسه ایم.
یهو مثل جن زده ها پتو رو از روی سرم برداشتم و با موهای پریشون،روی تخت نشستم.ای جان یادم رفته بودا.
مامان با،تعجب تغییر موضع یهویی من رو نگام میکرد.
_چیشد طناز؟جن زده شدی مامان؟
درحالی که ذوق زده شده بودم گفتم:
_وای مامان امسال ما دستور بده ی مدرسه ایم ها.
و تهدید وار ادامه دادم،بزار یه بلایی سر این اولی ها و دومی ها بیارم.
مامانم با گنگی گفت:
_فکر کنم خل شدی مادر،بخواب نمیخواد بری مدرسه.
درحالی که تندتند از تختم پایین میومدم و به سمت سرویس بهداشتی میرفتم گفتم:
وای نه مامان مگه میشه تو همچین روزی،که انقدر براش برنامه داشتم بخوابم.
مامان نوچ نوچ کنان سمت آشپزخونه رفت و من بعد از شستن صورت گندمی رنگم از سرویس بهداشتی خارج شدم.درحالی که بشکن می‌زدم و برا خودم قر ریز میومدم یه نگاهی به گوشیم انداختم و با سیل پی ام های شکوفه و زهرا روبه رو شدم.بالای ۲۰ تا بودن اما جالبیش اینکه همشون مضمونشون کجای و چرا هنوز نیومدی بود،اما هربار با فوش ها خوشگل تری پی ام رو تزئین کرده بودن.خل و چلا.با زدن یه لبخند ژکوند بدون دادن جوابی به دوستای خل تر از خودم درحالی که قر میدادم،به سمت میز صبحانه رفتم
_آ بیا وسط مامان به جون خودم روزی بزرگتر از امروز..
_با دیدن بابا که با تعجب و لبخندی که سعی در پنهون کردنش داشت،نگام میکرد،خجالت زده سرم رو پایین انداختم.
_صبح بخیر بابایی
بابا،با خنده گفت:
_صبح بخیر دختر گلم.از کی تا حالا طناز من خجالتی شده ؟
با این حرف بابا،به کل فراموش کردم که چند لحضه پیش مثه دخترای مودب سربه زیر اندخته بودم و درحالی که دستهامو از پشت سر به گردن بابا که روی صندلی نشسته بود حلقه کردم و لپ زمختش رو بوسیدم
_خب دیگه اینجوری خوبه بابای؟کلا من بلد نیستم،دختر خوبی باشم.
بابا که از خنده ی عمیق چال لپش پیدا شده بود گفت:
چی شده دختر بدعنق ما،امروز انقدر سرحاله،هوم؟
با عتراض گفتم:
_عه بابایی یعنی من هیچوقت شما رو نمیبوسم،حتما یه چیزی بشه فقط؟
و برای لوس کردن خودم دستهامو از دور گردن بابایی باز کردم و با حالت قهر،روی صندلی مقابلش نشستم.
بابا،با لبخند رو به مامان گفت:
_ببین دخترمون چه نازی داره فاطمه خانم.
مامان که تا اون لحظه با لبخند نظاره گر من و بابا بود گفت:
_طناز رو تو لوس کردی محسن.
صدای اعتراض من و بابا،با شروع بحث همیشگی مامان در اومد:
_مامان واقعا که دختر به این ماهی داری ، باید حلوا حلواش کنی،اما هی بزن غرور نوجوونی منو خرد کن تا برم تو این فضا های مجازی خراب شم، خب؟
مامان و بابا،هر دو میدونستند شوخی میکنم و این از حالت گریه ای که به خودم داده بودمم قابل تشخیص بود.
بابا در حالی که از صندلیش بلند می‌شد گفت:
_فاطمه جان من دیرم شد،کاری با من نداری؟
من به جای مامان جواب دادم:
_بابا پس من چی؟روز اول مهر،رئیس مدرسه دیر برسه؟
بابا درحالی که با لبخند پیشونی مامان رو برای خداحافظی می‌بوسیدو مامان جوابش رو با خدا به همراهت داد، با بدجنسی گفت:
_رئیس مدرسه،من دارم میرم ماشین رو روشن کنم،شماهم فقط ده دقیقه وقت داری هم صبحونه بخوری هم حاضر شی،وگرنه بعد از اون مجبوری پیاده بری.
با غرغر در حالی که میدونستم اگر ده دقیقه تموم بشه بابا واقعا منو میزاره و میره لباس های خوش دوخت ، فرمم رو با عجله پوشیدم و با،بوسیدن مامان و گرفتن لقمه ی آماده از دستش،از در خارج و همراه بابا به سمت مدرسه ام رفتیم.
با دیدن سر در مدرسه که نوشته شده بود مدرسه راهنمایی دخترانه ام المومنین، بابا رو بوسیدم و با خداحافظی پیاده شدم.
به محض ورود به حیاط مدرسه با سیل عظیمی دانش آموزا رو به رو شدم که چهره های،بیشترشون برام آشنا بود،عجیب دلم میخواست براشون رئیس
بازی دربیارم،اما با دیدن شکوفه و زهرا که با چهره های برافروخته به سمتم میومدن،فرار رو بر قرار ترجیح دادم.
همون جور که دور حیاط میدوئیدم و سعی داشتم از دستشون فرار کنم گفتم:
هوی چتونه عین این گودزیلا ها آتیش از دماغاتون میاد بیرون ها؟چرا دارید منو دنبال میکنید؟
شکوفه:طناز دستم بهت برسه حسابت با کرام الکلتبینه ببین کی گفتم.
بلند و از روی سرخوشی به حرف شکوفه خندیدم و نگاهی به پشت سرم انداختم،زهرا با اون هیکل توپرش از ما جا مونده بود و درحالی که خم شده بود و دستهاش رو گذاشته بود رو زانو هاش،نفس نفس زنون گفت:
_هی طناز بسه بخدا دو کیلو آب کردم.
با خنده سر جام ایستادم و رو به زهرا بدون توجه به شکوفه که بهم نزدیک میشد،گفتم:
د آخه اگه به این راحتی آب میکردی که تا حالا باربی بودی ،جیـ*ـگر.
با دست گذاشتن رو نقطه ضعفش به سمتم خیز برداشت که تا اومدم فرار کنم،شکوفه که بهم نزدیک شده بود خودش رو انداخت روی من و هردومون پخش زمین شدیم.
_شکوفه ی،بیشعور حداقل بزار،روز اولی یه ساعت تر و تمیز بمونیم.
من روی زمین حیاط مدرسه کاملا دراز کش شده بودم و شکوفه سمت راستم بود،زهرا که به ما رسیده بود سمت دیگه ی من نشست و نگاهی شیطنت آمیز به شکوفه انداخت و با بدجنسی گفت:
_شکوفه این طناز دست گذاشت رو نقطه ضعف من. الان سزاش چیه؟
_آفرین زهرا گلی زدی تو خال.پس هم تلافی الان رو درمیاریم هم تلافی اینکه اون موبایل بی صاحب شده اش رو جواب نمیده،بزن قدش.
هاج و واج به دستهای که جلوی صورت من به هم زده شد نگاه کردم و در کسری از ثانیه فهمیدم چه نقشه ی شومی دارند، اما قبل از اینکه بتونم در برم،اون هیکل های گندشون رو انداختند رو من و شروع کردن به قلقلک دادنم.فرصت طلب های بیشعور خوب میدونستن تنها نقطه ضعفم قلقلکی بودنمه.
ده دقیقه بعد وقتی خسته شدن و من از درد پهلو نمیتونستم حتی اشکهای ناشی .از خنده ی زیادیم رو پاک کنم،ول کن من شدن و کنارم دراز کشیدن.
_خدا لعنتتون کنه دخترای نفهم پهلو درد گرفتم.
شکوفه:جهنم.حقته گل من
زهرا:راست میگه تا تو باشی،پات رو دراز تر از گیلیمت نکنی.
تا اومدم در جواب پرویی هاشون حرفی بزنم،صدای زنگ رو شنیدیم.
_حیف که حوصله این ناظمه رو ندارم وگرنه
شکوفه وسط حرفم پرید و گفت:
_ خبر نداری مگه؟خانم شکوهی رفته،یکی دیگه اومده فامیلیش گمونم قاسمی بود میگن خانم مهربونیه
_ببینیم و تعریف....
هنوز حرفم تموم نشده بود که با شنیدن صدای نخراشیده ای که از بلندگو پخش می‌شد،هر سه پشت سرمون رو نگاه کردیم و طولی نکشید که فهمیدیم ناظم مهربونه با ماهاست.
ناظم قاسمی:آهای شما سه تا،چشماتون ضعیفه؟نمیبینید صف تشکیل شده؟
بدون جواب دادن بهش،با نگاه کردن به صورت قاسمی که از جیغ و داد زیاد قرمز شده بود،نگاهی زیر چشمی به شکوفه کردم و گفتم:
_شکوه،این همون مهربونه است؟
شکوفه و زهرا باهم نگاهی ترسیده به قاسمی و بعد به من انداختن.
زهرا:طناز گمون کنم امسال هم از رئیس بازی،خبری نیس.
_گمون نکن مطمئن باش
ناظم قاسمی:شماها،شما سه تا بیاید دفتر تا از الان تکلیفم رو باهاتون روشن کنم.معلوم نیس کی تا حالا مدیر بوده که نتونسته شماها رو ادب کنه.
_اوه اوه

داستان شماره 13

کیف بزرگش را کشان کشان با خود به جلوی در کشید. بعد از رسیدن به مقصد نفس آسوده ای کشید و از خریدن کیف به این بزرگی پشیمان شد. برادرش در حالی که دکمه های پیرهنش را با عجله میبست به سمتش آمد.
_ هی فسقلی! تو چقدر خوشحالی مدرسه اونقدر ها هم جای خوبی نیست.
مقنعه صورتیش رو صاف کرد و با افتخار گفت:
_ چرا خیلی هم خوبه، دیروز که رفتیم اونجا خیلی خوشگل بود. تازه معلممون هم با همه مهربون حرف میزد.
پسر لپ خواهرش را کشید:
_ روز اول همیشه همین جوریه کلاس اولی.
بعد از ان که زنگ اول در کلاس با معلم مهربانشان بازی کرده بودند دختر با هیجان لقمه نون و پنیر را از داخل کیفش بیرون آورد و به همراه دوستان جدیش به سمت حیاط رفتند تا از زنگ تفریح استفاده کنند. امروز روز اول بود و همه حتی کلاس های بالاتر از دیدن دوستانشان خوشحال بودند. چیزی نگذشته بود که دختر احساس تشنگی کرد ولی متوجه شد که لیوانش را فراموش کرده. به سمت در رفت تا از داخل کیفش لیوان را بیاورد ولی پنجمی های یا شاید ششمی های غول پیکر به کسی اجازه داخل شدن نمی دادند. اشک در چشمهای های دختر جمع شد و آرام مادرش را صدا زد.
زنگ بعد زود تر از همه با لیوانش به سمت آبخوری رفت ولی یکی از همون پنجمی ها لیوان را از دستش کشید و خودش آن را پر از آب کرد. دختر از حرص تمام آب را داخل باغچه ریخت.
بعد از مدتی با دوستانش تصمیم می گیرد بازی کند. صدای خوشحالی دختر و همکلاسی هایش در حیاط مدرسه پیچیده بود و دنبال یکدیگر میدویدند ولی ناگهان زن ناظم نام سوت بلندی زد:
_ این جا که جای این کارا نیست! زود باشین برین بشینین یه گوشه استراحت کنین. داخل مدرسه دویدن تعطیل!
دختر حسابی دلخور شد و یاد حرف برادرش افتاد"خیلی هم جای خوبی نیست."
سال ها از آن روز می گذرد و حالا دختر با نفرت به واژه دبیرستان روی سر در مدرسه نگاه می کند با قدم های بلند وسست وارد می شود و در صف می ایستد. گرمای آفتاب که به دلیل مانتو های تیره رنگ دو برابر شده عذابش می دهد. مدیر چاق و قد کوتا داخل سایه تریبون ایستاده و با صدای زجر آورش شعار می دهد: ما امسال این مدرسه رو به بهشت تبدیل می کنیم.
دختر نیشخنندی میزند:
_ خواهیم دید!


داستان شماره 14


چطور روز اول مهر، سه بار اخطار و دو بار اخراج بشيم؟
اينجا يك كلاس اموزشي هست براي افرادي كه دلشون مي خواد روز اول مدرسه ها خوش بگذرونن! قدم اول اينكه يه خرخون به تمام معنا باشيد تا جليقه ي ضد گلوله اي در برابر اخراج دائم شما باشه!
قدم دوم داشتن جاذبه اي كه تمام افراد شرور مدرسه رو به سمت شما بكشونه و قدم سوم داشت شجاعت زياد براي ورود با اعتماد به نفس ، به دفتر مديره!
بذارين من روز اول مهر سه سال پيش كه پربار ترين سال تحصيلي عمرم بود رو براتون تعريف كنم تا خوب ياد بگيريد.
هشتم بودمو از اونجا كه سال پيشش توي همون مدرسه بودم، بچه شرور هاي مدرسه منو خوب ميشناختن!
دو دقيقه ي اولي كه وارد شدم همه جمع شديم تا تجديد پيمان كنيم، پيماني كه مي گفت "تا ابد لاشخور بمان"
امروز نوبت من بود كه چطور نقشه رو اجرا كنم و سوژه ي باحالي گيرم بياد! چشمم رو دور مدرسه چرخوندم و بالاخره يك گروه سه نفري باب ميلم رو انتخاب كردم.
با قدم هاي منظم به سمتشون رفتم و دختري كه سوژه توي دستاش بود رو دقيق نگاه كردم، ژست بحث گرفتم و رو به رفقام گفتم: (الان بهتون ثابت مي كنم!) و به سمت سوژه ها برگشتم و گفتم : ( ببخشيد يه لحظه پفكتو ميدي من ارم شركتشو به بچه ها نشون بدم؟ )
دخترك از همه جا بي خبر بسته ي پفك رو دودساي تقديمم كرد!
خب از اون پفك پلاستيك پاره پوره ي جويده شده كه رنگش ريخته بود !
يك ربع بعد از كلاس زنگ اول رو هم توي دفترم گذرونديم تا رفع كدورت بشه! وقاي برگشتم سر كلاس همه به من نگاه مي كردن، اون موقع مدل موي پسرونه مد بود و منم دو طرف موهامو ماشين زده بودم و بخاطر همين با غرور و طنازي مقنعه ام رو در اووردم و مو هامومرتب كردم و به رو به رو خيره شدم!
دختري كه پشت سرم نشسته بود زير گوشم اروم گفت : ( شبيه گورخر شدي!)
خب منم كه همينطوريش بي اعصابم ، با حالت كاملا جدي به سمتشبرگشتم و به چشم هاي قهوه اي روشنش چشم دوختم ، دبير بهم گفت به سمت كلاس برگردم ولي اهميت ندادم و به دخترك مشتم رو نشون دادم و گفتم : ( اينو مي بيني؟)
دخترك كه نمي دونست قراره چه بلايي سرش بياد با افاده گفت : (بلدي ازش استفاده كني؟)
فشاري كه مشتم داشت، باعث شده بود نوك انگشتام گزگز كنه!
دخترك زيادي روي مخم داشت رژه مي رفت و منم تحملم تموم شده بود، مشتم هوا رو شكافت و فكش رو نشونه گرفت و باعث كج شدن صورت دخترك شد!
تلق تلق انگشتام از فشار زياد رو حس مي كردم و حتي درد رو توي انگشتاي خودمم حس كردم ولي به روي خودم نياوردم و ابرويي براي دختر پر رو بالا انداختم!
براي اين كار بقيه ي روز رو توي دفتر گذراندم و سه روز اخراج موقت شدم!
وقتي هم كه موهامو ديدن، دو روز ديگه برام اخراجي رد كردن كه خيلي منو سوزوند!
وقتي زنگ خورد و خواستم از مدرسه خارج بشم رو به ناظم گفتم : (امروز خيلي خوش گذشت ! ممنون)
فكر كنم بخاطر اين حرفم هم، كه شرمنده نبودن از اعمال انجام شده بود، يك هفته ي ديگه هم به اخراجم اضافه شد و من دو هفته بعد از تابستون هم داشتم فيلم ميديدم و كتاب مي خوندم!
درس امروز درسي بود كه بهتون ياد ميده اصلا نگران اخراج شدن نباشيد، شاد باشيد و هركاري كه خواستيد بكنيد تا بهتون خوش بگذره!

داستان شماره 15

بی توجه به چشمان جمع شده از صدای بلندم کف دست راستم را محکم روی میز کوبیدم و تقریبا فریاد زدم:
-بابا دوره ی من با شما فرق می کنه.تو داری دخترای عهد قجرو با من مقایسه می کنی؟
زمزمه اش را شنیدم:داد نزن
-داد می زنم.دلم می خواد داد بزنم.خسته شدم دیگه.چقدر مراعات؟چقدر خفه خون؟هر دفعه یه چیزی می خوام همین حرفو رو میزنی"الان نمیشه،ان شاالله سر ماه"پس کی اون سرماه لعنتی میاد؟بابا پس فردا اول مهره!من هنوز هیچی نخریدم.گفتی مانتو و کیفت سالمه گفتم چشم نمی خرم ولی دیه یه کتونی حقمه که!
مرتعش زمزمه کرد:گفتم داد نزن، تازه بابات قسط کلاس کنکورتو داده.از کجا بیاریم شمیم؟
بروبابایی نثارش کردم و به سمت اتاقم پا تند کردم.قبل از این که وارد اتاق شوم به سمت جسم مچاله اش برگشتم:
-به من ربطی نداره از کجا میارین.من امسال با این کتونیا مدرسه نمیرم.تمام
منتظر ادامه ی حرفش نشده و در را محکم کوبیدم. خودم را به ضرب روی تخت انداختم.نگاهی به ناخن های بلندی که تا پس فردا باید از ته گرفته میشد انداختم.پووف کلافه ای کرده و گوشی عهد دقیانوسی ام را از زیر بالش بیرون کشیدم و تایپ کردم:
بیرون میای؟
به ثانیه نکشید که پیامک پر از شکلک خنده اش رسید:خاک تو سر من و تو کنم که خیر سرمون کنکور داریم.دو ربع دیگه سر خیابونتونم.
لبخندی زدم و فی الفور در حیاط پریدم.با نفرت کتانی های خاکی را به پا کردم. بی توجه به کجا گفتن هایش پا در کوچه گذاشتم.به سر خیابان نرسیده در بغلم پرید.ایشی گفته و کنارش زدم.به طرف اتوبوس در حال رفتن دویدم.نفس زنان خودش را رساند:مرده شورتو ببرن شمیم.باز تو با اون حیوون وفا دار همزادپنداری کردی؟
خودش را کنارم پرت کرد و ادامه داد:تو که اعصابت چیز مرغیه غلط میکنی منو میکشونی بیرون نمیذاری درس بخونم.
-مونا بخدا حالم خوش نیس میزنم پرت شی پایینا.نیست که تو خونه بمونی ام درس می خونی.
با پایش به بغـ*ـل کتانی ام ضربه ای زد:
-باز چیشده که این جوری میرغضب شدی؟نگو که دوباره زیر سر این بدبختاس.بخدا اینا با یه دستمال مثل روز اولش میشه.انقدر لوس نباش دیگه
بی حوصله چشم از کودک ویلچر نشین گرفته؛ چشم غره ی نان و آبداری رفتم که خفه شد.هردو ساکت بودیم که با ترمز شدید اتوبوس حس کردم چیزی به زانویم برخورد کرد.خم شدم تا از سر دلسوزی عروسک رنگ و رو رفته اش را به دستش دهم که نگاهم به جای خالی پاهایش افتاد.نگاهی به کتانی هایم انداختم.چیزی در دلم تکان خورد و صدایی در سرم جیغ کشید: من کتونی جدید نمی خوام...


داستان شماره 16


دخترک با صدای در از فکر بیرون آمد. از جا بلند شد، در تخته‌ای راهرو را باز کرد و به روی سکوی پله‌ها پا گذاشت. دمپایی‌های قرمز رنگ و رو کوچکش را به پا کرد. از پله ها با عجله پایین می‌آمد و حواسش نبود که ممکن است از آن بالا به روی زمین پرت شود.همانطور هم شد، پایش لیز خورد و نزدیک بود زمین بیفتد که با دست‌های نرم و لطیفش نرده‌های زنگ زده آهنی را محکم گرفت و مانع زمین خوردنش شد.
نفس آسوده‌ای کشید و به راهش ادامه داد.
همیشه هنگام زنگ خوردن در، شوق داشت. شوق این که کسی پشت در باشد و آرزوی کوچکش را برآورده سازد!
به در رسید. قدش کوتاه تر از آن بود که بتواند از پشت چشمی بالای در قدیمی، بیرون را ببیند. مادرش همیشه به او گوشزد کرده بود که وقتی کسی در خانه نبود و او در خانه تنها باشد، حتما سعی خود را بکند که از پشت چشمی بیرون را نگاه کند بعد در را باز کند.
چاره‌ای نداشت. چهارپایه که همیشه گوشه حیاط قرار داشت، به لطف قدیمی بودنش شکسته شده بود و حال دخترک بی هیچ راه حلی ایستاده بود.
از یک دختر 8 ساله انتظار زیادی نمیرفت، پس دل به دریا زد و حرف مادرش را نادیده گرفت. نمیتوانست شوق کودکانه‌اش را پنهان کند.
در را باز کرد. یک زن چادری با صورت زیبا به همراه یک مرد پشت آن بودند.
با صدای کودکانه‌اش سلام داد.
زن لبخندی پر محبت نثارش کرد.
زن: سلام خانم کوچولو. اجازه هست برای چند دقیقه بیایم تو و بهت چیزی بدیم؟
دخترک ترسید. چشمانش پر از اشک شد. احساس بی پناهی میکرد. مرد روی دو پای خود نشست. آغوشش را باز کرد و به آرامی دخترک را در آغـ*ـوش کشید. با دستش موهای بلند و سیاه دختر را نوازش کرد.
مرد: آروم باش دختر خوب. ما کاریت نداریم!
او را از خود دور کرد. با انگشتانش، اشک را از روی صورتش پاک کرد.
مرد: ما فقط قراره جایزه‌ات رو بهت بدیم. (انگشت کوچکش را جلوی دخترک گرفت) ببین قول میدم اگه آدم های بدی بودیم، میتونی جایزه‌ات رو قبول نکنی. باشه؟
دخترک در ذهن کودکانه‌اش فکری کرد. هربچه ای هم بود، با شنیدن نام جایزه خوشحال میشد و هرچیزی را فوری از یاد میبرد.
انگشت کوچکش را به انگشت مرد حلقه کرد و گفت: قول!
زن و مرد با مهربانی وارد حیاط شدند و در را بخاطر اطمینان دادن به دختر باز گذاشتند، با دیدن وضعیت اسفناک حیاط دلشان به درد آمد.
چرا گاهی وقت ها هیچ چیز مانند هم پیش نمیرفت؟!!
زن از زیر چادرش کیفی که در دست داشت را بیرون آورد. زیپش را باز کرد و در تمامی این ثانیه ها چشمان دخترک به دست زن دوخته شده بود.
زن لوازم تحریر نو را یک به یک بیرون آورد، مرد هم در این بین کمکش میکرد.
دخترک باورش نمیشد...
آرزویش برآورده شده بود! چیزهایی که مدام در خواب تصورش میکرد، حال جلویش قرار گرفته بودند...
با شوق به سمت وسایل دوید. هرکدام را برمیداشت و در دست نگاهشان میکرد. چشمانش پر از اشک شد. خدا صدای گریه های شبانه‌اش را شنیده بود. بعد از یک سال صبر، حال میتوانست مانند هر کودک دیگری به مدرسه برود، کیف صورتی رنگ که عکس کارتون محبوبش رویش حکاکی شده بود را به بغـ*ـل گرفت.
مادر دخترک با چشمانی ناباور، جلوی در ایستاده بود و خیره زن و مرد نا آشنا و وسایل مدرسه روی زمین بود. در برابر تنها دخترش شرم زده بود، زیرا هزینه کافی برای خرید آن لوازم و برآورده کردن آرزوی دخترش را نداشت!
مادر دخترک که به زن نگاه دقیقی انداخت، آن دو را شناخت. کمتر کسی وجود داشت که در این شهر کوچک، مصیبت این زوج را نداند.
آنها سه سال قبل، فرزند دختر 8 ساله خود را بخاطر یک بی احتیاطی و به طرز فجیعی از دست داده بودند و هر سال درست یک روز مانده به آغاز سال تحصیلی تمام لوازم مدرسه را خریداری کرده و به دخترانی که در آرزوهایشان داشتن این وسایل را تصور میکنند، هدیه میدهند.
زن کنار دخترک زانو زد. این دختر شباهت زیادی به فرزند از دست رفته‌اش داشت... شاید اگر سه سال پیش، آنها هم پولی بین دست و بالشان داشتند، فرشته‌اش هیچگاه پر پر نمیشد... دخترک اشک چشمان را پاک کرد. با شوق به آغـ*ـوش زن رفت و زن صورت دخترک را بـ ــوسه باران کرد.
زن و مرد بعد از تحویل وسایل و صحبت با دخترک و مادرش راهی شدند و رفتند. مادر با چشمانی اندوه بار دخترش را نظاره میکرد. از ته دل دعای خیری بدرقه آن زن و مرد که مسبب کار خیر بودند، کرد. کنار دخترش نشست، موهایش را نوازش کرد و از خدا بابت داده ها و نداده هایش شکر کرد.

اما در پایان هدفم رو از این داستان بگم.... خیلی از پدرومادرها، توی سال های تحصیلی شرمنده بچه هاشون میشن، بیاید دعا کنیم همیشه کسانی باشند که اینطور کارخیری انجام بدند و مانع شرمندگی و غم چشمای پدرومادرها بشند.
درکش برای ماهایی که توی امکانات زندگی میکنیم، سخته ولی شاید ماها هم تونستیم یه لبخند هرچند کوچیک به اینجور بچه ها هدیه بدیم...

داستان شماره 17

با صدای زنگ ساعت رومیزی از خواب بیدار می شوم.کتری را از آب پر می کنم و زیرش را روشن می کنم.صدای
قارقار گوشنواز چندکلاغ در کوچه می پیچد و من با عشق پنجره را باز می کنم.بویی در شامه ام می پیچد که عجیب آشناست.آشنای بیست و سه سال قبل.نمی دانم دیوانه شده ام یا واقعا مهرماه عطری دل انگیز دارد.به اتاقت می آیم.از خواب بیدارت می کنم.دستت را گرفته و به سرویس بهداشتی هدایتت می کنم.دقایقی بعد، دست و صورت شسته و مسواک زده به آشپزخانه می آیی.لبخند می زنم و کمکت می کنم روی صندلی میزناهارخوری بنشینی‌.مردی که پدرت است با صورتی درهم،صندلی دیگر را اشغال می کند.عادت دارد،اخم هایش صبحانه ی هرروزم است که با یک من عسل هم نمی شود خوردش.برایت لقمه می گیرم.سیر که می شوی،روپوش ها صورتی رنگ که بر سر آستینش نوار چهارخانه ی سرخ آبی و سفید دارد،بر تنت می کنم.موهایت را با عشق می بندم و می بافم و مقنعه ی کوچک با همان نوار در لبه اش را برسرت می کشم.تمام کتاب هایت را از شوقی کودکانه درون کیفت می چپانی.ریاضی،بخوانیم،بنویسیم،قرآن و من لبخند می زنم.کتانی های کوچک سفید را برپایت می کنم.دستم را می گیری و از زیر قرآن کوچکم رد می شوی.در را می بندم و هردو باهم وارد کوچه می شویم.امروز من هم باتو به مدرسه می آیم.پا به پایت کوچه ها را می دوم و صدای آهنگ باز آمد بوی مدرسه در سرم می پیچد.پا روی برگ خشک شده درختان می گذاریم و به خش خشش زیر پایمان می خندیم.دیشب تمام کتاب هایت را ورق به ورق گشتم.دیگر اثری از درس های بچگی ام نبود.بو کشیدم کتاب ها و دفترهای نوی جلد شده ات را.دیشب بعد از گرفتن ناخن هایت تمام ناخن هایم را گرفتم،تا مبادا فردا ناظم با دیدن ناخن های بلندم تنبیهم کند.صدای از جلو نظام در سرم اکو می شود.بوی ماه مهر زیر بینی ام می رقصد،پدرت می گوید این روزها دیوانه شده ام و من لبخند می زنم و شاید واقعا دیوانه شده ام.
دخترکم...
حالا من زنی هستم در آستانه ی سی سالگی.سال هاست روز اول مهر را خوابیده ام.سال هاست که دیگر این لحظه ها را تجربه نکرده ام.امروز ولی پوسته ی سی سالگی ام ترک برداشت و من شدم دختربچه ای همسن خودت.دست در دستت روزهایم ورق خورد و من شدم دخترکی هفت ساله با کوله ای بر دوش،که دوان دوان به مدرسه می رود.
دخترکم...
شاید این روزها نفرت داشته باشی از مدرسه و صبح اول صبح بیدار شدن،اما روزی می رسد که زندگیت سرشار از بی مهری می شود‌.حسرت از خوب ها و از بدها بر دلت می ماند.حسرت دویدن بر روی برگ های خشک،گرمکن های زنگ ورزش،گچی شدن مانتو،شستن تخته پاک کن و زنگ های تفریح و آرزو می کنی که ای کاش زندگیت برای یک ربع هم که شده زنگ تفریح داشت.


ادامه داستان ها در تاپیک 2
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    همه ی داستانها زیبا بودن. البته بعضی هاشون اصلا ربطی به روز اول مدرسه نداشتن.
    اما به داستان ۱۷ رای میدم. پر از احساس بود و قلم خوبی داشت. متفاوت تر بود نسبت به بقیه داستانها.
    موفق باشید.
     

    *GHASEDAK*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/07
    ارسالی ها
    113
    امتیاز واکنش
    1,095
    امتیاز
    336
    به شماره ی ۱۵ و فکر میکنم و ۱۷ رای دادم
    نویسندگی یه اصولی داره که مطمئنا باید رعایت بشه...
     

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    بنابر دلایلی داستان شماره دو عوض شد و رای هاش حساب نمیشه
    پایان مسابقه تعداد رای های الانش از رای های پایانیش کم میشه

    ***

    دقت کنید ما یک برنده از این تاپیک و یکی از تاپیک دوم داریم که دیگه تعداد رای هاشون مدالشون رو مشخص می کنه
     

    Melika_mghzi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/11
    ارسالی ها
    898
    امتیاز واکنش
    26,280
    امتیاز
    881
    از عزیزان خواهشمندم داستان هارو بخوانند و رای بدهند. وقت میگیره اما منصفانه به حق رای میدید(:
    لطفا منصفانه رای بدهید!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    1,041
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    842
    پاسخ ها
    41
    بازدیدها
    1,657
    پاسخ ها
    63
    بازدیدها
    2,772
    پاسخ ها
    74
    بازدیدها
    4,955
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    3,382
    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    4,426
    پاسخ ها
    45
    بازدیدها
    2,200
    پاسخ ها
    134
    بازدیدها
    6,071
    پاسخ ها
    57
    بازدیدها
    3,178
    پاسخ ها
    94
    بازدیدها
    7,073
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    2,877
    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    7,475
    Z
    • قفل شده
    • نظرسنجی
    پاسخ ها
    86
    بازدیدها
    6,497
    Z
    پاسخ ها
    38
    بازدیدها
    2,326
    Z
    پاسخ ها
    7
    بازدیدها
    583
    پاسخ ها
    28
    بازدیدها
    2,047
    پاسخ ها
    46
    بازدیدها
    2,078
    بالا