رویداد رویداد، مسابقه قلم

  • شروع کننده موضوع *SAmirA
  • بازدیدها 7,504
  • پاسخ ها 97
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fihgter•riant

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/02/01
ارسالی ها
549
امتیاز واکنش
2,187
امتیاز
448
محل سکونت
انبار اسپند
[باسمه تعالی]
نمیدانم...
نمیدانم چند دقیقه است نگاهم میخ صفحه ی خاموش موبایلم شده و قصد دل کندن ندارد،شاید دقیقه ها و شاید هم ساعت ها گذشته از لحظه ای که بیخیالانه و آسوده خاطر همچون همیشه در فضای مجازی میچرخیدم ، البته که این دنیای مجازی مدّت هاست زندگی واقعی ام را بازیچه دست خود کرده...
میچرخیدم و نگاهم را در سوراخ و سنبه ها میدواندم که رسیدم به یک نام عجیب ، عجین شده با سلیقه ای آشنا ، آشنا ترین چیزی که در این فضای الکترونیکی میتواند وجود داشته باشد یا واقعی ترینشان ، آنقدر واقعی که اِنگار بارها و بارها با او چای مورد پسند سلیقه اش را خورده ای و میدانی مصرف شکرش شیرینی فروشی ها را به دست استهزاء میگیرد و امان از آن وجود بینهایت ضدّ و نقیض ولی دلنشینش ، یا ... حداقل برای من دلنشین!
آواتارش را از نظر میگذرانم یکی از همان عکسنوشته هایی است که خودش ساخته بود!بازهم نشانی دیگر از او در این حساب کاربری ، که گویی غیر از واجب بودن سلام اطلاعات دیگری در ورطه ی سخنوری در دست نداشته و با همان ، رسم ادب را به جا آورده . این علائم و نشانه های پیاپی ‌، سخنی غیر از اینکه خودش است و دوباره آمده میتوانند داشته باشند؟
با خود گفتم:( خب اصلا خودش باشد مگر قول نداده بودم که دیگر خط قرمز هایم را زیر پا نگیرم،خط قرمز به درک مگر او نبود که ناگه رفت و رد پاهایش را هم با خود برد،جملات زیبا و نمکینش را هم برد،تمام اَشکالی که برایم درست کرده بود را هم برد خلاصه هرچه میشد در این دنیا بار زد و برد را ، او برد...
فقط یک منِ زخم خورده بودم که در بقچه اش جا نمی شدم!)حساب کردن مگر ها و چیز هایی که بـرده،باشد برای دقایقی که در اتاق فکر خوشبویمان میگذرانم، حال باید رشته ی کلام را بدست گرفته وکلاف بی پایان افکار را دست باد دهم تا با خود آن را به دورها و دورترهایی که راه رسیدن به مرا پیدا نکند ببرد .
به خود آمده و دست های عرق کرده ام را تکانی میدهم ، فکر میکنم اولین بار است که با دیدن این رمز سخت به جای بالیدن به هوش خود ، ناسزا بار دل خجسته ام میکنم!
آخرین بازدیدش با زمانی که از ارسال پیام میگذرد یکیست!یک ساعت و سی دقیقه ، یک ساعت و سی دقیقه‌ ‌گذشته و من غرق در خیالاتم حرکت قورباغه را مدام تکرار کرده ام،کم نیست؟...نه‌‌،نه برای دوستی که پشت سه سال خاطره مدفون است،حتی زیاد هم هست!!
مثل هر آدم دیگری کلمه شما را ارسال میکنم ولی سلول های خاکستری و دریچه های بیتاب قلبم "او"بودنش را فریاد میزدند!
جمله ای عامیانه و دوکلمه ای را تایپ میکنم:(تو...خودتی؟)چندین بار میخوانمش یعنی چه؟من با کدام عقل این را بفرستم، البته که عقلی در کار نبوده و دل برای اولین بار می خواهد حکمرانی کند ، دلی که زیر سلطه ی عقل یکبار نتوانست به "او" میم مالکیت نسبت دهد حتی در خلوت و تنهایی با خود و این قبیل خواسته ها شد عقده و جمع عقده ها شد تازیانه بر تن نحیف احساسات درونی!
نه ، این جمله ی کوتاه ولی پر حرف را ارسال نمیکنم چرا که شاید خودش نباشد،هرچند که این شاید با سنجیدن احتمالات یک هزارم اتفاق می افتد ولی منِ عشق ریاضی تمام احتمالات را در نظر میگیرم و به همان شما بسنده میکنم تا دل هم حساب کار دستش آمده و دیگر هـ*ـوس حکمرانی به سرش نزند!
ساعت ها شتابزده از پی هم میگذرند و ساعت حدوداً دو ی نصف شب است اما من ول کن نبوده و هر ده دقیقه سر و گوشی در بینهایت مجازی آب میدهم ولی دریغ از بازخوردی زِ آن کاربرِ "دلم تنگه برات" ...
عقل مرا به مسخرگی گرفته و شدت حرص خوردنش به حدی است که کم مانده از کاسه ی سرم بیرون بپرد و برای دقایقی خنک شدن هم که شده در یخچال فریزر اتراق کند . از انجا که این کار ناممکن است بنا گذاشته بر وزوز کردن ، بلکه رضایت داده و به خواب روم . بالاخره خستگی جسمم را تسلیم خود کرده و امیال روحم را به کنجِ خاموشی میفرستد . در نهایت این خواب است که فاتح چشمانم میشود .
صبح خروس خوان طبق عاداتی که فقط در تعطیلات تابستان گریبان گیرم میشوند بیدار شده و پس از سری به اتاق فکر زدن و چایی ای مهمان معده کردن همچون کسانی که از یک کیلومتری تکنولوژی رد نشده اند به تلفن همراهم میپرم و باز مکرّرات را تکرار میکنم و جز یک شمای بیجواب چیزی عایدم نمی شود .
یک هفته گذشته و خدا میداند که احساساتی چون کنجکاوی ، استرس و دلتنگی چگونه قاشقی شده و بر دل هندوانه ای من حمله کرده اند گویی تا پوستش را کاملاً از درون نتراشند بیخیال نخواهند شد!
ناامیدانه سایت مورد نظرم را باز کرده و سری به رمان مورد علاقه ام میزنم که در یک آن نگاهم به یکِ سفید رنگ ، شناور در سرخیِ چشم نواز میخورد ، سرخی ای مطبوع تر و چشم نوازتر از انار شب یلدا و یا رژ مورد علاقه ی دختر خاله ام!
عضلات به کار می افتند و جان لبریز میشود تا صفحه بالابیاید . بالاخره فرستنده را میبینم خودش است! همان حساب کاربری قدیمی که مدت ها خاک میخورد ، همانی که اکثر نشان های سایت را جارو کرده و صد ها تشکر از آن خود ساخته بود ولی پیامش را که میبینم به شک می افتم ، احتمالش یک هزارم درصد است ولی بازم هست ، احتمال اینکه خودش نباشد . نوشته:
-رعنا خانم جواب سلام رو دادن واجبه حتی اگه اون آدم یه ناشناس با نام عجیب باشه!
نامم رعنا،تنها اطلاعاتی بود که سه سال پیش در اختیارش گذاشته بودم نه سنّم را گفته و نه شهرم را آشکار ساخته بودم و اوهم مؤدّب تر از آن بود که پا فشاری کند . همیشه در عین حفظ ادب، شوخی میکرد و من را نیز ریحان خانم میخواند اما حال گفتن اسمم را پای چه بگذارم؟پای اینکه نکند خودش نباشد؟
بالاخره دل طاقت نیاورده و فرمان را در دست میگیرد ، انگشتانم هم مطیع او مینویسند و ارسال میکنند این جمله ی دو کلمه ای را:
-تو ...خودتی؟
اگر خودش باشد که طبق معمول پای عمه ی کوچکش یا همان زنگوله ی پای تابوت آباجان و ننه اش راوسط میکشد و میگوید:(پَ نَ پَّ عمّه ی بزرگوارمم)هشدار آمد ، شاید شیرین ترین هشدار در طول زیستنم! از خط اول با طمأنینه شروع به خواندن میکنم...
-نه ، راستش ریحون خانم چند وقتیه دیگه همون فردین کله خراب نیستم من الان یه سربازم که سربازیش تموم شده . من فارغ التحصیل دانشگاه افسری ام و برنده هم هستم برنده ی یه میدون تو خونه که تو هم کمکم کردی ، چجوری؟بهت میگم ، من گفتم یه رعنا خانم هست که هم محله ای مونه و تو کوچه ی(...)زندگی میکنه ، چادر خیلی بهش میاد و هر چی از نجابتش بگم کم گفتم همون رعنایی که تو گفتگوها زمانی که متنم رو نقد میکرد دوم شخص جمعش مفرد نشد و حسابی مرد ستیزه خلاصه ما گفتیم و گفتیم و نتیجش شد آخر هفته ای که قراره عازم خونه ی شما بشیم ، ریحون بانو من همون پسر خوشتیپم که کمتر از یه سال پیش بستنی ریخت رو چادرت و با رفیقت حسابی اخم تحویلش دادین ، البتّه توی ذوقِت نخوره ها من دیگه کچل نیسم!
با بهت پیام بلند بالایش را از نظر میگذرانم ولی مجال تجزیه و تحلیل نمیابم چرا که مادرم با ضرب در اتاق را میگشاید و همانطور که چادر را روی سرش تنظیم میکند و نگاهش بین درِحیاط و صورت من در حرکت است میگوید:
-رعنا چهارشنبه شب قراره خاستگار بیاد . خانواده ی خوبین ‌، گفتم بهت تا راجبش فکر کنی و مث قبلیا الکی ایراد نگیری فامیلیشونم داوودی بود فکر کنم ، مادره دوسته خالته ، خالت تاییدشون کرد ، گفت خانواده ی درست و حسابی ای هستن .
با فاطمه ی بلندی که پدرم از حیاط سر داد مادر با عجله خداحافظی کرد و مرا میان احساسات سکته دهنده ای چون سردرگمی ، تحیّر و شاید شادی رها نمود و رفت . شادی ای که پشت خرواری از خجالت کمرنگ شده و دوست دارد عاقلانه بروز داده شود . آری ، من ماندم و قطار سریع السیری که تونل های قلبم را یکی پس از دیگری درنوردیده و فتحشان میکرد . پیام دیگری فرستاده بود با این مضمون که:
-میگم ریحون خانم بیا یه کاری کنیم این دله تنگه من یکم آروم بگیره . شب خاستگاری که راحته ، خانومای فعّال خانواده یادت میدن چیکار کنی ، اما واسه روز عقد بیا یه بار امتحان کنیم ، من خطبه رو میخونم شمام سعی کن در جواب از کلمه هایی که با "ب" شروع میشن استفاده کنی!! خانم رعنا رستگار آیا وکیلم شما را با مهریه ی معلوم(چهارشنبه معلوم میشه:) به عقد دائم فردین داوودی در بیاورم؟ریحون خانم بنده وکیلم؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Ayriya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/27
    ارسالی ها
    43
    امتیاز واکنش
    449
    امتیاز
    171
    محل سکونت
    nutella bar
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]روزها بود که در این اتاق لعنتی حبس شده بودم!البته بهتر بگویم،خودم خودم را حبس کرده بودم.بیرون می رفتم که چه؟
    با بیرون رفتنم بیش از پیش به بی اهمیتی خود پی می بردم!در سراسر این جهان کسی نبود که به من اهمیتی بدهد!دیگر دلیلی برای ماندن و ادامه دادن این زندگی خفت بار نبود...بهتر بود که همین امشب خلاص میشدم...
    به همه جوانب فکر کرده بودم،من فقط رهایی میخواستم...
    ازهمان اول که در پرورشگاه چشم گشودم و هیچ کس نبود که به من اهمیتی بدهد،رهایی میخواستم...
    رهایی از چنگ احساس تنهایی و بی ارزشی...
    و حالا...حالا دیگر زمان رهایی است!
    خواستم کار را یکسره کنم ولی به سرم زد که قبل از مرگ سری به پناهگاه نسبتا امن مجازی ام بزنم!
    وارد نگاه دانلود شدم و پروفایلم را نگریستم!نه دنبال کننده ای و نه دنبال شونده ای!من حتی در دنیای مجازی هم محکوم بودم به تنهایی!!
    قصد خاموش کردن سیستم را داشتم که ناگهان علامت بالای صفحه توجهم را جلب کرد...
    یک گفتگوی جدید!
    با خیال آنکه چیز بی اهمیتی است آن را باز کردم...آنچه می دیدم را باور نمیکردم!کسی با نام کاربری دل تنگتم یک "سلام"فرستاده بود!
    بغض حبس شده در گلویم سر باز کرد...
    شاید من آنقدر ها هم بی ارزش نباشم...
    شاید واقعا یکی هست که مرا دوست می دارد!
    با بهت به صفحه خیره شدم...
    خدا می داند چند بار کلمات را خواندم...
    بعد از کمی تفکر تایپ کردم:"میدونی با این پیام باعث شدی از یه تصمیم بزرگ منصرف بشم؟"
    و بعد از ارسال،دوباره نوشتم:"تو کی هستی؟من میشناسمت؟"
    بی صبرانه منتظر بودم...
    نه تنها آن روز بلکه تا مدت ها پس از آن...
    هیچکس نمیداند که من هنوز هم به امید پاسخ آن شخص وارد سایت میشوم...
    هرچند هیچکس هم نمی داند که یک نفر پس از فرستادن پیام"دل تنگتم"به محبوبش،سیستم خود را خاموش کرد و در یک لحظه تصمیم به رها شدن از این کره ی خاکی گرفت...
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]صبح دلگیری بود.
    امروز هم مثل همیشه، بیدار شدم تا کارای خونه رو انجام بدم. باید خانوم خوبی برای این زندون به ظاهر خونه، می‌شدم.
    هوای گرم جنوب، سرگیجه‌های شدید من و تنبلیه چشمم، همه و همه مانع ادامه‌ی کار می‌شدند. بازم باید تحمل کنم، باید به خانواده‌م ثابت می‌کردم که توی این رابـ ـطه من مقصر نیستم و دارم تلاش خودمو می‌کنم‌.
    ناهار ماکارانی درست کردم و منتظر بودم اقا از سرکار بیاد. روی تخت مشترکمون دراز کشیدم، تختی که از شب اول نه من روش خوابیدم نه اون.
    گوشیمو گرفتم دستم و بعد مدت‌ها رفتم تا یه سر به انجمن نگاه دانلود بزنم. از یکی دو هفته قبل عروسیم، دیگه نتونستم برم چک کنم که رمانم به کجا رسید یا چه رویدادهایی اضافه شده.
    یه پیام خصوصی داشتم؛ رفتم چک‌کنم که نگاهم به اسمش افتاد، اسم اکانت طرف «دلم تنگه برات» بود.
    ابرو بالا انداختم و زیر لب گفتم:
    _ اخه کی همچین اسمی برای اکانتش انتخاب می‌کنه؟!
    دیدم عنوان پیام رو نوشته «سلام» خوده ‌پیامش هم فقط یه سلام بود. راستش اونروز زیاد جدیش نگرفتم ولی کاش گرفته بودم.
    همون شب بعد یه بحث طولانی بین من و همسرم، تنها توی انباری چسبیده به اتاق خوابم دراز کشیدم. اشکام بی‌وقفه می‌چکید و زیر لب توی ذهنم با مامانم حرف می‌زدم:
    _ من که گفتم نمیخوامش گفتم نمیخوامش!
    یهو ضربه‌ی محکمی به دیوار خورد‌. ترسیده نیم‌خیز شدم ولی با دیدن سکوت، دوباره دراز کشیدم.
    از اونروز یه صداهایی توی خونه می‌پیچید، منم می‌گفتم چون دیوارا نازکه صدای همسایه‌ها میاد. تا این که یه روز وقتی ظرف میشستم، با خودم گفتم:
    _ خدا رو چه دیدی، شاید مشکلمون درست شد!
    همین حین، قابلمه از روی اجاق افتاد و محتویاتش نقش زمین شد. ترسیدم ولی خودمو زدم به اون راه، گفتم:
    _ باشه باشه درست نمیشه، چرا عصبانی میشی؟
    اون‌روز احساس کردم موجودات ماورایی اطرافمه اما انگار بازم اشتباه می‌کردم.
    چند روز گذشت، من و همسرم کارمون به طلاق کشید ولی خودمم نمیدونستم چرا.
    شوهرم ادعا داشت من خــ ـیانـت کردم و منم می‌گفتم چون نمیخوامش چنین برداشتی داره.
    بالاخره طاقت نیاوردم و رفتم سر گوشیم، انجمن رو چک ‌کردم و دوباره اون پیام مرموز رو از نظر گذروندم. درسته رابـ ـطه‌ی ما از اولشم اشتباه بود ولی بعد این پیام توهینای شوهرم بیشتر شد، بیشتر بحث می‌کرد و بیشتر تهمت می‌زد.
    با خودم گفتم حتما یکی بهم علاقه داره و برای همینم کاری میکنه تا از همسرم جدا شم.
    خلاصه برگشتم خونه‌ی بابام؛ اگه بگم با این جدایی زندگیم داغون شد، دروغ گفتم و در حق زندگیه الانم کم لطفی کردم.
    یه روز دیدم یک شماره ناشناس به‌گوشیم زنگ میزنه، ترسیدم شوهرصابقم باشه وجواب ندادم. بعد چندبار به اجبار اتصال رو زدم و اروم گفتم:
    _ بله!
    یه صدای کاملا غیر طبیعی گفت:
    _ دلم تنگه برات
    تماس قطع شد و من متعجب موندم، شوکه شدم.
    یهو انبوهی از هشدار پیام‌ها و زنگ‌های بی پاسخ و دریافتی، روی صفحه گوشی بالا اومد. از بس گوشیم داغ شد که مجبور شدم پرتش کنم پایین، بعد چند لحظه برداشتمش تا چک کنم قضیه چیه که یه پیام نمایش داده شد با این مضمون:
    _ سلام!
    بعدش دیگه گوشی داغ نبود، هنگ نمی‌کرد و به راحتی می‌شد پیام‌ها و تماس‌هایی که گویا این مدت دریافت شده و پاسخ داده شده رو دید.
    پیامایی از طرف یه ادم ناشناس و جوابای عجیب و صمیمی‌ای که از طرف من داده شده، همه‌ی اینا تمام کج فکریای شوهرمو توضیح می‌داد.
    هرچند من از این جدایی سود بیشتری بردم اما از اون موقع محتاط‌تر شدم، چون گاهی اوقات پیام‌ ناشناسی که دریافت می‌کنیم از طرف یه دوست قدیمیه، حتی میتونه از طرف یه قاتل باشه، ولی گاهی اوقاتم میتونه فقط یه حکری که حوصله‌ش سررفته، باشه.
    مراقب پیام‌های ناشناس زندگیتون باشید، همه مثل من از جدایی خوششون نمیاد!
     
    آخرین ویرایش:

    Electron

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2018/11/18
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    48,836
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    ... هویزه ...
    [HIDE-THANKS]اولین باری که باهاش حرف زدم بعد از عمل امیرعلی بود قرار بود بهم و یا بهمون از حال امیرعلی خبر بده.
    بعداز اون خیلی باهم حرف میزدیم حالتاشو میشناختم میدونستم چند روزیه که آشفتس ولی فقط به من میگف خانوادم میخوان که من ازدواج کنم اونم با کسی که اونا میخوان.
    روز یه شنبه آبان‌ماه بالاخره گفت که کی رو دوست داره باورش برام سخت بود کسی که دوست داشت من بودم منه حورا البته منم دوستش داشتم خیلی زیاد. ولی نمیشد، نباید که میشد. فردای اون روز طوفان شد همه چی بهم ریخت سره اینکه علی جا زد. دیگه نه من، علی رو میخواستم نه علی من رو.
    خواستم که برای همیشه برم میخواستم بن شم که هیچ وخ حتی به وسوسه هم برنگردم به عمد تو چت باکس تبلیغ کردم و خودم به مدیرا گفتم، ازشون خواستم که بنم کنن همینم شد فردا صبحش بن شدم چند روز گذشت تو این چند روز زینب دوست مشترک منو علی روزی دوبار زنگ میزد از حال و اوضاع میگف از حال بده علی میگفت وسوسه شدم دلم رفت برا حال بدش. به این فک کردم که یه پیج فیک بزنم و برگردم که دیدم پیج قدیمی خواهرم هست با اکانت هلما وارد شدم. رفتم سراغ علی حرف زدیم، دعوا کردیم، گله کردیم، عصبانی شدیم ولی هردومون هم گفتیم که همو دوست داریم بعد از کلی بحث تصمیم بر این شد که ریسک کنیم بیخیال باشیم. من بادومش بودم و عزیزش شدم، علی بود و پرتقالم شد.
    اوایل هفته سوم آذر ماه بود اون شبا خیلی باهم بودیم تو یکی از همون روزا هردومون بن شدیم من بخاطر مولتی بودن اون موقع نمیدونستم مولتی ینی چی فقط بن بودنو میدیدم، فقط نبودن علی رو.
    بعد از کلی خواهش و تنما تونستم برگردم ولی دیگه علی نبود من بودم و آهنگی که مال علی بود آهنگ پرتقالِ من از طاهر قریشی.
    تو این مدت با دختر دوست باباش که اونم اینجا بود دوست شدم که البته اونم ازش خبری نداشت.
    یه اتفاق بزرگ افتاد‌ علی اواخر دی ماه برگشت ولی دیگه اون علی نبود و من چیزایی رو فهمیدم که دیونم کرد علی سرطان داشت.
    مدتی بودش و حرف میزد باهام ولی دوباره اسفند ماه رفت برا درمان و دوباره غیبت طولانی علی ولی من. . . ؛ من هر روز بهش پیام میدادم از همه چی براش میگفتم ولی قبل از هرچیزی اول حالش رو میپرسیدم اونم هر ماه یه پیام با این مضمون که خوبه یا نگرانش نباشم میداد و یا گاهی اگر خبری بود میگفت.
    خسته شدم از اینهمه نبودن خسته شدم از این خط یه طرفه که فقط من پیام میدادم و کسی نبود اون طرف که سین کنه. خیلی دلگیر بودم بدون هیچ فکری از اون گفت و گوی شخصی لفت دادم میخواستم که از سایت برم از مدیریت خواستم که تمام پیامای پروفایلمو حذف کنن آواتارمو حذف کردم، نام کاربریمو عوض کردم ولی نمیدونستم چی بزارمش تو اون لحظه تنها حسی که داشتم دلتنگی بود. چشم بسته رمزمو عوض کردم.
    *****
    بعداز مدتها تحمل کلی قرص و دارو و درمان از بیمارستان مرخص شدم، خوب شدم میدونستم اگه حورا بفهمه همه دنیا رو خبر میکنه. حورا، بادوم کوچولوی من. با ذوق گوشی رو از پیمان گرفتم وقتی وارد سایت شدم اون گفت و گوی قدیمیون بود ولی اولین چیزی که دیدم این بود که حورا لفت داده بود وقتی پیاما رو خوندم از تک تک کلمات حال بدش معلوم بود هرچی میزدم رو اسمش اکانتش بالا نمیومد کلافم کرده بود.
    یه پیام دیگم بود اکانت طرف جالب بود " دلم تنگه برات" تو اوج حال بدم خندم گرفت رو اسمش ضربه زدم فقط یه پیام توش بود که تاریخش برای دیروز ساعت سه و سی و سه دقیقه بود پیام این بود (سلام پرتقالم) دنیا رو سرم آوار شد نابود شدم حورا بود، بادومک من. روزا گذشت ولی دیگه حورا نیومد، هیچ وقت نیومد ولی من هروز بهش پیام دادم پیام هایی با یه دنیا دلتنگی و خستگی هر روزی که گذشت و میگذره.
    [/HIDE-THANKS]
    من نویسنده نیستم معذرت از تمام نویسنده ها و کسایی که اینو خوندن:)
     
    آخرین ویرایش:

    deimos

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    1,092
    امتیاز واکنش
    118,349
    امتیاز
    1,176
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    «به نام یگانه ایزد منان»
    «شروع شاد»

    پارت 1
    دی 1393
    نیما:
    «الآن که دارم اینا رو برات می نویسم، دیگه به ته خط رسیدم. الآن که داری اینا رو می خونی، دیگه به ته خط رسیدی. الآن که دارم به موهای بلند شده ام چنگ می زنم، از خودم متنفرم. الآن که داری واسه یه دم و بازدم دیگه تلاش می کنی، از خودت متنفری. همیشه می گفتی: « تفاهم و صداقت، عشق میاره» ولی دیدی ما از عشق به تفاهم وصداقت رسیدیم؟ حتی حالا که این تفاهم، سره یه پوچی بی پایانه، باز هم پشیمون نیستم. من از دیدنت پشیمون نیستم آرام. می دونم. بهتر از هر کسی می دونم که دستای گرمت نمی تونه این نامه رو لمس کنه. بیشتر از هرکسی دلم هوات رو کرده و کم تر از هرکسی سراغت اومدم. نه این که نخوام ببینمت. نه به مولا. نیومدم چون نمی خواستم این جوری ببینمت. نمی خواستم جلوی من بشکنی. همیشه جوری نگاهم می کردی، انگار من تنها مردِ روی این کره خاکیم. می خوام جوری برات جون بدم، که باور کنی تو تنها فرشته ی منی. باور کن این آخرین باره که...»
    با ورود ناگهانی پرستار بخش، گوشی توی دستای سرد و بی حسم خشک شد. بارها بهم گفته بودن این چند ساعته باقی مونده تا عمل، حیاتی و مهمه و باید دور از لوازم الکترونیکی و در آرامش کامل استراحت کنم. اونا نمی دونستن من دارم برای رسیدن به آرامشم این کار رو می کنم. به هر دکتری می گفتن به مواد بی هوشی آلرژی دارم و شانس زنده موندنم، کم تر از پنج درصده، از این عمل شونه خالی می کرد. نمی دونستم دکتری پیدا می شه که راضی شه به قیمت مرگ قطعی یه آدم، جون یه آدم دیگه رو نجات بده؟
    با دیدن نگاه تیز پرستار که زن سالخورده ای بود، دستی به صورتم کشیدم تا اثر اشک رو از صورتم پاک کنم. اما این کار وقتی که چشمام از گریه ی زیاد می سوخت و دیدم از اشک تار بود، واقعا چقدر فایده داشت؟! از غرور مردونه ی من، هیچی باقی نمونده بود. چقدر حقیر بود غروری که آرام عاشقش بود.
    پرستار حال خرابم رو دید. آه سردی کشید و دستش رو برای گرفتن گوشی دراز کرد. روحش هم خبر نداشت داره آخرین شانس خدافظیم با آرام رو ازم می گیره. روحش هم خبر نداشت داره چه چیز با ارزشی رو از دستم بیرون می کشه. اگر همون نیمای تخس و سرد سابق بودم، به هیچ قیمتی کوتاه نمی اومدم اما الآن...
    متن تلخ روبه روم رو از نظر گذروندم. این متن پر از «تفاهم» بود ولی... تلخ بود. انقدر که دهنم از تلخی این عشق، مزه ی زهرمار گرفته بود. می خواستم با این عمل شادش کنم؛ نه دلتنگ و مدیون. می خواستم یه شروع دوباره داشته باشه، با این که بهم گفته بودن شانسم برای این که توی این شروع دوباره کنارش باشم، کم تر از پنج درصده.
    منی که کل عمرم یه سر داشتم و هزار سودا، منی که به غرور زیادم معروف بودم و هیچ وقت پام رو روی زمین سفت نمی ذاشتم، حالا به کسی تبدیل شده بودم که هیچ وقت تصورش رو هم نمی کردم. ریش های اصلاح نشده و صورت نامرتبم، روح هزار تکه شده و دستای یخ زدم، سکوت تلخم و نگاه غمگینم، گواه دلتنگیم بود.
    شاید وقتش بود برای یک بار هم شده، تسلیم شم. این جوری اگر زنده از عمل بیرون می اومد، شاید می تونست یه شروع شاد داشته باشه. تمام امیدم این بود که فراموشم نکرده باشه و برای یک بار هم شده، به این سایت سر بزنه. تمام دعام این بود، که زنده بمونه. تمام خواسته ام این بود که اگر نتونستم زنده بمونم، فراموشم کنه. دیگه برای هر عشقی بین ما دیر شده بود.
    درست لحظه ی آخر متن رو پاک کردم. سایتی که اولین بار اون جا دیدمش و آخرین بار هم اون جا ازش جدا شدم. می خواستم اگر خدا بهم رحم کرد و زنده از این عمل بیرون اومدم، دوباره شروع کنم. می خواستم اگر فرصتی بود، براش توضیح بدم چرا ازش جدا شدم و بهش بگم چقدر دوستش دارم. می خواستم اگر عمر دوباره ای داشتم، ادامه ی این پیام رو براش شعر بارون کنم. پر از حرف بودم ولی با آکانتی که تازه ساخته بودم، فقط یه کلمه نوشتم: «سلام»

    پارت 2
    تیر ماه 1398
    آرام:

    هیاهوی اطرافم، لباس سفیدم که بی بی آفتاب خدا بیامرزم می گفت:«لباس بخت هر دختریه»، آرایش غلیظی که بی روحی صورت خسته ام رو پوشونده بود، حلقه ی سنگینی که دور انگشت ظریفم بود، همه و همه ثابت می کرد که من دارم عروس می شم. عروس مردی که نیما نیست...
    بعد از اون سرطان لعنتی، دیگه هیچ وقت فکر نمی کردم بتونم همچین روزی رو ببینم. توی روزایی که موهام می ریخت و وزنم کم می شد، پوستم بی رنگ و بدنم بی رمق می شد، من فقط به این فکر می کردم چی کار کنم که وقتی به دیدنم اومد توی ذوقش نخوره؟ وقتی اومد چی بپوشم که بدحالیم رو بپوشونه و چی بگم تا دردکشیدنم ناراحتش نکنه؟ اما اون توی روزایی که داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم و روزی هزار بار پیش خدا آرزوی مرگ می کردم، حتی یک بار هم به دیدنم نیومد. کسی که ادعا می کرد اگر کسی واقعا عاشق باشه، دیگه تفاهم و صداقت براش مهم نیست؛ از وقتی فهمید سرطان گرفتم، منو به حال خودم رها کرد.
    من دلتنگ مردی بودم که خودش عشق رو برام معنی کرد و خودش هم معنیش رو عوض کرد. هرچی رویا برام ساخته بود رو با دستای خودش خراب کرد و وسط ویرونه ی یه عشق نافرجام رهام کرد. به خودم که نمی تونستم دروغ بگم. توی این 5 سال، منه احمق هر روز برگشتش رو خیالبافی می کردم. هر روز منتظر لحظه ای بودم که مثل همیشه با عشق توی چشمام نگاه کنه و برام از آینده بگه. هزار جور جواب برای برگشتنش آماده کرده بودم و هزار جور رویایی که در حد همون رویا موندن. چون اون بی معرفت بعد از اون شبی که فهمید برای سرطانم نیاز به عمل پیوند دارم و شانس زنده موندنم خیلی کمه، دیگه هیچ وقت سراغم نیومد.
    تا چند ساعت دیگه من شرعا و عرفا زن مرد دیگه ای می شدم اما نمی تونستم از نیما دل بکنم. 5 سال رو با خاطرات 5 ماه اش گذرونده بودم اما بیشتر از این خــ ـیانـت بود. انگار لازم بود یه بار دیگه، فقط و فقط یه بار دیگه به اون سایت برم و پیامامون رو از اول بخونم تا باور کنم. باور کنم این حجم از بی وفایی رو. بی وفایی کسی که برای خودم ازش یه بت بی عیب و نقص ساخته بودم.
    گوشی آرایشگر رو قرض گرفتم و اسم سایت رو سرچ کردم. سایتی که به مادرم گفته بودم دیگه حتی اسمش رو هم یادم نیست. نه تنها اسم سایت، حتی نام کاربری و پسوردم رو هم فراموش نکرده بودم. چطور ممکن بود تاریخ تولد مردی که عاشقش بودم رو فراموش کنم؟
    میون اون حجم بالای پیام ها، پیامی با عنوان «سلام» توجه ام رو جلب کرد. حتی با دیدن این عنوان هم، قلبم به تپش افتاده بود. قبل از این که مغزم بخواد تصمیم درست رو بگیره، قلبم راه خودش رو رفت. با دیدن «سلام» ی که توی متن پیام بود، بی هوا دستام یخ زد. این متن پیام و این عنوان ساده، دقیقا عین همون پیامی بود که نیما بار اول بهم داده بود. نگاهم روی اسم کاربریش چرخید. «دلم تنگه برات» دستای سردم بی حس شد و گوشی از دستم افتاد. آرایشگر با لحنی عصبی که سعی می کرد مودب باشه، غر زد:
    - حواست کجاست آخه عزیزم؟ خداروشکر سالمه.
    من اما خشکم زده بود. دستام به دسته ی صندلی چسبیده بود و نگاهم ذره ای از دامن پف دار سفیدم جدا نمی شد. اشکی که بی اراده روی صورتم غلطید، آخرین سوگواری این عشق بود. بس بود این همه دلتنگی و خود خوری، برای کسی که توی 5 سال، فقط یه بار پیام می ده. اون لیاقت این عشق پاک رو نداشت.
    سرم پایین بود و به هیچ کدوم از عروسای دیگه نگاه نمی کردم. نمی خواستم ببینم کدوم عروس خوشگل تره و نمی خواستم هیچ کس این صورت ماتم زده ام رو ببینه. غرق خاطرات خوب و بدم بودم و حواسم به گذر زمان نبود. با صدای آرایشگری که با مهربونی ذاتیش گفت:
    - آرام صبوری کیه؟ دامادش رسیده.
    از فکر بیرون اومدم. پوشیدن کفشای پاشنه بلندم، تیر آخر این بازی بود. دسته گلم رو برداشتم و بعد از پوشیدن شنلم، از سالن بیرون رفتم. من عروس مرد دیگه ای بودم. عروس مردی که نیما نبود...

    [/HIDE-THANKS]
    پ.ن: دوستای عزیز ممنونم که وقت می ذارید و با نگاه های قشنگتون این متن رو می خونید. اسامی و تاریخ به کار رفته، متن و محتوای داستان، کاملا مستعار و غیر واقعی هستند و داستان به هیچ وجه واقعی نیست. پس خون خودتون رو کثیف نکنید و لبخند بزنید:)
     
    آخرین ویرایش:

    RBahar79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/21
    ارسالی ها
    201
    امتیاز واکنش
    1,358
    امتیاز
    402
    سن
    23
    محل سکونت
    خونمون
    هیچ وقت اون روز رو فراموش نمیکنم
    روزی که از سر بی حوصلگی دوباره وارد انجمن نگاه شدم . فکر کنم دوسالی از آخرین باری که وارد این حساب کاربری شده بودم گذشته بود.
    نمیدونم انگار بهم الهام شده بود که قراره یک اتفاقی بیوفته. اتفاقی که...
    بعد از اینکه یک چرخ زدم و از تغیرات سایت مطلع شدم وضعیت کاربریم رو زدم " ON "
    بعد از یک دقیقه هشدار اومد که "شما یک پیام جدید دارید."
    برام تعجب برانگیز بود چطور کسی با این سرعت می تونست پروفایل من که این همه وقت OFF بود رو پیدا کرده باشه.
    پیام رو باز کردم داده بود :
    -سلام
    تعجب کردم پیام ارسال شده از یک اکانت بود به اسم "گمشده"
    وقتی پروفایلش رو چک کردم هیچی نبود خالی خالی... اما همین که صفحه رو رفرش کردم وضعیتش عوض شد نوشته بود:
    "گمشده ای در تاریکی خاطرات تو به جست و جوی روشنایی قلب تو میگردد."
    از این جمله اش خیلی خوشم اومد.
    براش نوشتم:
    +اگر انقدر غرق خاطراتشی بهتره به جای تغییر وضعیتت برای بدست آوردنش تلاش کنی شاید فانوس تاریکی هات رو پیدا کنی
    منتظر بودم ببینم چی جواب میده خودمو برای هرچیزی آماده کرده بودم که فورا جوابش رو بدم و به قول گفتنی خلع سلاحش کنم اما اون زرنگ تر بود جوابی بهم داد که عوض اون من خلع سلاح شدم . جوابی که مدت ها بود منتظرش بودم جوابی که با خوندنش روح تشنه ام سیراب شد.
    -دلم برات تنگ شده بود بهارنویس
    خودش بود بعد از دو سال بعد از اون جدایی تلخ بعد از اون همه اشک بعد این همه وقت بی خبری حالا برگشته بود تنها با یک جمله که پشتش کلی حرف و خاطره خوابیده بود.
    انگار اونم فهمیده بود دیگه خسته تر از اونیم که دووم بیارم اومده بود که من رو از این وضعیت خلاص کنه.
    برگردونه به اون دوران خوشی که داشتم که داشتیم.
    اون وقتایی که من اولین پست های رمانم رو می نوشتم و اون پا به پام نقدشون میکرد
    که سر ایرادهایی که میگرفت من چقدر حرص میخوردم و اون میگفت:
    "یک خانم نویسنده باید به همه ی ظریفکاری ها توجه کنه تا بتونه با نوشتنش بهار رو به خواننده تقدیم کنه مثل اسمش..."
    از همون جا بود که اسمم شد *بهار نویس*
    خودش خدای نویسندگی بود .
    پر بود از دل نوشته هایی که از دل میومدن و به دل میشستن . به همین راحتی با نوشته هاش دل میبرد و طنازی میکرد.
    عاشق وقتایی بودم که پیش هم میشستیم و باهم و برای هم می نوشتیم . البته که من همیشه کارم نصفه می موند و بعدش مواخده میشدم که چرا دل به کار نمیدم.
    هرچی هم توضیح می دادم به گوشش نمی رفت که نمی رفت میگفت که همه اش بهانه جویی میکنم که بتونم راحت از زیر کار در برم البته حق داشت و حق داشتم
    اخه اون که نمی دید وقتی غرق در نوشتن میشه چقدر جذاب و دلربا میشه و تمرکز رو از من بهار نویس عاشق میگیره...
    زمانی تونستم از تاریکی خاطراتم بیرون بیام که دخترکم منو صدا زد و من متوجه شدم که ساعتی هست غرق در خاطراتم به صفحه رو به روم خیره شدم
    موس رو که حرکت دادم به آخرین نوشته نظرم جلب شد
    "دفتری برای ثمرزندگیم غوغا-بهارنویس"
     

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    هو الحق
    [HIDE-THANKS]
    حس می کنم نفرین شده ام. انگار رعد و برق آسمان، ناله ای را بازتاب می کند. گویی که فریاد می کشد:
    -بمیر. تو شایسته ی مردنی!
    نمی دانم! شاید هم این قلب من است که بر سرم فریاد می کشد. شاید این وجدانم است که فریاد سر داده، جوری که چشمانم را به قطراتی نفرین شده مزین کند. سوزی در سـ*ـینه ام می پیچد:
    -تو گناهکاری!
    در میان این چهار کلمه ای که برایم ارسال شده، هزاران درد پنهان است. دردی که انگار مرا ظالم می خواند. دردی که انگار من بانی آنم! دردی که می گوید:
    -این از بی معرفتی و بی وجدانی توئه!
    گمان می کنم بدانم صاحب این جمله ی بی نام و نشان کیست. همین دانستن بغض را بر سر راه نفسم نشانده. چشمان مشکین پر بغض او، مدام بی رحمی ام را به یادم می آورد. دیدار آخری را به یاد می آورد، که شکستن حرمت عشقش را به همراه داشت.
    "-آقای محترم اومدین جلوی محل کارم و داد می زنین عاشقین؟ این چه مدلشه؟
    پر از بیچارگی تیله های گریانش را در نگاهم می دوزد:
    -خب وقتی گوش نمی دی چیکار کنم؟
    دست به کمر، طلبکار نگاهش می کنم:
    -آخه با آبروریزی؟ این چیزی رو ثابت نمی کنه جز همونی که گفتم. شما هنوز بچه اید!
    واقعا هم بچه است! شلوار جین پاره پاره، تیشرتی که نقش جمجمه در بر دارد و مو های آشفته اش، به تیپ مردی که بتواند یک خانواده را اداره کند، نمی آید! آخر جوجه ی بیست ساله را چه به عشق و عاشقی؟ با بغض جلو می آید. درست همانند یک کودک. می خواهد دستم را بگیرد که دستم را عقب می کشم. دستش در هوا خشک شده می ماند و اندکی بعد، با ناامیدی و همراه با سری فرو افتاده، پایینش می اندازد:
    -باشه من بچه! این بچه عاشقته! آخه چرا همه اش این سه سال رو روی سرم می کوبی؟ بذار مامانم رو بفرستم خواستگاری. خواهش می کنم.
    انگار بعد از آن مزاحمت های تلفنی و ایمیل های پی در پی، کمی دارد سر عقل می آید! اما هنوز هم بچه است! تیز شده و با تندی، در حالی که کلامم نیش تحقیر دارد، می گویم:
    -نه آقا. لطفا برید. بشینید سر درس و مشقتون بهتره! اگه ادعای عاشقی دارید، دیگه سراغم نیاید.
    و بعد او را مات و مبهوت، کنار در دبیرستان دخترانه رها می کنم و با سری افراشته و پر غرور، از آن مجسمه ویران فاصله می گیرم."
    آیا بی رحم بودم؟ اشتباه کردم که او را پس زدم؟ دلش را شکسته بودم؟ برایش درد و رنج به ارمغان آورده بودم؟ اگر این طور بود، نمی توانستم خود را ببخشم. زود، با رنج، باکس ایمیلم را باز می کنم. پیامی را برایش می فرستم:
    -تو اون پیام رو برام فرستادی؟
    همزمان، زن عمو صدایم می کند:
    -معصومه، بیا ناهار!
    لپ تاپم را می بندم و به آشپزخانه می روم. همراه عمو و زن عمو کمی سر سفره می نشینیم و غذا می خوریم. پس از نهار، عمو به پذیرایی می رود و من و زن عمو، مشغول جمع کردن ظرف و ظروف می شویم. در حالی که بشقابی را می شویم، صدای زن عمو را می شنوم:
    -خب به سلامتی معصومه جان، کی می ری پیش مامان و بابات؟
    دوست دارد زود بروم. حق دارد. مدت زمان زیادی است که مهمانش شده ام. خستگی و بی حوصلگی اش عیان است. با نفس عمیقی از اندوه می گویم:
    -نمی تونم برم زن عمو. دبیرستان اینجا درس خوندم، حداقل تا ده سال باید همینجا درس بدم. ولی نگران نباشید بابام زود یه خونه اجاره می کنه.
    -آها! باشه. راستی، چند ساعت دیگه مامان و بابات میان.
    و بعد با اخم مشغول شستن می شود و دیگر هیچ نمی گوید.
    پس از انجام کار ها، به اتاقم باز می گردم. روی تخت تک نفره مشکی ام می نشینم و پاهایم را دراز می کنم. لپ تاپم را روی پایم می گذارم و آن را باز می کنم. ایمیلم را جواب داده. به همین زودی؟ از جوابی که ممکن است داده باشد، استرس می گیرم. اگر او همان باشد، چگونه دلشکستگی اش را رفع کنم؟ جوابش را باز می کنم:
    -نه من برات پیامی نفرستادم. سرم انقدر شلوغه که یادم نمی افته با دختری نامه نگاری کنم!
    نفس حبس شده ام آزاد می شود. او نبوده! او اصلا به من فکر نمی کند. همین، باری را از روی دوشم بر می دارد. دیگر نگران نیستم که نفرینی، آهی، دل شکسته ای پشت سرم باشد. اما این کیست؟ چه کسی برایم فرستاده:
    -دلم برات تنگ شده؟
    نمی فهمم! ساعت ها به صفحه نمایشگر زل می زنم و در ذهنم دنبال کسی می گردم. اما...
    با صدای در به خودم می آیم. با شوق از اتاق بیرون می آیم و پدر و مادرم را در آغـ*ـوش می گیرم. پدرم در حالی که با عمو خوش و بش می کند، می گوید:
    -داداش اگه اجازه بدی اول نمازم رو بخونم قضا نشه.
    و زود می رود و وضو می گیرد. من هم مادرم را دنبال خود، به سمت مبل های راحتی کرم رنگ، می کشانم و با او دیوانه وار حرف می زنم. مادرم هم، با سکوت و لبخند نگاهم می کند. صدای زن عمویم، حرفم قطع می کند:
    -ببخشید معصومه، گوشی بابات زنگ می زنه.
    با ببخشیدی، گوشی پدرم را بر می دارم. قبل از این دکمه سبز را فشار دهم، قطع می شود. شانه بالا می اندازم و با خود می گویم:
    -هر کی باشه دوباره زنگ می زنه.
    با کنجکاوی صفحه قفل را باز می کنم. اما چیزی،مرا مبهوت می کند. صفحه نگاه دانلود، و پیامی بی نهایت آشنا! و پدرم چه ساده، پشت غرور مردانه اش پنهان شده و پیامی را برایم می فرستد، که خبر از دلتنگی او و بی معرفتی من می دهد! این که مدت هاست، در روزمرگی، او را به فراموشی سپرده ام!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ffatma-Gol

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/20
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    260
    امتیاز
    186
    سن
    24
    {لایکلف الله نفسا الاوسعها}

    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    گوشی ِهندزفریِ فکستنی راباحرص درصدفم گوشم فرو میکنم و عاجزانه فکرمیکنم شاید قادر باشد آکوستیک وار، صوت قاطع ومغضِب را،باانرژی کمتری به گوشم رسانده وازشوریدگی قلبم بکاهد. به رقـ*ـص انگشتانم خیره می شوم واز ضعفی که دچارش هستم،منزجرمی شوم!
    صدای کلفت ودورگه از خشمش از سد هندزفری عبورکرده وروی تمام باورهای دخترانه ام،تیغ می زند.
    -قرونی دوزار برای من ارزش نداره.جنازه اش هم نباید بیاد تو این خونه،فهمیدی؟ بره باهمون رفیقاش اونا خوردوخوراکشو بدن.
    -چه حرفیه میزنی مرد؟!پسرته!..مرد سی ساله نمیتونه بیاد بشینه ور دل من وتو.برو بیرون ببین هم سن وسالاش چه برو وبیایی دارن.این بیچاره هفته ای یه بار با رفیقاش میره گردش هم چشم نداری ببینی.عوض اینکه براش دعای عاقبت بخیری کنی مرگو صدا میکنی!!؟
    ارتعاش صدایش، به قلبم القا میشود.یقین دارم هرواژه ای که اززبانش بیرون میپرد،هیزم آتش خشمِ او می شود.
    -همین توپرروش کردی.هرچی میکشم ازدست توئه!این چند روزی بگذره ازدست دوتاتون راحت میشم.برو همون آقاپسرت خرجتو بده!
    لبم را گاز میگیرم.
    دردمندانه می خروشد؛دردِ تحقیری که سی وپنج سال دچارش شده بود ودم نزده بود.
    -مگه تابه امروز تو خرج منو دادی؟کی دستمو گرفتی بردی یه دست لباس گرفتی؟ ها!از چهارتالباسی که تنمه سه تاش از مردمه.تو چیکارکردی که منتشو میذاری!
    -هیس..ببند دهنتو!

    پوزخند تلخ وبی آوایی به دیالوگ های روتینِ خانوادگی ام میزنم.
    -نمیبندم،دیگه کاردبه استخونم رسیده..هرچی به خودموخونوادم گفتی لال شدم،هیچی نگفتم، بُل گرفتی؟من با زاری وخواری این بچه هارو بزرگ کردم.باپول کارگریم شکمشونو سیرکردم.مردم حسرت دکتر ومهندس بودنشو میخورن.اینه جوابم؟ هفته به هفته میرفتی بارفیقات قمار بازی،حقوقتو دودمیکردی یادت نبود سه تا بچه داری.چی شد الان یادت افتاد باید بالاسرشون باشی؟الان که مردخودشون شدن.اره؟
    -گریه ی تو یکی رو من در میارم...ببین کی گفتم!

    -زحمت زیادی میشه..یه عمردرآوردی بسمه!
    "زر نزن" را با فریاد ادا میکند.با شنیدن صدای مهیب بسته شدن درب خانه،دستی به گونه خیسم میکشم.هندزفری را به گوشه ای پرت میکنم.نگرانی بابت قلب ناکوکش، به تمام سلول های سوماتیکم تزریق می شود.از سنگرم بیرون میزنم.با دیدن صورت خیس وسرخش،قلبم درقفسه سـ*ـینه جمع ومچاله می شود.

    -می بینی چی میگه!؟
    بی حرف کنارش تکیه به پشتیِ رنگ ورو رفته، میزنم.
    -خودش هرغلطی میخواسته کرده،حالا فکر میکنه بچه اشم همون راهو میره.وقتی تو پنجاه سالگیش هنوزم فیلش تو راه هندوچین باشه بایدم این فکروبکنه.پسر سی ساله رو که نمیتونم توخونه زندونی کنم.هم سن وسالاش بچه شونم تو راهه.من بیام بهش بگم اینجا نرو اینجا برو.
    شانه های لرزانش را به آغـ*ـوش میکشم.
    -به حرفاش اهمیت نده مامان...می شناسیش دیگه!
    بابغض زمزمه میکند:

    -خیال میکنه ازطلاق دادنش ناراحتم.نمیدونه نذری میدم بلکه ازدستش راحت بشم.
    لبخند بغض آلودی میزنم.بیش از این نمی توانستم بااو هم عقیده باشم!هرگز دوست نداشتم به این مرحله برسم.عمیقا ناراحت بودم...ازاینکه،مثل بسیاری ازهم جنس های خودم، به اصطلاح"بابایی"نبودم.هیچ دلبستگی به او نداشتم.این خانه تنها روی یک ستون زنانه،بناشده بود.قهرمان کودکی هایم،مادرم بود.تکیه گاه روزهای سختم هم،همینطور!از پدرم دراوقاتی که بود،تنها خشم وعصبانیت غیرعادی اش رادیده بودم وبس!کم کم باید قبول میکردم؛ اولین مردِزندگی من،مثل خیلی های دیگر نیست...
    مادر که به آشپزخانه می رود،من هم سرازاتاقم درمی آورم.کلافه دراتاق چرخی میزنم.
    "بگو موسی،بگو موسی،پریشان تر تویی یامن!"
    چشمم روی مانتیور لپ تاپِ روی میز، ثابت میشود.یادم رفته بود ازانجمن خارج شوم.روی صندلی زهواردررفته نشسته وبی توجه به قیژقیژش به صفحه چشم میدوزم. یکِ قرمز رنگ روی پاکت نامه توجه ام را جلب میکند.شاید جز سایلنت ترین های انجمن بودم وهنوز باکسی صمیمی نشده بودم.باکنجکاوی وارد باکس گفتگو می شوم.عنوان گفتگو"سلام"است! گفتگو را باز میکنم وتنها با یک سلام خالی رو به رو میشوم!با تعجب به پروفایل کاربر نگاه میکنم.

    "نام کاربری:دلم تنگه برات؛ تازه وارد"

    ریزش قلبم را احساس میکنم.ناخودآگاهم نفیرکشان اورامیخواند.سرما طول وعرض بدنم را طی میکندو شورشی دروجودم برپا می شود. پسش زده بودم.به بدترین شکل ممکن!و او هنوز،در مجازی پا به پایم می آید.کار شگفتی نبود.هم ازعلاقه ام به کتاب ورمان مطلع بود،هم از لقبِ "خسوف"ای که باآن درمجازی فعالیت میکردم.
    درکش نمیکردم .نه کارهایش را،نه علاقه ای که بعد یک سال باوجود پس زدن هایم ،کم رنگ نشده بود. قلبم دست وپازنان ازدرد مشترکِ لاعلاجِ دلتنگی،خودش را به حصاراطرافش میکوبد. مثل روز برای هردویمان روشن بود که سلامش را با کمال بی ادبی،بی پاسخ میگذارم.ازانجمن خارج میشوم.اشک به چشمم نیش میزند.بالاخره روزی ناامید میشود ودست از تلاش کردن،می کشد. علاقه ،دلیل محکمی برای ادامه دادن نیست.من گاها،شایدهم اکثراوقات دچارحالات خشنی می شدم که اورا می آزرد.ذهنیتم نسبت به جامعه ی مرد هاازهم پاشیده بودوبایستی قبل ازشروع هرنوع رابـ ـطه عاطفی ای،ذهن بیمارم را درمان میکردم.سرم رابه چپ وراست تکان میدهم.بایادآوری سوژه مقاله بعدی ام،کاغذی ازبوفه چوبیِ نصب شده روبه رویم برمیدارم وبالای صفحه تیترمیزنم"فمینیسم رادیکال".
    بی اختیار آخرین ویسِ ارسالی اش را پلی میکنم وباذهنی مغشوش سایت هارا به دنبال منابع معتبرواطلاعات مفید زیرورو میکنم.

    "عمــری
    هرشب در رهگذارت
    مانده ام چشم انتظارت
    شاید یک شب بیایی
    دردا تنهای تنهاا
    بگذشته بی تو شب ها
    درحسرت وجدایی..."




     
    آخرین ویرایش:

    ~پارسا تاجیک~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/27
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    45,553
    امتیاز
    781
    [HIDE-THANKS] مچ دستش و بین انگشت هام فشار دادم و از پشت دندونهای کلید شدم غریدم:
    -تمومش کن یلدا، داری اعصابم و بهم می ریزی.
    دستش و به سرعت از بین انگشت هام بیرون کشید و کیف مشکی رنگش رو از روی میز قهوه ای وسط اتاق چنگ زد:
    -به جهنم، زندگی من داره نابود می شه بعد تو از بهم ریختن اعصابت ناراحتی؟
    عصبی شدم و انگشت اشاره ام رو جلوی صورتش تکون دادم:
    -این و یادت باشه اون دختر یه دیونه ی مجازیِ فقط همین، به خاطر یه آدم مریض زندگیمون رو به گند نکش.
    پوزخند زد و نگاه غمگینش و به چشم های بی خواب و خسته ی من دوخت:
    -ههه...دیونه منم، که اگه دیونه نبودم همون روز اول که پیامهای فدایت شومِ این دختر رو توی خصوصی تو خوندم باید راهم و می کشیدم و می رفتم.
    پوزخند زدم و به حرکاتِ تند و عصبیش نگاه کردم:
    -خیلی احمقانه اس که به خاطر یه آدم مجازی و چندتا تِکسِت بی محتوا که قشنگ مشخصه از روی احساسات زود گذر فرستاده شده بخوای زندگی خودت و من و خراب کنی.
    گوشش به هیچ حرفی بدهکار نبود، بهش حق می دادم حساس بود و تحمل چنین مسائلی رو نداشت. گوشه ی شالش رو زیر انگشتهاش گرفت:
    -حالا که اینطور شد، یا زندگیت با من و انتخاب می کنی یا مشاوره و رمان نوشتن توی اون سایت لعنتی رو.
    چشمهام رو بستم و کفِ دستم و روی پیشونی درد ناکم فشار دادم. به خودم لعنت فرستادم به اون سایت کوفتی که زندگیم رو به تار مویی متصل کرده بود. صدای باز و بسته شدن درِ اتاق من رو از جهنمی که جلوی چشمهام شعله می کشید بیرون آورد. یلدا رفته بود و تنها بوی عطرش توی اتاقِ کارم جا مونده بود. کف دستهام رو محکم روی میز مستطیل شکل کوبیدم. کنار پنجره ی قدی ایستادم و از اون بالا به رفت و آمد ماشین ها و آدم ها خیره شدم.
    چند وقتی می شد که توی یک سایت رمان نویسی به نویسندگان تازه کار مشاوره می دادم. شایلین یک دختر شانزده ساله بود که توی اون سایت مخاطب رمانم بود و چندین بار از طریق پیام خصوصی گفته بود دلش می خواد نوشتنِ رمان رو تجربه کنه. چند روزی طول کشید تا تونستم وقتم و براش خالی کنم و از طریق پیام خصوصی سایت به سوالاتش پاسخ بدم:
    -خب شایلین جان فکر می کنم دیگه مشکلاتت حل شد می تونی درخواست تایید رمانت رو ارسال کنی.
    شکلک غمگینی فرستاد و زیرش تایپ کرد:
    -این حرفت یعنی اینکه دیگه بهت پیام ندم؟
    از تحلیل های لوس و بچه گانه اش خوشم نیومد ولی آدمی نبودم که دل کسی رو بشکنم، فوری در جوابش تایپ کردم:
    -منظورم این نبود، هر وقت دوست داشتی می تونی پیام بدی.
    نمی دونم از پیامم چه برداشتی کرد که بعد از یکی دو شب، گفتگوی جدیدی با عنوان دلتنگی های شبانه ایجاد کرد و پیام تازه ای فرستاد:
    -راستش به حرف زدن با تو عادت کردم، شب که می شه دلم برای گفتگوهای قبلی تنگ می شه.
    پشت بندش شکلک گل و قلب رو ضمیمه کرد. به پیام هاش جواب های کوتاه می دادم تا پیام های بعدی رو ارسال نکنه ولی در کمال وقاحت متن های عاشقانه رو همراه تصاویری از گل های رُز ارسال می کرد. درد ودل های دخترانه اش رو برای من می نوشت و از مشکلات خانوادگیش دونه دونه پرده بر می داشت. بوهای خوبی از اون پیام ها به مشامم نمی رسید، کم کم پیام هاش رو بی جواب گذاشتم خوب می دونستم اگر یلدا بویی ببره دودمان زندگیمون رو به باد می ده ولی شایلین دست بردار نبود هر شب توی اون گفتگو پیام می فرستاد و من به اونها پاسخ نمی دادم. ابراز عشقش توی آخرین پیام به من، تمامِ باورهام رو از یه دخترِ شانزده ساله فرو ریخت. نمی دونم اون شب چی شد ولی به بدترین شکل ممکن به پیام عاشقانه اش پاسخ دادم و از گفتگو خارج شدم:
    -اگر یک درصد احتمال می دادم که از اون دخترهای بی جنبه و کم ظرفیت هستی هرگز یک ثانیه هم وقت ارزشمندم و برای احمقی مثل تو حروم نمی کردم.
    پیامم هیزم به آتیش احساسش ریخت و آبروی من رو بازیچه ی دست خودش قرار داد. می دونست متاهلم ولی انگار به جنون رسیده بود، چت روم سایت رو محلی برای بی آبرو کردن من قرار داد. جمله ی دروغ و بی محتوای" نیما عاشق من شده و قراره از همسرش طلاق بگیره" رو به خورد کاربران سایت داد.
    کم کم عدد پیام های خصوصیم دو رقمی می شد و هر کس درباره ی چرندیات شایلین سوال می پرسید. بدتر از همه موضوع به سرعت توسط کاربرانی که دوست مشترک من و همسرم بودن به گوش یلدا رسید و جنجال بزرگتر توی خونه به پا شد، یلدا عصبی و مضطرب گفتگو های خصوصی من رو توی سایت بالا و پایین می کرد:
    -حالم از تو و این سایت بهم می خوره. دلم می خواد کبریت بردارم و همتون رو با هم آتیش بزنم.
    حرفی برای گفتن نداشتم آشِ نخورده بودم و دهنم بدجوری سوخته بود. در برابر دلخوری یلدا سکوت کردم و لپ تاپ رو سمت خودم کشیدم. وارد سایت شدم و پیام های شایلین رو به مدیریت سایت گزارش زدم. به شب نکشید که توسط مدیران از سایت اخراج شد ولی هنوز سایه ی حرفهاش روی سرم سنگینی می کرد.
    امروز بعد از یک هفته که از اون ماجرا می گذشت؛ سلامِ یک ناشناس با نام کاربری" دلم برات تنگه" دوباره آتش زیرِ خاکستر رو شعله ور کرد. یلدا گفته بود اگر یکبار دیگه چنین پیام هایی رو ببینِ برای یک ثانیه هم کنارم نمی مونه.
    پشت میزم نشستم و موس رو حرکت دادم، صفحه ی لپ تاپ روشن شد. نشانگر موس رو روی لغو گفتگو قرار دادم و از اون گفتگوی منحوس خارج شدم. به صفحه ی اصلی سایت برگشتم و نگاهی به تالارهای پیش روم انداختم. توی هر کدوم از اون تالارها اوقات خوشی رو با خوندن مطالبشون گذرونده بودم. ولی هیچ چیز ارزشِ ناراحتی یلدا رو نداشت، صفحه رو بالا کشیدم و به حرفهای رد و بدل شده بین مرتضی و مروا توی چت روم لبخند زدم، توی قسمت تایپِ چت روم مکث کردم. انگشت هام روی حروف کیبورد لغزید:
    -خدا حافظ برای همیشه...
    پیام رو سند کردم و قبل از اینکه پاسخی برای پیامم دریافت کنم با زدن دکمه ی خروج برای همیشه از سایت بیرون اومدم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ناتاشاا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/09
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    4,392
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    جنوب
    *به نام خدا*

    دلم تنگه برات
    فضای خانه مسموم است. میتوان عطر ناامیدی را در این فضا استشمام کرد. در این دموکراسی مضحک منی اسیر است که برای رهایی دست و پا میزند.
    وارد اکانتم میشوم یک به یک اعلامیه ها را چک میکنم؛ به گفتگوهامیرسم، در این میان، گفتگویی نا آشنا به چشم می خورد،گفتگویی با عنوان سلام؛ بازش میکنم یک لحظه ماتم می برد «دلم تنگه برات»، نام کاربری: لک لک سیاه، فعالیتش در سه دقیقه بعد عضویت خلاصه می شود.
    ممکن نیست او باشد ولی این دل دلتنگ، بهانه ای می خواهد برای دریدن حسارش، بازهم شورش کرده ومن تسلیمش میشوم. صورت خندانش دربرابر چشمانم ظاهر می شود. چالهایش! ، عاشق چالهایش بودم و او شیفته ی موهایم. می گویند رویاها چشم انداز آینده هستند، رویای من حضور دوباره ات است.
    همدمم،خواهرم، بودنت بوی حمایت می داد، بوی صداقت میداد،بوی رفاقت‌می داد،...‌ زندگی کردن برای دیگران سخت است؛ میفهمی؟
    خاطراتم به مانند نوشیدنی ممنوعه، خمـار می کند من دلتنگ را. خاطراتی که حضورت همانند آرایشی محو آنهارا زینت بخشیده. نبودنت تلخ است و گس، تمام افکارم به نبودنت ختم می شود برگرد ای نامروت.
    از مرگ بجز درد مگر می ماند؟
    جز واژه ی برگرد مگر می ماند؟​
    دلتنگم برای دخترک بد قولم، برای اویی که باتمام دخترانگی اش مردانه قول بودن داده بود. صدایی مرا از ممنوعه های ذهنم بیرون می کشد،چشمم به آن گفتگو می خورد فورا گفتگورا لغو می کنم. یادم باشد فردا به او سربرنم اوعاشق گل بود و در آخر مثل گل پرپر شد.

    ‌‌‌‌‌
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    28
    بازدیدها
    1,243
    پاسخ ها
    32
    بازدیدها
    1,010
    پاسخ ها
    197
    بازدیدها
    8,778
    پاسخ ها
    59
    بازدیدها
    2,314
    پاسخ ها
    22
    بازدیدها
    1,449
    پاسخ ها
    7
    بازدیدها
    699
    پاسخ ها
    80
    بازدیدها
    2,491
    پاسخ ها
    62
    بازدیدها
    2,074
    پاسخ ها
    33
    بازدیدها
    1,325
    پاسخ ها
    81
    بازدیدها
    2,669
    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    3,342
    پاسخ ها
    105
    بازدیدها
    4,083
    پاسخ ها
    53
    بازدیدها
    1,909
    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    1,766
    پاسخ ها
    61
    بازدیدها
    2,236
    پاسخ ها
    55
    بازدیدها
    2,106
    پاسخ ها
    36
    بازدیدها
    2,241
    پاسخ ها
    81
    بازدیدها
    3,890
    پاسخ ها
    34
    بازدیدها
    2,260
    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    935
    پاسخ ها
    83
    بازدیدها
    3,712
    پاسخ ها
    51
    بازدیدها
    2,835
    پاسخ ها
    38
    بازدیدها
    2,070
    پاسخ ها
    23
    بازدیدها
    2,280
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    1,043
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    853
    پاسخ ها
    41
    بازدیدها
    1,674
    پاسخ ها
    63
    بازدیدها
    2,805
    بالا