[باسمه تعالی]
نمیدانم...
نمیدانم چند دقیقه است نگاهم میخ صفحه ی خاموش موبایلم شده و قصد دل کندن ندارد،شاید دقیقه ها و شاید هم ساعت ها گذشته از لحظه ای که بیخیالانه و آسوده خاطر همچون همیشه در فضای مجازی میچرخیدم ، البته که این دنیای مجازی مدّت هاست زندگی واقعی ام را بازیچه دست خود کرده...
میچرخیدم و نگاهم را در سوراخ و سنبه ها میدواندم که رسیدم به یک نام عجیب ، عجین شده با سلیقه ای آشنا ، آشنا ترین چیزی که در این فضای الکترونیکی میتواند وجود داشته باشد یا واقعی ترینشان ، آنقدر واقعی که اِنگار بارها و بارها با او چای مورد پسند سلیقه اش را خورده ای و میدانی مصرف شکرش شیرینی فروشی ها را به دست استهزاء میگیرد و امان از آن وجود بینهایت ضدّ و نقیض ولی دلنشینش ، یا ... حداقل برای من دلنشین!
آواتارش را از نظر میگذرانم یکی از همان عکسنوشته هایی است که خودش ساخته بود!بازهم نشانی دیگر از او در این حساب کاربری ، که گویی غیر از واجب بودن سلام اطلاعات دیگری در ورطه ی سخنوری در دست نداشته و با همان ، رسم ادب را به جا آورده . این علائم و نشانه های پیاپی ، سخنی غیر از اینکه خودش است و دوباره آمده میتوانند داشته باشند؟
با خود گفتم:( خب اصلا خودش باشد مگر قول نداده بودم که دیگر خط قرمز هایم را زیر پا نگیرم،خط قرمز به درک مگر او نبود که ناگه رفت و رد پاهایش را هم با خود برد،جملات زیبا و نمکینش را هم برد،تمام اَشکالی که برایم درست کرده بود را هم برد خلاصه هرچه میشد در این دنیا بار زد و برد را ، او برد...
فقط یک منِ زخم خورده بودم که در بقچه اش جا نمی شدم!)حساب کردن مگر ها و چیز هایی که بـرده،باشد برای دقایقی که در اتاق فکر خوشبویمان میگذرانم، حال باید رشته ی کلام را بدست گرفته وکلاف بی پایان افکار را دست باد دهم تا با خود آن را به دورها و دورترهایی که راه رسیدن به مرا پیدا نکند ببرد .
به خود آمده و دست های عرق کرده ام را تکانی میدهم ، فکر میکنم اولین بار است که با دیدن این رمز سخت به جای بالیدن به هوش خود ، ناسزا بار دل خجسته ام میکنم!
آخرین بازدیدش با زمانی که از ارسال پیام میگذرد یکیست!یک ساعت و سی دقیقه ، یک ساعت و سی دقیقه گذشته و من غرق در خیالاتم حرکت قورباغه را مدام تکرار کرده ام،کم نیست؟...نه،نه برای دوستی که پشت سه سال خاطره مدفون است،حتی زیاد هم هست!!
مثل هر آدم دیگری کلمه شما را ارسال میکنم ولی سلول های خاکستری و دریچه های بیتاب قلبم "او"بودنش را فریاد میزدند!
جمله ای عامیانه و دوکلمه ای را تایپ میکنم:(تو...خودتی؟)چندین بار میخوانمش یعنی چه؟من با کدام عقل این را بفرستم، البته که عقلی در کار نبوده و دل برای اولین بار می خواهد حکمرانی کند ، دلی که زیر سلطه ی عقل یکبار نتوانست به "او" میم مالکیت نسبت دهد حتی در خلوت و تنهایی با خود و این قبیل خواسته ها شد عقده و جمع عقده ها شد تازیانه بر تن نحیف احساسات درونی!
نه ، این جمله ی کوتاه ولی پر حرف را ارسال نمیکنم چرا که شاید خودش نباشد،هرچند که این شاید با سنجیدن احتمالات یک هزارم اتفاق می افتد ولی منِ عشق ریاضی تمام احتمالات را در نظر میگیرم و به همان شما بسنده میکنم تا دل هم حساب کار دستش آمده و دیگر هـ*ـوس حکمرانی به سرش نزند!
ساعت ها شتابزده از پی هم میگذرند و ساعت حدوداً دو ی نصف شب است اما من ول کن نبوده و هر ده دقیقه سر و گوشی در بینهایت مجازی آب میدهم ولی دریغ از بازخوردی زِ آن کاربرِ "دلم تنگه برات" ...
عقل مرا به مسخرگی گرفته و شدت حرص خوردنش به حدی است که کم مانده از کاسه ی سرم بیرون بپرد و برای دقایقی خنک شدن هم که شده در یخچال فریزر اتراق کند . از انجا که این کار ناممکن است بنا گذاشته بر وزوز کردن ، بلکه رضایت داده و به خواب روم . بالاخره خستگی جسمم را تسلیم خود کرده و امیال روحم را به کنجِ خاموشی میفرستد . در نهایت این خواب است که فاتح چشمانم میشود .
صبح خروس خوان طبق عاداتی که فقط در تعطیلات تابستان گریبان گیرم میشوند بیدار شده و پس از سری به اتاق فکر زدن و چایی ای مهمان معده کردن همچون کسانی که از یک کیلومتری تکنولوژی رد نشده اند به تلفن همراهم میپرم و باز مکرّرات را تکرار میکنم و جز یک شمای بیجواب چیزی عایدم نمی شود .
یک هفته گذشته و خدا میداند که احساساتی چون کنجکاوی ، استرس و دلتنگی چگونه قاشقی شده و بر دل هندوانه ای من حمله کرده اند گویی تا پوستش را کاملاً از درون نتراشند بیخیال نخواهند شد!
ناامیدانه سایت مورد نظرم را باز کرده و سری به رمان مورد علاقه ام میزنم که در یک آن نگاهم به یکِ سفید رنگ ، شناور در سرخیِ چشم نواز میخورد ، سرخی ای مطبوع تر و چشم نوازتر از انار شب یلدا و یا رژ مورد علاقه ی دختر خاله ام!
عضلات به کار می افتند و جان لبریز میشود تا صفحه بالابیاید . بالاخره فرستنده را میبینم خودش است! همان حساب کاربری قدیمی که مدت ها خاک میخورد ، همانی که اکثر نشان های سایت را جارو کرده و صد ها تشکر از آن خود ساخته بود ولی پیامش را که میبینم به شک می افتم ، احتمالش یک هزارم درصد است ولی بازم هست ، احتمال اینکه خودش نباشد . نوشته:
-رعنا خانم جواب سلام رو دادن واجبه حتی اگه اون آدم یه ناشناس با نام عجیب باشه!
نامم رعنا،تنها اطلاعاتی بود که سه سال پیش در اختیارش گذاشته بودم نه سنّم را گفته و نه شهرم را آشکار ساخته بودم و اوهم مؤدّب تر از آن بود که پا فشاری کند . همیشه در عین حفظ ادب، شوخی میکرد و من را نیز ریحان خانم میخواند اما حال گفتن اسمم را پای چه بگذارم؟پای اینکه نکند خودش نباشد؟
بالاخره دل طاقت نیاورده و فرمان را در دست میگیرد ، انگشتانم هم مطیع او مینویسند و ارسال میکنند این جمله ی دو کلمه ای را:
-تو ...خودتی؟
اگر خودش باشد که طبق معمول پای عمه ی کوچکش یا همان زنگوله ی پای تابوت آباجان و ننه اش راوسط میکشد و میگوید:(پَ نَ پَّ عمّه ی بزرگوارمم)هشدار آمد ، شاید شیرین ترین هشدار در طول زیستنم! از خط اول با طمأنینه شروع به خواندن میکنم...
-نه ، راستش ریحون خانم چند وقتیه دیگه همون فردین کله خراب نیستم من الان یه سربازم که سربازیش تموم شده . من فارغ التحصیل دانشگاه افسری ام و برنده هم هستم برنده ی یه میدون تو خونه که تو هم کمکم کردی ، چجوری؟بهت میگم ، من گفتم یه رعنا خانم هست که هم محله ای مونه و تو کوچه ی(...)زندگی میکنه ، چادر خیلی بهش میاد و هر چی از نجابتش بگم کم گفتم همون رعنایی که تو گفتگوها زمانی که متنم رو نقد میکرد دوم شخص جمعش مفرد نشد و حسابی مرد ستیزه خلاصه ما گفتیم و گفتیم و نتیجش شد آخر هفته ای که قراره عازم خونه ی شما بشیم ، ریحون بانو من همون پسر خوشتیپم که کمتر از یه سال پیش بستنی ریخت رو چادرت و با رفیقت حسابی اخم تحویلش دادین ، البتّه توی ذوقِت نخوره ها من دیگه کچل نیسم!
با بهت پیام بلند بالایش را از نظر میگذرانم ولی مجال تجزیه و تحلیل نمیابم چرا که مادرم با ضرب در اتاق را میگشاید و همانطور که چادر را روی سرش تنظیم میکند و نگاهش بین درِحیاط و صورت من در حرکت است میگوید:
-رعنا چهارشنبه شب قراره خاستگار بیاد . خانواده ی خوبین ، گفتم بهت تا راجبش فکر کنی و مث قبلیا الکی ایراد نگیری فامیلیشونم داوودی بود فکر کنم ، مادره دوسته خالته ، خالت تاییدشون کرد ، گفت خانواده ی درست و حسابی ای هستن .
با فاطمه ی بلندی که پدرم از حیاط سر داد مادر با عجله خداحافظی کرد و مرا میان احساسات سکته دهنده ای چون سردرگمی ، تحیّر و شاید شادی رها نمود و رفت . شادی ای که پشت خرواری از خجالت کمرنگ شده و دوست دارد عاقلانه بروز داده شود . آری ، من ماندم و قطار سریع السیری که تونل های قلبم را یکی پس از دیگری درنوردیده و فتحشان میکرد . پیام دیگری فرستاده بود با این مضمون که:
-میگم ریحون خانم بیا یه کاری کنیم این دله تنگه من یکم آروم بگیره . شب خاستگاری که راحته ، خانومای فعّال خانواده یادت میدن چیکار کنی ، اما واسه روز عقد بیا یه بار امتحان کنیم ، من خطبه رو میخونم شمام سعی کن در جواب از کلمه هایی که با "ب" شروع میشن استفاده کنی!! خانم رعنا رستگار آیا وکیلم شما را با مهریه ی معلوم(چهارشنبه معلوم میشه:) به عقد دائم فردین داوودی در بیاورم؟ریحون خانم بنده وکیلم؟
نمیدانم...
نمیدانم چند دقیقه است نگاهم میخ صفحه ی خاموش موبایلم شده و قصد دل کندن ندارد،شاید دقیقه ها و شاید هم ساعت ها گذشته از لحظه ای که بیخیالانه و آسوده خاطر همچون همیشه در فضای مجازی میچرخیدم ، البته که این دنیای مجازی مدّت هاست زندگی واقعی ام را بازیچه دست خود کرده...
میچرخیدم و نگاهم را در سوراخ و سنبه ها میدواندم که رسیدم به یک نام عجیب ، عجین شده با سلیقه ای آشنا ، آشنا ترین چیزی که در این فضای الکترونیکی میتواند وجود داشته باشد یا واقعی ترینشان ، آنقدر واقعی که اِنگار بارها و بارها با او چای مورد پسند سلیقه اش را خورده ای و میدانی مصرف شکرش شیرینی فروشی ها را به دست استهزاء میگیرد و امان از آن وجود بینهایت ضدّ و نقیض ولی دلنشینش ، یا ... حداقل برای من دلنشین!
آواتارش را از نظر میگذرانم یکی از همان عکسنوشته هایی است که خودش ساخته بود!بازهم نشانی دیگر از او در این حساب کاربری ، که گویی غیر از واجب بودن سلام اطلاعات دیگری در ورطه ی سخنوری در دست نداشته و با همان ، رسم ادب را به جا آورده . این علائم و نشانه های پیاپی ، سخنی غیر از اینکه خودش است و دوباره آمده میتوانند داشته باشند؟
با خود گفتم:( خب اصلا خودش باشد مگر قول نداده بودم که دیگر خط قرمز هایم را زیر پا نگیرم،خط قرمز به درک مگر او نبود که ناگه رفت و رد پاهایش را هم با خود برد،جملات زیبا و نمکینش را هم برد،تمام اَشکالی که برایم درست کرده بود را هم برد خلاصه هرچه میشد در این دنیا بار زد و برد را ، او برد...
فقط یک منِ زخم خورده بودم که در بقچه اش جا نمی شدم!)حساب کردن مگر ها و چیز هایی که بـرده،باشد برای دقایقی که در اتاق فکر خوشبویمان میگذرانم، حال باید رشته ی کلام را بدست گرفته وکلاف بی پایان افکار را دست باد دهم تا با خود آن را به دورها و دورترهایی که راه رسیدن به مرا پیدا نکند ببرد .
به خود آمده و دست های عرق کرده ام را تکانی میدهم ، فکر میکنم اولین بار است که با دیدن این رمز سخت به جای بالیدن به هوش خود ، ناسزا بار دل خجسته ام میکنم!
آخرین بازدیدش با زمانی که از ارسال پیام میگذرد یکیست!یک ساعت و سی دقیقه ، یک ساعت و سی دقیقه گذشته و من غرق در خیالاتم حرکت قورباغه را مدام تکرار کرده ام،کم نیست؟...نه،نه برای دوستی که پشت سه سال خاطره مدفون است،حتی زیاد هم هست!!
مثل هر آدم دیگری کلمه شما را ارسال میکنم ولی سلول های خاکستری و دریچه های بیتاب قلبم "او"بودنش را فریاد میزدند!
جمله ای عامیانه و دوکلمه ای را تایپ میکنم:(تو...خودتی؟)چندین بار میخوانمش یعنی چه؟من با کدام عقل این را بفرستم، البته که عقلی در کار نبوده و دل برای اولین بار می خواهد حکمرانی کند ، دلی که زیر سلطه ی عقل یکبار نتوانست به "او" میم مالکیت نسبت دهد حتی در خلوت و تنهایی با خود و این قبیل خواسته ها شد عقده و جمع عقده ها شد تازیانه بر تن نحیف احساسات درونی!
نه ، این جمله ی کوتاه ولی پر حرف را ارسال نمیکنم چرا که شاید خودش نباشد،هرچند که این شاید با سنجیدن احتمالات یک هزارم اتفاق می افتد ولی منِ عشق ریاضی تمام احتمالات را در نظر میگیرم و به همان شما بسنده میکنم تا دل هم حساب کار دستش آمده و دیگر هـ*ـوس حکمرانی به سرش نزند!
ساعت ها شتابزده از پی هم میگذرند و ساعت حدوداً دو ی نصف شب است اما من ول کن نبوده و هر ده دقیقه سر و گوشی در بینهایت مجازی آب میدهم ولی دریغ از بازخوردی زِ آن کاربرِ "دلم تنگه برات" ...
عقل مرا به مسخرگی گرفته و شدت حرص خوردنش به حدی است که کم مانده از کاسه ی سرم بیرون بپرد و برای دقایقی خنک شدن هم که شده در یخچال فریزر اتراق کند . از انجا که این کار ناممکن است بنا گذاشته بر وزوز کردن ، بلکه رضایت داده و به خواب روم . بالاخره خستگی جسمم را تسلیم خود کرده و امیال روحم را به کنجِ خاموشی میفرستد . در نهایت این خواب است که فاتح چشمانم میشود .
صبح خروس خوان طبق عاداتی که فقط در تعطیلات تابستان گریبان گیرم میشوند بیدار شده و پس از سری به اتاق فکر زدن و چایی ای مهمان معده کردن همچون کسانی که از یک کیلومتری تکنولوژی رد نشده اند به تلفن همراهم میپرم و باز مکرّرات را تکرار میکنم و جز یک شمای بیجواب چیزی عایدم نمی شود .
یک هفته گذشته و خدا میداند که احساساتی چون کنجکاوی ، استرس و دلتنگی چگونه قاشقی شده و بر دل هندوانه ای من حمله کرده اند گویی تا پوستش را کاملاً از درون نتراشند بیخیال نخواهند شد!
ناامیدانه سایت مورد نظرم را باز کرده و سری به رمان مورد علاقه ام میزنم که در یک آن نگاهم به یکِ سفید رنگ ، شناور در سرخیِ چشم نواز میخورد ، سرخی ای مطبوع تر و چشم نوازتر از انار شب یلدا و یا رژ مورد علاقه ی دختر خاله ام!
عضلات به کار می افتند و جان لبریز میشود تا صفحه بالابیاید . بالاخره فرستنده را میبینم خودش است! همان حساب کاربری قدیمی که مدت ها خاک میخورد ، همانی که اکثر نشان های سایت را جارو کرده و صد ها تشکر از آن خود ساخته بود ولی پیامش را که میبینم به شک می افتم ، احتمالش یک هزارم درصد است ولی بازم هست ، احتمال اینکه خودش نباشد . نوشته:
-رعنا خانم جواب سلام رو دادن واجبه حتی اگه اون آدم یه ناشناس با نام عجیب باشه!
نامم رعنا،تنها اطلاعاتی بود که سه سال پیش در اختیارش گذاشته بودم نه سنّم را گفته و نه شهرم را آشکار ساخته بودم و اوهم مؤدّب تر از آن بود که پا فشاری کند . همیشه در عین حفظ ادب، شوخی میکرد و من را نیز ریحان خانم میخواند اما حال گفتن اسمم را پای چه بگذارم؟پای اینکه نکند خودش نباشد؟
بالاخره دل طاقت نیاورده و فرمان را در دست میگیرد ، انگشتانم هم مطیع او مینویسند و ارسال میکنند این جمله ی دو کلمه ای را:
-تو ...خودتی؟
اگر خودش باشد که طبق معمول پای عمه ی کوچکش یا همان زنگوله ی پای تابوت آباجان و ننه اش راوسط میکشد و میگوید:(پَ نَ پَّ عمّه ی بزرگوارمم)هشدار آمد ، شاید شیرین ترین هشدار در طول زیستنم! از خط اول با طمأنینه شروع به خواندن میکنم...
-نه ، راستش ریحون خانم چند وقتیه دیگه همون فردین کله خراب نیستم من الان یه سربازم که سربازیش تموم شده . من فارغ التحصیل دانشگاه افسری ام و برنده هم هستم برنده ی یه میدون تو خونه که تو هم کمکم کردی ، چجوری؟بهت میگم ، من گفتم یه رعنا خانم هست که هم محله ای مونه و تو کوچه ی(...)زندگی میکنه ، چادر خیلی بهش میاد و هر چی از نجابتش بگم کم گفتم همون رعنایی که تو گفتگوها زمانی که متنم رو نقد میکرد دوم شخص جمعش مفرد نشد و حسابی مرد ستیزه خلاصه ما گفتیم و گفتیم و نتیجش شد آخر هفته ای که قراره عازم خونه ی شما بشیم ، ریحون بانو من همون پسر خوشتیپم که کمتر از یه سال پیش بستنی ریخت رو چادرت و با رفیقت حسابی اخم تحویلش دادین ، البتّه توی ذوقِت نخوره ها من دیگه کچل نیسم!
با بهت پیام بلند بالایش را از نظر میگذرانم ولی مجال تجزیه و تحلیل نمیابم چرا که مادرم با ضرب در اتاق را میگشاید و همانطور که چادر را روی سرش تنظیم میکند و نگاهش بین درِحیاط و صورت من در حرکت است میگوید:
-رعنا چهارشنبه شب قراره خاستگار بیاد . خانواده ی خوبین ، گفتم بهت تا راجبش فکر کنی و مث قبلیا الکی ایراد نگیری فامیلیشونم داوودی بود فکر کنم ، مادره دوسته خالته ، خالت تاییدشون کرد ، گفت خانواده ی درست و حسابی ای هستن .
با فاطمه ی بلندی که پدرم از حیاط سر داد مادر با عجله خداحافظی کرد و مرا میان احساسات سکته دهنده ای چون سردرگمی ، تحیّر و شاید شادی رها نمود و رفت . شادی ای که پشت خرواری از خجالت کمرنگ شده و دوست دارد عاقلانه بروز داده شود . آری ، من ماندم و قطار سریع السیری که تونل های قلبم را یکی پس از دیگری درنوردیده و فتحشان میکرد . پیام دیگری فرستاده بود با این مضمون که:
-میگم ریحون خانم بیا یه کاری کنیم این دله تنگه من یکم آروم بگیره . شب خاستگاری که راحته ، خانومای فعّال خانواده یادت میدن چیکار کنی ، اما واسه روز عقد بیا یه بار امتحان کنیم ، من خطبه رو میخونم شمام سعی کن در جواب از کلمه هایی که با "ب" شروع میشن استفاده کنی!! خانم رعنا رستگار آیا وکیلم شما را با مهریه ی معلوم(چهارشنبه معلوم میشه:) به عقد دائم فردین داوودی در بیاورم؟ریحون خانم بنده وکیلم؟
دانلود رمان های عاشقانه
سایت دانلود رمان نگاه دانلود
تالار نقد نگاه دانلود
آخرین ویرایش: