رویداد رویداد، مسابقه قلم

  • شروع کننده موضوع *SAmirA
  • بازدیدها 7,557
  • پاسخ ها 97
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sardash

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/27
ارسالی ها
155
امتیاز واکنش
1,634
امتیاز
377
محل سکونت
مهد موسیقی
[HIDE-THANKS]دستم را روی صورتم میگذارم و بی‌حوصله به صفحه لپتاپ خیره میشوم. باز تابستان شد و باری دیگر تنهایی محض! اینترنت هم که همیشه خدا خراب است و همیشه مشکل از سِرور خانه است! خمیازه‌ای میکشم که یادم به چیزی می‌افتد؛ آری! چرا زودتر یادم نیامد؟ میتوانم به انجمن بروم و به تاپیک هایم سر بزنم. ای وای بر من که مغزم از پت و مت هم کندتر کار میکند! البته آنها باهوشتر از من بودند فقط کمی خرابکا... هضیان میگویم، توجه نکنید!
سرخوش خندیدم و از صفحه فیلم خارج شدم، وارد انجمن شدم که چیز عجیبی توجه مرا به خود جلب کرد. خب برای فردی که در کل سه سال عضویت خود در سایت فقط به چند ناظر و نویسنده پیام خصوصی داده، عجیب است که کاربری ناشناس به او پیام دهد. هرچند که از اسمش خوشم نیامد! اصلا از نام‌های فارسی برای پروفایل خوشم نمیامد. چه برسد به نام ( دلم تنگه برات ) ! سرتان را درد نمیاورم، گفت‌وگو را باز کردم و به متن پیام زل زدم:
-سلام.
عجب! تیترش هم همین بود. خب، بگذار ببینیم این غریبه کیست؟قلنچ انگشتانم را شکستم؛ درحالی که تایپ میکردم، زمزمه گوشم را نوازش داد:
-شما؟
اما جوابی به من داده نشد. کمی برایم عجیب بود. روز بعد که با سروصدای مادرم که قربان صدقه مکس که سگ خانه ما، یا عضوی از خانواده ما بود از خواب بیدار شدم، باز هم نه جوابی درکار بود، نه خواندنی! به گمانم کسی بود که میخواست با آیدی ساختگی کار با انجمن را یاد بگیرد. اما من بی‌اختیار، هرروز نگاهم به صندوق نامه های کنار اطلاعیه ها سر میخورد. آدم رمانتیک، عصبی یا خیالبافی نبودم، اما پند میگرفتم از همه چیزی که در اطرافم وجود داشت. فرایندی هایی که کشف میکردم به من میگفت که در آینده شاید کسی با این تفکر به من نزدیک شود و به اندازه همان کوتاهی کلامش، حضور کوتاهی در زندگیم داشته باشد.
اشتباه نکنید، من خیالپرداز یا دروغگو نیستم، فقط فردی هستم که زیادی سعی در پند گرفتن از این جهان که ذات خود را با سیارات و سیاهچاله ها پوشانده، دارم. شاید آن ( دلم تنگه برات ) با همان نام، روزی در کنارم قدم بزند و به فاصله یک قدم، قلب مرا در آغـ*ـوش خود به یغما ببرد. چه کسی از آینده خبر دارد؟ مسائل بزرگ از زندگی ما یک زندگی میسازند.
از بحث دور نشویم. چه کسی میداند؟ شاید یک روز من هم یکی از مدیران انجمن نگاه دانلود شدم و به بانک اطلاعات محرمانه و سری نگاه دستبرد زدم و به آن کاربر برخورد کنم. البته، در محالات! ممنون که چند دقیقه از وقت گران بهایتان را به من عرضه کردید. روزی روزگاری نام مرا در هرکجای دنیا میشنوید. باشد که خداوند نگهدارتان باشد، بدرود دوستان! :
-مامان قرصام کجاست؟!
[/HIDE-THANKS]

تمامی این قسمت ها یه تیکه از زندگی روزانه من با خانواده بود! از اول تا اخرش، قرصا هم قرص معده بود :/ تا درودی دیگر بدرود!:NewNegah (9):
 
  • پیشنهادات
  • __VON__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/17
    ارسالی ها
    348
    امتیاز واکنش
    5,605
    امتیاز
    585
    محل سکونت
    تراسن
    the name of god
    تنهایی

    [HIDE-THANKS]
    اصلا از همان صبح بارانی هم معلوم بود امروزهم گند می زند به اعصاب نداشته ام . از زنگ نخوردن ساعت از نبود تاکسی تا همان امتحان مسخره ای که همه می دانستند به جز من . بی توجه قدم می زدم که همان موقع تلفنم زنگ خورد . اه مشکلی دگر. دلم به یک عصر آرام خوش بود ، که آن هم باید می رفتم انتشارات . روبه رویم پسرک غریبه ای که چند باری از گوشه وکنار دیده بودمش، ایستاده نفس نفس می زد . بد موقعی آمده بود. همان طور که با شخص لجباز پشت تلفن سروکله می زدم به پسرک اشاره کردم حرفش را بگوید چیز زیادی نفهمیدم "یک قرار ؟ باشد .ساعت 6 سرمیدان ساعت." تلفن را که قطع کردم دیدم هنوز ایستاده گفتم "چرا هنوز اینجایی " با لب های خندان سری تکان داد و رفت . خدایا نگاه کن انگاری که در اوج بدبختی خودم دل یک بنده خدایی را هم شاد کرده بودم .سرم را که بالا بردم، اسمان نیمه ابری نشان از یک نفس باران عمیق را میداد . آن روزهم همین طور رد شد ، تا صبح سرد نمناک جایش را به شبی طوفانی داد. باران پشت سر باران و ان خبر هولناک تصادف ماشین ها با اتوبوس مدرسه؛امار تلخ از جان باختگان ، در این هوای دیوانه سخت خاطرم را آزرد .ولی مهم نبود که دنیا چه شد، مهم نبود که چتر نداشتم ،مهم این بود که تا خانه دو قدم دیگربود وبعد آزادی . فارغ از هرچیز؛خواب ، بالا بردن صدای موزیک بی خیال رعد وبرق های بیرون ، درست کردن یک غدای خانگی هرچند نیمرو و مهم تر از همه با ارامش نشستن ، کافه ای به دست و بعد ورود به نگاه دانلود و غرق شدن در داستان هایی که مرا از زندگی مزخرفم دورکند . با دیدن علامت گفتوگوی خوانده نشده بالای صفحه متعجب شدم چون در فضای مجازی عملا هیچ دوستی یا هم صحبتی نداشتم . همچنین موضوع عجیبی هم داشت( دلم تنگه برات) من حتی خودم هم دلتنگ خودم نمی شدم چه به غریبه بی نام و نشان با ان اسم عجیبی که داشت و پیام عجیب ترش "سلام" ؟!! معلوم بود یا سرکاریست یا مرا با کسی دگر اشتباه گرفته . نگاهی به ساعت کردم ،اوه دوی نیمه شب بود همان لحظه یاد قرار فراموش شده ام افتادم اشکالی نداشت پسرک فردا هم می امد . وقتی که" شما؟" را از روی کنجکاوی تایپ کردم تا لحظه فرستادنش و بعد صدای غرشی که با جیغ من و خاموش شدن همه چیز در هم امیخت ، فهمیدم بدشانسی امروزم تا شب هم دنبالم امده بود .خواستم بلند شوم که دستم به لیوان کافه خورد؛ یک اه دیگر. معلوم نبود کدام برگه روی میز را قهوه ای کرده .خسته بودم از هر چیز دیگر کورمال کورمال خود را به تخت رساندم و بعد فقط خواب.
    روز بعد و روز بعد و همین طور روزهای تکراری دیگر من با همان پیام عجیب که فکر می کردم سرکاریست به مزاحم همیشگی من در امده بود ، گذشت .هر شب راس ساعت 2 در تمام اکانت هایی که در هر جای دنیای مجازی داشتم. پیام ها با همان نام کاربری ولی محتوای متفاوت عذاب ذهنم شده بودند." سلام "، "گل خریدم برات"، "دل منم مثه بارون گرفته" ،"منو یادت میاد" و دوست دارم ها تبدیل به" بمیر"،"سردمه" و در آخر ازت متنفرم ؛ شده بودند طوری که ازکار و زندگی ام اففتاده بودم ، نمی شد نادیده شان بگیرم .ادمی هم نبودم که همچین چیزی را با پلیس درمیان بگذارم پس از پسرهم دانشگاهیم که همیشه از من جزوه می گرفت و از تنها شانسم که هکر فوق العاده ای بود کمک گرفتم. بعد از کلی ردیابی کردن، مکان مزاحم را شناسایی کرد. با هم به انجا رفتیم .ساختمانی نیمه خرابه با پنجره های شکسته اش، ترس مرا از حماقتم دوچندان کرد. اوجلو می رفت ومن با فاصله کمی از پشتش. همه جا را گشتیم کسی یا دقیق تر چیزی که با ان پیام ها فرستاده شده بودند را نیافتیم . خسته شده بودم و ناامید به سمت بیرون به راه افتادم که راهروی تاریک زیر زمین را دیدم . هوا سردترشده بود ومن تازه به این فکر می کردم که بودن با یک پسر دراین مکان نوعی ریسک خطر بود!مغرورترازاین بودم که برگردم و با سرعت فرار کنم .چراغ تلفنش را روشن کرد . پله ها طولانی بودند و با هر قدم هوا سرد تر می شد ،همچنین بوی گند چیزی فاسد بیش تر و بیش تر، تا زیر زمین ؛ که تاریکی محس بود . طوری که نور تا جلوی پاهایمان را هم به زور نشان می داد وآن بو، بوی وحشتناک گوشتی گندیده چیزی بود که ما را به سمتی هل داد وناگهان پاهایمان متوقف شد .ترس را از لرزش زانوانش حس می کردم خودم هم دست کمی از او نداشتم لکه بزرگ قرمز و بعد ان جسد وحشتناک که سرش رو به زمین بود دسته گلی از رز های سفید و تلفن همراهی کنارش بود . اهسته خم شدم و تلفن را برداشتم روشننش کردم هنوز شارژ داشت ! پسر همراهم با لکنت گفت" همیینه همینن تلفنه" و من شوک زده تر به صفحه باز شده نگاه می کردم . پیامهای پیش نویسی که فرستاده نشده بودند به مخاطب عجیب ترش که( دلم تنگشه ) شماره ی من بود" سلام منو یادت نمیاد" " پرورشگاه گل رز سفید " "از همونا برات خریدم" " بزرگ شدی خانوم شدی" اخرین پیام هم "دلم برات تنگ شده" بود . جرعت دیدن چهره اش را نداشتم .به زمین خوردم و با صدای بلند گریه کردم . پسر همراهم جلوتر رفت و صورتش را کنار زد با چهره ای که دیدم ناخوداگاه عق زدم. چشمانم درست نمی دید و این تاریکی بود که مرا بلعید. اتفاقات بعد روی دور تند رفتند امدن پلیس و نتیجه کالبد شکافی که می گفت ؛ علت مرگ از دست دادن خون زیاد و زمان ان ساعت دو بامداد همان روز نحس بارانی بود که چندین ماشین از لیز بودن جاده ها باهم برخورد کرده بودند. ازهمهمه ای که ان موقع بوده کسی متوجه پسری که با ضربه ی ماشین به زیر زمین ساختمان متروکه افتاده، نبوده . همان پسرک قرارم که فراموشش کرده بودم . همان پسرک که هیچ فردای نیامد . نتیجه پرونده اورا هم به شمار پنج بچه ای که مرده بودند اضافه کرد و این که ما ، یعنی من و آن پسر همراهم از داستان پیام ها چیزی نگفتیم . گوشه اتاق نشستم پر از درد پر از غم ، جانان من در تنهایی جان داده بود ومن حتی او را نشناخته بودم . اینبار واقعا تنهای تنها شدم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Marzieh.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    19,258
    امتیاز
    769

    گاه و بی‌گاه افکار مغشوشم به سمت قدیمی‌ترین قسمت خاطراتم قدم برمی‌داشت.
    شاید بعد از گذشت چند ماه پشیمان شده بود؛ پشیمان از آن روزی که بی برو برگشت و بی تعارف تنها یک کلمه بر لبانش نقش بست. پشیمان از آن هنگامی که تنها، خواستار رفتنم بود.
    شاید هم پشیمان نبود؛ شاید می‌خواست برای هزارمین بار غرور له شده‌ام را لگدمال کند؛ شاید زیادی برایش اضافی بودم.
    هرچه که بود هفته‌ها بود که ذهن آشفته‌ام درگیرش بود، درگیر آن پیامی که فرستنده‌اش دلش برایم تنگ شده بود، اما تنها سلامی خشک و خالی مضمون پیامش بود.
    خودش بود، یقین داشتم کسی جز او چنین پیامی نمی‌فرستد؛ آن هم پیامی که تنها سلام داشت و سه علامت تعجب پشت بندش بود.
    نشانه سلامش بود! همین علامت‌ها بود که همیشه اورا از دیگری جدا می‌کرد.
    اما هنوز نمی‌دانستم که قصدش از پیام دادن چه بود؛ یعنی واقعا دلش، آن دلی که روزی مانند سنگ شده بود که حتی نمی‌خواست مرا به یاد آورد، برایم تنگ شده بود؟ آه... آه که حتی از به‌یاد آوردنش دلم می‌گیرد.
    همان هنگام که پیامش به دستم رسیده بود جوابش را با یک "سلام، شما؟ " داده بودم، اما مطمئن بودم که اوهم می‌دانست که شناختمش!
    هفته‌ها و حتی ماه‌ها گذشت و من هرروز به امید اینکه پیامی از شخص مربوط داشته باشم نتم را روشن می‌کردم اما انگار که اوهم از پیام دادن به من پشیمان شده بود. افکارم تنها به یک سمت متمایل بود، مگر من با او چه کرده بودم؟





     

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    کسایی ک این فکرا میاد تو ذهنشون مدیونن اگ فک نکنن دیونه هستن25r30wi
    سوالی بود در خدمتم25r30wi25r30wi

    [HIDE-THANKS]مدتهاست که احساس میکنم سایه‌ای دنبالمه. هرجا میرم، هرکاری میکنم اونم حضور داره، دقیقا پشت سرم! وقتی برمیگردم پشت سرم رو نگاه میکنم هیچ‌چیز غیرعادی نیست. همه سرشون به کار خودشونه. حتی شب‌ها تا وقتی که خوابم ببره نگاهم میخکوب پنجره‌ست. احساس میکنم میون سیاهی شب یکی از پشت پنجره به من زل زده. کم‌کم دارم نگران این حالتام میشم. میترسم دیونه شده باشم. جدیدا توی درس آسیب شناسی روانی خوندیم کسایی که حس تعقب وگزند دارن و احساس میکنن کسی دنباشونه، یکی از سمپتوم‌های مثبت اسکیزوفرنی رو نشون میدن که هذیان هست. متاسفانه هذیان‌های من با توهم که یکی دیگه از سمپتوم‌های اسکیزوفرنی هست توام شده و این یعنی فاجعه. ماجرا اونجایی منو به چالش کشید که خودم همه این علائم رو انکار میکردم و این ضربه دیگه‌ای بود. چون افراد اسکیزوفرن بیماریشون رو انکار میکنن. با وجود اینکه روز اول استادمون تاکید کرد درمورد هراختلال روانی که تدریس میکنه قضاوت نکنیم و به آدمای اطرافمون نسبتش ندیم اما بازم من نمیتونسم این افکار و احساسات رو نادیده بگیرم. کل زندگیم مختل شده بود، ترس لحظه‌ای دست از سرم برنمیداشت. ترسم اینبار از سایه‌ای که دنبالمه نبود. ترسم از برچسب دیوونه خوردنه، ترسم از مختل شدن زندگیمه. ترس جایگزین اون سایه منحوس شد و آروم و قرار رو ازمن گرفت. من هزارویک آرزو داشتم. این تشویش و نگرانی‌ها چنان بارز شده بود که خونوادمم نگرانم شده بودن.
    امروز با خودم شرط کردم فرار کنم، نادیده بگیرم، حتی درصورت لزوم سرم رو به دیوار بکوبم تا این افکار دست از سرم بردارن! ازخونه بیرون نرفتم که مبادا دوباره ذهنم کشیده بشه سمت سایه و بعد به فکرای دیگه‌ای که دنبال اون قطار میشد و تا ناکجا آباد ادامه داشت. تنها سرگرمی من رفتن توی سایت نگاه و پست گذاشتن برای رمانام هست. دیروز دوتا پارت جدید گذاشته بودم و چندتایی اعلان داشتم. اما چیزی که توجهم رو جلب کرد یه گفتوگوی خصوصی بود. سریع با دستم پاکت نامه که روش عدد یک با دایره رنگ قرمز بود رو لمس کردم. با تعجب به نام کاربری (دلم برات تنگه) که یه علامت سوال روی آواتارش خودنمایی میکرد خیره شدم. سریع صفحه رو باز کردم، فقط یه پیام بود(سلام). روی آواتارش کلیک کردم، همین امروز عضو انجمن شده بود. هیچ اطلاعاتی نداشت. حتی جنسیتش هم مشخص نبود. پیام دادم(شما؟) اما جوابی نیومد، تا یه هفته بیشتر از دوهزارتا پیام (شما؟) فرستاده بودم و اون دیگه آنلاین نشده بود. نمیخواستم باز با ذهنم خیال‌پردازی کنم چون به ذهنم و ادراکم شک کرده بودم. ولی ناخودآگاه این پیام ناشناس رو به اون سایه نسبت میدادم. بالاخره یه خصوصی با یکی از مدیرای سایت زدم و با دادن نام کاربری ازش خواستم شماره سریال اون گوشی که اون طرف باهاش عضو سایت شده بود رو بهم بده. اول مخالفت کرد اما من داشتم دیونه میشدم باید میفهمیدم کیه! اونقدر التماس کردم و از اتفاقات اخیر گفتم که دلش به رحم اومد و شماره سریال رو داد. همون لحظه شال و کلاه کردم و رفتم مغازه پسرداییم که موبایل فروشی داشت و یه هکر حرفه‌ای بود. ازش خواستم با اون شماره سریال هرچی اطلاعات میتونه برام پیداکنه. اول گفت کار سختیه ولی من بالاخره راضیش کردم. تا شماره رو زد توی لب‌تابش چشماش گرد شد و بعد آروم آروم سرش اومد بالا. با تعجب به من زل زده بود. گیج پرسیدم:
    -چی شده؟
    -این گوشی رو از مغازه من خریدن!
    با ذوق دستام رو کوبیدم روی میز روبه‌روش:
    -چه خوب. به اسم کیه؟
    درحالی که دودل بود توی گفتن یا نگفتن، بالاخره اسم اون طرف رو به زبون آورد. کم‌کم خنده از رو لبم محو شد و خیره چشماش شدم. اسم رفیقش رو به زبون آورد، رفیقی که از برادر براش عزیزتر بود. رفیقی که ۸سال پیش عاشق و دلباخته من و نامزدم بود. از روزی که نامزدیمون به هم خورده بود دیگه ندیده بودمش. پس برگشته بود، من خیالاتی نشده بودم.....[/HIDE-THANKS]
    خیلیا نمیدونن اسکیزوفرنی چیه! حتی شاید ب گوششون هم نخورده باشه.
    یه توضیح کوچیک بدم درمورد اسکیزوفرنی: یه نوع اختلال روانی هست که از علائماش توهم، هذیان، تفکر، گفتار و رفتار نامنظم، کندی عاطفه و هیجان هست. و باعث قطع ارتباط فرد با واقعیت میشه.
    بخوام بیشتر توضیح بدم حوصلتون سرمیره درهمین حد اوکیه:NewNegah (5):
     
    آخرین ویرایش:

    ghabkhatre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/22
    ارسالی ها
    313
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    402
    محل سکونت
    مشهد
    به نام نامی‌الله
    به محض یافتن وقتی هر چند کوتاه به سرعت خود را به سیستم عزیزتر از جانش رساند و بدون لحظه‌ای تعلل، وارد انجمن محبوبش شد. بعد از سه چهار روز دوری با کلی اطلاعیه روبه‌رو شد و با نگاه مشتاقش یکایکشان را بلعید. قبل از سر داده شدن نوای« وقت تمام است» وجدان همیشه بیدارش، چشم بازیگوشش به قرمزی خوش‌رنگ پیام خصوصی‌اش افتاد و با علاقه وافری که به حرف‌های یواشکی و درگوشی داشت؛ رویش کلیک کرد. چند ثانیه بعد با دیدن نام کاربری «دلم تنگه برات» که هم جدید و هم مرموز بود ابروهایش به سمت بالا تیک خورد و به یک‌باره دلش لرزید و با همان لرزش بی‌سابقه، روی عنوان سلامش ضربه زد. تنها با یک سلام روبه رو شد. با تایپ کردن:
    - سلام .شما؟
    کادر ارسال را لمس کرد. هوای دلش به سمت دوستی صمیمی که دیگر وجود نداشت پر کشید؛ دوستی که موسیقی بی‌تکرار صمیمیتشان، اوج آسمان‌ها را شکافته بود. دوستی که سال‌ها بود به دیاری کوچ کرده که پلی برای رسیدن به او هنوز احداث نشده بود. وقتش دیگر سرآمده و خبری هم از جواب گرفتن نبود. با ذهنی درگیر از انجمن خارج شد و مشغول کارهای مهم روزانه‌اش شد؛ اما لحظه‌ای هم ذهنش از کنکاش در مورد هویت آن شخص ناشناس با آن نام عجیب دست برنداشت. بالاخره بانگ، استراحت شامگاهی، نواخته شد و بدون توجه به بازجویی خواهرش برای حواس پرتی آن روزش خودش را به سیستم رساند و با شوق فهمیدن راز آن پیام وارد انجمن شد. با خالی بودن پاکت پیام خصوصی‌اش آه از نهادش بلند شد. دوباره گفت و گو را باز کرد و این بار به آواتارش ضربه زد، اما با دیدن پروفایل خالی از هر کلمه‌ای که تنها زمان عضویتش در همان روز در آن حک شده بود برای شناختنش تشنه‌تر شد. پروفایل خالی‌اش، کویرهای گرم ایران را برایش تداعی می‌کرد؛ درست عین همان کویر خالی و تهی از هر کلمه‌ای با عطش سیری‌ناپذیر موجودات درونش. روزها گذشت و به ماه‌ها رسید، اما دیگر آنلاینی در کار نبود. انگار آمده بود تا او را در وادی هیجان و تشویش آواره و همان‌طور رهایش کند. دیگر آن هیجان سابق را برای چرخیدن در انجمن و غرق شدن در مطالبش در وجودش به فریاد نمی‌آمد، انگار آن غریبه شور بودن و لـ*ـذت بردن از آن محیط را در درونش به مرگ کشانده بود. مرگی بس کشنده! محیطی که حس می‌کرد زیر نظر ناشناسی که حتی دیگر آنلاین هم نیست، فعالیت‌هایش رصد می‌شود و همین اشتیاق سوزان قلبی‌اش را نابود کرده و دیگر با پیدا شدن وقت‌های خالی زیادی که سرراهش بودند هم به وقت گذرانی نمی‌پرداخت. حال به آن حرف که شنیده بود، آدم تا چیزی را ندارد در حسرتش باقی‌ست، که به محض به دست آوردنش حسرت خوشی روزهای نداشتن را نخواهد داشت؛ درست مثل این روزهایش که وقت کافی برای چرخیدن در انجمن را داشت اما حس بذت گذشته در وجودش مرده بود. هر روز با خود زمزمه می‌کرد:
    « اگر آن شخص می‌دانست با آن پیامش چه آشوبی در دلم به پا داشته، آیا باز مرا مخاطب سلامش قرار می‌داد؟»
    جوابی نداشت که به خود بدهد، چون هیچ شناختی از او نداشت. مطمئناً اگر خود به جای او بود، هرگز دست به انجام چنین بازی مرموزی که با روح و روان شخص مقابل به شدت بازی می‌کرد، نمی‌زد. هیچ وقت در سایه بودن را دوست نداشت و به خودش اجازه نداده بود که برای دیگران در سایه و ابهام باقی بماند. حال کسی پیدا شده که نقطه مقابل رفتارش را با او در پیش گرفته بود که حتی دختر یا پسر بودنش هم ناپیدا بود. در کنار آشفتگی فکری که برایش به ارمغان آورده بود، جنبه مفیدی هم داشت. به طور ناخودآگاه حساسیتش به روی رفتارها و خلقیاتش بیشتر شده و با این فکر که جدا از دنیای مجازی که خود را در گذشته به آن سپرده بود، در دنیای واقعی زیر نگاه خدا در حال رشد است و احتیاج به حد زیادی از خودکاوی دارد. ندانستن هویت فرد مجهول زندگی‌اش که خیلی دوست داشت او را به دوست عزیزتر از خواهری که دیگر در دنیا نداشت ربطش دهد به علامت سؤال بزرگی بدل شد که در تمام مغزش مانند یک ویروس مجهول رشد کرده بود. علاوه بر کنجکاوی در مورد هویتش این ابهام هم در وجودش ریشه دواند که آیا در دنیای به این بزرگی، کسی هم هست تا دلتنگ وجود همیشه تنهای او شود؟
     

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    به نام خداوند نون وقلم.
    مرسی از سمیراجون با موضوعات آسش .بعد مدتها تونستم خاطراتم روبا قلمم شریک بشم.

    انجمن رو که باز میکنم نوارسفیدی روی صفحه میشینه شما یک پیام شخصی خوانده نشده دارید!
    نیشم خود به خود کش میاد چقدر این جمله رو دوست دارم چقدر این جمله بار خاطراتش زیاده و چه پیامهای مسخره ای که به خاطر دیدن این جمله در خصوصی با دوستان ردو بدل نکردیم .و چه پیامهای شخصی که دوستشون داشتم اما یکباره همه پرپرو پاک شدبه لطف مدیریت:) صفحه پیامهارو باز میکنم شما یک پیام شخصی از دلم برات تنگ داریدریزش قلبم و حس میکنم این از خاصیت های جمله دلتنگیه به خصوص وقتی برای تو باشه. اما من به خودم ودلم قول دادم هر چیزی رو براش مرهم نکنم پس راحت می خندم و در گوشی ام در مجازی ترین دنیا برای حقیقیترین دوستم اینطوری تایپ میکنم .
    -بانو یکی از کاربرا مثل اینکه خیلی دلتنگه
    عکس ازصفحه مانیتور راهم ضمیمه اش میکنم و پیامم که دوتیک می خورد من روی آن عنوان سلام خشک و خالی کلید می کنم و قبل اینکه پیام بالا بیاید دینگ دینگ گوشیم را خفه میکنم و جوابم یک استیکر خنده است و اینکه خب چی نوشته؟
    سرم را از گوشی بالا میاورم و صفحه را نگاه میکنم دوباره یک سلام تنها!
    ابروهایم تا به تا میشون و زیرلب میگویم: علیک سلام! گفتن سلام سلامتی میاره اما نه دیگه تا این حد!باز دینگ دینگ گوشی:
    -چیشد؟
    -سلام!
    -روزی چندبار سلام میکنی تو ؟ میگم پیام طرف چی بود؟
    -همین دیگه سلام! از سر دلتنگی یادش رفته چیز دیگه ای بنویسه .
    شکلک خنده رو هردو ارسال می کنیم و پیام رو از دوست میگیرم که:
    -ولش کن حتما بازم سوال تکراری خواسته بپرسه
    -آره بازم سوال راجع به چگونگی شروع کردن رمان .بابا خانوم مدیر یکم از این هفت خان رستم کم کنین که همه سریع دوهزاریشون بیفته من خودم بشخصه هنوز میام انجمن باید از شما بپرسم چه کنم چه نکنم.
    -این به من ربط نداره برو به مدیران کتاب بگو.
    اوناهم من و حواله میدن به مدیریتهای اصلی . بگذریم که شیرینی این مدیریتم نخوردیم.
    -باشه طلبت من برم بخوابم
    -شب خوش ولی این دلتنگ و چه کنم نمیره از دلتنگی پیامشم که مال دیروزه .
    شکلک خنده اول جمله لبخند رو لبم میکاره.- ول کن اون دلتنگ و کاری داشته باشه پیام میده. نترس نمیمیره !
    -نه بابا از کجا معلوم اون نمیره من میمیرم .آخه اینجوری دیگه هیچ پیام خصوصی ندارم بزارین براش بنویسم شما؟ تا حداقل مجبوربشه جواب بده از وقتی بازنشسته شدم دلم واسه یک نامه خصوصی پکید.
    -آخی نازی از فردا خودم واست پیام میدم حالا هم ول کن برو بخواب .
    -باشه شب بخیر
    جوابم اون استیکر مخصوص خرگوشی میشه که من عاشقشم.
    ساعت نزدیک سه صبحه و من قبل زدن اون ضربدر قرمز کوچولو بالای صفحه در جواب نامه خصوصیم مینویسم شما؟ و بعد انجمن رو میبندم.
    چندروزه میگذره و من نا امیدشدم از دوباره دیدن شما یک پیام شخصی خوانده نشده دارید اون هم از کاربر دلتنگی که پروفایلش برای همه بسته بود و شده بود جزو مرموزهای انجمن.تاپیکها رو بالا پایین میکردم و از این صندلی های داغ نسوز به اون یکی میرفتم و از این عاشقانه رمان تا اون عاشقانه رو دنبال میکردم که اون حس خوب دوباره روی صفحه مانیتور پیداشد و من سریع باموس دنبالش کردم مبادا پشیمون بشه .پیام خصوصی از همون دوست مدیر بود با عنوان شکلکی که داشتیم دونقطه و یک منحنی که میشد یک لبخند دوستانه. و من هرچند پنچر شدم از دیدن اون سلامی که همونطور خاموشه اما با لبهای کش اومده پیام و باز کردم.
    -سلام گفتی واست آمار این دلتنگ و بگیرم گفتم اینجا جوابت و بدم که هم پیام خصوصی داشته باشی هم بهت بگم دیگه جوابی نمیده .اولم بهت گفتم بیخیالش شو اون یک مولتی یوزره که امروز بن میشه!
    فقظ یک چیز جالب اینه به محض عضو شدن سراغ تو اومده و تنها پیام ارسالیش هم برای تو بوده.
    -یعنی چی؟ رو ارسال میکنم و دوست آنلاینه و جواب می گیرم
    -یعنی همین شاید یک شوخی مسخره!
    و من نمیدونم چرا تایپ میکنم- ولی اسمش !
    و جواب میگیرم- جدیش نگیر !
    اما من وا رفته بودم ضربان قلبم بیخودی ریزش داره و خاصیت جمله دلم برات تنگه تازه تو بند بند وجودم جا باز میکنه .برمیگردم به پیام قبلی به اون سلام خیره میشم اینبار رو به اسم کاربر پلک که میزنم قطره اشکم سر می خوره دیگه به نظرم خنده دار نمیاد . دوست میگه شوخیه!عقل میگه شوخیه!ودل میگه چه شوخیه که سر دلتنگی رو باز میکنه!
     

    Zedzedianfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    1,079
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    سرزمین دلتنگیای یار
    کیفم رو روی میز گذاشتم و قبل از هر کاری‌، لپ تاپم‌ رو روشن کردم. امروز اصلا وقت نداشتم. باید نقشه‌ها رو تموم می‌کردم؛ تا برای تعطیلات آخر هفته بتونم از این چهار دیواری کوفتی بیرون بزنم. کتم رو در آوردم و پشت صندلیم گذاشتم و روی صندلیم نشستم. صدای ویندوز اومد. نگاهم به چشم‌های آشنای یک نفر خورد؛ که انگاری داشت بهم سلام می داد. زیر لب گفتم:«سلام عزیز دلم!» و دوباره محو نگاهش شدم. رمز رو زدم و شروع کردم به حاشیه‌ نویسی نقشه. حواسم به عقربه های ساعت که باهم مسابقه می دادن، نبود. این نقشه هم تموم شد!
    سرمست از پیروزی لبخندی زدم. یه تعطیلات آخر هفته راحت داشت انتظارم رو می کشید. نگاهی به ساعت کردم... هنوز یک ساعتی وقت داشتم؛ تا وقت اداری تموم بشه. وارد سایت مورد علاقه‌ام شدم و رمز ورودم رو زدم. نگاهم به جعبه‌ی پیام‌هام خورد؛ یه پیام جدید داشتم. ابرو هام رو بالا انداختم. یعنی کی با من کار داره؟ هیچ‌کسی به جز مه‌تا به من پیام نمی‌داد؛ اما مه‌تا هم الان باهام قهر بود و پیام نمی‌داد. یادم باشه حتما باهاش آشتی کنم. روی جعبه پیام‌هام کلیک کردم. عنوانش چشمم رو به بازی گرفت «دلم تنگ شده برات» کنجکاو تر از همیشه پیام رو باز کردم. متنش هیچی نبود. فقط یک کلمه «سلام» بدون هیچ ایموجی‌ و علامت نگارشی؛ فقط «سلام » به اسم کاربری که این پیام رو فرستاده بود نگاه کردم «یک شخص عجیب »نوع نوشتن پیامش و اسمش به طور آزار دهنده‌ای آشنا بود. فقط یک نفر اینجوری حرف می‌زد و با این که می‌دونست عاشق ادبیاتم محلی به دستور زبان و قواعد نمی‌داد. از ترس این که فهمیده باشه کجام، دلم هری ریخت. به خاطر سلامت روحی خودش نباید سمتم می‌اومد؛ براش خطر داشت. نمی‌خواستم دوباره بهش حمله دست بده و ناراحتی قلبیش اوج بگیره. راستش رو بگم، دوستش داشتم؛ اما نه به قیمت جونش. نمی‌خواستم موقعی که می‌خوام ببینمش، از حال بره. یه برگه برداشتم و شروع کردم به نوشتن «اینجانب هانا مهرابی بدین وسیله استعفای خود را اعلام می دارم .» امضاء زدم و بلند شدم تا این رو به دفتر مدیریت بدم. مطمئناً می‌پذیرفتن چون در آستانه‌ی ورشکستگی بودن و نیازی هم به من نداشتن. سریع به سمت مدیریت رفتم.
    ***یکم بعدتر ؛دم در خونه‌ام***
    آخرین چمدون رو هم تو صندوق عقب سالار خوشگلم جا دادم. خنده‌ام گرفت؛ هر وقت به ماشین دویست و هفتم می گفتم سالار می خندید و لپم رو می‌کشید و می‌گفت:«تو سالارت رو بیشتر از من دوست داری؛ اگه دست خودت بود با همین سالارت قرار هم می‌ذاشتی !» ل*ب*هام کش اومدن و با یادآوری خاطرات گذشته، لبخند عمیقی زدم. هر وقت این خاطرات رو به یاد می‌آوردم، لبخند می زدم؛ ولی در واقع غم زیادی تو دلم موج می‌زد. مجبور شدم تنهاش بزارم؛اگه تنهاش نمی‌زاشتم معلوم نبود سر یه موضوع ساده قلبش چقدر اذیتش می‌کرد .از یکی خبرشو گرفته بودم ؛می‌گفت بعد از رفتنم خیلی اذیت شده و حتی کارش به بیمارستان کشیده بود .می‌گفت دیگه مثل لبخند نمی‌زنه و داره به هر دری می‌زنه تا پیدام کنه ؛می‌گفت بعد از رفتنم خورد شده .حداقل با موندنم نمرده بود .به خودم اومدم .دستم به در صندوق بود و داشتم به چمدونام نگاه می‌کردم .در‌صندوق رو بستم و به سمت در راننده‌ حرکت کردم .دلم یه چیز ترش می‌خواست ؛ یه چیزی مثل لواشک .راه افتادم و با چشم دنبال یه سوپری گشتم .دلم واسش تنگ شده بود .دلیل این که تنهاش گذاشته بودم خیلی مزخرف بود .یاد روزای اول که بهم گفت دوستم داره افتادم .یه دختر بیست و پنج ساله که داشت معماری می‌خوند ؛یه روز یکی از دوستاش میاد و بهش میگه که عاشقشه .چیکار می تونستم بکنم ؟من به هیچ‌کسی پایبند نبودم ؛خودم رو هم خوب می‌شناختم و می‌دونستم یکی تو دلمه اما نمیدونستم کیه .هر روز با یه پسر دوست می‌شدم و هنوز احساسی به وجود نیومده ولش می کردم .میشه گفت پسرباز بودم .از وضعیت بیماری سورن خبر داشتم پس رفتم تا آزارش ندم .بعد از سه ماه متوجه شدم که دلم واسش تنگ شده ؛راستشو بگم متوجه شدم که عاشقشم ؛اما دیگه نمی‌تونستم به کنارش برگردم .اون فکر می کرد من آدم خیلی خودخواهیم و هیچ‌چیز برام مهم نیست جز خودم .چطور می‌تونستم بهش توضیح بدم ؟یه سوپری پیدا کردم .سالارمو پارک کردم و از ماشین پیاده شدم .صدایی آشنا گفت :«من دیگه مریض نیستم !»روم رو برگردوندم و به صاحب صدا نگاه کردم .سورن بود .از کجا می‌دونست من اینجا می‌ایستادم ؟پرسشگر نگاهم کرد :«چرا رفتی هانا ؟فهمیدی چه ضربه‌ای بهم می‌زدی ؟متوجه شدی چه بلایی سرم آوردی ؟فکر کردی نابود می‌شم از نبودت ؟تو از ذهنت استفاده کردی ؟»مسخ صداش شده بودم و میخکوب نگاهش .مثل یه ربات فقط نگاهش می‌کردم .دلم می‌خواست برم کنارش دستشو بگیرم و باهاش حرف بزنم ؛بگم که عاشقشم ؛بگم که دلتنگش شدم ...اما نه جرئتشو داشتم نه احساسشو .نمی‌تونستم کاری کنم .نمی‌تونستم نفس بکشم‌ .برگشتم سمت خیابون ؛فقط یه سلام آروم گفتم و رفتم اون سمت خیابون پیش سوپری .ماشین ها داشتن می‌اومدن .چشمام تار می‌دیدن ؛بخاطر اشک‌هام .جون پاهام تموم شد .شاید هم دیگه خودم نمی‌خواستم برم .یه ماشین با صدای جیغ های ترمزش به من نزدیک می‌شد .نمی‌تونستم کاری کنم .می‌خواستم برم اما نمی‌شد .اولین قطره‌ی اشک از چشمم پایین افتاد .نمی‌دونم چه اتفاقی می‌افته ولی مطمئنم من دیگه من نمی‌شم .تنم به فلز برخورد کرد . تو جدال استحکامی که بین استخون‌هام و فلز راه افتاده بود فلز پیروز شد و صدای استخون‌هام رو شنیدم .از روی ماشین پرت شدم و روی زمین افتادم .کفش‌های آل‌استار سرمه‌ای یک نفر رو دیدم که با دو به سمتم می اومد .سورن همیشه عاشق آل‌استار بود !
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    گفتم شانسم رو یه امتحانی بکنم.
    [HIDE-THANKS]دیگر صبر جایز نیست. به تاریخی که روی موبایل حک شده، می‌نگرم. 8 اردیبهشت 1395. وارد برنامه‌ی chrome می‌شوم. آدرس انجمن نگاه‌دانلود را در کادر بالای صفحه وارد می‌کنم. روی لوگویی که به معنای ثبت‌نام است، کلیک می‌کنم. تنها راهی که می‌تواند احساسم را برای او بازگو کند، همین است. چشمان قهوه‌ای‌اش در ذهنم جان می‌گیرند. در کادر نام کاربری «دلم تنگه برات» می‌نویسم. دلم برایش تنگ بود. دلم برای گیسوانی که در خیالم آن‌ها را نوازش می‌کردم، تنگ بود. ایمیل و رمز و هرچه که برای ثبت‌نام نیاز بود، وارد می‌کنم. با دیدن نوشته‌ای با مضمون «تأیید از طریق ایمیل»، آه از نهادم برمی‌خیزد. صبرکردن، حتی یک دقیقه هم برای من زیادی است. با شنیدن صدایی که متعلق به آمدن ایمیل بود، لبخندم جان می‌گیرد و چشمانم خوش‌حالی را بازگو می‌کنند. با دیدن «ثبت‌نام شما کامل شد» انگشتانم به حرکت درمی‌آیند. در بین کاربرها جست‌وجو می‌کنم. همه‌ی تاپیک‌های تالار سرگرمی را به امید دیدن نامش، بالاوپایین می‌کنم. نبود. هیچ‌ کجا نبود. وارد چت‌باکس می‌شوم. با دیدن نام زرشکی‌رنگش، جان به کالبدم بازمی‌گردد. خودش بود. با آن رنگ، چه زیبا شده بود!
    روی نامش کلیک می‌کنم. دستیار مدیریت بود. روی گفتگوی شخصی می‌فشارم. با قدرت، با چشمانی منتظر و با قلبی آغشته به عشق، می‌فشارم. نیازی به نوشتن نامی برای گفتگو ندارم. نقطه‌ای می‌گذارم و بس! برای متن پیام، به سلامی بسنده می‌کنم. نام کاربری‌ام به تنهایی حس‌وحالم را بازگو می‌کند. حالا دیگر راحت شده‌ام. می‌توانم با خیالی راحت چشم برهم گذارم و منتظر شوم تا قرص‌ها، قلبم را از تپش بیندازد. چشمانم را می‌بندم. صورتش را تصور می‌کنم. گیسوان بلند مشکین‌رنگش دلبری می‌کنند و چهره‌ی سپیدرنگش، خاطرات را به جانم می‌اندازند. از همان روزی که در بانک دیدمش، عاشق و پیگیرش شدم. خوشگل بود؛ اما اخلاقش چیز دیگری بود. هیچ کلمه‌ای برای توصیف خلق‌وخویش پیدا نمی‌شد. نه کاملاً خوب و نه کاملاً بد. یادم است که سه سال پیش پا به بانک و قلب من گذاشته بود. یادم است که تا دیدمش، ضربان همین قلبی که حالا به ندرت می‌تپد، بالا رفت و به‌سرعت خون پمپاژ کرد. یادم است که از آن روز به بعد، دیگر آن من، من نشد. من تغییر کرده بودم. امید، دوباره برگشته بود. یادم است که سه سال پیش تصمیم به خودکشی گرفته بودم و حالا بعد از سه سال، دوباره به همان فکر افتاده بودم. حالا، بعد از سه سال و بعد از ازدواج او، مرگ را دوباره راه‌حل دانستم. همین که دلتنگی‌ام را، حتی به‌صورت ناشناس بیان کردم، کافی بود.
    مهم این است که حالا می‌توانم آسوده بخوابم. آسوده‌تر از سه سال پیش.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Ayt@z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/21
    ارسالی ها
    1,425
    امتیاز واکنش
    5,622
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    دنیای خواب ها
    صدای تلفن تلنگری برای انفجار خشم اش بود تلفن رابا شتابی بالا به طرف دیوار پرتاب کرد .صدای پیغامگیر درون اتاق پیچید:بیا فقط سریع بیا. انتظار شنیدن صدای اویی که مدت ها بود دل اش برای شنیدن صدای اش لک زده بود را نداشت.دلشوره با سرعت باورنکردنی به سوی قلب اش سرازیر شد.مانتوی خاکی رنگ اش را برداشته و به طرف در خانه دوید و به سمت خانه ای که روزی با دلخوری ترک اش کرده بود به راه افتاد.دست اش را با بی تابی بر روی زنگ فشرد . آوایی دلنشین که مدت ها دلتنگ اش بود در فضا پیچید.در بدون لحظه ای وقفه گشوده شد.صدای جیغ ،شیون و ناله پیچیده در فضا به دلشوره اش دامان میزد .صدایی توجه اش را به مادر اش که در گوشه ای از حیاط نشسته و بر سرو صورت اش می کوبید جلب کرد:دخترم کجایی؟کجایی که ببینی بابات رفت که یتیم شدی کجایی؟؟
    کلمه ی یتیم مانند چرخنده ی ساعت درون سر اش چرخ میخورد .باور نمی کرد ،باور نمی کرد که پدر اش کسی که همیشه مانند کوه پشت اش بود اکنون دیگر در این دنیا نیست چگونه باور میکرد پدر اش اسطوره ی زندگی اش خاک را بر گزیده و آنها را ترک کرده است چگونه؟؟
    _کجایی که ببینی دلتنگ تویی بود که حتی جواب سلامشم نمیدادی تویی که به خاطر یه قهر بچگونه رفتی و درک نکردی نگرانیا و دلتنگی های پدرانش رو.
    کلمه ها مثل گلوله های آتشین بر مغزاش فرود آمده و ساختمان ذهن اش را ویران میکرد اما جواب سلام؟؟او پس از آن اتفاق کاملا خوداش را پنهان کرده و محل اسکان اش مخفی بود.ناگهان یاد روز پیش در ذهن اش زنده شد که با بی حوصلگی به انجمنی که جایگاه خانواده اش را داشت رفته و با کاربری عجیب رو به رو شده بود .کاربری که نامش دلم تنگته بود و تنها مضمون پیام اش سلام بود و او چه راحت از آن پیام گذشت.
    گذشت و اکنون تنها ای کاش ها بود که نسیب اش میشد ای کاش های که به قلب ناسور زده اش زخم می زد .ای کاش میبخشید ای کاش نادیده اش نمی گرفت و صد ای کاش دیگر . اکنون او هم دل اش تنگ بود تنگ پدری که همیشه دست حمایتگر اش را بر روی شانه هایش احساس میکرد پدری که پدر بود و در این کلمه رازهای بسیاری نهفته است که چه کورکورانه از همه ی آن ها گذشته بود.
    سر اش در حال انفجار بود .زمزمه هایش کم کم اوج گرفت و فضای حیاط را پر کرد:بابا،بابا،باباجونم
    قطره ای اشک از حصار چشمان اش بر روی گونه اش لغزید. ای کاش های حسرت بار درون سراش را پر کرده بود ای کاش هایی که سر آمد تمام آنها تنها خودش بود خود گنهکار اش نمیتوانست این فشار ها را تاب بیاورد مغز اش کشش نداشت و همین نیز دلیلی برای خاموش شدن فروغ چشمان اش بود صدای دل انگیز مادر اش آخرین صدایی بود که شنید و سپس تنها تاریکی بود و تاریکی.

    کاش تا زمان هست به یکدیگر مهر بورزیم و یکدیگر را ببخشیم گاهی خیلی زود دیر میشود.
     

    .SARISA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/25
    ارسالی ها
    444
    امتیاز واکنش
    23,307
    امتیاز
    631
    دیده اید یک سری روزها ساخته شده اند برای دلتنگی؟ هیچ دلیلی هم ممکن است نداشته باشد. نه عصر دلتنگ جمعه و نه حتی یک روز ابری. این روزها میتواند خیلی عادی باشند، مثل بقیه روزها؛ اما فقط در ظاهر!
    از صبح که بیدار میشوی یک بغض خفه چسبیده بیخ گلویت، نه بالا می آید نه آب میشود برود پایین. ممکن است دلتنگ شخصی باشی یا یک مکان یا نه؛ الکی، بدون هیچ دلیلی!
    ولی دلتنگی او دلیل داشت. دلتنگش بود!
    باید خودش را مشغول میکرد؛ وگرنه به سرش میزد و تا سرخاکش صبر نمیکرد. نه اینکه انگ تباهـ*کاری و به فکر یار دیرین بودن زمانی که متاهل است؛ که با این کار بهش زده میشد برایش مهم باشد، نه! مگر این مردم چه میدانستند از ناف بُر بودن؟ مگر چه میدانستند از جبر موضوع؟ کدامشان سعی میکردند او را درک کنند؟ هیچکدام! همین که حرفی برای گفتن داشته باشند که سرگرم شوند کافی بود. ولی اگر می رفت؛ باز برمیگشت سر خانه اولش. این همه تلاش نکرده بود برای کمرنگ کردنش که همان شود که بود. اما هرکاری میکرد ذهنش آنجا نبود. ظرف میشست و فکرش پر میکشید به آن روزها. جارو میکرد و ذهنش درگیر دلتنگی آن لبخندها.
    باید کاری میکرد که مغزش مشغول شود تا مجالی برای فکر کردن پیدا نکند. فضای مجازی شاید دوای دردش میشد.
    مرورگرش را که باز کرد؛ روی صفحه انجمن نگاه بود. فکر بدی نبود! نام کاربری و رمز عبورش را وارد کرد. رمز عبور! جداً احمق بود که فکر میکرد در زندگی اش کمرنگ شده. البته که انتظار حرف زدن با کسی را نداشت. خیلی وقت بود خداحافظی کرده بود و فقط گاهی سر و گوشی آب میداد.
    یک پیام جدید داشت! حتما باز کسی جویای احوالش شده یا میپرسد که چرا برنمی گردد. محض کنجکاوی که چه کسی پیام داده نگاهی به آن انداخت؛ وگرنه هیچکدام را باز نمیکرد. پیامی با این مضمون داشت؛«من هم دلم برایت تنگ شده». من هم؟! حس کرد نفسش بالا نمی آید مسخره بود که فکر کند ممکن است از طرف او باشد! هیجان زده پیام را باز کرد:«سلام». همین! فورا به زمان ارسال نگاه کرد؛ 2 دقیقه قبل! بدون معطلی تایپ کرد؛ سلام شما؟

    ***

    بالای هزارمین باری بود که در این دو ساعت انجمن را چک میکرد. باید به بیرون میرفت؛ وگرنه حتما دیوانه میشد!
    آمده بود فکرش منحرف شود؟ جداً چه روز نحسی بود امروز!
    آن هرگزِ جلوی تاریخ آخرین خواندن خاری شد در چشمانش....



    --------------------------------------------------------

    سلام حسودایه پلاستیکی:aiwan_light_bdslum:
    اول از همهههههههه از اونایی که پروفم پیام گذاشتن جدا عذر میخوام من خاک پاتونم ولی 2000 تا اطلاعیه دیدنشم وحشتناکه دیگه وای به حال جواب دادنش اونم وسط امتحانات! میدونم همگی بزرگواریدو به بزرگواری خودتون میبخشید:aiwan_light_heart:
    دوم از همه:aiwan_lightsds_blum: اولین بار تو زندگیمه که دارم نوشته مو به یه نفر که چ عرض کنم یه انجمن نشون میدم بخونه:) به عمرم نوشته هامو به کسی نشون ندادم و هیچوقتم پایان نداشتن همه بدون پایان ول شدن!
    خب بابت این موضوع تبریک منو صمیمانه پذیرا باشید که خوشا به سعادتتان:aiwan_light_crazy: این رویداد برام اولین تجربه بود و من هم به همین چشم نگاش میکنم و برام قطعا خاطره میشه. از کسایی که داستانو خوندن تشکر میکنم که تحمل کردین.اینم بگم که متاسفانه نیم فاصله های ورد اینجا از بین رفت و من نتونستم کاری بکنم:// قطعا زمان خوندنش اذیت شدین! زحمت من هم به فنا رفت://
    آخیییششش یکم از حرفایه تلنبار شدم کم شد. خیلی وقت بود حرف نزده بودم اینجا:aiwan_lightsds_blum:
    بیش تر از این روده دارازی(اوه چ باکلاس://) نمیکنم یاحق:aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum:
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    28
    بازدیدها
    1,256
    پاسخ ها
    32
    بازدیدها
    1,022
    پاسخ ها
    197
    بازدیدها
    8,859
    پاسخ ها
    59
    بازدیدها
    2,334
    پاسخ ها
    22
    بازدیدها
    1,495
    پاسخ ها
    7
    بازدیدها
    701
    پاسخ ها
    80
    بازدیدها
    2,527
    پاسخ ها
    62
    بازدیدها
    2,107
    پاسخ ها
    33
    بازدیدها
    1,342
    پاسخ ها
    81
    بازدیدها
    2,688
    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    3,402
    پاسخ ها
    105
    بازدیدها
    4,119
    پاسخ ها
    53
    بازدیدها
    1,929
    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    1,782
    پاسخ ها
    61
    بازدیدها
    2,254
    پاسخ ها
    55
    بازدیدها
    2,123
    پاسخ ها
    36
    بازدیدها
    2,256
    پاسخ ها
    81
    بازدیدها
    3,917
    پاسخ ها
    34
    بازدیدها
    2,270
    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    941
    پاسخ ها
    83
    بازدیدها
    3,748
    پاسخ ها
    51
    بازدیدها
    2,858
    پاسخ ها
    38
    بازدیدها
    2,099
    پاسخ ها
    23
    بازدیدها
    2,297
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    1,048
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    859
    پاسخ ها
    41
    بازدیدها
    1,694
    پاسخ ها
    63
    بازدیدها
    2,822
    بالا