رویداد رویداد، مسابقه قلم

  • شروع کننده موضوع *SAmirA
  • بازدیدها 7,487
  • پاسخ ها 97
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*SAmirA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/09
ارسالی ها
30,107
امتیاز واکنش
64,738
امتیاز
1,304
ن و القلم و ما يســـــــطرون

سلام و احترام خدمت نگاه‌ دانلودی‌های عزیز


با چهل و دومین رویداد همراه با شما هستیم.


"نامگذاری روز قلم
روز چهاردهم تير ماه به پيشنهاد انجمن قلم ايران و تصويب شوراي فرهنگ عمومي ،به عنوان ( روز قلم ) در تقويم رسمي جمهوري اسلامي ايران به ثبت رسيد.

البته توجه به قلم در سرزمین ما پیشینه‌ای دیرینه دارد. سده‌ها پیش در ایران باستان، تیرگان (سیزدهم تیرماه) یکی از مهم‌ترین جشن‌های ایران باستان بوده که آیین‌های مخصوصی داشته و یکی از آن‌ها پاسداشت قلم بوده است. یکی از دلایلی که برای این جشن ذکر شده، این است که در این روز، هوشنگ، پادشاه پیشدادی ایران، نویسندگان و کاتبان را به رسمیت شناخت و آنان را گرامی داشت، مردم جشن گرفتند و آن جشن به یاد ارجمندی قلم بر جای ماند. دلیل دیگری هم که برای این جشن ثبت شده، این است که به نوشته‌ی ابوریحان بیرونی، سیزدهم تیرماه، روز ستاره‌ی تیر یا عطارد است و چون عطارد، کاتب ستارگان است، می‌توان سیزدهم تیرماه را روز نویسنده نامید."


پس به این مناسبت، رویدادی ترتیب دادیم ولی متفاوت با رویدادهای دیگر...

توضیحات رویداد:
دوستانی که دستی بر قلم دارند می‌تونند شرکت کنند به این صورت که یک داستان کوتاه ۳۰خطی( بیشتر از این نباشه) می‌نویسند البته با توجه به ایده‌ای که مطرح میکنم و توی تایپک میفرستند.
تیمی از داوری داستانها رو می‌خونه و سه داستان برتر انتخاب میشه.


مهلت شرکت در رویداد تا ۱۴ تیر.


جوایز رویداد:
نشان رویداد قلم «
99_1560194436l.jpg
» به سه نفر اول تقدیم خواهد شد.
+
۲۰۰تشکر اضافی و نشان طلای مسابقات
۱۰۰ تشکر برای نفر دوم و نشان نقره مسابقات
70 تشکر برای نفرسوم و نشان برنز مسابقات



ایده مسابقه:
یه روز انجمن رو باز می‌کنید و پیام خصوصی با این نام کاربری دریافت می‌کنید"دلم تنگه برات"
عنوان پیام سلام هست باز می‌کنید و چیزی جز یه سلام توش نیست. بهش پیام میدید شما ؟ و هیچ وقت جوابی ازش نمی‌گیرید.
چون دیگه آنلاین نمیشه.
فقط یوز ساخته بود یه پیام بهتون داده بود و دیگه هیچ وقت آنلاین نشده بود.



این یه اتفاق واقعی هست و برای کسی افتاده من میخوام براش یه داستان بسازید هر جور و به هر ژانری که میخواهید.


164460

با تشکر از سدنا برای طراحی بنر



موفق باشید
کادر مدیریت انجمن نگاه دانلود
 
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304

    این بستگی به خودتون داره هر جور بخواید میتونید

    همینجا توی تایپک


    سی خط سیستم که با گوشی حدود شصت میشه
    فونت و سایز فرقی نمیکنه
    من اگه گفتم بیشتر از سی خط نباشه چون داستانها زیاد میشه و حوصله کاربر نمیکشه بخونه

    تا ۱۴تیر باید همنیجا بذارید نیاز به اعلام امادگی نیست


    من پیامها رو پاک میکنم لطفا هر سوالی دارید توی پروف بپرسید
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    بسم الله الرحمان الرحیم
    به نام بزرگ ترین نویسنده جانم:)


    [HIDE-THANKS]
    مثل همیشه از خودم و تنهاییام به پناهگاه پوشالی مجازی پناه بردم. رفتم تو سایت محبوبم، اعلامیه هام رو دونه دونه چک کردم و در آخر نوبت عدد یک قرمز رنگ کنار آیکون صندوق پست رسید. بازش کردم، یه گفت و گو بود با عنوان نقطه. روش که کلید کردم، فقط یه کلمه دیدم که بهم دهن کجی می کرد: سلام. نگاهی به شخص فرستنده کردم، اسم کاربریش این بود: دلم برات تنگه. هر چی فکر کردم کسی با این اسم به ذهنم نرسید. هرکی که بود منظورش رو تقریبا فهمیده بودم. تایپ کردم: شما؟ چند دقیقه منتظر موندم ولی جوابی نیومد. کلافه شدم و صبرم لبریز. هر چند دقیقه یک بار چک می کردم ولی خبری نبود. کار رسید به یه روز، دوروز، سه روز و... دقیق یه هفته بود که هیچ خبری نشد. دقیقا روز هشتم بود که طبق عادت داشتم سایتو چک می کردم که نگاهم اتفاقی به یه تاپیک خورد: جزیره ی بن شدگان. شانسی بازش کردم. تو اخرین ارسالی اسم کاربری بهم پیام داده بود تگ شده بود. زیرش نوشته بود: علت_ مولتی یوزر. انگار که یهو از جهنم بکشنت بیرون، بعد یه سطل آب یخ یخ بریزن روت! چه حالی می شی؟ یه جمله ی نیم وجب خطی اسم یه کاربر و یه کلمه منو به چه روزی انداخته بود! قلبم تا وقتی نمی فهمیدم کار کیه آروم نمی گرفت. تو ذهنم همه ی اسامی که حدس می زدم رو کنار هم ردیف کردم. با یه عده قهر بودم، از یه عده دلخور، با یه عده دشمن و از یه عده متنفر، از یه عده هم شاکی و از یه عده ی دیگه هم طلبکار. برعکس اینا هم بود، ولی فکرشو نمی کردم اونا پیش قدم شن، به هر حال منم به یه سری بدهکار بودم.. بدهکار دل! دونه دونه شروع کردم به پیام دادن. یه گفت و گو می زدم با عنوان: سلام، و با محتوای: منم. می خواستم همین رو سند کنم که با خودم گفتم زیادی خشک و خالیه. کنار منم یه کاما گذاشتم و اصلاحش کردم: منم، دلتنگم. به همین ترتیب پیاما رو برای همه فرستادم. چند دقیقه نکشید که دونه دونه سر و کله اشون پیدا شد و باهاشون حرف زدم. کم کم هر چی کدورت و دلخوری و... بود از بین رفت. آخر بحثا معلوم شد هیچ کدوم از اونا اون پیامو نفرستاده بودن. انگار همون یه کامای کوچولو و بعدش یه واژه ی دلتنگتم جادو کرده بود. حتی از اونایی که متنفر بودمم دیگه بدم نمیومد. همه چی انگار از این رو به اون رو شده بود. آخرای شب رسید و داشتم برای آخرین بار سایتو با افکار مشوشم بالا و پایین می کردم که یه اعلامیه ظاهر شد: شما یک گفت و گوی شخصی خوانده نشده دارید. سریع انگشتمو به سمت پایین کشیدم و انگشتمو زدم رو آیکون پست مانند. بدون خوندن عنوانش بازش کردم: همه جا رفتی، به همه پیام دادی، بی معرفت هنوز نوبت ما نرسیده؟ ... دلم انگار از نوک یه قله تو یه دریای عمیق سقوط کرد. اسم کاربریش رو برای بار چندم نگاه کردم. خودش بود. انگار اینبار نوبت این رسیده بود که واقعا بنویسم: سلام، منم.
    عین جمله رو تایپ کردم در حالیکه دستم می لرزید. نوبت من بود که غرور و هر چی که هست رو بذارم کنار. کسی بهم پیام داده بود که حاضر بودم قسم بخورم غرور از سر تا پاش می چکه! چشمامو بستم. وجودم پر شده بود از حسای خوب. چشمامو که باز کردم دیدم برام دو تا گفت و گو اومده. با کنجکاوی گفت و گوی بعدی رو باز کردم که از یه فرد ناشناس بود، اسم گفت و گو این بود: سلام، منم!![/HIDE-THANKS]
    حتی یکوشولوئم الهام بگیرین می کشمتون!!42kmoig
     
    آخرین ویرایش:

    Gloria

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/23
    ارسالی ها
    477
    امتیاز واکنش
    27,626
    امتیاز
    751
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    استرس نشسته توی وجودم از توی مغزم پیچ میخوره و توی تک تک اعصاب بدنم ریشه می کنه. سرما از نوک انگشتام بالا میاد و به قلبم متاستاز میده. پاهام رو روی سرامیک های حموم چفت می کنم تا مطمئن شم عقب نمی کشم! اینبار دیگه عقب نمی کشم... آب داغ رو باز می کنم و مچ دستم رو زیرش می گیرم. آیدا همیشه می گفت " هر چی آب داغ تر باشه درد رگ زدن کمتره! " پوستم میسوزه و قرمز شده. پاهام تحمل وزنم رو نداره. می شینم و سرم رو به کاشی های سفید و بخار گرفته ی حموم تکیه میدم. دندونام رو روی هم فشار میدم تا تحمل درد و سوزش برام راحت تر شه. تصویر تیغ براق و تیز توی ذهنم نقش می بنده و لرز به اندامم میشینه. هوای حموم کم کم سنگین میشه و نفس کشیدن رو برام دشوار می کنه. دست بی حس شده ام رو از زیر آب داغ بیرون می کشم. پوستم قرمز و ملتهب شده. تیغ رو از روی قفسه بر میدارم و از جلد کاربنی رنگش بیرونش میارم. دستم می لرزه و چهره ی دختر سه ساله ام جلوم نقش می بنده. دلم نمی خواد به سرنوشتش بعد از خودکشیم فکر کنم. به قول قیصر " سه دفعه که آفتاب بیوفته سر اون دیفال و سه دفعه که اذون مغرب و بگن همه یادشون میره ما چی بودیم واسه چی مردیم..." یه قطره اشک از گوشه ی چشمم پایین می چکه و بین قطرات آبی که کل حموم رو در بر گرفته، گم میشه. منم بعد از مردنم همینطور توی خاطراتشون گم میشم. بغضم می ترکه. مصمم تر از همیشه تیغ رو توی دستم می گیرم و روی مچ دستم می ذارم؛ می دونم وقت زیادی ندارم اما وجدانم سر دوراهی گیر کرده. احمقانه است اما به روز خاکسپاریم فکر می کنم؛ به اینکه ممکنه کی بالای قبرم ضجه بزنه و کی توی دلش قند آب بشه. چجوری قراره دخترم که حتی معنی مرگ رو نمیدونه با مردن و نبودنم کنار بیاد. مادرم چی؟! آبروی پدرم؟! پوزخند می زنم حتی تا آخرین لحظه ام دست از فکر کردن به دیگران نمی کشم. تیغ رو بین انگشت هام فشار میدم و سوزش آنی پوستم بهم می فهمونه که دستم بریده. نفس کشیدن برام سخت شده. چشمام رو می بندم و تیغ رو باز روی مچم میذارم. کمی فشار میدم و وجدانم داد می کشه اگر اون احمق بچه رو دست بهزیستی سپرد چی؟ اون که ادم حسابی نیست، خودت نتونستی تحملش کنی حالا می خوای پاره ی تنت رو دستش بسپری؟ بلند زیر گریه میزنم. از کجا به کجا رسیدم! شاگرد اول دانشگاه، کسی که با رزومه ی قویش روی هوا می زدنش با یه عشق اشتباه، با یه ازدواج نادرست به کجا رسیده. مامانم همیشه می گفت " زنان باهوش، انتخاب های احمقانه!" تیغ توی دستم رو روی زمین پرت می کنم. به سختی بلند میشم و از حموم بیرون میزنم. باید دخترم رو دست یکی بسپرم تا با خیال راحت بمیرم. بدنم خیسه و باد سرد کولر دندونام رو به رقـ*ـص در میاره. گوشیم رو از توی اتاق خواب بر می دارم و بدون باز کردن قفلش شماره ی خواهرم رو می گیرم. چند تا بوق می خوره و دست آخر ریجکت می کنه. می دونم توی این تایم سر کاره و نمی تونه با تلفن حرف بزنه؛ اما باز هم نیمه ی احساسی وجودم به منطقم می چربه و توی سرم داد می زنه حتی این دمه آخریم برات وقت نداره؟ کم براش دوندگی کردی؟ سرم اونقدر شلوغه که نمی تونم تمرکز کنم. دفترچه تلفن گوشیم رو باز می کنم. بالا و پایین میرم و فکر می کنم کی بین مخاطبام انقدر قابل اعتماده که بتونه جلوی شوهر ناحسابیم مراقب دخترم باشه...هیچ کس رو پیدا نمی کنم، حتی یه نفر که بتونم این دمه آخری باهاش خداحافظی کنم. نا امیدی و یاسم چند برابر میشه. هیچ کدوم از دوستام به دردم نمی خورن. هیچ کدوم از کسایی که یه عمر دنبالشون دویدم. شاید حتی اگر یه نفر دلتنگم بود یا بهم توجهی می کرد کارم به اینجا نمی رسید. مغزم داد می کشه بمون و بجنگ و مراقب دخترت باش. پیام هام، تلگرام و مرورگرم رو همزمان باز می کنم و فکر می کنم حتی اگر یه نفر زنگ زد یا پیام داد، می ذارمش پای یه نشونه و خودکشی نمی کنم. به جز یه مشت پیام تبلیغاتی و کانال هیچ کس انتظارم رو نمیکشه صفحه ی انجمن توی مرورگرم لود میشه و علامت قرمز رنگ بالای صفحه نشون میده پیام دارم. مردد روش کلیک می کنم و پیام بام باز میشه یه نفر با اسم دلم برات تنگ شده فقط یه سلام خشک و خالی نوشته! یه نفر هست که دلش برام تنگ شده باشه؟! گرمای ضعیفی توی قلبم رسوخ می کنه آروم و با طمانینه تایپ می کنم: خوب است که برگشتی...این شعر جنون کم داشت!


    [/HIDE-THANKS]

    امیدی به برنده شدن ندارم Sigh صرفا واسه اعلام حضور نوشتم
     

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    سلام
    متن شماره چهار

    [HIDE-THANKS]
    گرمم بود و دور تند کولر هم، پاسخگوی بدن گر گرفته ام در پوشش کت و شلوار مشکی نبود. به ساعت استیل روی مچم نگاه کردم. یک ساعت و نیم مانده بود و من هنوز در سراب گذشته، دست و پا می زدم. روز شمار ساعت، نحسی چهارشنبه را به رخ می کشید. دست چپم روی میز کامپیوتر مشت شد. در یکی از همین چهارشنبه ها بود که، قلبم از درون به یک باره منفجر گشت.
    آب دهانم را فرو دادم . با خود عهد بستم اگر پاسخ نداده بود، دیگر به پیام و نام کاربری مسخره اش فکر نکنم. اصلا از اولش توهم زده بودم! مگر می شود؟ آن هم پس از چهارسال!
    در موهای ژل خورده ام چنگ زدم و عصبی پلک هایم را روی هم فشردم. نه! اصلا نیازی نیست حتما پاسخ داده باشد؛ فقط پیامم را خوانده باشد کافی ست!
    کلافه به پشتی چرمی صندلی کامپیوتر تکیه دادم و به گردن دردناکم دست کشیدم. شاید اصلا کار یکی از دختربچه هایی باشد که، به تازگی در انجمن عضو شده اند و قصد سرکار گذاشتن پسرها را دارند. کافی ست بند را آب دهم و آبرویم در انجمن را به باد!
    چند لحظه گذشت و بالاخره به رهایی از برزخ رضایت دادم. پلک زدم. دستم روی موس می لرزید. نام کاربری و رمز عبور ذخیره شده بود و ورودم به انجمن کمتر از پنج ثانیه طول کشید. سعی کردم به بی نشان بودن جعبه پیام هایم بی اعتنا باشم. بازش کردم و آه از نهادم برخاست. "تاریخ آخرین خواندن: سه شنبه ساعت 14:04"
    دندان هایم را روی هم ساییدم و زیرلب غریدم:"لعنتی"!
    بغض نوشکوفه ی گلویم، لحظه به لحظه در حال رشد بود. انگشتانم پیش رفت و بی اجازه روی دکمه های کیبورد به حرکت درآمد.
    -یادته؟ "یار سست وفا" همون اسمی بود که باهم سرش به توافق رسیدیم. شاید هنوز ده پست هم نشده بود و تو با ذوق می گفتی"شک نکن می ترکونه! باید چاپش کنی!". سیر تا پیاز داستان رو برات تعریف کردم .عاشق شخصیت"پارسا" شده بودی و می گفتی"مهناز" داستانی؛ همون دختری که عاشق پارساست.
    بغض گلویم زود به بلوغ رسید و دو اشک موازی روی گونه هایم جاری شد.
    با آستین ضخیم کتم، عجولانه صورتم را خشک کردم و تایپ کردن را ادامه دادم:
    -رمان رو خوندی؛ مگه نه؟ چاپش نکردم، چون نمی تونستم صفحه اولش بنویسم "تقدیم به تنها عشق زندگیم!"
    دیدی سرنوشت مهناز و پارسا رو؟ دیدی داستان تغییر کرد؟! نه فقط داستان، که خیلی چیزها عوض شد.
    درست همون موقع که تهران نبودم؛ همون موقع که به خاطر مریضی خواهرم، مجبور شدیم سه ماه بریم شیراز؛ همون موقع که تماس هام رو جواب نمی دادی و دلم پر پر می زد برای شنیدن صدات؛ همون موقع مهناز داستانم به لبه پرتگاه رسید! و زمانی که خبر ازدواجت رو از سهند، پسرعموت شنیدم، مهناز داستانم یک دفعه جون داد و مرد؛ درست مثل قلب ماتم زده و بیچاره م.
    دستم را جلو بردم و آواتار گل لیلیوم را از روی صفحه مانیتور نوازش کردم. قلبم نجوا می کرد که خودش است. مگر چند نفر در دنیا گل لیلیوم دوست دارند؟! نام کاربری اش را با دلتنگی زیرلب زمزمه کردم:"دلم تنگه برات". انگار روبرویم نشسته بود و زمزمه ام را می شنید.
    به فاصله نام کاربری دو نفره مان نگاه کردم. شاید چند میلی متر بود .پوزخند تلخی روی لبم نشست. حتی در دنیای مجازی هم بینمان فاصله وجود داشت.
    نشانگر فلش شکل موس، در پس شیشه مانیتور به حرکت درآمد. روی آواتارش کلیک کردم و قاب کوچکی باز شد. کاربر تازه وارد، زن،23، بدون هیچ ارسالی، هیچ تشکری و هیچ امتیازی، آخرین فعالیت: دیروز، در حال گفتگوی خصوصی.
    لب هایم را بهم فشردم. دلم برای دیدن صورت ماهش لک زده بود. همان چهارسال پیش، تمام عکس هایش را از حافظه گوشی ام پاک کردم. چند ماه با خود کلنجار رفتم که " بس کن! اون حالا متعلق به مرد دیگه ایه". ولی مگر دل دلیل و منطق سرش می شود؟!
    با صدای تقه، به خود لرزیدم. سرم را به سمت چپ چرخاندم. درب قهوه ای باز شد . ترنم سرش را به داخل اتاق آورد و چشمکی زد:
    -حال آقا دامادمون چطوره؟
    مژه های ریمل خورده اش مثل بال کلاغ در هوا تکان می خورد. لبخند محوی به چهره شادش زدم و گفتم:
    -انقدر آرایش کردی، مشخصه میخوای چشمای خواهر عروس رو از جا دربیاری!
    گوشه چشمی نگاه کرد و صدایش را نازک تر کرد:
    -پس چی؟!
    صدای مادر را از فاصله نه چندان نزدیکی شنیدم:
    -کیارش؟ هنوز آماده نشدی؟
    همزمان با ترنم زیرخنده زدم. لب های سرخ ترنم از هم فاصله گرفت و در حالی که با چشمان آبی و لنزدارش، به دست چپم روی دسته صندلی چرخدار نگاه می کرد، گفت:
    -حلقه ت رو دستت کن. دیگه به هم محرم شدید و عاطفه ببینه شب بله برون، حلقه ت دستت نیست ناراحت می شه.
    به نشانه تایید سر تکان دادم. ترنم دوباره چشمکی زد و درب را پشت سرش بست. آهی کشیدم و نگاهم را به صفحه نورانی مانیتور دادم. بازدمم را پر صدا در فضای اتاق رها کردم. دستم را روی موس حرکت دادم و کل متنی که را که نوشته بودم، از دم پاک کردم.
    برای آخرین بار نگاهی به آواتار گل لیلیوم انداختم. زمانی که دکمه "نادیده گرفتن" را در قاب پروفایلش فعال کردم، ضربان قلبم بالا رفت. نشانگر موس در صفحه اوج گرفت و روی آیکون لغو گفتگو نشست. لب گزیدم و همزمان با کلیک ، زمزمه کردم:
    -بس کن! تو حالا به دختر دیگه ای تعلق داری!


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    سلام این هم داستان بنده، امیدوارم خوشتون بیاد و چندلحظه ای سرگرمتون کرده باشم.:campe45on2:
    [HIDE-THANKS]
    «دلم تنگه برات»
    از وقتی پیام رو باز کردم و واژه ی سلام رو دیدم یه چیزی به دلم چنگ می انداخت، مثل لباسی که حسابی خیس خورده و وقت تمیز شدنشه، وقت پاک شدن حسابم بود. می دونستم سمت تاریکی برم آینده ام هم تاریکه...
    پیامش برای هفته ی پیش بود و نویسنده اش «دلم تنگه برات» بعد از ارسال اون پیام آنلاین نشده بود، همون روز عضو شده بود، انگار فقط اومده بود تا این پیام رو بفرسته و غیبش بزنه.
    سلامی که توی اون پیام نوشته شده بود مثل بقیه ی سلام ها نبود و حتی اون دلی که برام تنگ شده بود! هردوشون از جنس ترس بودند!؟ هر دوشون هشدار بودند!؟ هردوشون به این معنی بودند که باید هر چی سریع تر یا فرار کنم یا دخلم اومده! سلام یعنی پیدات کردیم و دلم تنگه برات هم نشونه ای از خودشون بود! آخرین پیام اون شب که قرار بود باهاشون خداحافظی کنم: «کجا پسر؟ دلمون برات تنگ میشه»
    از همون شب لعنتی دیگه به اینترنت متصل نشدم. اون شب لعنتی هیچی نداشت برام جز اینکه به جای روشن کردن مودم، هر شب لامپ اتاقم رو روشن گذاشتم.
    حتما همون روز ردم رو گرفته بودند که به نگاه رسیده بودند، پس حتما همون وقت هم آی دی پیام رسان هام رو پیدا کردند. خداروشکر سیم کارت قبلی رو سوزوندم و یه خط جدید گرفتم، باید یه جیمیل جدید می ساختم.
    نمیدونستم چی جوابشون رو بدم! هنوز باورم نمیشد تا انجمن نگاه دانلود هم ردم رو گرفتند. روبه روی صفحه ی لبتاب خشکم زده بود که تلفن خونه زنگ خورد، با تردید بالای سر تلفن ایستادم. یک چشمم به لبتاب بود و چشم دیگه ام به تلفنی که هیچ شماره ای روش نیفتاده…
    برش داشتم، صدای خنده ی چندش آور مردی به گوشم رسید:
    -دلمون تنگ شده بود برات پسر.
    سریع قطع کردم، دوباره زنگ خورد. سیم تلفن رو جدا کردم و کنارش نشستم و دستام رو روی سرم گذاشتم تا تمرکزم رو بیشتر کنم.
    ازون شب به بعد گوشی یازده دو صفر قدیمی پدرم رو دست گرفته بودم که نکنه وسوسه بشم و نت خط بگیرم. صدای اس ام اس اون هم بلند شد و پشت سر اون صدای پیام رسان (مسنجر) هایی که توی لبتابم نصب کرده بودم. تلگرام واتس آپ اینستاگرام، جی میل، نیم باز و پلاس، قبلا همه رو بی صدا کرده بودم و این اطلاعیه ها که با اتصال اینترنت میرسیدند یعنی ته ترس، یعنی هک شدن، یعنی اینکه الان با وصل شدن دوباره ام به نت، پای اونا رو به خونه باز کردم و خانواده ام رو به خطر انداخته بودم.
    لعنت به من که دلم گرفته بود و خواستم رمان بخونم و نت رو روشن کردم. جرئت نداشتم حتی پیامک گوشی ام رو باز کنم. مطمئن بودم بازم از طرف همون رد رومی که ازش فرار کردم پیام دارم، ولی می خواستم رو به رو شدن با واقعیت رو به تاخیر بندازم.
    نتونستم خودم رو کنترل کنم. شماره اش شبیه پیامک تبلیغاتی بود، خیالم تقریبا آسوده شد که با خوندن متن دوباره بهم ریختم:
    «سلام، دلم تنگه برات»
    و آدرس خونمون رو زیرش نوشته بود.
    به سمت لبتاب شیرجه زدم وپیام رسان ها رو باز کردم علاوه بر پیامایی که از طرف دوستام داشتم، پیامی از طرف «دلم تنگه برات » نوشته شده بود و در یک سلام و آدرس خونه خلاصه می شد.
    پس دخلم اومده بود، دیگه حتی پدر و مادرم هم امنیت نداشتند. چه غلطی باید میکردم!؟ پلیس گزینه ی خیلی مناسبی نبود، چون میدونستم عضویت در رد روم ها خودش جرمه و بعد از اون مجرم شناخته میشم. ولی مگه اهمیتی داشت؟ اونا قاتل های حرفه ای بودند و پدر ومادر من گناهی نداشتند که بخوان فدای کنجکاوی احمقانه ی من بشند. کنجکاوی ای که هیجان و علاقه به ترسم رو راضی می کرد، داشت به خانوادم آسیب می زد و من باید تاوانش رو میدادم گوشی رو برداشتم، نباید میذاشتم اتفاقی که نباید بیفته پیش بیاد.
    شماره رو گرفتم: 110

    توضیحات:Red Room سایت‌هایی در دیپ وب (Deep Web) هستند که در ابتدا یک اعلامیه منتشر می‌شود که مثلاً در فلان تاریخ و ساعت و آدرس سایت، پخش زنده شکنجه و قتل انجام خواهد شد. متقاضی‌ها هم با پرداخت پول (بیت کوین) در آن ثبت‌نام می‌کنند و در ساعت مشخص شده در سایت حاضر می‌شوند و صحنه وحشتناک شکنجه را تماشا می‌کنند. حتی گفته شده است که اشکال شکنجه به درخواست بیننده‌ها انجام می‌شود.
    [/HIDE-THANKS]
    دوستان توضیحات با رنگ قرمز اضافه شد
     
    آخرین ویرایش:

    زهـzahraـرا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/12
    ارسالی ها
    459
    امتیاز واکنش
    6,632
    امتیاز
    571
    سن
    24
    محل سکونت
    فامیل دور خلیج فارس
    [HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]بسم الله الرحمن رحیم

    نصف شب موبایل سفیدم را به ارامی برداشتم بازش کردم و با مرورگر به سایت معروف و محبوب نگاه دانلود رفتم تا در تایپک ادامه ی رمان پرفراز و نشیبم را بنویسم.
    یک دفعه درسایت اعلان "شما یک گفتگوی شخصی خوانده نشده دارید "جلوی چشم هایم ظاهر شد.
    کف دستم را به چانه ام زدم و باخودم گفتم این کیست که بدون اجازه به من پیغام خصوصی داده؟اصلا ایشان چطور جرات کرده که مزاحم من بشود؟
    برای یافتن پاسخ سوالاتم به آن گفت و گو رفتم ،یک اکانت به اسم " دلم تنگه برات "که هیچ آواتاری نداشته و نوشته بود سلام را مشاهده کردم.
    نتوانستم جلوی کنجکاویم را بگیرم و در جوابش نوشتم سلام شما؟
    و بعد منتظر جواب از جانب او شدم،یک ساعت،دوساعت و... همینطور عقربه های تیک تاک ساعت گذشت و او جواب نداد.
    دیگر داشتم از فرط انتظار کلافه می شدم،تصمیم گرفتم یوزرش را در همه جا پخش کنم تا شاید یکی از کاربر ها او را بشناسد و به من بگوید که او کیست؟و از کجا مرا میشناسد؟
    خسته شدم گوشی را در کناری گذاشتم و با حال زار گریه و ناراحتی،آرام و بی صدا خوابیدم.
    سه روز گذشت...
    هیچکس او را نشناخت و من دیوانه وار در حالی که از فرط عصبانیت دهانم به بدو بیراه گفتن باز شده بود،داشتم کل انجمن را برای پیدا کردنش زیر و رو میکردم.
    لعنتی پیدا نمی شد انگار که آب شده ودر زمین فرو رفته.
    در بین راه چشمم به صفحه جزیره بن شدگان خورد ،گفتم شاید بن شده باشد و بعد توی صفحه رفتم به تک تک اکانت های بن شده نگاهی انداختم، چشم هایم روی یکی از آنها قفل شد،خودش بود خوده مزاحم مردم آزارش بود که به علت ساخت مولتی یوزر بن شده بود.
    همان بهتر که بن شد آدمک بدجنس یوزر ساز.
    اما کاش میشد هویتش را بفهمم ،امان از کنجکاوی.
    یک ماه گذشت و من هنوز آن موضوع را فراموش نکرده ام.
    یک روز دوباره درسایت از همان اکانت پیغام جدیدی بامضمون "دنبال من نگرد تو هیچ وقت نمیتوانی من را پیدا کنی چون من یک آدم عادی نیستم ،من یک موجود ماورائی هستم که میتوانم بد ترین بلاهارا سرت بیاورم "
    ترسیدم و قلبم از شدت ترس شروع به تپیدن کرد،تاپ، تاپ ،تاپ.
    خدایا این دیگر چه موجودیست از جان من چه میخواهد؟
    اول می گوید سلام و بعد اینگونه مرا می ترساند، خدا لعنتش کند.
    تاریخ ارسال پیغامش را دیدم برای یک روز قبل از بن شدنش بود,عجیب است، چرا این پیغام الان برای من امده؟
    بااین سوال ترس من دوبرابر شد.
    ازبس ترسیدم که یک چیز برمن نهیب زد که ای دیوانه شاید او خواسته تورا سرکار بگذارد آن وقت تو حرفش را باور میکنی؟
    آری،خوب برفرض آنکه واقعا من رو سرکار می گذارد اما دیر آمدن پیغامش کمی غیرعادیست.
    باز هم دلیل بر آن نمی شود که تو حرف آن مریض روانی را باور کنی.

    [/HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Alastor

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/07
    ارسالی ها
    2,669
    امتیاز واکنش
    15,422
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    یوکوهاما یا هازبین هتل،فرقی نمیکنه:|
    بنگ بنگ بنگ!هر سه گلوله به مرکز هدف خورد.
    مشتمو بالا بردم:اینه!
    پسرعمم نق زد:حالا یه بار تو عمرش زده به هدفا!
    زبونمو در آوردم:حسود هرگز نیاسود محمدصادق!
    مث همیشه پوزخندی زد:تو برو رمانتو بنویس بچه!همون نگاه دانلود بدردت میخوره!
    تفنگ تمرینی رو بردم سمتش:چی میشد میکشتمت؟
    صدامون تو سالن گم میشد.
    _هیچ،یه نابغه از رو زمین محو میشد.
    و از سالن بیرون رفت.وقتی بچه بودیم مهربون تر و آدم تر بود.
    به هدف مشکی قرمز نگاهی کردم و سالن رو ترک کردم.تفنگم رو توی قفسه ی مخصوص به خودم گذاشتم،هدفون و عینک مخصوصم رو در آوردم و به سراغ گوشیم رفتم.مثل همیشه،اول نگاه دانلود!۱۰گفت و گوی خوانده نشده داشتم.مث همیشه!مال دوستامو خوندم و بالاخره به اسمی نا آشنا رسیدم.اسم گفت و گو تنهای مغرور بود.یادش بخیر!قبلا نام کاربریم تو کلش آف کلنز بود... .روش کلیک کردم و وارد شدم.
    تنها یک پیام رو دارا بود.
    امیرخوفناک:چطوری دوست قدیمی!
    نزدیک بود گوشی از دستم بیفته.ممکن نبود!بود؟اون چطور منو پیدا کرده؟
    اون یکی از خطرناک ترینا بود...نه!
    همون لحظه کل برق باشگاه تیراندازی رفت.چراغ قوه ی موبایلو روشن کردم و کوله و وسایلمو برداشتم.
    کمرم خیس عرق بود و گرمای اذیت کننده ای کل بدنمو داغ می کرد.روبات های آبی درخشان توی راهرو ها اومدن و صفحه نمایششون روشن شد و چهره ای آشنا رو نشون داد،امیرمحمد!
    موهای قهوه‌ای ایشو کج ریخته بود و چشاش دریده تر از همیشه بود.شروع به صحبت کرد(انگلیسی):سلام بر مردم کل جهان!میخواستم راجب یه موضوع مهم صحبت کنم!
    چشمکی زد:آفرین عزیزم الان حتما توی باشگاهی،نه؟.غریدم:امیر!
    جدی شد:خواستم چیز مهمی رو به اطلاع برسونم.ویروس vnm که ساخت منه در کل قاره ها پخش شده و از قضا باعث بیماری مهلکی میشه.مبتلایان به این بیماری دچار اختلال روانی و جسمی ای میشن که...خب!چون توضیحش برای شما احمقا سخته...ساده ترین نوع توصیف برای این بیماران اینه که تقریبا مث زامبی میشن.فقط یچیز...اونا مغز نمیخورنا!اگه دیدین که یکی از اینا داره به سمتتون میاد،بدونین که شما رو مبتلا و اطلاعاتتون رو هم به من منتقل میکنه!و البته آفرین جونم،مواظب باش!چون یکی از کارای اینا،پیدا کردن و آوردن تو پیش منه!پس حواست جمع باشه گلم!راستی...از این به بعد سایت های به دردنخوری مثل نگاه دانلودو... به کل حذف میشن.این اتفاق یه چالش و معماس،تنها افراد باهوش و نابغه میتونن این چالشو ببرن.جایزشون محفوظه‌.این رو بدونین که هرکس آفرین امیرفر رو پیدا کنه باعث نجات کل دنیا میشه و... . این بازی به خودتون بستگی داره.این پیغام رو من:امیرمحمد فراهانی،که هکر_دانشمند سایبری هستم منتشر کردم و از این به بعد کل جهان تحت سلطه ی منه.
    صفحه ی روبات ها خاموش شد و صدایی مث صدای شیپور شکاری،از اونا که با شاخ حیوونا ساخته میشن اومد.
    و صدای روباتی زنانه ای گفت:بازی شروع شد.
    به معنای واقعی کلمه می لرزیدم.
    آخ آخ که چه گهی خوردم...
    اشکام تند تند روی لپم سر میخوردن و باعث میشدن که بسوزم.
    حالا چیکار کنم؟...صدای ناله های ناجوری اومد...
    سریع رفتم توی گوگل و عبارت《انجمن نگاه دانلود》رو تایپ کردم.
    _هیچ گزینه ای مربوط به 《انجمن نگاه دانلود》یافت نشد!دوباره تلاش کنید.امیرخوفناک درباره این گزینه دیدگاهی داده است:دلتنگتم:)



     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    به نام او!

    فنجان قهوه ام را از لب هایم فاصله دادم و روی میز گذاشتم. تنِ خسته ام را کشیدم و با انگشت، چشمان ملتهبم را مالش دادم. نگاهی به ساعت انداختم، نیمه شب بود و خواب بر من حرام شده بود؛ آن قهوه ی بی موقع هم شده بود مزید بر علت!
    خودکار حکاکی شده ی مخصوصم را کنار نوشته هایم رها کردم. دیگر ذهنم یارای ردیف کردن کلمات را نداشت. لب تابم را گشودم و طولی نکشید که صفحه ی انجمن مقابل چشمانم نمایان شد. نگاهم متوجه یکِ قرمز رنگِ کنار عکس پروفایلم شد! قسمت گفت و گوی شخصی ام را باز کردم و با عنوان "سلام" مواجه شدم. خواستم بی خیال این سلامِ بی موقع شوم اما... نشدم! بازش کردم و باز هم همان سلامِ وقت نشناس به چهره ی خسته ام دهن کجی کرد.
    متعجب به پروفایل شخص فرستنده خیره شدم، نام کاربری اش را تا به حال ندیده بودم؛ بی خیال نام عجیب و غریبش شدم و تنها نوشتم:
    _شما؟
    چراغش سبز نبود! پاسخم را نداد. خسته تر از آن بودم که پاسخش را به انتظار بنشینم! لب تاب را بستم و از جا برخواستم، چراغ مطالعه را خاموش کردم و اتاقِ کارم را به مقصد اتاق خوابمان ترک گفتم.
    صورت نیمه تاریکش را که به لطف نور چراغ خواب پیدا بود، بوسیدم! تکانی خورد و غرق در خواب با دستان ظریفش مرا به خوابیدن دعوت کرد. کنارش دراز کشیدم و بی خیال صفحه ی نیمه روشن موبایلش که روی میز خودنمایی می کرد، شدم. سرش که روی سـ*ـینه ام قرار گرفت، آرامش را به سلول هایم منتقل کرد.
    *
    تقه ای به در خورد و عشق با تمام ظرافتش وارد اتاق شد. لبخند، مهمانِ عزیز کرده ی لب هایم شد. نیمی از وزنش را روی لبه ی میز انداخت، ظرف میوه های پوست کنده ی بُرش خورده ی توی دستش را مقابلم گذاشت و گفت:
    _خسته نباشی جناب نویسنده!
    موهایش را به هم ریختم و جوابش را ندادم، از حرکتم خنده اش گرفت و قلبم را به لرزه انداخت. تکه موزی بر دهان بردم و برای سرکشی روزانه به صفحه ی انجمن محبوبم رفتم. عنوانِ "جزیره ی بُن شدگان" بر روی صفحه ی اصلی، میان آخرین ارسالی ها نظرم را جلب کرد. کلیک کردم و با دیدن همان نام کاربری عجیب و غریبِ "دلم برات تنگه" ابروهایم بالا پرید. علت را که انتهای آخرین پُست ارسالی جویا شدم؛ با کلمه ی "مولتی یوزر" مواجه شدم. کنجکاوی مثل خوره به جانم افتاده بود! لب تاب را بستم.
    عشق موزیانه لبخند می زد!
    تکه خیار نمک خورده ای برداشتم و به لب های همچو انارش نزدیک کردم.
    _لبخندای مشکوک می زنی بانو!
    _بُن شدم!
    متعجب پرسیدم:
    _بُن شدی؟ کجا بُن شدی؟
    _توی انجمن!
    _مگه تو هنوز توی انجمن عضوی؟
    _نه اما یه اکانت دیگه ساختم تا بهت بگم که، کنارم هستی و اما دلم تنگ می شه هر لحظه!
    خندیدم! این نیم وجبی خوب مرا سرکار گذاشته بود. او هم خندید، بیخود نیست که او را عشق نامیده ام!
    بی شک شیطنت های این عروسک دست نیافتنی ست که این مردِ خسته ی رمیده را، جان دوباره بخشیده است!
     
    آخرین ویرایش:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    [HIDE-THANKS]
    آفتاب پرتوهای طلایی رنگش را با بخشندگی بی حدش، به آن غار تابانده بود. هر از چند گاهی سنجابی بازیگوشانه از لای گیاهان رونده و پیچک های چسبیده به غار به درونش سرک می کشید.
    صدای چکیدن قطره های بارانی که از باریدن شب قبل روی سقف غار مانده بود، تنها صدایی بود که اکو وار شنیده می شد.
    شِرپ، شِرپ، شِرپ، شِرپ
    ناگهان صدای فریادی از درون غار بلند شد و سنجاب ها پا به فرار گذاشتند. آن صدا، صدای فریاد آن دخترکی بود که چشمانش را لا به لای پیچ خم های ریز و درشت موهای مواجش جا گذاشته بود. سطل آبی هم دقیقا کنار پاهایش چپه شده بود. عصبی چنگی به موهای مواج و بلندش زد و غرید:
    _حالا بهتر شد! چی بود اون صدای شِرپ، شِرپ. اَه!
    سر انجام سر بلند کرد و با دستش موهای بلند و فرخورده اش را به پس سرش هدایت کرد.
    _آخیش!
    پیراهن بلند و مخملی که به تن کرده بود را مرتب کرد. چند قطره ای که روی پیراهنش پریده بود را با سر انگشتانش له کرد و دوباره نگاهش را به صفحه گوشی اش انداخت و با دیدن پر شدن آنتن گوشی اش، جیغی از سر هیجان کشید و گفت:
    _وای خدا...عاشقتم!
    آن غار تنها مکانی در آن دنیا بود که او را خوشحال می کرد. جایی که به او یاد آور می شد که کیست! از کجا آمده و به کجا باید می رفت!
    لب های کوچک و سرخش، به لبخند نشست و اشک های از سر شوقی از چشمانش جاری شد. نگاهش به صفحه ی گوشی اش میخ شده بود. به آنتن پر شده اش و علامت اینترنتی که بعد ماه ها آن را می دید. می توانست با خانواده و دوستانش صحبت کند؟
    انگشتانش سمت آیکن تماس ها دوید و قبل آنکه لمسش کند، فردی از بیرون غار به آرامی زمزمه کرد:
    _بانو فلوریس؟! حالتون خوبه؟
    دختر اخم هایش در هم رفت. چرا نمی گذاشتند برای چند لحظه خودش باشد؟ به زمان و مکانی که به آن تعلق داشت فکر کند؟ به جایی که از آن آمده بود!
    _من خوبم. گفتم که حق ندارین به این غار نزدیک بشین!
    همین که صدای دیگری از آن فرد نشنید، باری دیگر چشمانش با بی قراری به گوشی اش خیره شد. انگشتانش بار دیگر سمت آیکن تماس ها روانه شد اما تنها چند میلیمتر مانده بود تا لمسش کند که اطلاعیه ای در بالای صفحه ظاهر شد.
    " سلام فلوریس عزیز! شما یک پیام خوانده نشده از کاربر ( دلم برات تنگ شده) دارید"
    ابرو های ظریفش به بالا پرید. اشک هایش انگاری خشک شده بود. قلبش چرا آنقدر تند می تپید؟ انگشتش به جهت مخالف صفحه روانه شد. جای آیکن تماس ها سمت آیکن اینترنت رفت و بی مکثی آن را لمس کرد. تا آن گوگل کذایی بالا بیاید، هزار بار جان داد و با بالا آمدنش با همان دستانی که از هیجان می لرزید، فورا تایپ کرد:
    "negahdl"
    دهانش خشک شده بود. فورا صفحه انجمن را لمس کرد و وارد حساب کاربری اش شد. همین که صفحه پروفایلش بعد لرزیدن صفحه وب بالا آمد، قلبش هم همراه آن به لرزه افتاد. دل دل میزد خودش باشد. همانی که از دوری اش اینطور صورتش آب رفته بود. اما صبر کنید... او که ردش کرده بود!
    آیکنی که همچون نامه بود را باز کرد و نامش را دید. " دلم برات تنگ شده".
    و فلوریس زمزمه کرد:
    _ خودتی؟
    و قلبش به شور افتاد و مدام در گوشش می خواند که:
    _ زودباش ببین چی نوشته! شاید خودش باشه!
    نفس عمیقی کشید، هر چند لرزان اما همانم برایش غنیمت بود. چرا که مصمم روی پیام خصوصی ای که عنوانش" سلام " بود را لمس کرد و فورا چشم بست.
    "اگر خودش باشه؟"
    "یعنی خودشه؟"
    و مغزش پوزخندی به قلب بی قرارش می زد که:
    " خیلی سر خوشی! حتما یک مزاحمت سادست"
    اخم هایش در هم رفت. خوب یا بد، راست یا دروغ، باید می فهمید. چشم باز کرد و نگاهش روی پیامی که آمده بود، خشک شد:
    _سلام.
    و قلبش فریاد زد:
    _همین؟ فقط همین؟
    و مغزش دوباره به او دهن کجی کرد. حداقل باید به خودش ثابت می کرد او آنی نیست که فکر می کرد. پس نوشت:
    _ سلام. شما؟
    نه عکس پروفایلی داشت نه هیچ چیز دیگری. صفحه پروفایلش تهی تر از آن بود که فکرش را می کرد. آخرین فعالیتش هم بعد پیامی بود که برایش فرستاده بود.
    باز به صندوق پیام های خصوصی اش رفت و برای فرد ناشناس نوشت:
    _می شناسمتون؟
    ده دقیقه دیگر نوشت:
    _شما منو میشناسید؟
    جوابی نگرفت. عاصی شد نوشت:
    _سپهر خودتی؟
    با دیدن آنتن گوشی که یکی پس از دیگری محو می شدند، چشمان ملتمس اش به اشک نشست.
    _نه!نه!نه! خواهش می کنم نه!
    دست جنباند و فورا تایپ کرد:
    _سپهر...تورو خدا جوابمو بده. سپهر خودتی مگه نه؟
    حال تنها یک آنتن داشت. سعی کرد اضطرابش را با بالا و پایبن کردن انجمن از تالاری به تالاری دیگر خفه کند. حتی پیامکی به این مضمون به مادرش فرستاد که:
    "سلام مامان. حالتون خوبه؟ نگران من نباشید. زودی بر میگردم. میدونین که دلم براتون تنگ شده؟ دوستتون دارم. دعا کن من هم مثل شما موفق بشم. به امید دیدار."
    از خواندن پیام های چت باکس خسته شد و همین که صفحه را به پایین کشید نگاهش به آخرین ارسالی سایت قفل شد:
    "جزیره ی بن شدگان" و او آنجا بود. همان " دلم برات تنگ شده" ای که تنها با سلامی قلبش را به تپش انداخته بود. همان " دلم برات تنگ شده" ای که مطمئنا سپهر بود. اصلا خود سپهر بود که در آن انجمن ثبت نامش کرد و با لبخندی که دل فلوریس را می برد زمزمه کرد:
    _ قلمت روح داره. پس باهاش آدمای تو قصه رو زنده کن!
    خودش بود؛ اگر نه که او نه دوستی در انجمن داشت و نه آشنایی و تنها سپهر بود که می دانست او کجاست؛ چه می خورد و چه می پوشد؛ اما هرگز نفهمیده بود فلورنس چه عاشقانه دوستش داشت و حتی بعد فهمیدنش بر سرش عربده زده بود:
    _من هیچوقت تو رو به چشم یک زن ندیدم! میفهمی چی میگی؟
    اما برایش نوشته بود:
    "سلام"
    و نامش شده بود:
    " دلم برات تنگ شده"
    [/HIDE-THANKS]
    :aiwan_light_heart:
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    28
    بازدیدها
    1,238
    پاسخ ها
    32
    بازدیدها
    1,003
    پاسخ ها
    197
    بازدیدها
    8,750
    پاسخ ها
    59
    بازدیدها
    2,307
    پاسخ ها
    22
    بازدیدها
    1,439
    پاسخ ها
    7
    بازدیدها
    698
    پاسخ ها
    80
    بازدیدها
    2,481
    پاسخ ها
    62
    بازدیدها
    2,065
    پاسخ ها
    33
    بازدیدها
    1,320
    پاسخ ها
    81
    بازدیدها
    2,658
    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    3,328
    پاسخ ها
    105
    بازدیدها
    4,071
    پاسخ ها
    53
    بازدیدها
    1,902
    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    1,759
    پاسخ ها
    61
    بازدیدها
    2,228
    پاسخ ها
    55
    بازدیدها
    2,099
    پاسخ ها
    36
    بازدیدها
    2,236
    پاسخ ها
    81
    بازدیدها
    3,878
    پاسخ ها
    34
    بازدیدها
    2,255
    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    932
    پاسخ ها
    83
    بازدیدها
    3,698
    پاسخ ها
    51
    بازدیدها
    2,827
    پاسخ ها
    38
    بازدیدها
    2,063
    پاسخ ها
    23
    بازدیدها
    2,275
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    1,042
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    845
    پاسخ ها
    41
    بازدیدها
    1,659
    پاسخ ها
    63
    بازدیدها
    2,774
    بالا