مسابقه مسابقه داستان نویسی"کرونا را شکست می‌دهیم"

  • شروع کننده موضوع *SAmirA
  • بازدیدها 2,656
  • پاسخ ها 31
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*SAmirA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/09
ارسالی ها
30,107
امتیاز واکنش
64,738
امتیاز
1,304
%DA%A9%D8%A7%D9%88%D8%B1_%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87.jpg


سلام بر نگاه دانلودی‌های عزیز
با یه مسابقه دیگه در خدمتتون هستیم.


همانطور که همه می‌دونید دنیا درگیر ویروس کرونا شده و اینم بهانه‌ای شد تا بخاطرش مسابقه‌ای بذاریم تا نوشته های شما رو ببینم و لـ*ـذت ببریم.

مبارزه با کرونا یه یک روحیه خیلی قوی نیاز داره پس قلمهاتون رو برای امید دهی به همه حاضر کنید و بنویسید.
میدونم کرونا به موضوع تلخ جامعه تبدیل شده ولی شما تلخ ننویسد تا کام کسایی که می‌خونند تلخ نشه.



نحوه انتخاب نفرات برتر داوری هست پس تمامی اصول نوشتن رو رعایت کنید


مطمینا مسابقه بدون جایزه نمیشه پس بریم سراغ جوایز مسابقه:aiwan_lighnnnnnt_blum:

جایزه نفر اول یک کیف چرم (از طرف مدیر فنیمونSilv_er)



جایزه نفر دوم پنجاه هزار تومان پول (از طرف مدیریت کل ֎GoDFatheR֎)

جایزه نفر سوم سی هزار تومان پول (از طرف مدیریت کل ֎GoDFatheR֎)


قوانین و نحوه مسابقه:

پنج روز فرصت دارید تا همینجا داستانهاتون رو بذارید
داستانهاتون کمتر از سی خط و بیشتر از چهل خط نباشه(با سیستم با گوشی دوبرابر میشه)
کپی برداری نکنید.
از داستانهای نتی استفاده نکنید.
به هیچ وجه برای کابران و داوران ایجاد مزاحمت نکنید که داستانمون رو بخونید و لایک کنید ...



اگه سوالی دارید لطفا به پروفایل مراجعه کنید تا با داستانها قاطی نشه


همگی موفق باشید
تیم مدیریت نگاه دانلود
 

پیوست ها

  • photo_2020-07-11_20-33-12.jpg
    photo_2020-07-11_20-33-12.jpg
    199 کیلوبایت · بازدیدها: 1,281
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304


    با عرض پوزش از همگی دوستان مجبورم پست هاتون رو حذف کنم تا کاربران عزیزمون پست های داستانهاشون رو بذارند

    لازم نیست اعلام امادگی کنید داستانهاتون رو بذارید کافیه
     

    میم پناه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/01
    ارسالی ها
    335
    امتیاز واکنش
    14,829
    امتیاز
    812
    یاخیرالحافظین
    نور چشم‌هام رو اذیت می‌کرد. از بس تو اون جای کوچیک و تاریک گیر کرده بودم، دلم می‌خواست بدنم رو کِش بدم. این کسی که دست‌‌ها و پاهام رو گرفته بود و داشت کمکم می‌کرد خستگی‌ام رو در کنم، کی بود؟ صاحبم بود؟ اینجا چقدر صدا می‌اومد:
    "دستکش یه بسته هشت تومن، دو بسته پونزده تومن."
    "خوشگل خانم‌ها کسی لوازم آرایشی نخواست؟ دارم پیاده میشم‌ها!"
    صاحبم شکمم رو نیشگون گرفت و کمرم رو بالای یه کوه انداخت. چه قیافه‌ی عجیب‌وغریبی داشت. یکم بالاتر از من کلی نخ مشکی و نرم و کوتاه بود، داشتم فکر می‌کردم چی می‌تونن باشن که کمرم با شدت به عقب کشیده و چشم‌های از حدقه بیرون‌زده‌ام به ردیف روبه‌روم افتاد. عه! یکی از معلم‌هام روبه‌روم نشسته بود. حتی بعضی از هم‌کلاسی‌ها و سال‌بالایی‌هام هم اینجا بودن.
    حقیقتش من تازه همین چند روز پیش درس ضدباکتری‌ها رو پاس کرده و لیسانس گرفته بودم. هنوز شیرینی مدرکم از گلوم پایین نرفته بود که بابام صدام کرد یه گوشه و بهم گفت: "پسرم! تو دیگه برای خودت مردی شدی و باید روی پای خودت وایسی." همیشه می‌دونستم بالآخره یه روز باید برم ولی شوکه شده بودم. با همون حجم از ناباوری هم سوار کارتن پرواز شدم. صدای گریه مامان بازنشسته‌ام هنوز توی گوشم هست.
    با یاد مامان آب توی چشم‌هام جمع شد ولی نگاه مهربون اون مادرجونی که روی صندلی روبه‌رویی نشسته بود و هم‌رنگ مامان بود، نذاشت اشکم بریزه. کنار مادرجون آبی، یه ماسک مهدکودکی نشسته بود و فکر کنم داشت بندبازی می‌کرد. چون فقط دست‌هاش بندِ صاحبش بود و پاهاش رها بودن. صاحبش یه خط کج‌ومعوج داشت که تندتند باز و بسته می‌شد، فکر کنم این بادی که به کمرم می‌خورد هم از همون‌جا می‌اومد. یکم اون ‌طرف‌تر از اون ماسک کوچولوی مهدکودکی هم، یه ماسک تازه‌نفس نشسته بود. کمر اون هم مثل من روی کوه بود و گـه‌گداری چشم‌غره‌ای به بازیگوشی‌های مهدکودکی شیطون کنار دستش می‌رفت. با صدای ترسناکی که از همون خط باز و بسته‌شو اومد، گوش‌هام درد گرفت و اون ماسک تازه‌نفس همراه صاحبش رفتن و یه گوشه‌ی دیگه وایسادن. با شنیدن صدای صاحبم دوباره حواسم جمع خودش شد که انگار داشت با یه نفر که دورتر از ما نشسته بود، صحبت می‌کرد. خواستم ببینم صاحبم با کی صحبت می‌کنه که سال بالایی فیلتردارم رو دیدم و سرم رو پایین انداختم. کوچیک که بودیم با هم بازی می‌کردیم ولی اون جهشی خوند و یدفعه ازم خیلی دور شد. حیف که دست‌هام بند بود و نمی‌تونستم موهام رو آب و جارو کنم.
    - سلام.
    وای خدای من داشت به من سلام می‌کرد؟ یعنی من رو یادش می‌اومد؟ کاش یکی بهم می‌گفت قیافه‌ام الآن چه شکلی شده؟ شاخ درنیاورده باشم یه وقت؟ نکنه بپرسه چرا هنوز درس فیـلتـ*ـر رو پاس نکردم؟
    - سَ...سَل...لام.
    هوف، این چه مدل سلام کردن بود آخه؟! مگه تازه زبون باز کرده بودم؟ اصلا همون بهتر که دست و پاهای لرزونم رو صاحبم یه‌جا بند کرده بود.
    - خوبی؟
    صداش هنوز همون‌قدر کوچولو و نازک بود. می‌خواستم بگم کاش صاحبم نزدیک‌تر به شما نشسته بود که گفت:
    - چه صاحب خوبی داری، روی ضربدرهای قرمز ننشسته.
    و من فهمیدم چقدر خوب شد که با حرف زدنش دهنم رو بست. با چشم و ابرو همون بازیگوش مهدکودکی رو نشونم داد:
    - می‌بینی تو رو خدا، تو این شرایط کرونایی هم رعایت نمی‌کنن؟!
    فقط سر تکون دادم. هم‌چنان با زبون قفل شده‌ام درگیر بودم که شاگرد اول فیلتردارها روبه‌رومون نشست. صدای سلام کردنش داشت حالم رو بد می‌کرد ولی سلام خشک و جدی هم‌بازی بچگی‌ام نذاشت حالم بد بمونه.
    - آقای خاکستری شما هم رعایت نمی‌کنید؟ اونجا جای نشستنه آخه؟ نگید که درس کوید رو پاس نکردید؟
    انقدر با دیدن خاکستری استرس گرفته بودم که اصلا حواسم نبود روی کوه ننشسته.
    - والا تقصیر من نیست، من از خدامه اون بالا بشینم ولی صاحبم؟!
    چه سری هم تکون میده حالا، پاشو برو دیگه برادر من. خدایا خودت می‌دونی که دست‌وپا چلفتی‌تر از این حرف‌هام، نمیشه مرام بذاری و یه‌جوری سر صحبت رو برام باز... دعام هنوز به آخر نرسیده بود که چشمم به یه پیرمرد خسته و چروک‌خورده، افتاد. اتفاقا اون پیرمرد هم از روی کوه سُر خورده و پایین خط باز و بسته‌شو نشسته بود. خدایا کرمت رو شکر که سوژه رو رسوندی.
    - حالا شما اون‌جا رو نگاه کنید! واقعا که... واقعا که!
    بعد هم سر تکون دادم تا یه وقت از خاکستری کم نیاورده باشم. یعنی الآن سبز دوست‌داشتنی‌ام داشت با نگاهش من رو تایید می‌کرد؟ این لبخند مهربون هم برای من بود؟ آخه من قربون اون فیـلتــر سبزش... باد پرفشاری که دوباره به کمرم خورد، زبون فکرم رو بند آورد و من دلم خواست تا ابد با صاحب‌هامون همین‌جا بشینیم و اون فیـلتـ*ـر سبزش رو نگاه کنم.

    اللهم عجل لولیک الفرج

    پ.ن1: شاید نوشته‌ی بالا شرایط مسابقه رو پاس نکنه، فقط می‌خواستم بگم خیلی مواظب خودتون باشید.
    پ.ن2: قرار براین بود که تلخ ننویسیم ولی خواهشا استفاده از ماسک رو جدی بگیرید. ماسک بزنید... ماسک بزنید... ماسک بزنید.
     

    *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    به نام اویی که بیماری و درمان را باهم آفرید!

    شجره نامه کروناییان باستان:
    سلام.
    من کرونا هستم. همه من رو به اسم Covid19 میشناسن، اما من به خودم میگم «کوکو». مدت هاست که من و جد و آبادم و کسانی که من جد و آبادشونم قراره ملت رو به فنا بدیم. میدونید؟ انسان ها موجودات عجیب غریبی هستن، مثلا جد جد جد جد جدم خدا بیامرز که بر اثر شستشوی دست های یه فرد لیز خورد و وارد فاضلاب شد و اونجا از بوی گند خفه شد و مرد، تعریف میکرد: «یه بار تو بدن یه آدمی بودم، که کلا خل و چل بود. اصلا فاز مشخصی نداشت فکر کنم نیسان هم سوار میشد. یه نیسان زشت آبی رنگ؛ اصلا نمیفهمم چرا نیسان نباید سبز باشه؟ مثلا به همه فحش میداد دری وری میگفت، بعد همین خود من...من! از پا درش آوردم! میفهمی؟ من از پا درش آوردم. چون قلدری میکرد و با لنگی که همیشه دور گردنش بود دماغشو میگرفت. حقیقتا با اینکه کارش باعث شد یه قتل به لیستم اضاف شه اصلا درست نبود. اما میفهمی یعنی چی؟ یعنی من، کرچاقونا، اون مرد مغرور و کله شق رو کشتمش!»
    درواقع ایشون یکم زیادی خود بزرگ بین بودن و فکر میکردن هر یک صدم ثانیه ژنومشون تغییر میکنه و خلاصه خیلی شاخن. درحالی که مثلا خود من به طور طبیعی شاید هر ثانیه یه بار ژنومم رو عوض کنم که گیر ماسک و دستکش و ... نیوفتم. اما کرچاقونا خان قبل مرگ اون راننده نیسان، از طریق عطسه همین آدم به یه خانوم دکتر وسواسی اثاث کشی کرد که... بذارید از بقیه واقعه تلخ براتون نگم.
    من عاشق یه کرونای دیگه ام، که اسمش کرخوشگلوناست؛ این خانوم کلا خیلی خوشگله و جد و آبادش وقتی تو بدن بیمار میرن کلا با سکته و اینجور مرض های لاکچری سر و کار دارن. (خود من اونقدری ضعیف هستم، که اگه تو بدن یکی برم نهایتش با مخلفات دماغش منو پرت میکنه تو جوب:( )
    وقتی برای خواستگاری پیش کرخوشگلونا رفتم، با غرور برگشت و درحالی که پاپیون های سر پاهاش رو صاف میکرد گفت:
    - ببین ویروسک، اونقدری ناچیزی که حتی تیم حمله هم ویروس حسابت نمیکنن و با خودشون نمیبرنت. تو از دفاع اولیه ی بدن آدما که یه مشت ترشحاتِ پوستیِ شور و بدبوعه هم نمیتونی رد بشی، حالا اومدی خواستگاری من؟
    و من اونجا بود که یه شکست ویروس عشقی شدید خوردم؛ اونقدری افسرده شده بودم که خودم رو پشت یه گلبول سفید قایم کردم، بماند که چقدر از پاهام رو بهش دادم خورد تا راضی شد من رو پشت خودش نگه داره. البته گلبول سفید خوش مرامی بود و گاهی وقت ها یه مقدار از DNA های فاسد شده رو بهم میداد بخورم تا از گرسنگی نمیرم.
    اقوام من کلا ویروس های ضعیفی هستن و درواقع میشه گفت رگ و ریشه مون به سرماخوردگی بر میگرده. اما پسر عمه ی جد جد جد جد جدم موفق شد یه پیرزن گوگولی رو به قتل برسونه که این برای خونواده ی ما یه پیروزی بزرگ بود! اما خب چند تا تیم هستن که کارهاشون با بدن آدما خیلی لاکچریه و روز به روز هم شاهد پیشرفتشون هستیم. مثلا خوشگلونا، خانوم قتل منطقه ی ما شده. فکرش رو بکنین یه شیرویروس تونست تو یه روز 137 نفر رو مبتلا کنه؛ خودش هم با زرنگی مخاط بینی بیمارهارو تحـریـ*ک میکرد و با عطسه هاشون سریع میپرید بیرون. خیلی بچه زرنگیه!
    افسردگی من وقتی خیلی حاد شد که تصمیم به خودکشی گرفتم. نمیدونستم باید چکار کنم واسه همین به گلبول سفید گفتم:
    - بیا منو بکش، بیا جرم بده بیا پاره ام کن!
    اما گلبول سفید یه نگاهی بهم کرد و درحالی که عطسه میکرد از جلوم کنار رفت؛ حالا من حمایت گلبول رو هم از دست داده بودم. وقتی که داشت همراه جریان خون حرکت میکرد و میرفت، یادم اومد که من حتی اسمش رو هم نمیدونستم! به بدن بی رنگ و شفافش نگاه کرده و دونه های ریزی که داخلش بود رو نادیده گرفتم. یادم اومد که همیشه بهم میگفت:
    - من را ببین، من یک ائوزینوفیل هستم! مادرم همیشه به من میگوید که با هدفونت دائم مشغول آهنگ گوش دادن هستی، اما نمیداند که من آنقدر درگیر دانه های آبی ام هستم که یادم میرود به هسته ی هدفونی شکلم گوش فرادهم!
    و این شد که گلبول هم پر! تصمیم گرفتم که خودم رو در معرض دید بذارم و به قلب برم شاید اونجا تونستم کسی رو پیدا کنم که من رو بکشه. اما درحین اینکه داشتم به قلب میرفتم، یه مویرگ فرعی رو اشتباه پیچیدم و یهو دیدم عه، تو ریه ام! هنوز نفهمیده بودم چه خبره که آدم سرفه کرد و من به شدت به بیرون پرت شدم. حداقل ماسک هم نزده بود که بعد بتونم خودم رو به یه اکسیژن بچسبونم و دوباره وارد بدنش بشم.
    اونجا بود که من از خوشگلونا جانم دور شدم! حالا دیگه من و اون، دو ویروس توی یه بدن نبودیم. دیگه پیوند بینمون شکسته شده بود و طبق قوانین ویروسی، من مجبور بودم که فراموشش کنم. با یکی از پاهام قسمتی از ژنومم که مبتلا به عشق خوشگلونا بود رو در آورده و به شدت به سمتی پرت کردم. نمیفهمیدم کجا هستم و دقیقا چه بلایی سرم اومده، اما هوا سرد بود و این من رو خیلی راضی میکرد.
    هوای سرد گویا باعث شده بود که من به خودم بیام و به اشتباهات گذشته ام فکر کنم. با خودم گفتم منِ ویروس، آیا درسته که تا الان هیچکس رو نتونستم بکشم؟ آخه ویروس هم اینقدر پخمه؟ اینقدر ضعیف؟
    همین حرف های کوتاه باعث شد انگیزه بگیرم و چون که عشق خوشگلونا دیگه تو سرم نبود، بیشتر به انگیزه گرفتنم کمک میکرد. از هوای سرد استفاده کرده و مشغول ساخت ژنوم های جدیدی شدم. من باید یه مقطع جدید رو به همه ی دشمن هامون (الـ*کـل، ماسک، دستکش، آزیترومایسن، آ اس آ، هیدروکسی کلروکین و ...) نشون میدادم، پس دست به کار شده و ژنوم جدیدم رو پایه گذاری کردم.
    حالا باید نقشه میریختم که به هرطریقی شده وارد بدن یه فرد بشم، پس به اطرافم نگاهی انداخته و تازه متوجه شدم که توی حیاط خونه ای هستم. درواقع، روی دستگیره ی یه ماشین نشسته و مهتاب میگرفتم. باید صبر میکردم که صبح بشه؟ اما تا صبح ممکن بود از بین برم؛ پس باید کاری میکردم. همون لحظه یه پشه از کنارم رد شد و من طی یه عمل سریع، روی دوشش پریدم. پشه ترسید و گفت:
    - تویز کیزتیز؟ (تو کیستی؟)
    به زبون پشه ای گفتم:
    - منز کوزکوزم. منوز به دزماغز یه ادمز میزبریز؟ (من کوکو ام، منو به دماغ یه ادم میبری؟)
    پشه بی حرف شاخک هاش رو تکون داد و من رو درست لب دماغ یه نفر پیاده کرد. برای تشکر کردن ازش بهش اجازه دادم که بره و هرچه قدر که دوست داره از بدنش خون بخوره. سریعا وارد بدنش شدم و همون اول مشغول به کار شدم. نقشه ای که کشیده بودم حرف نداشت و تو مدت چند دقیقه تونستم کمی از حجم ریه رو اشغال کنم. سربازان تحت اختیارم به شدت بهم وفادار بودن و سخت می جنگیدن. فردای اون روز درحالی که مرد احساس خستگی میکرد، بهم فهموند که کارم رو به خوبی انجام دادم. این که یه ویروس بتونه تو مدت یه شب یه نفر رو به اولین علائم برسونه خیلی پیشرفت عجیبی بود!
    چند ساعت بعد، مرد درحالی که به شدت خسته بود؛ مرد!
    و من تونسته بودم یه جمله رو به حقیقت بپیوندم: «از خستگی مردم!»
    توی تشیع جنازه ی اون فرد یک مشت آدم اومده بودن و مراسم گرفته بودن. من هم همراه با سربازانم که الان نزدیک به مبلغ اختلاس گر ها بود از بدن مرد خارج شده و هرکدوم تو بدن های حضار جا گرفتیم.
    من، کوکو، حالا یکی از معروف ترین های صنعت قتل های زنجیره ای کرونا هستم!
    کلاس های آموزشی برگذار میکنم که 100 درصد تضمین میکنم، اینهارو حتما بگیرید و بخونید!
    راه ارتباطی ما: 66، دوتا سرفه!
    موفق و پر قتل باشید.


    [این داستان برگرفته از تخیلات یک عدد کرونا قبل از خواب است]
     
    آخرین ویرایش:

    Noushin_salmanvand

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/02/14
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    298
    امتیاز
    217
    از پشت میز قهوه‌ی رنگش بلند شد که محسن با صدای نسبتاً بلندی گفت:
    - تعطیله!
    اخبار، تعطیلی را اعلام کرده بود و دلیلش تنها یک چیز بود: کرونا!
    کتش را از روی دسته‌ی صندلی زوار در رفته‌اش بلند کرد و با کشیدن دستی به ریش‌های پرحجمش، رو به بچه‌های اداره کرد و گفت:
    - رعایت کنید دوستان تا بگذره! خداحافظ همگی. پوشه‌های آبی را دستش گرفت و بدون تن کردن کتش، از اداره خارج شد.
    سوز سرما در بر گرفت اندامش را و سیاهی شب، به رخ کشاند حضورش را در مقابل شهر سفید پوشی که ماسک‌ها را دفاع خود قرار داره بودند و اما او، خسته از روز پر مشغله‌اش به سمت اتوموبیلش رفت و وا رفته، سوارش شد.
    انبوهی اندوه، گسترده شده است روی شانه‌های شهرِ دل‌مرده‌ای که مردمش این اتفاق را، فاجعه می‌نامند... آسمان شب، از ستاره خالی است و نگاهِ شهر، از رهگذران همیشگی‌اش! و چه درد سنگینی‌ست این فاجعه‌ی کشنده.
    زنگ واحد را زد که صورت پر چین و شکن بی‌بی‌ مقابلش قرار گرفت.
    - سلام حجیه خانم.
    سرفه‌ای کرد و به سختی سری تکان داد. دلش لرزید؛ اما سعی کرد بهانه ای دست دلش ندهد.
    داخل شد و رو به ثریا همسرش، به جعبه‌ی شیرینی تکانی داد.
    - والا به زور شیرینی فروشی پیدا کردم تو این گیر و داری... حجیه خانم، بدنباشی انشالله؟!
    - نمی‌خریدی خب مرد! چه وقتش بود الان؟!
    با همان سرفه‌های ریز و خشکش نزدیک آمد و کت را از دست پسرش گرفت که ریه‌هایش پر شدند از انبوهی درد و گلویش بی نفسی را بلعید!
    ساعت، ده و ربع‌کم را نشان می‌داد و چندین بچه‌ی ده ساله، نفس‌های آخرش را کشید...
    ساعت، دقیقه‌ای جلو‌تر رفت و چند بچه‌ی دیگر به قتل رسیدند... قتل؟!
    ساعت جلوتر می‌رود و شیون‌ها خراش می‌دهند قلب کادر درمانیِ بیمارستان را.
    حجیه خانم، کمر خم می‌کند و ثریا، به سرفه می‌افتد... همه چیز زیر سر آن کت است؟!
    وسیع می‌شود اندوه به روی خانه‌ها و نبض زندگی‌ها، خاموش می‌شوند.
    مهتاب خجول می‌شود از نقش و نگارش به روی زمینی که رهگذرانش کم و کمتر می‌شوند.
    ساعت، کند به جلو می‌رود و مرگ، تند به چنگ می گیرد پیکر‌شان را...
    باری دیگر، شانه‌های شهر به سرفه می‌افتد و کرونا پیروز از میدان جنگی که با پا کرده است، شمشیرش را استوار می‌کند.
    به آغـ*ـوش کشیدن خطرآور است، کعبه خالی از زائران و هیاهو، سلامی شده است برای مردم هر شهر و کشور.
    باشد که خالی شویم از این درد و فارغ شویم از غم...
    بتوانیم که نجات بدهیم خود و دیگران را و از قل زنجیر، رهایی‌شان بدهیم. بیازمویم مهربانی را و بورزیم محبت کردن به هم‌نوع‌های‌مان را.


    {خواستم... باور کنید خواستم کمی رنگ و لعاب طنزگونه رو چاشنیِ نوشته‌ام کنم؛ اما نشد. نتونستم که بشه!
    همه رفتن، دارن می‌میرن... وقتی به کادر درمانی که جونشون رو گرفتن توی دست و عزادارایِ مردمی که عزیزانشون رو از دست می‌دن فکر می‌کنم، روحم دستور می‌ده به قلبم تا عقلم درد جامعه‌ی بشریت رو بنویسه... پوزش از تلخیِ این متن پر واقعیت.
    }
     

    بانوی شهریوری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/24
    ارسالی ها
    295
    امتیاز واکنش
    3,099
    امتیاز
    451
    سن
    30
    مقابل در غسال خانه ایستادم و با ناباوری به لیست فوتی هایی که شسته و آماده تحویل به عزیزانشان میشدند، چشم دوختم. هنوز هم باورش برایم سخت بود که تنها دارایی های با ارزشم از تمامی این دنیا ، قرار بود زیر خروارها خاک جا خوش کنند و طعمه مار و عقرب شوند! اسامیشان که اعلام شد، با چشم هایی به خون نشسته، جمعیت را کنار زدم و با فریاد گفتم:
    - برین کنار! مگه نمیبینین مامان بابا منتظرمن! لعنتیا از سر راهم برین کنار!
    حتی توانایی اشک ریختن را از دست داده بودم! اطمینان داشتم که همه چیز یک خواب و خیال کوتاه مدت خواهد بود و پلک هایم را که باز کنم ، تمامی این صحنه ها همانند پرنده سبک بالی پر کشیده و به سرزمین فراموشی کوچ خواهند کرد، اما زهی خیال باطل! با هزار زحمت ، سرانجام مقابل فردی رسیدم که لیست فوتی ها را اعلام میکرد. شبیه طلبکاران سر پل صراط، ایستاده بود و گویی به جای اسامی افرادی که عزیز خانواده ای هستند، قیمت خیار گوجه اعلام میکرد! همان قدر بی تفاوت، همان قدر قسی القلب! با دست هایی لرزان، گوشه لباس نقره ای رنگی که سرتاپایش را پوشانده بود، گرفتم و با چشم هایی ملتمس، نگاهش کردم:
    - آقا الان اعلام کردین فروزان یداللهی و احمد عباسپور! من پسرشونم!
    مرد نگاهی به سرتاپایم انداخت و ماسک را روی صورتش صاف کرد . سری به حال بدبختی ام تکان داد و با صدایی خفه گفت:
    - زن و شوهر هر دو کرونا داشتن! از در پشتی تحویل دادیم ببرن خاکشون کنن. تا زمانی که دفنشون نکردن و روی قبرها رو با اهک و خاک نپوشوندن، اجازه نداری بری. خودشون بعد دفن خبرت میکنن .خدا بهت صبر بده پسرم!
    پاهایم سست شد. مگر میتوانستم بدون خداحافظی با صورت مهربان مادرم ، او را به دست های پینه بسته گور بسپارم؟ مگر امکان داشت بدون بوسیدن پیشانی پدرم که چون کوه تمامی سختی های عمرم را به دوش کشید، آغـ*ـوش خاک را به رویش بگشایم؟ از زمین و زمان، از این بیماری مهلک و عالم گیر و از تمامی افردای که شبیه به نیلوفر، زنی که دوستش داشتم، راحتی خود را به دیگر افراد ترجیح داده و بدون ماسک در سطح شهر تردد کرده و در این وضعیت نابسامان قصد سفر کرده بودند، گله مند بودم. شاید اگر نیلوفری نبود، سایه دو عزیز زندگیم از سرم کم نمیشد! پاهایم توان تحمل سنگینی وزنم را نداشتند. بی رمق و اندوهگین، با اشکهایی که بی وقفه راهی به سمت گونه ام پیدا میکردند تا خودی نشان دهند، روی جدول کنار غسال خانه نشستم و به حال بی کسی و بدبختیم، زار زدم!
    - سلام محسن!
    صدای خود خودش بود! همان قاتل بی رحم! همان دزد احساس! همان عشق نفرت انگیز! همان کس که به نام دلبستگی، راه پایش به خانه پدریم باز شد و با بی توجهی های مداومش به این ویروس لعنتی ، پدر و مادرم را راهی سـ*ـینه قبرستان کرده بود! سرم را بالا گرفتم، تا بار دیگر تبدیل انهمه احساس به نفرتی ابدی را در عمق نگاهم جستجو کند.
    - تو روت میشه بیای و اینجا وایستی و بهم سلام کنی؟ چه سلامی؟ چه علیکی؟ چقدر تو بی چشم و رویی دختر!
    جلوتر آمد تا حرفی بزند. به پهنای صورت اشک می ریخت و به فرق سرش میکوبید. با هر صدایی که از سایش دست ها بر سرش ، ایجاد میشد، عصبی تر میشدم. انقدر که از روی جدول بلند شدم و مقابلش ایستادم. با نفرت ماسک روی صورتش را کشیدم و روی زمین پرت کردم.
    - این نقاب رو از صورتت بکن! تازه یادت افتاده باید ماسک بزنی؟ پدر مادر بیچاره من رو زنده زنده کشتی، حالا داری از خودت مقابل چی محافظت میکنی؟ هان؟ اون زمانی که بهت میگفتم با اون دوستای از خدا بی خبرت، نرو شمال چرا گوش ندادی؟ اصلا جهنم! رفتی شمال، واسه چی پات رو به خونه ما گذاشتی؟ مگه نمیدونستی مامان دیابت داره و پدرم ریه اش مشکل پیدا کرده؟ ما مونده یک بسته کلوچه تو نبودیم! لعنتی حتی نمی ذارن بیبینمشون. نمیذارن باهاشون خداحافظی کنم. توی بی معرفت از پدر و مادر یتیمم کردی!
    دهانش رو باز کرد تا در میان هق هق های پر صدایش، چیزی برای مبرا کردن خود بگوید، اما دیگر حتی تحمل دیدنش رانداشتم، چه برسد که بخواهم هم صحبت دردهایش شوم. صدایم را در حنجره ام که از شدت داد و فریاد، خراش برداشته بود، آزاد کردم :
    - گمشو برو . دیگه هیچوقت نبینمت قاتل! اینبار سر راهم سبز شی خودم میکشمت.
    حلقه نامزدی ام را از انگشت بیرون آورده و به سمتش پرت کردم.
    - این هم مال خودت . یادگاری من به تو. نگهش دار و هر از چند گاهی نگاهش کن تا یادت بیاره چیکار کردی! ای کاش هیچوقت ندیده بودمت!
    رو برگرداندم و با شانه هایی که در حسرت از دست دادن خانواده ام خمیده شده بود، به سمت آینده ای گام برداشتم که هر لحظه اش بوی مرگ میداد، اما من امید داشتم. امید به دست هایی که برای نجاتمان وارد عمل خواهند شد. امید به خدایی که بالای سر بود و هوایمان را داشت. امید به مردمی که گذر زمان با تجاربی سنگین، به آنها می آموخت در مقابل این ویروس باید جدی تر برخورد کنند. زیر لب زمزمه کردم:
    - بابا، مامان ، بخاطر شما هم که شده ماسک میزنم. ما کرونا رو شکست میدیم!
    - کات! عالی بود! دم همگی گرم. بخاطر اتمام فیلمبرداری همه ناهار مهمون من!
    کتم را از تن بیرون آورده و روی صندلی کنار کارگردان پرتاب کردم.
    - هوی عمو! گفتم عالی بود ، وهم برت نداره! مونده بازیگر شی!
    بی خیال از صحبتی که کرده بود، شانه ای با بی تفاوتی بالا انداختم و با پررویی جوابش رو دادم:
    - من عالی بازی کردم، وگرنه این سناریوی مزخرف رو هیچکس نمیتونست به اتمام برسونه!
    - نگو مزخرف پسر جون. شماها سنتون قد نمیده. ما با کرونا زندگی کردیم! صبر کردیم، بیمارشدیم، جون دادیم تا بالاخره دست از سرمون برداشت و الان شده یک واکسن که با زدنش، خودتون رو بیمه میکنین! چه جوون هایی که بی پدر و مادر شدند و چه پدرمادرهایی که فرزنداشون رو از دست دادن!
    به سمتش گام برداشتم و دستم را به نشانه عذرخواهی بالا بردم:
    - تسلیم! من شرمندم. شما درست میگی! اگه شماها نبودین و کرونا رو شکست نمیدادین، الان معلوم نبود وضع ما چی بشه. مرسی که همون زمان به فکر ما بودین و اجازه ندادین آیندمون خراب بشه. مرسی که بهمون کمک کردین وارد دنیایی بشیم که با خیال راحت میشه تو پارکش قدم زد و روی صندلی های سینماهاش پاپکورن خورد!
     
    آخرین ویرایش:

    Donya.rmmm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/02
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    315
    امتیاز
    186
    محل سکونت
    کتابخونه
    نام داستان: هـ*ـوس کرونا
    نویسنده: دنیا رضایی میرقائد
    42F3C255-365F-48B7-9BED-7830A1F5A2E2.jpeg

    جلوی آینه ای ایستاده بود و شرق، شروق موهاش رو شونه می کشید؛اما...
    مگه این موهای لامصب صاف می شدن؟.
    دستی به موهاش کشید و با خودش زمزمه کرد:
    _ آخه خدایا! این موهای لعنتی چیه رو سر من گذاشتی؟ همش تو هوا هستن!.
    میکروب معده در حالی که دستش رو تو موهای لختش می کشید، بهش گفت:
    _ داداچ! به قول آدما شبیه سیم ظرف شویی هستی ها!
    بعد هم هرهرهرهر، زد زیر خنده.
    موجود ریز که به قول دوستش شبیه سیم ظرف شویی بود، عصبی شد و از اتاق خارج شد.
    چند روزی بود که یه خونه گرم و نرم پیدا کرده بودن؛ اونم جایی نبود جز بدن یه خفاش وحشی!
    مو فرفری تنها نشسته بود و به این فکر می کرد که:
    _اوهو...ع، من اصلا مهم نیستم ها. ببین کارمون به کجا رسیده که یه ویروس معده میاد و سرکارمون می ذاره. اصلا وایسا ببینم، این آدما کی هستن که این یارو مدام اسمشون رو میاره؟ اونا حتی واسه منم اسم انتخاب کردن: کرونا؛ اوف چه مخسره! شنیدم گناهای بزرگی انجام می دن؛ لااله الا... این خدانشناس ها عجب موجودات چندشی هستن ها! فکر کنم از دیدنشون بالا بیارم.
    اون روز کرونا نشست و نشست و نشست، تا فکر پلیدی به سرش زد. کرونای قصه ما هـ*ـوس کرد کرد که معروف بشه. به خیال خودش می خواست به آدما بفهمونه که هیچ تحفه ای نیستن.
    اون روز یه از خدا بی خبر چینی، با تیرکمونش خفاش رو هدف گرفت و شکارش کرد.
    مرد چشم بادومی، خفاش رو روی بقیه شکار ها انداخت و اونا رو به مهمانخانه چینگ چانگ چونگ
    برد. به آشپز باشی سلام کرد و شروع کرد به حرف زدن
    _چینگ سلام چینگ خوبی؟ چانگ سفارشات امروزت. مرد سر آشپز حیوونات شکار شده رو گرفت و از شکارچی خداحافظی کرد.
    نیم ساعت بعد:
    گارسون به سمت آشپزخونه رستوران دوید.
    _ پس چی شد این خفاش آبپز!؟
    خفاش هنوز نپخته بود؛ اما سر آشپز احمق به خاطر اینکه مشتری پولدارش از دستش لیز نخوره، خفاش نپخته رو توی یه کاسه بزرگ انداخت و یه چندتا هم سبزی انداخت روش و به گارسون داد.
    اوه! بهترین موقع بود برای اینکه کرونا کار خودش رو عملی کنه. مرد مشتری سوپ خفاش رو خورد و دوازده روز از اون ماجرا گذشت. یه کرونای قصه ما، تبدیل شده بود به دوتا، دو تا شد سه تا، و...
    به همین منوال گذشت، تا تعداد کووید نوزده ها زیاد شد. کرونای ریز مدام ریه مرد مشتری رو چنگ می زد و مرده هم همش سرفه می کرد. حتی چند بارم کرونا استفراغ کرد روی ریه مرده و به خاطر همین ریه اش عفونت کرد و سرفه هاش خلطی شد.(ببخشید اگه حالتون بهم خورد)
    به این ترتیب بعد دو ماه کرونا تو کل جهان شیوع پیدا کرد.
    یکی از اون کشور ها که کروناها پابرهنه رفتن توش، جایی نبود جز، ایران!
    کرونا ها خوشحال بودن که بالاخره معروف شدن.
    بعد پنج ماه،
    اوضاع ایران بدجوری بهم ریخت!.
    مردم افسرده شده بودن و دیگه تحمل نداشتن. با بیخیالی و سرخوشی توی خیابون های شلوغ قدم می زدن؛ تا اینکه آمار مرده ها همینطور بالا و بالاتر رفت. آخه گـ ـناه یه دختر سه ساله چی بود؟ شما که عقل کل هستید به من بگید گناهش چی بود؟ که بخاطر بی خیالی پدرش باید زیر دست مرده شور شسته می شد.
    حالا گذشته از این، جونم براتون بگه که تلخ ترین بلاهایی که فکرشو می کنید سر ایرانی ها اومد.
    دختر، باباشو از دست داد. مادر، پسرشو از دست داد. مرد، زنشو از دست دادو...
    ام...ا، اما هنوزم وقت بود. هیچ وقت دیر نمی شد!.
    ما تو هشت سال جنگ دفاع مقدس، با یه عده آدم جنگیدیم؛ حالا به نظر شما نمی تونستیم با یه مشت موجود ریزه ‌پیزه بجنگیم؟
    معلومه! ما مردم دلاور ایران هستیم.
    همه ی مردم توی خیابون...
    که نه نمی شد!.
    توی فضای مجازی جمع شدن و با خشم،
    آستین پیرهنشون رو کشیدن بالا، پاچه شلوارشون رو هم کشیدن بالا، یه کلاه مایو هم گذاشتن و شیرجه زدن تو آب! هه هه شوخی بود. (د نخند بابا تو این گرونی مسواک گرون شد. وا! بچه ‌پولداری؟ خو نوکرتم هستیم بخند، بخند تا تو دلت نمونه.)
    مردم تو فضای مجازی جمع شدن و همگی چالش «کرونا هیچ پخی نیست» رو گذاشتن.
    یه پدر از اون میز کوفتی سرکارش اومد نشست پشت میزناهار خوری توی خونه و عین گ...
    (نه بابا کی می خواست اسم حیون بیاره من می خواستم بگم عین گل غذاهای مقوی خورد)
    اصناف رو تعطیل کردن. حتی نونوایی ها هم تعطیل شدن. تنها مغازه های باز سوپری ها بودن. که اونم بیشتر دو نفر اجازه نداشت واردش بشه.
    بدین ترتیب بعد سال‌های سال این دو کفتر عاشق...
    (وا! چی میگم من؟ زدم کانال عاشقانه. شما عفو کن. چی؟ عفو نمی کنی؟ ایشالله لولو بشی!. هوف! بریم بقیش!)
    دیگه هیچکس بدون ماسک و دستکش و شیلد بیرون نرفت. (آقاجوکه رو شنیدید، که میگه: تو این دوره به غضنفر گفتن« پاشو برو پیش بابات.» گفت:« وا مگه بابام هنوز نمرده؟ اصلا کجا هست؟»
    خیلی مسخره بود. گل تو سر نویسندش که خودمم.)
    خب بعد از چند ماه رعایت پروتومل،هوف! نه بخشید پروتوسل...
    (از اتاق فرمان رسید اصلش پروتکله!)
    بعد از چند ماه رعایت پروتکل های بهداشتی کرونا...
    به درک واصل شد.
    اینجاش باید همخوانی داشته باشه. همه باهم:
    کرونا فراری شده، سوار گاری شده...
    (چه با ریتم هم می خونید!)
    نچ نچ نچ نچ، عقده؟ همه این ماجرا برا عقده بود؟ کرونا جانم که الان اون دنیا تشریف داری!؛ عقده موی صاف داشتی؟ به خودم میگفتی می بردمت آرایشگاه موهات رو کراتینه می کردیم هزینه اشم خودم می دادم.
    عقل نداشتی! نمی دونستی آدم بالاترین آفریده خداهه و تو در برابرش هیچ پخی نیستی؟!
    به جان پدر ممد قلی، عقل نداشتی!
    عقل که نباشد جان در عذاب است.
    پس خوب عذاب بکش موجود زشت بد ترکیب!.


    [سلام دوستان عزیز، همونجور که متوجه شدید این داستان تخیلی به ما نشون داد، همه این ماجرا برا عقده کرونا هست.
    این داستان، صرفا جهت شوخی و روحیه دادن به هموطنان عزیزمونه.
    ما هیچ وقت از یاد نخواهیم برد که چه افراد ارزشمندی رو تو این دوره از دست دادیم.
    این داستان نشون دهنده اینه که با همدلی و یک پارچگی می تونیم از شر این موجود نفرت انگیز خلاص بشیم. سوال شد براتون که چرا پزشک ها رو توی این داستان نیوردم؟ خب دلم نمی اومد که بیارمشون. اگه میوردم داستان رو تلخ تموم می کردم. اما همه ما می دونیم که پزشکان چه سهم عظیمی توی بهبود کرونا دارن. از همینجا به روح پاک و بلندمنش شون درود می فرستم و امیدوارم همیشه سلامت باشن
    ارادتمند شما: دنیا رضایی میرقائد]
     
    آخرین ویرایش:

    fereshteheskandari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/27
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    1,295
    امتیاز
    477
    سن
    24
    محل سکونت
    نصف جهان
    هوالباقی
    با خستگی زائدالوصفی در اتاق خود رابستم. طبق عادت با همان لباس های همیشگی که اوایل پوشیدنشان برایم سخت بود و حالا کشیدنشان بر تن، عادت شده بود، قدم سمت سطل زباله برداشتم.
    آمار بیمار ها هر روز بدتر از دیروز می شد و کادر درمانی پرتلاش تر برای درمان مردم!
    دستکش های سفید رنگی را که حالا جزوی از یار همیشگیمان در این روزا ها بود را، از دست بیرون کشیده و درون سطل زباله انداختم.
    نگاهم به آیینه اتاق افتاد؛ خستگی و بی حالی در نی نی چشمانم هویدا بود.
    اما... اما این باعث این نمی شد که از تلاش خود برای خدمت و نجات جان مردم دست بکشم!
    نگاهی اجمالی به اتاق خود انداختم که جز میز و صندلی چیز دیگری به چشم نمی خورد، مگر تابلوی وَ اِن یکادی که روی دیوار به چشم می آمد.
    نفس خود را آه مانند از سـ*ـینه بیرون دادم؛ ماسک خود را برداشتم و نفس عمیقی کشیدم. از فرط خستگی روی صندلی نشستم و سر خود را بر روی لبه میز گذاشتم.
    از حس خنکی شیشه که به پیشانیم منتقل می شد، چشمانم را بستم تا شاید دقایقی خستگی از تنم رهانیده شود.
    فکرم مشغول بود و به خیلی چیز ها فکر می کردم... روزگاری در زمان های قدیم، دغدغه مردم دست و پنجه نرم کردن با بیماری آبله بود، بیماری که مردم در آن زمان فکر می کردند بدترین بیماری در جهان است و هیچ راه درمانی ندارد!
    آن روز ها گذشت و حال در این زمان و روزگار جدید کسی حتی ذهنش، به آن روزها نمی رود چون بیماری آبله راه های درمانی زیادی دارد، اما اکنون.... در این عصر حاضر آبله دیگری میان مردم شیوع پیدا کرده است!
    همه ما این بیماری را با نام کرونا یا covid-19می شناسیم؛ بارها و بارها نام آنرا بر زبان آورده و زمزمه هایش را از زبان دیگر افراد، شنیده ایم.
    بیماری که تنها راه مقابله و مبتلا نشدن به آن، خودمان هستیم!
    چه بسیار پزشکان و مدافعان سلامتی که جان خود را کف دست گرفتند و در جبهه این بیماری جایی به نام خط مقدم، مشغول مبارزه شدند.
    دیدیم و خواندیم جملات مختلفی را که پشت لباس پزشک ها نوشته شده بود.
    چه جای فکر و تأملی دار این جمله که پشت لباس یکی از پزشکان این مرز و بوم، نوشته شده بود: «خسته ام از مردمانی که دغدغه هرشب ما هستند و ما دغدغه ای برای آنها نیستیم!»
    می توان فکر کرد به روزهایی که جهان از این بیماری همه گیر رها شده و بازهم روال زندگی عادی می شود.
    می توان فکر کردو تلاش کرد برای تجمع نکردن و رعایت آنچه که گوشزد کردند.
    با کمی تعلل سر خود را از روی میز برداشتم و از جای خود بلند شدم.
    نگاهم را از پنجره به حیاط بیمارستان دوختم که این روزها مملو از آدم بود!
    در همین بین افکارم به قبل پر کشید؛ زمانی که صدای دلنواز کسانی که دوستشان داشتم را می شنیدم و بدون اینکه واهمه ای داشته باشم، روی ماهشان را می بوسیدم.
    یادم به روزاهایی افتاد که ماسک زدن، تنها برای آلودگی هوا و زمان سرماخوردگی بود و الان عادی ترین کاری است که این روزها همه انجام می دهند.
    می توان این روزهارا پشت سر گذاشت، می توان خود را سفیر سلامت دانست و به خاطر عزیزانمان به سلامتی خود اهمیت دهیم.
    می توان بازهم خندید و دید خنده هایی را که پشت ماسک پنهان شده اند! بازهم می توان آن روزهارا دید، اگر خودمان بخواهیم!
    روزی تمام دغدغه مان فرار از درس و معلم بود؛ یاد شیطنت هایی که می کردیم به خیر! کنسل کردن و نرفتن به کلاس ها دانشگاه هم که بماند!
    اما اکنون دغدغه ما شده، لحظه ای کنار هم بودن و خنده های از ته دل با دوستانمان؛ دغدغه مان شده شنیدن صدای معلم و خوردن زنگ تفریحمان.
    پاک کردن مکرر تخته های دانشگاه توسط استادانمان و حتی استرس برای موقع امتحان هم در این زمان خاطره شده!
    و چه خوش بود و لـ*ـذت بخش بود، زمانی که برگه هارا تحویل می دادیم و بعد از خروج از جلسه امتحان، تازه متوجه اشتباهاتمان می شدیم.
    اما اکنون باید حواسمون بیشتر از گذشته باشد تا در این امتحان شکست نخوریم!
    سعی کنیم با تلاش و دقت و رعایت چیز هایی که گفته شده، از این امتحان سربلند بیرون بیاییم که موفق نبودن در این امتحان، مساوی با نشانه رفتن جان ما خواهد بود.
    هشت سال جوانان این مرز و بوم برای محافظت از آب و خاکشان جنگیدند و کشور را ازچنگ دشمن در آوردند و اکنون، ماپزشکان هستیم که باید برای مقابله با دشمن دیگری آماده نبرد باشیم!
    لبخندی روی لبانم جا خوش کرد. نگاهی به میز انداختم و از کشوی آن، یک جفت دستکش بیرون آوردم.
    دست کش ها را به دست کردم و با عزمی راسخ تر آماده برای خدمت رسانی شدم.
    می توان به گذشته باز گشت، اگرخودمان بخواهیم!
    می توان یادآور خاطرات خوب گذشته شد اگر خودمان تلاش کنیم و می توان دید روی ماه کسانی که دوستشان داریم... اگر خودمان رعایت کنیم!
    #کرونا_را_شکت_می_دهیم



    پ.ن: خب دوستان عزیز، اینم داستانی از زبان یکی از پزشکامون که این روزا خیلی زحمت می کشن و باید قدر دان زحمات این عزیزان باشیم.
    درسته اولاش حدودی جنبه نقادانه داشت و بعدش انگیزشی شد. می شه ببینیم روزی رو که در کنار هم بازهم زندگی عادمون رو پیش گرفتیم و حسرت دیدن عزیزانمون رو نداریم.
    اگر خودمون بخوایم می شه!
    یاعلی...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    Z
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    859
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    1,042
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    845
    پاسخ ها
    41
    بازدیدها
    1,659
    پاسخ ها
    63
    بازدیدها
    2,774
    پاسخ ها
    74
    بازدیدها
    4,964
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    3,387
    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    4,431
    پاسخ ها
    45
    بازدیدها
    2,203
    پاسخ ها
    134
    بازدیدها
    6,081
    پاسخ ها
    57
    بازدیدها
    3,182
    پاسخ ها
    94
    بازدیدها
    7,077
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    2,883
    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    7,489
    Z
    • قفل شده
    • نظرسنجی
    پاسخ ها
    86
    بازدیدها
    6,510
    بالا