نظر سنجی مسابقه داستان نویسی /سری دوم

  • شروع کننده موضوع *نغمه*
  • بازدیدها 1,313
  • پاسخ ها 20
  • تاریخ شروع

انتخاب برترین داستان کوتاه از دید شما ؟

  • داستان شماره یک

    رای: 17 63.0%
  • داستان شماره دو

    رای: 13 48.1%
  • داستان شماره سه

    رای: 11 40.7%
  • داستان شماره چهار

    رای: 4 14.8%
  • داستان شماره پنچ

    رای: 3 11.1%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نغمه*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
5,064
امتیاز واکنش
3,627
امتیاز
0
محل سکونت
همین نزدیکی
به نام او
خداروشکر این مسابقه هم مرحله اخرش شروع شد که نظرسنجی برترین داستان هاست ..
جایزه هم الوعده وفا ان شاالله درپایان داده میشه
نظر سنجی هم در جمعه هفته اینده پایانشه
واین که یکی از داستان ها هم به علت تقلب از دیگر سایت ها حذف شد از دور نظر سنجی
حق انتخاب چند رای روهم دارید که بدید




492.gif





داستان شماره یک
هرچی بود تو شروعش کردی خود تو وحالا اینجا رو بروی من نشستی ازم می پرسی از کجا شروع شد؟
خودتو زدی به اون راه که مثلا من یادم نیاد چکار کردی ؟نه فکرشم نکن از یادم بره چون توی تمام وجودم ریشه کرده سرشاخه هاش سینم زده بیرون و داره داغونم می کنه بزار برات تعریف کنم تا یادت بیاد مخاطب خاص جناب پر احساس.
چرا چیزی نمی گی چرا ساکتی چراحرف نمیزنی؟مگه تو باعث اینهمه غصه این همه خاطره نیستی؟سر تو بالا بگیر ببینم میخوام توی چشمات نگاه کنم ببینم هنوز همون برق روزای اول هست یانه؟
روزایی که منو می بردی تا خوده رویا تاخوده خوده زندگی ..حرف بزن باتوام حرف بزن چرا اینجوری کردی بخدا دادمیزنما حرف بزن.
سکوتت داره داغونم می کنه اینجوری داری به چی فکرمی کنی؟
ببین صدام داره می لرزه اشکم داره در میاد تو چه آدمی هستی منو رسوندی به اینجا به اینجاکه دیگه نتونم حال خودموبفهمم نتونم با کسی دو کلمه حرف بزنم جوری که دعوام نشه داد نزنم بحث نکنم جیغ نکشم.
لعنت به من کاش اون شب بیخوابی نمیزد به سرم و نمیومدم انجمن.
کاش اون شب بیخوابی نمیزد به سرم و نمیومدم انجمن.
لعنت به تو کاش اون شب برام پیغام نمیزاشتی (سلام حال شما؟ میخواستم ببینم توی ختم قرآن امثال ماه رمضان شرکت می کنید؟)
که بعد جوابتو بدم (بله با افتخار شرکت می کنم و یک جز بر میدارم)
وتو جواب بدی(جز چندم؟)
ومن..
وتو...
وشد حرف هرشب ما تاسحر
سی روز حرف حرف دل حرف دریا حرف حرف جنگل ..شمای من شد تو ...
شمای تو شد..عزیزم.. من همون ماه رمضان رو میخوام من اون شب هارو میخوام چرا حرف نمیزنی چرا کاری نمیکنی هان؟خسته شدم بخدا خسته شدم ازبس که میام توسکوت می کنی من حرف میزنم و داد میزنم گریه می کنم و تو نگاهم می کنی و لبخند میزنی و...باشه اشکال نداره ..ماه رمضون داره میاد اومدم بهت بگم بازم منتظرتم بازم منتظرم برام پیغام بزاری ..بازم ختم قرآن رو بهانه کنی بازم جواب دادن رو بهانه کنم و بازم شما برام (تو ) بشه توی منم برات (عزیزم)..ولی قول بده روز اخرماه اون صبح که خواستی بری سفر یکم بخوابی

...تا موقع رفتن پشت فرمان خوابت نگیره نزنی به جدول و.....من نیام کنار سنگ قبرت و باهات حرف بزنم خیلی بی معرفتی خیلی ..دیگه دیره باید برم..بسم الله رحمان رحیم الحمد و...

292.gif


داستان شماره دو


صدای داد و بیداد محله را فرا گرفته بود پسرک با چشمانی غم زده ،نگاهی کوتاه به چهره مریض و چروکیده مادر انداخت با ترس گوشهای خود را برای نشنیدن گرفت و چشم بست
مادر دست های کوچک دخترک ترسیده را فشرد و زیر لب نجوا کرد:خدا بزرگه
پسرک تکیه اش را از کنار دیوار گرفت، ر و به اسمان سر بلند و در دل تکرار کرد(خدا بزرگه)
-شنیدید چی گفتم؟؟؟ تا اخر این هفته کرایه منو ندید جای اثاث هاتون وسط کوچه ست
پسرک از جا برخاست ...در برابر صاحبخانه ی بد اخلاق و قد بلند، قامت ناچیزی داشت پیراهن مرد را با چشمان اشکی در دست فشرد:
-تورو خدا...مامانم مریضه... دست تنها تا اخر هفته نمیتونم
مرد با ابروانی گره خورده و چهره سرخ شده،بلند تر از قبل فریاد زد:
-به من چه که نمیتونی...من کرایه امو میخوام..حالیته؟ و با ضربه محکمی به سـ*ـینه پسرک را به گوشه ای پرتاب کرد... در بطری اب معدنی را باز کرد و بی توجه به پسرک قورت قورت اب را سر کشید
نگاه پسرک سوی بطری اب کشیده شد . لب های خشک و ترک خورده اش را زبان زد ..چاره ای نداشت...تا اخر هفته تنها سه روز دیگر فرصت باقی بود..نگاه از بطری اب گرفت وبه سختی از زمین برخاست
-تو رو خدا...اخه من چجوری پولتون رو جور کنم..نمیتونم تا اخر هفته
مرد، عصبانی تر از دفعه قبل ضربه محکمی در دهان پسرک زد ...گوشهای پسرک سوت کشید و دیگر حرفهای مرد را نشنید
مرد با شتاب پسرک را به گوشه ای پرتاب کرد و سوار ماشین شد ..در کسری از ثانیه از محله دور شد....گویی ان فریاد ها هیچ وقت در محل نبوده.
عابری در حال گذر با دیدن وضعیت پسرک تکه ای از نان بربری تازه را کند و انرا به سمتش گرفت ،نگاه پسرک تیره و غم زده شد دست عابر را پس زد و به سختی نیم خیز شد
پسرک درد شدیدی را در قفسه سـ*ـینه و ضعف بدی را در دل تحمل میکرد...نگاه از نان بربری و عطر هوش برش گرفت ...جعبه ی ادامسهایش را که به گوشه ای پرتاب شده بود را از جا برداشت و تلو تلو خوران به سمت چهار راه همیشگی حرکت کرد
راننده ای بی توجه به پسرک ساندویچش را با دل و جان گاز میزد و قوطی نوشابه را سر میکشید ......در حالیکه پسرک،با چشمهای خیس و غم زده مراقب بود تا مبادا در تمام این مدت خون توی دهانش را قورت بدهد!! نوای دل انگیز ربنا از مسجد محله به گوش میرسید پسرک سر به اسمان بلند کرد و گفت:(راست میگن خدا...تو خیلی بزرگی)

292.gif


داستان شماره سه

رژ سرخ رنگم رو سه مرتبه پشت سر هم روي ل*ب*هام كشيدم تا غليظ و حجيم بشه لبخندي به روي خودم درآينه زدم و از اتاق خارج شدم رفتم سمت در خانه و دور باز كردم كه صداي مادرم رو شنيدم درو مجددا بستم و برگشتم تو خونه و رفتم داخل اتاق مادرم روي تخت دراز كشيده بود و نيم خيز شده بود باديدنش تو اون وضعيت قلبم ريخت ديدم طرفش و با ترس دستشو گرفتم و با نگراني ازش پرسيدم چِشه كه سرش بلند كرد با ديدن صورت سرخش فهميدم بازم قلبش درد گرفته روي پاتختي كنارم دنبال قرصهاش بودم وقتي پيدا كردم خواستم بزارم زير زبونش مانع شد و گفت روزه ام عصبي شدم و گفتم
-روزه ي چي مادر من؟؟تو همينجوري حالت خوش نيست روزه گرفتنت چيه؟! بيا قرصت وبخور
دستمو پس زد و گفت
-نكن ريحانه نكن نيازي به قرص... ندارم كمك كن،.. برم يه آ...بي به صورتم بزنم حالم... جا مياد منم مثل خودت نكن مادر نه به نماز أهميت ميدي نه به روزه
از اين حرفاي هميشگي و كسل كننده خيلي شنيده بودم بنابراين بدون حرف اضافه كمكش كردم و به دستشويي رسوندمش يكم كه صورتش شست معلوم بود يكم سرحال اومده دوباره روي تخت خوابوندمش و بعد از اينكه مطمئن شدم خوابيده از خونه زدم بيرون...

***
سيستمو كه خاموش كردم كش و قوسي به بدنم دادم و از پشت ميز بلند شدم و بعد از خداحافظي با هم كارا از شركت زدم بيرون همينطور كه توي خيابون راه ميرفتم آدامسمو توي دهنم ميچرخوندم عادتم بود دوست داشتم با میـ*ـل تمام آدامس بجوم هر تكوني كه به دهنم ميدادم يه نگاه بهم خيره ميشد اه از اول ماه همين آشه و همين كأسه ست خب دلم نميخواد روزه بگيرم اصلا واسه چي بايد به خودم. گشنگي و تشنگي بدم؟! همونطور كه با أخم جواب نگاه مردمو ميدادم گوشيم زنگ خورد از جيبم كشيدم بيرون ميلاد برادرم بود با استرس و هول و ولا هرطور بود بهم فهموند كه مادر حالش بد شده و رسوندتش بيمارستان ديگه چطور خودمو رسوندم اونجا نفهميدم فقط موقعي به خودم اومدم كه روبروش پزشكش ايستاده بودم و به حرفاش گوش ميدادم
-ببينيد خانوم بهرامي باتوجه به تنگي دريچه اي كه مادرتون بهش مبتلا بودن و توصيه هايي كه كه من مبني بر روزه نگرفتنشون كرده بودم ايشون عمل نكرده و مراقب سلامتي قلبشون نبودن درهرصورت امروز در اثر حمله اي كه داشتن بايد قرص مصرف ميكردن و نكردن ...من متاسفم خانوم بهرامي!
تعادلمو از دست دادم و دو زانو روي زمين افتادم همون موقع صورت خيس و چشماي سرخ برادرم جلوم ظاهرشد و فقط تونستم بگم
-ميلـــــــاد...
بعد از اون فريادي كه كشيدم همه وجودمو متلاشي كرد ميلاد سرمو توي آغوشش گرفت يكم كه گريه كردم از روي زمين بلندم كرد و روي صندلي نشوندم بعد كاغذي رو از توي جيبش دراورد و با أشك داد دستم و گفت
-اينو از روي ميز پيدا كردم ريحان واسه. توئه...من ميرم سراغ كاراي انتقال مامان
همونطور كه أشك ميريختم خودمو رسوندم به مسجد و يه گوشه نشستم و تكيه دادم به ديوار أشك امونم نميداد كاغذ باز كردم
-دختر عزيزم الان كه اين نامه رو مينويسم حال خوشي ندارم و ميدونم رفتنيم اما به هر زوري كه شده بايد اينارو بهت ميگفتم دختركم با اين كه ميدونم از اين كار بيزاري اما عاجزانه ازت خواهش ميكنم به جاي مادرت به نيتم يك ماه روزه بگير اين قضاي همون يك ماه روزه اي هست كه زماني كه تورو باردار بودم به گردنمه. دخترم وصيتمو زمين نزار و اگه خودت اينكارو نكردي از كسي بخواه كه انجام بده...قربانتان مادرت
ضجه ميزدم و فقط ميگفتم چرا چرا بايد بخاطر من يك ماه نتونه روزه بگيره و حالا. بخاطر اينكه من به خودم بيام بايد روزه ي قضاي مادر فوت شده مو بگيرم...خـــــــدا چه دنياييــــــه
شَهْرٌ الرَمَضانْ اَلَذي أَنزَلتَ فِيهِ القُرآنْ هُديً اللناسِ و بَيِّناتِ مِنَ الهُديٰ والفُرقانْ....
((ماه رمضان ماهي ست كه قران درآن نازل شده.همان قرآني كه هدايت كننده مردم و داراي دلايل روشن هدايت و معيارهاي سنجش حق و باطل است))


292.gif

داستان شماره چهار

بعد از گذشت پنجاه و دو سال از عمر پرکتمو بیست و چهار سال خدمت در اداره ی کشتیرانی به عنوان مامور به جزیره ی کیش منتقل شدم.
از اونجا که یکی یک دونه دختر بابا و تک پسر پردردسرمو عروس و داماد کرده بودم دست عیال مربوطه رو گرفتمو با خیال راحت خونه و زندگیمو به کیش منتقل کردم. به این امید که این آخر عمری رو در آرامش و بدون هیاهوی بچه ها و همچنین دور از رفت و آمد بی وقفه ی فامیل علی الخصوص سه تا باجناق محترم بگذرونم.
عیال مربوطه خواهر بزرگ به حساب میومدو روزی سه دفعه با خواهرهای گرام تلفنی حرف می زد و گزارش لحظه به لحظه ی خریداشو بازدید از پاساژهای مختلف رو بهشون می داد و بی شک دهن هرسه خواهر از تعجب و شگفتی باز می موند.
و در نهایت هر سه خواهر تصمیم گرفتند که وسط تابستون به مدت یک ماه ، جهت گردش و خرید مهمون ما باشند.
از بد روزگار موقع مهمون داری ما افتاد اول ماه مبارک رمضون و از اونجا که این یک ماه به شدت به دوستان خوش گذشت و علاوه بر سه وعده ی اصلی غذایی، وعده ی سحری و افطار هم اضافه شده بود باجناق های طمع کار ما تصمیم گرفتن رسمی ایجاد کنن به نام سفر زیازتی سیاحتی کیش در ماه پربرکت و شادی رمضان. هرچند که دوستان هرکدام به دلیل های مختلف اعم از گرمای کیش و درد کلیه روزه نمی گرفتند اما من و عیال روزه دارو تنها نذاشتنو این رسم هر سال تکرار شد.
پارسال دیگه حسابی کفری شدمو یک هفته قبل از شروع ماه مبارک به عیال سپردم که امسال برنامه ی ویژه ای در ماه رمضون داریم. در مورد تصمیمم هم کلمه ای به عیال نگفتم که خدای نکرده آنتن های فرستنده و گیرنده به کار بیفته و باجناق های مفت خور از قضیه بویی ببرند.
روز قبل از شروع ماه مبارک برای یک ماه مرخصی گرفتم. دست عیالو گرفتمو راهی تبریز شدیم تا بالاخره بعد از گذشت چهار سال از تکرار اون رسم لعنتی روزهای ماه رمضون رو در آسایش و آرامش افطار کنیم. صد البته بدون تلفن و هرگونه وسایل ارتباطی.
روز اول به خوبی و خوشی در هوای عالی با دسپخت خوشمزه ی عیال برای افطار گذشت.
روز دوم که به سفارش عیال برای خرید لپه مغازه ها رو می گشتم صحنه ای دیدم که فشارمو حسابی بالا برد و قلبمو از حرکت متوقف کرد. خودمم در وصف حالم ناتوانم.
در یکی از مغازه ها هر سه باجناق عزیزتر ازجانم رو دیدم که اونها هم با تعجب به من خیره شدند.
داستان از این قرار بود که امسال برنامه ی دوستان عوض شده و تصمیم داشتم ماه مبارک رو در جای خوش آب و هوایی هچون تبریز بگذرونند، البته تمام تلاششونو برای خبر کردن ما از این موضوع کرده بودند که تیرشون به سنگ می خوره و دلواپس بودند که نکنه به ما بربخوره.
در همون لحظه نه یک بار که بیش از صدبار خودمو لعنت فرستادم که چرا همه ی وسایل ارتباطی رو قطع کرده بودم.
خلاصه اون سال ماه مبارک به طور کامل کامل توی یک هتل پنج ستاره با باجناق ها سر کردیمو به اصرار خواهر بزرگ یعنی عیال ما دوستان مهمون جیب من بیچاره بودنو هیچ سالی اونهمه هزینه نکرده بودیم.



292.gif

داستان شماره پنچ

پدر با خستگی در خانه را باز می کند و نان سنگکی که از سر کوچه گرفته است را به دست همسر مهربانش می دهد . کنار حوض کوچکی که چند تا ماهی گلی که مال عید بود می نشیند و به قرص ماه نگاه می کنند و زمزه ای با خود می کند در آخر نام خدا را زیر لب می گوید و مشغول وضو گرفتن می شود . بعد از گرفتن وضو به داخل خانه می رود . همسرش جا نماز کوچکی را به او می دهد . اذان را می گویند و مشغول نماز خواندن می شود . سر نماز برای خود و همسرش و فرزندانش دعای سلامتی می کند . مهر را می بوسد جا نماز را جمع می کند و گوشه ای می گذارد . بچه های کوچکش نزد پدرشان می رود . سر آن ها رو با محبت می بوسد . و شیرینی که سر کوچه به او داده اند را به فرزندان خود می دهد . هر سه نفرشان سر سفره می شینند . و با گفتن بسم ا... افطار باز می کنند . برنامه ای از تلویزیون پخش می شود که ویژه نامه ی ماه مبارک رمضان است با اتفاق خانواده برنامه را نگاه می کند . بعد از تمام شدن برنامه آماده می شود و همراه خانواده اش به مسجد محله برای قرآن خواندن می روند . حاج آقا رحیمی با یه صلوات شروع به قرائت قرآن کریم می کند . صدای دل نشینش فضای مسجد را پر می کنند . بچه های کوچک تر به کمک علی آقا می روند . تا به ریختن شربت بهش کمک کنند . قرآن خواندن تمام می شود . بچه ها با شور و اشتیاق سینی شربت را به آقایان تعارف می کنند . حاج آقا رحیمی شروع به حرف زدن می کنند . از ویژگی های ماه مبارک رمضان برای کسانی که مسجد آمدند حرف می زند . به آنها می گوید عزیز ترین ماه خداوند ماهی است که برای خوشنودی و رضای خدا روزه گرفته شود و کسانی که به خاطر خدا گرسنگی و تشنگی را تحمل می کنند ثواب بسیار زیادی نزد خدا دارند .

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *نغمه*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,064
    امتیاز واکنش
    3,627
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    همین نزدیکی
    بنظر من داستان یک فوق العاده است چون حسی که به ادم القا میکنه رو خوب در اورده ویک نوع کنجکاوی درش هست که ادمو میکشونه دنبال خط به خطش که بفهمه چی شده
     

    Bahar.80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/24
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    1,006
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    به ١ چون قضاوت نداشت و من چون خودم ادبي مي نويسم و بيشتر دوست دام ادبي رو و درباره بقيه داستان اخر كه اصلا به نظرم خوب نبود پيش پا افتاده و فكر نشده !داستان شماره ٣ اصلا به نظرم بداموزي هم داشت !و داستان ٤ نويسنده مي خواست حس خندرو القا كنه كه اصلا موفق نبود !يجورايي خيلي كليشه بود و اصلا جذابيت نداشت!
    داستان هم حس بدي به نظرم ميداد ولي ١ و ٢ بهتر از همه بود ! ٢ اگه اخرش اون ساندويچ هرو نمي گفت !بهش راي ميدادم چون موضوع اينه كه ما نمي تونيم بميريم كه چون يك قشر همچين وضعيت دارن مي تونيم كمك كنيم ولي نه اينجوري كه داشت تفاوت و نشون ميداد
     

    ..نیایش..

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/07/10
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    84
    امتیاز
    0

    ..نیایش..

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/07/10
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    84
    امتیاز
    0
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    20
    بازدیدها
    1,122
    پاسخ ها
    28
    بازدیدها
    1,480
    پاسخ ها
    23
    بازدیدها
    1,917
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    1,042
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    845
    پاسخ ها
    41
    بازدیدها
    1,659
    پاسخ ها
    63
    بازدیدها
    2,776
    بالا