فینال و نظر سنجی مسابقه دلنوشته ها

فینال و نظرسنجی دلنوشته ها

  • شماره ۱

    رای: 16 34.8%
  • شماره ۲

    رای: 6 13.0%
  • شماره ۳

    رای: 24 52.2%

  • مجموع رای دهندگان
    46
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

م . میشی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/04
ارسالی ها
2,751
امتیاز واکنش
31,388
امتیاز
846
محل سکونت
خوزستان
با سلام خدمت نگاه دانلودی های عزیز

پس از هفته ها سرانجام به فینال مسابقه ی دلنوشته ها رسیدیم

در این مرحله طبق یک ایده ی نو و مشترک تصویری طنز به فینالیستها

داده شد . تا بر اساس تصویر دلنوشته ای عکس آن ؛ یعنی دلنوشته ای

غمگین نوشته
و ارائه کنند .

سه نفر به این مرحله راه پیدا کردند و حال از بین این سه نفر یک نفر برنده ی

نهایی شناخته شده و جایزه به اون شخص
تعلق پیدا میکنه

نظر سنجی بعد از سه روز بسته خواهد شد .
GJHsQwqTcA.jpg
 
  • پیشنهادات
  • م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    شماره ۱

    قلم را کنار میگذارم و نفسی تازه می کنم! نه بلدم... نه می توانم... و نه لایق نوشتن از آنها هستم! از آن پدرانی که دستانشان را بخاطر زبری، رها کردیم. از آن پدرانی که جان کندند تا بزرگ شویم! از آن پدرانی که پیر شدند،تا جوان شویم!
    من لایق نوشتن از آن پیرمرد صورت چروکیده نیستم... از آن مردی که با تمام دردهای دوران کهن سالی، زانوها یش را تا می کند و بی ناله از درد کمرِ خمیده اش، بعد از ساعت ها کار، روی چمن می نشیند و از سردی زمین، دم نمیزند!
    من لایق نوشتن از آن اخمهایی که بخاطر درد زانو، پیشانی پیرمرد را بیشتر چروکیده کرده، نیستم!
    لایق نوشتن از همان پیرمردی که چمن هارابویید و زمزمه کرد"شکر" ... وبعد...چینی به بینی اش داد و دستی به ته ریش سفید شده اش کشید، نیستم!
    گاهی اوقات فکر می کنم، اصلا نمی توانم از آن دستان زبری، که حتی صورت خود پیرمرد را هم اذیت میکند، بنویسم. آن دستان پینه بسته که نتیجه سالها زحمت کشی بود و ما فقط یاد گرفتیم بنویسیم،بخوانیم...و بعد بگذریم...
    لبخند می زنم و به پیرمرد داستانم خیره میشوم. همانی که با دستان لرزانش گره ی بقچه رنگ و رو رفته قدیمی اش را باز می کند، غذای بقیه را از نظر میگذراند و بعد...خیره کاسه استیل کج شده ای میشود که رویش،کمی نان قرار دارد.
    دست لرزانش را جلو می برد و آن را برمی دارد. کمی برنج، ته کاسه، خودنمایی میکند و مرد...بازهم از نبود گوشت در غذایش ناراحت نمی شود!
    لبخند می زنم و خیره پیرمردی میشوم که با تمام خستگی اش از نانی که همسرش پخته، لـ*ـذت میبرد...لبخند می زنم وخیره پیرمردی می شوم که غذای نصفه و نیمه اش را به جوان تعارف میکند!
    لبخند میزنم!
    خیره میشوم به پیرمرد داستانم که همان یکذره غذایش را با عشق می جود...دو چروک دیگر، به چروک های صورتش اضافه میشود هنگامی که لبخند میزند و زمزمه می کند"شکر"...حتی زمزمه اش هم خش دار و شکسته است...
    لبخند می زنم..
    می دانید؟گاهی حس می کنم،لیاقت نوشتن ندارم...
    لیاقت نوشتن از آن پیرمردی که تمام عمرش با دست های پینه بسته، کار کرده،ندارم...
    من...در برابر او، بی لیاقت ترین آدم روی زمینم...!
    من...لیاقت نوشتن از اورا...ندارم!

    شماره ۲

    سادگیم چند وقتیست گم شده !
    حس قشنگی لبریز میشود در وجودم وقتی سادگی ها جایی میان کاج های این شهر هنوز زنده اند!
    چه قدر دلم ه*و*س غذا خوردن کرد بادستانم بدون آن قاشق چنگال نقره ای که برقش گاهی همان اشتهایم را میپراند!
    دل منم خواست در بین این همه هیاهو ساده روی چمنهایی که حتی دلشان کمی خشک شده بنشینم حتی راحتر از لباسهایی که در خانه میپوشم دلم می خواست پز سادگی با لباسهای راحتم را به همه مارکهای دنیا بدهم!
    دل من برای سادگی ها میپرد خوش به حال پدربزرگی که سادگیش را سر حرف مردم زیر علامت سوال قرار نداد!

    شماره ۳

    آدم ها غروب می کنند
    بدون مرگِ خورشید...بدون رسیدن شب... و بدونِ ناپدید شدن ابر...
    همین که همراهی برای لقمه گرفتن ، یاری برای کنار نشستن و دوستی برای صحبت کردن نداری.. تو ، غروب میکنی ...
    هر چند که آفتاب به سوزنده ترین شکل ممکن ، در میانه ی آسمان بتابد...
    و هر چند آبی آسمان را به راحتی بتوانی ببینی ...
    اما همین که یک گوشه ی پارک ، طبیعت را " هو " کنی و روی چمن هایش بشینی...تا به تنهایی ، برای خود لقمه در دهان بگذاری....تو ، غروب میکنی ...
    فرقی ندارد مَرد باشی یا زن...یک جاهایی آدم ، با هر سن و جنسیتی ، آرام و بی صدا ...بدون سایه ی مرگ...در دلِ "بی کسی ها" غروب می کند...
    و بی کسی می شود طوفان سهمگینی که با قدرت ، خورشیدِ زندگی ات را به زیر می کشد...و تو را منزوی می کند....
    و می روی...از یک جایی به بعد از زندگی تمام آدم ها می روی...و خودت را درون یک کوله پشتی میریزی...و به جدیدترین غروب جهان می اندیشی ...که به زیبایی غروب دریای خزر نیست... و شکوه غروب از پشت ایفل را ندارد....اما میدانی که تلخ است ...و تلخی اش ، تمام نفس هایت را به شماره می اندازد...!
    گاهی با یک کلکسیون خاطره ، یکهو در میان هیاهوی شهر به خود می آیی و میبینی ، "هیچ کس " را برای همنشینی نداری ...و همان لحظه ، در کمترین زمان ممکن .. غروب میکنی ....و هیچ عکاسی برای ثبت غروبت ، لنز دوربینش را به طرفت نمی گیرد...و هیچ نقاشی جاده ها را برای به تصویر کشیدنت ، نمی پیماید...و حتی هیچ دوستی ، محض اشک ریختن در سرخی آسمانت سری به طرفت بلند نمی کند...و تو مجبور می شوی به اجبار ، خودت را به این بی کسی ها بچسبانی و غریبانه ...و به تنهایی ، غروبِ احساست را به تماشا بنشینی !
     

    Unidentified

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    848
    امتیاز واکنش
    7,688
    امتیاز
    561
    سن
    23
    محل سکونت
    اتوپیـــا
    هر سه تاشون بسیار زیبا و دلنشین بودن :)
    ولی 3 فوق العاده به دلم نشست... اول میخواستم به شماره 1 رای بدم چون به عکس بیشتر از 3 مربوط بود
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    28
    بازدیدها
    1,488
    پاسخ ها
    20
    بازدیدها
    1,134
    پاسخ ها
    23
    بازدیدها
    1,922
    بالا