نظرسنجی نظر سنجی دور دوم چالش نویسندگی

  • شروع کننده موضوع Negin.k
  • بازدیدها 1,480
  • پاسخ ها 28
  • تاریخ شروع

کدام متن انتخابی شماست؟

  • متن شماره ۱

    رای: 4 8.5%
  • متن شماره ۲

    رای: 23 48.9%
  • متن شماره ۳

    رای: 10 21.3%
  • متن شماره ۴

    رای: 19 40.4%
  • متن شماره ۵

    رای: 8 17.0%
  • متن شماره ۶

    رای: 3 6.4%
  • متن شماره ۷

    رای: 8 17.0%

  • مجموع رای دهندگان
    47
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Negin.k

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/05
ارسالی ها
3,432
امتیاز واکنش
23,507
امتیاز
746
سن
21
PhotoGrid_1505058635395.png
دروووووود بر دوستان عزیزم:campe45on2:
با چالش دور دوم نویسندگی همراه شما هستیم :aiwan_light_gamer1:
من نمیدونم چرا از وقتی این چالشا رو زدم انققققدر به قوانین علاقمند شدم
اینم قوانین:aiwan_light_rtfm::
تقلب ممنوع:aiwan_liddddddght_blum:
تبلیغ به شرطی آزاد که نگید کدوم گزینه مال شماست
متنا رو پست بعدی میذارم
این دور نقد نداریم
به آقا کیارش استراحت دادم
حالا اگر خواستید برید خصوصیشون ببینید قبول میکنن متناتونو نقد کنن یا نه
امیدوارم متن لایق مدال بگیره
اینم دور سوم:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

این دوره ۶ متن بیشتر نداریم
امیدوارم از متن و دسترنج بچه ها خوشتون بیاد
یاحق​
 

پیوست ها

  • 2017-09-10-20-39-37-158054219.png
    2017-09-10-20-39-37-158054219.png
    6.7 کیلوبایت · بازدیدها: 4
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره ۱:
    نمی توانستم بی تفاوت بگذرم و اینجا رهایش کنم. جدای از تمام ظلم و آزار رساندن هایش، تمام تحقیر کردن ها وبه تمسخر گرفتن هایش،تمام تکبر و غرور ورزیدن هایش؛ به عنوان ندیمه ای دلسوز،نگران حالش هستم؛نگران سرورم. شاهزاده ای که دیر یا زود به جای پدرش،بر تخت پادشاهی خواهد نشست؛ البته اگر زنده بماند!

    آب دهانم را به سختی فرو دادم و با قدم هایی لرزان، در پناه تنه قطور درختان جنگل، کمی به جلو رفتم. نور خیره کننده آتشی که بر پا بود، حتی از این فاصله هم ،چشمانم را می آزرد.

    پلک زدم و دقیق تر نگاه کردم. شاهزاده با لباس هایی چاک چاک و پاره شده، به روی زمین مقابل آتش زانو زده و دست هایش از پشت با طناب بسته شده بود. یکی از جنگلیان،کنارش ایستاده بود .خنجری تیز در دستش بود که

    بر گردن شاهزاده نهاده بود و ردی از خون درزیرش جاری بود .خون رفته ، صورت استخوانی اربـاب را ، رنگ پریده تر نشان میداد .

    ان رد تازه ی خون ، باعث ایجاد حسی در من بود ; حس ترس . حسی که حتی برای خودم هم عجیب بود. حس ترسی متفاوت با ترس از افتادن اتفاقی برای خودم ، حس ترسی برای او .

    با تشویش به زخم خنجر نگاهی کردم ; با اینکه از اینجا دید خوبی نداشتم ، اما تمام توانم رو استفاده کردم . حتی برای دید بهتر به زخم ، جام رو عوض کردم .

    نمی تونستم خیلی به شاهزاده و اون فرد ژنده پوش جنگلی نزدیک بشم ; چون یه گردان ازاونها ، شاید کمی ان طرف تر به دنبال من میگشتند .

    تا جایی که چشمام اجازه دادن و توان دیدن در اون فاصله رو داشتم ، متوجه این شدم که زخم گردن شاهزاده سطحی و دوراز رگ های اصلیه ; اما چیزی در مورد اون زخم و خنجر منو نگران می کرد.

    حتی با بودن در این تاریکی و دوری از لبه اون میتو نستم برق عجیب خنجر رو ببینم ;اما چیزی که بیشتر اذیتم میکرد این بود که دور زخم گردن به طور عجیبی کمی کبود شده بود ، و بد تر از اون من حس می کردم که اون کبودی داره بیشتر میشه و بیشتر و بیشتر میشه..

    برای دیدن نشانه ای برای تائید فکرم راه افتادم . باید جام رو تغیر میدادم تا صورت عالیجناب رو ببینم . برای کامل دیدن چهره اربـاب ، باید به طرف دیگه میرفتم ; یا خطر برخورد با بقیه ی انان را می پذیرفتم و به ان مرد کثیف و دور از ...

    با حس اینکه صدایی از پشت سرم میاد ، اول باترس به پشت سرم نگاه کردم; علف هایی که زیر پاهام له شده بودن ، دوباره به وضعیت اولشون بر گشته بودن.از راهی که اومده بودم ، ردی به جا نمانده بود .

    برای اولین بار بعد از خروج از جاده ، و ورود به این جنگل برای نجات شاهزاده ، داشت نور امید در دلم روشن می شد .

    تصمیمم رو گرفتم . باید جلو می رفتم ; می دونستم که نمیشه بیشتر از این صبر کرد، ممکنه فر صت نجات شاهزاده رو ، از دست بدم .

    چیزی بیشتر از چند درخت ، مقابلم نبود ; اما پاورچین پاورچین جلو میرفتم .هیچ دلم نمی خواست که مجبوربشم ، با تعداد زیادی از اون ها بجنگم .بی هیچ سرو صدایی ، به محوطه نزدیک میشدم که صدای بلندی باعث شد ، سرجام خشک بشم .
    -: هی تو داری چیکار میکنی ؟

    با نا امیدی و اجبار به سمت صدابرگشتم ، اما دیدم چیزی پشتم نیست . صدا از جایی میومد که ، من بهش دید نداشتم . با این فکر که اون ها هم منو نمی بینن ، به سرعت از درختی که در نزدیکیم بود بالا رفتم .

    پس از تجربه هایی که بخاطر دستورات شاهزاده پشت سر گذاشته بودم ، طبیعی بود که برای پنهان شدن سرعت زیادی داشته باشم . انقدر از از درخت بالا رفتم تا ، جای امن و راحتی پیدا کردم اونجا نشستم .

    خودمو به شاخه چسبوندم و زیرسایبانی ازبرگ پنهان شدم و ساکت ماندم . فکر میکردم اونا همین اطراف من ، یا جایی نزدیک عالی جناب اتراق کنن .

    ولی اونها به طرف نهر رفتن و از اون رد شدن و عالیجناب رو با یک نگهبان این طرف نهر تنها گذاشتن . منتظر فرصتی ماندم تا از درخت پایین بیام که زود دست داد . نگهبان عالیجناب به سرعت داشت به سمت نهر میرفت ;که رئیس اونا فریاد زد بلندی زد از گوشه ی چشم ایستادن سر باز رو دیدم .

    رئیس جنگلی ها به زبان خودشون گفت :تو اونجا میمونی تا ازقربانی شدنش مطمئن بشی ...

    دیگه به زمین رسیده بودم از اخرین شاخه به ارومی روی زمین پریدم ، حالا رویزمین بودم . شروع کردم به راه رفتن که ، از بدشانسیم در قدم دوم پام درست روی چند تکه چوب پایین اومد .

    فکر میکردم که حتما به خاطر صدای شکستن چوب ها ، متوجه من میشوند اما همون موقع ، نگهبان باز به حرف اومد و اعتراض کرد .

    +: اما ...

    -: اما نداره . تا تو باشی که با مسموم کردن اون مرد قصد جون ونبار بزرگ رو نکنی ...

    تمام افراد محو اون گفت و گو بودن و این به من اجازه داد که بتونم از جایی که ممکن بود دیده بشم ، به سرعت بگذرم اما با شنیدن حرف اخر اون جنگلی سر جام خشکم زد . پس درست فکر میکردم ...

    دیگه به حرف های اون افراد گوش نکردم . باید زود تر خودمو به عالی جناب میرسونم . جون سرورم شدید در خطر بود .

    دیگه تقریبا به طرف دیگه رسیده بودم ; باید از طرف دیگه ی نهر میگذشتم . تقریبا وسطای نهر بودم با اینکه نهر کم ابی ولی وسیع بود ; ناگهان صدای اب بلند تر شد به سرنهر نگاهی کردم .

    مقدار زیادی اب به طرف پایین نهر میومد سرعتم رو زیاد کردم و از نهر بیرون پریدم ; که هم زمان با من نگهبان سرورم به درون نهر پرید و سعی کرد به سرعت از اون رد بشه . رئیس وقتی که این کار اونو دید به طرفش یورش برد .

    هردو به این طرف نهر اومدن ; همون موقع اب زیادی وارد نهر شد. اون دو نفر بی تو جه به اب رود با هم درگیر بودن . وقت تنگ بود . به سرعت سمت اربـاب رفتم ; هنوز در کنار اتش زانو زده بودند . به سرعت دست سرورم رو باز کردم .

    کم کم بوی بدی تو فضا پیچید . حس خوبی نداشتم ، باید زود تر حرکت میکردیم . جلوی عالیجناب زانو زدم ; چهره اش در نور اتش واضح دیده می شد. استخوان های گونه اش بر لبانش سایه انداخته بود و لبان نازکش بی رحم بود .

    باورم نمی شد اما سرورم به نفس نفس افتاده بود و با دردش مبارزه می کرد . اروم رو بهش گفتم : سرورم باید بلند شید اینجا امن نیست...

    سعی کرد دست ها و پاهاش روتکون بده ، اما نمی تونست حرکتی کنه . باید جلوی پخش شدن سم در بدن سرورم رو میگرفتم . روی زمین به دنبال یه چیز تیز گشتم اما چیزی پیدا نکردم. یاد خنجر در پوتین عالی جناب افتادم به سرعت خنجر رو بیرون کشیدم .خنجر رو روی اتش گرفتم تا میکروبی در اون وجود نداشته باشه .

    بعد گوشه ی لباسم رو پاره کردم تا دور خنجر بپیچم .خنجر که داغ شد از اتیش دورش کردم . دونقطه رو بالا و پایین جای اون خنجر سمی مشخص کردم ، که به به بدن اربابم صدمه ای جز خارج شدن زهر از بدنش نخوره .

    با خنجر به سرعت اون دو نقطه رو بریدم . چون اون فرد جایی دور از رگ اصلی رو باخنجر مسموم کرده بود با این کار سمی که درون رگ های سطحی رفته بود بیرون میومد و کم تر وارد بدن میشد فعلا فقط همین کار ازم بر میومد . تکه ی دیگری از لباسم رو پاره کردم . زخم گردن رو بستم .

    بلند شدم و عالیجناب رو از بستر سرخس هایی که روی اون ،قرار داشت بلند کردم . تمام تنش به لرزه افتاده و موجی از سرما به بدنش حجوم اورده بود .

    به اطراف نگاه کردم . با این وضع عالی جناب جز خسته کردن خودمون ، خیلی نمی تونستیم دور بشیم . مخصوصا که هرجا هم که پنهان میشدیم بخاطر ، زخم عالی جناب که بوی خون میداد ، اون موجود پیدامون میکرد .

    تنها راه ، بالا رفتن از درخت بود; چون فقط بالای زمین ، جامون امن بود. نگاهی به درخت های اطراف کردم ; سعی کردم قطور ترین و پر شاخه ترین درخت رو انتخاب کنم . در بین این جست و جو متوجه دو جنگلی شدم و خودم رو بخاطر بی توجه ی به اونها سرزنش کردم .

    همیشه این بی توجهیام کار دستم میداد . متوجه این شدم که اون دو با هم کنار اومده بودن . داشتن سعی میکردن از نهر ، که دیگه به رودخونه ای خروشان تبدیل شده بود ، رد بشن .

    تلاش بیخودی بود ، چون اب رود خونه داشت زیاد و زیاد تر میشد . به درخت های اطراف نگاه کردم تا ، درختی مناسب برای بالا رفتن و بالا بردن شاهزاده پیدا کردم درختی مناسب پیدا کردم . به سمت درخت رفتیم . شاهزاده رو به درخت تکیه دادم و بعد طنابی که همیشه دور کمرم بود رو باز کردم .

    به یاد اولین نفری افتادم که به دستور شاهزاده ، با همین طناب دار زده بودمش . از اون به بعد همه جا این طناب رو با خودم می بردم . دستور شاهزاده بود و در هر صورتی ، باید اجرامی شد و گر نه شکنجه های سختی در انتظارم بود .

    به تندی از درخت بالا رفتم و طناب رو به شاخه ای محکم ، در بالای درخت رد کردم و پایین اومدم تا به زمین رسیدم .طرف دیگه ی طناب رو دور کمر شاهزاده گره زدم صدای پوذخند شاهزاده رو شنیدم . تنها راه همین بود .

    به سرعت طناب رو کشیدم .به لطف جابه جا کردن وسیله های خیلی سنگین ، به عنوان تنبیه ، میتونستم شاهزاده رو بالا بکشم .

    وقتی که ایشون تقریبا به جایی که باید رسیدن به سرعت طناب رو به درخت کناری گره زدم و از درخت بالا رفتم . وقتی به شاخه ای که سرورم ازش اویزون بود رسیدم ایشون رو بالا کشیدم و روی شاخه طوری نشوندم که پرت نشن .

    به سرعت پایین رفتم . حالا دیگه به راحتی بوی شدید گندیدگی رو حس میکردم و بوی زننده شدیدتر شده بود . معدم داشت زیر و رو میشد . به سرعت طناب رو از درخت باز کردم و دور کمرم پیچیدم . این طناب بجز اینکه برای دار زدن بود برای شکنجه ی من هم بود. عالی جناب دوست داشت هر جا که لازمه منو تنبیه کنه . بالا رفتم .

    چیزی در محوطه به حرکت در اومد و صدایی به گوشم خورد . صدای خورد شدن و شاخه ها ی کوچک صدای خش خش برگ ها و صدای شکستن شاخه های کفت تر .

    هوا خیلی خفه شده بود با اینکه در فضای ازاد بودیم نمی تو نستیم به راحتی نفس بکشیم . یه موجود با شانه هایی پهن ، پاهایی شبیه سم حیوانات ، دمی دراز و شاخ هایی خمیده که به بازوهایش میرسید ظاهر شد .تمام تنش پوشیده از مو هایی کلفت و زبر و سیاه رنگ بود . در حده ی چشماش مثل خزندگان و موجودات وحشی شکافی عمودی دیده میشد .

    نمی دونستم چی پیش میاد اما من در هر حالتی باید از اربابم دفاع میکردم ...
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره ۲:
    نمی توانستم بی تفاوت بگذرم و اینجا رهایش کنم. جدای از تمام ظلم و آزار رساندن هایش، تمام تحقیر کردن ها وبه تمسخر گرفتن هایش،تمام تکبر و غرور ورزیدن هایش؛ به عنوان ندیمه ای دلسوز،نگران حالش هستم؛نگران سرورم. شاهزاده ای که دیر یا زود به جای پدرش،بر تخت پادشاهی خواهد نشست؛ البته اگر زنده بماند!
    آب دهانم را به سختی فرو دادم و با قدم هایی لرزان، در پناه تنه قطور درختان جنگل، کمی به جلو رفتم. نور خیره کننده آتشی که بر پا بود، حتی از این فاصله هم ،چشمانم را می آزرد.
    پلک زدم و دقیق تر نگاه کردم. شاهزاده با لباس هایی چاک چاک و پاره شده، به روی زمین مقابل آتش زانو زده و دست هایش از پشت با طناب بسته شده بود. یکی از جنگلیان،کنارش ایستاده بود .خنجری تیز در دستش بود که آن را به زهر آغشته می کرد؛کارش که تمام شد،خنجر به دست به سوی شاهزاده رفت.کمی جلوتر رفتم و در فاصله ای اندک به جنگلیان، پشت بوته ای پنهان شدم.
    مرد جنگلی پشت سر او ایستاد،موهای شاهزاده را چنگ زد.سرش به سوی عقب رفت،از درد ناله ی خفیفی کرد.
    ترس و استرس در چهره اش مشهود بود.دانه های درشت عرق از پیشانی اش چکه می کرد و چشمانش دودو می زد.
    زمان زیادی نداشتم،باید عجله می کردم تا بتوانم جانش را نجات بدهم.
    تکه سنگ بزرگی را از کنار پایم برداشتم و به سمت مخالفم پرتاب کردم.باید گمراهشان می کردم.چندین سنگ دیگر را در نقاط مخالف پرتاب کردم.
    جنگلیان گیج شده بودند.
    فرمانده شان با صدای بلندی نعره زد:چه کسی این جاست؟!
    از ترس آب دهانم رو قورت دادم.دستان سردم را جلوی دهانم گرفتم تا مبادا صدای نفس های بلندم که ناشی از ترس و هیجان بود به گوششان برسد.
    فرمانده شان به چندین تن از جنگلیان دستور داد تا اطراف را به خوبی بگردند.پشت تنه ی درخت قطوری پنهان شدم و صبر کردم تا متفرق شوند.
    کمی از تنه ی درخت دور شدم،زمانش رسیده بود تا به نجات سرورم بشتابم.
    ترس سراسر وجودم را در بر گرفت،پاهایم می لرزید و راه رفتنم را مشکل می ساخت.دامنم را در دستانم می فشردم تا از ترسم کاسته شود.
    فرمانده با دو تن از جنگلیان در کنار شاهزاده مانده بودند و این کار را برای من سخت تر می ساخت.
    سه تکه سنگ نسبتا درشتی را از روی زمین برداشتم و به سمت سر یکی از جنگلیان نشانه گرفتم و پرتاب کردم.سنگ با شتاب زیادی به شقیقه اش اصابت کرد و به همراه هدفش به روی زمین افتاد.
    حالا نوبت دیگری بود،باز پرتاب سنگ و افتادن جسدی دیگر روی زمین.
    نوبت به فرمانده شان رسید،سنگ را پرتاب کردم اما او زرنگ تر بود و خود را از برخورد با سنگ نجات داد.
    شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و به سوی شاهزاده دوید.شمشیر را روی گلوی او گذاشت و فریاد کشید:بهتر است از مخفیگاهت بیرون بیایی تا او را نکشتم.
    دانه های عرق را روی تیرک کمرم احساس می کردم.
    آرام از مخفیگاهم بیرون آمدم و رو به رویشان ایستادم.این جا آخر خط است.من نتوانستم جانش را نجات بدهم،من باختم.
    فرمانده نگاهی به من کرد و قهقه زد:یک دختر؟! تو می خواستی من را بکشی؟!
    خنده اش قطع شد و با عصبانیت غرید: جزای کارت را خواهی دید.
    چیزی در وجودم شعله کشید،او مرا تحقیر کرد،مرا به خاطر دختر بودنم،ضعیف شمارد.
    نگاهم به خنجر زهر آلود مرد جنگلی افتاد.درست در دو قدمی من و در کنار جنازه ی صاحبش بود.
    دانه های اشک از چشمانم پایین می غلتیدند.
    لب های خشک شده ام را به زحمت باز کردم و گفتم: تو را به خدا به من رحم کنید!من اشتباه کردم از جانم درگذرید.
    دو قدم به جلو برداشتم و خودم را روی زمین انداختم.درست در کنار همان خنجر.
    فرمانده شمشیر به دست جلوی من ایستاد و گفت: کی هستی؟!چه کسی تو را مامور کرده و چطور مخفیگاه ما را پیدا کردی؟!
    الان وقتش بود،به سرعت خنجر را برداشتم در پایش فرو کردم.از درد نعره ای کشید و روی زمین افتاد.خنجر را از پایش بیرون کشیدم و در سـ*ـینه اش فرو کردم.
    مبهوت مانده بودم!باورم نمی شد که من سه نفر را کشته ام.حال وقت اندیشیدن به این افکار نبود.
    به سوی شاهزاده دویدم.دستانش را باز کردم و از آن جهنم دورش کردم.
    من،یک ندیمه ی بی ارزش،یک دختر ضعیف،توانستم جان شاهزاده را نجات دهم.
    کوچک ترین آدم ها گاه قادراند بزرگ ترین کار ها را انجام دهند و من یکی از آن ها بودم!
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره ۳:
    نمی توانستم بی تفاوت بگذرم و اینجا رهایش کنم. جدای از تمام ظلم و آزار رساندن هایش، تمام تحقیر کردن ها وبه تمسخر گرفتن هایش،تمام تکبر و غرور ورزیدن هایش؛ به عنوان ندیمه ای دلسوز،نگران حالش هستم؛نگران سرورم. شاهزاده ای که دیر یا زود به جای پدرش،بر تخت پادشاهی خواهد نشست؛ البته اگر زنده بماند!
    آب دهانم را به سختی فرو دادم و با قدم هایی لرزان، در پناه تنه قطور درختان جنگل، کمی بهجلو رفتم. نور خیره کننده آتشی که بر پا بود،حتی از این فاصله هم ،چشمانم را می آزرد.
    پلک زدم و دقیق تر نگاه کردم. شاهزاده با لباس هایی چاک چاک و پاره شده، به روی زمین مقابل آتش زانو زده و دست هایش از پشت با طناب بسته شده بود. یکی از جنگلیان،کنارش ایستاده بود .خنجری تیز در دستش بود که ان را مدام لای پنجه اش بازی میداد و هر از گاهی به های لرزان ارتور لگر محکمی میزد .صدای همهمه ی حصار دلم را میلرزاند تعدادشان کم بود.دلیل آنهمه کینه ای که در صدایشان موج میزد را میدانستم و اشتیاقشان برای فرو رفتن ان خنجر به سـ*ـینه اش را درک میکردم. ولی اصلا فکرش راهم نمیکردیم چند روز ،فقط چند روز مانده به تاج گذاری اینگونه دامنش را بگیرد.
    آتش میسوخت و چهره ی ترسان آرتور ترحمم را برانگیخته بود.تعلل جنگلی ها در مجازات کردن او وادارم میکرد به شهر برگردم و باکمک بیایم ؛ولی معلوم نبود تا انموقع زنده باشد یانه!
    نفس داغ شده ام گلویم را سوزاند و از لای دهان خشک شده ام بیرون امد و نگاه کردن به ان مهلکه ای که جنگلی ها ساخته بودند؛تپش قلبم را تند تر کرده بود.
    مردی که بالای سره ارتور ایستاده بود خنجرش را بالا گرفت و رو به یکی از حصار نشانه رفت .زنی از بین جمعیت جلو آمد؛موهای بافته شده اش را روی شانه اش امان داده بود و با پارچه ای که لای دستان لرزانش چنگ انداخته بود به سمت ارتور رفت.عم در صورتش چنان خودنمایی میکرد که متوجه شدم این زن میانسال باید مادر ان دختر مفلوک باشد .
    در بین انهمه هیاهو و چهره هایی که مرگ او را فریاد میزدند،یاد روز اولی افتادم که به قصد شکار به این حوالی امده بودیم و من به عنوان ندیمه همیشه همراهش بودم. من وقتی نگاه های ارتور به دختر جوانی که سوار براسب موهای مشکیش را به دست باد داده بود و از شکارگاهش عبور کرد را دیدم، مطمئن بودم اتفاق شومی خواهر افتاد. این اولین باری نبود که دختری زیر آزار ها و شکنجه های خانواده ی سلطنتی جان میداد. ولی اینبار ارتور باید تقاص کاری که با دختر بیچاره کرده بود را پس میداد.
    زن در حالی که چشم های خون بسته اش لحظه ای از صورت ارتور جدا نمیشد ؛پارچه را جلوی او باز کرد . لباس پاره و خونی ماهایا دل من را هم چنگ میزد. مادرش چند لحظه ای به لباس ها خیره شد ،پنجه هایش روی لباس میلرزید و صدای هق هقش را از این فاصله هم میشنیدم . با نفرتی که به جانش چنگ زده بود ،خنجر را از مرد بالای سره ارتور کشید. پنجه اش را لای موهایش چنگ کرد و سرش را بالا اورد ...
    قدمی به عقب برداشتم تا برگردم و صحنه ی کشته شدتش را نبینم . با اینکه خیلی وقت ها زیر شکنجه هایش استخوان خرد کرده بودم ولی طاقت دیدن مرگش را هم نداشتم.
    پاهایم را عقب گذاشتم و همین که سر چرخاندم دستی از پشت سر دهانم را گرفت و خنجر تیزی پوست گلویم را سوزاند؛قطره ی خون گرم را روی پوست گلویم حس کردم.
    -شیش اروم باش!تقلایم بی فایده بود و نتوانستم خودرا از بین بازوهایش رها کنم. برگشتم و محکم به درخت کوبیده شدم .چهره ای که دیدم اخرین فریاد را در گلویم خفه کرد .جیک با لباس های جنگی و خنجری که با مهر سلطنتی اذین شده بود برای نجات برادر عیاشش امده بود. گمانم اورا هم من مجبور کرده بودند برای حفاطت از ارتور همیشه دنبالش باشد و نامحسوس از او مراقب کند.
    دستش را ارام از روی دهانم برداشت و من را لای جمعیت پرت کرد. سایش دست هایم را روی سنگ و خاک کف جنگل درد خفیفی به جانم انداخت.
    همه ی نگاه ها به سمت من چرخید . همینکه حواسشان به من پرت شد ،سرباز های جیک از پشت به سماشان حمله کردند. مادر ماها که خود را در شرایط بدی دید اخرین تلاشش را برای انتقام گرفتن کرد. همین که خنجر را بالا برد تا به سـ*ـینه ی ارتور بنشاند ییکی از سربازها جانش را خرید و با شمشیری از پشت جانش را نجات داد. شمشیر به کمرش نشست و من ناخداگاه به سمتش دویدم و زانوهایم کنارش به زمین کوبیده شد. نفس هایش با سختی از ریه اش بیرون میامد و چشم های خون بسته اش کم کم در حال بسته شدن بود که لباس ماهایا را به سـ*ـینه اش فشرد و اخرین نفس را کشید.
    جنازه را روی زمین رها کردم .عجب شباهتی بینشان بود؛هنوز چهره ی عرق به خون ماهایا که از عیاش خانه ی سلطنتی بیرون میرفت را به یاد داشتم،مثل مادرش زیبا و بی نقص!
    بغضی که به گلویم چنگ میزد را از ترس اربـاب بی رحمم در گلو خفه کردم و نگران مجازاتی که دیر یا زود گریبانم را میگرفت ،بودم.
    به سمت ارتور رفتم تا با رسیدگی به او کمی از مجازاتم را کم کنم. کنار دستش زانو زدم و بدون انکه حرفی بزنم بند دست هایش را بازکردم و او بی توجه به من خونی که از لای موهایش پیشانیش را تر کرده بود با ساعدش پاک کرد و با زحمت روی زانوهای لرزانش ایستاد. هنوز تنش میلرزید . گمان کنم ترس از مرگ او را حسابی ترسانده بود. جیک اخرین نفر را با لگدی اماده ی بستن کرد و به سمت برادر بزگترش امد . ارتور درحالی که یک دستش به روی اسب سنگینی میکرد رو به جیک فریاد زد :
    -همشون و بسوزونید !نمیخام حتی یک نفرشون زنده بمونه .
    حرف هایش چون اب سردی تمام جانم را یخ کرد. جیک که از خباثت خانوادگیش چیزی به ارث نبرده بود همانطور که خشکش زده بود پرسید:
    -همرو ؟!
    ارتور پاهایش را روی اسب انداخت و در حالی که افسارش را چنگ میزد بلند تر فریاد زد:
    -همرو !
    جیک که نمیتوانست سرپیچی کند به افسر سربازهایش اشاره ای کرد و اخرین نگاه را بار اسیر های زخمی انداخت و روی اسبش سوار شد!
    هنوز خیلی دور نشده بودیم که صدای صجه اشان سکوت جنگل را درید.
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره چهار:
    نمی توانستم بی تفاوت بگذرم و اینجا رهایش کنم. جدای از تمام ظلم و آزار رساندن هایش، تمام تحقیر کردن ها وبه تمسخر گرفتن هایش،تمام تکبر و غرور ورزیدن هایش؛ به عنوان ندیمه ای دلسوز،نگران حالش هستم؛نگران سرورم. شاهزاده ای که دیر یا زود به جای پدرش،بر تخت پادشاهی خواهد نشست؛ البته اگر زنده بماند!
    آب دهانم را به سختی فرو دادم و با قدم هایی لرزان، در پناه تنه قطور درختان جنگل، کمی به جلو رفتم. نور خیره کننده آتشی که بر پا بود، حتی از این فاصله هم ،چشمانم را می آزرد.
    پلک زدم و دقیق تر نگاه کردم. شاهزاده با لباس هایی چاک چاک و پاره شده، به روی زمین مقابل آتش زانو زده و دست هایش از پشت با طناب بسته شده بود. یکی از جنگلیان،کنارش ایستاده بود .خنجری تیز در دستش بود که آنرا به سمت شاهزاده گرفته بود.
    دستی به سمت کیسه ی آویزان کمرم بردم و کمی گَرد از آن خارج کردم؛ به خود پاشیدم و در کسری از ثانیه به پیرزنی فرتوت و از کار افتاده تبدیل شدم که لباسهای ژنده اش دل هر قصی القلبی را میلرزاند‌. از روی زمین تکه چوبی به عنوان عصا برداشتم و لغزان و ناتوان به سوی آنها حرکت کردم. با شنیدن خش خش برگ های خشکیده و صدای شکستن شاخه های زیر پایم، مرد خنجر به دست هراسان به سمتم برگشت. از همینجا و از زیر همان گیسوان بلند و درهم گره خورده اش میتوانستم خاموش شدت اضطراب چشمانش را ببینم و دوباره از همین فاصله صدای نفس آسوده اش را که از دیدن پیری چون من از دهانش خارج شد بشنوم.
    شاهزاده به سختی و به امید دیدن آشنایی که برای نجاتش آمده سر چرخاند. اما آیا ژنده ای فرتوت و از کار افتاده توانایی یاری او را داشت؟
    مرد قدمی نزدیک آمد و فریاد زد: چه میخواهی؟
    دستان لرزانم را به گوش نزدیک کردم و با صدایی لرزانتر گفتم: کیست در آنجا که صدایی از او به گوشم رسید؟
    مرد فریاد زد: چه میخواهی زن؟
    گفتم: سوی چشمانم رفته و گوشهایم شنوایی سابق را ندارد، هر که هستی جلو بیا و مرا مساعدت کن ؛ برای جبران با خود پول و طعام دارم.
    چشمانش از شنیدن این حرف برق زد. شتابان به سویم آمد و مرا نزدیک شاهزاده ی ناامیدی برد که چشم به شعله های رقصان و سوزان آتش دوخته بود. بر تخته سنگی نشستم و لبخند زنان تشکر کردم.
    مرد: ای زن کمی بیاسا تا همراهانم بیایند تا از طعام دستت ما را قوت و از پولت ما را جان دهی.
    سری تکان دادم. معنای این سر تکان دادن برای من و او بسیار متفاوت بود!
    چندی نگذشت که چند مرد غول پیکر و زمخت چهره با خنجرها و نیزه هایی که زهر آلود بودنش بر من آشکار بود آمدند. یک بره ی آهو و دو خرگوش در دست داشتند. نگاهشان با دیدن من رنگ حیرت و سوال گرفت‌.
    همگی تکه ای پوست بر خود بسته بودند و چنان بودند که گویی یال و کوپال شیر بر سر و رویشان است. مرد خنجر بدست به سویشان دویید؛ چیزی درگوششان گفت که خوشنودیشان را نمایان کرد. نزدیک آمدند و با خوش رویی ظاهری، که معلوم بود طمعی در آن نهفته با من مشغول صحبت شدند.
    از گوشه چشم به شاهزاده نگریستم‌. زخمهای تنش از پارکی های پیراهنش دیده میشد و بی شک در انتظار مرگ نشسته بود.
    شخصی از بینشان نزدیک شد. گیسوانش بلندتر از همراهان و چهره اش پر از چنگ درندگان بود. مرا مخاطب گفته هایش قرار داد.
    مرد: ای پیرزن دوستمان می گوید با خود طعام و پول داری؟
    فریاد زدم: نمیشنوم؟ چه؟
    خشمگین شد اما باز تکرار کرد.
    گفتم: آری آری. بیاید چندین قرص نان دارم بخورید که به پاس یاری همراهتان است.
    دست در زیر پارچه های لباسم بردم و از گَرد، قرصهای نانی ساختم. به سرعت حمله کردند و نان ها را از من گرفتند و به جانشان افتادند. نان ها تمام نشده بود که از سَم کم قوت درون نان، همچون اژدهای زخمی بر خاک افتادند.
    گرد از کیسه برآوردم و بر خود پاشیدم و به نزد شاهزاده رفتم که از حیرت گویی حال چشمانش از حدقه بیرون میزد. دست و پایش را باز کردم و به دنبال خود کشیدمش.
    دستم را گرفت و اجازه حرکت را نداد.
    شاهزاده: زرتاج این تو هستی؟ آن پیرزن ازکار افتاده تو بودی زرتاج؟
    ایستادم. نگاهی به چشمان مخمور و پرسوالش کردم.
    گفتم: بله سرورم. نتوانستم رهایتان کنم. شما باده مینوشید و مـسـ*ـت و حیران سر به کوی و برزن میگذارید و این منم که باید برای نجاتتان دست به دامان سحر و جادو شوم.
    شاهزاده: زرتاج! آیا، آیا تو اینگونه جوان هستی و خوش سیما و یا آنگونه پیر و کریه؟ حیرت کرده ام از توانایی های این بانوی دربار، ندیمه ی شاه فردا زرتاج حیلت ساز..
    به تلافی تمام آزارها و تحقیرهایش زبانم را زبان مار کردم و نیش عقرب سیاه در آن آمیختم‌.
    گفتم: چه شد سرورم؟ جوان و خوش سیما؟ من نه مگر همان ندیمه ی عاشق پیشه ام که سگ شکاریتان را بر من ارجح میدانستید؟ نه مگر همان کلفت بی جیره ام که سودای شاهی بر سر دارم؟ مرا چه به شاهزادگی و شاهی حضرت عالی؟ مـسـ*ـتی جام آخر از سرتان نپریده که اینگونه خطابم میکنید؟
    سر بر افکند. کنایه ها و طنعه ها و تمسخرهایش، همه را به یاد آورد. همان گونه که من.
    عاشقی اش از سر بـرده بودم و به ندیمگی اش رضایت داده بودم. این پایان قصه عشق من بود.
    اما گویی آغاز عشق شاهزاده ای دائم الخمر به یک ندیمه ی ساحره بود.
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره ۵:
    نمی توانستم بی تفاوت بگذرم و اینجا رهایش کنم. جدای از تمام ظلم و آزار رساندن هایش، تمام تحقیر کردن ها وبه تمسخر گرفتن هایش،تمام تکبر و غرور ورزیدن هایش؛ به عنوان ندیمه ای دلسوز،نگران حالش هستم؛نگران سرورم. شاهزاده ای که دیر یا زود به جای پدرش،بر تخت پادشاهی خواهد نشست؛ البته اگر زنده بماند!
    آب دهانم را به سختی فرو دادم و با قدم هایی لرزان، در پناه تنه قطور درختان جنگل، کمی به جلو رفتم. نور خیره کننده آتشی که بر پا بود، حتی از این فاصله هم ،چشمانم را می آزرد.
    پلک زدم و دقیق تر نگاه کردم. شاهزاده با لباس هایی چاک چاک و پاره شده، به روی زمین مقابل آتش زانو زده و دست هایش از پشت با طناب بسته شده بود. یکی از جنگلیان،کنارش ایستاده بود .خنجری تیز در دستش بود که ...
    آن را زیر گلوی شاهزاده گرفته بود،فشاری برآن وارد کرد،ردی از خون روی گردن شاهزاده پدیدار شد،
    چهره اش درهم رفت اما ،نه آخی گفت و نه ناله ای به هوا داد.
    صدایش بلند شد:
    -چی از جونم میخوای لعنتی؟
    -خب،پس شاهزاده هم بلده حرف بزنه،من چیز زیادی نمیخوام فقط جونت رو میخوام.
    خم به ابرو نیاورد،با صدایی محکم گفت:
    -خب پس جونم رو بگیر،ولی بدون زنده نمیمونی!
    من شاهزاده این مملکتم و قراره،پادشاه بشم،فکر نکن با کشتن من میتونی فرار کنی و بری !هرجایی باشی پیدات میکنن و میکشنت.
    انگار که از حاضرجوابی اش خوشش نیامده بود،برای همین خنجرش را بیشتر برگردنش فشار داد.
    دیگر زیادی پیش رفته بود،باید کاری میکردم،شاید زیادی آزارم داده بود ولی راضی به مرگش نبودم.
    نمی دانم با چه جرئتی،تنها و بدون هیچ سلاحی،به اینجا آمده ام.
    قدمی به جلو برداشتم،چوبی برداشتم و از پشت سر آرام آرام به سمتش رفتم،میخواستم در یک حرکت ناگهانی چوب را بر سرش بکوبم که...
    قررررچچچ،شاخه ای از درخت زیر پایم خورد شد و او را متوجهم کرد،به سمتم آمد و قهقهه ای سرداد.
    -خانوم کوچولو،تو تنها آمده ای که شاهزاده ات را نجات،دهی.واقعا مسخره است،چه کسی جان خود را برای چنین کس زورگویی به خطر می اندازد...
    اها،شاید عاشقش،هستی؟اینطور نیست،و دوباره قهقهه ای سرداد.
    اینبار عصبانی،به سمتم آمد،چوب را از دستم گرفت و پرت کرد،من راهم مثل پرکاه به طرف شاهزاده هل داد،با زانوکنار،شاهزاده برزمین افتادم،زانوانم،تیر کشید،آخی از سر،درد کشیدم،شاهزاده که تازه متوجه من شده بود با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    -اَمِریکا،تو اینجا چی کار میکنی؟
    سرم را از شرم پایین انداختم و گفتم:
    -،شاهزاده،غیبتتان در قصر کمی طولانی شده بود،
    همه فکر میکردند،به دیدن،بانو اِلِویا رفته بودید،تنها کسی که خبر داشت به جنگل رفتید،من بودم سرورم،اگر میگفتم شاهزاده به جنگل رفته،کسی حرف مرا باور نمیکرد برای همین،تنها به دنبال شما تا جنگل آمدم،که شما را چنین دیدم.
    میخواستم برگردم و به بقیه اطلاع بدم، اما میدانستم حرفم رو باور نمیکنند.
    حرفم که تمام شد لگدی به پهلویم خورد.ناله ای از سر درد کشیدم و روی زمین افتادم،برای یک لحظه چشمانم بر روی شمشیری،که کنار درخت بلوط بود،افتاد.
    صدایش بلند شد:
    -دختره ی بی همه چیز تو نمیتونی هیچ کاری بکنی،من ،تو و این شاهزاده رو همین جا میکشم، و کسی هم من رو پیدا نخواهد کرد.
    دستم را گرفت و به سمت خودش کشید.
    در یک تصمیم آنی،لگدی به پاهایش زدم،بر زمین افتاد،با دو به سمت شمشیر رفتم.برش داشتم،برایم سنگین بود ولی امتناعی نکردم،به سمتش رفتم،
    -حالا میخوای چیکار کنی مردک؟
    -هه فکر کردی میذارم من رو بکشی!با تمام شدن حرفش به سمتم حمله کرد.
    چشمانم را بستم ،جیغی کشیدم و شمشیر را تکانی دادم...
    یک چشمم را به آرامی باز کردم،وای خدا ،من چه کردم!بلند داد می زدم و گریه میکردم.
    -خدایا من چیکار کردم!من اونو کشتم!خدایا!!!
    به مرد،روبه رویم خیره شده بودم ،برزمین افتاده بود و لباسش با خون یکی بود،به طرف شاهزاده رفتم و با گریه گفتم:
    -شاهزاده منو بکشید،من یه قاتلم،من آدم کشتم.و دوباره زار زدم.
    -اَمِریکا نگران نباش،تو برای نجات جان من اون و کشتی!بیا دستهام رو باز کن،تو باید پاداش خوبی بگیری!
    نمیدانم،چگونه از آن تکبر و غرورش دست کشیده بود و مهربان شده بود،شمشیرم رو به طرف شاهزاده گرفتم تا دستانش رو باز کنم که...
    -سریع باش تسلیم شو،میخواستی شاهزاده را بکشی،باید جزای کارت را ببینی.
    نگاهی به سربازان قصر انداختم.به سمتم آمدند،هر دو بازویم را گرفتند.تا خواستم بگویم من مقصر نیستم،صدای شاهزاده توجهم را جلب کرد.
    -ولش کنید اون بیگناهه،اون میخواست من رو نجات بده،و داد.شما بجای اینکه اون رو دستگیر کنید باید بهش پاداش بدین.
    سربازان شرم زده از شاهزاده، بازوانم را رها کردند.
    شاهزاده به سمتم امد، دستم را گرفت و گفت:
    -امریکا تو جون من رو نجات دادی ازت ممنونم.
    لبخندی از روی خجالت زدم.
    دقایقی بعد به سمت قصر حرکت کردیم...
    ***
    با دیدن پادشاه احترامی گذاشتم.صدایش از همیشه رساتر بود.
    -تو جون پسر من رو نجات دادی،من بایدپاداشی به تو بدم،که ارزشش رو داشته باشه.!
    برای همین از این به بعد،تو بانوی قصری،من سمتت رو از ندیمه دربار به بانوی قصر ارتقاء میدم.
    از خوشحالی و تعجب،روی پای خودم بند نبودم.
    اشک از چشمهام سرازیر بود.
    اون لحظه فقط تونستم بگم:
    -ممنون سرورم.
    -من از تو ممنونم که جون پسرم رو نجات دادی!!!
    من چقدر خوشحال بودم،که آن وقت شب به آن جنگل رفتم،شاید آنجا دری به روی خوشبختی من بود،که به یکباره،سرنوشت من رو عوض کرد...
    پایان
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره ۶:
    نمی توانستم بی تفاوت بگذرم و اینجا رهایش کنم. جدای از تمام ظلم و آزار رساندن هایش، تمام تحقیر کردن ها وبه تمسخر گرفتن هایش،تمام تکبر و غرور ورزیدن هایش؛ به عنوان ندیمه ای دلسوز،نگران حالش هستم؛نگران سرورم. شاهزاده ای که دیر یا زود به جای پدرش،بر تخت پادشاهی خواهد نشست؛ البته اگر زنده بماند!
    آب دهانم را به سختی فرو دادم و با قدم هایی لرزان، در پناه تنه قطور درختان جنگل، کمی به جلو رفتم. نور خیره کننده آتشی که بر پا بود، حتی از این فاصله هم ،چشمانم را می آزرد.
    پلک زدم و دقیق تر نگاه کردم. شاهزاده با لباس هایی چاک چاک و پاره شده، به روی زمین مقابل آتش زانو زده و دست هایش از پشت با طناب بسته شده بود. یکی از جنگلیان،کنارش ایستاده بود .خنجری تیز در دستش بود که ...خدای من نه انگار قصد جان شاهزاده را داشت، چشمان از حدقه درآمده اش را به شاهزاده که‌ با تمام بی حالی اش هنوز هم سعی داشت غرورش را حفظ کند و درد را به روی خودش نیاورد، دوخته بود.
    من جای شاهزده از ترس میلرزیدم،نمیدانستم چه کنم در آن موقع شب در قعر جنگل اگر شاهزاده را همینجا میکشت و چال میکرد هم کسی نمیفهمید اصلا از ترس جنگلیان هیچکس راهش به این طرف ها نمیخورد
    از وقتی چشم باز کردم و خودم را شناختم شاهزاده را میشناختم، از همان وقتها که مادر و پدرم در قصرشان برای منوچهر شاه و ملکه چیچک ، پدر و مادر شاهزاده مهرتاش کار می‌کردند.آن وقت ها هم همین قدر مغرور بود اما به یاد دارم همیشه وقتی دوستان خان زاده اش مرا بخاطر پدر و مادر مستخدمم مسخره میکردند در مقابلشان به دفاع از من سـ*ـینه سپر میکرد آن موقع ها هم حرفش برو داشت.
    من باید کاری میکردم برای شاهزاده ای که از بعد از کودکیمان خودش پای ثابت ظلم و ستم و تحقیر من بود.دلیل یکهویی عوض شدن هایش را هیچ گاه نفهمیدم اما همیشه فکر میکردم آدم های که ظاهر خشنی دارند و حرف های زجر آور به دیگران میزنند ذاتا مهربان اند و فقط سعی میکنند خود واقعیشان را زیر آن پوسته ی سخت پنهان کنند،شاید تا اینجا آمدم چون هنوز هم همین فکر را میکنم.
    نمی‌توانستم به قصر بروم و کمک بیارم شاید او را به جای دیگری میبردند و پیدا کردنش سخت میشد اصلا شاید هم کسی حرفم را باور نمی‌کرد چرا که شاهزاده با پدر بیمارش و حتی سنگ قبر مادرش وداع کرده بود تا مدت طولانی برای تجارت به کشور همسایه برود.
    موقع خارج شدنش از در اصلی قصر دنبالش کرده بودم تا شاید به او برسم،چرا که بازهم مثل همیشه با من وداع نکرده بود و من عادت به نبودنش نداشتم با اینکه بودن هایش انگشت شمار بود.
    پا تند کردم اما درشکه چی سرعتش را بیشتر کرد از خم کوچه که گذشتند در حالی که نفس نفس میزدم ایستادم کمی که نفسم جا آمد غر غر کنان راهم را ادامه دادم تا حداقل به نفیس، دوست و تنها همدمم که‌ در کوچه ی کناری برای خانواده ای ثروتمند کار می‌کرد پناه ببرم.
    _یعنی چی که از آدم خداحافظی نمیکنی ،شاهزاده ای که باش مثلا کمه کمش ندیمه اشم یه اطلاع هم نمیده من باید با گوش وایستادن بفهمم که‌..
    آن لحظه وقتی به سر کوچه ای که دقایقی پیش درشکه چی به همراه شاهزاده وارده آن شده بودند رسیدم،فقط محض کنجکاوی به داخل کوچه نگاهی انداختم اما آنچه که‌ میدیدم برایم قابل باور نبود.
    چند نفر با لباسهای مندرس و ژنده درشکه چی بیهوش را در خانه ای در همان حوالی انداختند و شاهزاده ای که انگار در همین چند دقیقه هزارن مشت و لگد خورده بود را در درشکه اش انداختند ، خودشان هم سوار شدند و به سرعت حرکت کردند.تا چند لحظه فقط منگ بودم اما سریع به خودم آمدم و تعقیبشان کردم مسیرشان در شهر بود برای همین آرام میرفتند و من پیاده به دنبالشان. درشکه طوری بود که‌ کسی نمی‌توانست داخل آنرا ببیند اما کاملا مشخص بود که‌ این درشکه مخصوص قصر است برای همین همه با احترامی خاص کنار میرفتند.تا رسیدن به راه جنگل دنبالشان بودم و چون از آنجا به بعد راه خلوت بود مجبور شدم پشت درختان پناه بگیرم و حالا بعد از چند ساعت وقتی هوا کاملا تاریک شده بود پیدایشان کرده بودم آنهم منه ترسو که حتی یک بار هم این حوالی نیامده بودم اما چه مرا تا اینجا کشانده بود نمیدانم
    شاید تنها وظیفه ی ندیمه بودنم شاید هم...
    دوباره حواسم جمع تصویر روبه رویم شد وقتی شاهزاده را سوار درشکه کرده بودند حدودا چهار نفر را دیدم اما الان یک نفر بود،یک نفری که‌ بین آنها ندیده بودمش.
    مرد جنگلی خنجر تیزش را بالا برد
    وای خدایا نکند..نه،نه من نمیتوانم بگذارم بلای بر سر مهرتاش مغرور من بیاورد.
    قبل از آن که بتوانم کاری کنم خنجر را با شدت پایین آورد ناخواسته دو دستم را جلوی دهانم گذاشتم و انگشت نزدیک به دهانم را با تمام قدرت گاز گرفتم که‌ جبغ نزنم
    چشمانم را که‌ بسته بودم با صدای خنده ی کریه ی مرد جنگلی باز کردم دست هایش خونی بود
    وای شاهزاده. او کجاست او،او که‌ سالم است و با نفرت به مرد جنگلی زل زده پس آن خون چه بود؟
    نگاهم به کمی آن طرف تر از شاهزاده افتاد که آهوی وحشیانه تیکه تیکه شده بود،زیر لب زمزمه کردم:
    _بیچاره حیوان زبان بسته.
    چشمم که‌ دوباره به شاهزاده افتاد از سالمی اش در دل خدا را شکر کردم.
    مرد جنگلی همچنان مشغول تیکه تیکه کردن آهو بود.
    شاهزاده با چشمهای بسته لب های سرخش را که‌ به‌ سفیدی میزد محکم به هم فشار میداد.
    نمی‌دانستم چه کنم جلو رفتنم با دست خالی هیچ سودی جز ضرر بیشتر نداشت،درپناه درخت تنومندی ایستاده بودم و تنها کاری که می‌توانستم در آن لحظات انجام دهم دعا کردن و قرآن خواندن های زیر لب بود که‌ به لطف مادر خدا بیامرزم خوب بلد بودم.
    تمام حواسم پی دعا خواندنم بود که‌ صدای آخ آرام و مغرورانه ی مهرتاش دلم را سوزند،نگاهش که کردم قلبم میخواست بی ایستد اما مرد مغرورش را آنطور نبیند.
    مرد جنگلی با لگد افتاده بود به جان شاهزاده که با دستهای بسته و بی دفاع روی زمین افتاده بود،باید کاری میکردم حتی به قیمت جانم.
    _شاهزاده مهرتاش:لعنتی اگه راست میگی دستمو باز کن تا نشونت بدم
    مرد جنگلی در مقابل حرفش خندید و به کتک زدنش، بی توجه به شاهزاده که‌ رو به مرگ بود ادامه داد .
    کمی اطرافم را نگاه کردم پرنده پر نمی زد پس حتما خودش تنها اینجا بود و آن چهار نفر دیگر رفته بودند.
    ما بین هزاران درخت بودیم شاید دقیقا وسط جنگل.درختها نزدیک به هم با تنه های قوی و بزرگ بودند و من با آن جسه ی ریز از پشتشان دیده نمیشدم.سعی کردم بدون سر و صدا چندتا درخت دیگر به آنها نزدیک تر شوم تا شاید بتوانم کاری برای شاهزاده که حالا بی جان افتاده بود بکنم.
    چند درخت را رد کردم،لحضه ی آخر که‌ آمدم پناه بگیرم از شانس بدم مچ پایم پیچ خورد و روی برگ های پاییزی سقوط کردم چون به شاهزاده و مرد جنگلی نزدیک شده بودم فوری متوجه ی من شدند.
    مرد جنگلی به سرعت خنجرش را برداشت و به سمتم آمد و مدام میگفت از جات تکون نخور،من که روی برگها نیم خیز بودم همانطور ماندم انگار که از ترس نفس هم نمیکشیدم.با خودم گفتم:
    _خاک برسرت مهرناز اومدی ابروشو صاف کنی چشمش رو هم کور کردی.
    شاهزاده با بهت به من زل زده بود و تنها یک تو ی تعجب انگیز از او شنیدم و بس.مرد جنگلی که همچنان ، ترسناک و دفاعی جلو می آمد، با آن صدای زمخت و دندانهای یکی بود یکی نبودش رو به من گفت:
    _تو دیگه کی هستی؟چطوری اومدی اینجا؟
    نمیدانم چرا برای لحظه ای فراموش کردم کجا هستم و با پرویی جواب دادم:
    _مفتشی مگه تو؟
    با خیز گرفتنش و قرار گرفتن خنجر خونی به زیر گلویم تازه فهمیدم چه گفتم و دوباره لال شدم.
    مرد جنگلی همزمان با آرام آرام فشار دادن خنجر به زیر گلویم گفت:
    _زبونت هم که‌ درازه،عیب نداره با همین خنجرم کوتاهش میکنم برات.
    با تمام شدن حرفش چنگی به موهایم که زیر روسری بلند سرمه ایم پنهانشان کرده بود زد،با این حرکتش سرم به عقب کشیده شد و ناخودآگاه آخ بلندی گفتم که درمقابل تعجب من صدای مهرتاش را درآورد:
    _شاهزاده مهرتاش:عوضی ولش کن دستای کثیفت رو بهش نزن بیا اینجا طرف حساب تو منم.
    باورم نمی‌شد با دردی که حتی منم می‌توانستم در چهره اش ببینم توانسته باشد اینطور گوش خراش فریاد بکشد
    مرد جنگلی با پستی تمام خندید و گفت:
    _به به میبینم که خاطرش رو خیلی میخوای داستان تازه جالب شد پاشو خانم ریزه بیا برو کنار این عاشق بشین که انگار بدجور خاطرتو میخواد ها.
    مرد جنگلی کتف مرا کشید و به سمت مهرتاش برد و من خیره در نگاه نگران مهرتاش،نگاهی که تا حالا اصلا از او ندیده بودم فکر میکردم این مرد جنگلی چقدر احمق است،هیچکس هم عاشق من نباش،مهرتاش.هه او از من متنفر نباشد خیلی است.
    مرد جنگلی مرا به سمت مهرتاش پرت کرد من به سرعت شروع به بلند کردنش از روی زمین کردم و به تنها چیزی که آن لحظه فکر نمیکردم این بود که‌ این اولین بارست که انقدر به او نزدیکم. اما با حرفی که‌ زد کپ کرده دست از کمک کردن به او کشیدم.
    خیلی آرام جوری که‌ حتی شک کردم واقعا گفته باشد کنار گوشم نجوا کرد:
    _چرا اومدی مهرناز،چرا؟
    و من فکر کردم چرا آنجا بودم، اصلا چرا بخاطر کسی که من تنها برایش یک ندیمه بودم واین اولین بار بود که‌ بعد از سالهای کودکیمان مرا به نام میخواند خودم را به خطر انداخته بودم؟
    مات چشمهای روشنش بودم،با حالتی که تاحالا از او ندیده بودم به من زل زده بود که‌ مرد جنگلی با بستن دستهای من میان داد و هوار مهرتاش گفت:
    _خوبه خوبه بقیه ی نگاهاتون رو بزارید واسه بعد از مرگتون.
    وبه حرفای خودش با حالت کریه ی خندید
    مرد جنگلی رو به آتیش کنار ما نشست و انگار یکهو تبدیل به آدم دیگری شده بود با غصه ی که در این چند ساعت از او ندیده بودم شروع به حرف زدن کرد:
    _میدونی خاله ریزه این عاشق شما چه بلا های که سر من نیاورده
    به مهرتاش نگاه کردم که بی تفاوت نگاهش را به جای دیگری انداخته بود انگار حرفای مرد جنگلی برایش اصلا اهمیتی نداشت.
    اما او ادامه داد:
    _مرد جنگلی: این آقا خوشتیپه که‌ الان واسه شما داد و قال کرد یه جو از این شیفتگیم واسه نادیای من نداشت.
    مرد جنگلی نیم نگاهی به من که‌ با تعجب به او خیره شده بودم انداخت و گفت:
    _چیه تعجب کردی؟
    و من انگار در حال انفجار بودم شاید از حسادت،نمیدانم و تنها چیزی که به زبان آوردم این بود که‌
    __نادیا کیه؟چرا مهرتاش باید شیفته اش باشه؟
    مهرتاش حالا با تعجب به من نگاه میکرد نمیدانم تعجبش بخاطر مهرتاش گفتنم بود یا عصابانیت و حسادتی که نمیدانم از کجا با صدایم آمیخته شده بود.
    مرد جنگلی بی توجه به ما حرف هایش را ادامه داد:
    _نادیام خانمی بود واسه خودش.اگه بود شاید همسنای الان تو بود خانم ریزه.خاطرشو خیلی میخواستم نه فقط من کل پسرای محل خاطرخواهش بودند اما اون خاطر یکی رو میخواست که نادیای منو نخواست.
    مرد جنگلی با تمام شدن حرفش برگشت و با نفرتی که‌ تمام نشدنی بودنش واضح بود به مهرتاشی زل زد که‌ حواسش جای دیگری بود،مرد جنگلی دوباره رویش را به سمت آتش برگرداند من به مسیر نگاه مهرتاش خیره شدم و متوجه یک نفر شدم که پشت درخت ها کمین گرفته بود مهرتاش که همچون من او را دیده بود زیر لب طوری که‌ فقط من بشنونم هیششش گفت.
    مرد جنگلی همچنان تعریف می‌کرد و من تمام حواسم پی مرد پشت درخت بود و در یک آن دیدم که مرد جنگلی از جایش بلند شد و رو به مهرتاش گفت:
    _تو کشتیش عوضی.تقصیر تو بود اگه اون روز وقتی اومد تو باغ و بهت گفت عاشقته و تو دست رد به سـ*ـینه اش نمیزدی، بخاطر این شاید الان زنده بود و خودشو نمیکشت با تمام شدن حرفش دوباره به سمت مهرتاش حمله کرد
    من بهت زده ی حرفهای مرد جنگلی بودم پس دختری که‌ بیشتر از چهار سال پیش در باغ پشتی با مهرتاش بحث میکرد و من تنها شنیدم که‌ مهرتاش گفت دوستت ندارم مگه زوره،بعد هم دخترک بیچاره از آنجا رفت. آن روز تا مدت ها خیال بافی میکردم که‌ شاید مهرتاش به من علاقه دارد اما با تمام بی مهری و رفتار های زجر دهنده اش حسم را خاموش کردم و متوجه نبودم حالا که مرد جنگلی با گفتن بخاطر این ردش کردی و دستی که به طرف من گرفته بود آن آتش شعله گرفت،آتش قلبم.پس واقعا بخاطر من دل آن دخترک را شکسته بود؟
    مرد جنگلی هنوز با خشم مهرتاش را میزد با اینکه دستهایم بسته بود اما به طرفش هجوم برداشتم و سعی کردم او را از روی مهرتاش بردارم متوجه شدم کسی که‌ پشت درخت دیده بودم به همراه چند نفر دیگر که یکی از آنها درشکه چی بود آرام به سمت ما آمدند و وقتی نزدیک شدند،چند نفری مرد جنگلی را از روی مهرتاش بلند کردند و بعد از بیهوش کردنش غل و زنجیرش کردند.یکی از سربازان قصر دستم را باز کرده بود و سعی میکرد دستهای مهرتاش را باز کند به سمت مهرتاش رفتم و تن بی جانش را با گریه به سمت خودم کشیدم،سرش را رو پایم گذاشتم سعی داشتم صورت خونی و بی حالش را با روسری ام تمیز کنم و زیر لب با او حرف می‌زدم
    _مهرتاش؟تو رو خدا چشماتو باز کن قول میدم دیگه از حرفات سرپیچی نکنم،دیگه باهات لجبازی نمیکنم توروخدا مهرتاش بخدا قول میدم همون طور که‌ دوست داری تا کمر خم شدم برات فقط چشماتو باز کن
    _دوست دارم
    _چی؟چی میخوای؟
    گوشم را نزدیک لبهایش برم تا متوجه ی خواسته اش که خیلی بی حال گفته بود شوم
    _دوست دارم مهرنازمن
    اما با دوباره تکرار کردنش سرم را از روی صورتش برداشته و شک شده به چشمهای پر از شیطنش با بهت نگاه میکردم
    __مهرناز میدونی من از کی دوست داشتم؟
    با حالت گنگی به معنای ندانستن سرم را به چپ و راست تکان دادم
    _از همون موقع که دایه عفت تورو به دنیا آورد و تو با همین چشمهای درشت سبزت به من زل زده بودی،دقیقا همینجوری عین الانت
    تک خنده ای کرد
    همون موقع به همه گفتم باید اسمت مهرناز باشه تا به اسم خودم بیاد تا خودم همیشه نازت رو بکشم اما از وقتی بزرگ شدیم ....
    آهی کشید و دیگر ادامه نداد. من هنوز هم شک حرف هایش بودم،مهرتاش همه ی این سالها با علاقه به من زندگی میکرده؟
    سعی کرد بشیند از بهت بیرون آمدم و کمکش کردم،بعد از اینکه درست روبه رویم نشست کف دست راستش را،روی گونه ی سمت چپم گذاشت و آرام زمزمه کرد
    _خیلی میخوامت مهرنازم
    وقطعا این متفاوت ترین نوع ابراز علاقه ی شاهزاده به ندیمه اش آنهم در جنگل در آن سیاهی شب میان سربازان قصر بود.....
     

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    نمیدونم نظر دادنم درسته یانه!
    حتی نمیدونم شرکت کننده ها کین!
    اما متن ۶ خراب کرده بود اساسی. آخه لحن یه مرد جنگلی این میشه؟: نادیام خانمی بود واسه خودش؟؟؟
    جنگلی یه واژس مثل شهری، مثل روستایی یعنی جایی که فرد توش بزرگ شده. این لحن یکی که تو جنگل بزرگ شده نیست.
    یا الفاظ و القاب امروزی بکار بده شده توش اصلا جالب نبود واسه متن با ادبیات تقریبا قدیمی.
    یا این جمله: شاهزاده ای که باش؟؟؟؟
    عسیسم این شاهزاده رییس شرکت مهندسی معماری توی رمانا نیست که باهاش کل کل عاشقت بشه! شاهزاده فرتی گردنت رو میزنه.

    متن ۵ هم دست کمی نداشت!
    ققرررچچچچ؟؟؟؟ این یعنی چی؟؟؟؟؟؟
    دیالوگ ها هم یکی درمیون ادبی و عامیانه بود‌.
    متن ۲ و ۴ خوب بودن.

    متن ۳ شروع خوبی داشت ولی آخرش....
    متن ۱ هم نتونسته بود بین متن ادبی و عامیانه توازن برقرار کنه وگرنه داستانش خوب بود!
    چقدر این چالشا و مسابقه ها خوبه. چقدر ضعفها در کنار هم سطح ها به چشم میاد و امکان رفعش و قوی ترشدن قلم بوجود میاد.
    امیدوارم واقعا هرکی بهترینه انتخاب بشه‌.
    از همه ی دوستان ندیده و نشناخته معذرت میخوام بابت نقد نچندان علمی و درستم.
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    آره آدم هی میگه ناراحت نشن ازنقد یا اینکه نکنه نقد اشتباهی بکنم چون بالاخره مثل منتقدا کاربلد نیستیم. ولی همونطور که گفتم با مقایسه کارها باهم دیگه و پدا کردن ضعف همه قلمها، میشه تو نوشتن پیشرفت کرد‌.
    خدا به شما هم صبر بده:aiwan_light_ghlum:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    20
    بازدیدها
    1,122
    پاسخ ها
    23
    بازدیدها
    1,917
    پاسخ ها
    33
    بازدیدها
    1,648
    پاسخ ها
    65
    بازدیدها
    3,315
    پاسخ ها
    65
    بازدیدها
    3,075
    بالا