نظرسنجی نظرسنجی دور سوم چالش نویسندگی

  • شروع کننده موضوع Negin.k
  • بازدیدها 3,063
  • پاسخ ها 65
  • تاریخ شروع

به کدام متن رای میدید؟

  • متن شماره ۱

    رای: 22 26.8%
  • متن شماره ۲

    رای: 6 7.3%
  • متن شماره ۳

    رای: 10 12.2%
  • متن شماره ۴

    رای: 2 2.4%
  • متن شماره ۵

    رای: 4 4.9%
  • متن شماره ۶

    رای: 12 14.6%
  • متن شماره ۷

    رای: 5 6.1%
  • متن شماره ۸

    رای: 42 51.2%
  • متن شماره ۹

    رای: 2 2.4%
  • متن شماره ۱۰

    رای: 10 12.2%
  • متن شماره ۱۱

    رای: 7 8.5%
  • متن شماره ۱۲

    رای: 10 12.2%
  • متن شماره ۱۳

    رای: 5 6.1%
  • متن شماره ۱۴

    رای: 2 2.4%

  • مجموع رای دهندگان
    82
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Negin.k

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/05
ارسالی ها
3,432
امتیاز واکنش
23,507
امتیاز
746
سن
21
PhotoGrid_1505630875109.png
درود دوستان گل و گلابم (خل و خلابم)
خوبید دگ؟
چه خبر مبرا؟
سلامتین انشاءالله؟
میگما نظرسنجی دور دوم که تموم شد، دور سوم و الان دارم میزنم
حداقل یه رای بدین جوهر گوشی/کامپیوترتون خشک نشه
قوانینم که یادتونه؟
۱-تقلب ممنوع
۲-تبلیغ به شرطی آزاد که نگید کدوم متن مال شماست
بعله
اینجوریاس
کم توقع کی بودم من؟
نظر بدید تشکرم یادتون نره
دوستون دارم
بـ*ـوس بـ*ـوس
تو دور چهارم شرکت کنین حتما
من برم متنارو کپی کنم واستون بذارم
به نفر اولم مدال خلاقیت 33_1500739655l.gif داده میشه
چه مدال قشنگیه آخه این
بدرود​
 
  • پیشنهادات
  • Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره ۱:
    بوی الـ*کـل و مواد ضدعفونی کننده، حالم را بهم می زد.از درون، دچار تنش شده بودم. نمی دانستم واقعا چرا اینجایم؟ من که دیگر با آن زن منفور نسبتی ندارم؛البته اگر آن شناسنامه لعنتی را نادیده بگیرم.
    کلافه دستی در موهای کوتاه مشکی ام کشیدم و از هوای ناپسند اطرافم، کامی گرفتم.مادرش دستم را کشید و ملتمسانه گفت: کیارش! اون زنته!تو رو خدا...
    دستش را پس زدم و حرفش را با عصبانیت قطع کردم و نیمه بلند فریاد زدم: تو رو خدا چی؟ها؟چی؟
    مادرش که برخوردم را دید، با ترس لب گزید. طولی نکشید که مقابل پاهایم، خود را روی سرامیک های سفید کف بیمارستان انداخت و زار زد: بهش هزار بار گفتم نکن؛ گفتم زندگی خوبت رو خراب نکن. گفتم من هرجوری هست میگذرونم. آفتاب لب بومم و خرج و پَرج اضافی و زلم زیبمو لازم ندارم؛ به گوشش نرفت. گفتم به حقوق بازنشستگی بابای خدا بیامرزت راضیم. ولی گوش نکرد.
    در حالی که هق هقش فضای بیمارستان را پر کرده بود ادامه داد: من شرمندتم؛ اصلا با پای خودم میرم خانه سالمندان تا از شرم خلاص بشید. حقوق حاجی رو هم میزنم به اسم شما واسه جبران. جوری وانمود میکنم که کس و کاری ندارم و و حافظم رو از دست دادم؛ اونجوری شماهم لازم نیست قرونی خرجم کنید. من حروم خور نیستم. همه پولا رو جمع کردم و نگه داشتم، پَسِت میدم به خدا مادر!
    نگاه ناباورم را حواله نگاه خیس سیاه رنگش کردم. سالها خواندن و گفتن از پیاژه و فروید و اسکینر و سرکله زدن با انسانهای مختلف، تبحرم در تشخیص صدق گفتار افراد را بالا بـرده بود.
    این چشمان خیس نشانم میدادند که پیرزن بیچاره از هیچ چیز خبر ندارد.
    مقابلش زانو زدم.
    +حلیمه خانم، قضیه فقط دزدی دخترتون از جیب من و ریختنش به جیب شما نیست. پولی که میاد تو خونه شما نوش جونتون. حکم مادرم رو دارید. حلیمه خانم...
    نمیدانستم چگونه اورا با حقیقت روبه رو کنم. پیرزن بیچاره فکر میکرد همه ی خلاف دختر در بستر مرگش، صد هزار تومانی است که هر ماه از جیب من میدزدید و به جیبش میریخت.
    دستی به صورت اصلاح شده ام کشیدم. بعد از رفتن آن زن ملعونِ منفور، امید به زندگی پیدا کرده بودم.
    -کیارش جان چی شده؟ چی باعث شده انقدر قلبت سنگی بشه که دلت نیاد زنت رو، محرمت رو از رو تخت بیمارستان نجات بدی؟
    و دوباره شروع به گریه کرد.
    جالب بود که با آنهمه گندکاری های همسر شناسنامه ایم، بازهم من مقصر شده بودم و قصی القلب دیده میشدم‌.
    حریم و حرمت ها را کنار گذاشتم. وقتش بود که چهره ی واقعی دخترش را ببیند.
    +شما از یک میلیارد و هفتصد و پنجاه میلیون تومنی که تو حساب دخترتون هست خبر دارید؟
    رنگ از رخش پرید و زردی واضحی بر چهره اش نشست.
    با لکنت فراوان گفت: چی... چی میگی پسر جون؟ ما... اینهمه پول رو حت...حتی بلد نیستم تلفظ کنیم!
    +حلیمه خانم فقط دوساله با دخترت ازدواج کردم. میدونی این پول تو اون حساب یعنی چی؟
    در سکوت نگاهم میکرد.
    ادامه دادم: پنج ماه اول خیلی خوب بود، اما بعدش چهره ی پلیدش رو دیدم. تو اون پنج ماه سی میلیون تومن ازم کشیده بود. میدونی یعنی چی؟ میومد میگفت لباس میخوام. زنم بود، میدادم پول رو. بعد از پنجمین ماه تو بانک بودم که دست خانم رو شد‌. ازمن پول میگرفت پونصد هزار تومن واسه یه لباس؛ در حالی که لباس پنجاه هزار تومن بود. بقیش قیژ میرفت تو حسابش!
    آرام خودش را به دیوار سرد بیمارستان نزدیک کرد و به آن تکیه داد. وقت پاپس کشیدن نبود باید امروز همه چیز را رو میکردم.
    مثل خودش به دیوار تکیه دادم و ادامه حرف هایم را رو به دیوار مرمرین روبه رویم، اما برای گوشهای پیرزن کناریم زدم.
    + خرجش رو قطع کردم اما براش کم نذاشتم. خودم براش تند تند لباس و مایحتاجش رو خریدم و سعی کردم همه چیز رو فراموش کنم. اما بعد از سه ماه متوجه شدم خونه پدریم تو پامنار رو که هدیه مادر خدا بیامرزم سر عقد بود رو بی اجازه بـرده فروخته، اونم نزدیک یک میلیارد زیر قیمت.
    سرم را برگرداندم و به چهره ی زرد و تن لرزان زن نگاه کردم. از جایم بی حرف بلند شدم و از بوفه بیمارستان برایش یک آبمیوه خریدم. کنارش نشستم و به دستش دادم. با نگاهی به فروغ به چشمانم آبمیوه را از دستانم گرفت و بی حرف آنرا خورد. از کنار سرم موهایم را به بازی گرفتم تا انقدر یاد گذشته آزارم ندهد.
    +باهاش حسابی دعوا کردم. قرار بود اون خونه رو بازسازی کنیم و توش بشینیم. دلم بهش سرد شده بود اما بازم تحملش کردم. تا اینکه یه روز خارج از زمان همیشگی برگشتم خونه.
    قطره ای اشک از یادآوری آنروز از چشمم خارج شد. آه عمیقی از اعماق دلم کشیدم.
    +با سه تا از دوستام بود. میفهمی حلیمه خانم یعنی چی؟ سه نفر، سه تا مرد، تو خونه ی من. تو اتاق خواب من. خوردم کرد! کمرم شکست. میتونستم سنگسارش کنم، میتونستم شکایت‌کنم؛ اما سکوت کردم. فرداش فرستادمش خونه شما. طلاقش ندادم. تازه یکسال از زندگی مشترکمون‌گذشته بود چجوری باید طلاقش میدادم؟
    با لبهایی که باز نمیشد و صدایی که به زور خارج میشد گفت: چند....وقت بود...
    حرفش را قطع کردم. از جایم بلند شدم.
    +۳۰ میلیون از خودم گرفته بود، یک میلیارد پول خونه ی بابام بود. ۷۲۰ میلیونش.....
    دوباره آه کشیدم.
    +دوستام رو فقط روزای اول ازدواجمون دیده بود.
    سرش را روی زانوانش گذاشت و های های، با صدای بلند گریست. بوی الـ*کـل و وایتکس بیمارستان دوباره مشامم را پر کرد. انگار تا حالا بویی حس نمیکردم‌.
    از جایم برخواستم. لباسم را تکاندم.
    رو به او گفتم: قدیمیا راست گفتن که کبوتر با کبوتر باز با باز، کند همجنس با همجنس پرواز. دست یه دختر فقیر رو گرفتم و آوردم تو خونم که طمع مال نکنه و زندگی روی خوش بهش نشون بده‌. خواستم کبوتر رو با باز جفت کنم. نشد حلیمه خانم، نشد!
    میرم برگه رضایت عمل رو امضا میکنم. فقط بعدش طلاقش میدم. دیگه هم نمیخوام ببینمش.
    با اتمام حرفم به سمت خروجی پا تند کردم.

    متن شماره ۲:
    بوی الـ*کـل ومواد ضدعفونی کننده، حالم را بهم می زد.از درون، دچار تنش شده بودم. نمی دانستم واقعا چرا اینجایم؟ من که دیگر با آن زن منفور نسبتی ندارم؛البته اگر آن شناسنامه لعنتی را نادیده بگیرم.
    کلافه دستی در موهای کوتاه مشکی ام کشیدم و از هوای ناپسند اطرافم، کامی گرفتم.مادرش دستم را کشید و ملتمسانه گفت: کیارش! اون زنته!تو رو خدا...
    دستش را پس زدم و حرفش را با عصبانیت قطع کردم و نیمه بلند فریاد زدم: تو رو خدا چی؟ها؟چی؟
    مادرش که برخوردم را دید، با ترس لب گزید. طولی نکشید که مقابل پاهایم، خود را روی سرامیک های سفید کف بیمارستان انداخت و زار زد:...
    تو چه میدونی از بخت سیاه دختر من،وقتی به زنت اعتماد نداری و با حرفهای یه لاشخور اینطور لت و پارش کردی و همسایه ها جسم نیمه جونش رو رسوندند بیمارستان و تو جای پشیمونی از اشتباهت هنوز داری رجز خونی میکنی؟
    باورم نمی‌شد به چشم های پر اشک پیرزن رنجور مقابلم نگاه کردم زنی که آخر شخصیت و احترام بود زانو زده و درحال نفرین مردک ناشناسی بود که زندگی من و زنی ک زمانی فکر میکردم عاشق سـ*ـینه چاک من بوده را یه شبه خراب کرده بود.زنی که با تمام مخالفت های خانواده اش پای من ایستاد تا رضایت پدر و مادر اش راجلب کند.
    اما آن مردک چیزهای گفت که تا مغز استخوان هر شوهر باغیرتی را جزغاله می‌کرد چه برسد به من که بهنوش هم می‌دانست زیادی روی زنهای زندگی ام حساسم، بخصوص بهنوش که تا همین دیروز تاج سرم بود.
    نگاهم به مادرش افتاد که از روی زمین بلند شد و روی صندلی کنار من نشست
    اشک هاش را با لبه ی روسری ساتنش پاک کرد و گفت:
    _قضاوت نکن کیارش.تو به قول خودت 5 سال بهنوش رو میخواستی،پاش ایستادی پات ایستاد.همه ی جونش تو بودی حالا بخاطر حرفای ی بی سروپا ...
    نگذاشتم حرفش تمام شود غریدم:
    _حرف؟فقط حرف بود؟اون عوضی از خصوصی ترین ماه گرفتگی تن،زن من خبر داشت گفت ....حرفم را قطع کردم و با داد خفه ی دست هایم را لای موهای کوتاهم فرو بردم،سرم را چندبار پی در پی به دیوار پشت سرم کوبیدم .من قطعا زیر بار این خــ ـیانـت میمردم.
    مادربهنوش دستش را روی شانه ام گذاشت و با دلسوزی گفت:
    _نکن مادر چرا خودت رو بخاطر چیزی که وجود نداره عذاب میدی
    با گنگی و تعجب نگاهش کردم
    _وجود نداره؟من میگم....
    حرفم را قطع کرد
    _نه کیارش وجود نداره،از اول تقصیر خود بهنوش بود بهش گفتم قبل ازدواج همه چیز رو بهت بگه اما...
    درحالی که کامل به سمتش می‌چرخیدم میان حرفش پریدم و گفتم:
    _یعنی چی بهنوش چی رو باید میگفت و نگفت ؟
    درحالی که سرش را پایین انداخته بود و با انگشت هایش بازی می‌کرد گفت:
    _مهرداد بی صفت،برادر زاده ی منه!
    باتعجب،کنجکاوی و ترس بیشتری نگاهش کردم
    _مهرداد کیه؟مامان توروخدا درست تعریف کنید من دارم دق میکنم
    _مهرداد همون مردیه که با حرفای صد من یه غازش باعث شد تو دست رو زنت بلند کنی. زنی که تا حالا از گل کمتر بهش نگفته بودی.
    برافروخته از جایم بلند شدم و روبه رویش قرار گرفتم:
    _چی میگید یعنی بهنوش با،با پسر داییش...
    نمی‌خواستم حتی یک لحظه به خــ ـیانـت زنی که تمام قلبم متعلق به او بود فکر کنم
    _نه نه مهرداد گوش کن،هنوزم داری قضاوت می‌کنی.
    با حالی خراب روی همان صندلی آبی رنگ بیمارستان نشستم،سرم را میان دستهایم گرفتم و منتظر شنیدن چیزهای بودم که باید زودتر می‌فهمیدم.طولی نکشید که ادامه داد:
    _مهرداد از بچگی خاطر بهنوشم رو میخواست و از همون بچگیش هم شر بود.بهنوش فقط قد یه پسردایی و هم بازی دوستش داشت.بزرگتر که شدن بهنوش خودش رو ازش دور کرد،میگفت ازش خوشم نمیاد چشمش هـ ـر*زه.

    دلم می‌خواست الان آن مردک عوضی اینجا بود تا باز هم مثل دیشب کتک مفصلی از من نوشجانت می‌کرد.
    ادامه داد:
    _اما مهرداد ول کن دخترک من نبود،هنوز17سالش نشده بود که خواستگاری کردن و ماهم بخاطر همون شر بودنهای مهرداد رد کردیم.اونموقع ها تو تازه وارد زندگی بهنوشم شده بودی اونم بدجور خاطرتومیخواست.
    یادم بود،دقیق بخاطر داشتم.فقط یک ماه بعد از آشنایمان بهنوش 17ساله شد.
    _دوسه بار دیگه هم خواستگاری کردن و بازم ما جواب رد دادیم،رابطمون با داداشم اینا کلا خراب شده بود.روزی که تو اومدی خواستگاری بهنوش و
    ما بعد یک سال اومدن و رفتنت جواب مثبت دادیم زن داداشم گفت شما که گفتید بهنوش بچه اس حالا 17با 19انقدر فرق داره؟زخم و کنایه هاشون زیاد بود،اما.. همون روزا تو خرید عقد شما مهرداد یه روز اومد و گفت که قبل از مرگش هرجور شده زندگی بهنوش رو خراب می‌کنه،باید فکرش رو میکردم که به این راحتی از حرفش برنمی‌گرده.
    نزدیک بود از تنفر نسبت به خودم و آن مهرداد عوضی بمیرم باورم نمی‌شد که دروغ گفته باشد.
    _پس،پس اون عوضی از کجا میدونی که ماه گرفتگی بهنوش....
    _اون ماه گرفتگی رو حتما زن داداش بد،ذاتم به پسر بدتر از خودش گفته چون اونموقع ها که رابطمون خوب بود شنیده بود که بهنوشم ماه گرفتگی داره.
    از روی صندلی سفت بیمارستان بلند شدم و با ناباوری به در اتاق زنم،زنی که ندانسته و ناخواسته غرور و جسمش را له کرده بود نگاه می‌کردم.
    مامان،بهنوش هنوز حرف میزد،توضیح میداد و سعی میکرد قانع ام کند که تنها مرد زندگی بهنوش همیشه من بوده ام.
    من قانع شده بودم اما،اما این سرشکستگی و شرمندگی را به کجا می‌بردم، انزجار به دستهایم نگاه کردم،به دستهای که روز قبل تاج سرم را از زور غیرت به باد کتک گرفته بود،نزدیک دیوار رفتم و مشت،مشت میکوبیدم به دیوار از دستهایم خون می‌چکید.پرستار مرد و مادر بهنوش چاره ام را نمیکردند.
    من باید با این شرمندگی چه میکردم.غیرت بیخود اعتماد و غرور هردوی مارا گرفت....گاهی چقدر ما آدم ها احمق میشویم.
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره ۳:
    بوی الـ*کـل و مواد ضدعفونی کننده، حالم را بهم می زد.از درون، دچار تنش شده بودم. نمی دانستم واقعا چرا اینجایم؟ من که دیگر با آن زن منفور نسبتی ندارم؛البته اگر آن شناسنامه لعنتی را نادیده بگیرم.

    کلافه دستی در موهای کوتاه مشکی ام کشیدم و از هوای ناپسند اطرافم، کامی گرفتم.مادرش دستم را کشید و ملتمسانه گفت: کیارش! اون زنته!تو رو خدا...

    دستش را پس زدم و حرفش را با عصبانیت قطع کردم و نیمه بلند فریاد زدم: تو رو خدا چی؟ها؟چی؟

    مادرش که برخوردم را دید، با ترس لب گزید. طولی نکشید که مقابل پاهایم، خود را روی سرامیک های سفید کف بیمارستان انداخت و زار زد:

    _ خواهش می کنم اون رو ترک نکن . ما به غیر از تو کسی رو نداریم، باعث نشو دوباره دخترم طمع تنهایی رو بچشه.

    دست هایم را به کمرم زدم و شروع به خندیدن کردم:

    _ این رو باید اون موقع فکرش رو می کردین که چشم بسته دخترتون رو بهم انداختین!

    خودم هم نمی دانم چرا باید عصبانی باشم. فقط فکر کردن به اون زن حالم رو بد میکرد . نباید به التماس های مادرش توجه میکردم و به اینجا می امدم.

    _ بهت انداختیم؟ پس اون حرف های عاشقانه چی شد؟به همین راحتی فراموشش کردی؟

    حرف های مادرش من را به یاد حماقت چندسال پیشم انداخت. روزهایی که فکر می کردم با ثنا خوشبخت ترین آدم دنیا هستم.

    _ چون من الان دیگه فرق میکنم. من عوض شدم، دیگه میتونم دنیا رو ببینم. از اولشم معلوم بود به خاطر پول دخترت رو جلو انداختی.

    گریه مادر ثنا شدید تر شد: تو موقعی با دختر من ازدواج کردی که مثل خودش بودی. مگه این عشق نباید پایدارتر باشه؟ ثنا که گناهی نداره اون فقط نمی تونه ببینه!

    _ چون من خودم میتونم ببینم دیگه یه زن کور نمی خوام!

    با این حرف هایم زخم عمیق به قلب مادر ثنا زدم چون این بار فریاد زد: خدایا! من رو بکش! کور بودن دخترم تقصیر منه. همش تقصیر منه که حالا شوهرش، کسی که میگفت عاشقشه میخواد ترکش کنه.

    بعد سرش را روی زمین سرد بیمارستان گذاشت و با صدای بلند گریه کرد. از این که اینگونه به خاطر دخترش التماس میکرد قلبم به درد آمد. ولی دیگر این چیز ها تصمیم من را عوض نمیکرد. گروهی از پرستار ها به سمت ما امدن و مادر ثنا را در حالی که به او یادآوری میکردند اینجا بیمارستان است روی صندلی نشاندند.

    مادر ثنا روسری آبی رنگش را روی صورتش گرفته بود و آرام آرام اشک می ریخت در همون حالت گفت:

    _ چشمهای ثنا مثل تو با یک عمل درمان نمیشه. اون هیچوقت نمیتونه این دنیا رو ببینه. تو که خودتم یه زمانی نابینا بودی چرا درکش نمی کنی؟ خواهش میکنم به درد هاش رو زیاد نکن . نزار بیشتر زجر بکشه.

    ولی دیگر تمام شده بود من زنی که نمی توانست من را ببیند قبول نمی کردم. بدون این که حرفی بزنم قصد رفتن کردن. از اول هم نباید به اینجا می آمدم. پزشکی که برگه ای به دست داشت به سمتم آمد و خیلی جدی و خشک گفت:

    _ شما همسر ثنا محمدی هستید؟

    از کلمه همسر در دل خنده ای کردم. مهم نبود که بخواهم برای این دکتر توضیح بدهم من دیگر با او نسبتی ندارم:

    _ بله.

    مادر ثنا باشنیدن اسم دخترش شتابان به سمت ما آمد:

    _ آقای دکتر! دخترم؟ حالش چطوره؟

    آن مرد سفید پوش سرش را به نشانه تاسف به آرامی تکان داد :

    _ ایشون قبلا سابقه بیماری قلبی داشتند. به دلیل این تنش و استرس شدید دچار حمله قلبی شدند. تلاش ما بی فایده بود، متاسفم!

    حرف های دکتر مانند پتک بر سرم میکوبید. حالم به کلی دگرگون شد و دیگر آن کیارش چند دقیقه پیش نبودم. چند قدم عقب رفتم و نا باورانه به دیوار روبریم خیره شدم. من باعث مرگش شدم!

    مادرش دو دستی به سرش کوبید و فریاد زد: وای! دختر بیچارم. اون که سنی نداشت. خدایا به جای اون جون من رو بگیر!

    فریاد های مادر داغ دیده در سرم میپیچید و هر لحظه دور تر میشد. الان می فهمیدم که چقدر دوستش داشتم. آتشی که درونم به پا شده بود به من نهیب میزد که من کشتمش! من چطور تونستم به این زودی نادیدش بگیرم؟ کسی که در دنیای نا بینایی بهترین یارم بود. ولی حالا کار از کار گذشته بود، با تمام وجودم آرزو کردم برای همه عمرم کور شوم ولی به ثنا فرصت دوباره زندگی کردن داده شود. من از داشته هام راضی نبودم و الان خدا ارزشمند ترین آن ها را از من گرفت.
    پاهای سنگینم را روی زمین می کشیدم و به عبور مردمی که با عجله از کنارم می گذشتن بی توجه بودم. از بیمارستان خارج شدم و به سمت هدفی نا مشخص حرکت کردم. جایی که پر از پشیمانی است.

    متن شماره ۴:
    بوی الـ*کـل و مواد ضدعفونی کننده، حالم را بهم می زد.از درون، دچار تنش شده بودم. نمی دانستم واقعا چرا اینجایم؟ من که دیگر با آن زن منفور نسبتی ندارم؛البته اگر آن شناسنامه لعنتی را نادیده بگیرم.
    کلافه دستی در موهای کوتاه مشکی ام کشیدم و از هوای ناپسند اطرافم، کامی گرفتم.مادرش دستم را کشید و ملتمسانه گفت: کیارش! اون زنته!تو رو خدا...
    دستش را پس زدم و حرفش را با عصبانیت قطع کردم و نیمه بلند فریاد زدم: تو رو خدا چی؟ها؟چی؟
    مادرش که برخوردم را دید، با ترس لب گزید. طولی نکشید که مقابل پاهایم، خود را روی سرامیک های سفید کف بیمارستان انداخت و زار زد: کیارش تو رو به اون خدایی که می پرستی کمکش کن،اون پول رو بده تا عملش کنن تا آخر عمر کنیزیت رو می کنم...
    صدای زجه ها و التماس هایش در راهروی بیمارستان طنین انداخته بود و توجه چندین نفر را به خود معطوف ساخته بود.عصبی بازویش را چنگ زدم و از روی زمین بلندش کردم.از میان دندان های کلید شده ام غریدم: کمکش کنم زنده بمونه تا دوباره گند بزنه تو زندگیم؟آرزوی من مرگشه!
    با بهت به چشمانم می نگریست.احتمالا با خود می اندیشید آن کیارش عاشق پیشه که جانش هم برای دلارام اش می داد،چه بلایی سرش آمده.آن کیارشی که تحت هر شرایطی بی احترامی در کارش نبود؛کجاست؟!
    تنه ی محکمی به تن لرزانش زدم و بی توجه از کنارش گذشتم و به سوی خروجی بیمارستان گام برداشتم.از اول هم آمدنم اشتباه بود!
    وقتی خبر را فهمیدم هل شدم،به گونه ای که فراموش کردم این زن،همان زنی است که به خاطر خوش گذرانی و عیاشی ترکم کرد و رفت.دروغ چرا هنوز هم گوشه ای از قلبم تمنایش را دارد،اما این بار دیگر نه می خواهم و نه می گذارم که خود و مادرش ساحره وار جادویم کنند.
    او ارزش بخشش را ندارد.اکنون زمان انتقام است.
    با صدای جیغ مادرش ایستادم؛به عقب برگشتم،گروهی از پرستاران و پزشکان به سوی اتاقش دویدند.مادرش روی زمین نشسته بود و میگریست.
    نگاهش که به من خورد التماس گونه گفت: تو رو به جون دنا نجاتش بده.خواهش می کنم،التماست می کنم...
    بین قلب و عقلم گیر کرده بودم.
    چیزی در وجودم فریاد کشید:اگر دنا بفهمد که می توانستم مادرش را نجات بدهم و ندادم از من متنفر خواهد شد.انسانیتم کجا رفته؟!این کسی که روی تخت بیمارستان دارد جان می دهد مادر دخترم هست.
    _زیر لب گفتم حقش است!زمانی که مارا ترک کرد چه؟!
    _ اعوذباالله مگر من خدا هستم که حق و مجازاتش را تعیین کنم؟!همیشه می گویند ببخش تا بخشیده شوی!
    _او زندگیم را به گند کشید و غرور و شخصیتم را ویران کرد!
    _درست است اما انسان جایزالخطاست و این دلیل نمی شود که کمکش نکنم.
    _اما...
    _اما چی؟!چرا لحظه ای به این نمی اندیشم کمک نکردن من نهایت سنگدلی و پست فطرتی است؟
    کلافه از این افکار سرم را چندین مرتبه تکان دادم.
    بالاخره تصمیم را گرفتم و با گام های مطمئن به سوی حسابداری رفتم.
    بین جدال عقل و قلبم،قلبم برنده شد و توانست بدی های آن زن را نادیده بگیرد و ببخشد.
    لذتی که از کمک کردن در قلبم دویده بود زیباتر از لذتی بود که می خواستم با انتقام گرفتن از او به دست بیاورم.
    چه حکیمانه گفته اند لذتی که در ببخشش وجود دارد در انتقام نیست.

    متن شماره ۵:
    بوی الـ*کـل و مواد ضدعفونی کننده، حالم را بهم می زد.از درون، دچار تنش شده بودم. نمی دانستم واقعا چرا اینجایم؟ من که دیگر با آن زن منفور نسبتی ندارم؛البته اگر آن شناسنامه لعنتی را نادیده بگیرم.
    کلافه دستی در موهای کوتاه مشکی ام کشیدم و از هوای ناپسند اطرافم، کامی گرفتم.مادرش دستم را کشید و ملتمسانه گفت: کیارش! اون زنته!تو رو خدا...
    دستش را پس زدم و حرفش را با عصبانیت قطع کردم و نیمه بلند فریاد زدم: تو رو خدا چی؟ها؟چی؟
    مادرش که برخوردم را دید، با ترس لب گزید. طولی نکشید که مقابل پاهایم، خود را روی سرامیک های سفید کف بیمارستان انداخت و زار زد:اون غلط کرد.اشتباه کرد.تو بزرگواری کن.فقط...فقط این بار کمکش کن.
    دلم کمی به رحم آمد.دستش را گرفتم و کمک کردم روی صندلی های راهرو بنشیند.با عجز ادامه داد:می دونم تا الانش خیلی بزرگواری کردی.می دونم خیلی تحمل کردی.ما که جز تو کسی رو نداریم.به بچه ام کمک کن.
    پوزخندی زدم و گفتم:اون زن من نیست.از وقتی که بچه اش و کشت که دست و پاش و نگیره،دیگه زن من نیست.
    هق هق اش مانع از جواب دادنش شد.صدایم را بلند تر کردم و ادامه دادم:این نتیجه کار خودشه.نتیجه همون جراحیه غیر قانونی.اگه برای من پاپوش درست نمی کرد و دو سوم داراییم رو بالا نمی کشید موقع طلاق مجبور نمی شد بچه مون و بکشه.
    کلمات آخر را با فریاد گفتم.نگاهی خشمگین به پرستارها انداختم و بدون توجه بهشان فریادی دیگر زدم: چه جوری تربیتش کردی که حاضر شد بچه خودش و بکشه؟الان انتظار داری کمکش کنم؟اون داغ بچم و رو دلم گذاشت؛زندگی شو سیاه می کنم.
    با قدمهای بلند به سمت حیاط حرکت کردم.کدام زن حاضر می شود به خاطر پول،فرزندش را بکشد؟پول چشمهایش را کور کرده بود.راحت پاپوش درست کرد.راحت اسناد را جعل کرد.راحت درخواست طلاق داد. اما فهمید با آن موجود درون شکمش نمی تواند طلاق بگیرد.راحت سقطش کرد.باید بمیرد.این هم نتیجه تمام کارهایش.جراحی غیر اصولی و هزار دردسر.دزدی که اسناد را به نام خود کرد و تمام پول ها را برد.باید زندگی اش را سیاه کنم.باید شکایت کنم.باید بمیرد.از گل نازکتر نشنید آن وقت با زندگی ام هم چین کاری کرد.باید بمیرد.کمکش نمی کنم.باید تقاص بدهد.تقاص تمام کثافت کاری هایش را.باید بمیرد.چنین کسی حق زندگی ندارد.او حتی نمی دانست محبت چیست. باید بمیرد.اما؛مادرش،مادر است.مادری واقعی.قدم هایم سست شد.او در حق من بدی کرده است.چرا مادرش را آزار بدهم؟به ساختمان بیمارستان نگاهی انداختم.راه رفته را برگشتم. مادرش،مادر است.هزینه عمل که چیزی نیست.با چشم دنبال حسابداری گشتم. این بار هم بزرگوار میشوم.کارت کشیدم.مادرش،مادر است.
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره ۶:
    بوی مواد ضد عفونی کننده حالم را بهم میزد.ازدرون دچارتنش شده بودم.نمیدانستم چرا اینجایم؟!
    منکه دیگر با آن زن منفور نسبتی نداشتم.البته اگر آن شناسنامه لعنتی را نادیده بگیرم.
    کلافه دستی میان موهای مشکی کوتاهم میکشم وازهوای ناپسند اطرافم کامی میگیرم.
    مادرش دستم را گرفت و ملتمسانه گفت:
    - کیارش!اون زنته!تروخدا!
    دستش را پس زدم و نیمه بلند فریاد زدم:
    - توروخدا چی؟ها؟چی؟
    مادرش که برخوردم رادید با ترس لب گزید.
    طولی نکشید که مقابل چشم هایم خود را روی کف سفید بیمارستان انداخت وزار زد:
    _ اون که از قصد نکرده پسرم. اتفاقی بوده آقا کیارش. صدایش از بغض منقطع شده بود و دستان سفید و چروک خورده‌اش با لرزش چادرش را در چنگ کشیده بودند.
    سرش را بلند کرد. دریای طوفانی چشماش را به چشمانم دوخت. چهره‌ام را آرام و خونسرد حفظ کرده بودم؛ اما هردو می‌دانستیم آرامش قبل طوفان است.
    کاری که ترانه کرده بود قابل بخشش نبود. چه عمدی و چه غیر عمد. تاوانش را می‌داد، باید می‌داد!
    صدای مادرش تا حد زمزمه پایین آمد. موهای سفید شده‌اش را با دستان لرزانش داخل کرد و ادامه داد:
    _ترانه دختر خوبیه، فقط پرحرفی کرده‌‌. اون نمی‌دونسته که... داره... با کی درد و دل می‌کنه.
    بغضش شکست و دانه‌های درشت اشک از دریای چشمانش روی کویر ترک خورده صورتش جاری شد.
    دستانم را باعجز مشت و تمام تلاشم را کردم که دستم را با همدردی روی شانه‌اش نذارم. سرم رابه زیر انداختم. توی این پنج سال جای مادر نداشته‌ام را گرفته بود. ترانه همیشه باحسادت و نگاه‌های شیطنت آمیز نگاهم می‌کرد و غرولند می‌کرد:
    _مامان تو رو از منم بیش‌تر دوست داره، این عادلانه نیست.
    و لب ور می‌چید. با یادآوری ترانه دستانم از خشم مشت می‌شود و هرچه ترحم که داشتم از چشمانم رخت می‌بیندد و به دورترین جای ذهنم می‌رود.
    نگاهم سفت و نفوذناپذیر می‌شود و پایم را باحرص روی زمین می‌کوبم. خشم آلود زمزمه می‌کنم:
    _ترانه...
    مادرش، زهرا خانم، که تا همین هفته پیش"مادرم"صدایش می‌کردم، سرش را باحیرت بلند می‌کند. دهانش از تعجبی آمیخته به ترس نیمه باز است. این‌بار سرم را زیر نمی‌اندازم. با انزجارکه نگاهش می‌کنم؛لب های بیرنگش می‌لرزند، اشک‌هایش شدت می‌گیرد وهق هق می‌کند.
    وجدانم مثل حیوانی زخمی روی روحم پنجه می‌کشد. از درد چشم می‌بندم. باصدای کشیده شدن چرخ دستی بیمارستان روی زمین چشم باز می‌کنم. دخترجوانی که چرخ دستی سلف سرویس را می‌کشید، زیر لب آواز می‌خواند.
    ترانه هم همیشه یا آواز می‌خواند و یاحرف می‌زد. هیچوقت ساکت نمیشد، حتی درخواب!
    خشم توی بروجودم تازیانه می‌زند. تمام زندگیم را همین زبان سرخش به باد داد.
    باعصابنیت دستم را آنچنان لای موهایم میکشم که چند تار مویم بین انگشتانم باقی میماند.
    مادرش باوحشت به حرکات عصبیم نگاه می‌کند. نگاهش که می‌کنم ریختن دلش از سردی نگاهم را؛از روی دودومردمکش میفهمم. انگار چشمانم دوسیاه چاله سیاه‌اند که وجودش را به داخل خودمی‌مکند.
    لبش را به دندان میگیرد.چشمانش لبالب پر است.بعد از شنیدن حرف های دکتر هردو ویرانیم.
    سرش را به زیر می‌اندازد، انگار باخودش حرف می‌زند:
    _همیشه به شغل تو افتخار می‌کرد. پیش من می‌اومد و با غرور سرش رو بالا می‌گرفت و از ماموریت‌های به اتمام رسیدت می‌گفت. از ماموریت‌هات، شجاعتت... همه رو باجزئیات کامل وهیجان می‌گفت. اشک‌هایش را پاک می‌کند و ادامه می‌دهد: یه روز اومد پیشم. شاکی بود که این مامورییت زیاد طول کشیده و پیشش نمیای. گفت... گفت که من زنشم؛ اما به من اعتماد نداره و ماموریتش رو به من نمیگه... گفت منم یه رازی دارم که تابهم اعتماد نکنه بهش نمیگم.
    بادستش جلوی دهانش را می‌گیرد و هق هقش را خفه می‌کند. باخشم به دیوار روبه رویم لگد می‌زنم. درد توی پایم می‌پیچد. صدایم را آزاد می‌کنم و داد می‌زنم:
    _اون ترانه احمق فالگوش وایساد. هویت جعلی من رو تو باند فهمید و با خوشحالی تمام با یکی از افراد باند درمیون گذاشت. اون دختر احمق عوضیت باعث شد من لو برم و خود حرومزاده‌اش رو گروگان بگیرن.
    حرومزاده را که داد می‌کشم انگار چیزی درون چشمانش می‌کند و خرده‌هایش روی صورتش خط می‌اندازد. پرستاری باشتاب و صورت خشمگین؛ با تشر تذکر می‌دهد.
    دستانم از خشم‌ می‌لرزد و تک تک لحظات آن روز لعنتی مثل فریم های فیلمی نحس جلوی چشمانم جان می‌گیرد.
    همیشه ماموریت‌های به پایان رسیده را برایش می‌گفتم. اینکه چه‌طور به باندهای خلاف نفوذ می‌کردیم. اسم هویت جعلیم و باندهای منهدم شده را نمی‌گفتم. فقط قسمت‌های هیجان انگیز و درگیری‌ها را تعریف می‌کردم. گاهی هم پیاز داغش را بیش‌تر می‌کردم تا هیجان دویده درچشمان عسلیش را بیش‌تر ببینم و جیغ‌های از سر ناباوریش را بیش‌تر بشنوم؛ اما این دوهفته عوض شده بود. دائما بهانه‌های الکی می‌گرفت و مرا به بهانه مختلف به فروشگاه‌های بچه گانه می‌کشاند. این کارش را به حساب اینکه بچه می‌خواهد گذاشتم؛ اما حتی فکرش راهم نمی‌کردم که...
    بعد از چند هفته دوری به خانه رفته بودم.دلم برای دیدن چشمانش لک زده بود.
    شب بعد شام مفصلی که درست کرده بود؛کنارم نشست. لبانش را بازبان تر کرد. انگار تردید داشت. ببین کیا. بااخمی که کردم خندید و رَشی اضافه کرد. ادامه داد:
    _ حس می‌کنم به من اعتماد نداری.
    دست دور شانه‌اش می‌اندازم به خودم نزدیکش می‌کنم. موهای قهوه‌ای نرمش را دور انگشتم می‌پیچم و توی گوشش زمزمه می‌کنم:
    _چرا دارم عزیزم. قلقلکش می‌شود و باخنده سرش را از دهانم فاصله می‌دهد. لب ور می‌چیند و ادامه می‌دهد:
    _پس چرا مامورییت رو به من نمیگی.
    نگاهم محکم می‌شود. بی‌احساس لب می‌زنم:
    _چون امنیتیه. نمیشه به کسی بگم. اگه ماموریت لو بره خطر مرگ هم من و هم تو رو تهدید می‌کنه ترانه‌ی من.
    یک لحظه کوتاه غم درچشمانش می‌دود؛ اما لبخند می‌زند و از کنارم بلند می‌شود. آرام زمزمه می‌کند:
    _منم یه رازی دارم که بعدا بهت میگم‌.
    بعدا می‌فهمم پشت در گوش وایساده و جزئیات ماموریت را فهمیده است.میدانستم به هویتم مشکوک شده اند اما حتی تصورش هم نمیکردم که کسی را برای نزدیک شدن به ترانه و حرف کشیدن از او بفرستند.همیشه ساده بود و اهل درد و دل کردن.همین حماقتش کار دستش داد و من حماقت هارا نمیبخشم!
    مخصوصا آن حماقت هایی که هستی ام را بر باد میدهد.
    هویتم که لو می‌رود؛ برای اینکه کشتی قاچاق کوکائین را لو ندهم ؛ ترانه را گروگان می‌گیرد. دستانم از خشم مشت می‌شود و ناخن‌هایم پوست دستم را چاک می‌دهد. لغزش خون را در کف دستم حس می‌کنم.
    نجاتش می‌دهیم؛ اما راز کوچکم، نطفه درون رحم ترانه‌ام سقط می‌شود.
    یکی از اعضای باند شکنجه‌اش داده بود و بعد تجـ*ـاوز لگدی وحشیانه به شکمش زده بود. اشکی لجوجانه که مخلوط تمام خشم و ناراحتی‌ام است روی گونه‌ام می‌چکد. اشک‌های بعدی راه خودشان را پیدا می‌کنند. با دستم جلوی چهره‌ام رامی‌پوشانم. به انهدام درونی نزدیکم. هنوز صدای سرهنگ دادگاه نظامی در حلزونی گوشم می‌پیچید:
    _مطابق ماده ۲۹ قانون مجازات جرائم نیروهای مسلح تبصره دوم شما به علت داشتن نقش بسزا در لو رفتن اطلاعات محرمانه و مسلط شدن افراد غیر بر افراد خودی، دادگاه کیارش نادری را به دودرجه تنزیل رتبه و یکسال محرومیت از ترفیع محکوم می‌کند. پایان دادگاه نظامی، صدای کوبش چکش بر سطح چوبی توی سرم اکو می‌شود و لایه‌های افکارم را می‌لرزاند.
    آهی از میان لبان نیمه بازم به بیرون می‌رود.
    به انعکاس تصویر نزارم روی سرامیک‌های سفید خیره می‌شوم. "قصه را آه کشیدم دل آیینه شکست..."
    صدای نازک پیجر روی اعصاب متلاطمم خط می‌اندازد:
    -کیارش نادری به بخش زنان و زایمان... کیارش نادری به بخش زنان و زایمان.
    دلم آشوب می‌شود. حتما حال ترانه بهم خورده است. باتمام خشمم بازهم نمی‌توانم بی‌خیال بمانم و به سمت بخش قدم تند می‌کنم.

    متن شماره ۷:
    بوی الـ*کـل و مواد ضدعفونی کننده، حالش را بهم می زد.از درون، دچار تنش شده بود. نمی دانست واقعا چرا اینجاست؟او که دیگر با آن زن منفور نسبتی نداشت؛البته اگر آن شناسنامه لعنتی را نادیده بگیرد.
    کلافه دستی در موهای کوتاه مشکی اش کشید و از هوای ناپسند اطرافش، کامی گرفت .مادرش دستش را کشید و ملتمسانه گفت: کیارش! اون زنته!تو رو خدا...
    دستش را پس زد و حرفش را با عصبانیت قطع کرد و نیمه بلند فریاد زد : تو رو خدا چی؟ها؟چی؟
    مادرش که برخوردش را دید، با ترس لب گزید. طولی نکشید که مقابل پاهایش، خود را روی سرامیک های سفید کف بیمارستان انداخت و زار زد:...
    تورو به عزیزترین کست قسم میدم.....
    همین جمله کافی بود تا کیارش فدایی ،پسر ارشد فدایی بزرگ ،به لرزه در بیاید و بشکند ،چطور یادش رفته بود ،وای بر کیارش!!..ان دخترک عزیز دلش بود .
    دستش را به دیوار ستون کرد تا از سقوط ناگهانیش جلوگیری کند ..
    سپس ارام روی زمین نشست و دست دیگر را درون موهای خوش حالش فرو کرد تا کمی ارامش کند اما انگار اینکار هم بی فایده بود.
    انگار دو دست قوی روی گوش هایش گذاشته بودند تا صدای ان بانوی زخم دیده را نشنود.
    جالب بود!تصویر بود ولی صدا نه!
    یاد جمله ای که مادر زنش به ان قسمش داده بود افتاد، زنش؟! از کی تاحالا؟!
    او که ،همدمش بود، شریک زندگیش بود، عزیز دلش بود!!!
    ان جمله چه کرد با کیارش؟؟
    او را به چند ساعت پیش برد...همان ساعاتی که هنوز ان دخترک با چشمان نیمه باز به خیره شده بود داشت در اغوشش جان میداد...هرچند از او دل چرکین بود...اما...او،عزیز دلش بود.
    لبای مادر همچنان تکان میخورد اما صدایی از ان بیرون نمیامد..وچشمانش را بست و ندید همان لحظه مادر سر به زمین اورد گویی که غش کرد.
    یاد دو شب پیش افتاد ..که چطور با بد خلقی از خانه ای با تازه عروسش در انجا زندگی کرده بودند ،بیرون امد.
    مگر میتوانست انجا بماند؟!برای چه می ماند؟!
    سردرگم بود چرا که جوانکی پاکتی که به اوداده بود ، جوری به گند کشید به زندگی تازه یشان که هنوز بعد از سه روز بوی تعفنش می امد.
    خیلی سخت است مرد باشی و اون عکسا هارا ببینی!
    خیلی دوست داشت منکر عکس ها شود ؛ اما بی انصاف از هرچی واقعی ،واقعی تر بود.
    برای همین یک روز تمام با خود کلنجار رفت،نمیدانست چی درست است چی غلط؟!
    نمیدانست چشمان سرخ وصدای بغض دار زهرایش را باور کند یا عکس های واقعی را ؟!
    بعد از یک شبانه روز بی خوابی کشیدن ؛تصمیمش را گرفت.تصمیمی از روی عقل...
    چراکه نمیخواست پدرش را ناامید کند زیرا به او یاد داده بود که ،مرد قوی است،مرد ابهت دارد،اصلا از قدیم میگویند مرد و غیرتش..!
    با قدم های استوار از شرکتش بیرون زد اما کاش قلم پایش میشکست و از خانه بیرون نمیزد تا زهرایش از خانه بیرون نیاید و اینگونه زیر چرخ های ماشین برود...
    باز سردرگم شد...اگر او خیانتکار است چرا به انجا امده بود؟
    عقلش میگفت بیخیال،بهتر او یک زن خــ ـیانـت کار است!
    اما قلبش پس چی؟ این سوزشی که داشت از پایش در می اورد پس چی؟
    در طی یک تصمیم ناگهانی اورا به اغوش کشید سوار ان ماشین گران قیمتش شدو با سرعت نور رانندگی میکرد..دلش برای ان چهره ی له شده همیشه نورانی زهرایش ریش شده بود وگرنه امکان نداشت برای زهرای خــ ـیانـت کارش کاری انجام دهد.
    بعد از اینکه بستری شد خیالش راحت شد..اما انگاردنیا از بازی با کیارش خوشش امده باشد پرستاری را پیشش فرستاد تا برگه عمل زهرای خیانتکار را امضا کند..
    پرستار بیچاره که نمیدانست روی خبیث کیارش بیدار شده است.!
    کیارش در جواب گفت:زنگی به مادرش به زنم تا بیاید..و محلی به اصرار کردنای پرستار بیچاره نداد..
    و اینگونه کمی زمان خرید !!
    مگر میخواست چه کارکند؟!اپولو هوا کند؟!
    خوب است خودش نجاتش داده بود ،حال کاری میکند تا عملش به تعویق بیوفتد.این دیگه چه جورش است؟
    چند دقیقه گذشت تا مادر زهرایش امد!چشمان سرخش و گونه های خیسش نشان میداد از ماجرا خبر دار شده است..با صدای لرزانی که دل ادم کباب میشد گفت:کیارش مادر !پسرم چرا امضا نکردی تا دخترکم زود خوب بشود.
    حالش از ان مادر اگر بدتر نبود بهتر هم نبود ..با همان حال پوزخندی زد ،دیدهبود که پرستار با مادر حرف میزند و ان را هم دید که مادر چگونه بر سر میزند و اسم خدارا فریاد میزند.
    خوش به حال مادرش که ان عکس هارا ندیده بود ،به دیوار پشتش تکیه زد وچشمانش رابست ..
    با کشیدن شدن پیرا هنش از خاطرات تلخ نچندان دور بیرون امد ، با تعجب و اخم به برگه ای که جلویش بود خیره شد ..اخم هایش از هم باز شدند ،مصمم تر از همیشه برگه را امضا کرد..و پرستار با سرعتی زیاد از جلوی چشمانش محو شد .ازجایش بلند شد ..کمی اطراف نگاه کرد..پس مادر زهرایش..اه اشتباه شد ..حال عزیز دلش بود ،کجا رفته بود؟!
    چه خوب که از گـ ـناه نکرده ی او گذشت ،و گذاشت وقتی عزیز دلش در چشمان سیاهش خیره میشود ماجرا بپرسد..دستی به ریش های نداشته اش کشید..متوجه شد خیس اند.
    برای چه؟! می گویی گریه کرده است؟! مگر امکان دارد ان کوه غرور گریه کند؟!
    عشق چه کار ها که نمیکند!!
    وقتی عشقش روی تخت بیمارستان دراز به دراز افتاده است و کلی دمو دستگاه بهش وصل است غرور میخواهد چه کار!!گور بابای غرور!!راستی غرور کیلویی چند بود؟؟

    متن شماره ۸:
    بوی الـ*کـل و مواد ضدعفونی کننده، حالم را بهم می زد. از درون، دچار تنش شده بودم. نمی دانستم واقعا چرا اینجایم؟ من که دیگر با آن زن منفور نسبتی ندارم؛البته اگر آن شناسنامه لعنتی را نادیده بگیرم.
    کلافه دستی در موهای کوتاه مشکی ام کشیدم و از هوای ناپسند اطرافم، کامی گرفتم. مادرش دستم را کشید و ملتمسانه گفت: کیارش! اون زنته! تو رو خدا...
    دستش را پس زدم و حرفش را با عصبانیت قطع کردم و نیمه بلند فریاد زدم: تورو خدا چی؟ ها؟ چی؟
    مادرش که برخوردم را دید، با ترس لب گزید. طولی نکشید که مقابل پاهایم، خود را روی سرامیک های سفید کف بیمارستان انداخت و زار زد:
    - می دونم بد کرد ولی اشتباه کرد، لیلا هنوز زنته. سنش کم بود و اشتباه کرد ولی پشیمونه، این طوری آزارش نده...
    با خشم میان حرفش دویدم و گفتم:
    - اشتباه؟ لیلا یه اشتباه ساده نکرد که الان با یه ببخشید همه چیز حل بشه؛ بچمو کشته! می فهمید؟
    بلند تر از قبل فریاد زدم:
    - بچمو کشته!
    پرستاری دوان دوان خودش را رساند و با استرس گفت:
    - آقا خواهش می کنم رعایت کنید، اینجا بیمارستانه ها.
    با خشم چشم غره ای به پرستار بیگناه رفتم و با قدم های بلند و محکم از ساختمان بیمارستان خارج شدم و بدون توجه به صدا کردن های مادر لیلا سوار بی ام و سیاه رنگم شدم و با تیک آفی به راه افتادم.
    با هیچ منطقی خــ ـیانـت لیلا را نمی توانستم اشتباهی قابل بخشش ببینم؛ هیچ چیزی در زندگیمان کم نداشت؛ هیچ! و پاداش محبت و کنارآمدن هایم شده بود خــ ـیانـت کردنش.
    با اعصاب بهم ریخته مقابل ساختمان دو واحدی و نوساز پدرم نگه داشتم و پیاده شدم، چیزی از گذرم از لابی و موزیک ملایم آسانسور نفهمیدم و وقتی به خودم آمدم که پریا با بحت می گفت:
    - کیارش؟ حواست کجاست؟ چرا نگفتی میای؟
    نگاهم را روی چشمان خمـار آبی و چهره ی جوان و خامش گذراندم، همه چیز تقصیر این زن بود! با لندی هایش پدرم را تصاحب کرد و بعد لیلا را به من بند کرد، باید همان اول حدس می زدم این زن دوستانش هم همه مانند خودش بی آبرو و تنها دنبال پول اند.
    عصبی غریدم:
    - بابا خونست؟
    متعجب شد و از چهره اش قابل خواندن بود:
    - چیزی شده؟ سلامت کو؟
    تن صدایم بالارفت و کلافه گفتم:
    - می خوای بگی لیلا جونت تا حالا بهت زنگ نزده بگه گندکاراش دراومد و نقابی که تو براش درست کرده بودی افتاد؟ برو کنار با بابا کار دارم!
    رنگش پرید و با حیرت و لکنت زمزمه کرد:
    - لی... لیلا؟ چه گندی؟... نقاب؟...کیارش نمی فهمم.
    بی طاقت با مچ دستم شانه اش را عقب دادم و داخل شدم:
    - بابا؟
    با دیدنش که غرغرکنان پله هارا پایین میامد نزدیک تر رفتم:
    - سلام.
    - علیک. چه خبرته پسر؟ خونرو گذاشتی رو سرت، چرا زودتر نگفتی می آیی که الان این طوری از خواب نپرم؟
    نگاهم بر روی چهره ی همیشه مرتبش نشست، چشمان قهوه ای معمولیش با مژه های بلند حالت دار خاص شده بود و حالا خمـار بود و رگه های قرمزی داشت که صحت حرفش را ثابت می کرد، هرگز نشد قبول کنم سنش را، من وقتی نوزده سال داشت به دنیا آمده بودم و حالا چهل و هفت ساله بود ولی بازهم خیلی جوان تر دیده می شد و باعث شده بود با ثروت و چهره اش حتی دلخواه دختر بیست و شش ساله ای مثل پریا باشد.
    - باید حرف بزنیم. لیلا رو طلاق می دم.
    خواب از سرش پرید و با حیرت گفت:
    - طلاق می دی؟ چرا؟ حالت خوبه؟ شما که تا همین دیروز مشکلی نداشتید؟!
    - خانومو مچشو گرفت با یه مرد دیگه، از ترس گندی که زده هم هول کرد و رفت تو خیابون و ماشین زد بهش.
    پریا سرجایش نشست و با بغض گفت:
    - ماشین زد؟ حالش خوبه؟ زنده است که گفتی طلاق می دی دیگه مگه نه؟نه؟
    عصبی و کلافه از نگرانی بی جایش غریدم:
    - خودش سالمه، بچه ی منو کشته!
    پریا با اشک گفت:
    - کیارش اشتباه می کنی؛ لیلا تو و اون بچرو دوست داشت، مطمئن ام خــ ـیانـت نکرده.
    با اعصاب خراب تر از قبل داد زدم:
    - بره به جهنم زنیکه ی ...
    بابا: کیارش!
    اصلا من چرا آمده بودم به خانه ای که همه طرفدار آن خائن بودند؟ دستی درهوا تکان دادم و خشمگین به سمت در حرکت کردم. با صدای پدر دستم روی دستگیره خشک شد:
    - از این در بری بیرون و باز تهمت بچسبونی به اون دختر دیگه پسر من نیستی!
    پلک هایم را برهم فشردم، تصویر لیلای چادری در آن مانتوی کوتاه و همراه آن مرد در مقابل دیدگانم رقصید؛ زیرلب گفتم:
    - بالاخره می فهمید اشتباه کردید.
    درب را کوبیدم و از همان پله ها راهی شدم، درحالی که در ذهنم هزار خط و نشان می کشیدم برای لیلا دوباره به طرف بیمارستان فرمان پیچیدم، باید می گفت، باید توضیح می داد چرا مرا بازی داده بود، باید!
    به محض رسیدن با نیش ترمزی ماشین را رها کردم و بدون توجه به اطراف خیلی زود خودم را مقابل اتاقش یافتم.
    بدون در زدن داخل شدم که ترسیده از جایش پرید و بلافاصله دست به شکمش گرفت و جیغی از سر درد کشید که مادرش شتابان به کمکش رفت، در مقابل نگاه سرد ولی آتشینم با نگاه خیسی لب زد:
    - کیارش!
    آتشم شعله ور تر شد و خشمگین غریدم:
    - اسم منو به دهنت نیار!
    گریان گفت:
    - همه چی‌زو توضیح می دم، می دونم حفمو گوش نمی دی، دادم به دکترم بده به...بهت.
    سرفه امانش را برید، آسم داشت و حالا وضعش وخیم تر دیده می شه، بدون توجه گفتم:
    - چرا؟
    مادرش با التماس گفت:
    - حالش بده، بچه سقط کرده، تصادف کرده، کیارش پسرم...
    بدون لااقل احترامی به بزرگیش غریدم:
    - دنبال کثافت کاری این بلارو سرخودش آورد.
    سرفه های لیلا شدید و شدیدتر شد و رنگش پرید و مادرش با جیغ بلندی دکتر را صدا زد، پرستارها با عجله به لیلا رسیدند، دکتر حاضر شد... لیلا سرفه کرد، دکتر با هیجان دستوراتی داد، پرستار اطاعت کرد... لیلا سیاه شد، ماسک اکسیژن وصل شد، پرستاری بیرون دوید، لیلا بی حال شد.
    انگار در حبابی گرفتار بودم، نه تقلاهای لیلا برای تنفس را درک می کردم نه غش کردن مادرش، صامت تنها نظاره گر بودم، بالاخره لیلا ساکت شد ولی دکتر دستور عنل داد، چیزهایی می گفت، برایم گنگ بود، از ترک قفسه ی سـ*ـینه می گفت یا چیزی شبیه به آسیب ریه، همچنان در حبابی بودم و تنها وقتی به خودم آمدم که دکتر دستی بر شانه ام زد و بیرون رفت، لیلا و مادرش در اتاق نبودند، نامه ای در دستم بود.
    متعجب کاغذ را گشودم و با سستی نکیه بر دیوار زدم و خط بر خط دنبال کردم:
    « سلام کیارشم.
    یادته می گفتم خواستگار سابقم پیداش شده و مزاحمه؟ امروز زنگ زد، گفت اگه نرم دو کلمه حرفاشو گوش بدم یه بلایی سر بچم میاره وقتی به دنیا بیاد، قسم خورد فقط می خواد حرفاشو بگه و از کشور بره. به پارک نرسیده یه موتوری چادرمو کشید و برد، شانس آوردم شل بود وگرنه خفه می شدم، معذب رفتم تا حرفاشو بشنوم و قبل از برگشتن تو خونه باشم، داشت من و من کنان عذرخواهی می کرد که یهو صداشو بلند کرد و گفت خوبه که حاضر شدم شوهرمو گول بزنم تا ببینمش، گیج بودم که صداتو شنیدم، داشتی برمی گشتی تو ماشینت که دنبالت کردم و بچمونو خدا ازمون گرفت، کارش به خدای احد و واحد من خــ ـیانـت نکردم.
    لیلا»
    با ضعف روی سرامیک های سرد بیمارستان نشستم، صحنه ها در ذهنم می رقصید.
    ***
    سر نهار در شرکت بودم که پیام رسید« بیا این آدرسی که می دم تا ببینی عشق زنت به منو!»
    ***
    در پارک با دیدن لیلا با آن پوشش خون در مقابل دیدگانم نشست و با حرف مردک وقیح تنها برای اینکه دست روی زن حامله بلند نکنم برگشتم اما...
    ***
    در زمان غوطه ور بودم و درکی از اطراف نداشتم، لیلا بیگناه بود؟ دختر شش ماهه ام که رفت قربانی عجولی من بود؟ پدرم برای هیچ من را طرد کرد؟ اشتباه بود؟
    باید درستش می کردم...
    هوشیار و با عجله راهرو هارا یکی پس از دیگری می دویدم به طرف همان بخشی که در ابتدا آنجا بود و حالا زیر سایه ی من باز برگشته بود به مراقبت ویژه! با رسیدنم نگاهم خشک ماند برروی جیغ های پریا و زجه های مادر لیلا، شانه هایم افتاد با دیدن سر خمیده ی پدر و سقوط کردم در میان سیاهی وقتی پرستارها تختی را خارج کردند که فرد رویش با ملافه ی سفید پوشیده شده بود و دیگر نبود!
    .
    .
    .
    لیلایم با تصادف نمرد، با قضاوت من رفت!
    تنها درد خفیفی درقلبم بود و سیاهی!
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره ۹:
    بوی الـ*کـل و مواد ضدعفونی کننده، حالم را بهم می زد.از درون، دچار تنش شده بودم. نمی دانستم واقعا چرا اینجایم؟ من که دیگر با آن زن منفور نسبتی ندارم؛ البته اگر آن شناسنامه لعنتی را نادیده بگیرم.
    کلافه دستی در موهای کوتاه مشکی ام کشیدم و از هوای ناپسند اطرافم، کامی گرفتم.مادرش دستم را کشید و ملتمسانه گفت: کیارش! اون زنته!تو رو خدا...
    دستش را پس زدم و حرفش را با عصبانیت قطع کردم و نیمه بلند فریاد زدم: تو رو خدا چی؟ها؟چی؟
    مادرش که برخوردم را دید، با ترس لب گزید. طولی نکشید که مقابل پاهایم، خود را روی سرامیک های سفید کف بیمارستان انداخت و زار زد و میان هق هق هایش گفت:
    - چرا از خودت... میرونیش؟... ها؟... چرا؟
    میخواستم فریاد بکشم ولی تا دهان باز میکردم قیافه منفور پرستار تابلوی هیس بیمارستان مانعم میشد.
    نفس عمیقی کشیدم، نمیخواستم عصبانیتم را بر سر این زن بیچاره آوار کنم، او نباید تاوان تباهـ*کاری دخترش را میداد. زانو زدم، دست چروکیده اش را در دست گرفتم و آن را نوازش کردم. لبانم را با نوک زبانم تر کردم و گفتم:
    " مادر جان، چرا درک نمیکنی؟ دخترت قاتله، میفهمی؟ یه قاتل!"
    پاسخی نداد، شانه هایش میلرزید و همچنان همچون یک ابر غمگین پاییزی از ته دل زار میزد. زیر لب ارام زمزمه کردم:" تف تو روت الهه، تف تو روت! من به جهنم، چرا به مادر خودت رحم نکردی؟"
    دوباره رو به زن گفتم:
    " مادر جان، اگه شوهرت آرزوتو بکشه، ازش دور نمیشی؟"
    زن سرش را به نشانه تایید تکان داد ولی نه به من نگاه کرد و نه سخنی بر زبان آورد. زیر بغلش را گرفتم و بلندش کردم، بر روی صندلی گوشه اتاق نشاندمش و کنارش رو زمین زانو زدم و به چهره پیر و خیس از اشکش نگاه کردم و حرفم را ادامه دادم:
    " این دختر تو، این زن... من، آرزوی منو کشته. خودت میدونی مادر جون که چه قدر دوست داشتم پدر بشم، چه قدر دوست داشتم آرزو دار بشم..."
    سخنم را قطع کرد: از کجا میدونی دختر میشد؟ فقط دو ماه حامله بوده.
    + اگه آرزو نمیشد، امید که میشد. مادر جان، من نمیتونم با این دختر تو، دوباره برم توی اون خونه... طلاقش میدم، اون خونه هم میکنم به اسمش، مهریه اش همینقدره، درسته؟
    اشک هایش دوباره جاری شد، از روی زمین بلند شدم و خاک روی شلوارم را تکاندم و برای آخرین بار به زنم نگاه کردم، اگر دیروز بود میگفتم چه قدر در خواب معصوم میشود ولی الان میدانم با چه هیولایی زندگی میکرده ام، زنی که فرزند خودش را بکشد نمیتواند معصوم باشد، نمیتواند الهه باشد! الهه، الهه نبود، شیطانی بود در جلد الهه، گرگی در لباس میش.
    در را باز کردم و تا خواستم خارج شوم صدای مادر زنم مانعم شد.
    - طلاقش بده ولی ازش شکایت نکن.
    پاسخی ندادم و از اتاق خارج شدم. صدای بسته شدن در همزمان با صدای گریه اش در اتاق طنین انداز شد. وارد حیاط بیمارستان شدم و به آسمان نگاه کردم؛ هوای آسمان همانند هوای دل من ابری بود.

    متن شماره ۱۰:
    بوی الـ*کـل و مواد ضدعفونی کننده، حالم را بهم می زد.از درون، دچار تنش شده بودم. نمی دانستم واقعا چرا اینجایم؟ من که دیگر با آن زن منفور نسبتی ندارم؛البته اگر آن شناسنامه لعنتی را نادیده بگیرم.
    کلافه دستی در موهای کوتاه مشکی ام کشیدم و از هوای ناپسند اطرافم، کامی گرفتم.مادرش دستم را کشید و ملتمسانه گفت: کیارش! اون زنته!تو رو خدا...
    دستش را پس زدم و حرفش را با عصبانیت قطع کردم و نیمه بلند فریاد زدم: تو رو خدا چی؟ها؟چی؟
    مادرش که برخوردم را دید، با ترس لب گزید. طولی نکشید که مقابل پاهایم، خود را روی سرامیک های سفید کف بیمارستان انداخت و زار زد:
    _به خدا داری اشتباه می کنی.باهاش حرف بزن بذار برات توضیح بده.
    بی تفاوت به التماس و ضجه های مادرش،روی صندلی های انتظار نشستم.
    پاهایم با تیک عصبی که سراغم آمده بود تند تند تکان می خورد.
    هنوز عرق خشم از تیره ی پشتم می لغزید و قلبم با تپش های نامنظمش گویی در گلویم می زد.
    بغض مانند ماری زخمی نیش می زد بر گلویم،اما نمی گذاشتم که این بغض لعنتی مقابل مادر تارا بشکند.
    با بیرون آمدن دکتر از اتاق‌نگاه دوختم به چشمان خشک و بی روحش و پر استرس زمزمه کردم:
    _چی شد دکتر معلوم شد چجوری بیمار شده؟
    دکتر لبخند کجی به صورتم می پاشد:
    _پسرم،معلوم نمی شه که از چه طریقی بیمار شده اما این بیماری از طریق سرنگ آلوده که بیشتر افراد معتاد از اون استفاده می کنن،استفاده از لوازم شخصی فرد مبتلا،دندان پزشکی های نامطمئن که دستگاه هاشون رو بعد از استفاده برای بیمار استریل نمی کنن و رابـ ـطه ی جنـ*ـسی وارد بدن میشه.بنا به درخواست شما از همسرتون آزمایش اعتیاد گرفته شد و خوشبختانه جواب منفی بود.
    می دانستم،اصلا از ابتدا هم نسبت به او بدبین بودم.
    تمام مدتی که من عاشقانه می پرستیدمش او در فکر و آغـ*ـوش کس دیگری بود.تارا تابحال به جز دندان پزشکی کتی، خواهرم،جای دیگری نرفته بود.معتاد هم نبود.پس تنها راه انتقال...
    صدای مادرش سوهانی بود بر روح و روانم:
    _دکتر خوب می شه؟درمانی داره؟
    و دکتر متأثر چشم دوخت بر بی قراری مادرش:
    _چون ویروس ایدز هرلحظه تغییر شکل میده،گلبول های سفید نمی تونن شکل این ویروس رو آنالیز کنن و کم کم به خودشون ضربه می زنن و بیمار بعد مدتی توان جسمیش رو از دست میده.هنوز هم واکسن یا دارویی برای درمان این بیماری کشف نشده.متاسفم.
    با پاهایی لرزان و سری که از سنگینی حرف های دکتر درحال انفجار بود به سوی اتاقش به راه افتادم.در را باز کرده و وارد شدم.نگاه تارا هنوز هم با مهربانی به صورتم دوخته شده بود.
    _چطوری تونستی؟من دوست داشتم تارا.
    دستم با تمام توان مشت شده و بر دیوار نشست.دیوانه شده بودم.
    _تمام این مدت داشتی بهم دروغ می گفتی؟داشتی بهم خــ ـیانـت می کردی؟
    چشمانش از ترس گشاد شده و لب های لرزانش برای گفتن حرفی می لرزید و زانوهای من نیز.
    ناتوان چشم هایم سیاهی می رفت و دستم بر اثر ضربات مکرر به تیغه ی دیوار خون می آمد. قطرات گرم خون از انگشتام سر خورده و سرامیک های سفید را گلگون می کرد.گوش هایم را سوتی ممتد پر کرد و نقش بر زمین شدم.
    چشم که باز کردم نگاه تارم به سرم بالای سرم دوخته شد.چشم گردانده و نگاهم بر دکتر آشنا نشست.دکتر تارا بود.با اخم به برگه ای که شبیه برگه آزمایش بود چشم دوخته بود.با دیدن چشمان بازم سوالاتی پرسید:_سرت گیج نمیره؟چندوقته اینجوری بی هوش می شی؟
    آنقدر پرسید که با التماس لب زدم:
    _دکتر خواهش می کنم،من به اندازه ی کافی از خــ ـیانـت زنم خستم شما دیگه منو نترسون،ازت خواهش می کنم بگو چی شده؟
    دکتر کلافه گفت:
    _آخه..
    _خواهش می کنم دکتر.
    عینکش را از چشم برداشته سرش پایین افتاده و زمزمه اش شاید ناقوس مرگم بود:
    _متأسفم شما ایدز دارید.

    متن شماره ۱۱:
    بوی الـ*کـل و مواد ضدعفونی کننده، حالم را بهم می زد.از درون، دچار تنش شده بودم. نمی دانستم واقعا چرا اینجایم؟ من که دیگر با آن زن منفور نسبتی ندارم؛البته اگر آن شناسنامه لعنتی را نادیده بگیرم.
    کلافه دستی در موهای کوتاه مشکی ام کشیدم و از هوای ناپسند اطرافم، کامی گرفتم.مادرش دستم را کشید و ملتمسانه گفت: کیارش! اون زنته! تو رو خدا...
    دستش را پس زدم و حرفش را با عصبانیت قطع کردم و نیمه بلند فریاد زدم: تو رو خدا چی؟ ها؟ چی؟
    مادرش که برخوردم را دید، با ترس لب گزید. طولی نکشید که مقابل پاهایم، خود را روی سرامیک های سفید کف بیمارستان انداخت و زار زد:

    -اون دختر رو با خون دل خوردن بزرگش کردم! نذاشتم لقمه ی حروم از گلوش پایین بره! نجابتش تو کل شهر مثال زدنی بود! نمی دونم کدوم شیر پاک خورده ای گفته که بچه ی تو شکمش، بچه ی ولد...
    حرفش که به اینجا رسید، تلخ تر از قبل گریست. انقدر دستم را محکم مشت کرده بودم که داشتم صدای ترک خوردن استخوان هایش را می شنیدم. خواستم چیزی بگویم که پرستاری از راه رسید و با لحن محکمی پرسید: چه خبرتونه بیمارستان رو روی سرتون گذاشتید؟ اگه دعوا دارید بفرمایید بیرون، همین حالا!
    آن لحظه سرم درد می کرد برای دعوا. منتظر بودم تا اولین شخصی که بهانه دستم می داد را با آتش خشم وجودم، خاکستر کنم. آن شخص پرستار بود و من هم چنان فریادی بر سرش کشیدم که احساس کردم تارهای صوتی حنجره ام از هم گسیخت.
    -به تو چه زنیکه! برو رد کارت تا حالیت نکردم دعوا چیه!
    مادر ترلان که می دانست اگر کسی با اعصاب نداشته ام بازی کند بد می بیند، افتان و خیزان به سمت پرستار رفت و گفت: خانوم به خدا من آرومش می کنم شما برید! تو رو خدا برید...
    نگاه پرستار خسته بود و خشمگین، داشت با نگاهش خنجر های نفرت را به سمتم پرتاب می کرد. به مادر ترلان توجهی نشان نداد و از آنجایی که "جواب های، هوی است" متقابلا فریاد زنان تهدیدم کرد: اگه بس نکنید زنگ می زنم به حراست! تمومش کنید آقا اینجا چاله میدون نیست! بیمارا نیاز به آرامش دارن!
    اسم حراست را که آورد، ناچار به عقب نشینی شدم، ولی همچنان با نگاهم برایش مشغول شاخ و شانه کشیدن بودم. پرستار نگاه غضبناک کوتاهی به اطراف انداخت و از ما فاصله گرفت و در آن سوی راهرو به سمت دیگری پیچید.
    مادر ترلان به دیوار سفید آنجا تکیه زده بود و های های گریه می کرد. قامت خمیده ولی استوارش زیر چادر، مثل درختی بود که طوفان های روزگار دیگر امانش را بریده بود و می خواست ریشه اش را از خاک بیرون بکشد.
    می دانستم بعد از فوت شوهرش سختی ها کشیده. سه بچه ی کوچک تنها را به دندان گرفته بود و بزرگ کرده بود، ولی حالا... یکی از همان سه بچه داشت آبرویش را می برد.
    بچه ی داخل شکم ترلان، بچه ی من نبود و من هم از چند ماه پیش به او گفته بودم که نمی خواهم نه خودش، نه هیچ شخص دیگری از آشنایانش را ببینم. ترلان خوب می دانست که قرار نبود خدا من را شایسته ی پدر شدن ببیند و این اتفاق سبب کلید خوردن خیا*نتش به من شد.
    حالا هم از بیمارستان با من تماس گرفته شده بود و از من خواستند تا سری به اینجا بزنم. وقتی داشتند با عجله به اتاق عمل منتقلش می کردند، جسد خونین و نحیفش را دیدم که روی برانکارد، به مانند نوزادی بود که بی توجه به سر و صدای اطرافش، آرام خوابیده. ولی فقط من می دانستم پشت آن نقاب معصوم، چه زن شیطان صفت و کثیفی خوابیده.
    نگاهی به اطرافم انداختم. راهروی بیمارستان مملو از قیافه های خسته و نگران بود که گاها از سر کنجکاوی نگاهی به نمایش ما می انداختند و با چشمانی پر از سوال بدون اینکه حرفی بزنند، از کنارمان می گذشتند. سقف کوتاه آنجا و باریک بودن راهرو، برایم خفقان آور بود. صدای همهمه ی گنگ آنجا، داشت دیوانه ام می کرد.
    قصد رفتن از آنجا کردم، چون برایم مهم نبود چه خواهد شد و ماندن من دیگر فایده ای نداشت. ترلان؟ اصلا ترلان دیگر کیست؟ من دیگر زنی به اسم ترلان نداشتم! مادرش تا قصدم را فهمید جلویم را گرفت: کیارش به خاطر خدا بس کن، زنت...
    سریع وسط حرفش پریدم و گفتم: اون کثافت دیگه زن من نیست!
    سعی داشت آرامم کند که چه تلاش بیهوده ای. می خواستم او را از جلوی راهم کنار بزنم و بی خیال از بیمارستان بروم که کسی صدایم زد: کیارش خان صبر کن!
    اخم کردم و به انتهای راهرو خیره شدم. کسی داشت لا به لای جمعیت بدون آنکه به کسی برخورد کند، با مهارت به سویمان می دوید و کاغذی را بالای سرش تکان تکان می داد.
    نزدیکتر که رسید، کاوه را دیدم که صورتش خیس عرق بود و مدام اسمم را صدا می زد، اما با خوشحالی. هنوز با ما فاصله داشت که حرف هایش در گوشم طنین انداز شد: جواب آزمایش دی. ان. ای رسید! اون بچه ی خودته!
    بهت زده سر جایم میخکوب شدم. حتی مادر ترلان هم که مدام ناله می کرد مثل مجسمه به کاوه می نگریست. خدایا، یعنی ممکن بود که آن بچه در بطن ترلان... بچه ی خودم باشد؟
    ناگهان به خودم آمدم. به طرف مخالف چرخیدم و به سمت در اتاق عمل خیز برداشتم. خدایا نکند بلایی سرشان آمده باشد!
    همزمان عذاب وجدان داشت مثل خوره ذهن و افکارم را می خورد و یادآوری می کرد تهمت ناجوانمردانه ای که به زن بیچاره ام زده بودم.
    جلوی در اتاق عمل ایستادم. انگار زمان کش آمده بود و ثانیه به ثانیه اش قرن ها می گذشت. دقایق می رفتند و جایشان را به ساعت ها می سپردند که دیدم در باز شد و شخص سبز پوشی بیرون آمد. ماسکی بر روی صورتش داشت و از بالای آن چشمان قهوه ای و بی نهایت خسته و غرق خونش مستقیم به من نگاه می کردند. مقابل چشمان منتظر من ماسک سبز رنگش را پایین کشید، انگار این حرکت کوتاه برایم به وسعت چندین سال زمان برد. آنقدر قیافه اش پوکر فیس بود که داشتم از شنیدن جواب دلگرم کننده، ناامید می شدم. سوالی نگاهش کردم که آرام و شادمان با لبخندی جواب گفت: خدا رو شکر به خیر گذشت. هم مادر سالمه، هم بچه...
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره ۱۲:
    بوی الـ*کـل و مواد ضدعفونی کننده، حالم را بهم می زد.از درون، دچار تنش شده بودم. نمی دانستم واقعا چرا اینجایم؟ من که دیگر با آن زن منفور نسبتی ندارم؛البته اگر آن شناسنامه لعنتی را نادیده بگیرم.
    کلافه دستی در موهای کوتاه مشکی ام کشیدم و از هوای ناپسند اطرافم، کامی گرفتم. مادرش دستم را کشید و ملتمسانه گفت:
    -کیارش! اون زنته! تو رو خدا...
    دستش را پس زدم و حرفش را با عصبانیت قطع کردم و نیمه بلند فریاد زدم:
    -تو رو خدا چی؟ ها؟ چی؟
    مادرش که برخوردم را دید، با ترس لب گزید. طولی نکشید که مقابل پاهایم، خود را روی سرامیک های سفید کف بیمارستان انداخت و زار زد:...
    -قضاوتش نکن... فقط یکبار ببینش!
    کلافه کف دستانم را به صورت خشمگین و آزرده ام کشیدم. نمی خواستم لحظه ای اضافی تر از این؛ بمانم. از همان اول هم امدنم ، ان هم اینجا؛ کنار زنی که دیگر زن من نبود؛ اشتباه بود. تمام وجه اشتراک من با ان بازیگر و خوش گذران به فرجام رسیده بود.
    برای چه امده بودم؟ که گریه ها و ضجه های مادری را بشنوم که او هم از کرده ی فرزندش اه می کشید؟ پس چرا اه های این مادر نمی گرفت؟ چرا زندگی عروسک گردان من شوم نمی شد؟
    دستی روی پاهایم نشست. گنگ و مبهوت سرم را پایین گرفتم. این مادر دیگر از من چه می خواست؟ کم بود گذشتنم از زندگی کوچک و دو نفریمان؟ کم بود بخشش و راه امدن به دل دختر هــ ـو*س رانشان؟ من که به جدایی رضایت داده بودم؛ پس چرا اینجا رهایم نمی کردند؟
    عصبانیتم فروکش کرده بود. تنها کلافه بودم و می خواستم هر چه سریع تر از انجا بروم. پایم را عقب کشیدم و عقب گرد کردم:
    -کیارش! صبر کن... تو رو جون هستی صبر کن!
    اگر یک زمانی این قسم را از دهن کسی می شنیدم، دنیا را به هم می دوختم و فرد را از قسمش بر می گرداندم... حال، مرا به چی قسم می دهند؟ به مرده ی زندگی ام؟ مگر قسمش فرقی به حال هر دویمان دارد؟
    با صدای جیغ و برانکاری که جا به جا می شد، لحظه ای درنگ کردم. سر چرخاندم و ان صورت گرد و سفیدی که تبدیل به صورتی استخوانی و زرد بود، خیره شدم. دست ظریف و باریکی که از بیماری رنج می برد؛ برقی به چشمانم انداخت. مادرش های های گریه می کرد و من به تیکه ای از گذشته ام خیره شدم.
    تمام نفرتم جلوی چشمانم جانی دیگر گرفت. انگار که از شرایطش خشنود بودم.
    نگاه بی روحش به چشمانم که برقی از رضایت داشتند، افتاد. دور چشمانش پر شده بود از پوسته پوسته ها و لک لک هایی که نشان از ان ویروس لعنتی بود.
    برانکارد را چرخاندن و بردند. صدای سرفه هایش هنوز به گوش می رسید. چقدر دلم می خواست بگویم پس ان مرد کجاست؟ همان مردی که باعث ویرانی خانه ام و حال زن سابقم شده بود؟
    کسی که آن ویروس لعنتی را به هستی گذشته ام انتقال کرده بود... کسی که باعث این حال پریشان و گریه هایمان بود.
    تعلل نکردم. حال بی قرارم بعد از دیدنش ارام شده بود. خودخواهی بود ولی کار او چه نام داشت؟ مگر غیر از خودبینی بود؟
    از ان راهروی سفید که هر لحظه کش می امد، گذشتم. مثل تمام دفعات زندگی ام که به راحتی فراموششان کردم.

    متن شماره ۱۳:
    بوی الـ*کـل و مواد ضدعفونی کننده، حالم را بهم می زد.از درون، دچار تنش شده بودم. نمی دانستم واقعا چرا اینجایم؟ من که دیگر با آن زن منفور نسبتی ندارم؛البته اگر آن شناسنامه لعنتی را نادیده بگیرم.
    کلافه دستی در موهای کوتاه مشکی ام کشیدم و از هوای ناپسند اطرافم، کامی گرفتم.مادرش دستم را کشید و ملتمسانه گفت: کیارش! اون زنته!تو رو خدا...
    دستش را پس زدم و حرفش را با عصبانیت قطع کردم و نیمه بلند فریاد زدم: تو رو خدا چی؟ها؟چی؟
    مادرش که برخوردم را دید، با ترس لب گزید. طولی نکشید که مقابل پاهایم، خود را روی سرامیک های سفید کف بیمارستان انداخت و زار زد:...
    -جانه مادرت کیارش [هق هق اش اوج گرفت ]برو ،برو و اون رضایت نامه ی لعنتی رو امضا کن .
    سعی کردم بر عصابم مسلط باشم تا باز هم سر مادربی گناهی که دلسوز دخترش است ،عربده نکشم .نفس های عمیقی کشیدم ،سردرد عجیبی داشتم و مطمئن بودم چشمانم از عصبانیت به سرخی خون بود‌.
    باز هم دستانم به جان موهایم افتادند و ثانیه ای بعد بازویش را گرفته و اورا روی صندلی نشاندم . کنار صندلی،روی زانو هایم نشستم و با صدایی گرفته ناشی از تنش های ایجاد شده توسط تینا، گفتم :بهتره بهم بگی چی شده ،من تا چیزی رو ندونم برگه ی عمل رو امضاء نمی کنم .
    -اما...
    به میان حرفش امدم و گفتم :نه دیگه ،اما و اگر نداشتیم .من بدم نمیاد اون سلیطه بمیره و اسم نحسش توی زندگیم نباشه.
    رویم را ازاو گرفته و به طرف درب خروجی رفتم ولی باصدای گرفته ی پیرزن، مجبور به بازگشت شدم :
    کیارش مادر! تو که تینا رو ول کردی ورفتی ،اون حامله شد .[به آنی گونه هایش از شرم رنگ گرفت و عرق های پیشانی اش راه پیدا کرد ]اما نمیدونم ،از کی مادر .!![داغ شدن تمام نقاط بدنم را به وضوح حس کردم ،دستم را به پیراهنم گرفته و دکمه ی اول را باز کردم ]حالا هم که تصادف کرده و امیدی بهش نیست باید یکی رو انتخاب کنیم یا بچه یا خودش![صدای پیرزن گرفته تر و پربغض تر شد ]کیارش لطفا رضایت بده تا بچه رو از شکم مادرش در بیارن [هق هق اش با لرزش شانه ها و دستانش همراه شد] ،دستانش را به صورتش گرفت و ناواضح نالید:تو رو خدا .
    سوزش عمیقی را در قلبم حس کردم،آخ که بهتر است دق کنم و راحت شوم از هـ ـر*زه بازی های این زن ناخلف که مادر شده.
    مادر جنینی که از وجود همسرش نیست و حاصله رابـ ـطه ای پر از گـ ـناه است .نفس هایم به سختی بالا می آمدند به جرئت میتوانم بگویم دستم فلج شده بود و تکان نمیخورد .دردی عمیق در حال ازهم پاشاندن تار و پودم بود .نفسی با نوای آخ پردردی از گلویم خارج شد ،پر حرص ،پر از عصابینت ،پر از بد بینی ،پر از حس انتقام بدون حتی حسه خوبی برگه ای را امضا کردم ،تا یک جهان، از شر آدم کثیفی چون تینا خلاص شوند .تصمیمی گرفتم که خود، از گرفتن آن متعجب شدم و آن هم بزرگ کردنه پسرکی از جنس گـ ـناه و نجاست بود .
    مطمئن بودم که این نوزاد را به نحو احسنت تربیت می کنم .و پدری می کنم برای پسری که فرزندم نیست...

    متن شماره ۱۴:
    بوی الـ*کـل و مواد ضدعفونی کننده، حالم را بهم می زد.از درون، دچار تنش شده بودم. نمی دانستم واقعا چرا اینجایم؟ من که دیگر با آن زن منفور نسبتی ندارم؛البته اگر آن شناسنامه لعنتی را نادیده بگیرم.
    کلافه دستی در موهای کوتاه مشکی ام کشیدم و از هوای ناپسند اطرافم، کامی گرفتم.مادرش دستم را کشید و ملتمسانه گفت: کیارش! اون زنته!تو رو خدا...
    دستش را پس زدم و حرفش را با عصبانیت قطع کردم و نیمه بلند فریاد زدم: تو رو خدا چی؟ها؟چی؟
    مادرش که برخوردم را دید، با ترس لب گزید. طولی نکشید که مقابل پاهایم، خود را روی سرامیک های سفید کف بیمارستان انداخت و زار زد:بچم بچگی کرده؛ نفهمی کرده، تو ببخش تو بزرگی کن
    یهو از کوره دررفتم وبا داد گفتم:چیو ببخشم ها؟؟؟؟ چیو ببخشم کشتن بچم و گرفتن نفس بچم و به خاطر خود خواهی مادر احمقش ها؟؟؟؟؟ چیوو و ببخشم؟؟؟؟ اینکه به همین راحتی نفس بچمو گرفت، ها؟؟!
    صدام رفته رفته تحلیل رفت و رو زانو جلوش نشستم وگفتم:ببخش، ببخش ولی نمی تونم، حق بچمو میگیرم حق بچه ای رو که دخترت اجازه نفس کشیدن و زندگی کردن ونداد بهش.
    بلند شدم وباقدم های بلند ازش دور شدم وبه صدای کیارش کیارش های او توجه ای نکردم من انتقام میگیرم من از خون بچم نمی گذرم.
    به طرف اتاق اون به اصطلاح زن ومادر میرم، هه حتی از فکرشم خنده ام میگیرد کدام زن ومادر؟
    زنی که خود را در آرایشگاه وبیرون رفتن با دوستاش سرگرم میکرد؟!!
    یا مادری که با خاطر اینکه هیکلش به هم نخوره نفس بچه خودش رو گرفت؟؟!؟
    آنقدر درافکارم غوطه ور بودم که متوجه نشدم به جلوی در اتاقش رسیدم، در رو باز کردم
    که صدای شعله به گوشم رسید:کیارش، کیارش تروخدا بگذر ازم اشتباه کردم نفهمیدم چی شد از بس مهلا گفت :این بچه جلوی پیشرفتت و میگیره، باعث میشه عشق شوهرت بهت کم بشه.ناخودآگاه ازش متنفرشدم نفهمیدم چی شد...
    هه چه اراجیفی
    گفتم:واقعا خلی خل، هنوز نفهمیدی مهلا دوست عزیز تر از جونت به زندگیت چشم داره؟؟ هنوز نفهمیدی که داره تمام سعی شو میکنه که زندگی مونو بهم بزنه؟؟ و مثل اینکه موفق شد.
    شعله شوکه نگاهم کردهنوز درتعجب بود وحرف هایم راهضم نکرده بود ناگهان صدای جیغش بلند شد:نه نه داری دروغ میگی میخوای منو اذیت کنی نه من دست از تو و زندگیم نمی کشم من از تو جدا نمیشم.
    پوزخندی زدم:دیگه خیلی دیره
    واز اتاق بیرون اومدم ولی صدای جیغش هنوز به گوش میرسید
    پیش افسر پلیس رفتم :من شکایت دارم، باید قصاص بشه...

    *(قصاص اینکار شامل حبس، شلاق و دیه میباشد)
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    دوستان عزیزم خوشحال میشیم نظراتتونم بگید
    مثلا اینکه کدوم متنا قوین و کدوما ضعیف و به چه دلیل
     

    Marzieh.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    19,258
    امتیاز
    769
    واقعا چرا بعضیا متن هارو تا آخر نمیخونن،بعد به متنی که بیشتر از همه رای داره رای میدن،
    این کار اشتباهه حق بقیه اینجا داره ضایع میشه.
     

    ԼƠƔЄԼƳ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    3,970
    امتیاز واکنش
    22,084
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    زیر سقف آسمون
    من تا اینجا به متن شماره 1 و 8 رای دادم.
    متن یک به دلیل موضو و محتوای جذاب و متن هشت بدلیل قلم گیرا
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    65
    بازدیدها
    3,303
    پاسخ ها
    35
    بازدیدها
    1,826
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    1,040
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    841
    پاسخ ها
    41
    بازدیدها
    1,656
    پاسخ ها
    63
    بازدیدها
    2,769
    پاسخ ها
    74
    بازدیدها
    4,953
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    3,379
    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    4,425
    پاسخ ها
    134
    بازدیدها
    6,064
    پاسخ ها
    94
    بازدیدها
    7,068
    Z
    • قفل شده
    • نظرسنجی
    پاسخ ها
    86
    بازدیدها
    6,495
    Z
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    858
    بالا