نظرسنجی ❄❆❄نظرسنجی دور دوم مسابقه ی داستان نویسی شب یلــــ❤ـــــدا ❄❆❄

  • شروع کننده موضوع MASUME_Z
  • بازدیدها 3,725
  • پاسخ ها 49
  • تاریخ شروع

شما کدام داستان ( ها ) را می پسندید؟


  • مجموع رای دهندگان
    50
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MASUME_Z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/18
ارسالی ها
4,852
امتیاز واکنش
29,849
امتیاز
1,120
داستان شماره نوزده

ناردونه ی نازدانه
نازدانه ی آذر، ناردونه ی گیسو سیه و لپ گلی، میان طبقی از یاقوت سرخ نشسته بود.
منتظر بود و بی قرار، تا که آن شاه ابرو کمون، پسراول ننه سرما ، برسد از راه و ببرد دختر کوچک آذر را
دختر قصه ی ما، ناردونه ی تنها ، ناردونه ی نجیب، ندیده دل بسته بود به کمان ابروی پسر اول ننه سرما
نگران بود نکند یک وقت زمستان نرسد، ننه سرما چادر سپیدش را وا نکند وغنچه های برف را نتکاند
آن وقت دست یک نانجیب برسد به نار سرخ دلش و آن را بترکاند...
ناردونه غصه می خورد، هی نگاهش می رفت سمت سقف سرخ خانه اش که نکند یک وقت از غصه بترکد.
نم نمک داشت ترک بر می داشت. خبری از پسر ابرو کمون ننه سرما نشد که نشد.
بغض کرد و رو به سقف سرخ خانه اش آهسته گفت: نکند نیایی و نار دلم خون بشود؟
همین که پلک های خسته اش روی هم افتاد، صدای هوهوی باد دلش را لرزاند. چشم وا کرد و دور و برش را نگاه کرد.
ناردونه ی ترسیده، توی خودش گم شد.
ناگهان لرزید..نه از ترس...ناردونه سردش شده بود...و سرما یاقوت های دلش را شفاف کرد.
بله بچه ها...مرد ابرو کمون از راه رسید...برف را از روی موهای سیاهش تکاند..دست دختر آذر را گرفت و ب*و*س*ه زد.
سال ها می گذرد...ناردونه ها هی تکرار می شوند...توی یلدا منتظر دیدار می شوند.
نکند امسال، ناردونه ی چشم انتظار، شب یلدا خوابش ببرد...پسر ننه سرما برسد غصه نصیبش بشود؟
 
  • پیشنهادات
  • MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    داستان شماره بیست

    فایده ای نداشت‌... حتی گرمای نفس های داغش که از اعماق وجودش نشات گرفته بود حریف این سرمای طاقت فرسا نمی شد،سرمایی که ناجوانمردانه تا مغز استخوان هایش نفوذ کرده بود و هیچ جوره خیال خارج شدن از کالبد خاکی اش را نداشت....چادر سیاه شب سلطه گرانه سراسر شهر را در بر گرفته بود و مصرانه سعی در به رخ کشیدن چهره ی سیاهش را داشت،امشب در جدال تاریکی و روشنایی،تاریکی پیروز است اما از فردا عمر این تاریکی روز به روز رو به افول خواهد رفت،در هر صورت نتیجه ی این جدال فرقی به حالش نداشت چرا که او دلش از هر دو طرف به شدت پر بود...از تاریکی که بی رحمانه بر زندگی اش سایه افکنده بود و زخم هایی را به یادگار بر تنش نهاده بود و سلول های خاکستری اش با یادآوری این زخم ها مانع ترمیمشان می شدند و روشنایی که از زندگی اش رخت بر بسته بود،گویا در این جدال او را به عنوان غنیمت جنگی تقدیم تاریکی ها کرده بود و تلاشی برای نجاتش از چنگال تاریکی ها نمی کرد...سرنوشت او را با تاریکی ها عجین کرده بود و هم اینک او را بر سر یک دوراهی سخت قرار داده بود...انتخاب بین عزیزترین داشته های زندگی اش...ازیک سو ساعت ارزشمندی که از پدر عزیزش به یادگار داشت و از سوی دیگر خواهر کوچکش که چشم انتظار هندوانه شب یلدا بود وهرسال به امید یلدای سال بعد حسرت هایش را سرکوب می کرد و این شب طولانی را با چشیدن شوری اشک هایش به صبح می رساند...حس دودلی وغم بزرگی که بر دلش رخنه کرده بود به شدت آزارش می داد اما روزهایی که به جای کلاس درس در سر چهار راه ها درس زندگی می آموخت و نام بچه های کار را یدک می کشید به او یاد داده بود در مقابل جفای روزگار صبر پیشه کند و دم نزند...
     

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    داستان شماره بیست و یک

    میبینمش کنار خیابون وایساده و مدام ساعتو چک میکنه نگرانیش اتیشمو تند تر میکنه میرم سمتش با دیدن ماشین خوشحال دست تکون میده سوارش میکنم
    تمام راه حواسش پرت بود
    از این مرد متنفر بودم باعث نابودی زندگیم شد درست پنج سال پیش توی همچین شبی بهش التماس کردم ولی امشب نوبت اونه برای زندگیش باید التماس کنه
    نگه میدارم بالاخره حواسش جمع میشه ترسو تو حرکاتش حس میکنم به سمتش برمیگردم توقع نداشت منو ببینه
    به زور پیادش میکنم
    مقاومتش عصبیم میکنه با شدت پرتش میکنم رو زمین کنارش میشینم قیافش از درد جمع شده دوست دارم زجر کشیدنشو ببینم
    چاقو رو روی گردنش میذارم از ترس تکون نمیخوره میدونه میخوام یلدا رو براش جشن بگیرم مثل همون جشنی که برای مریمم گرفت میخوام امشبو براش جاودانه کنم میخوام گرما رو حس کنه اتیش بازی رو ببینه
    مریمم یلدا رو جشن گرفت با غلطیدن توی خون خودش اتیش بازی رو تماشا کرد با سوختن تنش امشب روحتو اروم میکنم مریمم
    قهقهه میزنم و چاقو رو به ارومی حرکت میدم دوست دارم ذره ذره جون دادنشو ببینم
    باید برای مرگ التماس کنه ولی این مرد خیلی مغروره
    دیدن تلاشش برای زنده موندن هم لـ*ـذت بخشه و منو اروم میکنه
    وقت تموم کردن جشنه بنزین رو خالی میکنم روش و سیگارو روشن میکنم
    به امیدواریش برای زندگی پوزخند میزنم سیگارو میذارم روی لبش و تو ماشین میشینم و جشنی که گرفتم رو تماشا میکنم
     

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    شماره یازده وچهارده قلمهای قوی داشتن با فضا سازی عالی اما خب داستان شماره یازده اون حسی که از یلدا درک میشه رو بیشتر به تصویر کشیده بود و صد البته با یه پایان شوکه کننده و دور از تصور !
    مرسی از قلم خوبشون موفق باشن
     

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    داستان ١٤و١٥
    حس وحال يلدا رو بيشتر منتقل مى كردند.
    دورهمى ،اميد داشتن ومعجزه.
    مگه مى شه عشق رو از يلدا جدا كرد.
     

    SPHINX

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    347
    امتیاز واکنش
    5,293
    امتیاز
    0
    دوستان عزیز همونطور که معصومه خانم توضیح دادن، افرادی در مسابقه تقلب کردن
    وقتی اقا رضا اسامی چند نفر از اونا رو به من اعلام کردن، فهمیدم که از دوستان بنده بودن و واقعا از اقا رضا خجالت کشیدم... ایشون گفتن میخوان اونا رو بن کنن، منم ازشون استقبال کردم و گفتم که حتما این کارو بکنن
    دوستان اینجا یه محیط واسه تفریحه؛ پس بیایم و با کارامون اوقاتمون رو تلخ نکنیم
    با تشکر
     
    آخرین ویرایش:

    *REIHANEH*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    2,399
    امتیاز واکنش
    24,204
    امتیاز
    706
    بنظر من همه خوب بودن اما ١١ يه چيز ديگه بود ، پایانش خیلی منو شوکه کرد ..اصلا فکر نمیکردم اینجوری تموم بشه .. كاملاااا غيرمنتظره و قشنگ بود . قطعا نویسنده اش ادم خلاقی بوده .
     

    narcissus

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    328
    امتیاز واکنش
    3,928
    امتیاز
    493
    سن
    25
    محل سکونت
    کرج
    پایان داستان 11 خیلی منو شکه کرد
    نویسنده این داستان ذهن خیلی خلاقی داره و همچنین قلمش عالیه
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    33
    بازدیدها
    1,645
    پاسخ ها
    65
    بازدیدها
    3,300
    پاسخ ها
    65
    بازدیدها
    3,062
    پاسخ ها
    28
    بازدیدها
    1,478
    پاسخ ها
    35
    بازدیدها
    1,825
    بالا