- عضویت
- 2016/04/18
- ارسالی ها
- 4,852
- امتیاز واکنش
- 29,849
- امتیاز
- 1,120
داستان شماره نوزده
ناردونه ی نازدانه
نازدانه ی آذر، ناردونه ی گیسو سیه و لپ گلی، میان طبقی از یاقوت سرخ نشسته بود.
منتظر بود و بی قرار، تا که آن شاه ابرو کمون، پسراول ننه سرما ، برسد از راه و ببرد دختر کوچک آذر را
دختر قصه ی ما، ناردونه ی تنها ، ناردونه ی نجیب، ندیده دل بسته بود به کمان ابروی پسر اول ننه سرما
نگران بود نکند یک وقت زمستان نرسد، ننه سرما چادر سپیدش را وا نکند وغنچه های برف را نتکاند
آن وقت دست یک نانجیب برسد به نار سرخ دلش و آن را بترکاند...
ناردونه غصه می خورد، هی نگاهش می رفت سمت سقف سرخ خانه اش که نکند یک وقت از غصه بترکد.
نم نمک داشت ترک بر می داشت. خبری از پسر ابرو کمون ننه سرما نشد که نشد.
بغض کرد و رو به سقف سرخ خانه اش آهسته گفت: نکند نیایی و نار دلم خون بشود؟
همین که پلک های خسته اش روی هم افتاد، صدای هوهوی باد دلش را لرزاند. چشم وا کرد و دور و برش را نگاه کرد.
ناردونه ی ترسیده، توی خودش گم شد.
ناگهان لرزید..نه از ترس...ناردونه سردش شده بود...و سرما یاقوت های دلش را شفاف کرد.
بله بچه ها...مرد ابرو کمون از راه رسید...برف را از روی موهای سیاهش تکاند..دست دختر آذر را گرفت و ب*و*س*ه زد.
سال ها می گذرد...ناردونه ها هی تکرار می شوند...توی یلدا منتظر دیدار می شوند.
نکند امسال، ناردونه ی چشم انتظار، شب یلدا خوابش ببرد...پسر ننه سرما برسد غصه نصیبش بشود؟
منتظر بود و بی قرار، تا که آن شاه ابرو کمون، پسراول ننه سرما ، برسد از راه و ببرد دختر کوچک آذر را
دختر قصه ی ما، ناردونه ی تنها ، ناردونه ی نجیب، ندیده دل بسته بود به کمان ابروی پسر اول ننه سرما
نگران بود نکند یک وقت زمستان نرسد، ننه سرما چادر سپیدش را وا نکند وغنچه های برف را نتکاند
آن وقت دست یک نانجیب برسد به نار سرخ دلش و آن را بترکاند...
ناردونه غصه می خورد، هی نگاهش می رفت سمت سقف سرخ خانه اش که نکند یک وقت از غصه بترکد.
نم نمک داشت ترک بر می داشت. خبری از پسر ابرو کمون ننه سرما نشد که نشد.
بغض کرد و رو به سقف سرخ خانه اش آهسته گفت: نکند نیایی و نار دلم خون بشود؟
همین که پلک های خسته اش روی هم افتاد، صدای هوهوی باد دلش را لرزاند. چشم وا کرد و دور و برش را نگاه کرد.
ناردونه ی ترسیده، توی خودش گم شد.
ناگهان لرزید..نه از ترس...ناردونه سردش شده بود...و سرما یاقوت های دلش را شفاف کرد.
بله بچه ها...مرد ابرو کمون از راه رسید...برف را از روی موهای سیاهش تکاند..دست دختر آذر را گرفت و ب*و*س*ه زد.
سال ها می گذرد...ناردونه ها هی تکرار می شوند...توی یلدا منتظر دیدار می شوند.
نکند امسال، ناردونه ی چشم انتظار، شب یلدا خوابش ببرد...پسر ننه سرما برسد غصه نصیبش بشود؟