نظرسنجی نظرسنجی دور چهارم چالش نویسندگی

  • شروع کننده موضوع Negin.k
  • بازدیدها 3,301
  • پاسخ ها 65
  • تاریخ شروع

کدوم متن؟

  • شماره ۱

    رای: 6 10.0%
  • شماره ۲

    رای: 7 11.7%
  • شماره ۳

    رای: 16 26.7%
  • شماره ۴

    رای: 11 18.3%
  • شماره ۵

    رای: 4 6.7%
  • شماره ۶

    رای: 5 8.3%
  • شماره ۷

    رای: 6 10.0%
  • شماره ۸

    رای: 6 10.0%
  • شماره ۹

    رای: 5 8.3%
  • شماره ۱۰

    رای: 4 6.7%
  • شماره ۱۱

    رای: 6 10.0%
  • شماره ۱۲

    رای: 13 21.7%
  • شماره ۱۳

    رای: 15 25.0%
  • شماره ۱۴

    رای: 3 5.0%
  • شماره 15

    رای: 2 3.3%
  • شماره 16

    رای: 5 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    60
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Negin.k

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/05
ارسالی ها
3,432
امتیاز واکنش
23,507
امتیاز
746
سن
21
PhotoGrid_1506195174667.png
درود دوستان عزیزم
با آخرین نظرسنجی چالش نویسندگی همراهتونم
منم نمیدونم شاد باشم از تموم شدنش یا غمگین
ولی مرسی از همراهی خوب دوستان
۱-تقلب ممنوع
۲-تبلیغ آزاد به شرطی که نگید کدوم گزینه مال شماس
۳-به برنده مدال خلاقیت داده میشه
۴-سعی کنید متون رو بخونید و منصفانه رای بدید
ببخشید یکم خلاصه گفتم چون وقت ندارم
@Behtina اگر نتونستم همه متنا رو بذارم بقیش رو خودت بذار​
 
  • پیشنهادات
  • Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره یک:
    _ بیاید یه بازی کنیم ، تا وقت بگذره!
    بی توجه به حرف نازنین،کامی از سیگار گوشه لبم گرفتم و دودش را در هوای اطراف رهاکردم.
    مریم سرفه کرد و با ترش رویی خطاب به من گفت: اینجا به اندازه کافی هواش کم هست، سیگارت رو خاموش کن.
    بی تفاوت کامی دیگر از سیگار گرفتم و با تمسخر دست هایم را در هوا چرخاندم: هوا از این بیشتر؟ وسط جنگلیم انگار!
    بیژن با دستش روی شانه ام زد و با خنده گفت: ایول داداش، خیلی باحال بود!
    چشمان قهوه ای مریم، آکنده از خشم شد. صدای حرص زده اش، از میان دندان های کلید شده اش به گوش رسید: آقای بامزه! مثل اینکه یادتون رفته، چهار نفر آدم گنده ، افتادیم توی یه گودال سه متری!
    بعد هم با انگشت اشاره اش به ارتفاع نسبتا زیاد گودال اشاره کرد. توجهی به حرفش نکردم و با بیژن پرصدا قهقهه زدیم.با شنیدن صدای وحشت زده ی مریم، سرم مثل فنر بالا پرید.
    مریم_ یا اباالفضل! اون چیه؟
    نگاهی انداختم. هیبت کسی دیده میشد. بدون توجه به اینکه میتونست کی باشه، به بیژن گفتم:
    - فکر کنم وقت بازی تموم شده. قلاب بگیر برم بالا، بعد می‌کشمتون بالا.
    بیژن سریع قلاب گرفت و منم خودمو کشیدم بالا. اولین چیزی که دیدم، خودم روبروی خودم بود. دیگه عادی شده بود واسم که هرجا برم، همزادم همراه و مراقبم باشه. سریع خم شدم و دست نازنین رو گرفتم و کشیدم بالا. خواستم به مریم کمک کنم که با لجبازی بچه‌گانش از بیژن خواست واسش قلاب بگیره، خیلی شیکم از قلاب اومد بالا! عجب!
    سریع بین درختا دویدیم، ولی خبری از بچه ها نبود! کم کم نگرانی به سراغم اومد. نکنه گم شده باشیم؟ کم کم درختا آشنا شدن. دقیقا همینجا بود که جرئت حقیقت بازی کردیم! پوفی کشیدم و گفتم:
    - پس اینا کدوم گوری رفتن؟
    صدایی از پشت سرم اومد. یکی "هو" های کشداری می‌گفت. از ترس خشک شده بودم، ولی برای ضایع نشدن برگشتم به پشت سرم که...
    سه تا سکته ناقص باهم رد کردم. یه روح پشت سرمون بود! دقیقا مثل تو فیلما که انگار یکی پارچه سفید کشیده رو خودش! دهنمو باز کردم تا داد بزنم "روح!" ، که صدای خنده بچه ها اومد. نگاه کردم دیدم کسی پیشم نیست.
    ترسیده دور خودم چرخیدم که صدایی باعث شد از جام بپرم و بعد خشک بشم:
    - تولدت مبارک!
    به بچه ها نگاه کردم که کیک بزرگی به دست گرفته بودنو نگاهم می‌کردن، اونم با شیطنت!
    مریم: سوپرایز خوبی بود نه؟
    شک زده بودم:
    - سوپرایز؟
    از ته دل خندید.
    مریم: آره. می‌خواستیم جشن تولدت خاص باشه.
    کم کم از شک در اومدمو خندیدم.
    - یعنی من شما خل و چلا رو نداشتم قطعا سکته می‌کردم!
    و به ادامه تولد لاکچریم! وسط جنگل! ادامه دادیم.
     
    آخرین ویرایش:

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره دو:
    _ بیاید یه بازی کنیم ، تا وقت بگذره!
    بی توجه به حرف نازنین،کامی از سیگار گوشه لبم گرفتم و دودش را در هوای اطراف رهاکردم.
    مریم سرفه کرد و با ترش رویی خطاب به من گفت: اینجا به اندازه کافی هواش کم هست، سیگارت رو خاموش کن.
    بی تفاوت کامی دیگر از سیگار گرفتم و با تمسخر دست هایم را در هوا چرخاندم: هوا از این بیشتر؟ وسط جنگلیم انگار!
    بیژن با دستش روی شانه ام زد و با خنده گفت: ایول داداش، خیلی باحال بود!
    چشمان قهوه ای مریم، آکنده از خشم شد. صدای حرص زده اش، از میان دندان های کلید شده اش به گوش رسید: آقای بامزه! مثل اینکه یادتون رفته، چهار نفر آدم گنده ، افتادیم توی یه گودال سه متری!
    بعد هم با انگشت اشاره اش به ارتفاع نسبتا زیاد گودال اشاره کرد. توجهی به حرفش نکردم و با بیژن پرصدا قهقهه زدیم.با شنیدن صدای وحشت زده ی مریم، سرم مثل فنر بالا پرید.
    مریم_یا اباالفضل! اون چیه؟
    نگاهمان به سمت جایی که اشاره میکرد برگشت. گالن سفید رنگ بزرگی بود که مایعی از دهانه ی بازش خارج میشد و از دیواره های گودال به پایین میریخت.
    با صدای مریم، به اطراف گودال نگاه کردیم‌. شش گالن سر باز دیگر، علاوه بر گالن اول، در نزدیک دهانه دیده میشد‌. بوی بنزین مشاممان را پر کرد. البته بیشتر از بوی بنزین بوی توطئه به مشام میرسید!
    فورا سیگارم را زیر پایم خاموش کردم. رنگ از رخ نازنین و مریم پریده بود و نگاه بیژن هم ترس داشت. موبایلم را برای بار هزارم، از زمان افتادنمان در این محبس، چک کردم. آنتن نداشت. اگر نجات پیدا میکردم بی شک اولین کاری که میکردم‌گل گرفتن در تمامی شرکتهای اپراتور تلفن همراه بود که بر خلاف تبلیغ های پر سر و صدا و پر رنگ و لعابشان، آنتن دهیشان در حد صفر بود.
    نگاه دوباره ای به بچه ها انداختم.
    با صدای قدم هایی در اطراف، هراس درونشان رخنه کرد.
    لحظاتی بعد همکلاسی هایمان را دیدم که با لبخند نگاهمان می کردند. بچه ها نفس آسوده ای کشیدند. اما من...
    مریم با صدای بلند خطاب به آنها گفت: بچه ها، بچه ها! خدا رو شکر که پیدامون کردید. بیاید کمکمون کنید لطفا. اینجاها بنزین ریخته خطرناکه.
    یاسمن، یکی از کسانی که بالا بود، نشست روی زمین و آرنجش روی گالن تقریبا خالی قرار داد و با تمسخر گفت: آخی! جوجو ها چی شد افتادید این تو؟ شما که نابغه های کلاس بودید؟
    نازنین با ساده دلی مشهودی گفت: نمیدونیم خودمونم یاسی. اومدیم اینور که بیایم پیشتون یهو زیر پامون خالی شد. فکر کنم تله واسه حیوونا گذاشته بودن و روش رو پوشنده بودن که ما افتادیم.
    یاسمن نچ نچی کرد و گفت: آخی. طفلیا!
    رو کرد به همراهانش و گفت: میبینید؟ نابغه هامون افتادن تو گودال. درسته این یه تلس؛ اما نه برای حیوونای جنگل. برای شما چهار تا حیوون.چطور با اون‌ مغز دانشمندتون اینو نفهمیدید؟ اینجا میسوزید تا حالتون جابیاد.
    لحنش عجیب جادوگرانه بود. بچه ها حیرت کرده بودند. اما من باور میکردم.
    رو به صورتهای بی رنگشان گفتم: عجیب نبود. یه اردوی از پیش تعیین شده که بابای یاسمن که معاون آموزشی دانشگاست و حرفش برو داره ترتیب داده. قبلشم اینجا رو کندن و با یه برنامه ریزی کوچیک، به بهونه بازدید از یه درخت کهنسال، فرستادنمون این سمت.
    صدای دست زدن یاسمن سرمان را به سمتشان برگرداند. و متعاقبا دست زدن همراهانش به گوش رسید‌‌.
    یاسمن: آفرین. آفرین آقا بامداد. اینقدر باهوشی که شاگرد اول کلاسی دیگه! که باعث شدی حالم رو بهم بزنید دیگه!
    از جا بلند شد. فندکی در دست گرفت و چند بار روشن خاموشش کرد. اشاره ای به همراهانش کرد. فورا از جایشان حرکت کردند و ته مانده ی گالن ها را درکف گودال، نزدیک ما ریختند‌.
    یاسمن با حرص گفت: از بچگی از بچه خرخونا بدم میومد. شاید واستون دلیل قانع کننده ای واسه کارام نباشه؛ اما واسه خودم قانع کنندس و همین برام کافیه.
    نگاهی با پوزخند کرد و فندک روشن را نزدیک جایی که بنزین از گالن خارج شده بود کرد و در یک لحظه آتش‌گرفت. همراهانش هم اطراف گودال را فندک زدند و به سرعت دور شدند.
    صدای هق هق دخترها گوشم را آزار میداد. آتش به سرعت به سمت پایین شلعه ور میشد‌. تنها راه نجات فاصله ی مابین سرریزهای بنزین بود. رو به آنها گفتم هر کاری میکنم زود انجام بدید‌. یکی دودقیقه بیشتر مهلت نداریم. تنها شانسمون بزرگ بودن گودال و بنزینی نبودن همه جای گودال و کفشه. شانسمون کمه پس عجله کنید‌.
    عقب رفتم و با سرعت به سمت دیواره های گودال دویدم. دیوارهایش بلند بود و سرعت زیاد هم جوابگو نبود. نزدیک در گودال در حال افتادن بودم که معجزه ی پرودگار در قالب یک ریشه ی بیرون زده از خاک خود را نشانم داد‌. دست انداختم و گرفتمش. ریشه محکمی بود فورا خارج شدم. با همان شیوه و با کمک به بچه ها در لحظات آخر، به طور معجزه آسایی نجات پیدا کردیم اما قطعا این سوقصد عواقب بدی برای یاسمن و همراهانش در پی خواهد داشت‌‌....

    متن شماره سه:
    _ بیاید یه بازی کنیم ، تا وقت بگذره!
    بی توجه به حرف نازنین،کامی از سیگار گوشه لبم گرفتم و دودش را در هوای اطراف رها کردم.
    مریم سرفه کرد و با ترش رویی خطاب به من گفت: اینجا به اندازه کافی هواش کم هست، سیگارت رو خاموش کن.
    بی تفاوت کامی دیگر از سیگار گرفتم و با تمسخر دست هایم را در هوا چرخاندم: هوا از این بیشتر؟ وسط جنگلیم انگار!
    بیژن با دستش روی شانه ام زد و با خنده گفت: ایول داداش، خیلی باحال بود!
    چشمان قهوه ای مریم، آکنده از خشم شد. صدای حرص زده اش، از میان دندان های کلید شده اش به گوش رسید: آقای بامزه! مثل اینکه یادتون رفته، چهار نفر آدم گنده ، افتادیم توی یه گودال سه متری!
    بعد هم با انگشت اشاره اش به ارتفاع نسبتا زیاد گودال اشاره کرد. توجهی به حرفش نکردم و با بیژن پرصدا قهقهه زدیم.با شنیدن صدای وحشت زده ی مریم، سرم مثل فنر بالا پرید.
    مریم_یا اباالفضل! اون چیه؟
    وقتی به جز درخت هایی که رویمان سایه انداخته بود ، چیزی ندیدم به سمت مریم چرخیدم ،از خنده صورتش سرخ شده بود ودستش را روی دلش گذاشته بود ،به نازنین نگاه کردم او هم دست کمی از مریم نداشت .
    بیژن با حرص لگد آرامی به پای مریم زد و عصبی غرید:
    _زهرمار، بی مزه ها
    نازنین صاف نشست .
    _حقتون بود …حالا میاید بازی؟
    بیژن رو برگرداند.
    _عمرا
    مریم دستی پای چشمانش که حالا از شدت خنده از آن اشک خارج میشد کشید و رو به بیژن گفت:
    _جنبه شوخی ندارید ها...بابا حوصلمون سر رفت ،بیاید یه کاری انجام بدیم
    آخرین کام را از سیگارم گرفتم و ته مانده ی آن را کنارم له کردم ،رو به مریم گفتم:
    _هه...حتما اسم و فامیل...ما با بچه ها بازی نمیکنیم کوچولو
    مریم_نخیر...شما اگه میخوای باز نکن بابا بزرگ
    بعد از حرفش ، دستش را داخل کیفش کرد و بطری خالی شده از آب را بیرون می آورد.بطری را وسط گذاشت و با هیجان دستانش را به هم کوباند و گفت:
    _بیاین جرائت یا حقیقت...اول من میچرخونم ،سر بطری به طرف هر کی بود اون باید انتخاب کنه جرائت یا حقیقت و ته بطری برای کسی هست که باید یا سوال بپرسه یا تایین کنه چیکار کنه ،خب آماده اید؟
    نازنین با خوشحالی و بیژن با بی حوصلگی سر تکان دادند.
    مریم بعد از تایید آنها ،بطری را چرخاند.دور اول به بیژن و نازنین خورد ،دقیقا سر بطری رو به روی بیژن بخت برگشته و تهش نصیب نازنین بود.
    نازنین_جرائت یا حقیقت؟
    بیژن با پوزخندی پاسخ داد.
    _مثلا تو یه متر جا چیکار میتونی باهام بکنی...جرائت
    نازنین شانه ای بالا می اندازد و با گفتن "خودت خواستی" خم میشود و جوراب نسبتاً زخیمش را از پا در می آورد و جلوی بیژن میگیرد.
    نازنین_بگیر اینو بکن تو دهنت به مدت سه دقیقه بجو
    بیژن شکه فقط او را نگاه میکند.به خوبی میدانم با وجود پسر بودنش تا چه حد وسواسی است.
    بیژن به آرامی کلمه چی را به زبان می آورد ،نازنین فرصت طلب ابرو بالا می اندازد...
    نازنین_نگو که این کارو نمیکنی...چون شک میکنم به شجاعتت
    بیژن با هر بدبختی ایی که بود جوراب را میگیرد و سه دقیقه آن را می جود . دلم به حالش میسوزد ولی خب...خودش خواسته بود.
    دوبار دیگر هم بطری را میچرخانند یک بار نازنین و مریم و بار دیگر باز هم نازنین با بیژن اما این دفعه قرعه برعکس می افتد. نازنین همان اول میگوید حقیقت ولی با سوالی که بیژن از او میپرسد به غلط کردن می افتد و من از خنده به دل ضعفه می افتم.
    بیژن_تاریخ عادت ماهیانت کیه؟
    نازنین ترسیده هر کاری میکند نمیتواند بیژن را از رسیدن به پاسخ سوالش منصرف کند ،در آخر هم با کلی سرخ و سفید شدن جواب میدهد ،بیژن با این سوالش ثابت کرد در بیشعوری دست مرا هم بسته است.
    برای بار چهارم که نازنین بطری را می چرخاند ،سر آن رو به روی من قرار میگیرد و تهش روبه روی مریم ...کج خندی میزنم و بسته ی سیگار را از جیبم بیرون می آورم ،یکی از آنها را برداشته و با فندک روشنش میکنم و بیخیال میگویم:
    _دوباره بچرخون
    مریم_نه...به تو افتاده و باید انتخاب کنی
    _از اولم نمیخواستم بازی کنم ...بچه!
    مریم_بابا بزرگ فقط گفتی اسم و فامیل نه ،نگفتی بازی نمیکنی که
    کلافه سری به اطراف تکان میدهم و کام محکمی از سیگار میگیرم .
    _حقیقت
    چشمان مریم برقی میزند ...از همان برق هایی که اوج شیطنتش را نشان میدهد ،همان هایی که یک روزی...
    _آخرین باری که به عشقت ابراز علاقه کردی کی بود؟
    تنها هدفش روشن کردن آتش زیر خاکستر است که موفق هم شد ،چشم های دو گوی خشم میشود ،خاطرات مثل فیلمی دراز در ذهنم مرور میشود و لعنت به او خاطراتی قصد زنده کردنش را دارد.
    با اخم غلیظ رو برمیگردانم ،سیگار را هم با این حرفش به کامم زهر کرد . با صدایی که تمام تلاشم را به کار بـرده ام نلرزد میگویم:
    _من عشقی ندارم
    ابرو های های بالا رفته ی مریم را ندیده هم میتوانم حس کنم ،صدایش باز زخم میزند:
    _اما شواهد یه چیز دیگه میگن
    کنترلم از دستم خارج میشود ،به سمتش هجوم می آورم و یقه اش را در دست میگیرم ،به سمت خودم میکشانمش.
    نازنین جیغی از ترس میزند و بیژن سعی میکند دخالت کند ،اما او همان طور بی حرف و حرکتی تنها به من خیره است . بیشتر به خودم نزدیکش میکنم و کنار گوشش میغرم...مثل یک شیر وحشی...
    _کسی که من دوستش داشتم یه کثافت بود...یه کثافت...حیف که دیر فهمیدم من فقط یه پل بودم برای رسیدن اون به عشقش
    و بعد به شدت رهایش میکنم ،به طوری که کمرش محکم به دیواره ی گودال میخورد.چشمانش پر از اشک میشود و در خودش مچاله میشود. دلم به حال او و دل لعنتیم میسوزخت.
    سکوتی که بینمان به وجود می آید را حتی نازنین و بیژن با چرت و پرت هایشان هم نمیتوانند بشکنند. آنقدر این سکوت سنگین است که خسته شوند و دست بردارند.
    نمیدانم چند دقیقه یا چند ساعت سر به زیر تنها به خاطرات خوش دوران دانشگاه مان فکر میکنم ،به زمان هایی که چه احمقانه عاشقانه برایش میخواندم و می سرودم...او همیشه با تمام شیطتنت هایش در مقابل احساساتم آرام بود...آرام و بی حس!نازنین ناگهان از جا بلند میشود و هیجان زده میگوید:
    _صدای پا میاد...گوش کنید...گوش کنید
    بیژن هم از جایش بلند میشود و حرفش را تایید میکند.
    بیژن_آره صدای پا میاد...بچه ها سر و صدا کنید بفهمند ما اینجاییم
    و بعد خودش همراه با نازنین شروع به فریاد" کمک ،ما اینجا گیر افتادیم" میکنند . کم کم من هم به آنها ملحق میشوم . تنها مریم است که بی حوصله سر به دیوار تکیه داده و توجهی نمیکند.
    آنقدر فریاد میزنیم تا بالاخره صدایمان را میشنوند و به کمک مان می آیند .جمشیدی مدیر تیم گردشگریمان بلند بلند خدا را شکر میکند.
    چند مرد دور گودال جمع میشوند یکی از آنها به ما با آرامش توضیح میدهد که طنابی به پایین میفرستند که سر آن کش و کمربندی وجود دارد تا به خودمان ببندیم و اینکه هیچ خطری ندارد.
    قرار بر این میشود که اول دختره ها را به بالا بفرستم .نازنین اولین نفر است ،تا بستن کمربند و بالا رفتنش 3 یا 4 دقیقه طول میکشد .
    نوبت به مریم میرسد...آرا و مشغول کمربند است که صدای آرام ترش را میشنوم.
    مریم_همیشه جوشی بودی ...حتی حالا هم نزاشتی من از خودم دفاع کنم.
    شاکی نگاهش میکنم...بدهکار هم شدیم!؟
    به سمتش یک قدم جلو میروم و با یک حرکت کمربندی را که به زور بسته بود باز میکنم ،صدایش بلند میشود:
    _هوی...چیکار میکنی دیوانه؟
    بیژن باز هم سعی در مداخله دارد ، بر سرش فریاد میزنم
    _بسه بیژن....برو بالا ما هم میایم
    _اما آخه...
    _گفتم میایم
    صدای امداد رسان را میشنوم.
    _دارید چیکار میکنید...بفرستینش بیاد بالا
    بیژن در آخر تسلیم میشود و بلند میگوید:
    _قرار شد من زودتر بیام ،اونا هم بعد از من میان
    بعد از کمی دور شدن بیژن کمر مریم را میگیرم و فشار میدهم . با لبخند دردناکی رو به او میگویم:
    _خب خانوم طلب کار...یه چیزایی واسه گفتن داشتی انگار...
    مریم_قبل داشتم ولی حالا با این شرایط نه
    _حرف میزنی یا نه ...البته توجیهی هم واسه کارات نمیتونی داشته باش ؟
    میخندد...یه خنده دردناک و پر از تمسخر...
    مریم_همیشه همین بودی پر از منم منم
    برق اشک در چشمانش را به خوبی میتوانم حس کنم ،ادامه میدهد:
    _حتی وقتی روز و شب ابراز علاقه میکردی هم یک بار اومدی این حست رو ثابت کنی ؟...نه هیچ وقت...حتی با دین یه پسر جون پیش من پشت پا زدی به تموم خواستنت به جای جلو اومدن و پرسیدن دلیل درجا زدی.
    من هم میخندم ...مثل او پر از درد
    _چیو میومدم جلو میپرسیدم...همه دوستاتم به اینکه شما نامزد هم هستین اقرار کردن
    مریم_آره ... اون اجبار بود به خواسته بابام ولی اگه دوسش داشتم حالا باید پیشش بودم نه اینجا تو این گودال وسط جنگل پیش تو
    دستم از دور کمرش شل میشود ،کلمه به کلمه حرف هایش در سرم تکرار میشود ...یعنی اشتباه کرده بودم؟
    مریم_نه اومدی جلو ونه هیچ وقت سوال پرسیدی
    _اگه...اگه اینطور نیست پس چرا تو هم هیچ وقت در مقابل احساسات من واکنش نشون ندادی....چرا هیچ وقت یه دوستم دارم تنگ حرفام نچسبوندی؟
    مریم_پرسیدی دوست دارم یا نه....تو حتی پتی احساسات خودتم ایستادی؟...نه فقط حرف زدی ...اگه واقعا دوسم داشتی میمومدی خواستگاریم
    آب دهانم خشک شده است...ناباورم...ناباور و کمی خوشحال!
    _به گفتن من نبود ،خودت باید بهم میگفتی...من تا وقتی از دوست داشتن تو اطمینان نداشتم چطور به خواستگاریت میومدم
    دستم را پس میزند و به سمت طنابی که خیلی وقت است به پایین آمده میرود در همان حال میگوید:
    مریم_دیگه مهم نیست چون همه چیز تموم شده
    کش را باز میکند و به دور سعی دارد به دور خودش ببندد ،به سمتش میروم و خودم مشغول بستن کمر بندش میشوم ،میدانم از این کارم متعجب است. همان طور که مشغولم میپرسم
    _به نظرت بابات برای پنجشنبه عصر اجازه ی خواستگاری به من میده؟
    سرم را که بالا می آورم با صورت پر از تعجب و ناباورش رو به رو میشوم . زمزمه میکند چی محکم میگویم:خواستگاری
    لبخندش را نمی تواند پنهان کند .
    مریم_تو دیوانه ایی
    _آره مشکلی داری باهاش
    طناب را بالا میکشند در حال بالا رفتن میگوید:
    مریم_و اگه جواب من مثبت نبود؟
    با صدای بلند پاسخ میدهم:
    _باید باشه...نباشه مجبورت میکنم...اینبار از خواستنت دست بر نمیدارم
    قهقه ای میزند و با صدای بلند فریاد :
    _دوستت دارم دیوانه
    با تن صدای بیشتر از خودش میگویم:
    _من بیشتر
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره چهار:
    _ بیاید یه بازی کنیم ، تا وقت بگذره!
    بی توجه به حرف نازنین،کامی از سیگار گوشه لبم گرفتم و دودش را در هوای اطراف رهاکردم.
    مریم سرفه کرد و با ترش رویی خطاب به من گفت: اینجا به اندازه کافی هواش کم هست، سیگارت رو خاموش کن.
    بی تفاوت کامی دیگر از سیگار گرفتم و با تمسخر دست هایم را در هوا چرخاندم: هوا از این بیشتر؟ وسط جنگلیم انگار!
    بیژن با دستش روی شانه ام زد و با خنده گفت: ایول داداش، خیلی باحال بود!
    چشمان قهوه ای مریم، آکنده از خشم شد. صدای حرص زده اش، از میان دندان های کلید شده اش به گوش رسید: آقای بامزه! مثل اینکه یادتون رفته، چهار نفر آدم گنده ، افتادیم توی یه گودال سه متری!
    بعد هم با انگشت اشاره اش به ارتفاع نسبتا زیاد گودال اشاره کرد. توجهی به حرفش نکردم و با بیژن پرصدا قهقهه زدیم.با شنیدن صدای وحشت زده ی مریم، سرم مثل فنر بالا پرید.
    مریم_یا اباالفضل! اون چیه؟
    نگاهم، مات طنابی شد که از جایی در بیرون گودال آویزان بود.
    -- ای جون، کمکمونم رسید!
    سیگار را به کناری پرتاب کردم. بی توجه نسبت به صدای سرخوش بیژن، نازنینِ وحشت زده را نگریستم. نازنینی که به وضوح می لرزید. قدمی برداشتم و با احتیاط، الیاف طناب را لمس کردم.
    - عجیب نیست؟
    صداها گم شدند؛ در حد فاصل میان حلق و حنجره ها!
    بازدمم را با ضرب بیرون فرستادم و با هر دو دست، طناب را کشیدم. محکم بود و این، عجیب ترش میکرد.
    - میرم ببینم چه خبره.
    پایم را روی دیواره ی گودال گذاشتم و به کمک طناب شروع به بالا رفتن کردم. سخت بود، اما غیر ممکن، نه!
    دیگر فاصله ای نمانده بود که صدای بیژن در گوشم طنین انداز شد.
    -- بیام کمکت؟
    در حالی که نفس نفس میزدم، دستم را روی زمین بالای سرم گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و به سرعت خود را بالا کشیدم.
    طولی نکشید که نفس هایم کشدار شد و عضلاتم، منقبض. اما نه از سختی و نفس گیری راه، از حس گنگی عجیبی که در مغزم نشسته بود؛ انتهای طناب، روی زمین، رها بود!
    در کسری از ثانیه، طناب سر خورد و از کنار بدنم، به داخل گودال روانه شد. بلافاصله، لغزش سنگ را زیر پاهایم احساس کردم.
    صدای جیغ خفیفی که از ارتفاعی پایین تر در گوشم پیچید، ضربان قلبم را بالا برد. با این حال، دستم را به جایی بند کردم و خود را بالا کشیدم.
    بهت زده به جای خالی طناب نگریستم. چطور بدون اتصال به جایی دیگر وزن یک انسان را تحمل کرده بود؟ صدای جیغ مانند مریم، خدشه بر اعصابم انداخت.
    -- نزدیک بود بیفته!
    بلافاصله بیژن گفت.
    -- داداش طناب افتاد، حالا ما چجوری بیایم بیرون؟
    عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود. نگاهم را به سمت پایین روانه کردم.
    - میرم کمک بیارم.
    به سختی چشم از چشمان درشت شده ی بیژن گرفتم و برخاستم. باید ذهنم را از هرچه هست و نیست خالی میکردم. باید کمک می آوردم!
    نگاهم، از درختان عبوس سر به فلک کشیده بالا رفت و روی انتهایی ترین شاخه نشست. مستاصل فریاد کشیدم.
    - کمک!
    با صدای فریادم، باد تندی شروع به وزیدن کرد و همچون موجی از صوت، به طرفم شناور شد. از شدت فشار، پلک هایم روی هم افتادند.
    -- کمک!
    صدا در پیچ و خم تارهای صوتی ام پیچید. به سرعت چشم باز کردم. صدای زوزه ی چند گرگ بلند شد. انگار، کسی در دور دست ها، کمک میخواست.
    صدای برخورد شاخه های درختان، در صدای گرگ ها مخلوط شد. تارهای صوتی ام لرزیدند و صدایم، در انواع صداها، گم شد.
    - یکی کمک کنه!
    شروع به راه رفتن کردم. بوته ها سوت کشیدند. کسی تکرار کرد.
    -- یکی کمک کنه!
    انگار کسی سر به بازی گذاشته بود. بازی اش گرفته بود در این گیر و دار!
    کلافه و عصبی نگاهم را در اطراف به گردش در آوردم. این بار صدا از پشت سرم آمد.
    -- کمکم کنید... دوستام...
    تارهای صوتی ام ثابت و بی سر و صدا نشسته بودند. اما صدا، صدای خودم بود. پمپاژ قلبم، شدت گرفت. به سرعت برگشتم.
    -- دوستام... دوستامو کشتن... کمک کنین!
    نگاهم در آن دو گوی درخشان از اشک گره خورد. چشمانش مشکی بود و چهره اش، از خودم به خودم شبیه تر!
    قلبم از حرکت ایستاد. دستم کشیده شد. گنگ بودم. پشت سرش روانه شدم. مقابل گودالی ایستاد. من هم ایستادم. زار زد. من، تنها نگریستم.
    بغض به گلویم چنگ زد. دهانم گس شد. نگاهم ثابت شد، روی سرهای بی بدنی که در گودال گیر افتاده بودند.
    -- همش تقصیر توعه!
    نفسم بند رفت. صدای خودم از جایی به غیر از خودم در گوشم پیچید.
    -- تو کشتیشون، تو هم باید بمیری...
    کسی هلم داد. چشمانم تا آخرین حد گشاد شد و به اعماق گودال سقوط کردم. ناگهان، یک طرف صورتم سوخت. به سرعت چشم باز کردم و با دیدن چشمان متعجب بیژن، نفس عمیقی کشیدم.
    -- حالت خوبه؟
    بهت زده برگشتم و با دیدن نازنین و مریم، آره ی آرامی گفتم. با فکر آنکه همه چیز فکر و خیال بوده، شروع به بالا رفتن از طناب کردم و در همان حال گفتم.
    - میرم کمک بیارم.
    به بالای گودال که رسیدم، راه تنفسم بسته شد. شباهت به قدری بود که گویی خودم بالای گوال ایستاده بودم.
    -- تو اونارو کشتی...
    نگاه وحشت زده ام به طرف پایین روانه شد. باز هم همان سرهای قطع شده و سیلی از خون!
    -- این نفرین توعه، تا ابد تکرار میشه!
    تمام اجزای جنگل، زمزمه کردند.
    "تا ابد تکرار میشه"
    طناب سر خورد.
    "این نفرین توعه"
    و به درون گودال سقوط کردم.
    یک طرف گونه ام سوخت. وحشت زده چشم باز کردم. بیژن، بهت زده نالید.
    -- حالت خوبه؟
    یک نگاه به آن طناب کذایی انداختم. یک قدم عقب رفتم.
    - نه!
    سُر خوردم.
    - نه، خوب نیستم!
    روی زمین نشستم و سرم را میان دستام گرفتم. با صدای خش خش عجیبی که به گوش میرسید، سر بلند کردم. بیژن، در حال بالا رفتن از طناب بود. مغزم، شروع به فعالیت کرد. صداها زنده شدند.
    "این نفرین توعه"
    جایی در میان تارهای عصبی ام هشدار داد. تصاویر آن سرهای قطع شده، مقابل چشمانم نقش بستند.
    "تا ابد تکرار میشه"
    دستی به پوست گردنم کشیدم.
    نه! نباید تکرار میشد.
    نه! بیژن نباید میرفت.
    - نرو بیژن!
    از صدای فریادم، گلویم سوخت. اما، چه اهمیتی داشت وقتی سر در خطر بود؟ بیژن، در حالی که نفس نفس میزد، گفت.
    -- میرم کمک بیارم!

    متن شماره پنج:
    _ بیاید یه بازی کنیم ، تا وقت بگذره!
    بی توجه به حرف نازنین،کامی از سیگار گوشه لبم گرفتم و دودش را در هوای اطراف رهاکردم.
    مریم سرفه کرد و با ترش رویی خطاب به من گفت: اینجا به اندازه کافی هواش کم هست، سیگارت رو خاموش کن.
    بی تفاوت کامی دیگر از سیگار گرفتم و با تمسخر دست هایم را در هوا چرخاندم: هوا از این بیشتر؟ وسط جنگلیم انگار!
    بیژن با دستش روی شانه ام زد و با خنده گفت: ایول داداش، خیلی باحال بود!
    چشمان قهوه ای مریم، آکنده از خشم شد. صدای حرص زده اش، از میان دندان های کلید شده اش به گوش رسید: آقای بامزه! مثل اینکه یادتون رفته، چهار نفر آدم گنده ، افتادیم توی یه گودال سه متری!
    بعد هم با انگشت اشاره اش به ارتفاع نسبتا زیاد گودال اشاره کرد. توجهی به حرفش نکردم و با بیژن پرصدا قهقهه زدیم.با شنیدن صدای وحشت زده ی مریم، سرم مثل فنر بالا پرید.
    مریم_یا اباالفضل! اون چیه؟

    هیچ چیزی اون بالا نبود با اخم برگشتم سمت مریم و بدون حرف سیگارم رو محکم به زمین کوبیدم دیگه کلافه ام کرده بود.

    نازنین به عصبانیت فراوون به سمت مریم برگشت و گفت : شورش رو در اوردی مریم میشه یکم ساکت باشی؟ هردفه یه جوری میترسونی مارو .

    بیژن هم یه پوف بلند کشید و دوباره به نازنین خیره شد.

    هنوزم نگاهم سمت مریم بود انگاری اصلا حرف نازنین رو نشنیده و نگاهش به زمین بود هر لحظه چشماش گشاد تر میشد تا اینکه محکم سرشو بلند کرد و به سمت بالا نگاه کرد با این حرکتش منم سرمو بالا بردم وبه سایه عجیبی که زیر نور ماه مثل نسیم حرکت میکرد خیره شدم . چشام رو از سایه گرفتم و به چشمای مریم نگاه کردم چشماش شکل سایه میشد و حرکت میکرد .

    بیژن و نازنین هم به چشمای مریم نگاه میکردند .

    با ترس و تعجب مریم رو صدا کردم . که از طرف بالای چاله صدای بلندی جیغ کشید .

    هممون بالا رو نگا ه کردیم همون سایه رو دیوارای خاکی گودال می چرخید و میومد پایین و مدام یه صدایی از ناکجا اباد میگفت که "نـــه".

    سایه به کف گودال رسید و تبدیل به زن جوانی با صورتی بسیار زیبا شد، بلوز سورمه ای رنگ ساده با شلوار چسب سورمه ای تنش بود و موهای مشکی رنگش اطرفش ریخته شده بود .

    خنده با نازی کرد و مثل همون صدای قبلی گفت : مریم نه عزیزم "مامیسا" (به گمونم اسمه گله)

    همونطور که نگاش به سمت مریم بود دستش رو به سمت صورت مریم برد و نوازشش کرد : مامامیسای عزیزم تو نباید می امدی !

    مریم با بهت پرسید : کجا نباید میومدم ؟

    زن با غرش بلندی گفت : به دنیــــا!

    مریم ترسیده خودش رو جمع کرد و گفت : چرا اخه؟

    زن با خروش چشمانش شروع به گفتن کرد: تو نباید می آمدی به دنیا مامیسا !فریب زیبایی و کینه عمیق درون تو جهان ما ژیووزونا (موجود افسانه ای)ها را در بر می گیرد وتو نباید می امدی به جهان انسان ها! تـــــو به دنیای تمام موجودات نباید می امدی ! قدرتی که توداری لازمه وجود ما است و تو با وجود طلسم ات همه مارا به هلاکت و نابودی به فجیع ترین شیوه خواهی رساند!...

    متن شماره شش:
    _ بیاید یه بازی کنیم تا وقت بگذره!
    بی توجه به حرف نازنین ،کامی از سیگار گوشه لبم گرفتم و دودش را در هوای اطراف رهاکردم.
    مریم سرفه کرد و با ترش رویی خطاب به من گفت: اینجا به اندازه کافی هواش کم هست، سیگارت رو خاموش کن.
    بی تفاوت کامی دیگر از سیگار گرفتم و با تمسخر دست هایم را در هوا چرخاندم: هوا از این بیشتر؟ وسط جنگلیم انگار!
    بیژن با دستش روی شانه ام زد و با خنده گفت: ایول داداش، خیلی باحال بود!
    چشمان قهوه ای مریم، آکنده از خشم شد. صدای حرص زده اش، از میان دندان های کلید شده اش به گوش رسید: آقای بامزه! مثل اینکه یادتون رفته، چهار نفر آدم گنده ، افتادیم توی یه گودال سه متری!
    بعد هم با انگشت اشاره اش به ارتفاع نسبتا زیاد گودال اشاره کرد. توجهی به حرفش نکردم و با بیژن پرصدا قهقهه زدیم.با شنیدن صدای وحشت زده ی مریم، سرم مثل فنر بالا پرید.
    مریم_یا اباالفضل! اون چیه؟
    با انگشت لرزانش به جایی درمیان درختان اشاره میکند.ناخودآگاه سرم را درجهت انگشتش چرخاندم که سیگار را از دستم کشید و با لبخندی دندان نما زیرپایش له کرد.
    چشمان قهوه ایش از ذوق میدرخشید.قهقه زنان دستش را به کف دستان نازنین کوبید.
    با چشم قره ای تیز که نگاهش کردم لبخندش را جمع کرد؛نگاهش را بین درختان گرداند و گفت:
    باشه بابا! حالا چیشده انگار؟
    پاکت خالی از سیگارم را مچاله کردم.بیژن بالودگی دستش را دور شانه ام انداخت ، گوشی مشکی اش را جلو صورتم نگه داشت وگفت:بگو سیب!
    اخم کردم وسرم را پایین انداختم.هوا کم کم رو به سیاهی میرفت.دوربین فلش زد.چندین بار.با پخش شدن نور دوربین از چیزی که دیدم فریاد زنان عقب رفتم.قلبم محکم به قفسه سـ*ـینه ام میکوبید وسعی داشت خودش را از قفس استخوانیش آزاد کند.
    به شدت نفس نفس میزدم و بادستان عرق کرده ام پیراهن سفیدم را میفشردم.
    دستی شانه ام را فشرد و دوباره فریاد زدم.
    بیژن با تعجب نگاهم کرد.درچشمانش وحشت و تعجب به هم آمیخته بود.
    با صدای زیری زمزمه کرد:خوبی کارن؟!
    درحالی که سعی میکردم با نفس های عمیق خودم را آرام کنم،عرق سرد پیشانیم را پاک کردم.صحنه منحوسی که دیده بودم جلوی چشمانم جان گرفت: خون...اولش فقط تپه کوچیکی ازخونی غلیظ روی زمین بود...بعد یه بچه بدون صورت از توش درومد...انگشت های لاغر وشکل نگرفتشو توی خاک فرومیکرد وبه سمتم میومد.
    با انزجار صورتم را جمع کردم و دستم رامحکم و مضطرب میان موهای مشکیم کشیدم.
    هیچ کس چیزی نمیگفت. همه وحشت زده به من نگاه میکردند.
    پوزخندی روی لب های لرزان مریم شکل گرفت و منقطع گفت: فکر کردی خیلی زرنگی کارن؟با این چیزا نمیتونی مارو بترسونی!
    خشمی سرد وجودم را گرفت.فریاد کشیدم:
    شما اون چیزی که من دیدم رو ندیدین!
    گوشی بیژن را از دستان بهت زده اش بیرون کشیدم.میخواستم چراغ قوه گوشی را روشن کنم تا چیزی که دیده بودم رانشان آنها دهم.
    با دیدن عکس خودم که هنوز روی صفحه گوشی بود دستانم انگار دچار شدید ترین زلزله تاریخ شدند.
    نفس کشیدن یادم رفت. گوشی از دستم روی زمین افتاد.
    بقیه با تردید سرخم کردند.در نور ضعیف هم وحشت دویده درچهره اشان مشهود بود.
    مریم هراسان پنجه به صورت کشید و جیغ زد: وای خدا! این چیه؟!
    و نفس نفس زنان سعی کرد جلوی اشک هایش را بگیرد.
    بار دیگربه تصویر نگاه کردم و از ترس چشم بستم.
    پشت سرم را مهی غلیظ گرفته بود.از داخل مه دستانی لاغر بیرون زده بودند,پنجه هایی لاغر استخوانی که انگار از گور بر خواسته و به سمت ما دراز شده بودند.
    هوای اطرافم انگار چند درجه سرد تر شد.واقعیتی که تازه متوجهش شده بودم مثل پتکی نامرئی به سـ*ـینه ام خورد.همه جا ساکت شده بود!
    نه صدای نفس های منقطع بیژن می آمد نه جیغ های مریم.
    به سرعت پلک باز میکنم.هر سه نفرشان بهت زده به صفحه گوشی خیره شده اند.درنور کم گوشی چهره هایشان وهم آلود به نظر میرسد.حتی پلک هم نمزنند.فقط خیره به صفحه گوشی نگاه میکنند.
    میخواهم چیزی بگویم ولی از شکستن سکوت واهمه دارم. بار دیگر که تصویر رانگاه میکنم تازه متوجهش میشوم!
    نفسم در سـ*ـینه جا میماند.هوای اطرافم چند درجه سرد تر میشود و بدنم لرز میگیرد.
    مهی که آخرین بار در عکس بود انگار جلوتر آمده بود!
    متعجب پلک میزنم.ختما توهم است.سرم را از روی ناباوری به سرعت تکان میدهم.دهنم از وحشت خشک شده است.از ترس زیاد گریه ام میگیرد.
    دستانی که در مه بودند تکان میخوردند!
    پنجه های لاغر وچندش آورشان هوارا چنگ میزدند و جلو می آمدند.
    هرکاری میکردم نمیتوانستم خودم را کنترل کنم.باید کاری میکردم.دستانم یخ کرده بودند واز عرق لیز شده بودند.پای پیچ خورده ام از درد ذق ذق میکرد.اما نمیتوانستم دست روی دست بگذارم.از گودال تا ماشین راه زیادی نبود.فقط کافی بود از این گودال لعنتی خلاص شویم.
    میخوام بیژن را صدا کنم اما انگار لب هایم به هم دوخته شده.
    تمام سعیم را میکنم و زمزه میکنم: بیژن.
    با چشمهای گشاد شده به سمتم برمیگردد.چهره اش را وحشت خالص تشکیل داده.لب ها ودستهایش میلرزد.منقطع زمزمه میکند: حالا چیکار کنیم؟!
    سکوت نامرئی فضا گویی شکسته میشود.نازنین به سمتم میدود وسرش را در سـ*ـینه ام فرومیبرد.مثل بید در طوفان میلرزد.
    نازنین را از خودم فاصله میدهم و رو به بیژن میگویم: توقلاب بگیر من میرم بالا.
    درسکوت سر تکان میدهد.سعی میکنم با نگاه نکردن به صفحه گوشی لرزش بدنم را کنترل کنم.
    نیم نگاهی به نازنین می اندازم.بهت زده است و رنگش عین گچ پریده.با دیدن وحشت جا خوش کرده در نگاهش ضربان قلبم بالا میرود.بیژن قلاب میگیرد.تاپایم را روی دستش مکیگذارم نازنین جیغ میکشد.
    بیژن رهایم میکند و با پای مجروحم درست کنار گوشی زمین می افتم.
    پایم از درد جیغ میکشد.نازنین دچار تشنج میشود ودیوانه وار دور گودال میچرخد تا بالا برود.
    مه داخل گوشی حالا داشت از صفحه گوشی به بیرون ترواش میکرد.زمزمه هایی شوم در اطراف میپیچید.ترکیبی از صداهای مختلف.جیغ، خنده ،حرف زدن های نامفهوم.
    گوش هایم را میگیرم ولی انگار صدا از توی سرم می آید.فریاد میکشم تا می آیم عقب بروم پنجه ای پایم راچنگ میزند.
    از ترس بدنم سست میشود.با تمام توان سعی میکنم پایم را آزاد کنم که پنجه نوازش گونه روی ساق پایم حرکت میکند.با انزجار چهره در هم میکشم.بقیه انگار تازه به خودشان می ایند و با دستانی لرزان به عقبم میکشندکه ناخن های پنجه درون ساق پایم فرو می رود.خون بیرون میپاشد و از درد فریاد میزنم.حسی شوم و سرد مثل موجی منحوس در بدنم پخش میشودو بیحال میشوم.انگار که یک دفعه زیر آب رفته باشم.
    فشار ناخن ها درون ساق پایم بیشتر میشود,انگار چیزی میخواست خودش را به وسیله پایم بیرون بکشد.فریاد های نازنین انگار در فاصله ای بسیار دور به گوش میرسید:داره میاد بیرون!
    حالا زمزمه ها و پچ پچ ها را واضح میشنیدم:
    خون...قربانی...قربانیِ فرزند...
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره هفت:
    بیاید یه بازی کنیم ، تا وقت بگذره!
    بی توجه به حرف نازنین،کامی از سیگار گوشه لبم گرفتم و دودش را در هوای اطراف رهاکردم.
    مریم سرفه کرد و با ترش رویی خطاب به من گفت: اینجا به اندازه کافی هواش کم هست، سیگارت رو خاموش کن.
    بی تفاوت کامی دیگر از سیگار گرفتم و با تمسخر دست هایم را در هوا چرخاندم: هوا از این بیشتر؟ وسط جنگلیم انگار!
    بیژن با دستش روی شانه ام زد و با خنده گفت: ایول داداش، خیلی باحال بود!
    چشمان قهوه ای مریم، آکنده از خشم شد. صدای حرص زده اش، از میان دندان های کلید شده اش به گوش رسید: آقای بامزه! مثل اینکه یادتون رفته، چهار نفر آدم گنده ، افتادیم توی یه گودال سه متری!
    بعد هم با انگشت اشاره اش به ارتفاع نسبتا زیاد گودال اشاره کرد. توجهی به حرفش نکردم و با بیژن پرصدا قهقهه زدیم.با شنیدن صدای وحشت زده ی مریم، سرم مثل فنر بالا پرید.
    مریم_یا اباالفضل! اون چیه؟
    چشمام گرد شد از چیزی که میدیدم، دیوار گودال در حال سوراخ شدن بود.مثل دلری که دیوار رو سوراخ میکرد .
    _فو...فواد! اونجارو!
    با صدای لرزون بیژن سرمو به سمتی که گفت برگردوندم. سیگارمو سریع خاموش کردم . اون سمت گودال هم، دیوارش در حال سوراخ شدن بود. هممون خشک شده بودیم. نمیدونستیم چی در انتظارمونه! بعد 2 دقیقه انتظار نفس گیر، همه چیز متوقف شد! از دو طرف،یه فلز آهنی در حال بیرون اومدن بود. تا اینکه دو فلز به هم رسیدن و محکم با هم برخوردند! یک متر بالای سرمون دو فلز آهنی دراز بهم چسبیده بودند.پهنای هر فلز 3 سانتی میشد!
    _بچه ها! اینا چین؟ وای حتما این کارا از قبل یه نقشه بوده ..!
    به ذهن خودمم رسیده بود!اما نگفتم که بچه ها نترسن!
    _بیژن ساکت شو! چرا حرف الکی میزنی؟
    با نگاه عاقل اندرسفیح به سحر گفتم : سحر ، هر آدم احمقی میفهمه که این دمو دستگاه از قبل برنامه ریزی شدست!
    _عه ببینید داره یه چیزی از اینا، میاد بیرون!
    چشامو ریز کردم. سرمو نزدیک تر بردم. آه لعنتی!همینم کم داشتیم! در عرض 3 ثانیه یه روکش آهنی بالا سر مون کشیده شد! تازه استرس تو رگهام جاری شد. هوا در حال تاریک شدن بود. روی روکش آهنی سوراخ های ریزی بود. پوزخندی زدم. حداقل خوبه به ذهنشون رسید، روی روکش سوراخ درست کنند و ما از کمبود اکسیژن نمیریم!
    _چه غلطی کنیم حالا؟فواد تو یه چیزی بگو! کاش قلم پام میشکست و نمیوموم ت این خراب شده!
    صدای گریه مریم رو مخم بود !
    _آه مریم ساکت شو ، با گریه کردن تو ما از اینجا خلاص میشیم.؟
    صدای زوزه گرگ ها از دور شنیده میشد. نگاهمو وحشت زده به سمت پای زخمی سحر دوختم.
    _سحر سحر ! با توام. پات هنوز داره خون میاد؟
    صورت رنگ پریده شو به سمت پاش چرخوند
    _آره!
    دستمو محکم به پیشونیم زدم!
    _وای بوی خون، گرگ ها رو به این سمت میکشونه !
    صدای هین بچه ها بلند شد.
    _اما. ..
    دستمو به سمت روکش بردم.کمی به بالا فشارش دادم. حرکتی نکرد.
    _اگه اینا به اندازه کافی محکم و سفت باشه.، نمیتونن بیان پایین!
    صدای نفس عمیق بجه ها به گوشم رسید!صدای زوزه گرگ ها هر لحظه بلند تر میشد. انگاری داشتن به این سمت میومدن.دستمو رو بینیم گزاشتم و صدامو آوردم پایین :
    _بچه ها اومدن، هیچ صدایی از خودتون در نمیارین!تو مریم جیغت در نمیادا!
    مریم سرشو با ترس تکون داد و دستشو جلوی دهنش گزاشت تااز جیغ احتمالیش جلوگیری کنه!سحر سرشو به دیوار گودال تکیه داده بود و چشاشو بسته بود.نفسمو با حرص بیرون دادم.تو چه بد مخمصه ای گیر افتادیم.
    _اومدن!اومدن!
    _هیس!چه خبرته!عروس دیدی میگی اومدن اومدن !
    بعد دهنمو واس بیژن کج کردم!
    چهار تا گرگ دور گودال میچرخیدنو زوزه های نه چندان ارومی میکشیدن.یکی از گرگهایی که از نظر جثه از بقیه شون کوچیک تر بود پرید تو گودال! صدای جیغ خفیف مریم بلند شد!بیژن هم از ترسش سرشو پشت من قایم کرده بود .
    گرگ سرشو نزدیک روکش اهنی کرد و بو کشید. دست و پاهاشو چند بار محکم به روکش زد! همه نفس ها از ترس حبس شده بود.گرگ وقتی دید روکش به ضربه هاش نمیشکنه با جست از گودال پرید بیرون!حدود ۵ دقیقه بعد یکی یکی از اطراف گودال پراکنده شدن!
    - وای خدایا شکرت!داشتم زهره ترک میشدم.
    پوفی کشیدم و با صدای پر حرصی گفتم:
    -اه بیژن بیا بیرون! رفتن! خجالتم نمیکشه!
    بیژن در حالیکه سرشو از پشتم بیرون میاوردو با صداییی که پر از ترس بود گفت:
    -اها اگه خودتم میخواستن تیکه پارت کنن ، مثلِ ماست نگاشون میکردی و...
    -بسه بسه ! فعلا که اینجا گیر افتادیم.بخوابین تا فردا ببینیم چی میشه!
    بعد گفتن این حرف سرمو به دیوار گودال تکیه دادم و چشامو بستم .
    *****
    با صدای قدم های تند کسی چشامو سریع باز کردم.نگاهی به دورورم انداختم.بچه ها خواب بودند.سرمو به سمت بالا بردم.
    چشام گرد شد. هیچ روکشی نبود.بازم صدای قدم های تند کسی به گوشم رسید.
    -بچه ها بلند شید بلندشید! یه نفر اون بالاست!
    با شنیدن صدام چشاشون رو سریع باز کردند!
    -الان همگی مون میگیم "کمک" اوکی؟! سحر تو نمیخواد بگی باشه! راستی خونریزی پات قطع شد.
    -اره همون دیشب قطع شد خداروشکر .وگرنه الان تلف شده بودم.
    بعد خنده تلخی کرد.
    -خب بچه ها یک دو سه!
    -کــمکــ.....!
    کلمه "کمک" کامل از دهانمون خارج نشده بود که یه جسم کوچولویی پرید داخل گودال.
    -هیس !چه خبره.میخواین خبردارشن؟!
    چشمامون از صحنه روبه رو گرد شده بود.یه دختر ریزه میزه با چشای مشکی بادومی به ما نگاه میکرد.دستاشم دوطرف گودال گزاشته بود تا روی ما نیافته! لباساش شبیه لباسای گشت جنگل بود.
    -تو کی هستی دیگه!
    -مهم نیس من کیم!اگه زودتر از اینجا بیرون نیاین، فاتحتون خوندس !
    با عصبانیت گفتم:
    -نقشه تو بوده که ما اینجا گیر بیافتیم ؟!
    سرشو به طرفم چرخوند:
    -نخیر جناب ! قصه ش طولانیه.فعلا باید هر چه زودتر از اینجا بریم بیرون!
    مریم با لحنی که توش پر از تمسخر بود گفت:
    -ممنون از پیشنهادتون! بچه ها بلند شید از اینجا بریم بیرون!
    دختره پوفی کشید و گفت :
    -یکم جمع تر بشینید من بیام پایین!
    خودمو کمی کنار کشیدم که سریع پرید کنارم.خوبه ریزه میزس!
    -یکی از دوستام اون بالا منتظرمونه .اون مارو از اینجا میشکونه بیرون.باید هر چه سریع تر فرار کنید تا نفهمیدن!
    بعد زیر لب یه چیزی گفت که نفهمیدم.
    سرشو به سمت بالا برد:
    -ارمان ارمان کجایی!؟
    صدای قدم های کسی اومد وبعد جثه مردی بالای گودال نمایان شد.
    -زود باش فاطمه .دوربینا تا ۱۰ دقیقه دیگه روشن میشن!
    -اون طنابو بفرست پایین!
    مرد که اسمش ارمان بود به سمت راست خم شد صدای باز شدن زیپ کیف اومد .
    -بیا بگیرش!
    فاطمه سریع طنابو تو دستش گرفت :
    -زود باشین دیگه .طنابو بگیرین برین بالا!
    با صدای مشکوکی گفتم:
    - از روی چی حرفاتو باور کنیم!؟ تو اینجا ، از همه چیم خبر داری نکنه...
    با صدای محکمی حرفمو قطع کرد:
    - به نفعِ خودتونه بهم اعتماد کنید.شماها اگه اینجا بمومنین ،میشین موش ازمایشگاهی یه عده که با جون جوونایِ بدبخت بازی میکنن!
    بعد با بی تفاوتی که کاملا ظاهری بود ادامه داد:
    -باشه،نیاین،من خودم میرم!
    -نه نه باشه باشه بده اون طنابو به من!
    فاطمه نفس راحتی کشید،هنوز بهش مشکوک بودم اما چاره ای نداشتم فعلا باید بهش اطمینان میکردیم.بیژن و مریم به ترتیب از گودال خارج شدند. همین که خواستم طنابو بگیرم گفت:
    -من با این جثه ام ، این دوست شمارو نمیتونم بغـ*ـل کنم و از اون ورم یه دستم طناب باشه!دوستتم که جون نداره خودشو نگه داره.
    خودمو سمت سحر کشیدم.هنوزم رنگ پریده بود. خدا کنه پاش اسیب جدی ندیده باشه. دستمو دور کمرش حلقه کردم. دستمو محکم دور طناب پیچوندم.
    -ارمان دونفره ان. به اونا هم بگو کمکت کنه !
    اروم اروم به سمت بالا کشیده شدیم!
    بیژن سریع سحرو گرفت و روی زمین دراز کشش کرد . ارمانم از زیر بغلم گرفت و اورد بیرون. سریع طنابو وسه فاطمه انداخت پایین.بعد چند ثانیه اونم اومد بیرون.
    - قربان اونجان !دارن فرار میکنن!
    هممون با شنیدن صدای غریبه ای از دور وحشت زده به اون سمت نگاه کردیم.
    چند نفر با تفنگ شکاری در حال نزدیک شدن بود.
    -بگیردشون!نزارین فرار کنن!
    صدای ارمان به گوشم رسید:
    -پاشین دیگه! وقت نداریم الان میرسن!
    ارمان سریع به سمت سحر رفت و با یه حرکت رو پشتش انداختش.هممون به حولو ولا افتادیم.به سمت مخالف اون ادما دویدیم. صدای شلیک پی درپی بلند شد.
    یه دفعه با دیدن چند نفر که از روبه رومون اومدن خشک زده وایسادیم!
    -تو!
    با لبخند کریه و زشتش اومد جلوتر.
    - به به میبینم که تونستین از اونجا بیاین بیرون!افرین!
    رو کرد به بیژنکه داشت با حرص و عصبانیت نگاهش میکرد :
    - اره من ؟! توقع نداشتی منو اینجا ببینی ؟!
    بعد قهقه وحشتناکی سر داد .
    لعنتی ! همیشه ازش متنفر بودم. حس بدی به ادم منتقل میکرد.
    ناگها صدای ترسیده مریم بلند شد:
    -فرار کنین بچه ها!
    و خودش به سمت راست جنگل دوید
    - نه نرو دختره ی احمق!
    همزمان با صدای شلیک ، مریم افتاد زمین!
    چشام گرد شد ! سرمو به سمت ارمان چرخوندم که با تاسف و دلسوزی به مریم نگاه میکرد.
    - بهتره فکر فرار رو از سرتون بندازین بیرون!حالا هم راه بیافتین، که خیلی باهاتون کار دارم . مخصا با شما دوتا !
    و بعد انگشت اشارشو تهدید کنان به سمت فاطمه و ارمان تکون داد.
    هممون کنار هم راه افتادیم .فاطمه و ارمان یواشکی یه علامت های نامحسوسی رد و بدل میکردند. ارمان کنار گوشم گفت :
    -تا ۱۰ بشمر ! بعد دست بیژنو بگیر و فرار کنید .مام دوستتو میاریم!
    - چی میگی میخوای به کشتنمون بدی؟!
    توجهی به حرفم نکرد.که دیدم از جیبش یه دستگاه کوچولویی رو اورد بیرون . با بسم الله ی که گفت دکمه روشو فشار داد که یه دفعه صدای انفجار بلند شد .
    - بدوین ٫ از اون سمت برین .
    دست بیژنو گرفتم به سمتی که اشاره کرد دویدیم.
    صدای انفجار بعدی بلند شد .همه جارو پر از دود گرفته بود . اتیش هر لحظه بیشتر زبانه میکشید. منو بیژن فقط میدویدیم .تا اینکه ماشینمونو از دور کنار جاده پیدا کردیم.
    - فواد نگاه بالاخره نجات پیدا کردیم.
    لبخند کم جونی به حرف بیژن زدم . سریع وارد ماشین شدیم که سه نفر رو از دور دیدیم که در حال نزدیک شدن بودند.
    -بیژن در رو باز کن اومدن.
    خودمم به سمتشون رفتم. دست راست فاطمه تیرخورده بود.
    وارد ماشین شدند. خودمم پشت فرمون نشستم.ماشینو که روشن کردم....
    صدای انفجار اومد و بعد چیزی نفهمیدم !

    متن شماره هشت:
    - بیاید یه بازی کنیم ، تا وقت بگذره!
    بی توجه به حرف نازنین،کامی از سیگار گوشه لبم گرفتم و دودش را در هوای اطراف رهاکردم.
    مریم سرفه کرد و با ترش رویی خطاب به من گفت: اینجا به اندازه کافی هواش کم هست، سیگارت رو خاموش کن.
    بی تفاوت کامی دیگر از سیگار گرفتم و با تمسخر دست هایم را در هوا چرخاندم: هوا از این بیشتر؟ وسط جنگلیم انگار!
    بیژن با دستش روی شانه ام زد و با خنده گفت: ایول داداش، خیلی باحال بود!
    چشمان قهوه ای مریم، آکنده از خشم شد. صدای حرص زده اش، از میان دندان های کلید شده اش به گوش رسید: آقای بامزه! مثل اینکه یادتون رفته، چهار نفر آدم گنده ، افتادیم توی یه گودال سه متری!
    بعد هم با انگشت اشاره اش به ارتفاع نسبتا زیاد گودال اشاره کرد. توجهی به حرفش نکردم و با بیژن پرصدا قهقهه زدیم.با شنیدن صدای وحشت زده ی مریم، سرم مثل فنر بالا پرید.
    مریم: یا اباالفضل! اون چیه؟
    - چی؟
    رد نگاهش را دنبال کردم؛ با دیدن سیب سرخ معلق در هوا گیج گفتم:
    - سیب؟
    موضوع ترسناک نبود از نظرم ولی مریم با ترس دستش مقابل دهانش بود و نازنین گریان گفت:
    - جن اینجاست.
    امان از توهمات دخترها؛ برعکس انتظارم بیژن هم با ترسی که درصدایش آشکار بود زیرلب بسم اللهی گفت و وقتی سیب را همچنان رقصان دید بلند تر گفت:
    - مگه نمی گفتن بسم الله بگیم جن می ره؟
    من هم ترسیده بودم ولی نه آن قدر زیاد چون مثلا شما خودتان بگویید دیدن سیب ترس داشت؟ شاید اگر خود جن را می دیدم می ترسیدم ولی سیب...
    - بیژن کم چرت بگو. جن کجا بود؟ شاید یکی داره مسخره بازی می کنه، اصلا شاید طناب وصله بهش.
    نازنین با صدای مرتعشی از ترس با جیغ گفت:
    - به نظرت سیبه داره تمرین پرواز می کنه پس؟ کدوم طناب؟
    با صدای خنده ی مسـ*ـتانه ی دختری نازنین و مریم همزمان جیغ گوشخراشی کشیدند و بیژن یا خدایی گفت، ترسیده به بالا خیره شدم ولی چیزی نبود، همچنان سیب درهوا معلق بود و حالا حتی من هم به وجود جن اطمینان پیدا کرده بودم و ترس ذره ذره به وجودم حاکم می شد که نوری تابید، به اجبار چشم هایم را بستم.
    مریم: اینجا چه خبره؟
    نازنین با گریه: من می ترسم!
    - خفه شید یه لحظه ببینم چه خبره!
    ترسیده بودم؛ حتی شاید بیشتر از آنها ولی به قول مادرم تخس تر از آن بودم که به رویم بیاورم.
    نور که قطع شد چشم هایم را با عجله باز کردم و در جستجوی سیب شناور چشم گرداندم ولی این بار با حیرت حتی پلک زدن هم فراموشم شد.
    بیژن: من خوابم یا بیدار؟
    داختر با لبخند نمکینی پاسخ داد:
    - بیداری پسر زیبا.
    -ت...تو...
    به طرز احماقه ای نمی توانستم جمله ام را کامل کنم که با جیغ مجدد مریم نگاهم به آن طرف کشیده شد، نازنین بی هوش در آغوشش بود، با گریه گفت:
    - غش کرد.
    نا توان از تحمل وزن نازنین روی زمین نشست و بیژن عصبی روبه دختر گفت:
    - تو کی هستی؟
    چقدر دوست داشتم بگویم" ایول همینو می خواستم بگم" ولی برای اولین بار در زندگی زبانم یاری نمی کرد، چشم هایم در پی دیدن هرچه بیشتر زیبایی که ندیده بودم جستجو می کرد، موهای آبی دختر در هوا پشت سرش بلند شده بود و شناور بود و صورتش از بس سفید بود گویی می درخشید و درمیان آن سفیدی سیه چشمان درشتش درجور جلب توجه می کرد در میان انبود مزه های بلند و فرخورده.
    با صدای شادی گفت:
    - شما اومدید به جنگل من و ساعت هاست دارید منو به خنده می اندازید، من آلاام.
    بالاخره صدایم را بازیافتم:
    - تو جنی؟
    دوباره خندید و این بار مریم در حالی که سکسکه می کرد گفت:
    - خانم... دوستم غش کرده و حال...ش خوب نیست، تورو خدا ب...بزار ما بریم.
    آلا با لبخند گفت:
    - باید با من بازی کنید. برنده بشید می زارم برید.
    هرسه همزمان پرسیدیم:
    - بازی؟
    - آره بازی.
    مگر از این زیبایی می شد انتظار چیز بدی داشت؟
    کلافه گفتم:
    - هرکار می خوای زودبکن و مارو از اینجا بیار بیرون.
    بیژن ولی خشمگین گفت:
    - نه تو و نه بازیت برام مهم نیست؛ حال نازنین بده و می خوام از این جهنم برم بیرون!
    آه؛ ای داد! چرا زودتر از توجه های زیرزیرکی اش متوجه علاقه اش به نازنین نشدم؟ دست روی شانه اش گذاشتم و سعی کردم آرامش کنم ولی آلا با بدجنسی نیشخندی زد و به میانمان پرید:
    - دوسش داری؟ بین خودت و اون کدومو انتخاب می کنی؟
    مریم: منظورت چیه از این حرفا؟
    بازهم حرف دلم!
    آلا: می خوام با مقدمه چینی قوانین بازی رو یا دبدم.
    این شوخی بود؟ شاید هم کابوس! عصبی فریاد زدم:
    - تو چی هستی؟
    با مظلومیتی ظاهری ولی چشمانی پراز شیطنت و شرارت گفت:
    - من نوه ی شاه پریونم و هرکار بخوام می کنم، مگه نمی خواستید بازی کنید؟ حالاهم قراره بازی کنیم. ولی با قوانین من!
    و نگاه خیره اش را به نازنین دوخت.
    با مکث سرم به طرف نازنین در آغـ*ـوش مریم افتاد که همچو جن زده ها ناگهان از جا پرید.
    نازنین: هیع!
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره نه:
    _ بیاید یه بازی کنیم ، تا وقت بگذره!
    بی توجه به حرف نازنین،کامی از سیگار گوشه لبم گرفتم و دودش را در هوای اطراف رهاکردم.
    مریم سرفه کرد و با ترش رویی خطاب به من گفت: اینجا به اندازه کافی هواش کم هست، سیگارت رو خاموش کن.
    بی تفاوت کامی دیگر از سیگار گرفتم و با تمسخر دست هایم را در هوا چرخاندم: هوا از این بیشتر؟ وسط جنگلیم انگار!
    بیژن با دستش روی شانه ام زد و با خنده گفت: ایول داداش، خیلی باحال بود!
    چشمان قهوه ای مریم، آکنده از خشم شد. صدای حرص زده اش، از میان دندان های کلید شده اش به گوش رسید: آقای بامزه! مثل اینکه یادتون رفته، چهار نفر آدم گنده ، افتادیم توی یه گودال سه متری!
    بعد هم با انگشت اشاره اش به ارتفاع نسبتا زیاد گودال اشاره کرد. توجهی به حرفش نکردم و با بیژن پرصدا قهقهه زدیم.با شنیدن صدای وحشت زده ی مریم، سرم مثل فنر بالا پرید.
    مریم_یا اباالفضل! اون چیه؟
    سایه جسم تیره ای را میتوانستم ببینم. مثل شاخه های درختانی بود که در اثر باد جابجا می شدند. به سمت مریم برگشتم. مریم در حالی که دسته ای از موهای بلندش را دور انگشتش میپیچید با پیروزی به من و بیژن نگاه میکرد. نگاهش را از من گرفت و رو به نازنین ترسیده گفت:
    _ نمیشه زنگ بزنیم نیروی امداد یا...
    نازنین دستش را بلند کرد و با شتاب روی بازوی مریم فرود آورد.
    _ آخ!
    _ تا تو باشی از این شوخی ها نکنی. بعدش، چند بار بگم نمیشه؟!
    سیگارم را خاموش کردم. بی حوصله سرم را تکان دادم:
    _ کی میخوای بفهمی؟ لو میریم!
    سرم را از این بی حواسی های مریم بین دستهایم گرفتم و سعی کردم آرامشم را حفظ کنم. بیژن به تمسخر گفت:
    _ تو که انقدر خنگی چرا اومدی تو کار ما؟
    مریم پوزخندی زد و سرگرم کار با موبایلش شد.
    _ اونجارو!
    همه با صدای هیجان زده نازنین به سمت بالا برگشتیم. نوری مثل نور چراغ ماشین از بیرون گودال مشخص بود. بیژن با خوشحالی بالا پرید:
    _ کیوانه!
    نازنین ایستاد:
    _ بلاخره رسید.
    بلند شدم و لباس های خاکیم را پاک کردم.بیژن ساک ها را برداشت و منتظر به بالا نگاه کرد. مریم به بالا خیره شده بود و لبخندی کوچک به لب داشت، آرام لب هایش تکان خورد:
    _ اول من میرم!
    از این حرف بچگانه در دل خندیدم تا دوباره باعث دعوا نشوم، بقیه هم به مریم این اجازه دادند و اعتراضی نکردند.
    حالا همه بالا رفته بودند و الان نوبت من بود؛ وقتی پاهایم روی زمین رسید بدون توجه به اطرافم مچ دست هایم را ماساژ میدادم.
    _ وای کیوان! اگه نمیومدی معلوم نبود چی می شد.
    با نگاه کردن به اطرافم، حیرت زده چشمهایم را در حدقه چرخاندم. ماشین های پلیس آن جا را محاصره کرده بودند. نازنین و بیژن با دستهای دستبند زده و دهان بسته ترسیده به من نگاه میکردن. سربازی به سراغم آمد و قبل از اینکه متوجه شوم دستهایم را بست. در این بین چشمم به مریم افتاد موهای مشکی و موجدارش را به زیر شال آبی رنگش پنهان کرده بود. دست به سـ*ـینه با نفرت به من نگاه میکرد. اتفاق های اطرافم را نمی توانستم درک کنم. سرباز من را کشان کشان به سمت نازنین و بیژن برد. پوشش روی دهان هایشان را برداشتند و ما را وادار به زانو زدن روی زمین کردند.
    نازنین فریاد زد:
    _ مریم! تو از پشت به ما خنجر زدی؛ بی لیاقت!
    مریم با قدم های آهسته و آرام به سمت ما آمد و قبل از رسیدن سرش را به سمت مرد مو سفید ی برگرداند. آن مرد سرش را به نشانه تایید تکان و مریم راهش را ادامه داد، جلوی ما ایستاده بود و با خفت به ما نگاه می کرد:
    _ حالا این منم که باید بهت بخندم.
    میدانستم من را خطاب قرار می دهد. نیشخندی زدم.
    _ بهت نمیاد پلیس باشی؛ بچه!
    _ فعلا که شما حرفه ای ها اسیر دست این بچه شدین.
    نازنین شروع به گریه کرد:
    _ من تو رو دوست خودم میدونستم.
    مریم بدون توجه به نازنین گفت:
    _ در ضمن، من پلیس نیستم...
    به مردی که موهای سفید داشت نزدیک شد وبا افتخار رو به ما گفت:
    _ من دختر پلیسم!
    سرم را پایین گرفتم و زیر لب تمام ناسزا های عالم را نثار مریم کردم. او ما را بازی داده بود، یاد می گیرم برای برای کسی دلسوزی نکنم. مریم به ما گفته بود خانواده ای ندارد و برای اینکه بتواند از پس زندگی بر بیاید به گروه ما پیوسته بود.
    بیژن با آخرین امیدش رو به مریم گفت:
    _ ولی گروه ما خیلی گسترده تر از این حرفاس، رئیس چی؟ اونو میخوای چطوری گیر بندازی؟ دختر پلیس!
    مریم جلوی بیژن زانو زد:
    _ فکر کردی چی؟ وقتی تصمیم به فرار گرفتین و هر کدوم از یک راهی، من تمام اطلاعاتون رو کف دست بابام گذاشتم. نگران نباش، همین حالا که تو اینجا نشستی آقا رئیستم دستاش دستبند خورده.
    آهسته خطاب به مریم گفتم:
    _ بدترین چیز اینه که یک دوست بهت نارو بزنه!
    _ من هیچوقت دوست شما نبودم.
    نازنین در تلاش باز کردن دستهای در بندش را داشت:
    _ به بابات نمیاد بزاره دخترش بره میون خلافکارا.
    مرد مو سفید چند قدم نزدیک شد و رو به نازنین گفت:
    _ درسته، دخترم خودش خواست وارد جریان شما بشه، تا به قول خودش انتقام یه چیزایی رو ازتون بگیره.
    بعد به سمت سربازی اشاره کرد:
    _ دیگه بسه! ببرشون!
    به یاد اسلحه های داخل ساک افتادم. حمله آن ها به قدری برنامه ریزی شده و ناگهانی بود که هیچکدام از ما نتوانستیم به فکر دفاع از خود بیفتیم و فرار کنیم. اگر نه تا حالا به بقیه ملحق شده بودیم.
    سرباز ها به سمت ما آمدند ، زیر بازویم را گرفتند و به سمت ماشین ها کشیدند. برای صدمین بار به خودم لعنت فرستادم که چرا به مریم که تازه وارد بود اعتماد کردم و چرا برنامه بهتری نریختم. قبل از اینکه من را سوار ماشین کنند به عقب برگشتم. مریم را دیدم که حالا با چند دقیقه پیش تفاوت کرده بود. معصومیت داخل چشمهایش برگشته بود و طوری به من نگاه می کرد که میخواست مانع رفتنم شود. این چهره آشنا و جدید مریم خاطرات چند سال پیش را بازگو میکرد. دوباره تبدیل به یک دختر ساده شده بود؛ همان دختری که با وقاحت تمام دلش را شکسته بودم.

    متن شماره ده:
    _ بیاید یه بازی کنیم ، تا وقت بگذره!
    بی توجه به حرف نازنین،کامی از سیگار گوشه لبم گرفتم و دودش را در هوای اطراف رهاکردم.
    مریم سرفه کرد و با ترش رویی خطاب به من گفت: اینجا به اندازه کافی هواش کم هست، سیگارت رو خاموش کن.
    بی تفاوت کامی دیگر از سیگار گرفتم و با تمسخر دست هایم را در هوا چرخاندم: هوا از این بیشتر؟ وسط جنگلیم انگار!
    بیژن با دستش روی شانه ام زد و با خنده گفت: ایول داداش، خیلی باحال بود!
    چشمان قهوه ای مریم، آکنده از خشم شد. صدای حرص زده اش، از میان دندان های کلید شده اش به گوش رسید: آقای بامزه! مثل اینکه یادتون رفته، چهار نفر آدم گنده ، افتادیم توی یه گودال سه متری!
    بعد هم با انگشت اشاره اش به ارتفاع نسبتا زیاد گودال اشاره کرد. توجهی به حرفش نکردم و با بیژن پرصدا قهقهه زدیم.با شنیدن صدای وحشت زده ی مریم، سرم مثل فنر بالا پرید.
    مریم_یا اباالفضل! اون چیه؟

    _چی چیه؟!

    نگاه وحشت زده مریم را دنبال کردم.. هوا تاریک بود و من مات و مبهوت به دو گوی چشم کهربایی بالای سرم خیره شرم...

    صدای جیغ نازنین بلند شد : مهراد ! مراقب باش !

    توی شوک بودم... هیچی جز اون تو جفت چشم براق نمی دیدم... بی شک این چشما متعلق به یه انسان نبود..

    سیگارم رو پرت کردم زیر پام و چسبیدم به دیواره کاه گلی..

    صدای قهقهه وحشتناکی بلند شد...

    چشمامو با ترس بستم...

    صدای جیغ بچه ها تو مغزم سوت می کشید....

    بیژن_ نازنین اگه بمیریم می کشمت!!

    کاش هیچوقت پامو تو این جنگل نمی زاشتم!

    همش تقصیره نازنین بود !

    با اون پروژه پژوهشی مسخره اش!!

    دختره خیره سر ! کار دست همه مون داد !

    مثله برق گرفته ها از جا پریدم با حسه لیز خوردن مایه گرمی روی پیشونیم دستم رو روی پیشونیم کشیدم...

    دستم رو جلوی چشمم گرفتم ولی اونقدر تاریک بود که هیچی نمی دیدم...

    بوی خون توی بینیم پیچید..

    عوقم گرفت.

    از بوی خون حالم بهم می خورد.

    سرم رو بالا کردم که یهو به یه هاله سفید سـ*ـینه به سـ*ـینه شدم...

    نه !

    سفید نبود!

    یه هاله روشن... که یه قطره خون به شکل اشک از گردنش روی پیشونیم کشیده شده بود و چشم های کهرباییش تو ذوقم زد

    صدای جیغ مریم بلند شد : مهراد بیا عقب!

    این دختر چقدر جیغ جیغوئه!

    از ترس داشتم قبض روح می شدم ولی دلیل نمی شد جیغ و داد کنم!

    قدمی به عقب برداشتم صدای قهقهه شدید تر شد . ولی اینبار از بالای گودال!

    سرم رو بلند کردم و مات به شبح هایی که دور گودال رو دوره کرده بودن خیره شدم...

    خوابم یا بیدار؟؟!!!

    نازنین گریه می کرد... اگه بلایی سرمون میومد چی می خواست به تیم پژوهشی دانشکده بگه ؟!

    سرم به دوران افتاده بود ...

    به زمین چنگ زدم و سنگ ریزه کوچکی رو توی مشتم فشردم.. سنگ رو به سمته شبح های بالای گودال پرتاب کردم...

    سنگ به اولین شبح از سمت راست برخورد کرد...

    به سمتم برگشت..

    صدای داد بیژن بلند شد : لعنتی تنت می خواره؟!!! داری عصبی شون می کنی ؟!!!

    شبح عصبی شده از دیواره آویزون شد.. دخترا شروع به جیغ زدن کردن...

    صدای مش سلیمون تو گوشم زنگ زد : این جنگل جای خطر ناکیه! داستان های زیادی برای ارواح خبیث اینجا نقل شده! حواستون باشع! اگه چیزی دیدید با صدای بلند داد بزنید ... فقط داد بزنید!! و اِلا به ضرر خودتونه!

    رو به بچه ها کردم : داد بزنید ! داد بزنید !

    مریم با غیظ بینیش رو بالا کشید : خل شدی ؟! از صبح داد زدیم ولی هیچی به هیچی ! الان می خواد چی بشه به نظرت نصفه شبی ؟!

    - داد بزن ! داد !

    خودمم شروع کردم به داد زدن : کمک ! ما اینجا گیر افتادیم ! کمک ! کمک !


    *****


    غلطی روی حصیر نازک زدم و به ستاره ها خیره شدم.. چه شب آرامش بخشیه!

    صدای پارس مارسه بلند شد !

    دستی روی کرک های نرمش کشیدم : آروم باش پسر ! اینجا امن و امانه!

    لبخند کمرنگی زدم و چشمامو بستم ...

    طولی نکشید که بازم صدای پارسش بلند شد !!

    عصبی شدم : مارسه تمومش کن! همسایه ها رو بیدار کردی !

    قلاده رو دور دستم محکم کرد و دوباره چشمامو بستم...

    قلاده دور دستم کشیده شد ..

    توی جام سیخ شدم : هان ؟ چیه ؟ چی می خوای بگی ؟

    روی دو پا بلند شد و به ورودی جنگل اشاره کرد ..

    - ببینم پسر ! اگه بهت دفاور بدم بی خیال می شی ؟!

    پارس کردم و با سرعت به طرف ورودی دوید ...

    کلافه دستی لای موهام کشیدم ...

    از جا بلند شدم و به دنبالش به راه افتادم ... یعنی چی می خواد بگه ؟!!!


    ********


    انگشتاس زبرش روی پوست گردنم کشیده می شد و ناخن های بلندش پوستم رو می خراشید..

    جای خراش ها روی گردنم می سوخت..

    همچنان کمک می خواستیم.

    از تشنگی در حال تلف شدن بودیم...

    چشمامو بسته بودم...

    اگه نمی بستم تا آخر عمرم این صحنه ها کابوسم می شد !

    - کمک ! کمک مون کنید !

    صدای پارس سگی بلند شد ...

    لبهای ترک خورده ام رو با زبون تر کردم و دیگه چیزی نفهمیدم !!


    *******


    با حس نم خیسی صورتم لای پلکم رو باز کردم و ناله کردم...

    لیوان آب بین لب هام قرار گرفت ... دو دستی لیوان رو چسبیدم و با میـ*ـل شروع به خوردن کردم...

    چشمامو آروم باز کردم...

    باورم نمی شد!

    با دیدن صورت مش سلیمون گل از گلم شکفت خواستم دهن باز کنم ولی انگار گلوم خراش برداشته بود ... گلوم سوخت...!

    مش سلیمون دست روی قفسه سـ*ـینه ام گذاشت : بخواب پسرم.. تو باید استراحت کنی!

    _م..ن..ا..ین...جا..چی..

    _خدا یارتون بود که یه نفر تو گودال پیداتون کرد ! و اِلا الان معلوم نبود در چه حالی بودید!

    _ب..چه..ها...کجا..ن

    _نگران نباش! همه شون خوبن! شما خیلی خوش شانسید!

    _ا..و..ن ..ک..ی..

    گلوم سوخت.. سرفه خشنی کردمو به بالشت تکیه دادم...

    _یه آقایی بود ... اهالی ده رو خبر کرد ... گردنت بدجور زخمی شده بود! رسوندیمت درمانگاه... ۷۲ ساعت بیهوش بودی!

    اشکم سرازیر شد...

    -ا..و...ن...آ...ق...ا...ک...جا..

    دستش رو درون جیبش فرو کرد : هر چقدر پرسیدیم اسمشو نگفت! فقط گفت که با پارس سگش پیداتون کرده! خیلی مودب بود...اینم برات گذاشت ...

    پاکت کوچکی رو به سمتم گرفت :


    پاکت رو ازش گرفتم و درش رو باز کرد...


    سلام رفیق!

    بعد اینهمه سال انتظار نداشتم تو چنین شرایطی ببینمت ! امیدوارم زودتر حالت خوب بشه ..

    می دونم که من و نشناختی!

    من همونی هستم که تو شانگهای کمکم کردی تا کیفم رو از دزد فرودگاه پس بگیرم !

    تو به من دار و ندارم رو برگردوندی!

    حالا هم نوبت من بود که جبران کنم!

    با آرزوی سلامتی و موفقیت برای تو...


    #رهگذر


    اشک توی چشم هام حلقه زد و پاکت رو تا کردم ....

    رو به مش سلیمون کردم : نگفت کجا میره؟!

    _نه ... فقط برات آرزوی سلامتی کرد...

    قطره اشک سمجم رو لجوجانه پاک کردم...

    انگار دست تقدیر من رو به اون گودال کشوند!

    تا بهم بفهمونه مردونگی و معرفت هنوز هم هست و نفس میکشه!

    تا من بفهمم... میشه خوب بود... و خوبی دید!

    درسته! اون گودال شبح نبود!

    گودالی بود که من از روی نقض فنی تفکراتم ساخته بودم! اون شبح من بودم! من در سیرت بدی!

    و اون گودال... گوداله مردونگی!
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره یازده:
    _ بیاید یه بازی کنیم ، تا وقت بگذره!
    بی توجه به حرف نازنین،کامی از سیگار گوشه لبم گرفتم و دودش را در هوای اطراف رهاکردم.
    مریم سرفه کرد و با ترش رویی خطاب به من گفت: اینجا به اندازه کافی هواش کم هست، سیگارت رو خاموش کن.
    بی تفاوت کامی دیگر از سیگار گرفتم و با تمسخر دست هایم را در هوا چرخاندم: هوا از این بیشتر؟ وسط جنگلیم انگار!
    بیژن با دستش روی شانه ام زد و با خنده گفت: ایول داداش، خیلی باحال بود!
    چشمان قهوه ای مریم، آکنده از خشم شد. صدای حرص زده اش، از میان دندان های کلید شده اش به گوش رسید: آقای بامزه! مثل اینکه یادتون رفته، چهار نفر آدم گنده ، افتادیم توی یه گودال سه متری!
    بعد هم با انگشت اشاره اش به ارتفاع نسبتا زیاد گودال اشاره کرد. توجهی به حرفش نکردم و با بیژن پرصدا قهقهه زدیم.با شنیدن صدای وحشت زده ی مریم، سرم مثل فنر بالا پرید.
    مریم_یا اباالفضل! اون چیه؟
    نازنین با وحشتی که از صدایش مشخص بود و بعد قورت دادن اب دهانش که خیلی پر سر و صدا بود گفت : ن...نن..نمیدونمم
    کم کم خودم هم داشتم نگران میشدم به بیژن خیره شدم اضطراب و استرس در چهره اش بیداد میکرد اما به قول خودش (( جلوی زن جماعت نباید کم اورد ))
    تصمیم گرفتم خودم دست به کاری بزنم
    اخرین کام از سیگار را گرفتم و سیگار را به گوشه ای از گودال پرت کردم
    _ بیژن گوشیتو بده
    _ گوشیمو میخوای چیکار داداش ؟
    _ بده بهت میگم
    گوشی را گرفتم همیشه فکر میکردم چقدر خوب که چراغ قوه اختراع شده
    چراغ را بالا گرفتم
    مریم جیغی بنفش زد و پشت نازنین از ترس پنهان شد
    _ چیزی نیست که
    از همان پشت فریاد زد : یعنی چی چیزی نیست خودم دیدمش
    _ خب چی دیدی ؟
    به ارامی سرش را بیرون اورد : مث ... مث ... مثل ی خرس بود
    نگاهم به بیژن خورد که به زور خود را کنترل میکرد تا از ترس فریاد نزند
    او همیشه همین گونه بود
    _ خیالاتی شدی
    و اینبار نازنین بود که جیغ بنفش طولانی زد
    _ او...اون.....اونجارو
    برگشتم و دوباره به بالای سرم خیره شدم
    بیژن داد زد : خرس
    صورتش را میدیدم صورت مرد چاق و چله که با طنابی برای کمک اماده بود
    طناب را انداخت و من را بالا کشید و بعد از من به ترتیب بقیه را
    _ اقا بیژن ایشون خرس مهربون بود همون که عاشق عسله نترس تورو نمیخوره

    متن شماره دوازده:
    بی توجه به حرف نازنین،کامی از سیگار گوشه لبم گرفتم و دودش را در هوای اطراف رهاکردم.
    مریم سرفه کرد و با ترش رویی خطاب به من گفت: اینجا به اندازه کافی هواش کم هست، سیگارت رو خاموش کن.
    بی تفاوت کامی دیگر از سیگار گرفتم و با تمسخر دست هایم را در هوا چرخاندم: هوا از این بیشتر؟ وسط جنگلیم انگار!
    بیژن با دستش روی شانه ام زد و با خنده گفت: ایول داداش، خیلی باحال بود!
    چشمان قهوه ای مریم، آکنده از خشم شد. صدای حرص زده اش، از میان دندان های کلید شده اش به گوش رسید: آقای بامزه! مثل اینکه یادتون رفته، چهار نفر آدم گنده ، افتادیم توی یه گودال سه متری!
    بعد هم با انگشت اشاره اش به ارتفاع نسبتا زیاد گودال اشاره کرد. توجهی به حرفش نکردم و با بیژن پرصدا قهقهه زدیم.با شنیدن صدای وحشت زده ی مریم، سرم مثل فنر بالا پرید.
    مریم_یا اباالفضل! اون چیه؟
    با اشاره ی مریم وحشت زده، همگی به بالا نگاه کردیم.
    وای خدای من! نه...نه این امکان ندارد! خودش بود! دقیقاً خودش بود! همان بشقاب پرنده ی آبی رنگ با چراغ های قرمز و سفید. همانی که ماه هاست در میان خواب های آشفته ام می دیدم! صدای جیغ دختر ها، به آسمان رفته بود. بیژن، با صدای وحشت زده اش در گوش من زمزمه کرد: م‌م‌م‌م‌میثم! این چیه؟ تورو خدا بگو این چیه؟ میثم!
    دردی در دست راستم حس کردم، ولی اعتنایی نکردم. ناگهان، بدنه ی آن چیز پرنده، باز و نور سبز رنگی، از آن خارج شد. نوری که مرا احاطه کرد. حس کردم که از زمین فاصله دارم.آن نور سبز رنگ، یا شاید آن بشقاب پرنده، مرا به سمت خود می کشید! نه! خدایا نه! خواب من دارد به حقیقت تبدیل می شود! بیژن، دستانم را گرفته و بود و دختر ها، پاهایم را. قطره قطره اشک از چشمان مریم بر گونه اش فرود می آمدند. نازنین با دریای چشمانش، التماسم می کرد. بیژن همواره زمزمه می کرد: تو ميتونی داداش! مقاومت کن!
    با غم به تلاش بیهوده شان نگاه می کردم. کسی چه داند، شاید دیگر نتوانم آن ها را ببینم. سر انجام، تسلیم نور سبز رنگ شدند و دست و پایم را ول کردند. من و آن سیگاری که دستم را سوزاند، به استقبال بشقاب پرنده رفتیم.
    وارد که شدیم، صدای بسته شدن درب بشقاب پرنده و اوج گرفتنش را شنیدم. با حس چیزی نرم بر روی دستانم، چشمانم را باز کردم. آه خدای من! چه می بینم! دو موجود لاغر، کوتوله و زرد رنگ، بدون دماغ و دهان، با چشمان سیاه تر از قیر و درخشانتر از ماه! چشمان شان سفیدی نداشت! سیاه سیاه بود. یکی دست راستم را گرفت و دیگری دست چپم را. تقلا می کردم و داد می زدم: عوضی ها! ولم کنید از جونم چی می خواید!
    ولی مثل اینکه، بر خلاف جسم لاغرشان، زورشان از نگهبان رئیس جمهور هم بیشتر بود! سمت راستی با صدای ربات مانند، چیز هایی می گفت که درکشان برای من دشوار بود. این چه زبانی بود؟ اصلاً بدون دهان هم می شد حرف زد؟ وقتی دید گوش نمی دهم، انگشتان گوشتی و سردش را روی پیشانی ام گذاشت. ناگهان، دردی شدید حس کردم و به دنیای بی خبری رهسپار شدم...

    متن شماره سیزده:

    _ بیاید یه بازی کنیم ، تا وقت بگذره!

    بی توجه به حرف نازنین،کامی از سیگار گوشه لبم گرفتم و دودش را در هوای اطراف رها کردم.

    مریم سرفه کرد و با ترش رویی خطاب به من گفت: اینجا به اندازه کافی هواش کم هست، سیگارت رو خاموش کن.

    بی تفاوت کامی دیگر از سیگار گرفتم و با تمسخر دست هایم را در هوا چرخاندم: هوا از این بیشتر؟ وسط جنگلیم انگار!

    بیژن با دستش روی شانه ام زد و با خنده گفت: ایول داداش، خیلی باحال بود!

    چشمان قهوه ای مریم، آکنده از خشم شد. صدای حرص زده اش، از میان دندان های کلید شده اش به گوش رسید: آقای بامزه! مثل اینکه یادتون رفته، چهار نفر آدم گنده ، افتادیم توی یه گودال سه متری!

    بعد هم با انگشت اشاره اش به ارتفاع نسبتا زیاد گودال اشاره کرد. توجهی به حرفش نکردم و با بیژن پرصدا قهقهه زدیم.با شنیدن صدای وحشت زده ی مریم، سرم مثل فنر بالا پرید.

    مریم_یا اباالفضل! اون چیه؟

    به پشت سرم نگاه کردم . به دلیل نور کم چیزی ندیدم .

    گفتم :

    _ من چیزی نمیبینم !

    مریم با صدای ترسیده گفت :

    مریم _ آخه تو کوری . مار به اون گندگی رو نمیبینی ؟!

    جلو رفتم تا ببینم چیه که نازنین جیغ کشید . با تشر گفتم :

    من _ نازنین ساکت شو .

    با شنیدن حرفم کاملا ساکت شد .

    جلو تر رفتم که ، یهو صدای خنده بیژن مانع حرکتم شد .

    من _ چی خنده داره ؟

    پیژن _ قیافه تو .

    با زدن این حرف مریم و نازنین که جلوی خندشون رو گرفته بودن ترکیدن .

    عصبی شدم خواستم سمتشون حمله ور شم که بیژن جلوم رو گرفت و گفت :

    بیژن _ بابا شوخی کردیم ، اصلا شیکر خوردیم خوبه ؟

    با صدای عصبی گفتم :

    من _ به جای اینکه دنبال راه حل باشید ؛ دارید میزان ترس منو میسنجید ؟؟

    سیگار دیگه ای رو گوشه لبم گذاشتم و با فندک روشن کردم ؛ مریم هی چشم غره میرفت ولی این چشم غره ها روی من اثر نداره .

    داشتم به چند شاعت پیش فکر میکرد .

    از اول هم نباید این شرط مسخره رو قبول میکرد .


    “ سه ساعت قبل “


    مهراداد با صدایی که توش خوشحالی موج میزد گفت :

    مهرداد _ ایول مابردیم ، مابردیم .


    بچه ها ناراحت شدن ولی من سعی کردم خودمو معمولی نشون بدم و گفتم :

    من _ شرط چیه ؟؟

    هدیه گفت :

    هدیه _ چطوره برای یک ربع جوراب بیژن رو بگیرید جلو دماغاتون ؟

    بیژن _ حالا چرا جوراب من بد بخت ؟

    هدیه _ آخه بوش خیلی خوبه .

    بیژن _ هه هه هه خندیدم .

    هدیه _ منم نگفتم که ....

    مریم پرید وسط حرفشو گفت :

    مریم _ حاضرم دو شب تو جنگل بخوابم ولی جوراب این .... اصلا فکرشم نکنید .

    نازنینم سرشو تکون داد یعنی با حرف مریم موافقه .

    خواستم یه چیز بگم که مهرداد گفت :

    مهرداد _ آقا من فهمیدم ؟

    منتظر نگاهش کردیم که گفت :

    مهرداد _ باید برید تو جنگل .

    با شنیدن حرفش اولین نفر ، اعتراض کردم .

    من _ اصلا فکرشم نکن .

    علی که تا الان فقط نظاره گر بود گفت :

    علی _ آراد تو الان داری میزنی زیر قولت !؟

    من _ من هیچ وقت زیر قولم نمیزنم ، خودتم میدونی .

    علی _ پس حله امشب میرید تو جنگل تا فردا صبح اونجا می مانید .

    مریم گفت :

    مریم _ بله ای بزرگ مهر ، ما تا طلوع خورشید تابان آنجا خواهیم ماند .


    " حال "


    سرمو به دو طرف تکون دادم و به بچه ها نگاه کردم .

    نازنین یه گوشه نشسته بود و بیژن و مریم رو نگاه میکرد .

    بیژن روی زمین وایساده بود و مریم روی شونه هاش اصلا باورم نمیشد . این همه نیرو از کجا اورده بود ؟!

    مریم دستش به بالای گودال میرسید .

    بیژن با صدایی که مشخص بود خَستَس گفت :

    بیژن _ مریم من دیگه نمیتونم ... بیا پایین ..الان

    سریع اومد پایین و مریم پرید رو زمین .

    نازنین رفت سمت مریم و گفت :

    نازنین _ خوبی مرمر ؟؟

    مریم با صدایی پر بغض گفت :

    مریم : نه ، حس میکنم ..... پام .... فکر کنم در رفته .

    نتونست جلوی خودشو بگیره و بلند گریه کرد .

    سیگار رو با پام خواموش کردم و رفتم سمتش .

    با دستم شونه هاشو گرفتمو گفتم :

    من _ کجات درد میکنه ؟؟

    با صدای آروم گفت :

    مریم_ پاهام .

    خواستم پاشو تو دستم بگیرم که با دستش دستم رو عقب زد

    با تشر گفتم :

    من _ دختر جون بزار کارمو کنم .

    یهو بیژن گفت :

    بیژن _ آخـــــخ

    دخترا سریع برگشتن سمت بیژن منم از موقعیت استفاده کردمو پای مریم انداختم سر جاش .

    مریم با صدای بلند داد زد و زیر لب غر غر میکرد .

    منم به لبخند دختر کش زدمو رفتم سمت بیژن .

    دستمو قلاب کردمو گفتم :

    من _ بیژن بپر بالا .

    بیژن _چرا داداش ؟؟

    چپ چپ نگاهش کردم که گفت :

    بیژن _اوه ببخشید عشقم .

    بهش چشم غره رفتم که حساب کار دستش اومد . پرید روی دستم . چقدرم سنگین بودم .گفتم :

    من _ با شماره سه من بپر باشه .

    بیژن فقط سرشو تکون داد و شروع کردم به شمردن . 1، 2 ، 3

    پرید و تونست خودشو بالا بکشه .

    گفتم :

    من _ بیژن برو بچه ها رو بیار . زود

    به خودم لعنت فرستادم که چرا موبایلامون رو نیاوردیم .

    هوا سرد بود ماهم توی یه ذره جا گیر افتادیم . چندتا حرفم نثار بیژن کردم پسره سر به هوا اگه اون جلو پاشو دیده بود ما الان اینجا نبودیم .

    بعد یک ساعت بیژن و بچه ها رسیدن .

    مهرداد گفت :

    مهرداد _ اینو بگیرید .

    آروم و با احتیاط نردبون رو پایین فرستادن .

    اول از همه مریم بالا رفت ، بعدش نازنین و بعد من .

    دلم میخواست مهرداد رو خفه کنم . سمتش حمله ور شدم که علی و بیژن سفت منو گرفتن .

    باصدایی که دورگه شده بود داد زدمو گفتم :

    من _ همش تقصیره توئه با این شرط مسخرت ....

    به پای مریم اشاره کردمو ادامه دادم:

    من _ وای به حالت اگه بلایی سرش اومده باشه .

    خواست چیزی بگه که بیژن دستشو گذاشت رو دهنش . یعنی ساکت باش و حرفی نزن وگرنه خونت حلاله .

    سوار ماشین شدیم و در عرض یک ربع رسیدیم به خونه .

    مریم یه مقدار پاش ورم داشت که این کاملا طبیعی بود . بعد از چک کردن پاش رفتم حموم ، بدنم حسابی کوفته بود و به آب گرم نیاز داشتم .

    با حوله نشستم روی تختم . انگشتای دستم حسابی درد میکرد . چشمامو بستم و سعی کردم ذهنم رو خالی کنم که نوری به چشمم خورد . دستمو گرفتم نور و چشمام رو باز کردم . آفتاب بود که تازه طلوع کرده بود .

    هه . کم خوابی بهم فشار آورده بود . بعد از پوشیدن لباسم خزیدم روی تخت و خوابم برد .


    با صدای بیژن چشمام رو باز کردم .

    بیژن _ هی آراد چقدر میخوابی ؟؟

    من _ مگه ساعت چنده ؟؟

    بیژن _ شُستم روبنده .

    بعد این حرف خودش شروع کرد به خندیدن

    من _برو بیژن ، بابت گند دیشبت همه بدنم کوفتس .

    بیژن _کدوم گند پاشو ببینم ساعت هفته شبه نه هفت عصره !

    من _ یعنی من از دیشب خوابم ؟؟

    بیژن _ من نمیفهمم چی میگی ؟! پاشو میخوایم بازی کنیم .

    مثل فنر از جا پریدم و گفتم :

    من _ امروز چند شنبه س ؟؟

    بیژن _ چرا چرت و پرت میگی آراد ؟ امروز چهارشنبه س 29/06/1396

    من _مگه ما دیشب تو جنگل نبودیم ؟ تو چاه ؟ پای در رفته بود مریم ؟ الان کجاس ؟؟ باید چکش کنم .

    بیژن _ توهم زدی ؟ جنگل ! پای مریم در رفته بیخیال . نکنه دوربین مخفیه ؟؟

    بی اعصاب از رو تخت بلند شدم و رفتم پایین . بچه ها داشتن به دو گروه تقسیم می شدن .

    مهرداد گفت :

    مهرداد _ من و علی و هدیه و غزاله باهم . آراد و بیژن و مریم و نازنین باهم .

    وا یعنی چی ؟!

    من _ بچه ها اذیت نکنید . مریم پات چطوری ؟؟

    مریم با تعجب گفت :

    مریم _ پام ! مگه چیزی شده ؟

    من _ رفتیم جنگل ، افتادیم تو گودال ، پای تو در رفت یادتون نیست ؟؟

    بیژن گفت :

    بیژن _ بشین فکر کنم دیشب سـ*ـینه پهلو کردی سرما خوردی ، خواب دیدی ؟


    " پنج سال بعد "


    امسال دوباره اومدیم به این ویلا و من به یاد گذشته راه افتادم تو جنگل تا همه ی خاطرات دوباره برام تکرارشه . بچه ها حرفمو باور نکردن ولی من میدونم که اتفاقات اون شب خیال یا توهم نبود . واقعی بود
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    متن شماره چهارده:
    - بیاید یه بازی کنیم ، تا وقت بگذره!
    بی توجه به حرف نازنین،کامی از سیگار گوشه لبم گرفتم و دودش را در هوای اطراف رهاکردم.
    مریم سرفه کرد و با ترش رویی خطاب به من گفت: اینجا به اندازه کافی هواش کم هست، سیگارت رو خاموش کن.
    بی تفاوت کامی دیگر از سیگار گرفتم و با تمسخر دست هایم را در هوا چرخاندم: هوا از این بیشتر؟ وسط جنگلیم انگار!
    بیژن با دستش روی شانه ام زد و با خنده گفت: ایول داداش، خیلی باحال بود!
    چشمان قهوه ای مریم، آکنده از خشم شد. صدای حرص زده اش، از میان دندان های کلید شده اش به گوش رسید: آقای بامزه! مثل اینکه یادتون رفته، چهار نفر آدم گنده ، افتادیم توی یه گودال سه متری!
    بعد هم با انگشت اشاره اش به ارتفاع نسبتا زیاد گودال اشاره کرد. توجهی به حرفش نکردم و با بیژن پرصدا قهقهه زدیم.با شنیدن صدای وحشت زده ی مریم، سرم مثل فنر بالا پرید.
    مریم: یا اباالفضل! اون چیه؟
    چشمام رو به موجودی دوختم که روی صورتش به خاطر ماه بزرگی که از آسمون بالای سرمون به چشم می خورد، سایه افتاده بود. حتی از اونجا هم ریش های سیخ سیخیش رو می دیدم که مثل جارو از پایین صورت بزرگش رشد کرده بودند.
    صدای زمزمه مریم رو شنیدم: نکنه جنگلبان باشه؟
    همین که این حرف زده شد، نازنین داد زد: آقا، ترو خدا ما رو نجات بدین.
    مرد صدای عجیبی از خودش درآورد و به سرعت از گودال فاصله گرفت و ناپدید شد.
    سیگار رو دوباره به لبام نزدیک کردم.
    بیژن روی موهای به هم ریخته قهوه ای دستی کشید و گفت: فازش چی بود؟
    کسی جوابش رو نداد. پک دیگه ای کشیدم که مریم با حرص به جلو خم شد و اون رو قاپید و بی توجه به اعتراض خشمگینم، توی زمین خاکی خاموشش کرد.
    نازنین هنوز هم محو بالای گودال بود و من هم با اخم به مریم خیره شده بودم که دست به سـ*ـینه به دیواره گودال نگاه می کرد.
    زیرلب فحشی نثارش کردم که نازنین آروم گفت: بچه ها...
    همه بهش نگاه کردیم. ادامه داد: یادتون میاد، اخبار اعلام کرد هفته پیش یک دیوونه از تو دیوونه خونه فرار کرده؟
    کلافه گفتم: به کجا می خوای برسی؟
    نازنین: گفتند که توی جنگل قایم شده و هر کسی رو که ببینه...
    اضافه کرد: می سوزونه.
    بیژن با ناراحتی گفت: وای!
    دست توی جیبم کردم و از توی بسته، یک سیگار دیگه درآوردم و روشنش کردم و بعد هم پک عمیقی بهش زدم.
    بیژن: خیر سرمون اومده بودیم خو...
    حرفش با بسته علف خشکی که توی گودالمون افتاد، نیمه تموم موند. سر بلند کردیم. مرد دیوونه قهقهه می زد و چوب آتیشی رو بالای گودال نگه داشته بود.
    بیژن داد زد: نه، این کار رو نکن.
    نازنین با التماس گفت: خواهش می کنم.
    مریم جیغ کشید: نباید این کار رو کنی.
    زمزمه کردم: کارمون تمومه.
    مرده دیوونه دستش رو باز کرد و ما با وحشت به چوبی خیره شدیم که در هوا می چرخید و نزدیک و نزدیک تر می شد.
    هر چرخی که می خورد، بیشتر به دلمون چنگ می انداخت و شعله های قرمز رنگش، وحشتمون رو دو چندان می کرد.
    چشمام رو بستم که ناگهان سوز وحشتناکی به جونم افتاد و بدنم رو به آتیش کشید
     

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    متن شماره 15

    مریم: یا ابوالفضل! اون چیه؟
    از گوشه ی گودال یه صدای جیر جیری میومد.
    همه ترسیدن.
    خندم گرفت قیافه ترسیده بیژن دیدن داشت!
    کنجکاو شدم دنبال صدا برم.
    مریم: هی پسره شجاع، کجا میری شاید ماری چیزی باشه!
    اهمیتی ندادم، رفتم جلو تر .نور ضعیفی رو دیدم. رد صدا رو گرفتم،انگار... انگار... یه گوشی بود.
    برش داشتم.
    من: بچه ها خبر خوب یه گوشی پیدا کردم.
    مریم:وای خداااا عالیه میتونیم باهاش تماس بگیریم بیان نجاتمون بدن.
    نازنین:آخ جون اونوقت میتونم یه دوش بگیرم این کثافتا رو از خودم پاک کنم موهای خوشگلمو بشورم اووووف.
    بیژن:تو این شرایطم به ظاهرت اهمیت میدی.
    با این حرف اخم های نازنین بهم گره خورد.
    من:اَه لعنتی شارژ باطریش آخرشه آنتم ک میرهو میاد.اینم از شانس ما.
    بیژن:لا اقل بگو ببینیم ساعت چنده ، بدونیم چند وقته تو این هچل گیر افتادیم.
    من:00:00
    نازنین: یا خدا اون چیه پشت سرت
    مریم: بس کن نازنین چیزی نیست چته تو
    نازنین: دو.دو..تا..تاااا چشم دیدم
    بیژن: مریم پشت سرتو نگاه نکن
    مریم: بچه ها شوخی جالبی نیست دارم کم کم میترس...
    حرف مریم ناتموم موند
    چنگالی با ناخن های تیز از تو شکم مریم زده بود بیرون. از بدنش خون فواره میزد
    بیژن و نازنین جیغ میزدن. اما من از ترس زبونم بند اومده بود
    اون موجود چشمای سرخو دندونای بزرگ و ناخنای تیزی داشت که میتونست هر موجودی رو سلاخی کنه.
    در یک لحظه بدن بی جون مریمو سمتمون پرت کرد
    جیغای کر کننده نازنین و خنده های اون جونور منو به جنون میکشوند.
    سراغ نازنین رفت ناخن هاشو در گردنش فرو کرد نازنین هم کشته شد.
    بعد از اون به سمت بیژن رفت. در یک آن سرشو از بدنش جدا کرد
    با صدای خفه گفتم :اوه لعنتی اونا بهترین دوستای من بودن.
    صورتش رو به سمت من برگردوند
    با قهقه گفت:توهم بزودی بهشون محلق میشی حالا نوبت توه
    دیگه چیزی حس نکردم فقط لحظه آخر قلبمو توی دستاش دیدم.
    ضربه های محکمی به صورتم میخوردچشمام رو باز کردم بیژن رو دیدم
    بیژن:هی داداش چقدر خوش خوابی تو
    از تعجب چشمام از حدقه زده بود بیرون
    مریم ماجرا رو برام تعریف کرد
    گفت ک سرم ضربه دیدو بیهوش شدم.
    خیالم راحت شد چون فقط یه کابوس دیده بودم
    پوفی از آسودگی کشیدم.
    صدای جیر جیر میومد همه جا خوردن
    بیژن دنبال صدا رفت یه گوشی دید
    من:داداش چند ساعته این توییم؟
    ببژن:چهار پنج ساعتی میشه.ساعت23:59
    نازنین:م...مر..یم پشت س...سررر...ت
    صدای جیغ نازنین
    و ناگهان همه چیز تاریک شد.
     

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    متن شماره 16

    سلام،اینم ادامه من برای مسابقه.
    _ بیاید یه بازی کنیم ، تا وقت بگذره!
    بی توجه به حرف نازنین،کامی از سیگار گوشه لبم گرفتم و دودش را در هوای اطراف رهاکردم.
    مریم سرفه کرد و با ترش رویی خطاب به من گفت: اینجا به اندازه کافی هواش کم هست، سیگارت رو خاموش کن.
    بی تفاوت کامی دیگر از سیگار گرفتم و با تمسخر دست هایم را در هوا چرخاندم: هوا از این بیشتر؟ وسط جنگلیم انگار!
    بیژن با دستش روی شانه ام زد و با خنده گفت:
    ایول داداش، خیلی باحال بود!چشمان قهوه ای مریم، آکنده از خشم شد. صدای حرص زده اش، از میان دندان های کلید شده اش به گوش رسید: آقای بامزه! مثل اینکه یادتون رفته، چهار نفر آدم گنده ، افتادیم توی یه گودال سه متری!بعد هم با انگشت اشاره اش به ارتفاع نسبتا زیاد گودال اشاره کرد. توجهی به حرفش نکردم و با بیژن پرصدا قهقهه زدیم.با شنیدن صدای وحشت زده ی مریم، سرم مثل فنر بالا پرید.
    مریم_یا اباالفضل! اون چیه؟
    -اونیو که روی شونته رو میگی یا اون گرگیو میگی که بالای سرمونه؟
    مریم در حالی که از ترس نمیتونست چشمشو از روی گرگ بالای گودال برداره گفت:
    -مگه رو شونم چیه؟
    -یه عنکبوت بزرگ.با جیغی که کشید از حرفم پشیمون شدم.چون گرگم یه زوزه کشید و امیدوار بودم دوستاشو به یه شام حسابی دعوت نکرده باشه
    -کمتر جیغ جیغ کن مریم .
    مریم با عصبانیتی غیر قابل کنترل رو به من گفت:
    -نه تو ببین اقای بامزه،ما توی یه جنگل،توی یه گودال سه متری با یه گرگ بالای سرمون گیر افتادیم اونوقت تو با خیال راحت یکم اکسیژن باقی مونده رو با سیگارت دود میکنی و به جای فکر کردن به راه فرار هم میگی روی شونم عنکبوته تا منو حرص بدی.حالا میفهمم چرا خواهر بیچارم دو ماه از نامزدیتون نگذشته پشیمون و گریون برگشت خونه.
    خیلی کم پیش میومد عصبانی بشم اما این دختر استعداد عجیبی در بر افروختن خشم من داشت.
    رو بهش گفتم:-هی هیچی بهت نمیگم تو بدتر از رو نمیری،اولا زندگی خصوصی من به خودم مربوطه،دوما انگار فراموش کردی به خاطر کی اینجا گیر افتادیم.لابد من بودم که میخواستم یه دوری تو جنگل نزدیک خانه پدر بزرگم بزنم و تو بودی که بزرگ ترا مجبورت کرده بیای دنبال من تا چیزیم نشه،نخیر خانم ما به خاطر سهل انگاری شما اینجا گیر افتادیم.به خاطر شیرین زبونی شما هم بعد شام گوشی هارو جمع کردن الان اینجا گیر افتادیم.
    بیژن هم که عصبانی به نظر میومد ادای مریمو در آورد:
    -وای یه شبم خانواده دور هم جمع شدن همه سرشون توی گوشیه،معلوم نیست اون تو چیه که ازدیدن عزیزان مهم تره. بعدم صداشو مثله خودش کرد و گفت:تو هم که شیرین و عزیز مامانبزرگ و بابابزرگ،مجبور شدیم همه گوشیارو بزاریم توی اتاق و بشینیم ریخت خانواده رو دید بزنیم.نازنین که کلافه شده بود گفت:
    -حالا بخاطر هر کی اینحا هستیم،چه فرقی داره،من که دلم نمیخواد اینقدر بحث کنیم تا اینجا بپوسیم،اونم در صورتی که قبلش توسط اون گرگ خورده نشیم.بیرژن که انگار موافق بود گفت
    -خب حد اقل یکی حرف حساب زد.
    و من هنوز از حرف مریم عصبانی بودم،نمیدونستم چرا همه انتظار داشتن یک ازدواج اجباری به دستور مثلا بزرگ خانواده پر از خوشبختی و ثمر بشه و همه منو مقصر میدونستن،چون پسرا نمیتونن قهر و گریه کنن برگردن خونه پدر و مادر.پوزخندی زدم و گفتم:
    -خب الان به نظرتون با گوشی های داشتمون زنگ بزنیم کمک بیاد یا تو این فضای گسترده اتیش روشن کنیم و به روش سرخ پوستا با دود پیام بفرستیم.
    بیژن سعی میکرد خندشو بخوره،نازنینی خیلی جدی گفت:
    -سیگارتو با چی روشن کردی؟
    -نظر خودت چیه؟
    -دارم جدی حرف میزنم،ببین اینجا پشت من یه چوب کلفت هست.همزمان یچیزی در آورد.بیژن گفت:
    -او لالا،چه خوبه یکی مخش کار میکرد،ولی خدایی این چوبو از کجا آوردی؟
    نازنین همینجور که متفکر داشت به چوب نگاه میکرد گفت:
    -تو راه،میترسیدم به حیوونی چیزی بربخوریم،اینو برداشتم.با تمسخر گفتم:با این میخواستی حیوون مورد نظرو تلف کنی؟
    -حالا هر چی،اون فندک یا کبریت لعنتیتو بده،اینو روشن کنیم،بعدیکی قلاب بگیره یکی بره بالا تر،شاید کسی تونست این روشنایی ببینه،لطفا همزامان هم به جای بحث کمک بخواین.
    نقشش بچگونه بود،اما بهتر از هرچی بود.به هزار زور چوبو اتیش زدیم،تازه قیافه همو میدیدیم،بیژن یکم صورتش زخمی شده بود و به نظر میومد نازنین پاش صدمه دیده،لباس مریم هم کمی پاره شده بود،منم که خودم نمیتونستم بفهمم چجوریم.بیژن گفت:
    -انگار پای نازنین زخمیه،پس مریم من قلاب میگرم تو برو بالا،سعی کن گرگو با اتیش بترسونی.مریم با ترس گفت :
    -عمرا من برن بالا و با اون گرگ رو به رو بشم.خواستم یچیزی بگم که نازنین گفت:-نمیخواد دعوا کنید ،زیاد پام درد نمیکنه من میرم.رو به مریم گفتم:من نمیدونم تو که اینقدر شعور داری چرا دنبال این (اشاره به مریم)راه افتادی اومدی؟چیزی نگفت و سعی کرده پاشو رو قلا بی که بیژن گرفته بزاره و بره بالکه یکدفعه افتاد و جیغ پر دردی کشید.
    اعصابم که خورد شده بود گفتم:-بیژن قلاب بگیر من خودم میرم.بیژنم سرشو تکون داد و قلاب گرفت وقتی بالا رفتم بازم پنجاه سانتی کم بود،بیژن که معلوم بود داره بهش فشار میاد با صدای پر فشاری گفت:-زود تر یه غلطی بکن دیگه،کمرم شکست.
    -چیکار کنم خب خیلی بلنده .سعی کردم مشعل دست سازمونو یه جایی توی دیواره گودال فرو کنم که خدارو شکر یه جا فرو رفت و دوباره اومدم پایین.حدود سه ساعتی گذشت و انگار گرگه هم رفته بود. که صدای که از بالای گودال میومد باعث امیدواری شادی هممون شد.
    -شما اون پایین چیکار میکنی؟تو تله حیوانات گیر افتادین انگار و خندید.
    بیژن با خرص گفت:
    - به جای خندین کمک کن بیایم بالا،دو نفر صدمه دیدن.مردی که بالا بود گفت :
    -عه تو بیژن نوه ی حاج صادق نیستی؟بیژن گفت :
    بله هستم،سه تاددیگه از نوه هاهم هستن ولی اگه همینجور به حرف زدن اگه بدی همون تلف میشیم لطفا مارو بیارید بیرون.
    - باشه یدقیقه صبر کنید الان زنگ میزنم کمک بیاد،اونجا چیکار میکنید؟...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    65
    بازدیدها
    3,062
    پاسخ ها
    35
    بازدیدها
    1,825
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    1,039
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    840
    پاسخ ها
    41
    بازدیدها
    1,652
    پاسخ ها
    63
    بازدیدها
    2,768
    پاسخ ها
    74
    بازدیدها
    4,950
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    3,377
    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    4,424
    پاسخ ها
    134
    بازدیدها
    6,059
    پاسخ ها
    94
    بازدیدها
    7,067
    Z
    • قفل شده
    • نظرسنجی
    پاسخ ها
    86
    بازدیدها
    6,493
    Z
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    858
    بالا