نظرسنجی نظرسنجی مسابقه خاطره نویسی طنز

کدام خاطره عالی بود؟

  • خاطره شماره۱/سروش73

    رای: 115 73.2%
  • خاطره شماره۲/Mahsa dokht

    رای: 41 26.1%
  • خاطره شماره۳/Lost in you

    رای: 29 18.5%
  • خاطره شماره۴/GoDFatheR

    رای: 105 66.9%
  • خاطره شماره۵/*SAmirA

    رای: 45 28.7%

  • مجموع رای دهندگان
    157
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*SAmirA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/09
ارسالی ها
30,107
امتیاز واکنش
64,737
امتیاز
1,304
به نام حق
سلام دوستان نگاهی، امیدوارم که حالتون خوب باشه.

با نظرسنجی مسابقه خاطره‌نویسی در خدمتتون هستیم.

پنج تا از خاطرات برتر انتخاب شدند از بین همه پست هایی که توی تایپک زده بودید.

حتما براتون سواله که این پنج تا چطور انتخاب شدند. با همکاری مدیران ارشد و چند تن از کابران این خاطرات انتخاب شدند.همه خاطره ها رو دادیم چند نفر خوندن و در نهایت این 5 تا رو بعنوان بهترینا انتخاب کردن.

یه بار دیگه من داستانها رو میذارم شما بخونید و به بهترین خاطره رای بدید.رای غیر قابل تغییره.پس حتما اول 5تا خاطره رو بخونید بعد رای بدید

حق رای آزاده یعنی هر چند تا دوست داشتید می‌تونید بدید.
پس با دقت بخونید و بدون روابط دوستانه برترین گزینه رو بزنید


از همه دوستانی هم که در تاپیک شرکت کردند سپاسگذاریم.
تیم مدیریتی نگاه دانلود
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,737
    امتیاز
    1,304
    داستان شماره1
    سروش73
    هوالجمیل...
    فکر کنم سال پیش دانشگاهی بودم که پنجشنبه ها ساعت اخر ورزش داشتیم. من همیشه ادم محتاطی بودم و وقتی وارد چمن مدرسه می شدم، پولامو از جیب شلوار لیم در می اوردمو می ریختم تو جیب شلوار ورزشیم.
    به بچه ها اعتماد داشتما ولی خب از قدیم گفتن جیبتو سفت بچسب و همسایتو دزد نکن.
    اقا فوتبال شروع شد...استقلال پرسپولیس بازی کردیم. سرتون رو درد نیارم. ما باختیم. بزن و بزن و دعوا شد. اعصابم کلی خورد شد و با صمیمی ترین رفیقمم کلی بحثم شد. اصلا فراموش کردم پولا رو در بیارم و دوباره بذارم تو جیب شلوار لیم...
    شلوار لیمو پوشیدم رو شلوارک ورزشیم. موهامو که ریخته بود تو صورتم زدم کنار...کلی عطر و گلاب زدم. یادش بخیر عطر ورساچه ی محبوب من. هیچی دیگه سوار تاکسی شدم.
    از قضا تو راه دوتا دختر خانم واقعا خوشگل خوردن به پستم. وارد تاکسی که شدن بوی ورساچه زد ترکوندشون. هر سه عقب نشسته بودیم...منم اون موقع دوران اوجم بود. دستبند و گوشی لمسیو تیشرت اسپرتو و...
    سرتون رو درد نیارم. دخترا هم زیر لبی با هم درمورد من حرف می زدن. منم تو دلم عروسی بود که چی؟ که روزی امروزمون رو هم خدا رسوند...ههههه.
    در طول مسیر سر صحبت باز شد که اسمتون چیه و من گفتم علیرضا هستم و...به به و چه چه به راه بود. راننده تاکسی هم یه ادم چرک که با دستش اب بینیش رو می گرفت و می مالید به فرمون و من و دخترا خانما وسط تعریف از سفرهای دبی و ترکیه مون، نیم نگاهی هم به این صحنه ی دلخراش می انداختیم و چشمامون رو با نفرت می بستیم. راننده تاکسی هم منو سرویس کرده بود و یه سره می گفت اق مهندس اق مهندس...وسطش یه عطسه می زد و کل تاکسی خیس می شد. ما هم خیلی با کلاس با دستمال صورتمون رو پاک می کردیم. فکر کنم احساس ما سه نفر این بود که تو کافی شاپ سرباز و زیر بارون نشستیم!
    اقا من همیشه بعد از فوتبال دوتا رانی می گرفتم، یه دونه اضافی داشتم برای اینجور مواقع...یه دونشو دادم به دختر خانما...یه دونشم خودم برداشتم. یعنی مطمئن بودم که یکی از اینا برسم خونه بهم زنگ میزنه...واقعا حس خوبی داشتم. البته راننده تاکسی همچنان رو مخ بود...
    رسیدیم به اتوبوس ها...لحظه ی تلخ جدایی فرا رسید. فاز شاهرخ خان برداشته بودم هنگام جدایی از کاجول و رانی موکرجی تو فیلماش...
    از تاکسی پیاده شدیم و راننده ی نه چندان زیبای ما داد زد:
    _ اق مهندس...کریشو بده...
    منم یه لبخند ملیح زدم و گفتم اقا فرار که نمی کنم که...الان حساب می کنم.
    شمارمو دادم به دختر خانما و لاتی کردم و گفتم کرایه ی سرکار خانم ها هم با بنده هست.
    دوتا دخترا که واقعا حس می کردن رو ابرها هستن.هههههه
    اقا دست کردم تو جیبم و واییییی...عرق سرد نشست رو پیشونیم! پولا کجاست؟ تو جیب شلوار زیر؟
    تر زدی علیرضا...تر زدی...
    راننده تاکسی: چی شد پس اق مهندس؟
    اب گلوم رو به زحمت قورت دادم...باید چه غلطی می کردم.
    گفتم: یه مشکلی هست...
    دوتا دخترا با تعجب نگاهم کردن...
    راننده تاکسی هم کنجکاو شد...
    گفتم: حساب کنم؟
    راننده تاکسی: نه پس بیا ماچ بده خوشگله...
    بازم عطسه زد. اب بینی و ...تنفر عمیق ما...
    منم دلو زدم به دریا...
    دست بردم سمت کمربندم تا پولا رو از جیب شلوار چسبیم در بیارم. فکرشو کنید...من ؟ علیرضا؟ تا چند دقیقه پیش از سفر اروپا پامو پایین تر نمی ذاشتم.
    راننده رنگش پرید و گفت: داداچ می خوای چیکار کنی؟
    کمربندمو باز کردمو و گفتم میخوام حساب کنم دیگه...
    دوتا دخترا چشماشون رو بستن و یه جیغ خفیف کشیدن از ترس.
    راننده پاشو گذاشت رو گاز و گفت خدا شفات بده اق مهندس...عطسه ی اخر رو هم زد و رفت.
    دخترا هم رانی رو پاشیدن رو صورتم و گفتن کثافت لجن. همتون لنگه ی همید...اشغالای هـ*ـوس باز.
    منم اب پرتغال از مژه هام می چکید و وسط میدون فقط به یه چیزی فکر می کردم و اونم اینکه چرا؟ اخه چرا اینجوری شد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,737
    امتیاز
    1,304
    داستان شماره2
    Mahsa dokht


    قبل از شروع کلاس منو هم کلاسیام روی پله های سالن نشسته بودیم تا استاد بیاد و استادم تقریبا نیم ساعت تاخیر کرده بود و اعصاب هممون بهم ریخته بود. هیچ کدوم مون هم تا بحال باهاش کلاس نداشتیم و نمیشناختیمش... نیم ساعت از تایم کلاس گذشته بود که یه آقایی اومد طرف من روی پله ها ازم پرسید با کی کلاس دارین؟ فامیلی استادماهم "بلمکی" بود و از اونجایی که دوهفته مارو کشونده بود دانشگاه و تا عصر نگهمون داشته بود و آخرشم نیومده بود خیییلیی ازش شکار بودم و باحرص بهش نگاه کردم و گفتم با جناااااب نلبکی! و بعدش فک کردیم خیلی بامزه ایم و هارهار هممون شروع کردیم خندیدین ولی این آقا هیچی نگفت...
    فقط سرشو تکون داد و گفت بلمکی هستم! بفرمایید سر کلاس! من دست و پام داشت میلرزید ازبس که عصبی شده بود و هم زمان خندمم گرفته بود... اومد تو کلاس کیفشو می کوبید روی میز سوئیچو پرت می کرد روی میز ما داشتیم میترکیدیم از خنده
    خلاصه که خیلی خوش گذشت سرکلاسش انقد خوش گذشت که همه اون درسو قبول شدن ولی از اونجایی که استادش علاقه خاصی بهم پیدا کرده بود قراره این ترمم برش دارم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,737
    امتیاز
    1,304
    داستان شماره۳
    Lost in you


    میگم بخندید ولی برای من گریه داره .
    اقا من تقریبا ۱۳ سالم بود که یکی تو فامیلمون فوت کرد . بعدِ مراسم ختم ، توی رستوران ، منو دختر خالمو داداشمو پسرخالم جداگونه دوره یه میز بودیم . خلاصه غذا جوجه بود . ته دیگ پلو هم داشت . بعد گارسوناش اینجوری بودن که دونه دونه برای میز های کوچیک غذا میبرد . خلاصه اولین غذای میز مارو که اورد گذاشت جلوی من ... یه ته دیگ داش اندازه خر . تازه داشتم به مفهوم زندگی خوش میرسیدم که یهو دختر خالم ظرفمو برداشت و گفت: عزیزکم برادرم خیلی ته دیگ دوست داره . ممنون که میدیش به اون .
    منم دیدم همه ی ملت ذل زدن بهم یه لبخند ملیح زدم بهش و به چشمای نافذش نگا کردم و با صدای بلند ولی ملایم گفتم :گوه نخور ته دیگ خودمه . بهش دست بزنی دستتو میشکونم .
    هیچی دیگه مراسم ختم تبدیل شد به استنداپ کمدی . تازه موقع خدافظی همه موقع دست دادن بهم نگا میکردن میخندیدن:|
    من ^_^
    دخترخالم°_°
    پسرخالم:(
    مامانم و آبروش =D
    عزاداران
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,737
    امتیاز
    1,304
    داستان شماره۴
    GoDFatheR

    عرض شود که اهل بیت داشتن میرفتن عروسی، بابامم بیرون بود قرار بود بیاد دنبالشون. در اون رده سنی ما هم فقط دنبال خونه خالی و ورق و چرت و پرت اینا. یه کم بزک دوزک مالیدن به خودشون منم با اهل بیت بیش از حد معمول صمیمی هستم، آب بخورم ننم خبردار میشه، بچه سوسول نیستما، صمیمی ترین رفیقم ننمه، الان خبر داره بچه های اینجا کیا هستن روابطم با فلان کاربر چطوره و...!؟
    مثلا میریم بیرون میگه اون دختره خوبه بزن زیر پاش سوارش کنیم. انتخاب از اونه مخ زدن از من، کلا تو عمرم دو سه جلسه رفتم دختر بازی اونم با ننم، دو سه مورد خاص هم داشتم که با کمک ننم رفعش کردیم و تموم شده رفته. خلاصه من نشسته بودم ننم لوازمو اورد منم ارایش کرد گفت:
    - ببینیم دختر میشدی چه شکلی میشدی!؟
    بعد اینکه ارایشم تموم شد روسری سرم کردن مانتوی خواهرمم پوشیدم و اینگونه شد که ننم از زاییدنم اظهار ندامت کرد. گفت:
    - خاک بر سر مخلوقاتی که تو اشرفش باشی!تو عنتر مخلوقاتی نه اشرفشون!
    خدایی خیلی زشت شده بودم رفتم جلو آینه خودمم هزار بار خودمو لعنت کردم، ولی یه حسنی داشتم که قد بلند بودم. خودم فکر می کردم حسنه ولی ننم گفت :
    -با این تیپ و قیافه دختر بودی بهت میگفتن تیربرق نجـ*ـس!
    هنوز بعد چندین سال نفهمیدیم نجـ*ـس رو برای چی گفت. دشمن اول من همین خانوادم هستن، ما رو ارایش کردن نشوندن سر صندلی نیم ساعت بهم گفتن میمون یزید و فلان و بهمان و خندیدن، ولی من لـ*ـذت می بردم از خندشون. بابامم قرار بود بیاد دنبال اینا که برن عروسی. در همین خنده و تمسخر بودیم بابام در زد. حالا منم اصلا یادم نیست کلی آرایش کردم اصلا حواسم نبود مانتو پوشیدم و ... از اونورم بابای من فوق مذهبی و دارای افکاری از جنس صدر اسلام.
    آقا من درو وا کردم همینطوری چشم تو چشم شدیم بابام فرار کرد.منم اصلا نفهمیدم چی شد غریزی افتادم دنبالش!؟ مثل شیری که شکار می بینه، تو کوچه می دویید منم دو قدمیش بودم و دنبالش. از اونور دوتا گربه هم تو کوچه دعواشون شده بود چنان صدایی درمیاوردن که بگو و بپرس. ما رسیدیم به گربه ها یکیش هول شد اومد سمت بابام یهو بابام برگشت من از پشت خوردم بهش و گرفتمش بغـ*ـل. حالا صورتمو ندیده سرش رو شونمه. گفت:
    - گ...خوردم! غلط کردم! جان عزیزت با من کار نداشته باش.
    منم هنوز نفهمیده بودم داستان چیه محکم بغلش کرده بودم هی محکم تر فشارش می دادم و غلط کردنای اونم شدیدتر می شد. اینم بگم کوچه ما خیلی تاریکه و بابای منم بدلیل اتفاقاتی که توی دوره کودکی براش افتاده از تاریکی وحش داره در حدی که شبها باید یه لامپ رو روشن بذاریم.
    آقا این التماس میکرد من محکم تر فشارش میدادم یهو داد زد:
    - ایهاالناس! کمک! کمک! امیر؟ امیر؟ امیر؟ کجایی؟
    گفتم :
    -بابا منم هیچی نیست بخدا نترس منم امیر.
    یه کم ضربانش اومد پایین ازم فاصله گرفت نیم متر یه تف انداخت تو صورتم همزمان که تفه داشت نزدیک میشد بهم، با دستای فولادیشم یکی خوابوند زیر گوش من.
    - مرتیکه پدرسوخته این چه وضعیه فکر کردم جنی چیزی هستی تف به نقطه اتصال دو ابرویت بی غیرت این چه وضعیه فلان فلان شده؟
    من تازه فهمیدم چی شده!؟ داستان عوض شد. من دوییدم رو به خونه و اون دنبالم. دویدم رفتم تو اتاق درو بستم اومد هرچی که لایق ادمای بی معرفته بارِ ما کرد. بعد نیم ساعت حرصش خوابید و ننم براش توضیح داد داشتیم شوخی می کردیم و این حرفا. از اتاق رفتم بیرون. منو صدا کرد گفت:
    - ببین من دارم میرم اینا رو برسونم برگردم ولی اینجا برنمیگردم، برمیگردم خونه عموت یه وقت برنگردم ببینم باز رفقاتو جمع کردی ولی مطمئن باش برنمیگردم اگه میخواستم برگردم که نمیگفتم برنمیگردم تو خودت میدونی برنمیگردم که میگم برنمیگردم پس فکر نکن برمیگردم.
    من همینطور نگاش کردم .هنوزم بعد از سالها نفهمیدم اینا رو چطور پشت سر هم ردیف کرد. فکر کنم نخود خورده بود مغزش باد کرده بود که اینطوری حرف می زد. خلاصه اینا رفتن عروسی، ینی تا در خونه بسته شد شماره ها رو گرفتم:
    - علی، مجی، جعفر، اکبر، اصغر، بریزین اینجا.
    نهایتا سر 10 دقیقه میومدن. علی میرفت دنبالشون و میاوردشون. همینطور که در انتظار بودم یه فکر کثیفی زد به سرم. شاید فکر کنین اینا داستان سراییه ولی واقعا داستان همینطور پیش رفت. پیش خودم گفتم« با همین شیوه ای که بابامو تا مرز سکته پیش بردم اینا رو هم تا مرز انقراض نسل پیش می برم.»
    اقا ما رفتیم یه چادر هم برداشتیم کردیم سرمون و منتظر رسیدن عالیجنابان موندیم. حالا چادر ننه من نهایتا تا زانوم باشه. اختلاف قدی ما خیلی زیاده. این بابا ننه من رو هم رفته قدشون اندازه من نمیشه. همه انتظار داشتن با این قد و بالای اینا منم نیم متری باشم یا برادرام یا خواهرم. ولی یه قانون داریم تو فیزیک که میگه منفی در منفی=مثبت. طبق این قانون ما تقریبا قد و قواره بلندی داریم.
    چادر ننمو کردم سرم و جلو در وایسادم. اصولا وقتی بچه ها میومدن علی اینا
    رو سر کوچه پیاده میکرد اینا مثل لشکر یزید راه میافتادن تو کوچه اخر همه هم علی ماشینو پارک میکرد میومد. من جلو در وایسادم. در زدن، باز کردم با چادر صورتمو پوشوندم. اینام فکر کردن ننم یا خواهرم نرفته عروسی. یکی یکی میومدن رد میشدن از جلو من و میگفتن« سلام حاج خانوم. خوبین شما؟ شب شما بخیر.»
    منم خنده رسیده بود به گلوم داشت خفم می کرد. هیچی نمی گفتم. خیلی هم محجوبن رفقای من. اصلا سرشونو بالا نیاوردن. 4تاشون رفتن نفر پنجم اکبر بود. گفتم:
    - ها میمون چیتوز دارم برات الان حالتو میگیرم.
    این گفت :
    -سلام ... خانم
    سرشو انداخت پایین رفت منم افتادم دنبالش از پشت گلوشو گرفتم سرمو چسبوندم به گوشش هی با صدای ترسناک میگفتم :
    -میخورمت شنبلیله
    اینم تو حیاط داد می زد:
    - حاج خانوم! نه تو رو خدا! نه چی شده حاج خانوم؟ چرا اینطور میکنی؟
    یه دفعه برگشت رو به من چسبیدم بهش و هی صورتشو می بوسیدم اینم سعی داشت با دست منو هُل بده عقب هی میگفت:
    - نه .... خانم نه تو رو قرآن زشته زشته بخدا الان علی می بینه.
    بقیه از تو اتاق ماجرا رو می دیدن و غلت می زدن، حالا خودشونم سوتی دادنا که اولش نفهمیدند. دیگه نتونستم ادامه بدم بخاطر خنده و اکبرو ول کردم و پهن شدم رو زمین به خندیدن. اینم مث بابام کمی فحشم داد و رفت تو.
    نفر آخر علی بود. علی خیلی قد بلنده.195 قد داره. دقیقا مث تیر برقه. 60 کیلو اینام وزنشه. القاب زیادی براش گذاشتیم. مثلا بچش داداشت به دنیا میومد از من نظر خواست در مورد اسم بچه گفتم« پسر بود بزار سندباد(سمباد)که بهتون بگیم علی بابا و سمباد و اگر دختر بود بذار جودی آبوت که بهتون بگیم بابالنگ دراز و جودی.»
    آخرشم دختر شد اسمشو گذاشت« السا» ولی ما بهش میگیم« بتول». خلاصه، علی اومد مثل قبل وایسادم جلو در با چادر صورتمو پوشوندم اومد رد شد:
    - سلام ... ...خانم شب شما بخیر.
    رد شد رفت از پشت دویدم پریدم روش اینم مثل اسب زورو شروع کرد دویدن و هی میگفت:
    - ... خانم چی شده؟ .... خانم چی شده؟
    این نقطه چین اسم مادرمه. من اسمشو ننوشتم و همشو نقطه چین گذاشتم که کسی نفهمه اسمش چیه. الان نمیفهمم اگر شما بدونین اسمش طاهره هستش مثلا چی میشه؟ دنیا به آخر میرسه! ایرانی هستیم دیگه! خلاصه علی می دویید و داد میزد:
    - طاهره خانم چی شده؟ تو رو خدا نکن چی شده؟
    رفتیم تو هال پیاده شدم از اسب زورو دوباره با بقیه شروع کردیم خندیدن. این بدبختم استرس گرفته بود از اون وزن نداشتش باز چند کیلو کم شد. این بود انشای من.....

    پ.ن 1:من وقتی از پشت اینا رو میگرفتم یه کارایی میکردم که اسلام اجازه تایپشو نمیده.واسه همین به اون شدت بهت زده میشدن و داد میزدن طاهره خانم نه.

    پ.ن 2:همانا بدانید و آگاه باشید طاهره اسم مستعار بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,737
    امتیاز
    1,304
    داستان شماره۵
    SAmirA*

    این خاطره برای شوهرمه که تو خونه تعریف می‌کرد. از اونجایی که ایشون خیلی شجاع تشریف دارند برای خودم خیلی خنده دار بود.
    تعریف می‌کرد...
    یه دوساعتی بود که مشغول کار بودیم تو کارگاه، چند تا مامور پلیس اومد. هاج و واج موندن این برای چی اومدن ،ما هم ترسیدیم که خدایا چیکار کردیم نکنه چکم برگشت خورده، نکنه از سوتی‌هام بر ملا شده... خلاصه با ترس و لرز رفتم پیش‌شون و سلام و خسته نباشید بهشون گفتم.
    گفتند باید یه نگاه به داخل کارگاه بکنیم. من با مظلومیت تمام گفتم بله بفرمایید کارگاه خودتونه...
    یکم گشتند با یه قیافه جدی اومدند سراغ من و دوستم که سر پایین دم در ایستاده بودیم.
    با صدای جدی پرسیدند
    ساعت چند اومدید سرکار ؟
    من گفتم حدودهای هشت و نیم...چیزی شده جناب؟
    مامور با یه نگاه خطرناک که می‌گفت لال شو و سوال نپرس دوباره پرسید خب چیکار کردید وقتی اومدید؟
    دوستم سریع گفت: بخدا هیچی از وقتی اومدیم عین خر داریم کار می‌کنیم. حتی دستشویی هم نرفتیم
    مامور که اینو شنید یه لبخند زیر لبی زد ولی خیلی زود خودش رو جمع و جور کرد.
    -چیز مشکوکی ندید ؟
    دوباره خودم گفتم:نه والا. یکی دوتا مشتری اومده و رفته همین.
    مامور دوباره یه نگاهی به دوربر کرد و گفت:دنبال یه ادم فراری هستیم... اگه مورد مشکوکی این دوربر دیدید زود خبر بدید.
    تو دلم گفتم:تو روحت مرد... از اول می‌گفتی اینو. همه کارهای یواشکیم اومد جلو چشمم...
    ولی یه خنده الکی کردم و گفتم چشم قربان حتما خبر میدیم.
    مامور یه نگاه جدی با یه ابروی بالا رفته بهم انداخت، انگار که فهمید تو دلم چی گفتم
    برای اینکه که جم و جورش کنم گفتم بفرمایید یه چایی در خدمتتون باشم.
    یه نگاه غصمانه بهم کرد که یه نگاه به شلوارم کردم که نکنه خیس شده باشه.
    گفت:موقع ماموریت نباید چیزی خورد و دعوت کسی رو قبول کرد و با همون نگاهی که میگفت چشمم روته برگشت رفت.
    همین که دور شدند یه نفس راحت کشیدم و همونجا دم در نشستیم.
    سعید گفت:خدا رو شکر رفتند فکر کردم محیا ازم شکایت کرده کرده.
    -نکبت اخه محیا چرا از توی بز باید شکایت کنه.
    سعید مظلومانه گفت:خب گفتم نکنه دیروز بهم زدم عصبی شده .
    یه چشم غره بهش رفتم و گفتم. عقل کل میخواست بره چی بگه‌، بگه دوست پسرم منو ترک کرده ؟
    با چشمهای باز شده و صدای بلند بهش گفتم
    -نکنه کاری باهاش کردی؟
    سعید فوری گفت:نه به جان خودم، نه جون مامان حتی دستمو بهش نزدم
    یه پس گردنی بهش زدم و گفتم:پاشو الان اون گنده بک میاد دنبال سفارش باید امادش کنیم.
    دوباره رفتیم سرکار نزدیکهای ظهر بود که رفتم یه ام‌دی اف از،گوشه کارگاه بردارم. یه بیست تایی پشت سرم هم گذاشته بودیم که باریکه کوچک اونجا ایجاد شده بود. همین که دستمو بردم یکی رو بکشم، کمی که فاصله دادم، دیدم دوتا چشم بهم که یهو حرکت کرد جیغ کشیدم و ام دی اف رو ول کردم که با صدای بدی به قبلی خورد. حالا من جیغ می‌کشم اون‌ ادم جیغ میکشه. اون یه طرف داره می‌دوه من اینطرف.
    یهو سعید و اون ادم همدیگه رو دیدند، یه اَره دستی تو دست سعید بود سریع انداختش زمین اونم جیغ زد و دوید. بیچاره مرد بدتر دستپاچه شد اونم جیغ زنون دوباره دوید به طرف من که من زود چرخیدم یه طرف دیگه.
    سعید داد زد هوووی از این طرف بیا در اینطرفه بدو بریم بیرون.
    منم از خدا خواسته با قدمهای سریع پا گذاشتم به فرار. دیدم در اتوماتیک داره بسته میشه. داد زدم.
    هوی سعید خر در رو نبند من هنوز نیومدم ولی اون گوش نمیکرد. همینکه که در داشت بسته میشد مثل این فیلمها خودمو انداختم بیرون و یه دوتا فحش رکیک به سعید دادم.
    سعید گفت: اینم عوض دستت درد نکنه هست. باید میذاشتم اون ادم بخورتت.
    یه نگاه پوکر بهش انداختم که دوباره کفت.
    گوشیت تو جیبته؟من همین تونستم ریمو در رو بردارم. یه نگاه به جیبم کردم دیدم گوشی نوکیا دو صفرم تو جیبمه.
    با دستای لرزون شماره ۱۱۰رو گرفتم و موضوع رو گزارش دادم.
    بعد اینکه تماسم تموم شد دیدم سعید داره به همسایه گزارش میده که چی شده و اونا هم هر هر دارن می‌خندند. اونوقت بود که دیدم چه سوتی دادیم و دوتا ادم گنده از یه ادمی که قایم شده بود.ترسیدیم. چند دقیقه بعد مامورا اومدند و طرف رو بردند ما هم دیگه دل دماغ کار نداشتیم کارگاه رو بستیم و کار رو تعطیل کردیم.
    ***
    بار عرض معذرت من خاطره تعریف کردنم صفره حتی یه جک هم نمیتونم تعریف کنم. دیگه ببخشید اکه بد شد
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,737
    امتیاز
    1,304
    به پیشنهاد دوست عزیزی نظر سنجی رو آزاد گذاشتیم یعنی می‌تونید هر چند تا از داستانها رو که میخواید رای بدید
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    1,040
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    841
    پاسخ ها
    41
    بازدیدها
    1,656
    پاسخ ها
    63
    بازدیدها
    2,769
    پاسخ ها
    74
    بازدیدها
    4,953
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    3,379
    پاسخ ها
    134
    بازدیدها
    6,064
    پاسخ ها
    94
    بازدیدها
    7,068
    Z
    • قفل شده
    • نظرسنجی
    پاسخ ها
    86
    بازدیدها
    6,495
    Z
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    858
    پاسخ ها
    65
    بازدیدها
    3,303
    پاسخ ها
    65
    بازدیدها
    3,063
    پاسخ ها
    35
    بازدیدها
    1,826
    بالا