مسابقه مسابقه طنز خاطره نویسی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

f.sh79

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/04
ارسالی ها
1,028
امتیاز واکنش
1,993
امتیاز
750
25r30wi25r30wi25r30wiمن خیلی معلم زیستمونو اذیت میکردم، ینی به حدی سر کلاسش شیطون بودم ک چند بار بیرونم کرد، بماند که درسمم خوب بود، اقا یه روز دیدم معلم زیستمون فاز برداشته و هی کلاس میزاره و از دامادش تعریف میکنه، میگه داماااادم رفته کانادا، ولی اونجا انار گرون بوده الان که اومد ایران هی انار میخره میخوره، روزی یه کیلو انار میخوره، منم که اصولا عاشق ضایع کردن این بنده خدا بودم خیلی شیک گفتم پول داشت بره کانادا پول نداشت انار بخره؟:NewNegah (1):25r30wi:campe45on2:
حالا بچه ها هی لبشونو گاز میگرفتن ک این چی بود گفتی و... :aiwan_light_bbbbbblum::aiwan_light_bbbbbblum:
بعد دیدم با یه حاله گرفته شده گف: بورسیه شد رفت کانادا
 
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    یه روز کاراموزی داشتم و با همکلاسیام تو اتاق رِست نشسته بودیم و از خانواده و درس و دانشگاه و در و دیوار و ... صحبت می کردیم که یهو بحث کشیده شد به یکی از استادای جوون و مجردمون. دوستم هی از خوبی های این آقا می گفت و ما هم بهش می خندیدیم بعد برگشت بهم گفت فاطمه نظرتو در موردش چیه؟ منم گفتم پسر خوب و خوش قیافه ایه و هیئت علمیه و... ولی خب مردی نیست که بشه بهش تکیه کرد و به نظرم... (شرمنده قابل گفتن نیست:|) یهو همون لحظه استادم از جلو در اتاق که از شانس خوشگلم باز بود، رد شد. دوستام فقط کم مونده بود زمینو گاز بگیرن25r30wi منم خواستین تصور کنید حالت اون استیکری رو داشتم که سرشو می کوبه به دیوار :aiwan_light_dash2: یه ذره که گذشت تازه دوستام فهمیدن چه گلی کاشتم و مدام بهم امیدواری می دادن که نشنیده:NewNegah (7): خلاصه اون روز اصلا دیگه جلوش آفتابی نشدم و بعد از اونم رفتاراش عادی بود و دیگه خیالم راحت شده بود که نشنیده .دیگه گذشت و گذشت تا اینکه زمان امتحانات ترم رسید و چون نمرات دیر رو سایت دانشگاه اعلام می شد، گفت نمرات رو واسه یکی از همکلاسیاتون می فرستم بهتون بده. شبش که داشتم واسه امتحان فردام می خوندمBokmal، یه لحظه تلگرام آنلاین شدم دیدم بهم پیام داده و منم بدون اینکه جواب سلامشو بدم حواسم رفت رو پیامی که نمره ها رو نوشته بود و در کمال ناباوری دیدم بهم داده بود۹ :aiwan_light_sddsdblum: گفتم از ۱۰ نمره؟ گفت خیر ۲۰ نمره. در اون حالت دیگه کارم از کوبوندن سرم به دیوار گذشته بود و فقط دنبال جای مناسب بودم خودمو حلق آویز کنم:aiwan_lighgt_blum:دیگه چیزی نگفتم هنگ بودم o_O و نتم چند دقیقه قطع شد یهو دیدم نوشته کجا رفتین؟ خوبید؟ چی شد؟
    گفتم نتم قطع شد گفت ترسیدم دیگه جواب ندادین فکر کردم بلایی سرتون اومده. گفتم خوبم ولی انتظار این نمره پایین رو نداشتم و تا حالا سابقه نداشته درسی رو بیفتم. نوشت کم نشدین که :NewNegah (1): رفتم دوباره نگاه کردم دیدم نمره رو ادیت زده و ۲۰ شدم خیلی جلو خودمو گرفتم خانمانه رفتار کنم و حرفای بوووق نزنمBoredsmiley می دونم هدفش فقط و فقط سکته دادن من بود و اگه یه ذره دیگه ادامه میداد به فراتر از هدفشم می رسید :aiwan_light_ireful3:خلاصه این کارش باعث شد تقریبا مطمئن شم حرف اون روزمو شنیده و این درگیریا و حرص دادنای تلافی جویانه اش همچنان ادامه داره؛ البته بعضیاشو متقابلا جواب دادما تا حداقل ذره ای از حرصم کم شه:NewNegah (14):. در هر صورت دیگه الان صد در صد مطمئنم حرف اون روزمو شنیده و فقط می خوام واسم دعا کنید این یه ترم باقی مونده رو به سلامت بگذرونم و فارغ التحصیل شم:aiwan_lighght_blum:
     

    ***MAHDIS***

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/08
    ارسالی ها
    638
    امتیاز واکنش
    18,579
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    کشمیر
    سلام:campe45on2::biggfgrin:

    مدرسه ما ازین صندلی. سیمانی ها که پله ای اند داره (نمی دونن شما بهش چی می گید!)
    که دقیقا کنار در ورودی حیاط مدرسه ست و هرکسی بخواد وارد خود مدرسه بشه باید از جلو ما رد میشد...من و بچه های کلاس ک بیکاری داشتیم روی اونا نشسته بودیم و سخنان گهرر بار می گفتیم:aiwan_lightsds_blum::aiwan_ligsdht_blum: یدفعه ی ماشین با شیشه های دودی جلو مدرسه وایستاد، ما هم کنجکاوانه با چشمای ریز منتظر بودیم ببینیم کییییه؟:aiwan_lightsds_blum: ی پسره با تمام اعتماد بنفسی ک می تونست داشته باشه وارد مدرسه شد ... وقتی از کنار مون رد و وارد قسمت دیگه ای شد من که یاد ی ماجرایی افتاده بودم با صدای خیلی بلند و کشدار رو به دوستام گفتم: بچااااا؟ می دونین فلانی و فلانی رفتن خیابون...
    بچا یک صدا: بله! :|
    من: پسره ب یکیشون شماره داااااده :aiwan_lightsds_blum:
    بچا: نههههه؟ خب؟ :aiwan_light_sddsdblum:
    من: جلو پسره دعواشون شدهههه
    بچا::aiwan_lightff_blum:
    من: آرررره، تازه پسره از هم جداشون کرده به هر دوشون شماره داده :|
    واکنش بچا:eek:_O:aiwan_light_boredom::aiwan_light_bludsfsdm::aiwan_light_crazy:

    بعد چند دقیقه سکوت، ما که از حضور اون پسره غافل شده بودیم
    دوستم سرشو گذاشت رو شونم و شروع کرد ب نوحه سرایی: :aiwan_lightsds_blum::aiwan_ligsdht_blum: خودتون تصور کنید دیگه :|
    دوستم: آی مهدیسسس مااااادر! ب کجا می رند جوانان ما؟ ب کجا چنین شتااابان؟ چراا؟ منم سرش بغـ*ـل کردم بلند بلند الکی زدم زیر گریه:aiwan_lightsds_blum: الکیاا:aiwan_lightsds_blum: با حس سکوت ی دفعگی بچا آروم سرمون بلند کردیم
    .

    .
    دیدیم همون پسره با صورت قرمز از کنارمون داره رد میشه :|:aiwan_lightsds_blum: تا پاشو از مدرسه بیرون گذاشت
    صدای خنده هاش
    بیانگر همه چی بود :aiwan_lightsds_blum::aiwan_ligsdht_blum:
     

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    قبل از شروع کلاس منو هم کلاسیام روی پله های سالن نشسته بودیم تا استاد بیاد و استادم تقریبا نیم ساعت تاخیر کرده بود و اعصاب هممون بهم ریخته بود. هیچ کدوم مون هم تا بحال باهاش کلاس نداشتیم و نمیشناختیمش... نیم ساعت از تایم کلاس گذشته بود که یه آقایی اومد طرف من روی پله ها ازم پرسید با کی کلاس دارین؟ فامیلی استادماهم "بلمکی" بود و از اونجایی که دوهفته مارو کشونده بود دانشگاه و تا عصر نگهمون داشته بود و آخرشم نیومده بود خیییلیی ازش شکار بودم و باحرص بهش نگاه کردم و گفتم با جناااااب نلبکی! :aiwan_light_beee:و بعدش فک کردیم خیلی بامزه ایم و هارهار هممون شروع کردیم خندیدین:campe45on2: ولی این آقا هیچی نگفت...
    فقط سرشو تکون داد و گفت بلمکی هستم! بفرمایید سر کلاس! من دست و پام داشت میلرزید ازبس که عصبی شده بود و هم زمان خندمم گرفته بود... اومد تو کلاس کیفشو می کوبید روی میز سوئیچو پرت می کرد روی میز ما داشتیم میترکیدیم از خنده:aiwan_ligsdht_blum:
    خلاصه که خیلی خوش گذشت سرکلاسش انقد خوش گذشت که همه اون درسو قبول شدن ولی از اونجایی که استادش علاقه خاصی بهم پیدا کرده بود قراره این ترمم برش دارم:aiwan_light_sddsdblum:
     

    Afshin Javan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/18
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    1,546
    امتیاز
    416
    با سلام :aiwan_ligkht_blum:
    حدودا یک سال پیش ، هوای گرم مشهد باعث شده بود همه توی حیاط مدرسه روی هم آب پاشی کنن :aiwan_lightsds_blum:ولی خب به دلیل محدودیت های موجود این امکان وجود نداشت خلاصه مدیر و یک ناظم بد اخلاق داشتیم که رفتن بیرون و همه ما روی هم آب پاشی کردیم و از اونجایی که من مثلا یکم اعتبار دارم و حرفم توی مدرسه خیلی تاثیر گذاره گفتم آقا من نیستم و رفتم بیرون ، بچه های مدرسه ها فاز شوخی برداشتن که من رو خیس کنن رفتن پشت در من ، اون روز مدیر و من لباس هامون یک شکل کت و شلوار سیاه بود ، خلاصه چشمتون روز بد نبینه مدیر و ناظم رفتن داخل تا اومدم بهشون بگم نزدیک بیست تا کیسه آب و شلنگ روی صورت مدیر و ناظم خالی شد:aiwan_ligsdht_blum::aiwan_ligsdht_blum: ، بقیش رو نفهمیدم چون با سرعت خودم پا به فرار گذاشتم وگرنه الان مرده بودم
     

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    22
    بسم الله الرحمن الرحیم
    به نام خدایی که لبخند را آفرید.
    با عرض سلام خدمت پدر انجمن، معاونت انجمن، مدیران انجمن، کاربران عادی و اخراج شده و وی آی پی و..... انجمن و شماره 47! 25r30wi
    این خاطره مال دوسال پیشه که الهی هيچوقت دیگه اتفاق نیفته
    عاقا جونم براتون بگه
    ما دوسال پیش یه عروسی دعوت بودیم ولی بابام با دوماد بد بود و میونه خوبی ندلشت ولی مامانم رفیق فاب عروس بود
    طی تصمیمات اتخاذ شده تیم 3به علاوه نیم (که اون نیم داداشم باشه) قرار شد کخ بریم عروسی.
    عاقاما هم تا میتونستیم به خودمون رسیدیم و دوستل پیش که همه چی اینقدر گرون نبود من یه مانتو خریدم از دویست هزار تومن پنجاه و سه هزار و پونصد تومن کمتر بود. بعلههه
    خلاصه از مانتو و آرایش باکلاسمون و کفشای پاشنه پنج سانتیمون بگذریم(داریم میگذریم مثلا) :aiwan_lightsds_blum:
    ما آماده شدیم بریم عروسی ولی بابام گفت من نمیام ماهم پسر خاله ام اومد دنبالمون.
    آره دوستان
    جونم براتون بگه همون موقع هم جلوی در ساختمان شش نفر از پسرای اراذل نشسته بودند
    خودتون دیگه میتونید بقیشو حدس بزیند.
    ما با چنان دبدبه و کبکبه ای راه میرفتیم که انگار ملکه الیزابتیم(ما منظور خودمه) :aiwan_lightsds_blum:
    چشمتون روز بد نبینه همون موقع مانتوم گیر کرد به پاشنه کفشم و با پشت به زمین برخورد کردم
    خیلی بده خداهیشکی رو جاوی پسر جماعت ضایع نکنه (دخترا بگن بلند آمییییییین چون میدونن چی میگم) Hanghead
    فقط تا ربع ساعت اونا داشتن میخندیدن(جدای از متلک ها شون) 25r30wi25r30wi25r30wi
    هیچی اونا میخندیدن ماهم که ضایع شده بودیم خودمونو جمع کردیم و سوار ماشین پسرخاله ام شدم و بهش گفتم آرش فقط برووووو
    بعد دیدم شونه های پسر خالمم داره میلرزه
    اونم داشت میخندید کثافت25r30wi
    هیچی دیگه تا دوماه بعد عروسی هر وقت پسرا منو میدیدن میخندیدن و نچ نچ میکردن و سرشونو به نشونه تاسف تکون میدادن.
    نتيجه اخلاقی:کسایی که نمیتونن با کفش پاشنه بلند راه نرن، مجبور نیستن پاشنه دار بپوشن حتی پاشنه دو سانتی
    پ. ن:بعدش خداروشکر اکثر پسرا از ساختمون رفتن و این قضیه به فراموشی سپرده شد وگرنه جزیی از تاریخ میشد
     

    @nicedavil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/30
    ارسالی ها
    9,967
    امتیاز واکنش
    30,539
    امتیاز
    941
    سن
    20
    محل سکونت
    بآبُل
    پارسال همراه بیست نفر از بچه ها رفته بودیم مشهد . بعد ما طبقه ی اول هتل بودیم
    پسرا هم نمازخونه خوابیده بودن . :aiwan_light_blum:
    بعد ما شب اولمون بود و تا ساعت سه شب مثل تراکتور فک میزدیم .:aiwan_lighgt_blum: یکهویی یکی از پسرا داد زد : نصفه شبی چی خوردین شماها؟:aiwan_liddddddght_blum:
    منم توی هتل به این گندگی داد زدم : ببند طویله رو . :aiwan_ligsdht_blum:
    هیچی بعد دوساعت درگیری لفظی داشتیم :. منم یکدفعه ای یدونه از این شامپوهای هتلو پرت کردیم پایین که خورد به کله یکیشون که دادش رفت هوا::aiwan_light_bbbbbblum::aiwan_lightsds_blum:
    صبح بعدش که من ساعت هشت رفتم پایین خواب و منگ بودم خوردم به یکی از پسرا . پسره هم جیغ دخترونه کشید و بشقاب از دستش افتاد شکستمن و اون باهم جیغ کشیدیم هیچدیگه هر دومون خجالت کشیدیم و بعد شاخ و شونه کشیدن دور شدیم25r30wi
    هیچی دیگه آبرو و حیایی نموند برامون
    موقع باز کردن در نوشابه هم که بماند
    چقدر کولی بازی در اوردیم
    تازه فهمیدیم که در نوشابه باز کن دست اوناست ما هم به یه ورمون نگرفتیم:aiwan_lffghfdght_blum:
    اینم اتمام ماجرا نبود
    موقع برگشت کنار دستشویی بیرون هتل که خرابه بود تقریبا یکی از دوستای تزسو و دست و پا چلفتیمونو خفت کردیم و در دستشویی رو از پشت قفل کردیم . اونم بیچاره به غلط کردن افتاده بود همینکه خواستیم درو باز کنیم صدای مهیب ( تاااااااااخ) از داخل دستشویی اومد من فکر کردم بیچاره به رحمت خدا رفته
    من و دوستم با دستای لرزون قفلو باز کردیم یکهو دیدیم دوستم زنده است ولی شیلنگ دستشویی ترکیده و بیچاره مثل موش آبکشیده ما هم رفتیم کمکش کنیم یکدفعه ای بازم شیلنگ ترکید کل دستشویی رو اب برداشت .
    منم خیلی ریلکس رفتم فلکه رو بستم :aiwan_light_popcorm1:
    بعد دو دقیقه از دوستم که مثل گاو آفریقایی نگام میکرد دور شدیم ):
    و بعد از محل جرم فرار کردیم ولی اگه فلکه رو باز میکردیم ابرومون میرفت
    پس ی قربانی پیدا کردیم . کی بهتر از معاون بد اخلاق و چندشمون :aiwan_light_rofl:
    همین که وارد محل جرم شد فلکه رو باز کردیم و ...
    بقیه رو خودتون حدس بزنید :aiwan_ligsdht_blum: :aiwan_ligsdht_blum: :aiwan_ligsdht_blum:
     
    آخرین ویرایش:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,884
    امتیاز
    1,003
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    خاطره ی من مربوط به شب خاطره انگیزیه که همراه خانواده ی محترمه ی مکرمه رفتیم شهر بازی و برای اولین بــــــــــــــــار توی عمرمون میخواستیم سوار قطار تونل وحشت بشیم.
    اولاش که خوب بود. هوا عالی و اطراف سر سبز بود...تا وقتی که به تونل رسیدیم. اونجا بود که یه صداهای عجیبی شنیده میشد و هممون داشتیم می گرخیدیم!:aiwan_light_blffffum: داخلو تاریک تاریک و یه نورای قرمزی فلش میزد.
    آقا قطار وارد تونلو شد. ما رو میگی...از همون نقطه ی آغاز شروع کردیم به جیغ زدن!!‌ حالا نزن کی بزن!‌ آخه انتظار نداشتیم دیوار تونلو انقد به قطار نزدیک باشه که...هر چی جن و پری بود تو حلقمون ناله میزد.!‌ نامردا منو هم کنار نشونده بودن و دیگهههه....منم که شجــــــــــاع!!‌
    مشکل اصلی از اونجا شروع شد که سرعت قطار کم شد. آقا ای چه وضعشه؟. نداشتیم از این چیزا که. همینجور گذشت و ما رفتیم جلو تا اینکه یهو یکی با یه ماسک زشت و بی ریختی یهو اومد تو صورت من و گفت:‌‌ هوو!‌
    منم نه گذاشتم و نه برداشتم از ترس یکی خوابوندم تو گوشش!‌ باورتون نمیشه نه؟‌ ولی اگه همچین کاری از یه نفر رو دنیای خدا بر بیاد اون منم!‌
    اونم دیگه صداش در نیومد.
    خلاصه که اینطوری شد!‌ کسی نباید منو بترسونه. اینجوری واکنش میدیم25r30wi25r30wi
     

    g@laxia

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/06
    ارسالی ها
    317
    امتیاز واکنش
    2,822
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    Varamin
    سلام خدمت شما عزیزان
    من باگزارشی ازخاطرات کودکیم باشما همراه هستم:biggfgrin:
    من وقتی کوچیک بودم،اقا رئیسی بودم واس خودم.حتی این ریاستو همه بچه های کوچه ومحل هم به روی چشمشون گذاشته بودن وشده بودن نوچه من.اعم از دختر وپسر!اگه کسی به حرفم نمی کردجدو ابادشو می اوردم جلو چشش.:aiwan_light_hang1:حتی باورتون نمیشه زورمون به سوسکا ومارمولکای محلمون هم رسیده بودوحتی از شر ما یه مورچه هم تو محل نمونده بود.اون موقعا من ازسوسک واینا نمی ترسیدم چون بچه ها یا همون نوچه هام زحمت گرفتنشو برام می کشیدن:campe45on2:
    مامانم به اصرار من دوتا جوجه برام خرید ازون رنگی رنگیااا.یکیش زرد بود اون یکی هم صورتی .اقا اون زرده رو عین خودم تربیتش کردم اصن عین بچه خودم بودازبس بهش ارادت داشتم:aiwan_light_diablo::aiwan_light_diablo:.هرچی شکار می کردیم اون بنده خدا سرشو هم می اوردبه هر حال تربیت شده من بود.از سوسک ومارمولک گرفته تا پشه ومگس می گرفتیم به خوردش می دادیم.اما اون یکی جوجه..... اصلا مظلوم تر ازاین بشر نبوددد اصن!ا:aiwan_light_angel:ین قدر لاغر مردنی و ضعیف بودکه همش یه گوشه افتاده بود.منم چون نقشه وتربیت های سازنده ام روش اثر نمی کرد بهش غذا نمی دادم.:aiwan_light_beach::aiwan_light_bdslum:یه روز ازسر گشنگی یه سوسک ورداشت خورد؛خوردن همانا وخفه شدن همانا.منم توفیلما این ماساژ قلبی رو دیده بودم وشدم یه دکتر وظیفه شناس!این قدر کوچیک ومردنی بود که تو کف دستم جا نمی شداما من هی با کف دستم به بدنش فشار وارد می کردم.چشمای اون بنده خدا هم با هر فشار مثل یو یو می زد بیرون.مارمولکه درنیومد هیچ خودشم آش ولاش شد.فک کردم به رحمت خدا رفته پاشدم رفتم خاکش کنم که مامانم اومد وفک کرد جوجه هه از چهار پایه افتاده.منم به روی مبارک نیاوردم.:aiwan_ligkht_blum:تو حلقش اب ریخت و یکم این ور واون ورش کرد تا زنده شد.من که اصن تعجب کرده بودم که این چطور از دست من زنده دراومد؟حضرت یونس هم این قدر شانس نداشته والا!خلاصه از اون به بعد جوجه صورتیه از زرده بدترشد یه وحشی شده بود که لنگش توامازونم پیدا نمی شد.سر یه هفته هیکلش شد دوبرابر یه مرغ!همه چیم می خورد حتی گلای تو باغچمون.زور هیچ کیم بهش نمی رسیدحتی من!نکته جالبش این جاست که وقتی منو می دید جلوی چشماشو خون می گرفت وحمله می کرد سمتم؛حتی زخمیمم کرده بود ودستامو نوک می زد. اون جوجه هه تنها کسی بود کهدر دوران کودکی زورش به من رسید.شانس که نداشتم والا من می خواستم جونشو نجات بدم اون افتاده بود به جونم.:aiwan_lightff_blum:
    مامانم این قضیه رو نمی دونه ها بین خودمون بمونه .:campe45on2:
     

    SH.Roohbakhs

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    437
    امتیاز واکنش
    1,173
    امتیاز
    371
    محل سکونت
    کاشمر
    سلام
    این خاطره مربوط به دوسال پیش هست. وقتی تعطیلات تابستون مدرسه تصمیم گرفت یک اردوی دو روزه ببره مارو.
    وقتی تو راه برگشت بین راه توقف کردیم من وچندتا از دوستام یجایی نشسته بودیم با یه سال بالایی . یهویی دوتا پسر رد شدن به ما تیکه انداختن ما هیچی نگفتیم. بعد بار دوم که رد شدن وتیکه انداختن اون سال بالایی هم جوابشون رو داد.
    بیست دقیقه از رفتن پسرا می گذشت که دیدم یکی از دوستام بلند شد وشروع به دویدن کرد. من تعجب کردم پشت سر اون یکی، یکی دیگه از دوستامم دوید برگشتم اطراف رو نگاه کردم دیدم اون دوتا پسر دارن میان سمت ما بعد چشمم خورد به کیف دوستم.
    کیفش رو برداشتم که ببرم بهش بدم پس منم شروع کردم دویدن دنبالش. حالا فکر کنین شش تا دختر تو محوطه پشت سر هم می دوَن:aiwan_light,xxxxblum:
    بعد وسط راه یکی از بچه‌ها کفشش از پاش در اومد بیخیال پوشیدنش شد وکفش رو دستش گرفت وهمونطوری شروع کرد دویدن. همه آدم‌هایی که تو محوطه بودن داشتن ما رو نگاه میکردن.
    در آخر فهمیدیم که راننده اتوبوس به ان پسرا گفته بود که بیان مارو صدا بزنن که بیرم سوار شیم تا به شب نخوریم.
    یعنی سوتی تا این حد:aiwan_light_sddsdblum:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    4,591
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    1,057
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    873
    پاسخ ها
    41
    بازدیدها
    1,742
    پاسخ ها
    63
    بازدیدها
    2,875
    پاسخ ها
    74
    بازدیدها
    5,096
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    3,495
    پاسخ ها
    45
    بازدیدها
    2,266
    پاسخ ها
    134
    بازدیدها
    6,318
    پاسخ ها
    57
    بازدیدها
    3,274
    پاسخ ها
    94
    بازدیدها
    7,265
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    2,979
    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    7,639
    Z
    • قفل شده
    • نظرسنجی
    پاسخ ها
    86
    بازدیدها
    6,657
    Z
    پاسخ ها
    38
    بازدیدها
    2,524
    Z
    پاسخ ها
    7
    بازدیدها
    604
    پاسخ ها
    28
    بازدیدها
    2,094
    پاسخ ها
    46
    بازدیدها
    2,142
    بالا