مسابقه مسابقه طنز خاطره نویسی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aida.esg

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/04
ارسالی ها
418
امتیاز واکنش
2,007
امتیاز
423
سن
22
پارسال در جمع خانواده بودیم برا بار اول میخواستم مثلا قلیون بکشم ببینم چجوریاس شوهر خالمم گفت بیا بچه اینو بگیر بکش که رو دلت نمونه که ما ندادیم بهت و اینا منم شلنگ قلیونو گرفتم دستم هی نگاش میکردم خالم گفت بکش دیگه منم فکرمو بلند گفتم:باید بکشم بالا یا پایین؟(منظورم تنفس بود نه چیز دیگه به جان خودم)یهو دیدم جمع ساکت شد همه دارن نگام میکنن منم هنوز داشتم فک میکردم که باید دقیقا چکار کنم که یهو همه زدن زیر خنده من که هرچی نزده بودم پرید خلاصه شوهر خالم گفت نکش پایین زشته بکش بالا اینم(شلنگ قلیون)بده به من پاشو برو ببینم
خلاصه کلی خجالت کشیدم
یه بار دیگم خواستم هنر کنم یکی از فن هایی که تازه تو کاراته یاد گرفته بودم بزنم که چشتون روز بد نبینه همین که پامو آوردم بالا که حرکتو بزنم یه صدایی اومد و بعدش صدای خنده امان از شلوار تنگ(هیچوقت با شلوار تنگ حرکت نزنین)
سوتی که زیاده اما فرصت برا تعریف کمه دیگه شرمنده خلاصه! :campe545457on2:
 
  • پیشنهادات
  • Fatemeh_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/17
    ارسالی ها
    241
    امتیاز واکنش
    2,832
    امتیاز
    480
    سلاااام:)
    شاید یکی از داستان های فان زندگی من یکی از خطر ناک ترین و ترسناکترین خاطرات دوران کودکیم بودِ....
    خلاصه اینکه اگه نخندیدین بزارین پای ترسم:)
    ....
    من یک دوستی داشتم که متاسفانه پدرش جانباز بود اونم از نوع موجی..خلاصه اینکه من با اون دوستم خیلی رابـ ـطه خوبی داشتم یعنی هر روزی یا اون خونه ما بود یا من اونجا خلاصه اینکه یه روز خونه دوستم بودیم که موقع ناهار شد اونام یه تعارف کوچولو زدن من پرو ناهار موندم خونشون مامانش اسفناج پخته بود خب من از اسفناج متنفرم دوستم یک خواهر بزرگتر و یه برادر کوچیک داشت فاطمه خواهر بزرگترش که اسفناج دوست نداشت سر سفره هی غر میزد هی غر میزد تا اینکه باباش در حالی که نگاهش به تلوزیون بود با یه حرکت سر فاطمه رو توی بشقاب اسفناج روی سفره فرو کرد وای خیلی بد بود فاطمه که نمیتونست نفس بکشه و تا گردن توی اسفناج بود یهو نفسشو که نگه داشته بود بیرون داد و از داخل بشقاب اسفناج پاشید همه جا حالا زهرا دوستم از اسفناج روی صورتش یه جیغ کشید و باباش دوباره در کمال آرامش با دست دیگش سر زهرا رو هم توی ظرف اسفناج فرو کرد حالا تمام ماجرا این نبود توی همین حین داداش کوچیکش شروع کرد به خس خس کردن و کبود شدن از سر اینکه نمیتونه نفس بکشه همه بهت زده به اون نگاه میکردیم و جیغ و داد که محمد چی شدی آخرشم برگشت و گفت:سوراخ دماغ زهرا اینقدِ بزرگ تمام اکسیژن اتاق رو بعلید نمیتونم نفس بکشم!حالا سر زهرا و فاطمه توی ظرف اسفناج فوش هایی که نثار روح محمد میشه و منی که اون وسط بلند بلند گریه میکنم :aiwan_light_girl_cray2:

    و از خدا میخوام که به تمام خانواده های جانبازان صبر عنایت کنه
    و هیچ وقت هیچ وقت اتفاقی پیش نیاد که باعث بشه این عزیزان از سر مشکلی که دارن رفتاری با خانوادشون داشته باشن که بعدش به خاطرش پشیمون بشن...گریه پدر یک خانواده بنیان خانواده رو میلرزونه مخصوصا اینکه از سر چیزی باشه که دست خودشون نیست و شرمندگیش میمونه برای اونها
    این شاالله:)
    با آرزوی موفقیت و سربلندی روز افزون تمام نگاهی ها :)
     

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    سلام
    وقتی پشت کامپیوتر میشینم یا روبه روی تلویزیون ، عینک می‌زنم.
    صبح ها قبل از هر کاری سیستم روشن میکنم تا از احوالات مطلع شم.
    خانمی که شما باشین(شاید هم اقا) بعد از بیداری و دم کردن چایی و قاچ کردن هندوانه که جاتون خالی خیلی می‌چسبه رفتم پشت سیستم.
    عینکم نبود.
    روی میز.زیرمیز. روی تخت...
    نبود که نبود.
    جستجوی ناموفقم از اتاق خواب به سالن و آشپزخانه و حتی کنار پله های توالت کشیده شد. نبود.
    کلافه دستی روی صورتم کشیدم و فکر کردم : دیگه کجا رو بگردم که...
    بله جناب عینک بدذات روی دماغ نامردم جا خوش کرده بود و در تمام مدت همراه دماغم ساکت منتظر بود ببینه کی پیداش می‌کنم.
    حیف که نمی‌شد بکوبونمش به دیوار.
    دماغ هم که دیگه گفتن نداره . شما بودین چکار می‌کردین؟
     

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    22
    یکی از خنده دار ترین خاطرات من مربوط میشه به خواستگاری خالم... آقا تمام موارد بر علیه خواستگار بود جز این که خاله ی ما دلداده ی جناب شده بود. هیچی دیگه همه ی بزرگای فامیل از جمله خانواده ی ما جمع شده بودیم و سر این موضوع که چه گلی باید به سرمون بگیریم بحث میکردیم آقا چشمتون روز بد نبینه بابای من یکدفعه وسط بحث کاملا جدی عصبی شد. سر جاش ویستاد. همه ی نگاه متوجه بابام که میخواد چه حرف مهمی بزنه. یکدفعه بابام نه گذاشت نه برداشت بلند گفت:
    ای بابا یک دیوونه یک تف میندازه تو چاه...
    خودش فهمید خراب کرده. یکدفعه داداشم مثلا اومد قضیه رو جمع کنه گفت:
    صدتا عاقل نمی تونن آب بخورن.
    هیچی دیگه بابام که هل بود سریع تصدیق کرد. اولین کسی که منفجر شد شخص شخیص بنده بودم بعد من دیگه مگه میشد جلوی خنده ی جمع و گرفت

    آقا یکی دیگه ام دارم
    من پارسال برای مسابقات کشوری داستان رفتم تهران. این مسابقه با این که اول شدم ولی برای من نفرین شده بود. موقع برگشت ما رو سوار این قطار کوپه ای ها کردن. منم خیر سرم اومد برم واگن بقلی پیش دوستام. باید از یک راهروی باریک رد میشدم. دیدم یکی از این خدمه ها تو راهرو وایستاده. منم گفتم بذار نشون بدم چه دختر مغرور و شق و رقی هستم. هیچی دیگه. همین که اومدم با قدم های استوار از کنارش رد بشم از اونجایی که دماغم و بالا گرفته بودم چین فرش و ندیدم. همچنین با مخ خوردم زمین که دماغم صاف شد. سریع بلند شدم. به رو مبارک نیوردم. مرده نیم خیز شده بود کمکم کنه دیگه هیچی دیگه از کنارش رد شدم اومدم در بین واگنا رو باز کنم پام زیر در گیر کرد. حالا هرچی جون میکنم مگه در میاد. مرده اومد جلو گفت:
    کمک میخواین خانوم.
    منم با یک لبخند ملیح گفتم:
    نه ممنون.
    یعنی یارو خودش و نگه داشته بود قهقه نزنه . بالاخره پام و آزاد کردم و از در رد شدم یادم اومد گوشیم و جا گذاشتم آقا برگشتم برم بیاریش که چشمتون روز بد نبیند در که هنوز داشت تاب میخورد صاف خورد تو دماغ بیچارم. دیگه مسئوله نتونست خودش و نگه داره و ترکید. خلاصه من نتیجه گرفتم هیچ وقت هیچ جا سعی در خانوم بودن نداشتن باشین فقط همین.
     

    Psycho

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/03
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    220
    امتیاز
    111
    محل سکونت
    گایا
    هشت سال پیش بود که همه خونواده توی سالن جمع بودیم بابام داشت فوتبال نگاه می کرد و مامانم تو آشپزخونه داشتم غذا درست می کرد منم روی فرش نشسته بودم داشتم تمرین ریاضی حل می کردم بابام به مامانم گفت براش تخمه بیاره ولی مامانم محل نذاشت گفت کار دارم بابام یهو بعد چند دقیقه بهم گفت هنگاکه گفتم بله ددی گفت میدونی من براب چی اسمت رو گذاشتم هنگامه؟ با ذوق گفتم چرا خیلی شیک و مجلسی با یه لبخند گوشه لبش گفت اسم عشق اولم بود، ذوقم کور شد مامانم یهو از آشپزخونه داد زد گفت هنگامه جوهر خودکارت میریزه رو فرش برو تو اتاقت، گفتم مامان دارم با مداد می نویسم گفت خلاصه خورده پاک کن که میریزه، فهمیدم که مامانم گرگ زخمیه آروم از صحنه دور شدم در عین حال که داشتم می رفتم تو اتاقم دیدم که بابام داره واسم چشمک میزنه و اونجا بود که فهمیدم قضیه عشق اولی وجود نداشت فقط میخواست لج مامانم رو در بیاره
     

    Saraizadi15

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/03
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    269
    امتیاز
    171
    سن
    20
    محل سکونت
    Zarand
    من یه بار خاطره نوشتم ولی اینو جهت خنده می نویسم...

    دو سال پیش وقتی کلاس هفتم بودم،یه معلم فارسی داشتیم ماشاالله دست همه ی گاوا رو از پشت بسته بود از بس چاق بود. چشماش خاکستری بودن و وقتی توی نور می رفت رنگ چشماش سفید می شدن یعنی فقط مردمک چشماش معلوم میشد واسه همین ما بهش می گفتیم معلم جنی!!
    یه روز که باهاش فارسی داشتین دلمون هـ*ـوس شیطنت کرد.اومدیم یه سوزن گذاشتیم رو صندلیش.وقتی زنگ کلاس خورد هممون عین بچه گل نشستیم سر جامون.
    خب معلم جنی وارد شد.کیفشو گذاشتروی میز.و یهو نشست روی صندلی...ما همش منتظر بودیم جیغ بزنه ولی اصلا این طور نشد!!!
    بعد یه ساعت که زنگ کلاس تموم شد هممون هجوم اوردیم سمت صندلی..دیدیم سوزنه پرس شده!!! 25r30wi
    من کهترم شوکه بودم بعضی ها هم از حندهمن میزو گاز گرفتن.جاتون خالی کلی از این نوع بلا ها سر معلمامون در اوردیم!!:NewNegah (3)::aiffwan_light_blum:
     

    SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    23
    ممکنه کنار کسی بشینیم از خاطرات سربازی یا گهر بار دیگه اش تعریف کنه ؛اما از یه ...؟
    ■ عروسی تو روستا بود سمت اندیمشک . روستام که شلوغ و عروسی های هَردَم یبل ( لری : بی قاعده ).
    توی حیاط برای خانوما فرش پهن کردن بودن تا بشینن ؛از این سر حیاط به اون درندشتی تا اون سر‌حیاط. جا هم زیاد بود دیگه قشنگ هر کسی می نشست پهن می‌شد سه تا کیف و کفش لین ور اون ورش می ذاشت که جا بگیره و بچشم یه فصل کتک می زد تا خوابش ببره ولو شه !
    یهو دو تا مرد اومدن گفتن :مردا فرش لازمن فرش بدید.
    خلاصه تو جامعه مردسالارم طبیعیه این موارد.
    اومدن از اون همه فرش ، همه رو بار زدن بردن موند سر جمع ده تا ! شاید کمتر.
    اینجور شد که همه چفت هم، پرس شده بودیم عین مینی‌بـ*ـوس های قدیمی که همه کمپلت جفت هم ، فکر هم می کردیم یه ذره از لباس یا بدنمون از خط فرش بیوفته بیرون ،خطاست شاممون نمی‌دن :/
    یه سری‌جان بر کف هم بودن که به بهونه رقـ*ـص پاشدن سر پا وایستادن.
    یه ربعی ب همون وضع صمیمی بغـ*ـل هم بودیم که داماد و برادراش اومدن تو. گرخیدنا!
    هیچ وقت اون قیافه تاریخی از ذهن ادم بیرون‌نمی‌ره..
    خلاصه کاشف ب عمل اومد اون دو بزرگوار، دزد بودن و فرشها رو دزدیدن .
    پ.ن : خاطره از خودم نیست ...
    ¤♤
     

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    خب خاطره ی من مربوطِ به بابابزرگ خدابیامرزم، خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه! خدا بیامرز ازون پیرمرد شنگول، سر حال، تیزا بود. ولی خب بهونه گیر هم بود، اون موقع ها نزدیک نود سال داشت. با ما زندگی میکرد و هر روز صبح با یه اخلاق بیدار میشد؛ یه روز شوخ و سرحال، یه روز غضب، یه روز مهربون، یه روز هم با عصا میفتاد دنبالمون و یه روز هم خدای سوتی می شد...
    حالا عادتش رو توضیح میدم تا برسیم به خاطره ی تعطیلات نوروز ده سال پیش..
    پدر بزرگ معنای واقعی یه پدربزرگ باحال بود، اما یه عادت رفتاری ناخوشایندی داشت که خیلی هم ضایه بود؛ بنده خداخیلی اخ و تف میکرد! در طول روز یه سطل دستش بود هر جای خونه می رفت سطلش رو با خودش می برد، سطلی که هیچکس جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت. عمه هام که بهش گیر میدادن، بهشون جواب می داد: نمی تونم اینجوری نفس بکشم :|
    یه سری من و داداش کوچیکم تصمیم گرفتیم بریم و سنگامون رو باهاش وا بکنیم، تصور کنید روز جمعه با صدای اخ و تف بیدار بشید، حرفامون رو یکی کردیم و مودبانه رفتیم سراغش:« آقا جون، التماس می کنیم خواهش می کنیم، سر جدت!»
    خیلی رک جواب داد:« دِ درست حرف بزنید ببینم چه مرگتونه باز؟ »
    هول کردیم و حرفامون رو یادمون رفت، داداشم پروند: «میشه دیگه اخ وتف نکنید، خیلی کار ضایه ایه اخرش توی مهمونی چیزی یادتون میره دسمال از جیبتون دربیارید و ضایه بازی میشه...»
    عینک ته استکانیش رو جا به جا کرد و یهو بلندشد، ما هم خشکمون زده بود، با عصا افتاد دنبالمون، اولین ترکش به تی شرت داداشم خورد:« گمشید از جلو چشمم، همینم مونده شما گ*ه لوله ها تکلیف تعیین کنید برا من » بلافاصله ما هم با سرعت یوسین بولت فقط دویدیم. (این فحش اختصاصی توسط خودش استفاده میشد، تا حالا در عمرم فحش با این حد از تصویر سازی نشنیده بودم) خلاصه ما تا چند روز با نزدیک شدنش لای ترک های دیوار قایم میشدیم از ترس عصاش...
    خب این نمای کلی پدر بزرگ بود، حالا میخوام برم سراغ خاطره:
    نوروز سال ۸۸ یا ۸۹ که سال تحویل طرفای ساعت سه بود، ما جمع کردیم رفتیم اهواز خونه عمه ام. این خونه شون مخصوص عیدبود دهه شصت اهواز زندگی میکردن بد از اون اومدن شهر ما و بیشتر عیدا میرن اهواز.
    خونه ی عمه ام هم شلوغ بود و همه بچه ها و نوه هاش و... ریخته بودن اونجا و به طرز فجیعی زندگی اتوبوسی داشتیم،شوهر عمه ام که مدل موهاش صفدری بود ولی یخورده کوتاهتر، جلوی در حیاط توی راهرو میخوابید و اگه شانس می آورد شب که میخواستیم بریم دسشویی لهش نمیکردیم.
    خیلی سفر خوش گذشت تا اینکه یه شب تصمیم گرفتیم با ۸ تا ماشین تا خرخره پر، شام بریم یکی از پارک های اهواز...
    همه تقریبا به اخ و تف های بابابزرگ عادت داشتند ولی خب برای افراد تازه وارد تعریف نشده بود. یکی از نوه های عمه ام که تازه ازدواج کرده بود با شوهرش اومده بود و خیلی مثلا باهاش رودربایستی داشتیم و میخواستیم پرستیژ و کلاس رو حفظ کنیم ولی بابا بزرگ آفریده شده بود تا خاندانمون رو جلوی تازه داماد بزنه زمین! همه از دست بابا بزرگ حرصی بودن.
    با این وجود دختر عمه ام( مادر تازه عروس) برای اینکه از دامادش زهرچشم بگیره که چقد توی خانواده ما احترام به بزرگتر واجبه، با هزار اصرار و التماس بابا بزرگ رو برد توی ماشین خودشون؛ شوهرش راننده بود و بابابزرگم کنارش نشست، پشت سر بابا بزرگ، تازه داماد هفت پشت غریبه که نیمچه سوسول هم می زد و کنارش زنش و مادرزنش. ( خدا کنه نوه عمم این خاطره رو هیچ وقت نخونه)
    حالا حدس بزنید چی شد؟ راوی( دختر عمه) با بغض و پشیمونی از اصرار بی جا که برای بردن بابابزرگ کردبود تعریف کرد:« همه چی داشت خوب پیش می رفت، همه داشتن خوش و بش می کردن و پنجره های ماشین باز بود و مخصوصا عروس و داماد در فضای شاعرانه از هوای بهاری اهواز لـ*ـذت می بردند بابا بزرگ اخ و تفش گرفت نفس همه حبس شد و اتفاقی که نباید افتاد؛با اینکه سر داماد بخت برگشته از ماشین بیرون نبود، چون سرعت ماشین زیاد بود، تف پرمحتوای پدربزرگ کمونه کرد و صاف وسط صورت این بنده خدا خورد.
    وقتی رسیدیم پارک و از ماشین هامون پیاده شدیم دختر عمم با یه بغض خاصی نزدیک عمم شد و ماجرا رو زیر گوشش پچ پچ کرد، ازون ور شوهردخترعمم( پدرزن فرد هم داشت در مورد این ماجرا برای مردا توضیح میداد و به بابام میگفت :« دایی چه کنیم؟ چجوری جمعش کنیم؟ بگیم جزو رسم و رسوممونه که جور درنمیاد! :aiwan_light_sddsdblum:» و مدام دستش رو به ریش های سه تیغش می کشید و سبیل کلفتش رو می تابوند. بابام جوابش رو داد: « غلط کرده ناراحت شه، بچه سوسول. یه تف که این حرفا رو نداره، باید خدارو شکر کنه که نومزدنگ نداریم( کتک زدن نامزد دختر توسط خانواده دختر در برره)
    از مرغ عشقا بگم براتون که انگار یه پسر بچه شیطون با سنگ زده بود ناکارشون کرده بود: عروس و داماد در فاصله ی نیم متری که در چند روز اخیر امکان نداشت قدم میزدند،(علت را بیابید:aiwan_lightsds_blum:) نوه ی عمم با چهره ی ما هیچ، ما نگاه! نزدیک می شد و شوهرش با یه دستمال هنوز داشت صورتش رو می سابید تا این که ماجرا رو همه فهمیدند.
    پدر بزرگ اصولاً کسی براش مهم نبود یعنی وقتی هم فهمید چه بلایی سر اون بنده خدا آورده زد زیرش و گفت: «تف من نبوده!!!! » فکرشو بکنید وقتی سر سفره نشست و این جمله ی انکاری رو گفت یه لحظه دوماد پا شد و رفت یه چرخی زد و با تلخ خندی برگشت، قشنگ می شد این حس رو از چشماش خوند که دوس داره تو این پارک اون باشه و پدربزرگ تنها و یه چاقوی ضامن دار.
    بگذریم...اقاجون بعد از صرف شام برای حفظ ابهت و عادی سازی روابط و تبرئه ی خودش دست تازه داماد رو گرفت و شروع کردن به قدم زدن عاشقانه که: زندگی سختی داره، پستی بلندی داره، بالا و پایین داره و... ( احتمالا تلاشش لاپوشونی تفی بود که توی صورت این بنده خدا از دهنش افتاده بود )
    رسیدند به نیمکتی که کنارش چادر مسافرتی ای برپا بود و اقاجون خدا بیامرز ما هم که قبلا گفتم عینک ته استکانی میزد و در کل این ضعیف بودن چشم ارثیه که از پدربزرگ بهمون رسیده.
    بابابزرگ نشست و تازه داماد هم داشت بال بال می زد ولی پدربزرگ اجازه ی حرف زدن بهش نمی داد و عصاش رو برای تحکیم نصیحت هاش زمین می کوبید و داماد که به سمتش خیز برداشته بود رو دور میکرد و علاوه بر اون به داد و فریاد هایی که از اطراف بلند می شد توجهی نداشت.
    آخرش سرِ یه مرد عصبی از زیر چادر بیرون اومد، با صدای دو رگه ای نالید«فکر نمی کنید بدجا نشستید عمو؟»

    بابابزرگ روی چادر نشسته بود و هیچ کس نفهمید اون روز بابابزرگ با چه ایده ای روی اون چادر نشست و این یک راز سر به مهر موند.
    تک تک جزییات حادثه آخر همون شب به سمع و نظر همه رسید.
     
    آخرین ویرایش:

    *Stephanie*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/12
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    6,302
    امتیاز
    658
    سن
    20
    محل سکونت
    Gothom City
    من قبلاً گفتم ولی لازم بود اینو بنویسم
    حالا ببخشید واقعاً
    درس علوم ما به تولید مثل رسیده بود ، اخراش درباره تولید مثل گیاهان بود. ما هم مخمون باد کرده بود که گلم نر وماده داره؛ خلاصه یه روز با دوستام تو حیاط نشسته بودیم، یکی همکلاسیام گلی خریده بود داده بود دست دوست من، چشمتون روز بد نبینه این میخ این گله بود. ازش پرسیدن :
    چته
    نگام کرد و گفت:
    بنظرت این نره یا ماده
    من به شوخی گفتم:
    نمی دونم ، برو از خانوم بپرس
    این تا پایان زنگ چیزی نگفت، داشتیم از کنار دفتر رد می شدیم که دیدم معلم علومم ازش بیرون ادمد ؛ این دوست ما هم رفت؛ درست روبه روش ایستاد و بلند گفت:
    خانومم، این نره یا ماده؟؟‌
    منم بی جنبه حواسم نبود، بلند زدم زیر خنده
    قیافه دوستام:‌‌‌‌:aiwan_lighgt_blum::aiwan_lffghfdght_blum::aiwan_light_sddsdblum::aiwan_light_sddsdblum:
     

    _mah_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/27
    ارسالی ها
    181
    امتیاز واکنش
    1,323
    امتیاز
    367
    یادش بخیر دوره کارشناسی که بودم سر یکی از کلاسای بعد از ظهر استاد داشت درس میداد، همه دانشجوها هم سااااکت با جدیت به درس گوش میدادیم و جزوه مینوشتیم،
    یهو وسط درس دادن استاد یه صدای بلند و با وضوح پخش شد گفت «عشق منی تو»
    قیافه استاد برای یه لحظه :aiwan_light_shok: بعد خیلییییی ریلکس دوباره به ادامه درس دادنش رسید!!!
    قیافه دانشجوها :aiwan_light_blum:www (بیصدا میخندیدن) بعد خودشونو جمع کردن به ادامه درس گوش دادن!
    قیافه من 25r30wi25r30wi25r30wi(فقط سعی میکردم بیصدا بخندم) اینقدر خندیده بودم اشکم دراومده بود، لعنتی خدا نکنه یه اتفاق خنده دار بیفته دیگه خنده من مگه بند میاد :aiwan_light_biggrin: تا آخر کلاس من سرم پایین بود وانمود میکردم دارم جزوه مینویسم ولی در اصل داشتم میخندیدم حتی نمیتونستم سرمو بلند کنم به استاد نگاه کنم چون خندم میگرفت :aiwan_lightsds_blum::aiwan_light_bdslum:
    بدترین جای قضیه این بود که صدا از پشت سر من بود و من امیدوار بودم بخاطر خنده زیادم استاد فکر نکرده باشه کار من بوده و آخر ترم بندازتم :aiwan_light_girl_wacko:
    خلاصه بعد از کلاس فهمیدم نفر پشت سریم آهنگ گذاشته بوده دانلود بشه، هیچی دیگه آهنگ بعد از دانلود شروع به پخش کرده اونم چه پخشی از همون اول رفته بود سر اصل مطلب :campe45on2:

    پ.ن. : ببخشید اگه خنده نداشت :aiwaffn_light_blum:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    4,591
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    1,057
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    873
    پاسخ ها
    41
    بازدیدها
    1,742
    پاسخ ها
    63
    بازدیدها
    2,875
    پاسخ ها
    74
    بازدیدها
    5,096
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    3,495
    پاسخ ها
    45
    بازدیدها
    2,266
    پاسخ ها
    134
    بازدیدها
    6,318
    پاسخ ها
    57
    بازدیدها
    3,274
    پاسخ ها
    94
    بازدیدها
    7,265
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    2,979
    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    7,639
    Z
    • قفل شده
    • نظرسنجی
    پاسخ ها
    86
    بازدیدها
    6,657
    Z
    پاسخ ها
    38
    بازدیدها
    2,524
    Z
    پاسخ ها
    7
    بازدیدها
    604
    پاسخ ها
    28
    بازدیدها
    2,094
    پاسخ ها
    46
    بازدیدها
    2,142
    بالا