- عضویت
- 2019/03/28
- ارسالی ها
- 776
- امتیاز واکنش
- 17,782
- امتیاز
- 899
عرض شود که اهل بیت داشتن میرفتن عروسی، بابامم بیرون بود قرار بود بیاد دنبالشون. در اون رده سنی ما هم فقط دنبال خونه خالی و ورق و چرت و پرت اینا. یه کم بزک دوزک مالیدن به خودشون منم با اهل بیت بیش از حد معمول صمیمی هستم، آب بخورم ننم خبردار میشه، بچه سوسول نیستما، صمیمی ترین رفیقم ننمه، الان خبر داره بچه های اینجا کیا هستن روابطم با فلان کاربر چطوره و...!؟
مثلا میریم بیرون میگه اون دختره خوبه بزن زیر پاش سوارش کنیم. انتخاب از اونه مخ زدن از من، کلا تو عمرم دو سه جلسه رفتم دختر بازی اونم با ننم، دو سه مورد خاص هم داشتم که با کمک ننم رفعش کردیم و تموم شده رفته. خلاصه من نشسته بودم ننم لوازمو اورد منم ارایش کرد گفت:
- ببینیم دختر میشدی چه شکلی میشدی!؟
بعد اینکه ارایشم تموم شد روسری سرم کردن مانتوی خواهرمم پوشیدم و اینگونه شد که ننم از زاییدنم اظهار ندامت کرد. گفت:
- خاک بر سر مخلوقاتی که تو اشرفش باشی!تو عنتر مخلوقاتی نه اشرفشون!
خدایی خیلی زشت شده بودم رفتم جلو آینه خودمم هزار بار خودمو لعنت کردم، ولی یه حسنی داشتم که قد بلند بودم. خودم فکر می کردم حسنه ولی ننم گفت :
-با این تیپ و قیافه دختر بودی بهت میگفتن تیربرق نجـ*ـس!
هنوز بعد چندین سال نفهمیدیم نجـ*ـس رو برای چی گفت. دشمن اول من همین خانوادم هستن، ما رو ارایش کردن نشوندن سر صندلی نیم ساعت بهم گفتن میمون یزید و فلان و بهمان و خندیدن، ولی من لـ*ـذت می بردم از خندشون. بابامم قرار بود بیاد دنبال اینا که برن عروسی. در همین خنده و تمسخر بودیم بابام در زد. حالا منم اصلا یادم نیست کلی آرایش کردم اصلا حواسم نبود مانتو پوشیدم و ... از اونورم بابای من فوق مذهبی و دارای افکاری از جنس صدر اسلام.
آقا من درو وا کردم همینطوری چشم تو چشم شدیم بابام فرار کرد.منم اصلا نفهمیدم چی شد غریزی افتادم دنبالش!؟ مثل شیری که شکار می بینه، تو کوچه می دویید منم دو قدمیش بودم و دنبالش. از اونور دوتا گربه هم تو کوچه دعواشون شده بود چنان صدایی درمیاوردن که بگو و بپرس. ما رسیدیم به گربه ها یکیش هول شد اومد سمت بابام یهو بابام برگشت من از پشت خوردم بهش و گرفتمش بغـ*ـل. حالا صورتمو ندیده سرش رو شونمه. گفت:
- گ...خوردم! غلط کردم! جان عزیزت با من کار نداشته باش.
منم هنوز نفهمیده بودم داستان چیه محکم بغلش کرده بودم هی محکم تر فشارش می دادم و غلط کردنای اونم شدیدتر می شد. اینم بگم کوچه ما خیلی تاریکه و بابای منم بدلیل اتفاقاتی که توی دوره کودکی براش افتاده از تاریکی وحش داره در حدی که شبها باید یه لامپ رو روشن بذاریم.
آقا این التماس میکرد من محکم تر فشارش میدادم یهو داد زد:
- ایهاالناس! کمک! کمک! امیر؟ امیر؟ امیر؟ کجایی؟
گفتم :
-بابا منم هیچی نیست بخدا نترس منم امیر.
یه کم ضربانش اومد پایین ازم فاصله گرفت نیم متر یه تف انداخت تو صورتم همزمان که تفه داشت نزدیک میشد بهم، با دستای فولادیشم یکی خوابوند زیر گوش من.
- مرتیکه پدرسوخته این چه وضعیه فکر کردم جنی چیزی هستی تف به نقطه اتصال دو ابرویت بی غیرت این چه وضعیه فلان فلان شده؟
من تازه فهمیدم چی شده!؟ داستان عوض شد. من دوییدم رو به خونه و اون دنبالم. دویدم رفتم تو اتاق درو بستم اومد هرچی که لایق ادمای بی معرفته بارِ ما کرد. بعد نیم ساعت حرصش خوابید و ننم براش توضیح داد داشتیم شوخی می کردیم و این حرفا. از اتاق رفتم بیرون. منو صدا کرد گفت:
- ببین من دارم میرم اینا رو برسونم برگردم ولی اینجا برنمیگردم، برمیگردم خونه عموت یه وقت برنگردم ببینم باز رفقاتو جمع کردی ولی مطمئن باش برنمیگردم اگه میخواستم برگردم که نمیگفتم برنمیگردم تو خودت میدونی برنمیگردم که میگم برنمیگردم پس فکر نکن برمیگردم.
من همینطور نگاش کردم .هنوزم بعد از سالها نفهمیدم اینا رو چطور پشت سر هم ردیف کرد. فکر کنم نخود خورده بود مغزش باد کرده بود که اینطوری حرف می زد. خلاصه اینا رفتن عروسی، ینی تا در خونه بسته شد شماره ها رو گرفتم:
- علی، مجی، جعفر، اکبر، اصغر، بریزین اینجا.
نهایتا سر 10 دقیقه میومدن. علی میرفت دنبالشون و میاوردشون. همینطور که در انتظار بودم یه فکر کثیفی زد به سرم. شاید فکر کنین اینا داستان سراییه ولی واقعا داستان همینطور پیش رفت. پیش خودم گفتم« با همین شیوه ای که بابامو تا مرز سکته پیش بردم اینا رو هم تا مرز انقراض نسل پیش می برم.»
اقا ما رفتیم یه چادر هم برداشتیم کردیم سرمون و منتظر رسیدن عالیجنابان موندیم. حالا چادر ننه من نهایتا تا زانوم باشه. اختلاف قدی ما خیلی زیاده. این بابا ننه من رو هم رفته قدشون اندازه من نمیشه. همه انتظار داشتن با این قد و بالای اینا منم نیم متری باشم یا برادرام یا خواهرم. ولی یه قانون داریم تو فیزیک که میگه منفی در منفی=مثبت. طبق این قانون ما تقریبا قد و قواره بلندی داریم.
چادر ننمو کردم سرم و جلو در وایسادم. اصولا وقتی بچه ها میومدن علی اینا رو سر کوچه پیاده میکرد اینا مثل لشکر یزید راه میافتادن تو کوچه اخر همه هم علی ماشینو پارک میکرد میومد. من جلو در وایسادم. در زدن، باز کردم با چادر صورتمو پوشوندم. اینام فکر کردن ننم یا خواهرم نرفته عروسی. یکی یکی میومدن رد میشدن از جلو من و میگفتن« سلام حاج خانوم. خوبین شما؟ شب شما بخیر.»
منم خنده رسیده بود به گلوم داشت خفم می کرد. هیچی نمی گفتم. خیلی هم محجوبن رفقای من. اصلا سرشونو بالا نیاوردن. 4تاشون رفتن نفر پنجم اکبر بود. گفتم:
- ها میمون چیتوز دارم برات الان حالتو میگیرم.
این گفت :
-سلام ... خانم
سرشو انداخت پایین رفت منم افتادم دنبالش از پشت گلوشو گرفتم سرمو چسبوندم به گوشش هی با صدای ترسناک میگفتم :
-میخورمت شنبلیله
اینم تو حیاط داد می زد:
- حاج خانوم! نه تو رو خدا! نه چی شده حاج خانوم؟ چرا اینطور میکنی؟
یه دفعه برگشت رو به من چسبیدم بهش و هی صورتشو می بوسیدم اینم سعی داشت با دست منو هُل بده عقب هی میگفت:
- نه .... خانم نه تو رو قرآن زشته زشته بخدا الان علی می بینه.
بقیه از تو اتاق ماجرا رو می دیدن و غلت می زدن، حالا خودشونم سوتی دادنا که اولش نفهمیدند. دیگه نتونستم ادامه بدم بخاطر خنده و اکبرو ول کردم و پهن شدم رو زمین به خندیدن. اینم مث بابام کمی فحشم داد و رفت تو.
نفر آخر علی بود. علی خیلی قد بلنده.195 قد داره. دقیقا مث تیر برقه. 60 کیلو اینام وزنشه. القاب زیادی براش گذاشتیم. مثلا بچش داداشت به دنیا میومد از من نظر خواست در مورد اسم بچه گفتم« پسر بود بزار سندباد(سمباد)که بهتون بگیم علی بابا و سمباد و اگر دختر بود بذار جودی آبوت که بهتون بگیم بابالنگ دراز و جودی.»
آخرشم دختر شد اسمشو گذاشت« السا» ولی ما بهش میگیم« بتول». خلاصه، علی اومد مثل قبل وایسادم جلو در با چادر صورتمو پوشوندم اومد رد شد:
- سلام ... ...خانم شب شما بخیر.
رد شد رفت از پشت دویدم پریدم روش اینم مثل اسب زورو شروع کرد دویدن و هی میگفت:
- ... خانم چی شده؟ .... خانم چی شده؟
این نقطه چین اسم مادرمه. من اسمشو ننوشتم و همشو نقطه چین گذاشتم که کسی نفهمه اسمش چیه. الان نمیفهمم اگر شما بدونین اسمش طاهره هستش مثلا چی میشه؟ دنیا به آخر میرسه! ایرانی هستیم دیگه! خلاصه علی می دویید و داد میزد:
- طاهره خانم چی شده؟ تو رو خدا نکن چی شده؟
رفتیم تو هال پیاده شدم از اسب زورو دوباره با بقیه شروع کردیم خندیدن. این بدبختم استرس گرفته بود از اون وزن نداشتش باز چند کیلو کم شد. این بود انشای من.....
پ.ن:من وقتی از پشت اینا رو میگرفتم یه کارایی میکردم که اسلام اجازه تایپشو نمیده.واسه همین به اون شدت بهت زده میشدن و داد میزدن طاهره خانم نه.
این عکس تقریبا بیانگر چهره من در اون شبه
مثلا میریم بیرون میگه اون دختره خوبه بزن زیر پاش سوارش کنیم. انتخاب از اونه مخ زدن از من، کلا تو عمرم دو سه جلسه رفتم دختر بازی اونم با ننم، دو سه مورد خاص هم داشتم که با کمک ننم رفعش کردیم و تموم شده رفته. خلاصه من نشسته بودم ننم لوازمو اورد منم ارایش کرد گفت:
- ببینیم دختر میشدی چه شکلی میشدی!؟
بعد اینکه ارایشم تموم شد روسری سرم کردن مانتوی خواهرمم پوشیدم و اینگونه شد که ننم از زاییدنم اظهار ندامت کرد. گفت:
- خاک بر سر مخلوقاتی که تو اشرفش باشی!تو عنتر مخلوقاتی نه اشرفشون!
خدایی خیلی زشت شده بودم رفتم جلو آینه خودمم هزار بار خودمو لعنت کردم، ولی یه حسنی داشتم که قد بلند بودم. خودم فکر می کردم حسنه ولی ننم گفت :
-با این تیپ و قیافه دختر بودی بهت میگفتن تیربرق نجـ*ـس!
هنوز بعد چندین سال نفهمیدیم نجـ*ـس رو برای چی گفت. دشمن اول من همین خانوادم هستن، ما رو ارایش کردن نشوندن سر صندلی نیم ساعت بهم گفتن میمون یزید و فلان و بهمان و خندیدن، ولی من لـ*ـذت می بردم از خندشون. بابامم قرار بود بیاد دنبال اینا که برن عروسی. در همین خنده و تمسخر بودیم بابام در زد. حالا منم اصلا یادم نیست کلی آرایش کردم اصلا حواسم نبود مانتو پوشیدم و ... از اونورم بابای من فوق مذهبی و دارای افکاری از جنس صدر اسلام.
آقا من درو وا کردم همینطوری چشم تو چشم شدیم بابام فرار کرد.منم اصلا نفهمیدم چی شد غریزی افتادم دنبالش!؟ مثل شیری که شکار می بینه، تو کوچه می دویید منم دو قدمیش بودم و دنبالش. از اونور دوتا گربه هم تو کوچه دعواشون شده بود چنان صدایی درمیاوردن که بگو و بپرس. ما رسیدیم به گربه ها یکیش هول شد اومد سمت بابام یهو بابام برگشت من از پشت خوردم بهش و گرفتمش بغـ*ـل. حالا صورتمو ندیده سرش رو شونمه. گفت:
- گ...خوردم! غلط کردم! جان عزیزت با من کار نداشته باش.
منم هنوز نفهمیده بودم داستان چیه محکم بغلش کرده بودم هی محکم تر فشارش می دادم و غلط کردنای اونم شدیدتر می شد. اینم بگم کوچه ما خیلی تاریکه و بابای منم بدلیل اتفاقاتی که توی دوره کودکی براش افتاده از تاریکی وحش داره در حدی که شبها باید یه لامپ رو روشن بذاریم.
آقا این التماس میکرد من محکم تر فشارش میدادم یهو داد زد:
- ایهاالناس! کمک! کمک! امیر؟ امیر؟ امیر؟ کجایی؟
گفتم :
-بابا منم هیچی نیست بخدا نترس منم امیر.
یه کم ضربانش اومد پایین ازم فاصله گرفت نیم متر یه تف انداخت تو صورتم همزمان که تفه داشت نزدیک میشد بهم، با دستای فولادیشم یکی خوابوند زیر گوش من.
- مرتیکه پدرسوخته این چه وضعیه فکر کردم جنی چیزی هستی تف به نقطه اتصال دو ابرویت بی غیرت این چه وضعیه فلان فلان شده؟
من تازه فهمیدم چی شده!؟ داستان عوض شد. من دوییدم رو به خونه و اون دنبالم. دویدم رفتم تو اتاق درو بستم اومد هرچی که لایق ادمای بی معرفته بارِ ما کرد. بعد نیم ساعت حرصش خوابید و ننم براش توضیح داد داشتیم شوخی می کردیم و این حرفا. از اتاق رفتم بیرون. منو صدا کرد گفت:
- ببین من دارم میرم اینا رو برسونم برگردم ولی اینجا برنمیگردم، برمیگردم خونه عموت یه وقت برنگردم ببینم باز رفقاتو جمع کردی ولی مطمئن باش برنمیگردم اگه میخواستم برگردم که نمیگفتم برنمیگردم تو خودت میدونی برنمیگردم که میگم برنمیگردم پس فکر نکن برمیگردم.
من همینطور نگاش کردم .هنوزم بعد از سالها نفهمیدم اینا رو چطور پشت سر هم ردیف کرد. فکر کنم نخود خورده بود مغزش باد کرده بود که اینطوری حرف می زد. خلاصه اینا رفتن عروسی، ینی تا در خونه بسته شد شماره ها رو گرفتم:
- علی، مجی، جعفر، اکبر، اصغر، بریزین اینجا.
نهایتا سر 10 دقیقه میومدن. علی میرفت دنبالشون و میاوردشون. همینطور که در انتظار بودم یه فکر کثیفی زد به سرم. شاید فکر کنین اینا داستان سراییه ولی واقعا داستان همینطور پیش رفت. پیش خودم گفتم« با همین شیوه ای که بابامو تا مرز سکته پیش بردم اینا رو هم تا مرز انقراض نسل پیش می برم.»
اقا ما رفتیم یه چادر هم برداشتیم کردیم سرمون و منتظر رسیدن عالیجنابان موندیم. حالا چادر ننه من نهایتا تا زانوم باشه. اختلاف قدی ما خیلی زیاده. این بابا ننه من رو هم رفته قدشون اندازه من نمیشه. همه انتظار داشتن با این قد و بالای اینا منم نیم متری باشم یا برادرام یا خواهرم. ولی یه قانون داریم تو فیزیک که میگه منفی در منفی=مثبت. طبق این قانون ما تقریبا قد و قواره بلندی داریم.
چادر ننمو کردم سرم و جلو در وایسادم. اصولا وقتی بچه ها میومدن علی اینا رو سر کوچه پیاده میکرد اینا مثل لشکر یزید راه میافتادن تو کوچه اخر همه هم علی ماشینو پارک میکرد میومد. من جلو در وایسادم. در زدن، باز کردم با چادر صورتمو پوشوندم. اینام فکر کردن ننم یا خواهرم نرفته عروسی. یکی یکی میومدن رد میشدن از جلو من و میگفتن« سلام حاج خانوم. خوبین شما؟ شب شما بخیر.»
منم خنده رسیده بود به گلوم داشت خفم می کرد. هیچی نمی گفتم. خیلی هم محجوبن رفقای من. اصلا سرشونو بالا نیاوردن. 4تاشون رفتن نفر پنجم اکبر بود. گفتم:
- ها میمون چیتوز دارم برات الان حالتو میگیرم.
این گفت :
-سلام ... خانم
سرشو انداخت پایین رفت منم افتادم دنبالش از پشت گلوشو گرفتم سرمو چسبوندم به گوشش هی با صدای ترسناک میگفتم :
-میخورمت شنبلیله
اینم تو حیاط داد می زد:
- حاج خانوم! نه تو رو خدا! نه چی شده حاج خانوم؟ چرا اینطور میکنی؟
یه دفعه برگشت رو به من چسبیدم بهش و هی صورتشو می بوسیدم اینم سعی داشت با دست منو هُل بده عقب هی میگفت:
- نه .... خانم نه تو رو قرآن زشته زشته بخدا الان علی می بینه.
بقیه از تو اتاق ماجرا رو می دیدن و غلت می زدن، حالا خودشونم سوتی دادنا که اولش نفهمیدند. دیگه نتونستم ادامه بدم بخاطر خنده و اکبرو ول کردم و پهن شدم رو زمین به خندیدن. اینم مث بابام کمی فحشم داد و رفت تو.
نفر آخر علی بود. علی خیلی قد بلنده.195 قد داره. دقیقا مث تیر برقه. 60 کیلو اینام وزنشه. القاب زیادی براش گذاشتیم. مثلا بچش داداشت به دنیا میومد از من نظر خواست در مورد اسم بچه گفتم« پسر بود بزار سندباد(سمباد)که بهتون بگیم علی بابا و سمباد و اگر دختر بود بذار جودی آبوت که بهتون بگیم بابالنگ دراز و جودی.»
آخرشم دختر شد اسمشو گذاشت« السا» ولی ما بهش میگیم« بتول». خلاصه، علی اومد مثل قبل وایسادم جلو در با چادر صورتمو پوشوندم اومد رد شد:
- سلام ... ...خانم شب شما بخیر.
رد شد رفت از پشت دویدم پریدم روش اینم مثل اسب زورو شروع کرد دویدن و هی میگفت:
- ... خانم چی شده؟ .... خانم چی شده؟
این نقطه چین اسم مادرمه. من اسمشو ننوشتم و همشو نقطه چین گذاشتم که کسی نفهمه اسمش چیه. الان نمیفهمم اگر شما بدونین اسمش طاهره هستش مثلا چی میشه؟ دنیا به آخر میرسه! ایرانی هستیم دیگه! خلاصه علی می دویید و داد میزد:
- طاهره خانم چی شده؟ تو رو خدا نکن چی شده؟
رفتیم تو هال پیاده شدم از اسب زورو دوباره با بقیه شروع کردیم خندیدن. این بدبختم استرس گرفته بود از اون وزن نداشتش باز چند کیلو کم شد. این بود انشای من.....
پ.ن:من وقتی از پشت اینا رو میگرفتم یه کارایی میکردم که اسلام اجازه تایپشو نمیده.واسه همین به اون شدت بهت زده میشدن و داد میزدن طاهره خانم نه.
این عکس تقریبا بیانگر چهره من در اون شبه
آخرین ویرایش: