مسابقه مسابقه طنز خاطره نویسی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

֎GoDFatheR֎

مدیریت کل
عضو کادر مدیریت
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
776
امتیاز واکنش
17,782
امتیاز
899
عرض شود که اهل بیت داشتن میرفتن عروسی، بابامم بیرون بود قرار بود بیاد دنبالشون. در اون رده سنی ما هم فقط دنبال خونه خالی و ورق و چرت و پرت اینا. یه کم بزک دوزک مالیدن به خودشون منم با اهل بیت بیش از حد معمول صمیمی هستم، آب بخورم ننم خبردار میشه، بچه سوسول نیستما، صمیمی ترین رفیقم ننمه، الان خبر داره بچه های اینجا کیا هستن روابطم با فلان کاربر چطوره و...!؟
مثلا میریم بیرون میگه اون دختره خوبه بزن زیر پاش سوارش کنیم. انتخاب از اونه مخ زدن از من، کلا تو عمرم دو سه جلسه رفتم دختر بازی اونم با ننم، دو سه مورد خاص هم داشتم که با کمک ننم رفعش کردیم و تموم شده رفته. خلاصه من نشسته بودم ننم لوازمو اورد منم ارایش کرد گفت:
- ببینیم دختر میشدی چه شکلی میشدی!؟
بعد اینکه ارایشم تموم شد روسری سرم کردن مانتوی خواهرمم پوشیدم و اینگونه شد که ننم از زاییدنم اظهار ندامت کرد. گفت:
- خاک بر سر مخلوقاتی که تو اشرفش باشی!تو عنتر مخلوقاتی نه اشرفشون!
خدایی خیلی زشت شده بودم رفتم جلو آینه خودمم هزار بار خودمو لعنت کردم، ولی یه حسنی داشتم که قد بلند بودم. خودم فکر می کردم حسنه ولی ننم گفت :
-با این تیپ و قیافه دختر بودی بهت میگفتن تیربرق نجـ*ـس!
هنوز بعد چندین سال نفهمیدیم نجـ*ـس رو برای چی گفت. دشمن اول من همین خانوادم هستن، ما رو ارایش کردن نشوندن سر صندلی نیم ساعت بهم گفتن میمون یزید و فلان و بهمان و خندیدن، ولی من لـ*ـذت می بردم از خندشون. بابامم قرار بود بیاد دنبال اینا که برن عروسی. در همین خنده و تمسخر بودیم بابام در زد. حالا منم اصلا یادم نیست کلی آرایش کردم اصلا حواسم نبود مانتو پوشیدم و ... از اونورم بابای من فوق مذهبی و دارای افکاری از جنس صدر اسلام.
آقا من درو وا کردم همینطوری چشم تو چشم شدیم بابام فرار کرد.منم اصلا نفهمیدم چی شد غریزی افتادم دنبالش!؟ مثل شیری که شکار می بینه، تو کوچه می دویید منم دو قدمیش بودم و دنبالش. از اونور دوتا گربه هم تو کوچه دعواشون شده بود چنان صدایی درمیاوردن که بگو و بپرس. ما رسیدیم به گربه ها یکیش هول شد اومد سمت بابام یهو بابام برگشت من از پشت خوردم بهش و گرفتمش بغـ*ـل. حالا صورتمو ندیده سرش رو شونمه. گفت:
- گ...خوردم! غلط کردم! جان عزیزت با من کار نداشته باش.
منم هنوز نفهمیده بودم داستان چیه محکم بغلش کرده بودم هی محکم تر فشارش می دادم و غلط کردنای اونم شدیدتر می شد. اینم بگم کوچه ما خیلی تاریکه و بابای منم بدلیل اتفاقاتی که توی دوره کودکی براش افتاده از تاریکی وحش داره در حدی که شبها باید یه لامپ رو روشن بذاریم.
آقا این التماس میکرد من محکم تر فشارش میدادم یهو داد زد:
- ایهاالناس! کمک! کمک! امیر؟ امیر؟ امیر؟ کجایی؟
گفتم :
-بابا منم هیچی نیست بخدا نترس منم امیر.
یه کم ضربانش اومد پایین ازم فاصله گرفت نیم متر یه تف انداخت تو صورتم همزمان که تفه داشت نزدیک میشد بهم، با دستای فولادیشم یکی خوابوند زیر گوش من.
- مرتیکه پدرسوخته این چه وضعیه فکر کردم جنی چیزی هستی تف به نقطه اتصال دو ابرویت بی غیرت این چه وضعیه فلان فلان شده؟
من تازه فهمیدم چی شده!؟ داستان عوض شد. من دوییدم رو به خونه و اون دنبالم. دویدم رفتم تو اتاق درو بستم اومد هرچی که لایق ادمای بی معرفته بارِ ما کرد. بعد نیم ساعت حرصش خوابید و ننم براش توضیح داد داشتیم شوخی می کردیم و این حرفا. از اتاق رفتم بیرون. منو صدا کرد گفت:
- ببین من دارم میرم اینا رو برسونم برگردم ولی اینجا برنمیگردم، برمیگردم خونه عموت یه وقت برنگردم ببینم باز رفقاتو جمع کردی ولی مطمئن باش برنمیگردم اگه میخواستم برگردم که نمیگفتم برنمیگردم تو خودت میدونی برنمیگردم که میگم برنمیگردم پس فکر نکن برمیگردم.
من همینطور نگاش کردم .هنوزم بعد از سالها نفهمیدم اینا رو چطور پشت سر هم ردیف کرد. فکر کنم نخود خورده بود مغزش باد کرده بود که اینطوری حرف می زد. خلاصه اینا رفتن عروسی، ینی تا در خونه بسته شد شماره ها رو گرفتم:
- علی، مجی، جعفر، اکبر، اصغر، بریزین اینجا.
نهایتا سر 10 دقیقه میومدن. علی میرفت دنبالشون و میاوردشون. همینطور که در انتظار بودم یه فکر کثیفی زد به سرم. شاید فکر کنین اینا داستان سراییه ولی واقعا داستان همینطور پیش رفت. پیش خودم گفتم« با همین شیوه ای که بابامو تا مرز سکته پیش بردم اینا رو هم تا مرز انقراض نسل پیش می برم.»
اقا ما رفتیم یه چادر هم برداشتیم کردیم سرمون و منتظر رسیدن عالیجنابان موندیم. حالا چادر ننه من نهایتا تا زانوم باشه. اختلاف قدی ما خیلی زیاده. این بابا ننه من رو هم رفته قدشون اندازه من نمیشه. همه انتظار داشتن با این قد و بالای اینا منم نیم متری باشم یا برادرام یا خواهرم. ولی یه قانون داریم تو فیزیک که میگه منفی در منفی=مثبت. طبق این قانون ما تقریبا قد و قواره بلندی داریم.
چادر ننمو کردم سرم و جلو در وایسادم. اصولا وقتی بچه ها میومدن علی اینا رو سر کوچه پیاده میکرد اینا مثل لشکر یزید راه میافتادن تو کوچه اخر همه هم علی ماشینو پارک میکرد میومد. من جلو در وایسادم. در زدن، باز کردم با چادر صورتمو پوشوندم. اینام فکر کردن ننم یا خواهرم نرفته عروسی. یکی یکی میومدن رد میشدن از جلو من و میگفتن« سلام حاج خانوم. خوبین شما؟ شب شما بخیر.»
منم خنده رسیده بود به گلوم داشت خفم می کرد. هیچی نمی گفتم. خیلی هم محجوبن رفقای من. اصلا سرشونو بالا نیاوردن. 4تاشون رفتن نفر پنجم اکبر بود. گفتم:
- ها میمون چیتوز دارم برات الان حالتو میگیرم.
این گفت :
-سلام ... خانم
سرشو انداخت پایین رفت منم افتادم دنبالش از پشت گلوشو گرفتم سرمو چسبوندم به گوشش هی با صدای ترسناک میگفتم :
-میخورمت شنبلیله
اینم تو حیاط داد می زد:
- حاج خانوم! نه تو رو خدا! نه چی شده حاج خانوم؟ چرا اینطور میکنی؟
یه دفعه برگشت رو به من چسبیدم بهش و هی صورتشو می بوسیدم اینم سعی داشت با دست منو هُل بده عقب هی میگفت:
- نه .... خانم نه تو رو قرآن زشته زشته بخدا الان علی می بینه.
بقیه از تو اتاق ماجرا رو می دیدن و غلت می زدن، حالا خودشونم سوتی دادنا که اولش نفهمیدند. دیگه نتونستم ادامه بدم بخاطر خنده و اکبرو ول کردم و پهن شدم رو زمین به خندیدن. اینم مث بابام کمی فحشم داد و رفت تو.
نفر آخر علی بود. علی خیلی قد بلنده.195 قد داره. دقیقا مث تیر برقه. 60 کیلو اینام وزنشه. القاب زیادی براش گذاشتیم. مثلا بچش داداشت به دنیا میومد از من نظر خواست در مورد اسم بچه گفتم« پسر بود بزار سندباد(سمباد)که بهتون بگیم علی بابا و سمباد و اگر دختر بود بذار جودی آبوت که بهتون بگیم بابالنگ دراز و جودی.»
آخرشم دختر شد اسمشو گذاشت« السا» ولی ما بهش میگیم« بتول». خلاصه، علی اومد مثل قبل وایسادم جلو در با چادر صورتمو پوشوندم اومد رد شد:
- سلام ... ...خانم شب شما بخیر.
رد شد رفت از پشت دویدم پریدم روش اینم مثل اسب زورو شروع کرد دویدن و هی میگفت:
- ... خانم چی شده؟ .... خانم چی شده؟
این نقطه چین اسم مادرمه. من اسمشو ننوشتم و همشو نقطه چین گذاشتم که کسی نفهمه اسمش چیه. الان نمیفهمم اگر شما بدونین اسمش طاهره هستش مثلا چی میشه؟ دنیا به آخر میرسه! ایرانی هستیم دیگه! خلاصه علی می دویید و داد میزد:
- طاهره خانم چی شده؟ تو رو خدا نکن چی شده؟
رفتیم تو هال پیاده شدم از اسب زورو دوباره با بقیه شروع کردیم خندیدن. این بدبختم استرس گرفته بود از اون وزن نداشتش باز چند کیلو کم شد. این بود انشای من.....

پ.ن:من وقتی از پشت اینا رو میگرفتم یه کارایی میکردم که اسلام اجازه تایپشو نمیده.واسه همین به اون شدت بهت زده میشدن و داد میزدن طاهره خانم نه.
این عکس تقریبا بیانگر چهره من در اون شبه

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    سلام به خوبهای نگاهی . خاطراتتون خوندنیه گاهی بابعضی هاشون قهقه زدم . شما از هردری نوشتیدو من قصد دارم خاطره نگاه اومدنم و بزارم یکم طولانیه ببخشید.
    خاطره من از اونجایی شروع میشه که بعد تموم شدن اولین رمانم تصمیم گرفتم تو یکی از انجمنهای مجازی عضو بشم .من اصولا عضو هیچ سایت و انجمنی نمیشدم چون مثل هیولا دوسر ازش وحشت داشتم. ولی فقط به خاطر رمانم عزمم و جزم کردم و یکی از دوستان من و ترسوند نکن این کارو نکنه کسی رمانت رو به اسم خودش بنویسه حالا انگار چه اثری خلق کرده بودم گمونم آقای هدایت اینقدر به کتابهاش نداشته باشه که من نوپا رو اولین رمانم غیرت داشتم! انجمن نگاه و باز کردم قسمت عضویت بالا اومدو من با کلی ذوق قسمت ایمیل ، ایمیل باباجونم و وارد کردم.(این ایمیل از اون دسته ایمیلها بود که رمزش فراموش همه شده بود ولی درمواقع نیاز همه اعضای خانواده همین ایمیل و میدادن و ایمیل کار آمدی بود طفلک) با اعتماد به نفس و هزار ترس قسمت تایید و زدم و ایمیل باباجونم پذیرفته نشد! طفلک انگار زیادی ازش کار کشیده بودیم خودش و بازنشسته کرده بود شایدم از حجم پیامهایی که خونده نشده بود پوکیده بود .شایدم بهش برخورده بود کسی از روز اول بازش نکرده چون دقیقا بعد ساخت ایمیل رمزش به خاطره های فراموش شده سپرده شد. حالا من موندم و بی ایمیلی و تماس با این یکی اون یکی که میشه یک ایمیل برام بسازین؟ آخه یکی پیدا نشد بهم بگه خانوم مهندس تو که یاد نداری یک ایمیل بسازی دنیا مجازی رفتنت چیه؟! ایمیل ساخته شدو من عضو نگاه شدم اوایل خوب بود آسته میرفتم آسته میومدم. البته نه خیلی آسته به پروفایل هرکی رسید پیام دادم چطوری رمان بزارم همه هم هدایتم کردن پروفایل سمیراجون ویک آقا مدیر قدیمی تالار کتاب من با کلی سوالی که کردم و نمیدونم سمیراجون چندبار سرش و به درو دیوار خونش کوبیده بود من تاپیک رمانم و زدم ( البته بگم از اون آقا هم هروقت سمیراجون نبود انقدر پرسیدم که دست آخر دیدم داره داستان میشه!از اون داستان ها!). تاپیک زده شدو من و نگـاه دانلـود تموم شده و پست گذاشتن به صورت رگباری و چه خر کیف بودم از نظراتی که برام گذاشته میشه هر یک دقیقه یک بار میزدم انجمن دوباره بالا بیاد ببینم نظر دیگه ای ندارم عین هو ندید بدیدا!تا اینکه انجمن یک اخطار برای من ارسال کردو من خراب شدم قسمت مدیریت بارنگ قرمز تازه یک چیزایی حالیم شده بود کی به کیه! انقدر اونجا هی واسه اخطارم توضیح دادم که داد مدیریت دراومدگفت بیا خصوصی اسکرین بفرست.حالا من چشما گرد که اسکرین چی هست حالا! خصوصی کجاست! تا اینکه روصفحه نمایشم نوشته شد شما یک نامه شخصی خوانده نشده داریدو من اونجا با مقوله خصوصی آشنا شدم و اونجا رو سفت چسبیدم. یک حس توپی داشت انگار پست چی هی دم دقیقه در بزنه بگه خانوم نامه دارین!خلاصه اونجا که رفتم مدیر نوشته بود پس چی شد اسکرین و من با هزار شرم نوشتم اینی که میگین چی هست ؟بنده خدا تا چنددقیقه سکوت کرده بود و من منتظر نامه!تا اینکه اون نوار سفید خوشکله پیداشدو من فهمیدم باید عکس از صفحه بگیرم سوال بعدیم این بود خب چطوری؟!!! دیگه نمیدونم اون مدیریت چندبار سرش و به دیوار کوبیده! خلاصه هرچی گفت من گفتم خب چطوری؟گفت برو این قسمت سیستمت من میپرسیدم کجاست؟ میگفت این دکمه رو بزن من میپرسیدم کجای صفحه کلیده دقیقا! تا اینکه کلا دیگه جوابی از مدیریت دریافت نکردم و هی میرفتم قسمت چت از این یکی اون یکی خواهش که میشه واسه من نامه خصوصی بزنین فکر کنم یک مشکلی هست نامه خصوصی من ارسال نمیشه. حالا هی نامه میومد برام مثل یک دوسه آزمایش امتحان میکنیم! تا اینکه مدیریت این نوشته من و تو چت روم دیدو پیام داد میبینم پیامهات و دسترسی به سیستمت بده! من از اونجایی که بازم نمیدونستم این چه کاریه وفهمیدم تا چه حد رومخ بودم اینبار من سکوت کردم و ترجیح دادم به همون رمان نابم برسم و با اون اخطار مزاحم خودمون یک جور کناربیایم! تا اینکه یک روز صبح پاشدم و دیدم جاتره و بچه نیست! اسم مال انجمن صفحه درست ولی انجمن و تعطیلش کردن رفتن!
    من بودم و اشک و آه مثل بچه هایی که آبنباتشون و میگیرن ! چندروزی به ترک عادت گذشت تا یکی از آشنا ها من رو با فیـلتـ*ـر شکن آشنا کرد و بگذریم کلی ازش سوال کردم چطوری باهاش کار کنم و اون بنده خدا پشیمون شد ولی خداییش یاد گرفتم بیام انجمن و وقتی اومدم از ذوق پشت سیستم دست میزدم و هوهوو مامانم که از بالا داد زد عروسی عمته! بزرگوار خواهرشوهرش و خیلی دوست داره! انجمن اومدن من همانا و شروع سوالات همان. جوری شد که مدیریت با رنگ قرمز چراغ خاموش میومدن میرفتن من نبینمشون!تا اینکه یک جیـ*ـگر طراح یا طراح جیـ*ـگر گفت تلگرام گروه داریم میای؟ من حالا ذوق مرگ از دیدن اعضای مدیریت در دنیایی دیگر.

    پام که به تلگرام باز شد دوستای جدیدی پیدا کردم یک گروه توپ تاصبح بگو بخند و بازی جالب جرات حقیقت! و من اونجا با یک بُعد دیگه سمیراجون آشنا شدم و شد سرآغاز یک دوستی!و البته یک سری لوس بازی هم بود که خودم خیلی اهلش بودم چندبار لفت دادم و باریش سفیدی بقیه مثلا برمیگشتم حالا انگار چه عضو مهمی هم بودم. معلوم که شد انجمن و به خاطر بعضی رمانها زدن تعطیلش کردن یک گروه جدا زده شد برای همیاری و از صافی رد کردن رمانها با محتوای مثبت و منفی هیجده سال!منم عضو شدم که یاری کرده باشم و از رمان خودم بسیار مطمعن ! همون آقا مدیریت که بود گفت مشکل دیدین اسکرین بفرستین با صفحه اون رمان. باز مشکل این بود که اسکرین با گوشی رو چطور میگیرن! سرتون و درد نمیارم یکی از دوستای انجمنی اسکرین و یادم دادو باز من انقدر خوشم اومده بود دم به دقیقه از همه ابعاد گوشیم اسکرین میگرفتم تا گالریم صداش دراومد. خلاصه رفتیم سراغ رمانها و به به چه رمانهایی! بعضی هاش به سن مامان بابای منم قد نمیداد .شرم کلمه جالبی بود بدتر از اون سن نویسنده عزیز داستان جالبتری بود که نمیدونستم چطور در حد گسترده با این مسائل آشناییت داره که منه متاهل باید میرفتم پیشش دوره میدیدم! از اینجا به بعد من کمی با سمیراجون بیشتر آشنا شدم مسائل به شدت خفن و هردومتاهل تو خصوصی کلی خندیدیم! رمانها خونده میشد ویرایش یا حذف میشد تا اینکه یک روز خبر هولناک و آقا مدیر داد که به نگـاه دانلـود گیر اساسی دادن . منم نوشتم ای وای خب حذفش کنیم ملت چه کارها میکنن واقعا که حالا نویسنده اش کیه! تا اینکه با پیام آقامدیر رفتم تو کما! پیام از این قرار بود(عشق با طعم سادگی) رمان خودم! اون لحظه نمیدونستم زار بزنم یا بخندم . ولی قسمت این بود اثر ماندگارم نیومده از صفحه اصلی پاک بشه و منم مثل ببر خشمگین افتادم رو بقیه رمانها از واو و نونش ایراد درآوردم که داد سمیراجون و آقا مدیرم دراومد که دیگه رمان انقدر پاک و طیب هم خوندن نداره و من سعی کردم کینه رو رها کرده و به کارم بچسبم . یادمه یکی از همون شبها خانوم نگاه(اسم عزیزشون و میدونم دلتون بسوزه!)هم عضو گروهمون شدن و اون موقع یک تو راهی خوشگلم داشتن که انشالله همیشه سالم و سرزنده باشه. خلاصه ایشون اومدن و نوشتن که آره به رمان عشق باطعم سادگی گیر دادن ولی این رمان بسیار ساده بود من خوندمش .بعد من از این طرف شکلک نیش باز فرستادم .ایشون گفت قلمشم خوب بود.منم از این طرف نوشتم آره واقعا. نوشتن اصلا صحنه ای نداشت صاف و ساده باز من تایید میکردم و شکلکهایی که بعد پیام من ارسال میشد دیدنی بود همه از نوع چپ چپ تا یکی از دوستان برام خصوصی داد مهدیه جون لطفا خفه! اونجا فهمیدم تو دنیای مجازی هم شکسته نفسی کردن خوب چیزیه!و باید از همینجا از خانوم نگاه عذرخواهی کنم.
    میدونم سرتون و دردآوردم ولی ادامه داره ودیگه از جایی بگم که رمانها تموم شد مشکلات رفع. حالا انجمن باز شده من برم انجمن و بارنگ جدیدم خواب از سرم پرید مدیریت تالار کتاب ! حالا کلی ذوق مردگی و تشکرات فراوان ولی خودم میدونستم چه مدیر تاپی میشم! همون روز اول دوتا تاپیک اشتباه تایید زدم دوجارو اشتباه حذفیدم و بنده خدا سمیراجون پشت من هنرام و صاف میکردوقرار شد من دیگه سمت رمانهای امانتی مردم نرم و فقط بشینم بخونم مورد پیدا کنم باز تعطیل نشیم. خلاصه جو مدیریت بود و من گفتم بزار یک فعالیتم داشته باشم رفتم سراغ بقیه تالارها و هی تاپیک زدم و هی تاپیک زدم مثلا من خیلی فعالم وقتی به خودم اومدم که دیدم داد مدیر تالارها دراومده و خیلی محترمانه میگفتن میشه انگشت تو کار ما نکنی .بعدم هی برای پیغام میومد تاپیک ایجاد شده شما به تالار دیگری منتقل شده است و باز هم میگم امان از جوزدگی یکم معروف که شدم هرجا گند بالا میاوردم باز قهرم میکردم . عکس پروفایل پاک صفحه خصوصی پیام خداحافظی بعدم غیب میشدم حالا انگار چه فرد مهمی از انجمن رفته.
    باز من بودم و طفلک سمیراجون که پیام میداد باز چی شده اونم نه تو تلگرام به گوشیم چون تلگرامم دلیت اکانت میزدم. خلاصه نوبری بودم برای خودم .گند و من میزدم خرابکاری و من میکردم .عذرخواهیش و دیگران!فکر کنم سمیراجون از دست من سر براش نمونده بود. اتفاقا تا چند وقت پیش هنوزپیامهام بود میخوندمشون فقط میخندیدم .تا اینکه گذشت و آقای مدیر قدیم تالار کتاب برگشتن (جاداره یادی کنم از آقایاشار وزحماتشون)ایشون گفتن نمیتونن بمونن و برای اینکه برای آخرین بار کاری کرده باشن گفتن مسابقه میزنم که یک خداحافظی هم بشه و از من خواستن اون مسابقه رو برگزار کنم! هنوز که هنوزه اون تاپیک مسابقه رو میبینم سرم و هرجابرسه میزنم! قوانین و آقایاشار گفتن و منم باهزار اسکرین شات از قسمت قسمتی که برای تاپیک میزدم و گزارشش به سمیراجون که ببینم تاییده یانه مسابقه رو برگزار کردم تا رسید به اعلام نتایج و بازم من!ایشون گفتن برو کجا ،آرا رو اینجوری شمارش کن تاپیک و بزن. منم گفتم باشه باهزار بلا! خودمم شیر گرفتم که میتونم تاپیک و میزنم تا آخرشب که سمیراجون میاد سوپرایز بشه که بله من بالاخره یادگرفتم. تاپیک زده شدو به ظاهر همه چی خوب تا اینکه روز بعد یکی پیام داد شما تو اعلام نتایج اشتباه نکردین؟ منم تریپ صمیمیت و مدیر افتاده برداشتم و با اعتماد به سقف نوشتم :نه عزیزم درسته!بگذریم از اینکه بعد فهمیدم خیلی از اونایی که عزیزم عزیزم قربونت برم بهشون بستم آقا بودن و بعد گندش دراومد. اون کاربر هم نوشت :اوکی! و من به فکر فرو رفتم رفتم تاپیک اولی بعد دومی هی اولی هی دومی دیدم بله!باز مهدیه خانوم هنر زده اونم چه هنری! نتایج از دم اشتباه حالا کی می خواست بره این همه پیام تبریک از پروفایلهاروجمع کنه و به نفرات برتر بگه اشتباهی رخ داده! شروع کردم مثل یک حیوون نجیب به زاری وافعا زار میزدم ها بازم عکس پروفایل پاک پیام خداحافظی رفتم تلگرام واسه آقایاشار نوشتم غلط کردم .خراب کردم .خلاصه کلی پیام عذرخواهی و تف و لعنت به خودم که خداحافظیش و حسابی ماندگار کردم. به سمیراجونم پیام دادم گندزدم و زدم به چاک اینبار گوشی رو کلا از دسترس خارج کردم ولی طاقت نیاوردم و روشن کردم و پیام از سمیراجون داشتم که طفلک فحشهاش و تو دلش گفته بود من اومدم تلگرام توضیح دادم چه کردم و سمیراجونم باز افتاد رو خرابکاری من و درستش کرد. طفلک آقایاشارم فقط ننوشت من معذرت میخوام تو هی گند میزنی. چقدر دلداریم داد .ولی من از همونجا مدیریت و بوسیدم گذاشتم کنار و تا یک سال فقط میرفتم این دست نوشته هام و میزاشتم و میومدم تا خواستم رمان دومم و بزارم و باز سوالات شروع شد آخرسر فاطمه جون درحالیکه گوله گوله از موهاش و گمونم کنده بود بهم گفت بیا تلگرام خلاصه رمانت و بده من خودم همه چی رو برات درست میکنم. سوالی هم پیش میومد خراب میشدم سرسمیراجون و آخر نتیجه این میشد که سمیراجون خودش برام درست میکنه یا سفارش میکنه حل بشه. هنوز که هنوزه همینه رمانم که تموم شد انجمن میومدم سر میزدم و میرفتم تا کم کم تبدیل شدم به بازرس نکه هنوز از اسکرین خوشم میاد از جذابهای انجمن اسکرین میفرستم واسه سمیراجون و کلی میخندیم درسته من واسه انجمن خیری نداشتم ولی انجمن واسه من انجمن خیر داشت یک خواهر بزرگ پیدا کردم و کلی خواهر کوچیک که همه بچه های سمیراجونن! هروقتم تولد داریم از یک ماه قبل گروه میزنیم که چیکار کنیم چیکار نکنیم بعد همه اون یک ماه همه روزه سکوت میگیریم شب تولد صاحب تولدو اضافه میکنیم و همه میخونیم تولد تولد تولدت مبارک . این تمام برنامه فشرده امون تو یک ماه! حالا هم که این روزها افتادم رو حساب کتاب و اگه زمان درس انقدر با اعداد میجنگیدم فیساغورث و همه میشناسین من میشدم مهدیه اشون!ولی خب به نتیجه نمیرسم که نمیرسم !انقدر مخفی نباشید بابا! اون روز که خاطره آقای مدیرو خوندم کلی خندیدم و یاد خودم افتادم بازنگین خانوم خوب بوده که میمونده پای اشتباهش همون یک کارم از من برنمیومدو از همینجا میگم حلال کن سمیراجون.شماهم اون عنوان مدیر بازنشسته زیر اسمم رو جدی نگیرید!
     

    ma98ha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/18
    ارسالی ها
    243
    امتیاز واکنش
    1,798
    امتیاز
    346
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    این که تعریف میکنم مینی خاطرس من اصولا فرد ارومی بودم خاطره مدل بت منی ندارم تو مدرسه به خاطر اینکه ادبیاتم بدک نبوددبیر ادبیات دوممون بهم گفت که با این چندنفر این شعر رو کار کن
    نمیدونم الان این شعر هست یا نه ولی دوم راهنمایی یه شعر بود که توش کلمه زِ ایمان بود که من اشتباه خوندمش بدون اینکه اصلا به بیت های بعد و قبل کلمه توجه کنم
    من هی شعر رو میگفتم
    این بندگان خدا هم تکرار می کردن
    بعد یکدفعه خانم گفت که شعر رو بلند بخونید همه چی خوب بود تا اینکه رسید به این بیت و همه همزمان کلمه رو یکصدا گفتن
    من تازه اون موقع بودکه دوزاریم افتاد که کلمه
    زِ ایمان بوده نه زایمان!!!
    واسه دشمناتون لحظه ی خیلی بدی بود
     

    *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    ماجرا برمی گرده به مسافرت پارسال من یه خواهر بزرگ دارم که از حیوانات خیلی می ترسه جوجه رنگی با شیرو پلنگ براش فرق نداره
    ما رسیدیم یه چمنزار خیلی سرسبز و شلوغ پر ادم و گاو حالا ما با کلی دلیل و برهان این رو قانع کردیم که با این همه ادم کار نداره بیاد تو رو بخوره بالاخره پیاده شد
    چند دقیقه که ما نشستیم خیلی شیک و مجلسی مامان باباها ما ها رو ول کردن رفتن من نشسته بودم کنارم هم خواهرم بقیه هم روبه رومون که یهو یه گاو سرشو آورد رو زیر انداز ما اونم کجا یه متری من ،خواهرم که انگار فنر گذاشته بودن زیرش پرید منم یه چنگ انداختم تو هوا خواستم که بلندشم خشکم زد(کلا وقتی می ترسم و شوکه میشم ژست فرار می گیرم بعد خشکم می زنه) همینجوری زل زده بودم به گاوه که احساس کردم دست راستم که تو هوا بود داره کشیده می شه بعدش هم خواهرم جیغ زد از حالت خشک شده در اومدم نگاه کردم دیدم خودم که خشکم زده فرار نتونستم بکنم هیچ پایین مانتو خواهرمم چنگ زدم سفت نمی زارم اونم فرار کنه هیچی دیگه اون ول کردم سریع کفشم رو گرفتم بغلم د بدو(کفشمو خیلی دوست دارم) بعدش که دوست بابام رسید گاو رو پیشت کرد که بره خواهرم پی برد که چرا نمی تونسته فرار کنه یه سری فحش خوشگل ردیف کرد واسم
    اون هایی که اطرافمون بودن درکمال نامردی کلی بهمون خندیدن و نیومدن کمک
     

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست قبل رو که خوندم یه چیزی یادم اومد.یادمه دوران کارشناسی،یه درس داشتیم به اسم«بهداشت دام » که یه واحد عملی هم داشت.واحد عملیش به صورت کار با دو گاو تقریبا خشن بود.یکی از کارها یادگیری طرزخوابوندن گاو و بلند کردنش برای مقید شدنش با طناب بود.یه روز که داشتیم این عمل رو انجام می دادیم،گاو که خسته شده بود بلند نمی شد و باید طناب دست کسی که اونو داشت می موند،از قضا این همکلاسی ما تا طناب از دستش ول میشه گاوه هم بلند میشه و شروع به دویدن می کنه.محل کار ما هم به صورت یه اتاقک بود.حالا همه ما از ترس دوییدیم بیرون،غافل از اینکه یکی از پسرامون جا مونده.ما هل کرده بودیم واز مسؤل خواستیم بیاد اونم خیلی ریلکس رفت گاو رو آروم کرد.ماام برگشتیم تو اون اتاقک ویهو دیدیم اون پسرهمکلاسی که تو اتاقک گیر کرده بااون قد بلندش از دیوار کوتاه اتاقک به قصد بالا رفتن آویزون شده (دستاش به دیوار و پاهاش آویزونه،قشنگ عین یه مارمولک دراز رو دیوار چسبیده)و از ترس پایین نمیاد.جالب اینجا بود که استادمونم این صحنه رو دیدو تا مدت ها سرکلاس بهش می گفت:«تو همونی که بالا دیوار بود.»
     
    آخرین ویرایش:

    Ayt@z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/21
    ارسالی ها
    1,425
    امتیاز واکنش
    5,622
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    دنیای خواب ها
    این خاطره برمیگرده به 4_5 سالگیم(فیلمش موجوده وگرنه حافظه من صفره:campe45on2:) من یه روز رو تختم نشسته بودم و داشتم با عروسکام بازی میکردم که مامانم اومد تو اتاق تلفنم دستش بود کلا از وقتی یادم میاد تلفن عین چسب به مامانم چسبیده بود یعنی تلفن بیشتر پیش مامانم بود تا من برای همین از دیدن تلفن تعجب نکردم اما چیزی که باعث شگفتیم شد این بود که با من کار داشتن من؟؟ تلفن؟؟ چهره ی من در اون لحظهo_O بعد که موضوع رو هضم کردمHapydancsmilخلاصه من گوشی رو گرفتم و مامانمم رفت بیرون از اتاقمنم با یه نیش باز که ذوق زدگی کاملا درش مشخص بودگفتم:

    _ الو.
    _ سلام.
    باز هم ذوق زده:
    _ شلام تو تی هشتی؟(سلام تو کی هستی؟}
    _ من حسنم اسم تو چیه؟
    _ اشم منم اساست.
    _ چه اسم خوشگلی. با من دوست میشی؟
    منم که بچه بودم، گفتم:
    _ نمیدونم باعت اش مامانم بپلشم.(نمیدونم باید از مامانم بپرسم.)
    _ مامان مامان.
    _ بله
    _ مامانی حسن میتاد با من دوشت بشه اشازه میتی منم باهاش دوشت شم؟(مامانی حسن میخواد با من دوست بشه اجازه میدی منم باهاش دوست بشم؟)
    _ بابا نمیزاره با پسرا دوست بشی که .
    _ این حشن مشه حشن ما(یه عروسک داشتم اسمش حسن بود انقد خوشگل بود که خالم ازش میترسید) پشل نی ته دختله دختل.این حسن مثل حسن ما پسر نیست که دختره، دختر.)
    همچین با تاکید گفتم دختره که مامانمم داشت باورش میشد.
    _ حسن دختر نداریم که.
    صورتم از حرص و ناراحتی مثل گوجه فرنگی شده بود، جیغ کشیدم:
    _ دختلللله.
    من همچنان سعی می کردم مامانم رو راضی کنم جسن دختره که دیدم بله حسن خان قطع کردن و دیگه ازشون خبری نشد.
    ***
    بعد از دیدن این فیلم مزحکه فامیل شده بودم که حسن خان کیه و کدوم جسنی دختره.
    و اما واقعا حسن کی بود؟؟؟ حسن کسی نبود جز............................................................................................... پدر گرام که میخواسته منو سرکار بزاره.
    من بعد از فهمیدنش دیگه اون ادم سابق نشدمSigh
     

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    خاطره‌ی من هم تا حدودی شبیه به خاطره‌ی آقای پدره؛ منتها این‌بار من همسرمو آرایش کردم.
    طفلک رو وادار کرده بودم بشینه رو مبل و از جاش تکون نخوره، وگرنه چندتا جیغ ماورای بنفش براش می‌کشیدم که سمعک نیاز میشد.
    خلاصه کرم پودر و ریمل و خط چشم و رژ قرمزجیغ:campe45on2: الان که یادش میفتم خنده‌م می‌گیره. پا شدم یه روسری براش بیارم که زنگ واحدمون به صدا در اومد، تا من گفتم کیه، خانوم همسایه گفت ماشینتونو بدجا پارک کردیپ ماشینم رو نمی‌تونم بردارم. حال مادرم بد شده و...
    بنده خدا همسرم هم که به کل حواسش از صورتش پرت شده و می‌ترسید اتفاق جدی برای مادر همسایه افتاده باشه همونطوری رفت درو باز کرد.
    چشمتون روز بد نبینه زنه همین که خواست جروبحث کنه تا چشمش به همسرم افتاد اول چشماش گرد شد بعد یه جیغی کشید و اومد برگرده که خورد به در شیشه‌ای که مابین در خونه و راه‌پله‌ست.
    من و همسرمم هول گفتیم که چیزی نیست نترس. بیچاره چسبیده بود به در شیشه‌ای و کارش به گریه کشیده بود.
    حالا منم این وسط وقتی استرس می‌گیرم میخندم! حالا نخند کی بخند:aiwan_lightff_blum::aiwaffn_light_blum: خانومه لعد اینکه فهمید چی شده چندتا حرف بد بهمون گفت و رفت.
    در رو که بستیم یه نگاه به هم انداختیم و خندیدیم.

    حالا ببخشید اگه خنده‌دار نبود؛ ولی تو اون لحظه...
     

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    خب این قدر بعضی خاطرات خنده دار بودن که مال من اصلا توشون گمه ولی خب بازم خالی از خنده نیست.
    من یه خواهر کوچک تر از خودم دارم که خیلی بهم از هر نظر وابسته است. یکی از این نظرا، درسیه. این خاطره برمیگرده وقتی خواهرم امتحان نوبت اول انشا داشت و سعی داشت چندتا انشا تمرین کنه تا موقع امتحان نمره ی کامل بگیره. کلی به من اصرار کرد که بهم موضوع بگو بنویسم. من اون روز داشتم با دوستام چت می کردم و یادمه زیاد روی کمک به خواهرم، نرگس تمرکز نداشتم. خلاصه چندتا موضوع روی هوا بهش گفتم. یکی از این موضوعات پستانداران بود. خواهرمم مشغول شد و وقتی نوبت به نوشتن درباره ی پستانداران شد، ازم پرسید که مهدیه گاو و گوسفندا که بچه هاشون شیر میدن ولی گرگا و شیرا وقتی بچشون به دنیا میاد چطور بهشون غذا میدن؟ اینا از همون اول گوشت میخورن؟ منم خب فکر نمی کردم واقعا خواهرم این قدر صفر کیلومتر باشه، خیلی عادی گفتم نه اینام به بچه هاشون شیر میدن تا وقتی که رشدشون کامل شه و بتونن گوشت بخورن. اصلا فکرشم نمی کردم که این راهنمایی من، تبدیل به فاجعه بشه. خلاصه که خواهرم انشاشو نوشت و من فقط رسیدم چندتاشو چک کنم و اخرشم پستانداران موند.
    روز بعدش خواهرم رفت مدرسه امتحان داد و برگشت. وقتی رسید خیلی خوشحالی بهم گفت یکی از موضوعات امتحانش حیوانات مورد علاقه یتان را توصیف کنید بوده و دیشب دربارش نوشته، امتحانو خوب داده.
    بازم هیچ مشکلی نبود تا اینکه امتحانا تموم شد و رفت مدرسه. روز اولی که رفتم انشا داشت. وقتی برگشت خونه با گریه گفت معلمش گفته به مامانت بگو بیاد فردا مدرسه! خب قطعا هیچ کس توی دوران تحصیلی توسط معلم انشا والدینشو نخواستن! کلی استرس گرفت ما رو. فرداش منم از روی کنجکاوی با مامانم رفتم مدرسش. توی دفتر سراغ معلمو گرفتیم و رفتیم داخل اتاق معلما. معلم انشا با مامانم احوال پرسی کرد و بعدش یه برگه داد دستش از روی دست خط دیدم مال نرگسه! گفت بخونش. مامانم داد به من و منم شروع کردم به گفته ی معلم انشا، بلند خوندن جلوی همه ی معلما.
    شروع انشا هیچ مشکلی نداشت. اتفاقا خوبم نوشته شده بود. یه توضیح در مورد حیوانات و بعدش پستانداران. اول به حیوونای اهلی پرداخته بود و بعدشم رفته بود سراغ حیوونای وحشی! قسمت جالب خاطرم از این جا شروع میشه. خوندم و خوندم تا وقتی رسید به بچه دار شدن پستاندارن. خواهرم نوشته بود:
    وقتی بچه ی پستانداران به دنیا میاد، باید مثل نوزاد ادم ها شیر بخوره اول البته اون جور که توی فیلما دیدم، بدون این شیر هم زنده میمونه اما بدنش ضعیف میشه. گاو و گوسفندا که شیر دارن خیلی راحت به بچه هاشون شیر میدن و گاو و گوسفندای قوی ای تحویل مزرعه میدن اما من دلم برای حیوونای جنگل می سوزه. گرگا، شیرا و ببرا وقتی بچه هاشون به دنیا میاد بازم نیاز دارن اول شیر بخورن و بعدش گوشت. اما خب از اونجایی که ماماناشون شیر ندارن مثل حیوونای اهلی، گرگا و شیرا بچه هاشونو میبرن پیش گاو و گوسفندا بهشون شیر بدن. فکر کنم این تنها زمانیه که گاو و گوسفندا از دست شیرا و گرگا در امانن.
    وقتی اینو خوندم، دهنم باز مونده بود. جوری که دیگه اصلا بقیه شو نخوندم. سرمو که اوردم بالا دیدم همه صورتشون از خنده قرمز شده و بعدش اتاق معلما بود که از شدت خنده رفت روی هوا.
    مامان بیچارم مونده بود بخنده از این اراجیف یا گریه کنه. من خودم هنوز هاج و واج مونده بودم خواهرم چطور این قدر تخیلش خوب کار میکنه و اصلا چطوره که اینا رو نمی دونسته.
    معلمش با خواننده به مامانم گفت که خواهرم اینده ی خوبی پیش رو داره اما حتما اطلاعاتشو باید ببره بالا و میخواسته با مامانم صحبت کنه تا خواهرمو از صفر کیلومتری در بیاره.
    نتیجه ی اخلاقی:
    صفر کیلومتری زیادم خوب نیست.
     

    *Elena*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/16
    ارسالی ها
    656
    امتیاز واکنش
    7,488
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    والا انقد ماجراهای دوستان خنده دار بود که مال من هیچی محسوب نشه اما شاید خنده به لبان بیاره.

    ماجرا برمی‌گرده به همین دیشب که پدر و مادر منو دخترعموم و با دو تا از دوستای خیلی صمیمیم قرار گذاشتن با هم برن عروسی و از اونجایی که عروسی خانوادگی نبود، ما موندیم خونه و آقا قرار شد یه دوستم که آخر از هممون میاد رو بترسونیم؛ اما چه ترسوندنی! تن انیشتین و ادیسون تو قبر با اینهمه نبوغ دوستای من لرزید! بذارید واضح بگم، اگه این سه نفر رو ببری کنار یه گوسفند بندازی، فرداش گوسفنده میاد میگه
    - حاجی اینارو اشتباه آوردی اینجا طویله نیست.
    ولی خدایی همینه. به هرحال اینا فیس آرایش گری برداشتن و با آبرنگ صورتمو سفید کردن تا شبیه جن بشم. دقت کنید، با آبرنگ! خلاصه منو انداختن تو کمد و گفتن هروت به چیز عربی داد زدیم، بیا بیرون. منم گفتم باشه.
    بعد از یه رب اون انیشتین هم اومد و اینا نشستن که مثلاً شروع کنم و من از همون اول صداشون رو ضبط کردن. خلاصه دوستم شروع کرد:
    - شنیدم اینجا جن داره.
    همینو گفت! به والله همینو گفت! یه واو کمتر بیشتر نشد! حالا اون دوست منم که اسمش ماهین بود و قرار بود بترسونیم، از این هالوتر گفت:
    - واقعا؟
    دخترعموی فیلسوف منم پرید وسط حرفش:
    - فکر کنم شبیه آتنا باشه.
    حالا حالت من:
    پلکام می‌پرید و علاقه شدیدی به ترور کردنشون داشتم؛ حتی با تفنگ آبپاش.
    تازه ماهین یه آه بلندیم کشید و در کمال ارادت به من گفت:
    - پس باید خیلی ترسناک باشه.
    بله، دوستان من آنقدر به من لطف دارن اگه مادر و پدرم داشتن من الان تو آمریکا فالگیری اکبر دلقک راه انداخته بودم. سرتون رو درد نیارم، این سه گوسفند نشستن که مثلا احضار روح کنن و اون ماهین خنگم دقیقا جلوی در کمد نشست.
    دخترعموی منم هالو شروع کرد چرت و پرتی گفتن منم گوشم رو با موبایل چسبوندم به در که اینچنین شنیدم:
    - ......هیدروژن....اکسیژن...اتمسفر...
    متاسفانه بقیه کلمات بخاطر اینکه اصلا وجود خارجی نداشتند رو اصلا نفهمیدم. بلاخره صدای دخترعموم بالا رفت و منم آماده شدم بپرم برم بیرون که یکدفعه داد زد:
    - استغفرالله!
    بله درسته! داد کشید استغفرالله! فکر کنم حالا منظورم رو از گوسفند فهمیده باشید. منم با داد این یه لحظه دستم رو در کمد خشک شد و فقط یه لحظه، یه لحظه فکر کردم تام کروز چقدر رامبد جوانه. خب منم درک کنید. روحم ترک برداشته بود. باید چیکار می‌کردم.
    خلاصه من گفتم بی‌خیال دنیا و خواستم برم بیرون که همینکه درو باز کردم، در خورد به سر ماهین و منم چون هول خوردم پرت شدم روش که صدای جیغ دخترعموم که جیغ می‌کشید روح بلند شد.
    حالا برقام خاموش بود، منم فکر می‌کردم داره شوخی می‌کنه که ماهین رو بترسونه که لباسم رو گرفت و می‌کشید و هم زمان داد می‌زد:
    ماهینو نجات میدم. مانیتور نجات میدم.
    حالا منم اون وسط داد می‌کشیدم، بابا منم. اینا مگه گوش می‌کردن؟ تازه اون ماهین احمقم داد می‌زد، میگه خودیه می‌خواد ما رو گول بزنه.
    خلاصه یکدفعه دیدم دخترعموم داد کشید:
    - با شماره من، میوفتیم رو سرش می‌زنیمش.
    منم که دیدم اوضاع خیطه همینکه دختر عموم گفت سه، با تمام قوا از دستش در رفتم و این سه تا افتادن رو سرهم. بابا آخه شوخی نبود که فکر کنین همون ماهین خنگم به اندازه یه گاو بالغ جلسه داره. منم که دیدم این سه تا افتادن به جون هم سریع رفتم برق رو روشن کردن ولی این احمقا تا یه ربع بعدش همونطری همو می‌زدن.
    گفتم که بدونین با چه آدمایی هفت میلیارد شدیم.
     

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,354
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    خب خب
    جونم براتون بگه که یه سال تابستون قرار بود همه خانواده مادری (متشکل از پدربزرگ و مادربزرگ و خاله‌ها و دایی‌ها و.....) بریم دریا ..... تفریح.... جوووووون
    من و داییم "محسن" به دلایلی از قافله عقب موندیم و قرار شد داییم بیاد دنبالم
    ما سوا از بقیه به دیدار کاسپین سی بریم :D
    (چه لاکژری *-*)
    اقا داییم اومد دنبالم و ما راه افتادیم
    دقایق اولیه همه چی اروم بود... تمام مسائل راهنمایی و رانندگی رعایت میشد ... خلاصه سکوت و سکوت و نظم موج مکزیکی میرفت
    نه من حرف میزدم نه داییم
    دیدم جو خیلی سنگینه
    تو دلم گفتم کوثر این سکوت جایز نیست یه حرکتی بزن.
    گفتم:«دایی این نزدیک مزدیکا فروشگاه زنجیره‌ای هست... های کلس... لاکژری... راهزن پولای مفت مردم... بزن بقل ... خرت و پرت تو راه و بگیریم...»
    دیدم داییم دست و اورد بالا یه بشکن زد
    یعنی قبوله
    همونجا بود فهمیدم این اون ادم سابق نیست
    با لال برابری میکرد...
    خلاصه زد بقل و ما رفتیم تو فروشگاه
    قفسه ها زیاد.... انتخاب سخت
    داییم مسکوت دنبالم بود
    روبه‌روی قفسه چیپس و پفک و اینا بودم
    گفتم:«دایی چسفیل بگیرم؟!»
    داییم:«خاک تو سر عنترت... چسفیل چیه... های کلس باش.. پاپ کورن»
    قیافه من: :aiwan_lightff_blum:
    قیافه داییم: :aiwan_light_sddsdblum:
    داییم یه بسته چیپس برداشت با جیـ*ـگر پر سوز گفت: تف به ذاتتون... قیمتش به باطنش نمی ارزه... پول بادشه :|
    قیافه فروشنده: :aiwan_light_sddsdblum:
    خلاصه کلی خرت و پرت گرفتیم و رفتیم سمت نوشیدنیا
    داییم دو تا قوطی نوشابه کوکاکولا گرفت و اشاره زد بریم
    تف به یخچال فروشگاه یه نوشابه انرژی زا نداشت
    تففففففف به همشون
    خلاصه داییم حساب کرد و داشتیم سمت ماشین میرفتیم دیدم یه دکه هم با فاصله نزدیک فروشگاست گفتم برم ببینم نوشابه انرژی زا رو داره یا نه
    دیدم جووون جووون داره
    تند و فرز گرفتم و دیدم داییم کلش رو به سمت یمین و یسار تکون داد و گفت:« متاسفم... چطور میتونی کانون گرم خانواده رو خراب کنی؟»
    یاد فیلمای هندی افتادم
    _یعنی چی؟
    _همینا رو میخوری.. شبا خواب نداری..ـ عین خفاش شب بیدار میمونی... ثبات رفتاریتم از دست میدی... اخر اندر خم یه کوچه معتاد میشی... از درس.. کار .. بار .. زندگی می افتی... سکته قلبی و مغزی میکنی... میری ته قبرستون.. لانه اخرت میگزینی... ننت که باشه خواهرم دق میکنه... پدرت در غم مادرت کارتون خواب و اواره میشه که اونم در نهایت دق میکنه البته از دید مثبت ..... یا اینکه میره زن میگیره که در نهایت خفش میکنم بازم میره سرای اخرت....برادرت اواره کشور غریب میشه...که در نهایت به دست گروه قاچاقچیا می افته... دل و قلوه‌شو صادر میکنن اونم میره قعر جهنم.... خواهرت بی سایه سر میشه ممکنه در اثر هم نشین نامناسب معتاد بشه که در نهایت اوردوز میکنه به جمیع اهل بیتش میپیونده... ننه بابای من که پدربزرگ و مادربزرگ تو باشن از دیدن اشیونه از دست رفته دخترشون سکته میکنن هم سفره عزرائیل میشن البته ازدید مثبت ... یا ممکنه فلج بشن روحیه خباثت عروسا گل کنه راهیه خونه سالمندان بشن که در نهایت در تنهایی و در به دری و انتظار فرزند دق میکنن... در نهایت سر ارث و میراث.. و ادعای شوهرخاله های مغولت ... خانواده ها از هم سوا میشن .. و در مجموع یکپارچگی خانوادگی ما از بین میره...پس اشیونه داییت و خراب نکن. البته خدانکنه! :D اینده نگری داییت و داشته باش... به فکر باش
    قیافه من: :aiwan_light_sddsdblum:
    هیچ وقت در باورم نمیگنجید این همه ادم به من ربط داشته باشن...اونم توسط یک نوشابه انرژی زا....
    _درضمن توی اینا هزارتا کوفت و زهرمار میریزن... که نمیشه گفت...
    _مثل اسپرم گاو؟ لاعیب... بخور بگو بیخی... خوبه انرژی زا هم هست... مثلا توی سوسیس کالباسم میگن هزار تا کوفت و زهرمار مرغه مردم مگه ابایی دارن؟ بازم میخورن...
    _درعجبم فردا پس فردا کدوم سازمان قراره پروانه طبابت بهت بده... خودم باطلش میکنم تو بزرگترین قاتل بشریت میشی شک نکن... پتانسیلش و داری....
    اقا بعد از این همه بحث فلسفی و خانوادگی و اجتماعی وسط خیابون سوار ماشین شدیم
    کیسه خرید و انداختم بغلم... کمربند و ممربند هم بیخی.... یادم تو را فراموش...
    زدیم جاده دریا.... فلش داییم و زدم به ضبط
    یک فلش داخونی بود اصلا ثبات نداشت از اهنگ عزرا خانوم میپرید به بوی سیب و حرم حبیب و کربلا.. از شجریان میپرید به خلبانان ملبانان ای امید و فخر ایران :||||||
    یعنی هر چی انرژی زا میزدم درجا با اهنگ بعدی میپرید ....
    داییم هم میخورد هم رانندگی میکرد....
    داییم: هی کوثر اروم میرم؟
    _اره دایی ... دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه...
    اقا داییم کلی ویژگی خوب داشت سرعتم اضافه شد فکر کرد دارم مسخره ‌اش میکنم واقعا هم همینطور بید :aiwan_lightsds_blum:
    حالا زنداییم هم این وسط مسطا زنگید
    داییم کلا چشم خورد تلفن جواب دادنم اضافه شد به ویژگیاش...
    زنداییم هی جیغ جیغ میکرد صداش و من میشنیدم .. داییمم هی با مشت میزد تو فرمون زیر لب میگفت درررررررد.. گوشم کر شد...
    زنداییم مثل اینکه چادرش و صندلی عقب ماشین جا گذاشته بود.
    داییم : به درک... دریا مگه چادر میخواد... امامزاده عبداالله امل که نمیریم...
    داییم گوشی و داد به من..
    _سلام بانگ جنگ... جیغ جیغت من و یاد زائویی انداخت کع توی زایشگاه میخواد طبیعی بزاد... :aiwan_ligsdht_blum: داریم میایم دیگه.. ما هم میایم اونجا به والله دایی با چادر قرار نیست بره سواحل هاوایی که نگرانی.... با چادر قراره دل به دریا بزنی؟... با ول بده کنترل و از دست بده.. امروز شربت اسلام قرقره کردی؟ خب حالا... منطقه ازاد که نی...
    زنداییم عین زنبور ویز ویز کرد در نهایت بیب بیب قطعید...
    تو دلم گفتم فقط صبــــــر اونم نه نوع ایوب از نوع ایرانیش در قضیه برجام :aiwan_lightsds_blum:
    یکم که رفتیم جلوتر یکی از این فنچای راهنمایی و رانندگی دستور ایست داد
    گفتم دایی خرت کره بز زایید.. نوع خلقت و عوض کرد.
    داییم پیاده شد... از در دوستی ...سلام و سلامت باشین و روز گرم تابستونیتون بخیر و...
    که در نهایت پلیسه گفت مدارک لطفا
    قشنگ داییم و با لبخند تا بناگوشش رو کیش و مات کرد
    والا همه که گوشاشون مخملی نمیشه
    داییم اومد سمت ماشین خم شد در داشبرت و باز کرد گفت: تف تف تف و صلوات بر روح پرفتوت پدرش...
    حین اینکه مدارک و برمیداشت ده تا اسکناس ده هزارتومنی نوعه نو رو برداشت تا کرد گذاشت لای دفترچه مدارکش...
    داد دست فنچه...
    خداوندا سوکسم نکن تا ادامشو بگم
    دفترچه رو باز کرد پولا ریخت
    یه نگاه به پولا کرد یه نگاه به داییم
    گفتم اگر خره الان کره بز زاییده بود الان توله ببر زاییده... خطا خطا کارت قهوه‌ای
    دیدم داره شر میشه سر دستشون هم توی ماشین خواب بازسازی شده پادشاه مصر در زمان خشکسالی رو میدید. و احتمالا شر عظیمی به پا میشد که الله و اعلم....
    دیدم چادر زنداییم پشته گفتم حکمتی بوده
    چادر رو جوری سرم کردم... کشی بود... تا پیشونیم کشیدم پایین ... مومن درجه یک... گفتم نفس کش همسر شهید وارد میشود.... :aiwan_ligsdht_blum:
    داییم من و دید وحشت کرد چه برسه به پلیسه...
    اقا اوضاعی شده بود بیا ببین فنچه فکر کرد پلیس هندیه اونجا هم سکانس فیلم بالیوودی... هوار هوار... رشوه و مشوه به مامور دولت... (البته به راهزنای دولت بیشتر شبیهن)...دو تا اسکناس از،روی زمین برداشت از وسط،پاره کرد...
    من میگی بگو بمب اتمی هیروشیما ناکازاکی...
    _بی لیاقت... بی ادب.. بی ادبیات.. عکس امام و پاره میکنی؟ ... خدا بزنه توکمرت... حیا نمیکنی؟ عکس امام ارزش نداره روی چرک کف دست باشه ولی تو هم حق نداری عکس امام و پاره کنی... بیشعور... چخه... میرم به مراجع قضایی اطلاع میدم... پاره کردن عکس امام در عموم... پاره کردن رشته های ارزش و عقیده های یک ملت... ته تهش اینه که بیکار میشی بدبخت.. پیر جماران بزنه تو کمرت... امام خودت ظهور کن ... ای بیچاره امام که به پشتیبانی این ملت دولت تعیین کرد ... حق داشت امیدش به دبستانی ها باشه... نه خود خورد نه کس داد گنده کرد به سگ داد... برای کی انقلاب کردی امام؟ برای چی؟ کی ارزش تو رو میدونه؟
    قیافه پلیسه و داییم: :aiwan_light_sddsdblum:
    _شوهرم رفت سمت و سوی داعش خارجی رو بگیره غافل از داعشای وطنی... درجا هم شربت شهادت پرید ته گلوش.... :aiwan_ligsdht_blum:
    پلیسه هم هی میگفت باشه خواهرم چرا داد میزنی باشه شما درست میگی.
    _من خواهر تو نیستم برادرم عکس امام و پاره نمیکنه! بـ*ـوس میکنه میزنه تنه دیوار.... :aiwan_ligsdht_blum:
    اخر پلیسه دید واقعا شر داره دامن اون و میگیره... همون مقداری که پاره کرد و باقی و تماما دوباره پس داد...
    ما هم بیخیال شدیم برگشتیم سمت ماشین و دِ برو....
    _دایی شصت ... چهل
    _هان؟ شصت چهل؟ زرشک... پول خودم بود .. برگشت به خودم... چته؟
    _چمه؟ زرتینگ.... از شوهر نداشتم مایه گذاشتم شهیدش کردم.... از پیرجماران مایه گذاشتم... از حنجره‌م... از چادر زنداییم.... هیر هیر... بده من!!! با این اوصاف خدا میزنه تو کمرم خشکم میکنه میترشم دیگه شوشو پیخ پیخ....نزدیک بود بخاطر بحث سیـاس*ـی ته دره سقوط کنم..اونوقت میشدم زندانی سیـاس*ـی. میدی یا برگردیم جریمه شی؟
    داییم یا سوز و اه جیـ*ـگر سوز پولو داد....
    یعنی اسپانسر ولایت فقیه فقط من! :aiwan_ligsdht_blum:
    واقعا به قول داییم انرژی زا تاثیر سو گذاشته بود...
    ایزی ایزی تامام تامام
    بی بی بیدرود...
    بس بخندین ضایع نشم...
    هارهارهارهارهار
    هیرهیرهیرهیر
    هورهورهورهور
    هاهاهاهاهاها :aiwan_ligsdht_blum:
    ~~~~~~~~~~~~~~~~~~
    طولانی شد بس پوزش....:)
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    4,435
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    1,042
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    845
    پاسخ ها
    41
    بازدیدها
    1,659
    پاسخ ها
    63
    بازدیدها
    2,775
    پاسخ ها
    74
    بازدیدها
    4,968
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    3,387
    پاسخ ها
    45
    بازدیدها
    2,204
    پاسخ ها
    134
    بازدیدها
    6,084
    پاسخ ها
    57
    بازدیدها
    3,182
    پاسخ ها
    94
    بازدیدها
    7,078
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    2,883
    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    7,489
    Z
    • قفل شده
    • نظرسنجی
    پاسخ ها
    86
    بازدیدها
    6,515
    Z
    پاسخ ها
    38
    بازدیدها
    2,342
    Z
    پاسخ ها
    7
    بازدیدها
    586
    پاسخ ها
    28
    بازدیدها
    2,051
    پاسخ ها
    46
    بازدیدها
    2,082
    بالا