مسابقه مسابقه طنز خاطره نویسی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

-ANOOSH-

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/05/09
ارسالی ها
17
امتیاز واکنش
289
امتیاز
171
سن
19
سلام یه خاطر دیگه مال همین دوسه روزه فامیلامون از مشهد امدن میخواستیم بریم بیرون توماشین همه چی اوکی بود واسه کجا رفتن عمم گفت بریم...شوهرش گفت نه (دختر شون کنار من پشت بود داشت اب میخورد) عمم به شوهرش گفت خب تو گفتی بریم... شوهرشم گفت من گوه خوردم ابم بده روش بخورم دخترش اب و گرفت گفت بابا آب باباش از اینه یه نگاهی بهش کرد که نگوووو. 25r30wi 25r30wi 25r30wi
 
  • پیشنهادات
  • Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    سال اول دبیرستان بعد امتحان ترم کلی لباسو لوازم ارایش بردیم مدرسه بعد امتحان جینگول بشیم بعدش بریم دور دور
    جوونی و خامیه دیگ
    خلاصه یه کوچه خلوت پیدا کردیم رفتیم پشت یه ماشین شاسی بلند تمیز و مشکی دوتا رفیقام مانتو و شلوار عوض کردن
    چون زمستون بود و سرد ...من مانتوم در نیاوردم فقط شلوار مدرسه رو در اوردم که زیرش صد هزار مرتبه خدارو شکر ساپورت کلفت پام بود خلاصه مانتو مدرسمو کردم توساپورتو و یه بارونی بلند پوشیدم روی مانتوم بعدش هم دو تا دوتا رفتیم جلو ماشینه ارایش کردیم...
    چشمتون روز بد نبینه ...منه بخت برگشته در حال اظهار نظر که "اره الان این ماشینه صاحابش یکی از این پیری های شکم گنده است و بقیه هم به به و چه چه رسیدم به ریمل زدن دهنمم قد غار علی صدر باز (دخترا میدونن ریمل زدن خودش داستان داره )خلاصه که یهو شیشه ماشین طرف راننده که من رو به روش بودم کشیده شد پایین
    اقا داماد سن بالا در حال مردن از خنده داشت مارو نگاه میکرد:
    در حدی دهنمون باز بود اصلا نفهمیدیم جلو ماشین عروس دوماد واستادیم با این تفاضل که اون کوچه واس عروس و فیلمش خلوت شده بود و ما هم ک میریم عروس خوش ذوق امر میفرماین فیلم ماهم بگیرن ولی متوجه نبوده رفقا کشف حجاب کرده بودن :
    خلاصه که هیچ وقت یادم نمیره اون لحظه چقد اب شدیم ما
    عروس دومادای عزیز خواهشمندم به ماشین مبارک گل بزنید حداقل ما تشخیص بدیم شمارو
     

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    حدوداً شش سال پیش به‌خاطر مراسمی، کلی مهمون خونمون بودن و چندتا خانواده هم شب موندگار شدن.
    جمعیت زیاد بود، طوری که اتاق خواب‌ها و پذیرایی پر بودن و من و خواهرم مجبور شدیم توی هال که مثل راهرو می‌موند و اتاق‌ها و پذیرایی رو به حیاط وصل می‌کرد بخوابیم.
    حالا تابستون بود و اوجِ گرمایِ خوزستان و مهمون‌های عزیز هم در اتاق ها رو بسته بودن و دریغ از بادِ کولر!
    یه ساعتی گذشت و دیدم نه! واقعا نمی‌شه توی این گرما سر کرد، به خواهرم گفتم:
    - خیلی گرمه. نمی‌شه برم در بزنم بگم در رو باز کنن؟ به مامانی بگم بیاد بهشون بگه در رو باز کنن؟ اصلاً چرا ما این‌جا خوابیدیم؟ بهشون بگم؟
    خواهرم که می‌خواست جلوی آبروریزی من رو بگیره، حسابی نبوغ و تحصیلاتِ مهندسیش رو به کار انداخت و سعی کرد از امکاناتی که در اختیارمونه استفاده کنه!
    فاصله‌ی یخچال‌ها تا جایی که خواب بودیم، سی سانت هم نبود! در یخچال فریزر رو باز کرد و تا خودِ صبح از سرماش لـ*ـذت بردیم! حتی از کولر دوتیکه هم خنک‌تر بود!
    فقط نمی‌دونم چرا صبح مامانم عصبی بود! به نظرتون به‌خاطر برفک زدن یخچال که تا صبح بازمونده بود شاکی بود؛ یا به‌خاطر این‌که توی راهرو خوابیده بودیم و جلوی رفتن مهمون‌ها به حیاط و درنتیجه دستشویی رو گرفته بودیم؟:aiwan_light_bdslum:
     

    Fihgter•riant

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/01
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    2,187
    امتیاز
    448
    محل سکونت
    انبار اسپند
    یه شب ما فاز احساسی بودن برمون داشت گفتیم ابجیمونو بقل کنیم بخوابیم.ابجی مام همیشه سه سوته خوابش میبره!
    این هی چند سانت چند سانت از من فاصله میگرفت منم فک میکردم تو خواب داره اینطوری میکنه میرفتم دوباره بقلش میکردم.
    دیگه بار پنجم ششم بود،تا رفتم بقلش کنم چشاشو باز کرد با کلافگی گفت:(ببخشید من اینجوری خوابم نمیبره:/)
    نتیجه اخلاقیشم اینه که بیسکوویت و یه وخ با پنیر نخورین تو تبلیغاتا میگن ولی نباید باور کرد که،نه؟:biggfgrin::campe45on2:
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    یادمه یه روزی حدودا ساعت شیش یا شیشو نیم صبح بود دقیق یادم نیست تلفنم زنگ خورد ....
    زینگگگگ زینگگگگگگگگگ زینگگگگگگگگگگ
    با یک چشم باز و موهایی که عین تار عنکبوت چسبیده بودن به صورتم دستم رو بردم ز یر تخت تا موبایلمو پیدا کنم
    دستم به انواع و اقسام وسایل برخورد میکرد....گیره سر...لیوان...قاشق...بیسکوییت خرد شده...یه چیز فلزی ...یه چیز لزج که اون روز فک کردم ماکارانیه ولی بعدش متوجه شدم اقای هزارپا رو تو دستم له کردم خلاصه بعد این گردش عحایب دستم به نیمه گمشدم موبایل وامونده رسید
    همونطور که با یک دستم تف سرازیر شده همانند ابشار رو از چونم پاک میکردم گوشی رو به گوشم چسبوندم و با صدای نصفه نیمه گفتم
    _ببببهههههاااااااااالللللهههه.....
    اون وسطاش ی خمیازه کشیدم که باعث شد صدام بشه عین لولو خرخره هایی که تو بچگی داداشم صداشو در میورد..
    نه خدایی شما امتحان کنین....درحالی که دارین میگین بله یه خمیازه هم بکشید
    کشیدید؟ نه؟ بکشید دیگ....نگا دقیقا اینطوری ...کلمه "بله " رو بگین و سعی کنید دقیقا بعد حرف "ب" یه خمیازه بلند بالا بکشید
    کشیدید؟ عاره؟ خوب کشیدید؟
    ینی واقعا کشیدید؟؟ ینی چی اخه الان چه وقت این مسخره بازیاس اونم وسط داستانم
    کجا بودم ؟ اهان
    خلاصه دیدم صدای ی اقایی میاد
    _ سلام دریا خانم...راستش ما یه نون داغ گرفتیم از همون سنگگ های معروف بابل ....تو راه از بازار محلی ارده هم خریدیم...خلاصه میخوایم یه صبونه مشتی بخوریم!
    تو دلم گفتم اه دنیا چقدر با نظم شده مردم واس صبونه خوردن زنگ میزنن اجازه میگیرن از من!
    خلاصه منم در حالی که با دست راستم کل جوارح بیرونی کمر و کتف و گردنمو میخاروندم گفتم
    _باشه باشه برید بخورید
    و تق ...تق ..گوشی رو قطع کردم
    تق اول واس قطع کردن بود اگه گفتید تق دوم چی بود؟ افرین 100 امتیاز برای شما ..تق دوم صدای مهیب پرش از ارتفاع بدون مانع جناب اقای موبایل از تخت بر روی سرامیک بود
    و ادامه ماجرا از دید سوم شخص
    مرد ناشناس خنده کنان و همزمان که با هر ریپ خنده شکمش به فرمون برخورد میکرد و ماشین هم همانند فردی در جاده بندری میرقصید بالاخره کنار کشید .
    سرش را روی فرمان گذاشت و هار هار با صدای بلند خندید
    _ هااااااهااااه ....وااااااایییییییییذ خدا نگذره ازت ..وای..خخخخخخههههههاااااااااهههههذ .....
    ناگهان تف بیشعوری میپرد در جایی از گلو و مرد بال بال زنان سرفه میکند که ناگهان زنی داد زد
    _جمششششششششششییییییییییییید ....
    و تف بیچاره از ترس صدای زن از گلوی مرد میپرد بیرون و همزمان که به سمت شیشه پرتاب میشود سرش را با تاسف تکان میدهد و رو به مرد میگوید
    _ من که رفتم ولی اینی که تو داری زن نیست...خدا بهت صبر بده فرزند ایران
    بعد از ان با تعجب به همسرش نگاه میکند
    _ چی شدییییییی تووووو عجیجم؟
    مرد با یاد حرف دختر دوباره میخواهد بخندد که با دیدن چشمان پلنگ مانند همسرش به سان لاک پشتی به درون لاک خود فرو میرود
    _ میگم چرا انقدر میخندی توووو؟ چی گفت دریا مگ؟؟
    جمشید نگاهی پرخنده حواله صورت همسرش میکند
    _ هیچی گفت باشه برید صبونه بخورید ‍
    زن یکه میخورد!
    _ینی چی؟ ما الان ساعت شش صب کجا بریم؟ تو مگ نگفتی که ما داریم میریم خونشون؟
    مرد نگاه ترسیده ای به لبان همسرش که همانند فلان مرغ باز و بسته میشد می اندازذ و اب دهن را قورت میدهد
    _ نه والا نزاشت ...من داشتم با اب و تاب میگفتم که نون داغ گرفتم و پنیر و ارده تا بیام بگم چای بزار گفت برید بخورید و تق!
    زن همانند گاو رم کرده در میدان صدای عجیبی از خود در میاورد و رو به مرد زمزمه میکند
    _ از اولم خنگ بودی...باید برم امامزاده مش باقر دخیل ببندم بچه بیچارم به تو نره یکی دیگ مث منو بدبخت کنه...من موندم مادرت سر تو چی خورده اینطوری در اومدی؟ برگشتم خونه باید زنگ بزنم بپرسم اون هرچی خورده من نخورم...اصلنشم نه بچه ما که دختره شاید متفاوت باشه...ینی مثلا برعکس هرچی مامانت سر تو خورد و خنگ در اومدی شاید اگه من بخورم ایلین باهوش بشه؟؟ اصلنشم ....
    زن داد بلندی میکشد..
    _ عه وااااااااااا...تو نباید یادم بیاری من اصن حامله نیستم؟ نباید بگی بچه ما چهارسالشع ؟ نه واقعا نباید بگی؟؟ اخه چقدر تو کودنی مرد...من نمیدونم پدرت موقع تشکیل توعه احمق چه .......( بیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییب ....سانسور طور)
    مرد همچنان میراند و به سمفونی بتهوون با هنرنمایی همسرش گوش میدادد و اهسته اشک هایش را از گونه هایش پاک میکرد

    ادامه از زبان خودم

    خلاصه الان یه هفت هشت سالی گذشته و هردفعه ما این دوست خانوادگی رو میبینیم این اقا جمشید یک دور داستان منه بخت برگشته رو جلو جمع تعریف میکنه و هرهر به ریش نداشته منو و ریش داشته بابامو ریش یکی درمیون داشته نداشته داداشم میخنده....
    خلاصه اومدم این ته بگم...خواب خیلی هم خوب نیست
    اصن از قدیم گفتن سحر خیز باش تا وانگهی دریا شوی
    عه این نبود؟
    اها از قدیم گفتن که دیر رسیدن بهتر از کامروا بودن است
    عه اینم نبود ؟
    اها از قدیم گفتن قصه ما به سر رسید دریا به خوابش نرسید
    ای بابا اینم نبود که
    خب حالا چشم غره نداره که
    عب نداره ما دلمون بزرگه...عین اسممون

    خلاصه که زت زیاد جماعت
     

    *~SAEEDEH~*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/16
    ارسالی ها
    4,075
    امتیاز واکنش
    70,793
    امتیاز
    1,076
    سن
    21
    من کلا سوتی زیاد دادم :|
    این یکی تو انجمنه که هیچ وقت یادم نمیره:aiwan_lightsds_blum:
    عمراااا اگه یادم بره این فاجعه بزرگ رو:aiwan_ligsdht_blum:

    اوایل فروردین بود. من و ساریسا و الهه؛ که تگشون می کنم D :

    @*~SAEEDEH~*
    @Elahe_V
    @.SARISA.

    تفریحمون این بود که بریم آخرین ارسالی های پروفایل، بشینیم چت های کاربرای رو بخونیم لایک کنیم:aiwan_ligsdht_blum:
    من که ثانیه به ثانیه حواسم بود لایک می کردم:aiwan_lightsds_blum:

    خلاصه...نصفه شب بود. یه کاربر تازه واردی بود به اسم ادمین.... بقیش یادم نیس:aiwan_lightsds_blum:
    می رفت پروفایل کاربرای قدیمی می گفت منو می شناسی و من برگشتم برای مدیریت:/
    بعد ما سه نفر لایک می کردیم می خندیدیم به ایشون:aiwan_ligsdht_blum:
    بعد چند دقیقه یه استاتوس زدن که ما سه تا و خودشون یادشونه چی بود :|
    شاید بقیه هم بدونن:aiwan_ligsdht_blum:
    یک کلمه ش رو میگم؛ جنس خراب بود با ....؟ :aiwan_lightsds_blum:
    ته خنده بود واقعا 25r30wi 25r30wi
    هرچی خواستیم گفتیم زیر استاتوس:aiwan_lightsds_blum:
    تنها یادمه الهه گفت این عتیقه ست، ساقیش کیه و منم گفتم جنست ترکیبی بوده، قاطی داشته اینا رو میگی :|:aiwan_lightsds_blum:
    ایشون گفتنا من مدیر کل هستم ولی ما باور نکردیم تا تونستیم فقط گفتیم و منفجر شدیم:aiwan_light_bdslum:25r30wi
    سوژه پیدا کرده بودیم:aiwan_lightsds_blum:
    فقط آقا مجتبی مدیرکل بودن. کی باورش می شد خب؟:aiwan_light_sdblum:
    نصف شبی یکی پیدا شه بگه من مدیر کل سایتم:aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:
    القصه... ایشون خیلی عصبانی شدند و گفتن این جا رو چت روم کردین. ماهم رفتیم تا فردا:/:aiwan_lightsds_blum:
    سایتو باز کردم؛ دیدم همه دارن تبریک میگن به یه مدیر کل جدید. گفتم چطور ممکنه؟:/
    تنها با این اسم مواجه شدم :|
    جناب ادمین.... فلان، شدن گادفادر :|
    من با دستپاچگی فقط الهه رو تگ کردم گفتم بدو بیا این مرده مدیر شد :|
    ایشون @GoDFatheR :|
    مدیر کل سایت :|
    استاتوس جنس خراب :|
    عتیقه :|
    جنس ترکیبی :|

    جالب اینکه اون استاتوسه بین تبریکا همچنان پا بر جا بود و اسم و پیامای ما سه تا زیرش می درخشید.:aiwan_light_boast::aiwan_light_sun_bespectacled:

    کرک و پرامون درجا ریخته بود، فاتحمونو خونده بودیم، در این حد:aiwan_lightsds_blum:
    حالااااا قیافه هامون فقط:aiwan_lightsds_blum:
    من: :|||||:aiwan_light_shok:
    الهه: :aiwan_light_shout:
    ساریسا: :aiwan_light_russian_ru::aiwan_light_sddsdblum:

    اصلا یه چیزی.... :/
    هیچی دیگه از اونموقع شدیم اشرار انجمن... یه تاپیک داشتیم بایگانی شد فک کنم:aiwan_ligsdht_blum:

    من تنها بازماندشونم و اون دوتای دیگه شهید شدن:aiwan_ligsdht_blum:
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    این خاطره برای شوهرمه که تو خونه تعریف می‌کرد. از اونجایی که ایشون خیلی شجاع تشریف دارند برای خودم خیلی خنده دار بود.
    تعریف می‌کرد...
    یه دوساعتی بود که مشغول کار بودیم تو کارگاه، چند تا مامور پلیس اومد. هاج و واج موندن این برای چی اومدن ،ما هم ترسیدیم که خدایا چیکار کردیم نکنه چکم برگشت خورده، نکنه از سوتی‌هام بر ملا شده... خلاصه با ترس و لرز رفتم پیش‌شون و سلام و خسته نباشید بهشون گفتم.
    گفتند باید یه نگاه به داخل کارگاه بکنیم. من با مظلومیت تمام گفتم بله بفرمایید کارگاه خودتونه...
    یکم گشتند با یه قیافه جدی اومدند سراغ من و دوستم که سر پایین دم در ایستاده بودیم.
    با صدای جدی پرسیدند
    ساعت چند اومدید سرکار ؟
    من گفتم حدودهای هشت و نیم...چیزی شده جناب؟
    مامور با یه نگاه خطرناک که می‌گفت لال شو و سوال نپرس دوباره پرسید خب چیکار کردید وقتی اومدید؟
    دوستم سریع گفت: بخدا هیچی از وقتی اومدیم عین خر داریم کار می‌کنیم. حتی دستشویی هم نرفتیم
    مامور که اینو شنید یه لبخند زیر لبی زد ولی خیلی زود خودش رو جمع و جور کرد.
    -چیز مشکوکی ندید ؟
    دوباره خودم گفتم:نه والا. یکی دوتا مشتری اومده و رفته همین.
    مامور دوباره یه نگاهی به دوربر کرد و گفت:دنبال یه ادم فراری هستیم... اگه مورد مشکوکی این دوربر دیدید زود خبر بدید.
    تو دلم گفتم:تو روحت مرد... از اول می‌گفتی اینو. همه کارهای یواشکیم اومد جلو چشمم...
    ولی یه خنده الکی کردم و گفتم چشم قربان حتما خبر میدیم.
    مامور یه نگاه جدی با یه ابروی بالا رفته بهم انداخت، انگار که فهمید تو دلم چی گفتم
    برای اینکه که جم و جورش کنم گفتم بفرمایید یه چایی در خدمتتون باشم.
    یه نگاه غصمانه بهم کرد که یه نگاه به شلوارم کردم که نکنه خیس شده باشه.
    گفت:موقع ماموریت نباید چیزی خورد و دعوت کسی رو قبول کرد و با همون نگاهی که میگفت چشمم روته برگشت رفت.
    همین که دور شدند یه نفس راحت کشیدم و همونجا دم در نشستیم.
    سعید گفت:خدا رو شکر رفتند فکر کردم محیا ازم شکایت کرده کرده.
    -نکبت اخه محیا چرا از توی بز باید شکایت کنه.
    سعید مظلومانه گفت:خب گفتم نکنه دیروز بهم زدم عصبی شده .
    یه چشم غره بهش رفتم و گفتم. عقل کل میخواست بره چی بگه‌، بگه دوست پسرم منو ترک کرده ؟
    با چشمهای باز شده و صدای بلند بهش گفتم
    -نکنه کاری باهاش کردی؟
    سعید فوری گفت:نه به جان خودم، نه جون مامان حتی دستمو بهش نزدم
    یه پس گردنی بهش زدم و گفتم:پاشو الان اون گنده بک میاد دنبال سفارش باید امادش کنیم.
    دوباره رفتیم سرکار نزدیکهای ظهر بود که رفتم یه ام‌دی اف از،گوشه کارگاه بردارم. یه بیست تایی پشت سرم هم گذاشته بودیم که باریکه کوچک اونجا ایجاد شده بود. همین که دستمو بردم یکی رو بکشم، کمی که فاصله دادم، دیدم دوتا چشم بهم که یهو حرکت کرد جیغ کشیدم و ام دی اف رو ول کردم که با صدای بدی به قبلی خورد. حالا من جیغ می‌کشم اون‌ ادم جیغ میکشه. اون یه طرف داره می‌دوه من اینطرف.
    یهو سعید و اون ادم همدیگه رو دیدند، یه اَره دستی تو دست سعید بود سریع انداختش زمین اونم جیغ زد و دوید. بیچاره مرد بدتر دستپاچه شد اونم جیغ زنون دوباره دوید به طرف من که من زود چرخیدم یه طرف دیگه.
    سعید داد زد هوووی از این طرف بیا در اینطرفه بدو بریم بیرون.
    منم از خدا خواسته با قدمهای سریع پا گذاشتم به فرار. دیدم در اتوماتیک داره بسته میشه. داد زدم.
    هوی سعید خر در رو نبند من هنوز نیومدم ولی اون گوش نمیکرد. همینکه که در داشت بسته میشد مثل این فیلمها خودمو انداختم بیرون و یه دوتا فحش رکیک به سعید دادم.
    سعید گفت: اینم عوض دستت درد نکنه هست. باید میذاشتم اون ادم بخورتت.
    یه نگاه پوکر بهش انداختم که دوباره کفت.
    گوشیت تو جیبته؟من همین تونستم ریمو در رو بردارم. یه نگاه به جیبم کردم دیدم گوشی نوکیا دو صفرم تو جیبمه.
    با دستای لرزون شماره ۱۱۰رو گرفتم و موضوع رو گزارش دادم.
    بعد اینکه تماسم تموم شد دیدم سعید داره به همسایه گزارش میده که چی شده و اونا هم هر هر دارن می‌خندند. اونوقت بود که دیدم چه سوتی دادیم و دوتا ادم گنده از یه ادمی که قایم شده بود.ترسیدیم. چند دقیقه بعد مامورا اومدند و طرف رو بردند ما هم دیگه دل دماغ کار نداشتیم کارگاه رو بستیم و کار رو تعطیل کردیم.
    ***
    بار عرض معذرت من خاطره تعریف کردنم صفره حتی یه جک هم نمیتونم تعریف کنم. دیگه ببخشید اکه بد شد
     

    Zahra*h*a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/08
    ارسالی ها
    2
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    26
    پارسال با کاروان رفته بودیم یاسوج اما چون تا آبشار مارگون خیلی راه بود بجاش تصمیم گرفتیم که تو یه پارک قدیمی ماندگار بشیم؛حالا شب بود و ماهم گروهی ذوقمون گرفته بود که بریم با اون پارک خوشگلتره که ازمون دورتر بود یه احوالپرسی داشته باشیم،موقع رسیدن یه مغازه بود که آش دوغ میفروخت‌ و ماهم که عاشق این آش بودیم و سال به سال هم دستمون بهش نمی رسید( اخه توشهر ما از این نوع آش گیر نمیومد)شیرجه زدیم و از بابام خواهش کردم که برام یه کاسه بگیره که اونم شیک و مجلسی گفت: نمی خواد
    حالا خالم برا دوتا دختر دایی هام آش گرفته منم که انگار چکش خورده بود تو سرم که ناگهان ... خالم بهم گفت:می خوام واسه خودم آش بگیرم و اگه می خوای تا یه کاسه برات بگیرم
    آقا چشمتون روز بد رو نبینه من یه لحظه فکرم افتاده بود به دختر داییم که هر وقت چیزی می خواد چشماشو مظلوم میکنه ،بعد سرش رو بالا پایین میکنه و یدفعه از مغزم دستور رسید که باید همین کارو کنم؛خب دیگه ماهم شدیم آیینه ی تمام نمای دختر دایی کوچیکه،که یدفعه آقا مغازه دار هر چی احساس همدلی داشت ریخت تو صورتش و با یه لحن دلسوزانه ای گفت:آخی لااااااله!؟
    هیچی دیگه همه زیرزیرکی زدن زیر خنده و منم که از خنده حرف تو زبونم نمیومدو هرچقدرم که خالم می گفت نه اقاهه باور نمی کرد ، بعد که بهم گفت :کو خودت میتونی حرف بزنی؟
    جوابشو با اره دادم دیگه ولکن شد و ماجرا تمام.


    این ماجرا پس از یکسال که به هر کی رسیدم واسش تعریفش میکردم ؛هنوزم اگه یادآورش شدیم بر نقل زبان ها می افتد
     
    آخرین ویرایش:

    _mah_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/27
    ارسالی ها
    181
    امتیاز واکنش
    1,323
    امتیاز
    367
    من خاطرمو قبلا تعریف کردم ولی دو تا خاطره دیگه یادم اومد.
    یکی مال خیلی سال پیش هست، اون موقع که خونه حیاط دار داشتیم. یه روز عصر تابستونی مامانم گفت برو باغچه رو آب بده، منم گفتم باشه و رفتم حیاط (واسه خاطر اینکه آب جمع نشه در چاله رو باید برمیداشتیم).
    چشمتون روز بد نبینه در چاله رو برداشتن همانا، 60-70 تا سوسک بیرون ریختن هم همانا (البته اغراق هست ولی حدود 20تا سوسک ریخت بیرون)، منم از ترس جیییییییغ جیییییییغ جییییییییغ فرار کردم رفتم تو در رو هم بستم. چون خیلی خیلی کم پیش میاد جیغ بزنم خانوادم از جیغم ترسیده بودن همشون با وحشت منو نگاه میکردن
    قیافه خانوادم اون لحظه :aiwan_light_shok: o_O
    مامانم با چشمای گرد شده گفت: چی شده؟؟؟؟!!!!
    من با حال زار: هیچی یه عالمه سوسک ریختن بیرون
    مامانم بلند شد رفت بیرون سوسکارو بکشه!!!!!!
    ناگفته نماند نصف سوسکا فرار کردن رفتن خونه همسایه ها
    بابامم بعدش با خونسردی تموم خیلی ریلکس گفت: سوسک دیدی اینطوری جیغ زدی من فکر کردم مار زد بیرون!
    قیافه من :aiwan_light_sddsdblum:
    قیافه خواهرم :aiwan_light_sddsdblum:
    قیافه سوسکا :aiwan_light_shok:
    قیافه بابام Boredsmiley و به حالت تأسف سرشو تکون داد!
    دیگه هیچوقت اون آدم سابق نشدم؛ به همه چاله ها مشکوک نگاه میکنم حتی چاله حموم Sigh

    یه خاطره دیگه هم هست:
    دوران دانشجویی بود امتحانای ترم شروع شده بودن، منم داشتم واسه امتحان فردام درس میخوندم اینقدر غرق درس بودن که متوجه اطرافم نبودم؛ توی همین حین درس خوندم یهو یه هزارپا از تو آستین لباسم افتاد روی کتابم
    منم از ترس در حالیکه چشمام از حدقه زده بود بیرون یه هیییع آروم گفتم بعد فرار کردم از تو اتاقم
    خواهرم قیافمو دید گفت: چی شده؟
    گفتم: هزارپا از تو آستینم دراومد
    هزارپا رو بابام اومد گرفت تموم شد ولی خاطره من هنوز تموم نشده :aiwan_light_bdslum:
    دوباره اومدم نشستم درس بخونم، دوباره غرق درس خوندن شدم هنوز نیم ساعت نگذشته بود که یهوووووووو برقا رفت!
    قیافه من :aiwan_lighgt_blum: :aiwan_light_sddsdblum:
    قیافه امتحان فردا :aiwan_light_ghlum:
    قیافه اداره برق :campe45on2::aiwan_light_bdslum:
    خلاصه از من به شما نصیحت فرزندانم هیچوقت درسهاتونو نذارید واسه شب امتحان :aiwan_light_biggrin:

    فکر کنم بیشتر ژانر وحشت شد تا خاطرات طنز :aiwan_ligkht_blum::campe45on2:
     

    Melika Nasirian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/19
    ارسالی ها
    330
    امتیاز واکنش
    4,051
    امتیاز
    488
    محل سکونت
    محوطه‌ی بازی
    من به پسر خالم یاد دادم اماه به عربی یعنی مادر و ابتاه هم یعنی پدر
    حرم رفتیم اون سر راهش یک عربی چاق دید بلند صداش زد : اماه
    مامانش ازش پرسید : اون چیش شبییه منه ؟
    اونم گفت : همه چیزش فقط یکم از تو گنده تره 25r30wi
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    4,451
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    1,042
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    845
    پاسخ ها
    41
    بازدیدها
    1,669
    پاسخ ها
    63
    بازدیدها
    2,783
    پاسخ ها
    74
    بازدیدها
    4,984
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    3,402
    پاسخ ها
    45
    بازدیدها
    2,207
    پاسخ ها
    134
    بازدیدها
    6,110
    پاسخ ها
    57
    بازدیدها
    3,183
    پاسخ ها
    94
    بازدیدها
    7,092
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    2,886
    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    7,491
    Z
    • قفل شده
    • نظرسنجی
    پاسخ ها
    86
    بازدیدها
    6,521
    Z
    پاسخ ها
    38
    بازدیدها
    2,346
    Z
    پاسخ ها
    7
    بازدیدها
    586
    پاسخ ها
    28
    بازدیدها
    2,053
    پاسخ ها
    46
    بازدیدها
    2,083
    بالا