نظرسنجی ۞۩ مسابقه بوی ماه مهر انجمن نگاه دانلود (داستان نویسی) 2 ۩۞

  • شروع کننده موضوع ❤ASAL_M❤
  • بازدیدها 713
  • پاسخ ها 6
  • تاریخ شروع

کدام داستان رو می پسندید ؟

  • داستان شماره 18

    رای: 9 27.3%
  • داستان شماره 19

    رای: 17 51.5%
  • داستان شماره 20

    رای: 14 42.4%
  • داستان شماره 21

    رای: 6 18.2%
  • داستان شماره 22

    رای: 13 39.4%

  • مجموع رای دهندگان
    33
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

❤ASAL_M❤

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/02
ارسالی ها
5,042
امتیاز واکنش
53,626
امتیاز
1,121
محل سکونت
کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
بسم الله الرحمن الرحیم

ادامه نظر سنجی

[BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]قوانین و نکات رو حتما مطالعه کنید که کلاهمون توهم نره :

1- شرکت کننده ای حق آوردن اسم خودش و اینکه بگه کدوم داستان برای منه تو پروفایل ، خصوصی ، چت باکس و ... رو نداره . در صورت اعلام داستان خودش درجا از مسابقه حذفه .

2- تک تک شرکت کننده ها برای مولتی یوزر چک می شن پس حتی فکر مولتی هم نکنید .

3-مطمئن باشید خصوصی هاتون هم برسی میشه پس فکر نکنید تو خصوصی تبلیغ کنید ما نمی فهمیم .

4-تبلیغ لینک این تاپیک آزاده .

5-توهین ممنوع . دلیل رای هاتون رو با منطق میگید .

6-اگر بفهمم کسی که شرکت کننده هم نباشه برای دوستش تبلیغ کرده باشه شرکت کننده رو حذف می کنم . پس حواستون به دوستاتون باشه .

7-تمام داستان هارو بخونید و منصفانه رای بدید .

8-به 3 داستان میتونید رای بدید .

9-ادامه داستان ها در تاپیک دوم موجوده .
[/BCOLOR]


[BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]این شما و این داستان ها :[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]داستان شماره 18[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]صدای بلند ستاره فضای خانه را گرفته بود. در خماری خواب صداها را میشنید اما نای بلند شدن نداشت. در محکم به دیوار کوبیده شد و ناخودآگاه او را از جایش پراند.
+بچه ها! بچه ها پاشید تا دیرتون نشده!
صدای جیغ از جای جای اتاق بلند شد. همه دوان دوان خود را به سرویس بهداشتی رساندند. او اما با طمانینه از جایش برخواست. ستاره ی سانتی مانتال کرده را در آشپزخانه دید که همراه با متین در حال تهیه صبحانه هستند. پشت درب سرویس در صف ایستاد.
امروز را دوست نداشت. برخلاف بقیه!
وقتی بیرون آمد همه را حاضر و آماده پشت میز صبحانه دید. آهی کشید و به سمت اتاقشان رفت. مانتو و شلواری صورتی چرک با حاشیه های چهار خانه و یک مقنعه ی سفید چانه دار با یک گل فسفری رنگ در سمت چپ سرش، لباسهای امروزش و گویا هر روزش بودند.
جلوی درب مدرسه از ماشین لوکسشان پیاده شد. شاید در کل ایران تنها خانواده ی متمولی بودند که شش قلو داشتند و سختی تهیه مایحتاج را نداشتند. به محض پیاده شدن، خبرنگاری همراه با یک فیلمبردار،برای مصاحبه مقابلشان ایستاد. تک تک شروع به صحبت کردند. نوبت به او رسید.
خبرنگار: اسمت چیه عزیزم؟
+بیتا.
خبرنگار: عزیزم‌مثل خواهر برادرات خوشحالی که امروز میری مدرسه؟
بیتا: نه! چون از امروز دیگه هیچوقت کنار هم نمیتونیم بمونیم و از هم جدا میشیم!
وبالاخره بغض چند روزه ی بیتای احساساتی شکست.
یک ماه بعد، پس از بیقراری های زیاد بیتای در شرف افسردگی، خانواده اش از ایران مهاجرت کردند تا زنجیر قل ها، بهم پیوسته باقی بماند...

داستان شماره 19

دستی به پیشانی خیسش کشید و به خورشید که ظالمانه آفتاب خودش را بر روی جزیره پهن کرده بود نگاهی انداخت . در دلش نیشخندی زد
-اینجا آدم از گرما دیوانه میشه ، شاید به خاطر همینه که بهش میگن جزیره مجنون .
نگاهی به بچه ها که هر کدام مشغول کاری بودند انداخت . عده ای گوشه ای در حال بگو و بخند بودند و لبخند ، سیمای نورانی آن ها را زیبا تر مهتاب که هرشب یاور بچه های اطلاعات عملیات بود می کرد . عده ای دیگر با لبخند و اشک مشغول نوشتن وصیت نامه بودند . علی آقا خون نامه را بین تک تک آنها می چرخواند که با امضا کردن آن به یکدیگر قول شفاعت بدهند . بی توجه به آنها پلاستیک مشکی رنگ را از پشت تویوتا برداشت و به سمت سنگر فرماندهی حرکت کرد . پلاستیک از شدت جذب گرما داغ و سوزان شده بود اما باز هم نمی توانست آن لبخند را از صورت حسین پاک کند . با ورود به سنگر سفره ی گرما از روی سر تراشیده اش برداشته شد و نفسی صدادار کشید . صدای خش خش بیسیم در سنگر پیچیده بود و هر از گاهی صدایی از آن بلند می شد :
-علی علی صادق ، علی علی صادق .
حبیب با دیدن پلاستیک مشکی رنگ از جایش برخواست و گفت :
- برادر ، همه چیز درسته ؟
+اره حبیب جان ، چند کیلو به خاطر اینا کم کردم .
حبیب از همان لبخند های معروفش که دل را به لرزه در می آورد زد و گفت :
-خدا اجرت بده حسین جان .
همین جمله کافی بود تا تمام گرما و کوفتگی های راه از تن حسین بیرون بیاید . مجید از ته سنگر با لهجه شیرینش گفت :
-آقا جان ، پس خودش کجاس ؟
حبیب درحالی که پلاستیک را باز می کرد با آرامش گفت :
+میاد مجید جان
از درون پلاستیک دو دفتر کرم رنگ ، کتاب فارسی و مداد مشکی رنگ را در آورد و با سلیقه بر روی میز کوچک گذاشت . مجید با حسرت نگاهی به دفتر و کتاب انداخت و گفت :
-اَی اَی اَی ، مو یه روزی آرزو داشتم اَ اینا داشته باشم .
ناصر خنده ای کرد و درحالی که موج رادیو را تنظیم می کرد گفت :
+مجید جان دیگه از من و شما گذشته .
با این حرف ناصر همه زدند زیر خنده . در همین بین پارچه ی جلوی سنگر کنار رفت و قامت و جثه کوچک جعفر جلوی سنگر پیدا شد . لاغر بود و ریزه میزه . پوتین هایش برایش زیادی بزرگ بودند اما لب به اعتراض نمی زد .کوچک ترین عضو تخریب چی ها بود و همه هوایش را داشتند اما با این حال سعی می کرد در همه کار ها جلوتر از بقیه باشد . حبیب با دیدن جعفر لبخندی زد و گفت :
-به به برادر جعفر ، منتظرت بودیم .
پوتین های خاکی اش را در آورد و وارد سنگر شد و مثل همیشه با صدایی آرام و محزون به همه سلام کرد . می خواست گوشه ای از سنگر بنشیند که ناگهان چشم هایش بر روی دفتر و کتاب زوم شدند . برقی که در چشمانش نشست را همه دیدند . حسین درحالی که گرد و خاک را از روی موهایش می تکاند گفت :
+اول مهر جعفر آقا ، دیگه باید دست به کار بشی .
در دلش غوغا بود اما سر به زیر انداخت و گفت :
_شرمندم کردید
حبیب در حالی که دفتر را روبه رویش می گذاشت گفت :
+دشمنت شرمنده اخوی ، بیا اولین خط رو بنویس و افتتاح کن .
جعفر با لبخندی شیرین کتاب فارسی را برداشت و درون آن را نگاه کرد تا جمله ای برای نوشتن بیابد . چشم هایش را بست و کتاب را کنار گذاشت و در برابر چشمان متعجب مداد را برداشت و چنین نوشت :
((اساس تخریب ، تخریب هوای نفس است . ))
حبیب لبخندی از ته دلش زد ، می دانست که جعفر آسمانی است ، می دانست که فرشته ای جدا از تمام فرشتگان این جزیره است .
***
شب شده بود و بچه های تخریب آماده رفتن بودند . حبیب نگاهی به صورت جعفر انداخت ، نورانی تر از هرشب شده بود . خود را آراسته بود و لبخندی آرامش بخش بر لب داشت . با یا علی گفتن علی آقا بچه های تخریب به راه افتادند . تمام چشم ها به سوی آنها بود . حسین درحالی که کتاب فازسی را بالا و پایین می کرد گفت :
_جعفر که برگرده خودم درس هارو بهش یاد می دم .
حبیب نگاهی به دفتر انداخت و در دلش گفت :
+اگر برگرده .
ساعات به کندی می گذشتند . منور های عراقی مدام بالا می رفتند و ترس و دلهره بچه هارا برای لو رفتن بیشتر می کردند . جزیره را راحت به دست نیاورده بودند که راحت از دست بدهند . در لحظه ای بعد قامت دونفر با سر و صورت زخمی و گلی پیدا شد . همه بچه به سمتشان دویدند . عباس و حسن بودند . عباس نیمه جان بود و حسن بیجان بر روی دوش رفیقش . صدای عباس که بلند شد همه جا در سکوت فرو رفت :
_ از پشت قیچی کردنمون . صادق و محمد و جعفر هم ....
بغضش امانش نداد و نتوانست ادامه بدهد . حبیب چشمانش را بست و قطره اشکی از گوشه ی چشمانش رها شد . نگاهی به دفتر جعفر و آخرین جمله ای که نوشته بود انداخت :
((تا آخرین نفس ایستاده ایم ))
در دلش گفت :
-آسمونی شدنت مبارک جعفر جان ، روز اول مهر ماهت مبارک .
***
تقدیم به بزرگ مردان کوچکی که مردانه جنگیدند تا امروز ما در آرامش درس بخوانیم و آینده ایران را بسازیم .

داستان شماره 20[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]ماه مهر،
برای من، خیلی زود تر از آنجه که در تقویم ها آمده است شروع می‌شود...
روزی که...
تخته‌سیاه ها و نیمکت ها، پس از سه ماه خواب‌تابستانی بیدار می‌شوند
و
به روی بچه ها لبخند می‌زنند
***
می گویند مدرسه، خانه دوم است
خانه ای که...
با آجرِ واژه ها ساخته شده و با آموختن آباد است.
خانه ای که...
تخته‌سیاه آن، بوی تازگی می‌دهد
و
رد هیچ گچی روی آن نیست.
***
مهر یعنی تنفس دوباره مدرسه
و مدرسه یعنی لمس گچ‌ها توسط دستانی که قرار است فردا را بسازند
مدرسه یعنی
درختان کاج گوشه حیاط که پاتوق زنگ های تفریح است
مدرسه یعنی
یکی یکی کلمات را بوسیدن، در جملات نفس کشیدن
مدرسه یعنی
عطرآگین شدن فضا از بوی نمِ باران پاییزی
پاییزی که، به رغم نامش، به معنای خشکیدن و فرو ریختن نیست
بلکه به معنای رویش علم بر ساقه قلم هاست
آری!...
شاید بهار زاییده‌ی مهر است و مهر زاییده‌ی بهار
و چه‌خوش زمزمه ای ست؛ نجوای پاییزی:
بهار در بهار، مهر در مهر
خداوندا! در‌های رحمتت را بر ما بگشای و به ما کمک کن در علم آموزی حریص باشیم و در نهفتن این گنج پایان ناپذیر، از یکدیگر سبقت بگیریم. به لطف و کرمت یا ارحم الراحمین

داستان شماره 21

مدرسه جدید
آرام آرام به درب مدرسه نزدیک تر می شوم. قلبم انگار در گلویم نبض می زند. روی دستانم عرق سرد نشسته و به نفس نفس افتاده ام، سعی می کنم با نفس های عمیق راه تنفسم را باز کنم. داخل مدرسه می شوم و به سرایدار که کنار درب ایستاده سلام می کنم، با مهربانی جوابم را می دهد که باعث می شود کمی از استرسم کاسته شود. جلوتر که می روم دانش آموزان تقریبا مرتب در صف ها ایستاده اند. با کمی پرس و جو میفهمم که صف کلاس ما آخرین صف از سمت راست می باشد. مدرسه ی جدیدی که درونش هستم بسیار زیبا و بزرگ است. کنار حیاط باغچه ای با طول بزرگ و عرض کوچک قرار دارد و گل هایی که برای فصل بهار و تابستان بوده درون آن خودنمایی میکند.
به دانش آموزان نگاه میکنم، بعضی ها غمگین ایستاده اند و قطعا دارند تابستانشان را مرور میکنند، یا قرار بوده تابستانشان را بترکونند ولی این کار را انجام ندادند و یا خاطرات خوش تابستانی را که گذرانده اند آن ها را آن طور غمگین کرده است. نظرم جلب دو دانش آموزی می شود که با مقنعه هایی که در وسط سرشان قرار دارد، باهم راجب چیزی حرف میزنندو بلند بلند میخندند.
دلم میگیرد، من هم دلم میخواهد الآن دوست صمیمی ام کنارم بود ولی، با صدای کسی به سمتش برمیگردم، میگوید:
-ندیده بودمت توی این مدرسه، تازه اومدی؟
صدایم را صاف میکنم و میگویم:
-بله، امسال سال اولیست که در این مدرسه هستم!
-چه قدر با ادب حرف میزنی، با من راحت باش، زنگ تفریح بیا مدرسه رو نشونت بدم و با دوستام آشنات کنم، باشه؟
-باشه.
خیالم کمی راحت می شود، حداقل با یک نفر آشنا شدم ولی اسمش را، نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم افکار مشوش و ژولیده ام را جمع کنم و به حرف های مدیر گوش بدهم.

داستان شماره 22[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]پاییز در راه است و بوی مهر شیپور زنان آمدنش را خبر می دهد.
بوی مهر که به مشامم می رسد،یاد درس و مدرسه،کیف و کفش های نو،خودکار ها ومدادهای تراش نخورده در ذهنم زنده می شود.
آهنگ بوی ماه مهر را که از تلویزیون می شنوم، ناخداگاه دلم برای آن معلم عبوس و تخته سیاه و نیمکت های چوبی تنگ می شود..
به مهر که نزدیک می شویم ناخداگاه دلهره وهیجان خاصی سرتاپایم را در برمی گیرد.
روز های تقویم را یکی پس از دیگری خط می زنم و روز های باقی مانده تا مهر را روزی هزار بار می شمارم.
یاد اول مهر هایی که گذرانده ام می افتادم،چه زود گذشت.
با اینکه روز اول مهر را چندین بار تجربه کرده ام، اما مانند روز اول شوق و ذوق دارم.گویی که انگار روز بسیار شگفت انگیزی را قرار است تجربه کنم.
با ولخرجی وسواس خاصی لوازمم را تهیه می کنم و از دیدن هر کدامشان چشمانم ستاره باران می شود.
این سوی شهر،من شب از شور و شوق وسایل،لباس و آدم های جدید خوابم نمی برد و در آن سوی شهر کسی از غم و اندوه این که نمی تواند به مدرسه برود،خوابش نمی برد.
من اینجا،بی خبر و خوش حال!
او آنجا،غمگین و دلشکسته!
این عدالت است؟!
کودکی در آن سوی شهر به جای اینکه در مدرسه درس بخواند،تفریح کند و بخندد و از نزدیک شدن مهر خوشحال باشد؛در کوچه پس کوچه های شهر دنبال یک لقمه نان است و من اینجا در رفاه کامل بی توجه و یا شاید بی خبر از او و احوالش لوازم التحریر و کیف و کفش های رنگارنگ مارکدار بخرم.
اگر هر کدام از ما در حد وسعمان به آن ها کمک کنیم و به فکرشان باشیم،آن ها هم می توانند مانند ما خوشحال و شاد باشند و در روز اول مهر با لباس ها و لوازم نو به مدرسه بیایند.
چرا ما این شادی را به ارمغان نیاوریم؟!

[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]موفق باشید [/BCOLOR]​
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    سلام و خسته نباشید به فاطمه جان
    یه سوال داشتم
    مثل بقیه ی نظرسنجی ها اینجا هم میشه فهمید کی ب کی رای داده؟یا چون مسابقه است نمیشه؟
     

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    متن ها اینجا هم خیلی خوب بودن. منتها بازم بعضیاشدن به اول مهر ربطی نداشتن. مثل تاپیک اول یجورایی دلنوشته بودن تا داستان.
    من به متن ۱۸ رای دادم. بر خلاق بقیه اینبار با یه ۶قلو مواجه بودیم. نه خیلی حرفه ای اما اشاره به مشکلات جامعه و سختی زندگی خانواده های پر جمعیت داشت و از لحاظ روانشناختی هم بررسی شده بود.
    موفق باشید.
     

    bluebloom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    3,510
    امتیاز واکنش
    69,983
    امتیاز
    1,151
    سن
    22
    همه عالی بودن Bokmal
    جمیعا خسته نباشید
    :campe545457on2:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    1,041
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    842
    پاسخ ها
    41
    بازدیدها
    1,657
    پاسخ ها
    63
    بازدیدها
    2,772
    پاسخ ها
    74
    بازدیدها
    4,955
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    3,382
    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    4,426
    پاسخ ها
    45
    بازدیدها
    2,199
    پاسخ ها
    134
    بازدیدها
    6,070
    پاسخ ها
    57
    بازدیدها
    3,177
    پاسخ ها
    94
    بازدیدها
    7,073
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    2,877
    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    7,475
    Z
    • قفل شده
    • نظرسنجی
    پاسخ ها
    86
    بازدیدها
    6,497
    Z
    پاسخ ها
    38
    بازدیدها
    2,326
    Z
    پاسخ ها
    7
    بازدیدها
    583
    پاسخ ها
    28
    بازدیدها
    2,047
    پاسخ ها
    46
    بازدیدها
    2,078
    بالا