یه وقتی میرسه که بعد از کلی رنج و عذاب ...
با اینکه اوضاع فرقی نکرده ...
با اینکه دلت میخواد سرت رو بکوبی به در و دیوار ...
به زمین و زمان فحش بدی ...
با اینکه دوست داری اونقدر غر بزنی که قلبت ایست کنه!
با اینکه میدونی پوچ شدی ...
ولی متوجه میشی ...
درک میکنی که ته خطه ...
اما فقط تماشا میکنی ...
برای همین هم به آینده فکر نمیکنی ...
حتی به فردا هم فکر نمیکنی ...
چون خودت دردت رو میدونی ...
افسردگی که شاخ و دُم نداره ... داره ؟!
پس میدونی که افسردگی داری ...
اما یه متاسفمِ بزرگ به خودت هدیه میدی !
چون تو میدونی که تقصیر خودت نیست ...
چون پر و بالت رو چیدن !
چون انگیزه ات رو گرفتن ...
امیدت رو گرفتن ...
جون رو از تنت بیرون کشیدن ...
روحت رو از بین بردن ...
اما دستشون از خون تو پاکه !
در آخر تو رو مقصر میدونن ...
اینکه تو قاتل خودتی !
حتما تو اون دنیا تقاص گـ ـناه اونها رو هم خودت میدی !
بنازم دستِ سرنوشت ...
که بدی ها رو خوب نوشت !