دوست دارم آنقدر تند و محکم سرم را تکان بدهم
که افکار آزار دهنده ام از درون مغز خسته ام به بیرون پرت بشوند
که با تکرار اتفاق ها،ناراحتی ام را تکرار نکنند...
گاهی وقتها که به خودم و دنیایم از بیرون نگاه میکنم،
همان لحظه است که لبخندی از غرور و حسرت بر لبانم
می نشیند..
غرور که میگویم ؛ از سر افتخار نیست...
نه ،
از صدقه سریِ تمام چیزهاییست که لمس کردم ؛
و حسرت برای رویاهایی که نهال نشده ، خشکید!