فلسفی ¤معرفی جنبش‌های فلسفی¤

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
فلسفۀ پُست‌مدرن (پَسامدرن، پسانوگرایی)-که نتیجۀ طرز نگرش پیشگامان مکتب پست مدرن است-، به مجموعه پیچیده‌ای از واکنش‌هایی مربوط می‌شود که در قبال فلسفه مدرن و پیش فرض‌های آن صورت گرفته اند، بدون آن که در اصول عقاید اساسی کمترین توافقی بین آن‌ها وجود داشته باشد. فلسفه پست مدرن اساساً به معارضه با شالوده گرایی مورد اعتقاد مشترک فلاسفه برجسته قرون شانزده، هفده و هجدهم میلادی می‌پردازد و آن‌ها را پیش‌فرض‌هایی می‌داند که باید مردود شناخته شده و کنار گذارده شوند [۱] این فلسفه به شدت تحت تأثیر مفاهیمپدیدارشناسی، ساختارگرایی و اگزیستانسیالیسم و همچنین افکار، آثار و نوشته‌های گئورگ ویلهلم فریدریش هگل، سورن کیرکگارد، فردریش نیچه و مارتین هایدگراست. فلسفه پست مدرن اغلب به تردید در مورد تقابل‌های دوگانه ساده می‌پردازد.[۲]


معنای فارسیویرایش

«پست» در فارسی به معنای: مابعد، فرا، پس و پسا می‌باشد. و پست مدرنیسم، به مفهوم فراتَجدّدگرایی، فرانوگرایی و پسانوگرایی است. اصطلاح پست مدرن (postmodern)، پست مدرنیسم (postmodernism) و پست مدرنیته (post modernity) تفاوت چندانی با هم ندارند.[۳]


پیشینهویرایش

اصطلاح پست مدرنیسم اولین بار در سال ۱۹۳۹ میلادی توسط آرنولد توینبی به کار رفت [۴] سپس در اواسط قرن بیستم مفاهیم پست مدرن در کشور فرانسه نهادینه شد. با این حال دغدغه‌هایی در زمینه منشا اولیه و نحوه توسعه این فلسفه وجود دارد.[۵] این اصطلاح در دهه ۱۹۶۰ میلادی در نیویورک توسط برخی هنرمندان و منتقدان به کارگرفته شد، سپس برخی نظریه پردازان اروپایی در دهه ۱۹۷۰ واژهٔ مزبور را به‌طور وسیع کار بردند. ژان فرانسوا لیوتار یکی از نظریه پردازان اروپایی در اثرمشهور خود تحت عنوانوضعیت پست مدرن به اسطورههای قانونمند شده وکلیت یافته درعصر مدرن، مانند ایده روایت بزرگ حمله کرد. وی هم چنین، علم و فلسفه را در تضمین آزادی‌های انسانی ناکافی دانست، هم چنان که معتقد بود چنین علم و فلسفه‌ای درایجاد وحدت رویه در یادگیری و ارائه اصول علمی معتبر، کلی و جهانی، نارسا است. نکاتی که لیوتار به آن اشاره کرد، تنها برخی ازمؤلفه‌ها و ویژگی‌های پست مدرنیسم است.[۴] فلسفه پست مدرنیسم در سالهای پایانی دهۀ ۱۹۷۰ میلادی در کشورهایی چون آمریکا و به ویژه فرانسه و متاثر از آثار نویسندگانی چون ساموئل بکت،مارسل پروست و جیمز جویس توسعه یافت.[۶] پیش تر از این، مدت‌ها پیش از آنکه اصطلاح پست مدرن رایج گردد، بسیاری مفاهیم آن در جریان بوده‌است. در فلسفه این مفهوم در شکل مخالفت جان دیویی با پوزیتیویسم، توصیف مجدد کاربست علمی توسط توماس کوهن و تأکیدویتگنشتاین بر ماهیت بازی زبانی بازنمایی مطرح شده بود؛ پس از آن در انتقاداتی که از سلار تا دیویدسن و ویلارد کواین بر اسطوره امر مسلم وارد شده‌است؛ در ظهور معرفت‌شناسی طبیعی و به وابستگی توصیفات مربوط می گردد، مطرح شده‌است.[۷] در اروپا بسیاری از این قرابت‌ها با تشابهات گزینشی پست مدرن، صراحتاً چارچوب پسا ساختارگرایی مطرح شدند؛ گرچه در حملات هایدگر علیه بقایا و رسوبات اندیشه‌های دکارتی هوسرل آثار و نشانه‌هایی به چشم می خورد ولی در موارد و نمونه‌های زیر نیز می‌توان به برخی از این قرابت‌های پست مدرنی برخورد کرد از جمله در نفی توصیفات زیربنایی در مفهوم هوسرلی آن؛ حمله سوسور و ساخت گرایی علیه پیوستگی موضع استعلایی در برابر سوژه خود شفاف (سوژه‌ای که معنی آن روشن است)، ساخت گشایی یا شالوده شکنی متافیزیک حضور دریدا؛ توصیف مجدد فوکو از معرفت یا دانش؛ تقارب و همگرایی بین ساخت گرایان اجتماعی فرانسوی و انگلیسی، حملات علیه زبان شرایط کمکی، و بالاخره مداخلات متعدد لیوتار علیه روایت‌های کلان، بسیاری از قرابت‌های پست مدرن در چالش‌های جهانی علیه فلسفه اخلاقی آنگونه که در غرب چه در فلسفه آلمان و فرانسه و چه در آثار السدیرمک اینتایر، برنارد ویلیامز، مارتا نوسبام و دیگران فهم شده‌است، به چشم می خورد. نیروی انتقادات پست مدرن را شاید به دیگران فهم شده‌است، به چشم می خورد نیروی انتقادات پست مدرن را شاید به بهترین وجه بتوان در برخی چالش‌های نظریه فمینیستی مثلاً در آثار جودیت باتلر و هلن سیکسوس و به‌طور عام در نظریه جنسیت مشاهده نمود. زیرا درنظریه جنسیت مفهوم عقل به تنهایی به عنوان مفهومی باز توصیف شده‌است که غالباً گفته می‌شود مفهومی است تکثیر شده، پدرسالارانه، انسان ترسانه قویا ارادی و اختیاری. [نیازمند منبع]


مفهوم چند وجهیویرایش

پست مدرنیسم مانند بسیاری از اصطلاحات و تعابیر دیگر دچار بی ثباتی و تزلزل در معناست؛ یعنی یک نظریه نظام¬مند، با فلسفه‌ای جامع و فراگیر نیست؛ بلکه یک پیکره پیچیده و در هم تنیده و متنوع از اندیشه‌ها، دریافت ها، تشخیص ها، شناخت ها، تفاسیر، تعابیر، برداشت ها، آراء و نظریات متفاوتی از فرهنگ رایج و ترسیم نمایی از کثرت پدیده‌های مرتبط به هم می‌باشد.[نیازمند منبع]


ارتباط با سایر مکاتب فلسفیویرایش

در حقیقت، پست مدرنیسم آن سوی سکه پلورالیسم است و پلورالیسم اساس تفکر پست مدرنیسم می‌باشد. پست مدرن‌ها تمامی توان فکری و فیزیکی خود را در خدمت به جنبش‌های فمینیستی، همجنسگرایان، جنبش‌های طرفدار محیط زیست، جنبش سبزها و جنبش‌های طرفدار صلح و خلع سلاح هسته‌ای به کار گرفتند. آنان عموماً جنبش‌های خود را در راستای حرکت‌هایی جدایی طلب و فرقه گرایانه سوق دادند.

پست مدرن‌های فرانسوی این نوع نگرش به جهان را به مثابه کشفی چشمگیر و کلیدی برای آزادی و سعادت در دنیای جدید پلورالیستی و «چند خدایی» ارائه می‌کنند

پست مدرنیته بیانگر سقوط یا دگرگونی و تحول تند در شیوه‌های مدرنیته سیـاس*ـی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی است که از اواسط قرن نوزدهم تا اواسط قرن بیستم در بیشتر کشورهای صنعتی غرب وجه غالب و مسلط را دارا بود.[۸]

مدرنیسم می‌باشد.»[۹] اصول و مؤلفه‌های پست مدرنیسم


چهارچوبویرایش

پست مدرنیسم اصول و چهارچوب خاصی ندارد. این مکتب یک مکتب اصول ستیز و چارچوب گریز است. با این حال، به برخی از عناصر و مؤلفه‌های سلبی و اثباتی این نظریه اشاره می‌کنیم.

۱. کثرت گرایی و مخالفت با هرگونه وحدت گرایی: تنوع، تکثر، انشعاب و پراکندگی از اصول اوّلیه این مکتب است. پست مدرنیست‌ها با هر گونه مرکزگرایی، اقتدار گرایی و مرجعیت باوری مخالف اند؛ یعنی توجه به یک حقیقت مرکزی برای زندگی را نفی می‌کنند و با تکثرگرایی و پلورالیسم موافق‌اند.

۲. نسبیت گرایی: معتقدان این مکتب به هیچ حقیقت مطلق و ثابتی قائل نیستند و همه چیز را یک حقیقت نسبی می‌دانند.

۳.هیچ انگاری (نیهیلیسم): تلاش جامعه سنتی عمدتاً بر مبنای نظریه «مشیّت الهی» قرار داشت و بنابراین نظریه، کلّ جهان هستی با نظارت و هدایت خداوند در حال حرکت و پیشرفت به سوی هدف خاصی است. امّا در مکتب مدرنیسم به جای مشیّت الهی جانشین دنیوی آن، یعنی تفکر پیش رفت مادی را نشاندند و برنامه‌های عقلانی و علمی را به جای مشیّت خداوند و تعالیم وحیانی قرار دادند. اما پست مدرنیسم در واقع به جای اعتقاد به نیروی الهی، هیچ انگاری و پوچ اندیشی را نهاده‌است. بدین ترتیب، بی هدفی، نداشتن غایت، انشقاق،بی محوری، بی مرکزی و پوچ اندیشی، تفریح و سرگرمی پست مدرنیست هاست. آن‌ها بی‌قید و بندی را ـ به تعبیر خودشان ـ مفرّی از دنیای وحشتناک مدرن و فشار قوانین خشک رسمی آن می‌دانند.

۴. تأکید بر زبان و گفتمان: پست مدرنیسم تمام معرفت را محصول گفتمان می‌داند. گفتمان یکی از بحث‌هایی است که در دهه‌های اخیر مورد توجه نظریه پردازان مختلف مخصوصاً پست مدرن‌ها قرار گرفته‌است. بر اساس نظریه گفتمان، حقیقت را نمی‌توان در یک معرفت و فرهنگ خاص محصور کرد. ریشه این اندیشه از همان نگاه پلورالیستی و نسبیت گرایی به تمام معرفت هاست؛ چنان که گفته شد این دو مقوله، اساس تفکر پست مدرنیسم می‌باشد.[۱۰]
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    قانون گرایی (Legal positivism)، مفهومی است که به اصالت قانون و اصول قضایی و حقوقی در روابط بین مردم و دولت و مابین مردم معتقد است.

    برطبق این عقیده، در عرصه سیاست جهانی و رفتار بین‌المللی، ملاک عملکرد دول شرایط اخلاقی و اجتماعی نیست، بلکه روابط حقوقی و شرایط تابعه آن معیار است.

    قانون گرایان بر این عقیده اند که دولت محصول قانون است و در مورد دولت، جامعه و کشور باید تنها صلاحیت حقوقی، قانونی و قضایی را در نظر آورد، هرچند با اخلاق و مذهب متغایر و متضاد باشد.

    این نظریه، از زمان امپراطوری روم مطرح گردیده است.
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    آیین کنفوسیوس، کنفوسیوس‌گرایی یا کنفوسیانیسم(Confucianism)، به دست کنفوسیوس (Confucius)، حکیم و سیاست‌مدار چینی، بنیان‌گذاری شد که با وجود مقبولیت عامه، پس از چندی از رونق افتاد و جای خود را به آئین بودا داد.

    تعالیم کنفوسیوس ترکیبی بود از اصول اخلاقی، سیاست مُدُن و مقداری مسائل دینی.


    تعالیمویرایش

    تعالیم کنفوسیوس این بود که خیر و شر باهم دیگر یک انسان را می‌سازد و انسان چه خود بداند چه نداند از هردو جنبه استفاده می‌برد. و دیگر تعلیم او اطاعت و مهربانی و اجرای عدالت بودو اینکه تشریفات مجلّل و ادب و عبادت ارزش انسان را بیان می‌کند. کلاً مردم باید نیک باشند و از جنبه‌های شیطانی در امان باشند وخود سرنوشت خود را با خوی نیکو بسازند.

    قانون اخلاقی و پایه ای کنفسیوس این بود: آنچه را نمی‌پسندی در حق تو انجام دهند، تو نیز در حق دیگران روا مدار. او همچنین تأکید زیادی بر تعلّم و برگزاری صحیح مراسم دینی به عنوان صور مختلفی از آموزش اخلاقی داشت. او معتقد بود که خداوند منبع انسان برای خیر و فعل صحیح است، ولی در عین حال گمان می‌کرد خداوند به ندرت مستقیماً با مردم اذتباط برقرار می‌کند.[۱]

    لیویرایش
    وی معتقد بود که اجداد مردم طبق قاعده لی (Li) زندگی می‌کردند و به همین خاطر، از انواع نیکی‌ها و برکات برخوردار بودند، ولی مردم زمان وی بر اثر رها کردن آن شیوه، از آن امور محروم مانده‌اند. لی از دیدگاهکنفوسیوس معانی مختلفی داشت و برای پاکی، ادب، تشریفات و عبادت به کار می‌رفت. وی معتقد بود با پیروی از لی هر چیزی بسامان می‌آید و جامعه آرمانی تشکیل می‌شود.

    اصول اخلاقیویرایش
    220px-WuweiTemple.jpg

    معبد ونمایو، یک معبد کنفوسی در چین
    وی پنج رابـ ـطه را مطرح کرد که هرگاه درست باشند، همه چیز درست می‌شود:

    1. مهربانی در رابـ ـطه میان پدر و پسر
    2. لطف برادر بزرگ‌تر به برادر کوچک‌تر و تواضع برادر کوچک‌تر در مقابل برادر بزرگ‌تر
    3. عدالت شوهر با زن و اطاعت زن از شوهر
    4. علاقه‌مندی زبردستان به زیردستان و اطاعت زیردستان از زبردستان
    5. مهربانی فرمانروایان به رعایا و وفاداری رعایا به فرمانروایان
    آرمانشهرویرایش
    کنفوسیوس در مورد آرمانشهر و رابـ ـطه شهریار با رعایا تعلیم می‌داد که هرگاه کشور نیز مطیع قانون می‌شوند. وی دربارهٔ انسان کامل نیز سخن گفت و صفات پنجگانه وی را چنین نشان داد:

    1. عزت نفس
    2. علو همت
    3. خلوص نیت
    4. شوق به عمل
    5. خوش رفتاری

    پیروانویرایش

    شاگردان کنفوسیوس که گفته می‌شود ۷۰ نفر بودند، به سراسر کشور چین رفتند و به تعلیم حاکمان و صاحب منصبان مشغول شدند و گروهی از آنان نیز گوشه‌گیری را برگزیدند. تعالیم این حکیم به وسیله شاگردانش تا یکی دو نسل پس از وی گسترش یافت.
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    سکولاریتهٔ فرانسوی یا لائیسیته (به فرانسوی: laïcité) به عدم مداخله دین در امور دولتی گفته می‌شود همان‌طور که دولت در امور دینی مداخله نمی‌کند.[۱][۲] سکولاریسمفرانسوی سرگذشت طولانی دارد اما رژیم کنونی بر اساس قانون ۱۹۰۵ فرانسه برای تفکیک کلیساها و دولت ‏(en)‏می‌باشد.[۳] در طول قرن بیستم مفهوم لائیسیته از مفهوم اصلی اش (عدم مداخله دین و سیاست) به معنای برابری همه ادیان تغییر و گسترش یافت، اگرچه تفسیری محدودتر از این اصطلاح پس از سال ۲۰۰۴ ارائه شد.[۴] واژه‌نامه‌ها معمولاً laïcité را به سکولاریته یا سکولاریسم ترجمه می‌کنند[۵] اگرچه گاهی رقیبان مخالف لائیسیته آن را در ترجمه زبان انگلیسی به لی‌ایسیتی (laicity) و لی‌ایسیسم(laicism) نیز تغییر دادند. در حالی که این اصطلاح در سال ۱۸۷۱ در مجادله حذف مبلغان و دستورهای دینی و مذهبی از مدارس ابتدایی ابداع شد اما تاریخ اصطلاح لائیسیته به ۱۸۴۲ بر می‌گردد.[۶]

    در تصویب قطعی و رسمی آن، لائیسیته قاعده اصلیجدایی کلیسا (یا دین) و دولت می‌باشد.[۷] در ریشه‌شناسی واژه‌ها، laïcité اسمی ست که با افزودن پسوند -ité(در انگلیسی -ity و در لاتین -itās) به صفت لاتینی lāicusایجاد شده، واژه‌ای بیگانه از زبان یونانی، λᾱϊκός با تلفظlāïkós به معنی «از مردم» و «عامی»، صفتی که از اسم λᾱός با تلفظ lāós به معنی «مردم» می‌آید.[۸]


    لائیسیته در منابع فارسیویرایش

    لائیسیته مفهومی سیـاس*ـی است که بر حسب آن، از یکسو، دولت (به معنای État یا State که شامل سه قوای مقننه، اجرایی و قضائی می‌شود) و بخش عمومی (Sphère publique)[نیازمند منبع] از هیچ دینی پیروی نمی‌کنند و از سوی دیگر، دین، با برخورداری از همهٔ آزادی‌ها در جامعهٔ مدنی، هیچ قدرت سیـاس*ـی ای اعمال نمی‌کند. لائیسیته از زبان یونانی گرفته شده‌است. اگر بخواهیم تعریفی از آن ارائه دهیم می‌توان گفت: «دولت (در معنای بالا) که از هیچ دینی پیروی نمی‌کند و دین در جامعه مدنی آزادانه به فعالیت می‌پردازد اما دین در سیاست هیچ‌گونه قدرتی اعمال نمی‌کند». این مفهوم ریشه در نوشتارهای روشنگرانی مانند دنیس دیدرو، ولتر، جان لاک، پدران بنیانگذار ایالات متحده مانند جیمز مدیسون، توماس جفرسون، توماس پین و در فرانسه از طریق قانون‌های ژول فری (Jules Ferry) و در نوشتارهای آزاداندیشان،ندانم‌گویان و بی‌خدایان مدرن همچون برتراند راسل،رابرت اینگرسول و سم هریس دارد.

    صفت «laïque» در فرانسوی که ابتدا متضاد «clérical» بود، می‌تواند به معنی مستقل از سلطه مذهب هم به کار رود.


    بحث و مجادلهویرایش

    واژه لائیسیته از اواخر قرن نوزدهم به بعد برای تحقق آزادی نهادهای عمومی به ویژه مدارس ابتدایی و اصلی از نفوذ کلیسای کاتولیک[۹] در کشورهایی که کلیسا نفوذ خود را در آن‌ها حفظ کرده بود در یک جریان سکولاریزاسیوناستفاده شده‌است. امروزه، این راه‌کار دیگر تحرک‌های دینی و مذهبی را به همین صورت پوشش می‌دهد.

    حامیان معتقدند که سکولاریسم دولتی فرانسوی بر اساس احترام به آزادی اندیشه و آزادی ادیان می‌باشد. بدین سان نبودن یک دین رسمی و پیرو آن جدایی دولت و کلیسا به عنوان یک پیش نیاز برای آزادی اندیشه توسط حامیان مطرح می‌شود. حامیان طرفدار این هستند که لائیسیته وضدروحانی‌گری که به صورت فعال با نفوذ دین و مذهب وروحانیون در بین مردم مخالفت می‌کند دو چیز کاملاً متفاوت هستند. لائیسیته بر جدایی بین زندگی شخصی ‏(en)‏ (جایی که حامیان لائیسیته معتقدند دین به آنجا تعلق دارد) و گستره همگانی (که به اعتقاد حامیان هر شخص باید به عنوان یک شهروند برابر با دیگر شهروندان حضور داشته باشد به دور از هر گونه وابستگی‌های نژادی، مذهبی یا غیره) متکی و پایبند است. با توجه به این راه‌کار دولت می‌بایست از اشغال کردن (اتخاذ و اشتغال) پست‌ها و مقام‌ها بر اساس نظریه‌ها، آموزه‌ها و اصول مذهبی (دکترین مذهبی) خودداری کرده و به عناوین دینی تنها به خاطر دست‌آوردهای مفیدشان بر زندگی و حیات شهروندان توجه کند.

    حامیان استدلال می‌کنند که خود لائیسیته نمی‌بایست بر هیچ دشمنی ای بین دولت با احترام به دین دلالت داشته باشد. این موضوع به عنوان یک باور به بهترین شکل این‌گونه توصیف می‌شود که دولت و مسائل سیـاس*ـی از سازمان‌ها و مسائل دینی و مذهبی به صورت مجزا حفظ شوند (تا زمانی که دومی پیامدهای اجتماعی قابل توجهی نداشته باشد). این راهکار هم برای حفاظت از دولت در برابر هرگونه نفوذ سازمان‌های مذهبی، و هم برای حفاظت از دین در برابر جنگ‌ها و مجادله‌های سیـاس*ـی تعریف و محقق شده‌است.

    منتقدان لائیسیته استدلال می‌کنند که این تغییر شکل پنهانی همان ضدروحانی‌گری است[نیازمند منبع] و تجـ*ـاوز به حقوق شخصی برای ابراز عقیده مذهبی، و اینکه به جای تبلیغ برای آزادی اندیشه و آزادی دین، این راه‌کار، متدین را از رسیدگی و توجه به دینش منع می‌کند.

    انتقاد دیگر این است که در کشورهایی که به صورت تاریخی بواسطه یک سنت دینی و مذهبی کنترل شده‌اند، رسماً دوری کردن از پست‌ها و مقام‌ها بر اساس مسائل مذهبی، به سنت مذهبی حکومت کشوری مرتبط لطف می‌کند. حتی در جمهوری پنجم کنونی فرانسه (۱۹۵۸ به بعد)، اعیاد مدارس اکثراً سال نیایشی (علم العباداتی) ‏(en)‏ مسیحی را دنبال می‌کند، با این حال روزهای عید پاک با عید بهار جایگزین شده‌اند که بسته به میل تقویم نیایشی ممکن است شامل عید پاک بشود یا نشود. به هر حال مدارس برای تعطیلات (اعیاد یا همان روزهای مقدس) مهم در ادیان ویژه غیراکثریت به دانش آموزان مرخصی می‌دهند، و فهرست‌های غذایی سرو شده در مدارس متوسطه فرانسه ‏(en)‏ توجه ویژه‌ای به این موضوع دارند که هر شخص متدین ممکن است به محدودیت‌های ویژه برای پرهیزهای غذایی در دینش توجه داشته باشد. در مقابل نفوذ سنتی فستیوال‌های مسیحی، متخصصین آموزشی در همکاری با نیروی فروشگاهی و بازار، اغلب، ارجاع‌ها به بابا نوئل، ولنتاین و هالووین را تبلیغ می‌کنند، به ویژه در سطح مدارس ابتدایی.

    دیگر کشورهایی که مدل فرانسه را دنبال می‌کنند، شکل‌هایی از لائیسیته دارند، مثل مکزیک و ترکیه.[۱۰]


    سکولاریسم دولتی در دیگر کشورهاویرایش

    400px-SecularStates.png

    کشورهای سکولار در جهان امروز
    بلژیکویرایش
    ترکیهویرایش

    نظام ترکیه متعهد به اصول لائیک است. رئیس‌جمهور منتخب این کشور حق ندارد از اصول نظام لائیک تخطی کند و در صورت جهت‌گیری مذهبی در تصمیمات سیـاس*ـی، اصول اساسی نظام سیـاس*ـی ترکیه را نقض کرده‌است. در توجیه کودتاهای اخیر، ارتش ترکیه به تخلف نقض اصول لائیک توسط دولت منتخب استناد کرده‌است.

    تفاوت با ایالات متحدهویرایش
    پیشنهادیه در مکزیکویرایش
    کبک (کانادا)ویرایش



    جستارهای وابستهویرایش

    • سکولاریسم
    • فرانسه
    • جدایی دین از سیاست
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    مادّه‌گرایی، مادّه‌باوری[۱][۲][۳] یا ماتریالیسم (به انگلیسی:Materialism)، به دیدگاهی گفته می‌شود که بر این باور است که هر آنچه در هستی وجود دارد ماده یا انرژی است و همهٔ چیزها از ماده تشکیل شده‌اند و همهٔ پدیده‌ها (از جمله آگاهی) نتیجهٔ برهم‌کنش‌های مادی است. به عبارت دیگر، ماده تنها چیز است و واقعیت عملاً همان کیفیت‌های در حالِ رخ دادنِ ماده و انرژی است.[۴] ماتریالیسم یک مکتب فلسفی می‌باشد که در مقابل مکتب ایده‌آلیسممطرح شده‌است. شاخه‌های مهم آن ماده‌باوری مکانیکی وماده‌باوری دیالکتیکی می‌باشند. ماتریالیسم مکانیک رافویرباخ بنیان‌گذاری کرد و ماده‌باوری دیالکتیک را مارکس.

    از دیدگاه مکاتب فلسفی‌ای که حقیقت را منحصر در ماده نمی‌دانند، مادّه‌باوری، ایدئولوژی حس‌گرایی در مقابلعقل‌گرایی است و با رئالیسم در تقابل قرار می‌گیرد؛ و از آنجا که پیش‌فرض آن منحصر بودن شناخت بر حسپنجگانه و انحصار هستی در مادّه است، اتفاقاً، مکتبیایده‌آلیسم، به شمار می‌آید.


    جهان، مادی استویرایش

    اشیای بی‌نهایت زیاد و متنوعی انسان را احاطه کرده‌است که برخی از آن‌ها از کوچک‌ترین ذرات اتم گرفته تا عظیم‌ترین ستارگان کیهانی بی‌جان هستند و برخی دیگر از ساده‌ترین موجودات تک‌سلولی گرفته تا بغرنج‌ترین و رشدیافته‌ترین جانوران که انسان باشد جان دارند. این اشیاء بی‌نهایت متفاوت دارای خواص گوناگون هستند. بشر در طول تاریخ و در نتیجهٔ آزمایش‌های پیاپی خود با پیشرفت دانش وگسترش فعالیت‌های پراتیک خویش کم‌کم دریافت که هر قدر هم اشیاء و خواص شان گوناگون باشد با این همه آن‌ها دارای مبانی مشترکی هستند. در دوره‌های باستان گروهی از فلاسفهٔ یونان باستان این مبنای مشترک یا اساس جهان و پایه واقعیت را این یا آن شیء مثلاً آب یا آتش می‌دانستند. نزد متفکران باستانی چین و هند نظیر همین عوامل دو، چهار یا پنجگانه بوده‌است و در ایران کهن نیز عقیده مربوط به وجود چهار آخشیج (یا عنصر ماه): آب، هوا، آتش، خاک یا طبایع چهارگانه: گرمی، خشکی، سردی و تری با رخنه از منابع هندی و یونانی رایج بوده‌است

    زروانیان، «زروان بیکران» یا گیتی‌ماده را عنصر نخستین می‌دانستند که تمام موجودات از آن پا به عرصهٔ وجود نهاده‌اند. دمکریت فیلسوف بزرگ یونان باستان می‌گفت اصل جهان از یک عنصر تجزیه ناپذیر است که از ترکیب آن، اشیاء مختلف پدید می‌آید و آن را «اتم» (ا به معنای نفی، تم از واژه بریدن و قطع کردن) یا «بخش ناپذیر» (در اصطلاح فلسفی ما ـ جزءِ لایَتَجَزی) نامید.

    220px-Cartesian-materialism-1-.png

    ماتریالیسم کارتزینی
    با تکامل اندیشه بشری این کشف بزرگ به عمل آمد که آن پایه مشترک و اساسی عمومی را نباید با اشکال مختلف اشتباه کرد، بلکه این نتیجه فلسفی حاصل شد؛ که در درجه اول همه اشیاء جهان در این اصل شریکند که به خودی خود و مستقل از انسان، مستقل از تفکر و اندیشه و احساسات و تمایلات انسان، یعنی به‌طور عینی، وجود دارند. مثلاً علوم طبیعی ثابت کرده‌است که میلیون‌ها سال قبل از پیدایش هر گونه موجود زنده‌ای زمین و اجرام کیهانی وجود داشته‌اند و این خود نشان می‌دهد که طبیعت عینی است، مستقل از انسان و شعور اوست. به عبارت دیگر این عقل نیست که ماده را خلق کرده، بلکه در کره زمین تکامل چندین میلیارد سالهٔ ماده است که منجر به پیدایش شعور و خرد انسانی شده‌است.

    پراتیک بشری، آزمایش و تجربهٔ روزانه، فعالیت تولیدی و علوم طبیعی با تمام دستاوردهای خود به ما نشان می‌دهد که جهان به‌طور عینی وجود دارد. عینیت جهان یعنی وجود آن در خارج و مستقل از شعور و اراده و خرد به معنای آن است که جهان مادی است. این کلمه معنای فلسفی دیگری ندارد.

    از نگاه تاریخی دانش ما متأثر از شرایط اقتصادی و اجتماعی ما است. در این زمینه تولید اجتماعی نقش بزرگی را بازی می‌کند. تولید اجتماعی تعیین‌کننده‌ترین عامل در شناخت بشر است. به این معنی که شناخت ما بر اساس رشد تولید اجتماعی ما رشد می‌کند. به این اساس رشد تولید اجتماعی را می‌توان به دو مرحله تقسیم کرد. یکی تولید اجتماعی طبیعی و دوم تولید اجتماعی دستی یا صنعی. در تولید اجتماعی طبیعی قوای طبیعی نقش مهمی را بازی می‌کنند. تولید اجتماعی طبیعی در سه دوره تولید تاریخی بازتاب یافته‌است. در سه دوره تاریخی کمون اولیه، بـرده داری و فئودالیسم، شیوه تولید شیوه طبیعی بوده‌است. در تمام این دوره‌های تاریخی قوای طبیعی در رشد تولید و اساس تولید نقش مهمی را بازی نموده‌است. از این رو بشر در این سه دورهٔ تاریخی به قوای طبیعی متکی بوده‌اند. این اتکا به قوای طبیعی در نحوهٔ تفکر آنان نقش مهمی را بازی می‌نموده‌است. آنان به هر نحو خود را مدیون قوای طبیعی می‌دانسته‌اند. هر گونه تفکر آزاد و انسانی ناممکن بوده‌است.

    در دورهٔ تاریخی بورژوازی تولید صنعتی بوده‌است. در این دورهٔ تاریخی دیگر بشر به قوای طبیعی متکی نیستند. از این رو می‌توانند مستقل از قوای طبیعی عمل و فکر کنند. این دوره را می‌توان دوران آزادی انسان از قوای طبیعی و دوره تفکر آزاد انسانی نامید. بشر با شکل‌گیری این دورهٔ تاریخی بوده‌است که توانسته‌است آزادانه فکر کند. به همین خاطر آغاز این دوره با آغاز رنسانس انسانی مزین گردیده‌است. صرفاً با آغاز این دوره بود که انسان توانست جدایی شعور و طبیعت را وجدان نماید. همچنین انسان در طبیعت به مقام بسزای خودش دست یافت. ماتریالیسم دیالکتیک تنها می‌توانست تحت چنین شرایطی پا بگیرد. شرایطی که انسان از قوای طبیعی آزاد عمل می‌کند. قوای طبیعی را در خدمت خودش درمی‌آورد و صنعت اساس تولید قرار می‌گیرد.

    اینکه اشیاء را خارج از شعور خود می‌دانیم نتیجه بهبود شرایط تولید اجتماعی ما است. جغرافیای تولید صنعتی و جغرافیای تفکر آزاد مادی با هم همخوانی دارند. هر اندازه به جوامع صنعتی نزدیک می‌شویم یقین و ایقان مردم به ضعف ایده‌های مذهبی بیشتر می‌گردد.


    ماده به مثابهٔ مقولهٔ فلسفیویرایش

    همین خاصیت عمومی و مشترک تمام اشیای بی‌شمار و گونه‌گونه یعنی وجود عینی آن‌ها و مستقل بودنشان از تفکر و شعور انسان است که آن را با مفهوم فلسفی «ماده» بیان می‌کنیم.

    مفهوم یعنی چه؟ هر واژه‌ای که بیانگر عنصر مشترک و عام در یک گروه از اشیاء و پدیده‌ها باشد «مفهوم» نامیده می‌شود. این البته بیان سادهٔ مطلب است و در فصل تئوری شناخت دقیق‌تر این مسئله را خواهیم آموخت. مفاهیم بسته به آن که تا چه حد و مرزی اشتراک و عمومیت را بیان کنند و تا چه اندازه گروهی بزرگ‌تر یا کوچک‌تر از اشیاء و پدیده‌ها را دربرگیرند «گسترده‌تر» یا «تنگ‌تر» هستند. مثلاً «درخت» یک مفهوم است که بیان‌کنندهٔ عنصر عام و مشترک کلیهٔ درختان گیتی صرف نظر از رنگ و بزرگی و نوع میوه و سایر مشخصات هر یک از آن‌ها است. کلمهٔ «گیاه» بیانگر یک مفهوم دیگر است که نه فقط درختان بلکه هر موجود زنده‌ای را که بنا به تعاریف علم گیاه‌شناسی و زیست‌شناسی خاصیت نباتی داشته باشد در بر می‌گیرد.

    واضح است که مفهوم «گیاه» گسترده‌تر از مفهوم «درخت» است. مفهومی که بتواند همه اشیاء و پدیده‌ها را از ذرهٔ شن تا قرص خورشید، از صخرهٔ کوه تا مغز انسانی، از موج دریا تا کهکشان را در بر می‌گیرد، مفهومی به حداکثر گسترده‌است. مفهومی که با کلمهٔ «ماده» بیان می‌گردد چنین مفهومی است. وقتی یک مفهوم شاخص‌های اساسی و عام همه اشیاء را نشان دهد و همهٔ پدیده‌های موجود را دربر گیرد، آن را از زمرهٔ مقولات فلسفی حساب می‌کنیم.

    لنین مفهوم ماده را به مثابهٔ یک مقولهٔ فلسفی توضیح می‌دهد و روشن می‌کند که مقصود از آن تمامی واقعیت عینی است که انسان با آن، یعنی با این واقعیت، توسط حواس پنج‌گانهٔ خویش آشنا می‌شود. واقعیت عینی، مستقل از حواس وجود دارد ولی توسط حواس منعکس می‌شود. پس، آن شاخص‌های اساسی و عام که در همه اشیاء و پدیده‌ها مشترک است و توسط مقولهٔ «ماده» بیان می‌گردد عبارت‌اند از آن که:

    1. همهٔ آن‌ها مادی هستند، به‌طور عینی و مستقل از شعور ما وجود دارند.
    2. همهٔ آن‌ها از طریق خواص مختلف خود (نظیر رنگ و بو، مزه و صدا و حرارت و ابعاد و غیره) روی ارگان‌های حس ما تأثیر می‌گذارند و متناسب با آن احساس ویژه‌ای را به وجود می‌آورند.
    پس اولاً تأکید می‌کنیم که مفهوم بیان‌کنندهٔ واقعیت عینی ماده یک مفهوم مربوط به علم فیزیک یا شیمی یا سایر علوم مشخص نیست، بلکه یک مقولهٔ فلسفی است.

    ثانیاً تأکید می‌کنیم که مفهوم ماده به مثابهٔ یک مقولهٔ فلسفی را نباید با خود ماده که عبارت از واقعیت عینی مستقل از احساس انسان و مستقل از هر گونه مفهوم و مقولهٔ فلسفی است، اشتباه کرد مقولهٔ فلسفی «ماده» بازتاب وجود عینی جهان، واقعیت عینی خارج از ما در شعور ماست.


    جهان قدیم استویرایش

    در این تفکر جهان مادی، جاودانی و بی‌انتهاست. جهان مادی دارای اشکال مختلف است. در جهان همه اشیاء هر قدر هم کوچک باشند از هیچ زاییده نمی‌شوند و به هیچ مبدل نمی‌گردند. اصطلاح «از بین رفتن» شیء به معنای تبدیل آن شیء به شیئی دیگر است. پایان یکی آغاز دیگری، مرگ یکی، زندگی دیگری است و این روند تا بی‌نهایت ادامه دارد. آنچه هرگز از بین نمی‌رود ماده یعنی واقعیت عینی است. در این مورد است که بشر همواره از خود پرسیده چطور می‌شود که ماده همیشه وجود داشته‌است؟ چنین پرسشی شگفت‌آور نیست. زیرا که انسان در سراسر زندگی خود و نوع خود شاهد زایش، رویش و پرورش و سپس زوال و نابودی اشیاء و پدیده‌هاست، می‌بیند که هر چیزی را سرآغازی و سپس پایانی است. چرا ماده استثناء باشد؟ چرا کسی یا چیزی «در آغاز» آن را خلق نکرده باشد؟ به این پرسش‌ها تنها و تنها علم می‌تواند پاسخ دهد و پاسخ علم که در طول تاریخ مرتباً مستحکم‌تر و قاطع‌تر و مستدل‌تر شده آن است که ماده همیشه وجود داشته‌است و ازلی است، همیشه باقی خواهد بود و ابدی است. حادث نیست، قدیم است، فانی نیست، باقی است.

    هرقدر ما با دستاوردهای علم بیشتر و همه‌جانبه‌تر آشنا باشیم بهتر می‌توانیم این حکم اساسی را ثابت کنیم. مثلاً قانون بقا و تبدیل جرم و انرژی (لاوُآزیه و لومونوسف) ثابت می‌کند که در طبیعت هیچ عنصری بدون آن که اثری از خود باقی بگذارد از بین نمی‌رود و هیچ عنصری از هیچ زاییده نمی‌شود. علم ثابت می‌کند که نمی‌شود چیزی از هیچ خلق کرد. آنچه را که نمی‌توان نابود کرد و از بین برد، نمی‌توان خلق کرد، نمی‌شود زمانی بوده باشد که در آن ماده نباشد و از هیچ عنصر و هیچ جا خلق گردد. نتیجه این که ماده همیشه بوده‌است. همیشه خواهد بود، هرگز زاییده و خلق نشده، قدیم است و جاودانی.

    در این جا به نقل از فردریک انگلس باید اضافه کنیم که مادی بودن جهان و ازلیت و ابدیت آن را با چند کلمهٔ سحرآمیز نمی‌توان ثابت کرد بلکه تکامل طولانی و پرپیچ-و-خم فلسفه و علوم طبیعی طی قرون متمادی آن را مدلل می‌سازد.


    نظری به حکمت ایرانی در زمینهٔ مادی بودن و قدمت جهانویرایش

    چون هیچ تجربه و منطقی پیدایش یا آفرینش ماده را از عدم توجیه نمی‌کند بوده‌اند بسیاری از حکمای کهن ما و به ویژه متفکران آزاداندیش که به «قدم عالم» یعنی قدیمی بودن آن، نه حادث بودن آن باور داشته‌اند. مثلاً دهریون (آن طور که مولوی از زبان آن‌ها بیان کرده) معتقد بوده‌اند که:

    گفت این عالم قدیم و بی‌کی است نیستش بانی یا بانی وی است
    ابوبکر محمد ابن زکریای رازی فیلسوف و طبیب عالیقدر و متفکر برجستهٔ قرن سوم و آغاز قرن چهارم هجری در همین معنی می‌گوید: «هیولی (یعنی ماده یا شیء) قدیم است و همیشه بوده‌است و روا نیست که چیزی پدید آید نه از چیزی. اندر عالم چیزی پدید ناید مگر از چیزی و ابداع محال است» (در فلسفهٔ قدیم ما واژهٔ «هیولی» - معرب واژهٔ یونانی اوله – به معنای شیء یا ماده آمده‌است) زکریای رازی این متفکر داهی که یکی از برجسته‌ترین ماتریالیست‌های خاورمیانه‌است می‌گوید «پدید آمدن طبایع از چیزی بوده‌است و آن چیز قدیم بوده‌است و آن هیولی بوده‌است پس هیولی قدیم است و همیشه بوده‌است».

    غزالی از موضع ایده‌آلیستی برای رد نظریهٔ فلاسفه‌ای چون زکریای رازی می‌نویسد: «استدلالات آن‌ها منجر بدان می‌شود که وجود آفریدگار نفی گردد و به آن نتیجه برسیم که ماده در زمان ابدی است و خود خالق خویش است، یعنی به عقاید «دهریون به پیوندیم». دهریون طرفدار ازلیت عالم (ابدی بودن ماده) و حرکت عالم اند و با این فکر که خدا جهان را خلق کرده مخالفند و می‌پرسند که چرا طی دورانی خداوند جهان را نیافرید؟ دهریون همچنین روح را مستقل و جدا از بدن نمی‌دانستند و معتقد بودند که «نفس مردم پس از آن که از جسد جدا شود ناچیز شود همچو نفس‌های نباتی و حیوانی و بی‌جسد او را (روح را) وجودی نیست». دهریون در نبرد با قشریون و نظریات ایده‌آلیستی «دهر» یا «فلک» را صانع و عالم و آنچه در آن است می‌دانستند. به نوشتهٔ ناصر خسرو «اهل مذهب دهری» که مر عالم را قدیم می‌گویند همی‌گویند که صانع موالید از نبات و حیوان و مردم و نجوم افلاک است. البته در اینجا صحبت بر سر آن قدرت مرموزی نیست که در قرون وسطی به آسمان و سرنوشت و «فلک» نسبت می‌دادند. بحث بر سر یک برخورد مادی است که صانع هستی را نه یک بسیط غیرمادی و ماورای طبیعی بلکه چرخ تباهی‌ناپذیر و ابدی می‌داند. یعنی همان چیزی که به قول فردوسی:

    نه گشت زمانه بفرسایدش نه این رنج و تیمار بگزایدش
    نه از گردش آرام گیرد همی نه چون ما تباهی پذیرد همی
    اندیشهٔ شیخ اشراق سهروردی که از فلسفه و عرفان و مهرپرستی فیض می‌گرفت با تکیه بر این مبدأ که اصل جهان نور است، نمونه‌ای است از رگه‌های ناتورالیستی در جهان‌بینی‌های مذهبی ـ فلسفی که در تکامل اندیشه‌های ماتریالیستی نقش داشته‌اند و سهروردی به ازلیت عالم و عینیت وجود آن باور داشت.

    ماتریالیسم با تکیه بر علوم و تجربهٔ اجتماعی به تقدم ماده بر شعور باور دارد و ماده را واقعیت موجود خارج از ذهن انسان و مستقل از شعور، بی‌نیاز از آفرینش و جاودانی می‌داند.


    مقوله ماده روابط آن با درجه شناسایی‌های علمی بشرویرایش

    مقولهٔ فلسفی ماده را نباید با نظریات و عقاید علوم طبیعی پیرامون ساختمان و حالت و خواص اشیای مشخص مادی اشتباه و خلط کرد. عقاید و نظریات علوم مشخص هم‌زمان با ترقی دانش و فن مرتباً غنی‌تر و عمیق‌تر می‌شود و تصور و تجسم ما از اشکال مختلف و خواص مشخص ماده مرتباً تغییر کرده، تکامل حاصل می‌کند، ولی این تکامل همواره بر غنا و ژرفای معنای فلسفی ماده می‌افزاید. برخی از فلاسفهٔ ایده‌آلیست سعی داشته‌اند مفهوم فلسفی ماده را با مفاهیم طبیعی پیرامون ساختمان اشیای مادی مخلوط کنند و از طریق این سردرگمی هرگاه که کشفی چارچوب دانش پیشین را می‌شکند و مفاهیم علمی تازه‌ای را در زمینه‌های مشخص پدید می‌آید آن را «دلیلی» بر رد مفهوم فلسفی ماده و ماتریالیسم قلمداد کنند. مثلاً زمانی بود که دانش بشری کوچک‌ترین و آخرین جزء ماده را اتم می‌دانست (تا آخر قرن نوزدهم) و آن را غیرقابل‌تجزیه و تقسیم تصور می‌کرد. هنگامی که اتم تجزیه شد و معلوم شد که مرکب از الکترون‌ها و پروتون و نوترون و غیره‌است (که آن‌ها را اصطلاحاً «اجزای اولیه» نامیده‌اند) گروهی از ایده‌آلیست‌ها فریاد برآوردند «حالا که اتم تجزیه شده پس ماده نابود شد». ولی ماده نابود نشد بلکه فقط این کشف علمی به عمل آمد که اتم از اجزای کوچک‌تر مادی ساخته شده‌است. علوم طبیعی دائماً در حال حرکتند و مفاهیم علمی مرتباً غنی‌تر و ژرف‌تر می‌شوند. تابلو و منظره‌ای که توسط علوم مشخص از جهان ترسیم می‌شود تغییر می‌یابد. در نتیجهٔ پیدایش فیزیک کوانتوم، تدوین نظریات مربوط به «ضدماده» و در همهٔ موارد نظیر عقاید و سیستم نظریات علمی و تئوری‌های مربوط به ساختمان اشیاء و خواص ماده تکامل یافته‌است. مطابق با آموزشنیوتن جرم هر شیء چه در سکون و چه در حرکت، معین و بدون تغییر بود. اما مرحلهٔ بعدی تکامل علم نشان داد که جرم الکترون تغییرپذیر و وابسته به سرعت حرکت آن است. این تحول کیفی در عمق شناسایی‌های ما انقلابی در طرز تفکر علمی ما نسبت به خواص ماده و حرکت و پیوند آن‌ها به وجود آورد. تئوری اینشتین رابـ ـطهٔ بین جرم و انرژی و سرعت را نشان داد و نسبیت آن‌ها را مدلل ساخت. مطابق فرمول معروف او انرژی برابر است با جرم ضرب در سرعت نور به توان دو و مجذورش را بدست آورد.

    در نتیجهٔ این کشف بزرگ دانسته‌های قبلی و قدیمی ما به نحوی انقلابی بسی ژرف‌تر شد. اما ایده‌آلیست‌ها در تمامی این موارد کوشیدند مقولهٔ فلسفی «ماده» را برابر با مفهوم فیزیکی «اتم» یا «جرم» قرار دهند و تجزیه آن یا تغییر این را «دلیلی» بر بی‌اعتبار شدن و از هم پاشیدن ماتریالیسم و ناپدید شدن ماده قلمداد نمایند.

    در واقع آنچه از هم می‌پاشد مرزهای شناسایی‌های مشخص ماست که گسترده‌تر می‌شود و با آگاهی بر زمینه‌ها و جنبه‌های جدیدی از واقعیت جلوتر می‌رود آنچه بی‌اعتبار می‌شود آگاهی‌های قسمی و ناکافی قبلی ماست که مرتباً جای خود را به شناسایی‌های عمیق‌تر و وسیع‌تر می‌دهد، آنچه ناپدید می‌شود تصورات قبلی علوم مشخصه دربارهٔ ساختمان اشیای مادی است. خود ماده به مفهوم فلسفی آن جاودانه‌است.

    در حقیقت همهٔ کشفیات علوم جدید و به ویژه فیزیک مدرن به درخشان‌ترین وجهی، اصول ماتریالیسم دیالکتیک را پیرامون ماهیت عینی ماده، وحدت و تنوع جهان، بی‌پایان بودن ماده، بی‌کرانی شناخت بشری اثبات می‌کند.

    بنابراین مرز شناخت ما دربارهٔ خصلت اشیای مشخص مادی و ساختمان آن‌ها دائماً در حال پیشرفت است. اطلاعات ما از آنچه «اجزای نخستین» اتم نام دارد مانند الکترون و مزون، هیپرون و فوتون گرفته تا عظیم‌ترین سحابی‌ها، از حالت پلاسمایی ماده گرفته تا اشعهٔ لازر، از اجزای اتم که دارای بار الکتریکی معکوس اجزای مادی هستند و آن‌ها را «ضدماده» نامیده‌اند تا فرضیهٔ کوآرک‌ها که بخش‌های ترکیب‌کنندهٔ هر یک از «اجزای نخستین» می‌توانند باشند از کشف حالت «رزنانس» که گروهی از «اجزای اولیه» را در حالت‌های ویژه و لحظه تغییر و تبدیل در بر می‌گیرد تا فرضیهٔ مربوط به اجزای اولیهٔ به کلی جدیدی به نام «تاکیون» (که در جهانی با مختصات به کلی دیگری و در سرعت‌های فرضی مافوق سرعت نور می‌توانند وجود داشته باشند) و بالاخره تئوری‌های مربوط به انواع مختلف هستی ماده نظیر جرم و میدان (شایان ذکر است که فیزیک مدرن چهار نوع میدان نیرو می‌شناسد) و انرژی همه دستاوردهای بزرگ علمی هستند که دامنهٔ آن‌ها نسبی بوده و با همهٔ عظمتشان مرتباً گسترش یافته و خواهند یافت؛ ولی این امر در مفهوم فلسفی ماده تغییری نمی‌دهد.

    ماده تمامی این واقعیتی است که در محیط پیرامون در این گیتی لایتناهی وجود عینی دارد. تمامی جهان خارجی است که بر حواس ما تأثیر می‌گذارد و محسوسات ما را به وجود می‌آورد. تکامل علوم اشکال جدید موجودیت ماده را که قبلاً مجهول و ناشناخته بود کشف می‌کند و ماتریالیسم به رازهای بیشتری دست می‌یابد. به همین علت است که انگلس می‌گوید:

    ماتریالیسم باید پابه‌پای علم و با هر کشف اساسی و بزرگ دانش شکل جدیدی به خود بگیرد و عمیق‌تر و غنی‌تر شود.


    تعریف مقولهٔ فلسفی مادهویرایش

    لنین تعریف کلاسیک مقولهٔ فلسفی ماده را به دست داده‌است. او می‌نویسد: «ماده مقوله‌ای است فلسفی برای تعیین واقعیت عینی خارجی که محسوسات انسان به وی از وجودش خبر می‌دهد و حواس ما آن را کپی می‌کند، عکاسی می‌کند، منعکس می‌سازد و خود آن مستقل از ما وجود دارد… ماده آن چیزی است که روی ارگان‌های حواس ما عمل می‌کند و احساس را به وجود می‌آورد.

    اهمیت این تعریف فلسفی لنین از ماده در آن است که:

    ۱. این تعریف مرز روشنی است بین ماتریالیسم و انواع مکاتب ایده‌آلیستی. هدف عمدهٔ آن نفی ادعای ایده‌آلیستی است که منکر وجود ماده به مثابهٔ یک واقعیت خارجی است.

    ۲. این تعریف استنباط و درک فلسفی ما را از ماده با معرفت مشخص علمی ما پیرامون جهات و مشخصات معین آن مخلوط نمی‌سازد و به «آخرین عنصر» یا «خاصیت اولیه» یا «خاصیت جاودانی» و «سنگ پایه» متکی نیست و از هر گونه پیرایه‌ای که مربوط به مرحلهٔ معینی از تکامل علوم باشد پاک است. بدین ترتیب راهگشای توفیق علمی و مغایر با هرگونه جمود بوده و از این جهت مرز روشنی است بین ماتریالیسم دیالکتیک و انواع ماتریالیسم متافیزیک.

    ۳. این تعریف نشان می‌دهد که بازتاب ماده (به مثابهٔ واقعیت خارجی عینی) در اندیشهٔ ما به صورت مقولهٔ فلسفی مده‌است و به این ترتیب مرز بین ماتریالیسم را با انواع مکاتب پوزیتیویستی مدرن روشن می‌کند.

    ۴. لنین که در توضیحات خود عمیقاً جنبهٔ دیالکتیکی شناخت و انعکاس واقعیت را در نظر دارد، در این واقعیت با توجه دادن به «کپی کردن»، «عکاسی کردن» و «منعکس کردن» تأکید دارد بر این که شناسایی ما تهی، پوچ، بی‌پایه و بدون رابـ ـطه با واقعیت نیست بلکه با واقعیت منطبق است، شبیه آن است و بدین ترتیب مرز روشنی است بین ماتریالیسم دیالکتیک و انواع مکاتب آگنوستیک که امکان شناخت و اعتبار شناخت بشر را نفی می‌کنند یا احساس ما را تغییرشکل‌دهنده، غیردقیق، نارسا و خطاساز می‌دانند.

    مسئلهٔ وحدت جهان از نظر شناخت ماهیت پدیده‌هایی که پیرامون ما جریان دارد، دارای اهمیت فلسفی بسیار است. ماتریالیسم و ایده‌آلیسم در این مسئله نیز پاسخ متضاد می‌دهند.


    ایده‌آلیسم و مکاتب وحدت وجودیویرایش

    در بین سیستم‌های ایده‌آلیستی مکاتب وحدت وجود (پانته‌ایسم) به نحو کم‌وبیش پی‌گیر، به یگانگی جهان معتقدند و به یک اصل واحد و جوهر یگانه باور دارند که آن را روحی، ذهنی، مافوق‌الطبیعه یا احساسی می‌داند. فلسفهٔ وحدت وجودی نزد متفکرین قدیم ما بسی رایج بوده‌است. این‌ها معتقد بودند که «گوهر و سرچشمهٔ هستی یک «بود ازلی و جاودانه و بی‌کران و بی‌آغاز و بی‌فرجام است». به قول حافظ: «همه جا خانهٔ عشق است، چه معبد چه کنشت» و به گفتهٔ سعدی: «عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست» یا به سخن مولوی: «هم خواجه و هم بنده و هم قبله شمایید». (منتهی به شرطی که «اول رخ آیینه به صیقل بزدایید) یا به سرودهٔ عطار:

    زهی فر حضور نور آن ذات که بر هر ذره می‌تابد ز ذرات
    متفکرین ما در این زمینه چنان پیش رفته‌اند که در این وحدت پدیده‌های مختلف وجود مادی را با روندهای معرفتی و ذهنی، از یک سنخ و یک ذات شمرده‌اند. مولوی با یک دید ژرف فلسفی، خطاب به خود می‌گوید که طبیعت بوده‌ای و به روح بدل شدی:

    جزء شمس و ابر و باران‌ها بدی نفس و فعل و قول و فکرت‌ها شدی
    در سیستم ایده‌آلیستی و عینی، اندیشه مطلق آن اصل اساسی و مبدأ عام است که وحدت جهان از آن ناشی می‌شود. هگل فیلسوف آلمانی اشیاء و پدیده‌های جهان عینی را تجسم و تبلور ایده مطلق می‌دانست که در حرکت مداوم خود جهان پیرامون را خلق کرده‌است. طبیعت و انسان و مناسبات اجتماعی نیز محصول خرد و اندیشه‌اند.

    در مورد عقیده به ماهیت ایزدی جهان و این که یزدان در همه جا و همه چیز هست و همه چیز بازتاب اوست، ادامه منطقی پی گیر این نظریه آن است که انسان خود خداست و خدای خالق جز «من متفکر» کس دیگری نیست. به قول مولوی:

    آنها که طلبکار خدایید خدایید بیرون زشما نیست شمایید شمایید
    این نظریه‌ای است که بیان آن در قرون وسطای ایران به علت نقش مثبت و انسان گرایانه اش، در شرایط مشخص تاریخی، از جانب دلاورانی آزاداندیش علیه قشریون تاریک فکر، شهامت بسیار می‌طلبید. با این حال کسانی «اناالحق» گویان «اسرار هویدا کردند» و به همین خاطر «سربر سر دار نمودند».

    اما در عصر ما، ایده‌آلیسم عینی و انواع آن در نبرد با ماتریالیسم، به ویژه از تز وحدت جهان به علت منشأ خدایی آن دفاع می‌کند.

    ایده‌آلیسم ذهنی، ماده و محسوسات را یکی می‌گیرد، روان و جسم را مشابه و واحد فرض می‌کند و از این جا به وحدت جهان می‌رسد؛ ولی در هر حال ایده‌آلیست‌ها (چه ذهنی و چه عینی) وحدت جهان را بر شالوده یک اصل اندیشه‌ای خرد و با احساس قرار می‌دهند. از نظر این بحث فلسفی در تاریخ فلسفه جریانات مونیستی، دوآلیستی و پلورالیستیà وجود داشته‌است.

    برخی از این مکاتب به این یا آن شکل رابـ ـطه دیالکتیک بین وحدت و کثرت را درک کرده یا طرح کردند. نظیر آن که گفت «غایت توحید انکار توحید است» یا آن دیگری که سرود:

    شد آن وحد از این کثرت پدیدار یکی را چون شمردی گشت بسیار
    درو گر چه، یکی دارد بدایت و لیکن نبودش هرگز نهایت
    و یا در این غزل معروف خواجه شیراز که:

    این همه عکس می ونقش مخالف که نمود یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد
    ملا صدرا مسئله وحدت و کثرت را از طریق اندیشه ویژه دیالکتیکی خود و با توسل به مقوله حرکت حل می‌کرد و می‌گفت جهان یک دستگاه به هم پیوسته و همگون است که تنوع امور و تکثر وجود در آن نتیجه حرکت جوهر و استکمال این حرکت است؛ ولی برخی دیگر در این رابـ ـطه، تضادی غیرقابل حل می‌دیدند و می‌گفتند:

    به وحدت در نباشد هیچ کثرت دو نقطه نبود اندر اصل وحدت

    حل ماتریالیستی مسئله: وحدت جهان در مادی بودن آن استویرایش

    مسئله وحدت جهان را ماتریالیسم چگونه حل می‌کند؟ ماتریالیسم دیالکتیک در جهان بینی مونیستی خود، نه فقط همه مکاتب گوناگون ایده‌آلیستی بلکه عقاید تنگ و خشک ماتریالیستی قبلی که جهان را مرکب از عناصر همگون می‌دانست، یعنی به دیالکتیک وحدت و کثرت پی نمی‌برد طرد کرد.

    فلسفه مارکسیستی نشان می‌دهد که پدیده‌ها و روندهای جهان کیفیتا متفاوتند ولی همه آن‌ها در این امر شریک و یگانه‌اند که مادی هستند. این مطلب سنگ بنای اساسی برخورد ما به مسئله‌است.

    برای ماتریالیسم دیالکتیک وحدت جهان در مادی بودن آن است؛ یا به سخن دیگر جهان یگانه‌است زیرا که مادی است.

    ولی این جهان واحد، متنوع است چرا که ماده متحرک است. علت تنوع جهان عبارت است از تنوع اشکال و جوانب مختلف ماده تنوعی که زائیده ماده متحرک است. همه تظاهرات و حالات و خواص و روابط مختلف ماده، از نحوه هستی آن یعنی حرکت زائیده می‌شود.

    تغییرات و تنوع پدیده‌های مادی از حرکت ماده در زمان و مکان ناشی می‌شود، به همین جهت وحدت جهان که به علت مادی بودن آن است، در وحدت ماده، حرکت، مکان و زمان تجلی می‌کند.

    حل مسئله وحدت جهان مرهون همکاری فشرده فلسفه و علوم طبیعی است. فلسفه ماتریالیستی و شکل عالی آن ماتریالیسم دیالکتیک بر وحدت مادی جهان تأکید دارد و به آن از خلال خصلت اصلی اش یعنی واقعیت عینی مستقل از ذهن و شعور ما می‌نگرد؛ و اما کشف و توضیح ارتباطات مشخص و تبدلات و تغییرات متقابل و اشکال گوناگون حرکت وظیفه‌ای است بر عهده علوم طبیعی با مراحل مختلف اثبات وحدت مادی جهان تطبیق می‌کند.


    وحدت مادی جهان و علوم طبیعیویرایش

    اینک ببینیم علوم مختلف در مسئله وحدت مادی جهان چه می‌گویند؟

    ۱ ـ کشف قوانین مکانیک و قانون جاذبه عمومی نشان داد که قوانین مشابهی در زمین و آسمان در مورد اجسام ارضی و سماوی عمل می‌کند. از جانب دیگر پس از تجزیه طیفی تمام اجرام کیهانی (یعنی تعیین ترکیب شیمیایی اجسام گداخته و در حالت گازی، از روی آن رنگ نوری که متصاعد می‌کنند) معلوم شد که در آن‌ها همان عناصر شیمیایی وجود دارد که در زمین نیز هست. تجزیه شیمیایی سنگ‌های آسمانی چه آن‌ها که همچو شهاب ثاقب بر زمین فرود می‌آمدند و چه آن‌ها که توسط فضا نوردان یا مه نوردهای خود کار به زمین آورده شدند به همان نتیجه رسید. دانش مدرن ارتباطات عمیق بین جهان کوچک (میکروکسموس) و جهان بزرگ (ماکروکسموس) را روشن ساخت. علم ستاره‌شناسی (فیزیک ستارگان، شیمی ستارگان) و پژوهش روند انفجارهای هسته‌ای درونی آن‌ها وحدت پدیده‌های بسیار ریز و پدیده‌های کیهانی عظیم را ثابت کرد.

    ۲ ـ علوم شیمی و زیست‌شناسی و فیزیولوژی رابـ ـطه جهان جاندار و بی جان و وحدت ماده زنده و بی جان را نشان داد. از شناخت ناکافی و مرزهای تاریخی علم ایده‌آلیسم سوء استفاده می‌کرد و مداخله نیرویی مافوق طبیعت و غیر مادی و زندگی بخش را برای دمیدن جان و روان لازم می‌دانست؛ ولی پیشرفت‌های علم رابـ ـطه عینی موجود بین اتم‌های اجسام آلی و ترکیب و ساختمان مولکول‌های مربوطه را کشف کرد و در آزمایشگاه موفق به تولید و خلق این اجسام شد.

    از مواد و عناصر غیر آلی مواد آلی مصنوعا ساخته شد. معلوم شد که سدی غیرقابل گذر بین ماده جان دار و بی جان وجود ندارد. جهان آلی ثمره تکامل جهان غیر آلی است. زندگی نتیجه یک تحول پیش رونده ماده بی جان است. ثابت شد که زندگی شکل ویژه کیفیتا متفاوت و مشخصی از ماده‌است و اجسام آلی از انواع آلبومین‌ها، اسید نوکلئیک‌ها و ترکیبات فسفر و غیره ساخته شده‌اند. وحدت مادی جهان در این زمینه نیز مدلل شد.

    ۳- علوم امروزین روان‌شناسی و فیزیولوژی و سیبرنتیک رابـ ـطه نزدیک و پیوند درونی بین روندهای معنوی و روانی با پایه مادی و فیزیولوژیک آن‌ها ثابت کرده‌است. همان‌طور که انگلس پیش‌بینی کرده بود «مطالعه دشوار و طولانی جهان مادی و من‌جمله فعل و انفعالات مغز انسانی اکنون دیگر ثابت کرده‌است که خارج از جهان مادی جهان دیگری وجود ندارد.»

    پیشرفت‌های دانش در شناخت طرز عمل سیستم عصبی و کار مغز گره از راز پدیده‌های بغرنجی از حیات روانی انسان گشوده‌است و نشان داده که پایه همه آن‌ها روندهای فیزیولوژیک است. پاولوف دانشمند شهیر روس به حق نوشت «فعالیت روانی ثمره فعالیت فیزیولوژیک توده معینی از سلول‌های عصبی مغز است.»

    علاوه بر این وحدت ماده و شعور در این امر نیز هست که شعور بدون ماده وجود ندارد، شعور زائیده ماده و یکی از خصوصیات ماده در عالی‌ترین سطح سازمان یافتگی آن است. محتوی شعور نیز چیزی نیست جز جهان مادی متحرک. به این معنا شعور کاملاً مادی است یکی از خواص ماده‌است.

    ۴- جنبه دیگر مسئله وحدت مادی جهان رابـ ـطه بین پدیده‌های اجتماعی و پدیده‌های طبیعی است. قبل از مارکسیسم این رابـ ـطه به درستی درک نشده بود. ماتریالیسم دیالکتیک نشان داد که در جریان تکامل تاریخی ماده پیدایش انسان و جامعه بشری بخشی از جهان مادی و ثمره طبیعی تکامل آن و یک مرحله کیفیتا ویژه و متمایز از تکامل ماده‌است. مارکسیسم یگانگی تمامی مناسبات انسانی (اجتماعی، سیـاس*ـی و معنوی و…) را بر شالوده تولید مادی ثابت کرد. در همین روند تولیدی مادی و کار انسانی است که وحدت و مناسبات و کنش و واکنش جامعه و طبیعت صورت می‌پذیرد.

    ۵- گرایش کنونی به سنتز علوم مختلف خود ثمره دیگری است از وحدت مادی جهان. این گرایش به ویژه در علم سیبرنتیک که موضوع بسیار گسترده‌ای دارد تجلی می‌کند. این علم زمینه‌هایی از مکانیسم ماشین‌ها و شمارگرها (کامپیوترها) و ارگانیسم زنده گرفته تا پدیده‌ها و سازمان‌های اجتماعی را در بر می‌گیرد. همین امر که قوانین واحد سیبرنتیک در مورد پدیده‌ها و روندهایی چنین متفاوت می‌تواند به کار رود خود نشانی از وحدت مادی این پدیده هاست بدون آنکه ویژگی‌های کیفی هر یک نفی گردد. وحدت از نظر ماتریالیسم دیالکتیک نه تنها مغایر با تنوع و کثرت نیست بلکه آن را ایجاب می‌کند.

    نتیجه عمومی این که وحدت مادی جهان کلیه جنبه‌های وجود همه پدیده‌ها و روندهای تکامل طبیعت و جامعه را در بر می‌گیرد. وحدت مادی جهان عام، کلی و همه گیر است.


    اهمیت علمی تز وحدت مادی جهانویرایش

    اصول تئوریک تزهای ماتریالیسم دیالکتیک برای پراتیک چه اهمیتی دارد؟

    ۱ ـ فلسفه می‌آموزد که وظایف پراتیک باید بر شالوده مطالعه روندهای مادی و شناخت واقعیت عینی صورت گیرد. برای درک درست مسائل و داشتن دید علمی و روشن باید علل مادی پدیده‌ها را کشف و مطالعه کرد، باید به انگیزه‌ها، محمل‌ها و شالوده‌های مادی حیات سیـاس*ـی ـ ایدئولوژیک جامعه پی برد، باید به تجزیه و تحلیل بغرنج و همه‌جانبه کلیه شرایط عینی مادی پرداخت و شرایط مشخص تکامل اجتماعی را در هر مرحله در نظر گرفت. در پرتوی این شناخت می‌توان وظایف خویش را به درستی تعیین کرد و از اشتباهات ذهن گرایانه (سوبژکتیویسم) و اراده گرایانه (ولونتاریسم) پرهیز کرد. این دو انحراف منجر به عدم شناخت قوانین عینی و انکار نقش تعیین‌کننده عوامل مادی شده کار را به قضاوت‌های نادرست و به شکست در عمل می‌کشاند. سیاست باید بر شالوده مستحکم علم مطالعه و شناخت واقعیت مادی عینی استوار باشد.

    ۲ ـ اتکاء تزهای فلسفی ماتریالیسم دیالکتیک پیرامون ماده و حرکت و زمان و مکان بر داده‌های علوم مدرن و بر پراتیک به این فلسفه قدرت و استحکام بخشیده. در نبرد با مکاتب ایده‌آلیستی ماتریالیست‌ها باید بر آخرین دستاوردهای علوم تکیه کنند و به آن مجهز باشند. ایده‌آلیست‌ها از مشکلات پیشرفت علوم از مجهولات فعلی و همچنین از عدم اطلاع عامه مردم سوء استفاده و نتایج علوم را تحریف و قلب می‌کنند. دفاع علمی و پی گیر و مستدل از تز وحدت مادی جهان و محتوی آن بخشی از نبرد همه‌جانبه و پراهمیت ایدئولوژیک است.

    برخی پژوهندگان خاطر نشان می‌سازند که عرفاً «عشق به همه ظواهر عالم» را تبلیغ می‌کردند و فلسفه وحدت وجودی آن‌ها، از آن جهت که متکی بر پانته ایسم (پان یعنی همگانی سراسری و تئو یعنی خدا «همه چیز خدا یگانگی» است، گامی است در آن شرایط به سوی ماتریالیسم زیرا خداوند را در ماوراء طبیعت نمی‌جوید و آن را در درون طبیعت و تمامی آن فرض می‌کند.

    مونیست‌ها monisme از واژه مونو به معنای یک واحد جهان را بر پایه یک اصل یک عنصری و از یک مبدأ می‌دانند. مونیسم می‌تواند ایده‌آلیستی یا ماتریالیستی باشد. دوگانه‌انگاران (dualism از رقم دو) به دوگانگی و ثنویت معتقدند و دو اصل مساوی مادی و معنوی را اساس تشکیل جهان می‌دانند. پلورالیست‌ها pluralisme از واژه پلورال به معنای چند یا چند گرایان بر آنند که اصول پر شمار و مجزا از هم و از نظر اهمیت مساوی هم سازنده جهانند.


    مادیگری درآیات قرآنویرایش

    کسانی هستند که اعتقاد به خداوند و خالق هستی ندارند و همه چیز را در این دنیا خلاصه می‌کنند و معتقدند جهان خودبخود به‌وجودآمده یا از ابتدا بوده وانان پس از چندصباحی می‌میرند و جهان دیگری وجود ندارد اینان به تعبیر قرآن همه چیز را از دست می‌دانند[۵]
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ماده‌باوری دیالکتیکی یا ماتریالیسم دیالکتیکی (بهانگلیسی: Dialectical materialism) نام یک فلسفهمارکسیستی در جهان‌بینی مارکسیسم-لنینیسم است.[۱]فلسفه مارکسیستی پایه تئوریک جهان‌بینی مارکسیستی-لنینیستی است.

    در وهله نخست معرفت‌شناسی به‌شمار می‌آید، یعنی نظریه شناخت یا دانش. هدف اصلی این فلسفه تجربه‌گراییاست، یعنی دیدگاهی از شناخت که در آن سوژه شناسنده باابژه واقعی رویارو می‌شود و به یاری انتزاع ذات آن را آشکار می‌سازد، و از این پیش فرضِ رویارویی سرراست اندیشه با واقعیت، و پیش‌فرض بیشتر بی‌میانجی سوژه نسبت به ابژه، در پی تضمین‌های بیرونی حقیقت شناخت بر می‌آید. ماده‌گرایی دیالکتیکی در برابر مفهوم شناخت همچون بینش، مفهوم شناخت همچون تولید و همچون کردار نظری را قرار می‌دهد، و بنابراین، می‌توان گفت که خود نظریه کردار نظری است.[۲]

    مارکس دیالکتیک را تنها با رویدادهای تاریخ و جامعه همساز می‌دید و انگلس بود که دامنه دیالکتیک را به حوزه طبیعت گسترش داد. اما انگلس مدعی نشد که ماده‌گرایی تاریخی را می‌توان از ماده‌باوری دیالکتیکی استنتاج کرد. این کار را پلخانف کرد که نخستین بار این اصطلاح را به کار برد؛ و نیز لنین، که آن را چنان تفسیر کرد که ماهیت جهان با آرزوهای انقلابی سازگار در آید. استالین باز هم آن را بیشتر دستکاری کرد و از آن یک جهان‌شناسی سیـاس*ـی بیرون کشید. کتاب «تکامل دید یگانه انگار از تاریخ» (۱۸۹۵) از پلخانف، و «ماده‌باوری و آمپریوکریتیسیسم» (۱۹۰۹) از لنین، و «ماده‌گرایی دیالکتیکی و تاریخی» (۱۹۳۹) از استالین، پله‌به‌پله مراحل تحول ماده‌باوری دیالکتیکی را به یک فلسفه حزبی بیان می‌کنند. برخی از متفکران مارکسیست تنها مارکس را مرجع می‌شناسند.


    جستارهای وابستهویرایش

    • پراگماتیسم
    • ایدئولوژی
    • شناخت شناسی
    • ماده‌باوری
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ماکیاولیسم (به انگلیسی: Machiavellism)، عبارت است از مجموعه اصول و روش‌های دستوری که نیکولو ماکیاولی سیاست‌مدار و فیلسوف ایتالیایی (۱۴۶۹-۱۵۲۷) برای زمامداری و حکومت بر مردم ارائه داد.

    نیکولو ماکیاولی که بنیاد این نظریه خود را پیرامون روش و هدف در سیاست قرار داده، در کتاب خود شهریار، هدف عمل سیـاس*ـی را دستیابی به قدرت می‌داند و بنابراین، آن را محدود به هیچ حکم اخلاقی نمی‌داند و در نتیجه به کار بردن هر وسیله‌ای را در سیاست برای پیشبرد اهداف مجاز می‌شمارد و بدین گونه سیاست را به کلی از اخلاق جدا می‌داند.

    ماکیاولی معتقداست، زمامدار اگر بخواهد باقی بماند و موفق باشد نباید از شرارت و اعمال خشونت‌آمیز بترسد. زیرا بدون شرارت، حفظ دولت ممکن نیست.

    حکومت برای نیل به قدرت، ازدیاد و حفظ و بقای آن مجاز است به هر عملی از قبیل کشتار، خــ ـیانـت، ترور، تقلب و ... دست بزند و هرگونه شیوه‌ای حتی منافی اخلاق و شرف وعدالت را برای رسیدن به هدفش روا می‌دارد.

    این مکتب بر این باور است که رجال سیـاس*ـی باید کاملاً واقع‌بین و مادی و جدی باشند. آنگونه سخت‌گیر باشند که اگر تکالیف دینی، اخلاقی و احساسات سد راه آنان شود؛ از آنها صرف‌نظر کرده و هدفی جز رسیدن به مقصود نداشته باشند.

    وی اساس اخلاقیات را واژگون کرد. یگانه شعار سیـاس*ـی او این بود که شاه فوق تمام قیود و الزامات مردم عادیست. کتاب و عقاید ماکیاولی را می‌توان در احکام ده‌گانه زیر خلاصه کرد:

    • ۱- همیشه در پی سود خویش باش: بشریت در نگاه او خانواده‌ای متشکل از برادران یکدل نبود. بلکه آدمیان گله‌هایی از دد و دام بودند که هر یک در پی مقصد خویش گام بر می‌داشتند و ماکیاولی معتقد بود این حق حاکم است که از دامان به سود خویش استفاده کنند. حق با قوی است. بنابراین اقویا باید بر قدرت خویش پافشاری کرده و قوانینی وضع کنند که حافظ آنها در برابر عصیان ضعفا باشد.
    • ۲- جز خویشتن هیچ کس را محترم مدار: وی می نویسد آن کس که علت بزرگی دیگران می‌شود خود سرش بی‌کلاه می‌ماند؛ و همین که کسی محبوب عامه گشت او را از میان بردار. به عقیده ماکیاولی مملکت پیروزمند و موفق مملکتی است که فقط یک نفر بر آن آقایی کند. دیگران هم باید بنده آن یک نفر باشند. شاه باید هدیه بپذیرد اما نباید هدیه بدهد.
    • ۳- بدی کن اما چنان وانمود کن که نیکی می‌کنی: ماکیاولی معتقد بود که ریاکاری صفتی ارزشمند است. صراحتاً شهریاران و شاهان را اندرز می‌دهد که از رک و راست بودن بپرهیزند و می‌گفت خوب بودن زیان‌آور است؛ و بر پادشاهان لازم است که برای حفظ قدرت و منفعت خویش بر خلاف عدل، شفقت، انسانیت، و حسن نیت رفتار کنند. اما رعایایشان نباید از این امر آگاه باشند. باید آنها را تحمیق کرد و چنان وانمود کرد که شهریارشان فرمانروایی شریف، رحیم، دین دار و عادل است (بگذار زبانت از رحم و شفقت سخن گوید اما دلت از بدی و شرارت لبریز باشد).
    • ۴- حریص باش و آنچه را می‌توانی تصاحب کن: در فلسفه وحشیانه ماکیاولی شاه جز به امیال و آرزوهای خویش نباید به چیزی اندیشه کند. اما چنان وانمود کن که از تو آزادیخواه‌تر کسی نیست. بر نیکی پابگذار اما در همان حالی که لگدمالش می‌کنی نوازشش کن.
    • ۵- خسیس باش: عاقلانه نیست که حکمرانی برای رعایایش بیش از اندازه ولخرجی کند. شاه آزادمنش همیشه سرانجامش به تباهی خواهد کشید.
    • ۶- خشن و درنده خوی باش: ماکیاولی شهریار ایتالیایی سزار بورژیا را به عنوان شاهد مثال در کتاب خویش نام می‌برد و می‌گوید: نیکی هرگز ثمربخش نیست و شرافت بدترین سیاست‌هاست.
    • ۷- چون فرصت بدست آوری دیگران را بفریب: کسی که حیله‌گرتر است، نیرومندتر است و قدرت، از عدالت نیرومندتر است و دروغ، از حقیقت نیرومندتر.
    • ۸- دشمنانت را بکش و اگر لازم بود دوستانت را هم .
    • ۹- در رفتار با مردم به زور توسل جوی نه به مهربانی: ماکیاولی به عنوان یک قاعده کلی معتقد بود که اگر از انسان بترسند بهتر است تا انسان را دوست داشته باشند.
    • ۱۰- همه مساعی خود را به جنگ متمرکز ساز: مهمترین کار شهریار ماکیاولی جنگ است. مهمترین تفکرات جدی او باید معطوف به یک مسئله مهم باشد یعنی چگونگی شکست دادن همنوعان.

    ماکیاولیسم مذهبیویرایش

    ماکیاولیسم مذهبی در واقع انحراف در شیوه حکومت مذهبی و تمایل حکومتداران به معیارهای ابزارگرایانهٔ دینی را گویند. از مصادیق این مورد، تن دادن به اصالت منافع و تبلیغات ناراست در انتخابات و شعارهای آن است. در این شیوه، سیاست در حکومت مذهبی به خودی خود هدف می‌شود و اخلاق و دین حول مدار منافع سیـاس*ـی می‌چرخد.

    از تئوری پردازانی که معتقد است ماکیاولیسم مذهبی از نوع اسلامی در سیاست ایران وجود دارد می‌توان عماد افروغ را نام برد. وی می‌گوید: «ما امروز، غرب را می‌کوبیم اما از غربی‌ها، غربی تریم. امروز معنویت و اخلاق، فدای سود و اقتدار شده و در واقع جای هدف و وسیله عوض شده است. اگر سیاست برای خودش هدف شد و فعل سیـاس*ـی، فعل مشروط نبود و فعل هدف شد، فاتحه اخلاق را باید خواند. اما اگر فعل اخلاقی فعل هدف شد، مشکلات حل می‌شود. در واقع معنویات طراز سیاست است و نه برعکس.» [۱][۲]
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    مکتب اعتدال (به چینی: 中庸، آوانویسی چینی: zhōng yōng، به انگلیسی: Doctrine of the Mean) نام یکی از مکاتب آیین کنفسیوس و همچنین یکی از چهار کتابفلسفه کنفسیوسی است. این کتاب به زی سی (به نام دیگر کونگ جی) که تنها نوه کنفسیوس بوده نسبت داده می‌شود.[۱] این کتاب در دوبله سریال افسانه دونگ یی در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران با نام اصول تفکرترجمه شده است.
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    مکتب فرانکفورت (به آلمانی: Frankfurter Schule) در رابـ ـطه با نظریه انتقادی، نام مکتبی آلمانی است که در دهه ۱۹۳۰ (میلادی) توسط ماکس هورکهایمر در قالب یک انجمن پژوهش‌های اجتماعی در فرانکفورت تأسیس شد. عمده فعالیت این مکتب در زمینه‌های مربوط به فلسفهٔ علوم اجتماعی، جامعه‌شناسی و نظریهٔ اجتماعی نئومارکسیستیاست.


    پیشینهویرایش

    در تاریخ ۲۲ ژوئن ۱۹۲۴ در شهر فرانکفورت آلمان (کناررودخانه ماین)، انستیتوی تحقیقات اجتماعی - فرهنگی مستقل از دانشگاه گشایش یافت. این مؤسسه تحقیقاتی، اشتهار خود را مدیون جنبش اعتراضی دانشجوئی دهه ۱۹۶۰ (میلادی) مانند جنبش مه ۱۹۶۸ فرانسه میلادی می‌باشد که غیر مستقیم از نظرات مارکس و نگرش انتقادی این مؤسسه (مکتب فرانکفورت) نشأت می‌گرفت. این مؤسسه تحقیقات خود را بر پایه بینش کارل مارکس وزیگموند فروید از منظر اجتماعی- فلسفی در جوامعسرمایه‌داری، آغاز و گسترش آن را نقد و بررسی می‌نمود. یکی از معروفترین تألیفات آن به نام «دیالکتیک روشنگری» اثر ماکس هورکهایمر که سال‌ها مدیریت مکتب را به عهده داشت و همکارش تئودور آدورنو، است.

    پس از گذشت نه سال از تأسیس، مکتب فرانکفورت به دلیل داشتن عقاید مارکسیستی، مجبور به مهاجرت به ژنو(۱۹۳۳/۱۹۳۴) و سپس به آمریکا شد. در سال ۱۹۵۰ میلادی مجدداً به فرانکفورت نقل مکان کرد. طرفداران نسل اول این مکتب عبارت‌اند از: ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو،اریش فروم، هربرت مارکوزه، فرانس نویمان، والتر بنیامین.

    نسل جوان‌تر مکتب فرانکفورت یورگن هابرماس و آلفرد شمیت بودند.

    این مکتب از آغاز سال‌های دهه ۱۹۶۰ (میلادی) میلادی نقش مهمی در زمینه بررسی و نگرش منتقدانه به فرضیه‌های علمی و آموزش و پرورش در چهارچوبنئومارکسیسم داشته‌است.


    دیدگاه‌هاویرایش

    از نظر مکتب فرانکفورت، پیدایش و رواج یافتن رسانه‌های جمعی و «صنعت فرهنگ» و رخنهٔ بی‌وقفهٔ آن‌ها در زندگیدر طول قرن بیستم، نشانگر چرخش از سرمایه‌داری لیبرالیخود تنظیم شوندهٔ قرن نوزدهم به «سرمایه‌داری سازمان یافته و سراپا برنامه‌ریزی شدهٔ» قرن بیستم است.[۱][۲]


    نظریه انتقادی و نقد ایدئولوژیویرایش

    اندیشه‌های مکتب فرانکفورت بدون فهم درست نظریهٔ انتقادی به‌طور کامل قابل درک نیست. در آغاز هورکهایمر در «نظریهٔ سنتی و انتقادی» رئوس کلی این نظریه را مطرح کرد. نظریهٔ انتقادی بنا بر ایدهٔ هورکهایمر می‌تواند «نقد اجتماعی خودآگاهانه در جهت تغییر اجتماعی و رهایی از طریق روشنگری» تعریف شود که به‌طور جزم گرایانه اصول خود را حفظ نمی‌کند و به آن وفادار نمی‌ماند.

    هورکهایمر با نظریهٔ سنتی، که شامل نگرش پوزیتیویستی،علم گرایانه یا کاملاً بر مبنای مشاهده‌است و به کلی کردن مسائل و قوانین ثابت مبادرت می‌ورزد، به جدل می‌پردازد. او با استفاده از نظریات ماکس وبر، به این موضوع توجه می‌کند که علوم اجتماعی متفاوت از علوم طبیعی است، به این دلیل که کلی کردن (قوانین ثابت) نمی‌تواند از تجربیات اجتماعی حاصل شود، و این به خاطر آن است که فهمیدن اصل تجربهٔ اجتماعی، همواره به شکل ایده‌های شخص محقق آن در می‌آید. (منظور، اثر نظریات پژوهش‌گر در پژوهشی ذاتاً خنثی است، که با دخالت همیشگی فاعل (سوژه) به شکل جدیدی بدل می‌شود). آن چیزی که پژوهش‌گران متوجه آن نمی‌شوند این است که آن‌ها به‌طور ناخودآگاه درگیر زمینه‌های تاریخی هستند که ایدئولوژی وابسته به آن، کل پروژهٔ «تفکر» را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. بنا بر این نظریهٔ فرد محقق، با ایده‌های ذهنی او هم انطباق پیدا می‌کنند، نه صرفاً «خود تجربه»:

    واقعیاتی که احساسات ما به خودمان نشان می‌دهند به دو شیوهٔ اجتماعی قابل نمایش‌اند: اول از طریق سیرت تاریخی شی درک شده؛ دوم سیرت تاریخی ارگان ادراک‌کننده. هر دوی آن‌ها به‌طور ساده، طبیعی نیستند و توسط فعالیت‌های انسانی شکل گرفته‌اند و در عین حال، هر تک فرد، خودش را به صورت پذیرا، تسلیم و منفعل در زمینهٔ اصل ادراک، درک می‌کند.

    برای هورکهایمر، مشی فهم علوم اجتماعی به روش علوم طبیعی قابل پیروی نبود. اگر چه مکاتب بسیاری به شکستن محدودیت‌های ایدئولوژیکی آن مبادرت ورزیدند (پوزیتیویسم، پراگماتیسم، نئو کانتیسم و پدیدارشناسی)، به اعتقاد هورکهایمر هیچ‌کدام از آن‌ها موفق به فهم علوم اجتماعی نشدند زیرا همهٔ آن‌ها تحت سلطهٔ قضاوت متعصبانهٔ «ریاضیات – منطق» قرار گرفتند که فعالیت نظریه پردازانه را از زندگی واقعی دور می‌کند (به این معنا که تمام این مکاتب کاوش‌های خود را به منطق متصل کردند که یک مبنای همیشه درست و قطعی، مستقل از پیشرفت‌های مداوم فعالیت‌های انسانی دارد). مطابق نظر هورکهایمر، پاسخ مناسب به این وضع دشوار، توسعهٔ نظریهٔ انتقادی است.

    به عقیدهٔ هورکهایمر این مسئله، یک مسئلهٔ معرفت شناسانهاست: ما نه فقط می‌بایست در شیوهٔ ایده‌های دانشمندان تجدید نظر کنیم، که اساساً این اصلاح متعلق بر هر نوعی از «دانستن» خواهد بود. بر خلاف مارکسیست‌های ارتدوکس، که فقط یک الگوی قالب را برای نقد و عمل به کار می‌برند، نظریهٔ انتقادی تلاش می‌کند که به یک «خود انتقادی» برسد و هر نوع ادعای حقیقت محض را به چالش بکشد. نظریهٔ انتقادی قائل به عدم تقدم و برتری ماده (ماتریالیسم) بر آگاهی (ایده‌آلیسم) یا بالعکس است، به این دلیل که هر دو نوع معرفت، واقعیت را به صورت سودمند برای خود تحریف می‌کنند و آن را به صورت گروهی کوچک از گزاره‌ها درمی‌آورند. کاری که نظریهٔ انتقادی می‌خواهد بکند این است که خود را در بیرون تنگناهای فلسفی و محدودهٔ پایهٔ وجودی آن جای دهد. با این وجود، نظریهٔ انتقادی برای مبنای تفکری خود و ترمیم خود آگاهی (آگاهی به معنای فهم) انسانی، از ابزارهای مارکسیستی استفاده می‌کند.

    هورکهایمر مدعی بود که نظریهٔ انتقادی بایستی در جهت تحلیل کلیت جامعه در درون بازهٔ زمانی خاص‌اش متمرکز شود (مثلاً اینکه چگونه شد که در این موقعیت در این لحظهٔ خاص زمانی قرار گرفت) و باید به سمت گسترده کردن فهم انسان از اجتماع با توجه به علوم مختلف اجتماعی شامل جغرافیا، اقتصاد، جامعه‌شناسی، تاریخ، علوم سیـاس*ـی، انسان‌شناسی و روان‌شناسی، حرکت کند. از آن جایی که نظریه انتقادی در همهٔ زمان‌ها باید خود-انتقادی کند، هورکهایمر بر این نکته پافشاری می‌کرد که یک نظریه در صورتی انتقادی است که روشنگر و قابل تشریح باشد؛ بنابراین نظریهٔ انتقادی می‌بایست تلفیقی از تفکر بر مبنای قواعد و مضاف بر آن عملی هم باشد تا «بتواند توضیح دهد که چه چیزی با شرایط حقیقی اجتماعی فعلی نادرست است، بازیگران تغییر دهندهٔ آن را بشناسد و قاعده‌ای کاملاً روشن را برای نقادی و رسیدن به اهداف عملی آینده فراهم آورد». نظریهٔ سنتی تنها آینه‌ای است برای حقیقت در هر زمان، نظریهٔ انتقادی درست هدفی عکس این «صرفاً آینه» بودن را دارد، هدف نظریهٔ انتقادی نه نمایش که تغییر اوضاع است. در زبان هورکهایمر هدف نظریهٔ انتقادی «رها ساختن انسان از بند جریاناتی است که او را به بـردهٔ خود بدل می‌کنند.»

    نظریه پردازان مکتب فرانکفورت به‌طور مشخص پیوندهایی به فلسفهٔ انتقادی کانت دارند، جایی که عبارت نقد به معنای بازتابی فلسفی از محدودیت‌های ادعاهایی است که برای دانش‌های مشخص ساخته شده‌اند و ارتباط مشخصی بین این نوع نقد و خودمختاری اخلاقی (به معنای کانتی) وجود دارد که با جبرگرایی و نظریه‌های ساکن به مقابله می‌پردازد. در مفهوم عقلانی نظریهٔ انتقادی می‌کوشد که ایده‌های مارکس را از بند دگماتیسمپوزیتیویسم و علم گرایی و از سوی دیگر سوسیالیسم علمی برهاند و به آن مشی انتقادی اضافه کند.

    از آن جا که هم مارکسیست-لنینیست‌ها و هم سوسیال دموکرات‌های ارتدوکس، مارکسیسم را به عنوان نوعی جدید از علوم اثباتی پنداشتند، مکتب فرانکفورت و هورکهایمر، کار خود را بیشتر بر بنیان معرفت‌شناسی مارکس گذاشتند، که خودش آن را به شکل انتقادی در کتاب سرمایه بنیان نهاد؛ بنابراین آن‌ها تأکید می‌کردند که مارکس خواهان ایجاد نوعی جدید از تحلیل انتقادی بود که جهتش به سمت یگانه کردن نظریه و عمل انقلابی می‌رفت و نه ایجاد علمی اثباتی و جزمی. نقد، در مفهوم مارکسی، به معنای بیرون کشیدن ایدئولوژی از درون یک سازمان اجتماعی –مثلاً آزادی فردی یا بازار آزاد از درون سرمایه‌داری- و انتقاد از آن به وسیلهٔ پیامدهای حقیقی‌اش –مثلاً بهره‌کشی و نابرابری اجتماعی- است. این متد به شیوه‌ای که مکتب فرانکفورت روی آن اثر گذاشت، چیزی بود که قبلاً توسط هگل و مارکس پایه‌گذاری شده بود: روش دیالکتیک.[نیازمند منبع]


    روش دیالکتیکویرایش

    مؤسسه تلاش کرد که با فرمول‌بندی تازهٔ دیالکتیک به آن نقشی استوار و محکم بدهد. استفاده از چنین شیوهٔ دیالکتیکی به زمان هگل بر می‌گردد، کسی که دیالکتیک را به شکل یک تمایل در هر عقیده برای فایق آمدن بر عناصر متضاد در درون خودش که در اثر برخوردهای جنبه‌های تناقض‌آمیز ذاتی هر عقیده پدید آمده‌اند، می‌پنداشت. برخلاف دیگر شیوه‌های تفکری که قواعد ثابت و حالت‌های مشخص دارند، دیالکتیک هگلی بر مبنای پیشرفت و تغییر بر اثر زمان است، اثری که بر مبنای وابستگی و عمل متقابل اندیشه‌هاست.

    تاریخ در نظر هگل حاصل تکامل یافتگی بر مبنای روش دیالکتیکی است. حال، تغییر شکل عقلانی یا سنتز تضادهای گذشته‌است. به این طریق تاریخ یک پروسهٔ قابل فهم است و به‌طور مداوم به جلو می‌رود و پیشرفت می‌کند. با این وجود، توجه به آینده نزد هگل ارزش چندانی ندارد، زیرا به اعتقاد وی فلسفه تجویزی نیست و فقط در هنگام وقوع قابل ادراک است. تحقیق تاریخی، بنا براین عقیده صرفاً به شرح گذشته و حال محدود خواهد شد. از این رو برای هگل و اخلافش، دیالکتیک ضرورتاً به سمت تأیید وضع موجود خواهد رفت، که در واقع هم این فلسفهٔ هگلی در عمل به تأیید و توجیه مسیحیت و دولت پروس انجامید.

    این ایده به شدت از طرف مارکس و دیگر هگلیان جوان مورد نقد واقع شد، که مدعی بودند هگل در دفاع از مفهوم انتزاعی عقل محض بسیار زیاده از اندازه پیش رفته و نتوانسته به شرایط واقعی طبقهٔ کارگر را – مثلاً ناخواسته و غیر عقلانی بودن آن – توجهی نشان دهد. با وارونه کردن دیالکتیک ایدئالیستی هگل، مارکس تئوری خود را بر مبنای ماتریالیسم دیالکتیک بنا نهد و اعلام کرد که «این آگاهی انسانی نیست که شرایط خاص و معین بودنش را ایجاد می‌کند، اما در مقابل، این شرایط اجتماعی است که آگاهی او را معین کرده‌است». تئوری مارکس راه قانون ماتریالیستی تاریخ و فضا را در پیش می‌گیرد، که در آن نیروی محرک توسعه نیروهای تولیدی است؛ و از آن جایی که تناقضات مادی و اجتماعی سرمایه‌داری به‌طور ذاتی موجود است، قطعاً این نیروهای «منفی» به سمت مقابله با اصل سرمایه‌داری جهت می‌یابند، و با تغییر آن فرم عقلانی جدیدی را خواهند ساخت: کمونیسم.

    مکتب فرانکفورت به سهم خود، به این نتیجه رسید که روش دیالکتیکی تنها وقتی می‌تواند پذیرفته شود که «بتوان آن را برای خودش هم به کار برد». این به این معناست که اگر آن‌ها بخواهد این روش را بپذیرند می‌بایست ملزم به استفاده از قاعدهٔ خود-اصلاحی در اتخاذ روش دیالکتیکی باشند، این قاعده باعث خواهد شد که آن‌ها بتوانند تفسیرهای غلط دیالکتیکی قبلی را اصلاح کنند. به همین دلیل مکتب فرانکفورت به‌طور کامل شکل دگماتیک تاریخ‌گرایی، ماتریالیسم و مارکسیسم ارتدوکس را رد کرد. در واقع، تنش‌های مادی و مبارزهٔ طبقاتی که مارکس از آن‌ها سخن می‌گفت، دیگر برای اعضای مکتب فرانکفورت دارای بار انقلابی -در درون جوامع معاصر غربی– تلقی نمی‌شد. نظری که نشان می‌داد از نظر آن‌ها تفسیرهای دیالکتیکی مارکس هم دارای نقص بودند و هم در مواردی به کلی غلط تعبیر شده‌اند.

    بر خلاف مارکسیست‌های ارتدوکس، که در منظر آن‌هاپراکسیس به تنهایی مجری تبدیل ایدهٔ غیرقابل تغییر کمونیسم به فاز عملی است، عقیده دارند که بنابر قاعدهٔ دیالکتیکی، پراکسیس و تئوری، به یک دیگر وابسته‌اند و باید به‌طور دو جانبه برهم اثر بگذارند. وقتی مارکس در کتاب تزهایی در مورد فویرباخ جملهٔ معروف خود را (فیلسوفان فقط جهان را به طرق مختلف تفسیر کرده‌اند، مهم تغییر آن است) یگانه ارزش فلسفه را در «عمل آگاهانه» ی آن می‌دانست. تئوریسین‌های مکتب فرانکفورت این نظر را بدین شکل اصلاح کردند که وقتی عمل ناکام می‌ماند، ریشهٔ نظری این عمل باید مورد تجدید نظر قرار بگیرد. به‌طور مختصر، فیلسوفان سوسیالیست بایستی امکان خود انتقادی را باز بگذارند، تا بتوان بر خطاهای نظری فایق آمد. همان‌طور که تئوری به عمل آگاهی می‌بخشد، عمل (پراکسیس) هم باید موجب آگاهی نظری شود.


    تأثیرات اولیهویرایش

    تأثیرات روشنفکرانه و تئوری‌های مورد توجه نسل اول نظریه پردازان انتقادی مکتب فرانکفورت به صورت قابل خلاصه شدن است

    • زمینهٔ تاریخی: انتقال از سرمایه‌داری کارگشا و به نسبه محدود، به یک سرمایه‌داری انحصاری و امپریالیسم، رشد جریان‌های سوسیالیست کارگری، ظهور دولت رفاه، انقلاب روسیه و اوج‌گیری کمونیسم، دورهٔ ظهور نوعی جدید از تکنولوژی، ظهور فرهنگ عامه و رسانهای گروهی، هنر مدرن، اوج‌گیری نازیسم
    • تئوری وبری: تحلیل تطبیقی تاریخی از عقلانیت غربی در عصر سرمایه‌داری، دولت مدرن، عقلانیت سکولار علمی-فرهنگی-دینی، تحلیل شیوهٔ سلطه به‌طور کلی و به‌طور خاص در سلطهٔ بوروکراتیک عقلانی – قانونی مدرن، شیوهٔ ممتاز تحلیل هرمنوتیکی
    • تئوری فرویدی: نقد ساختار سرکوب شدهٔ «اصل واقعیت» در جوامع پیشرفته و روان نژندی زندگی روزمره، کشف ناخودآگاه، فرایند اصلی تفکر، تأثیر عقدهٔ ادیپ، شناخت علت تشویش در زندگی روحی، تحلیلی روانی پایه‌های استبداد و رفتار غیر عقلانی جامعه
    • نقد پوزیتیویسم: نقد پوزیتیویسم از منظری فلسفی، متد علمی، ایدئولوژی سیـاس*ـی و انطباق کامل با زندگی هر روزه (وضع موجود)، احیای دیالکتیک منقی(بازگشت به هگل)، توجه به عناصر انتقادی در پدیدارشناسی، تاریخ گرایی، اگزیستانسیالیسم و نقد ثبوت (غیر تاریخی بودن) و گرایش‌های ایدئالیستی آن‌ها، نقد پوزیتیویسم منطقی و پراگماتیسم
    • زیبایی‌شناسی مدرنیسم: نقد آگاهی کاذب و تجربهٔ شبه- مادی (به این معنا که یک رابـ ـطه، تجرد، یا شی به شکلی تعبیر شود که «انگار» وجود و قابلیت‌های مختلف دارد ولی در واقعیت نداشته باشد. مراجعه کنید به دو سفسطهٔ احساسی و مادی) به وسیلهٔ تحلیل و نشان دادن تناقض‌های سنتی و زبانی آن، تجسم شکل‌های جدید از «وجود» و «تجربه»، آزاد کردن ناخودآگاه، آگاهی به سبب یگانگی، وضعیت مدرنیته، توجه ویژه به کافکا، پروست، سوئنبرگ، برتون، نقد صنعت فرهنگ و فرهنگ «مثبت»
    • تئوری مارکسیستی: نقد ایدئولوژی بورژوازی، نقدی از خود بی گانگی کارگر، ماتریالیسم تاریخی، تاریخ به مثابه مبارزهٔ طبقاتی و و استثمار کارگر در نظام‌های دارند شیوه‌های مختلف تولید، تحلیلی سیستمی از سرمایه‌داری به عنوان نظام گیرندهٔ ارزش کار کارگر (به شیوهٔ استثماری) به واسطهٔ عرضهٔ «کارگر» در بازار آزاد، یگانگی نظریه و عمل، تحلیل به قصد انقلاب، سوسیالیست دموکراسی (دموکراتیک سوسیالیسم)، جامعهٔ بی طبقه
    • تئوری فرهنگی: نقد صنعت فرهنگ به عنوان جلوگیری‌کننده از مخالفت (نگهداری وضع موجود)، نقد فرهنگ غربی به مثابه فرهنگ سلطه گر هم داخلی و هم خارجی، دیالکتیک رهایی و وجهه‌های سرکوب شده در فرهنگ نخبگی (کنترل عده‌ای خاص بر فرهنگ)، نقد کیرکگارد از عصر حاضر، سنجش ارزش بر معیار جدید توسط نیچه، و ایدهٔ زیبایی شناسانهٔ شیلر
    در واکنش به تشدید ازخود بیگانگی و غیرعقلانی شدن در جوامع پیشرفتهٔ سرمایه‌داری، نظریه انتقادی به‌طور جامع، منتقد ایدئولوژی است و از منظر تاریخی بازتاب دهندهٔ تئوریست که به‌طور هم‌زمان خواهان دو چیز است: تشریح و کندوکاو نظام سلطه گر و یافتن امکاناتی برای ایجاد یک جامعهٔ عقلانی، انسانی و آزاد.

    مؤسسه در دو شاخهٔ مرتبط با «امکان تبدیل افعال انسانی به اعمالی عقلانی» کمک بزرگی کرد. (به عبارت دیگر افرادی که بتوانند با عمل عقلانی کنترل جامعه و «تاریخ» خود را، خودشان به دست بگیرند). اولی پدیده‌ای اجتماعی بود که در نظریهٔ مارکسیستی روبنا یا ایدئولوژی نامیده می‌شود: هویت، خانواده و بنیان‌های قدرت، و دومی قلمرو زیبایی‌شناسی و صنعت فرهنگ – فرهنگ عامه. پژوهش‌های آن‌ها حاوی نگرانی مشترکی بود که بیان می‌کرد، سرمایه‌داری می‌تواند پیش شرط‌های انتقادی و آگاهی انقلابی سیـاس*ـی را نابود سازد. این به معنای ظهور نوعی «آگاهی تصنعی» ای از ایعاد عمیق ستم اجتماعی است.


    نقد تمدن غربیویرایش

    دیالکتیک روشنگری و اخلاق صغیرویرایش
    دومین فاز نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت بر دو کار محوریت دارد: کتاب دیالکتیک روشنگری نوشتهٔ آدورنو و هورکهایمر، و کتاب اخلاق صغیر نوشتهٔ آدورنو. هر دو کتاب در زمان تبعید اعضای مؤسسه در آمریکا نوشته شد. با وجود حفظ مدل تحلیل مارکسیستی، در این کتاب‌ها نظریه انتقادی محدودهٔ تأکیدی خود را تغییر داد. نقد سرمایه‌داری تبدیل به نقد تمدن غربی به‌طور کلی شد. در واقع، دیالکتیک روشنگری از افسانهٔ ادیسه به عنوان الگویی برای تحلیل سیر آگاهی بورژوازی استفاده می‌کند. هورکهایمر و آدورنو در این کتاب از موضوعاتی سخن گفته‌اند که در تفکر اجتماعی جایگاهی برجسته یافته‌است. در واقع، تفسیر آن‌ها از سلطهٔ طبیعی بودن (سلطهٔ فرم طبیعی نه عقلانیت انسانی) بر عقلانیت صنعتی (عقلانیت هدفمند و سودمدار بدون توجه به ارزش‌های دیگر) در تمدن غربی، سال‌ها قبل از ایجاد گروه‌های طرفدار طبیعت، ارائه شده بود.

    تحلیل «عقل» از این هم فراتر می‌رود. عقلانیت در فرهنگ غربی به صورت ترکیبی از سلطه گرایی و عقلانیت صنعتی خود را آشکار می‌کند و تمام طبیعت درونی و بیرونی به زیر یوغ فاعلیت انسانی می‌آورد. در این فرایند، خود فاعل هم بلعیده خواهد شد و هیچ نیروی اجتماعی به مانند نیروی پرولتاریا نمی‌تواند خود را به عنوان رهایی‌بخش «فاعل انسانی» از بندهای خود ساخته‌اش بشناسد؛ بنابراین آدورنو برای نام دوم (در زیر نام) اخلاق صغیر می‌نویسد: " بازتابهایی از زندگی آسیب دیده ". در کلام آدورنو:

    از آن جایی که مضمحل کردن عینی گرایی حرکت تاریخی، در فاز اخیریش عبارتست از نابودی «فاعلیت» ،(و با توجه به) عدم ظهور نوع جدید آن (فاعل جدید)، تجربهٔ فردی ضرورتاً بر مبنای همان فاعل قدیمی خواهد بود که حالا به‌طور تاریخی سرکوب و محکوم شده، و با وجود اینکه هنوز «برای خود است»، اما دیگر «در درون خود» نیست. فاعل هنوز به‌طور عمیقی احساس استقلال می‌کند، اما بطلان این احساس برای «فاعل‌ها» را می‌توان در اردوگاه‌های کار اجباری مشاهده کرد، جایی که مشغله، همین به دست گرفتن فرم فاعلی است.

    بنابراین، زمانی که حقیقت خود به عنوان پایه‌ای برای ایدئولوژی بدیل شده‌است، بزرگترین کاری که نظریه انتقادی می‌تواند انجام دهد این است که شروع به شناسایی تناقضات دیالکتیکی موجود در خود تجربهٔ فاعلی کند و از جهت دیگر صداقت و درستی نظریه را نگهدارد. حتی خود پروسهٔ دیالکتیکی هم قابل شک است:" درستی یا نادرستی اش (نظریه و در اینجا دیالکتیک) ویژگی ذاتی و دائمی خود «روش» نیست، بلکه صرفاً در مفهوم و منظور آن در پروسهٔ تاریخی اش نهفته‌است.". این قصد و منظور باید در جهت آزادی کامل و خرسندی باشد. " تنها فلسفه‌ای که می‌تواند به‌طور معتبری در مقابل نومیدی و یاس (به‌طور عملی) قرار بگیرد، فلسفه‌ای است که همه چیز را به گونه‌ای در نظر داشته باشد که آن چیزها قرار است خود را از منظر (و در مسیر) "رستگاری" انسان نشان دهند. " البته آدورنو خود را به‌طور کامل از «خوشبینی» مارکسیسم ارتدوکسی دور می‌کند: " در کنار (و از منظر) چنین مطالبه‌ای از تفکر و جایگاه و مرتبهٔ آن، حتی خود سؤال واقعی بودن یا نبودن «رستگاری» (مثل رهایی انسان) به سختی با اهمیت جلوه می‌کند. "

    از منظر جامعه شناختی، هم کارهای هورکهایمر و هم کارهای آدورنو حاوی دلسردی‌های دربارهٔ منبع و بنیان سطلهٔ اجتماعی است، دلسردی که در نظریهٔ انتقادی جدید به ظهور بدبینی دربارهٔ امکان رهایی و آزادی انسان منجر شد. این دلسردی به وضوح ریشه در جریان‌های تاریخی هم عصر این متفکران دارد. اوج‌گیری نازیسم، صنعت فرهنگ (فرهنگ انبوه) و سرمایه‌داری دولتی به عنوان شیوه‌های جدیدی از سلطهٔ اجتماعی که نمی‌شد آن‌ها را به طرز قانع‌کننده‌ای از طریق جامعه‌شناسی سنتی مارکسیستی تحلیل کرد. برای آدورنو و هورکهایمر، دخالت دولتی در اقتصاد به‌طور مؤثری تنش میان مناسبات تولید و نیروهای اجتماعی (جسمانی مانند کارگر) تولیدکننده – تنشی که از نظر نظریه مارکسیستی تناقض اصلی و بنیادی سرمایه‌داری است – را از میان می‌برد. بازار «آزاد» (به عنوان مکانیسمی «ناآگاه» برای توزیع کالا) و پدیدهٔ غیرقابل فسخ «مالکیت خصوصی» (در سرمایه‌داری) که مورد نظر مارکس بودند به تدریج با «برنامه‌ریزی متمرکز دولتی» و اجتماعی کردن ابزار آلات تولید در جوامع غربی جایگزین شدند. راه دیالکتیکی که در آن مارکس رهایی بشر را می‌یافت بدین شکل درآمده و به‌طور تأثیرگذاری مطیع سلطهٔ " عقل پوزیتیویستی " قرار گرفته‌است.


    فلسفهٔ موسیقی مدرنویرایش

    آدورنو به عنوان یک موزیسین چیره‌دست و پیوندهای بسیار به موسیقی، کتاب فلسفهٔ موسیقی مدرن را نوشت که در آن به عنوان یک «ذات»، جدل‌هایی علیه زیبایی می‌کند. به این خاطر که معتقد است زیبایی تحت سلطهٔ جامعهٔ سرمایه‌داری پیشرفته و آگاهی کاذب قرار گرفته که به این واسطه به سلطهٔ اجتماعی کمک می‌بخشد و از این رو به چهرهٔ نمایاندهٔ سرمایه‌داری یک «لـ*ـذت مرتبط با زیبایی» و «قابل قبول» بودن می‌افزاید. تنها موسیقی و هنر آوانگارد است که شاید بتواند حقیقت را با دریافتن واقعیت رنجش انسانی، حفظ کند. از این رو:

    چیزی که موسیقی رادیکال لحاظ می‌کند بازگشتی به رنجش انسانی است. در همین حال لرزش‌های هراس‌آور روانی، در نمودی شبیه به زلزله‌نگار (استعاره‌ای از تغییراتی شدید و بالا و پایین‌های بسیار)، به عنوان قاعدهٔ تکنیکی موسیقی در خواهد آمد. این موسیقی دوام و توسعه را منع می‌کند (به وجه انتقادی). زبان موسیقی به دو قطبی افراطی بدل شده‌است. در یک طرف، به سوی سخن گفتنی حقیقتاً مشابه با هراس انسانی و در جهت دیگر به سمت یک ثبوت کامل واضح، ناشی از سکون انسان، انسانی که تشویش و نگرانی‌اش باعث شده در نقطهٔ ایستادگی‌اش (به مثابه یک رد پا) منجمد شود و تاب حرکت نداشته باشد… موسیقی مدرن نسیان کامل را در هدف خود می‌بیند. این پیام نومیدانه‌ای است، پیامی بر جا مانده از یک کشتی شکسته..


    دیالکتیک منفیویرایش

    با پیشرفت روبه جلو جامعهٔ صنعتی در دورهٔ جنگ سرد، اندیشمندان نظریه انتقادی بر این نظر آمدند که راه سرمایه‌داری و تاریخ به‌طور قطعی عوض شده‌است، به گونه‌ای که ستم و فشار به شیوه‌های جدید و متفاوتی اعمال می‌شوند، و با توجه به این نکته، طبقهٔ کارگر صنعتی، دیگر به عنوان یک عنصر تعیین‌کنندهٔضدسرمایه‌داری تلقی نمی‌شود. این اعتقاد مسبب آن شد که آن‌ها به سوی یافتن روش و متدی غیر مقید برای «منفی» بودن، از طریق ریشه‌های دیالکتیکی بروند. این منظر در کتاب انسان تک ساحتی مارکوزه و دیالکتیک منفی آدورنو دیده می‌شود. در این دورهٔ زمانی، با وجود ماندگاری بعضی از اعضا، مؤسسه دوباره در فرانکفورت ساکن شده بود و قصد داشت نه فقط ادامه دهندهٔ پژوهش‌های قبلی باشد که می‌خواست از منظر آموزش جامعه شناسانه و دموکراسی‌سازی آلمان غربی، نیرویی مؤثر باشد. این امر باعث تکمیل و ذخیرهٔ پژوهش‌های تجربی و تحلیل‌های تئوریک، به میزان بالا، از سوی اعضا شد.

    در این دوره تفکرات مکتب فرانکفورت به‌طور اخص بر قسمت‌هایی از تفکر چپ گرایانه و به‌طور کلی جناح چپ اثر گذاشت، به خصوص بر چپ جدید. مارکوزه معمولاً به عنوان مغر متفکر و تئوریسین اصلی چپ جدید شناخته می‌شود. انتقاد آن‌ها از تکنولوژی، تمامیت‌خواهی، پایان‌شناسی و گاه تمدن بر گروه‌های آنارکو- پریمیتویسم اثر گذاشت. کارهای آن‌ها عمیقاً بر پژوهش گران حوزهٔ فرهنگ مردمی تأثیرگذار بود.

    مهم‌تر از اینها، مکتب فرانکفورت تلاش کرد تا سرنوشت خرد را در عصر تاریخی جدید معین کند. در حالی که مارکوزه تحلیلی تکمیل از بنیان‌های تغییر یافتهٔ مفهوم «کارگر» در نظام سرمایه‌داری و ویژگی‌های ذاتی متدولوژی علم ارائه می‌داد، هورکهایمر و آدورنو مشغول به باز آزمودن بنیان‌های مکتب انتقادی بودند. این کوشش در کتاب دیالکتیک منفی آدورنو به وضوح قابل مشاهده‌است، کتابی که تلاش می‌کند باز تعریفی از دیالکتیک در دوره‌ای که «فلسفه، که یک مرتبه منسوخ شده به نظر رسید، به حیات ادامه می‌دهد تا لحظه‌ای را بفهمد و بیابد که از دستش داده و از نظرش به دور مانده‌است» ارائه دهد.

    تاریخچه مکتب فرانکفورتویرایش
    جنبش فرانکفورت در سوم فوریه ۱۹۲۳ در دانشگاهفرانکفورت با کمک‌های فلیکس ویل پایه گرفت. اعضای اولیه مؤسسه لئو لونتال، کارل گراونبرگ (اولین رئیس مؤسسه)، هنریک گروسمن، کارل آگست ویدفاگل، فرانس بورکنو و جولیان گمپرز بودند. شخصیت‌های مشهورتری مانند فریدریش پولاک، والتر بنیامین و تئودور آدرنو در دههٔ ۱۹۲۰و کمی پس از شکل‌گیری مؤسسه به آن پیوستند. به تدریج افراد دیگری مانند هربرت مارکوزه، اریک فروم و ماکس هورکهایمر، دردههٔ ۱۹۳۰به مؤسسه گرویدند. اولین رئیس مؤسسه گراونبرگ بود. گراونبرگ در سال ۱۹۲۹ دچار سکته قلبی شده و در ژانویهٔ ۱۹۳۰هورکهایمر به عنوان رئیس مؤسسه انتخاب شد ونقش خود را به عنوان مهم‌ترین رهبر مکتب فرانکفورت تثبیت کرد. در سال۱۹۳۳ در پی به قدرت رسیدن نازی‌ها در آلمان، مؤسسه کار خود را در این کشور متوقف کرد واعضای آن به ژنو، لندن، پاریس وآمریکا گریختند. در سال ۱۹۳۵ بسیاری از نمایندگان مکتب به پاریس رفتند، ولی خیلی با انزجار و شتاب آنجا را ترک کردند، زیرا نظریاتشان در آن سرزمین قابل درک نبود و صدایشان هیچ پژواکی در محافل روشنفکری فرانسه ایجاد نکرد. تا سال ۱۹۴۰ تقریباً اغلب اعضا به آمریکا مهاجرت کرده بودند و برعکس فرانسه، درآنجا مورد استقبال قرار گرفتند و افکارشان طرفدارانی پیدا کرد.[۳]

    برنامه درسی فرهنگ والا وفرهنگ توده‌ایویرایش
    یکی از سوالات فرهنگی مرتبط با تعلیم و تربیت این است که برنامه درسی مدرسه دنباله رو چه فرهنگی باید باشد؟. این اساسی‌ترین سؤال هادر برنامه درسی است. هرچند سؤال مذکور در مکان‌های گوناگون جواب‌های مشخصی دارد. اما پذیرش هریک تناقض‌ها و ناهماهنگی‌هایی نیز به دنبال دارد. به‌طور عام محتوای درسی که قرار است از سوی مدرسه به دانش آموزان عرضه شود ممکن است متأثر از فرهنگ نخبگان، آوانگاردهای سیـاس*ـی، دینی و علمی باشد. در حالت دوم ممکن است متأثر از فرهنگ عامه پسند و نیازهای کوچه و بازار باشد و در حالت سوم امکان دارد معجونی از خواص هر دو فرهنگ والا و عامه پسند را به نسبت خاص دارا باشد.[۴]

    مفهوم اصلی آن، که بسیار مورد توجه آدورنو و هورکهایمر بود، اظهار می‌کند که «گـ ـناه نخستین» تفکر، به تلاشش برای حذف هر چیزی غیر از تفکر بر می‌گردد، تلاشش توسط فاعل (سوژه) برای بلعیدن ابژه (شی)، کوششی برای بدست آوردن هویت. این «تقلیل دادن» تفکر را شریک سلطه می‌کند. دیالکتیک منفی «برتری (فضیلت) ابژه» را نجات می‌دهد، نه به وسیلهٔ معرفت‌شناسی ساده‌لوحانه یا رئالیسم متافیزیکی، بلکه بر بنیان «تمایز (از منظر جامعه شناختی)»، پارادوکس و نیرنگ: «منطق از هم پاشیدگی». آدورنو از هستی‌شناسی هایدگر انتقاد می‌کند، به این علت که او فکر می‌کند این تفکر، تجدی دوبارهٔ ایدئالیسم و مفاهیم هویت محور در ظاهر است، که توانسته بر سنت فلسفی غلبه یابد.[۵]


    جستارهای وابستهویرایش

    • انجمن پژوهش‌های اجتماعی
    • نظریه انتقادی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    کلبیّه، مکتب فلسفی کَلبی‌ها (منسوب به کَلب به عربی به معنای سگ)، فرقه‌ای از فلاسفهٔ یونان بود که توسّط «آنتیستینس» یکی از شاگردان سقراط پایه‌گذاری و سپس بوسیلهٔ دیوژن (دیوجانس) مشهور گردید. دلیل شهرت آنان بدین نام، رد و حتّی تحقیر تمام آنچه راحتی و آسایش نامیده می‌شود و نیز تمامی روابط اجتماعی، و در پیش گرفتن یک زندگی بسیار بدوی و عادت به سرزنش و خرده‌گیری از مردم کوی و برزن بود و به جهت در پیش گرفتن چنین روشی در زندگی، با سگان مشابهت داشتند.


    پیدایشویرایش

    فلسفه کلبیون یکی از مکاتب فلسفی نشات گرفته از نظراتپیروان بی‌واسطه سقراط که آن‌ها را سقراط‌های کوچک می‌نامند است. موسّس این مکتب، آنتیستنس، در میان خصایل سقراط به قناعت ورزی او توجّه بسیاری نشان داد و احوال و شیوهٔ زندگانی استاد را پیشه خود ساخت و البتّه آن را به حدّ نهایت رساند. وی غایت وجود را فضیلت و فضیلت را در ترک رفع همهٔ نیازهای جسمانی و روحانی دانست و مؤسّس سلسله‌ای از حکما شد که ایشان را کلبی می‌گویند نخست به سبب محل تأسیس مدرسه و مکان گفتگوهای آنتیستنس که در محلی از شهر آتن واقع می‌باشد که به مناسبتی آن را سیناسارگس به معنای سگ سفید می‌خواندند که در واقع ورزشگاهی در نزدیکی آتن بوده‌است و سپس به سبب این که پیروان او در شیوهٔ انصراف از دنیا و اعراض از علائق دنیوی چنان مبالغه کردند که از آداب و رسوم و معاشرت و لوازم زندگانی متمدّن دست برداشته، حالت دام و دَد اختیار نمودند، با لباس کهنه و پاره و سر و پای برهنه و موی ژولیده میان مردم می‌رفتند، در گفتگو هرچه بر زبان می‌گذشت بی‌ملاحظه می‌گفتند بلکه بر زخم‌زبان اصرار داشتند و به فقر و تحمّل رنج و درد سرافرازی کرده، همهٔ قیود و حدودی که مردم در زندگانی اجتماعی به آن پایبند بودند را ترک کرده و حالت طبیعی را شیوه خود ساخته بودند. فرد کامل این جماعت، دیوژن است که حکایات بسیار از رفتار و گفتار او نقل شده از جمله اینکه در ترک اسباب دنیوی کار را به جایی رسانید که درون یک خُم[۱] منزل کرد.[۲]


    اعتقاداتویرایش

    کلبیون معتقد به الزام وجود تقوا و فضیلت برای رسیدن به خوشبختی بودند. آن‌ها این فضیلت را دور از مواردی مانند قدرت سیـاس*ـی، ثروت، موقعیّت اجتماعی یا رعایت قراردادهای اجتماعی می‌پنداشتند. به عقیده اینان زندگی خوب و درست، زندگی مبتنی بر روال طبیعت و بی‌نیازی است. همسو با این نظر، کلبیان توصیه به برگشت به اجتناب از لذّات و نیز اصرار بر خودبسندگی می‌کردند. زندگی خود آنان نیز بدینگونه بود و روشی ریاضت کشانه همراه بی‌اعتنایی به اجتماع و ارزشهای آن پیش گرفته بودند.

    به اعتقاد کلبیون در زندگی نباید نگران مرگ و تندرستی خود و بقیّه بود و از بابت این امور نباید دلواپس و نگران شد. آن‌ها در گفتار خود نیز زبانی نیش دار و گزنده داشتند، از همین رو امروزه در بعضی از زبانهای اروپایی از واژه cynic به عنوان مترادف برای طعنه‌گو، گستاخ و بی‌تفاوت استفاده می‌شود.

    فضیلت و تقوای مورد نظر کلبیان به فراگیری خاصّی نیاز نداشت و اساساً امور آموزشی نظیر آموزش هندسه و موسیقی و ادبیّات نزد آنان بی‌اهمیّت بود. در فلسفه هم اهمّ توجه آن‌ها به اخلاق می‌باشد.


    نام‌آورانویرایش

    آنتیستنسویرایش
    آنتیستنس پایه‌گذار فلسفه کلبی در سال ۴۴۴ پیش از میلاد در آتن به دنیا آمد. در جوانی مجذوب سقراط و به ویژه سادگی و قناعت او گشت. او در جلسات سقراط با چهره‌ای ژولیده و لباسهایی مندرس ظاهر می‌شد.

    نقل شده که سقراط به او گفته‌است: «چرا اینقدر تظاهر! من غرور تو را از سوراخهای لباس مندرست می‌بینم...» آنتیستنس بعد از مرگ سقراط مدرسه‌اش را در سال ۳۹۹ پیش از میلاد تأسیس کرد. بیشتر کسانی که جذب این مدرسه می‌شدند افراد فقیر و تهیدست بودند. آنتیستنس ردا و خرقه‌ای خشن می‌پوشید و همواره با خود کیفی برای نگهداری وسایلش حمل می‌کرد. این نوع لباس پوشیدن او آرام آرام تبدیل به لباس رسمی کلبیون گشت.

    مانند سقراط، آنتیستنس هم فضیلت را برای رسیدن به سعادت و خوشبختی ضروری و در گامی پیشتر از او، کافیمی‌دانست. به اعتقاد او این فضیلت هم شاخه‌ای از دانش است که با آموزش دست نیافتنی است. او با توجه به گرایش‌های مذهبی‌اش فضیلت را دوری از خواهش‌های شیطان (لـ*ـذت و هوی و هـ*ـوس) می‌دانست و بر اساس همین دیدگاه مذهبی جهان را نیز تحت کنترل هوشی خدایی می‌دانست.

    دیوژنویرایش
    نوشتار اصلی: دیوژن کلبی
    در سال ۴۱۲ پیش از میلاد در سینوپ به دنیا آمد. در آتن با فلسفه کلبی و آنتیستنس آشنا می‌شود که در ابتدا او را به شاگردی نمی‌پذیرد و حتی برای دور کردنش او را باچوب می‌زند. دیوژن این عمل را تحمّل می‌کند تا آنکه سرانجام استاد متقاعد شده و او را در جمع شاگردانش می‌پذیرد.

    او کاملاً اصول فلسفه و منش استاد خود را می‌پذیرد و همانند او هر گونه جاه طلبی را برای ثروت و افتخار و قدرت طرد می‌کند و حقیر می‌شمارد. دیوجنس ردایی زبر و خشن می‌پوشیده و در رواق‌های آتن و دیگر اماکن عمومی سکونت می‌گزیند. نان روزانه او هم از اعاناتی بود که گاه گاه می‌رسید. حتّی واژه یونانی κύων (سگ) که بعدها به عنوان نام این مکتب به کار رفت، در ابتدا لقبی بود که دیوژن در میان پیروان مکاتب فلسفی رقیب و در اشاره به زندگی سگ‌گونه‌اش بدان شهره بود.

    هیپارچیاویرایش
    هیپارکیا یا هیپارچیا که شاید بتوان او را اوّلین فیلسوف زن نامید، حوالی سال ۳۰۰ پیش از میلاد می‌زیست. او در خانواده‌ای اشرافی به دنیا آمد. برادرش متروکلس شاگردکرات از پیروان دیوژن کلبی بود.

    او توسط برادرش با کرات و بعد از آن با فلسفه کلبی آشنا شد و زندگی خود را وقف آن کرد. او با شنیدن سخنان و مشاهده شیوه زندگی کرات کلبی، شیفته او گشت و به خواستگاران ثروتمند و خوش چهره خود پشت کرده و کرات لاغر و فاقد جذابیتهای مردانه را برگزید.

    برای این انتخاب، و نیز نفس انتخاب همسر به تنهایی، مورد سرزنش خانواده اش واقع می‌شود و حتّی برای ازدواج با کرات والدین خود را تهدید به خودکشی می‌کند. کرات هم به درخواست پدر و مادر هیپارچیا هر آنچه برای منصرف کردن او از این تصمیم می‌توانست انجام داد حال آنکه خود نیز از این موضوع دچار دودلی و سرگشتگی گردیده بود: از یک سو ازدواج با دختری زیبا و متموّل و مهم‌تر از این خوشفکر وهمسو با فلسفه او (خرق عادتی در آن جامعه باستانی) برای او لذّتی بزرگ محسوب می‌گشت، از سوی دیگر فلسفه او فلسفه سادگی و فقر و ریاضت بود. سرانجام هیپارچیا چاره دودلی معشوق را یافت: شیوه زندگی او را پذیرفت و مانند او به سان کلبیون لباس پوشید، در پی او روان شد و در مجامع عمومی همشین او به همان شیوه گشت.

    این دو سال‌ها با هم زندگی کردند و صاحب فرزندانی شدند. زندگی آن‌ها به شیوه سایر کلبیان ادامه پیدا کرد. در مورد آن‌ها مسایلی نظیر عشق‌بازی در انظار عمومی با توجیه فلسفه طبعیت‌گرای کلبی یا نظیر اینها ذکر شده‌است که البته تردیدهایی نیز درصحت این موارد وجود دارد.[۳]


    جستارهای وابستهویرایش

    سقراط
     
    بالا