مطالب طنز «خـاطرات یک عدد دلقـک»

  • شروع کننده موضوع کوکیッ
  • بازدیدها 2,210
  • پاسخ ها 16
  • تاریخ شروع

کوکیッ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/04/04
ارسالی ها
20,571
امتیاز واکنش
157,354
امتیاز
1,454
محل سکونت
میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
به نام خداوند شادی ها *-*

سلام و صد سلام
خوبید؟25r30wi
خوبـــم!
وای من امده‌ام وای وای
امده‌ام با خاطراتم :campe545457on2:
دفترچه خاطراتم بتمومید
انجمن را یافتم برای نگاشتن خاطرات بسی چرت و پرت و مضخرف خودم
گرچه شاید خوب بیده :|:campe45on2:
خاطرات مربوط به کودکی تا زمان حال بندست
گاهی نقل قول و گاهی هک شده بر مخ :NewNegah (1):
گاهی هم درباره رازهام مینویسم :aiwan_lightsds_blum:
خاطرات گاهی مناسب برای هر سنی نیست
خواهران و برادران دینی ۵۰+ سال من وارد شوید
در خاطرات من انتظار هر چیزی رو داشته باشید :)
بدرود هاهاهاها:aiwan_ligsdht_blum:

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,354
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    قسمت اول: تولد

    من در ۲۵ شهریور سال ۷۶ در بیمارستان --------- در استان مازندران دیده به جهان گشودم :aiwan_lightsds_blum:
    هیچی دیگه دقیقا اتاق عمل و یادمه :|
    قبلا بیمارستانا جوری بود که بین زنای زائو توی اتاق عمل یه پرده بود :|
    از بین ۵ زن توی اتاق عمل فقط بچه مادر من دختر بود
    هیچی دیگه به دنیا اومدم در حین اینکه ونگ ونگ میکردم یک عدد پرستار ملعون پیدا شد که ناخن های بلندی داشت زد با ناخونش دماخ من و زخمی کرد که جاش هنوز هست :/

    ( قطعا زمانی که وارد جامعه پزشکان شدم این ملعون رو پیدا میکنم و به سزای عملش میرسون :| البته پیدا کردنش مثل پیدا کردن سیخ ماهی تو انبار کاهه :|)
    جونم براتون بگه که رفتم بخش نوزادان اخـــی :)
    اونجا کلی my friend پیدا کردم :aiwan_lightsds_blum: الکی اَی خِــدا :aiwan_lightsds_blum:
    خلاصه مادر من عاشق پسر بود وقتی دید من دخترم بقیه همه پسرن یه جوری گردید :/
    (خیلی هم دلش بخاد :/)
    هیچی همه میومدن عیادت مادر و بچه :aiwan_lightsds_blum:
    یه روز که مادرم بسی تو خودش بید پرستار اومد و گفت ناراحت نباش همه پسر دارن ولی دختر تو خیلی نازه
    (ای قربون دهنت پرستارِ زحمت کش قطعا روزی میابمت بوست میکنم :|)
    مادرم کمی امیدوار شد
    مادر که مرخص گردید به خانه رفتیم
    پدرم که بهش میگم ممد فردی ارام و خونسرد بید
    مادرم بهش میگم ننه ملایم بید
    (البته تا زمانی که شیطان رجیم درون من و کشف نکرده بید) :aiwan_lightsds_blum:
    و نکته مهم اینکه فهمیدم یک عدد برادر سیب زمینی هم دارم :aiwan_lightsds_blum:
    بگذریم

    میرسیم به بخش جذاب نام گذاری :aiwan_lightsds_blum:
    قطعا اسم من رو یک عدد انسان بی سلیقه انتخاب کرده
    مادرم میگه میخواستم اسم تو رو هم وزن اسم خودم که مهنازه بگیرم مثل النازی سانازی چیزی
    که متاسفانه پدرم گفت یا کوثر یا هیچی

    بی سلیقـــه از زندگیم بلاکی :/
    هیچی دیگه من شدم کوثر
    بچه ارومی بودم و مادرم معتقده که بخاطر فضای اروم خونمون بوده
    (لعنتی از همون اول وجهه خوبی داشتم)
    هیچی دیگه منم در همین فضا رشد کردم

    پ.ن: تولدم نزدیکه خخخخخ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,354
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    قسمت دوم: کودک بقچه پیچ

    حدودا زمانی که یک سالم بود مادرم درس خوندن رو لبیک گفت و دلش میخواست درسش رو ادامه بده
    پدرم گفت برو درس بخوان مگو چیست درس
    من این وسط نخود بودم :D
    مادرم باید میرفت تبریز برای درسش
    برادرم که محصل بود همراهشون رفت
    ولی منِ بیشاره انگار اضافی بودم
    قرار بر این شد که من به خونه پدربزرگم برم در شهرستان جویبار توی یک روستای خیلی باصفا :aiwan_lightsds_blum:

    (من به خونه مادربزرگ و پدربزرگم بخاطر اینکه پر از درخت های اناره میگم انارستان :) )
    زمانی که مادربزرگم فهمید دخترش هوای درس به سرش زده پذیرفت که بچه ارومش رو نگهداری کنه
    اما من شدید وابسته بودم بنابراین راهی نبود جز خر کردن بنده :/
    مادربزرگم در یک عملیات انتحاری یه چشمک به خاله هام زد گفت ببرینش :aiwan_lightsds_blum:
    من و بردن باغ... یکی گفت کوثر اون جوجه رو نگاه کن
    اون یکی گفت کوثر خانم مرغه رو ببین
    بالاخره سره من و گرم کردن تا اینکه پدر , مادر و برادرم در رفتن......
    ای نامردا :|
    رفتن و من بعد از چند دقیقه فهمیدم گول زدن من وووو
    گریه کردم خخخخخ :aiwan_lightsds_blum:
    هر پنج شنبه و جمعه میومدن و من و میدیدن
    یا زنگ میزدن و احوال من و میپرسیدن

    ولی میتونم بگن تجربه خیلی خوبی بود خخخخ :aiwan_lightsds_blum:
    کلا اونجا بودم دیگه
    قطعا اگر دوباره مادرم رو نمیدیدم به مادربزرگم میگفتم مامان :aiwan_lightsds_blum:
     

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,354
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    قسمت سوم: تولد بزمجه

    لعنتی روزگار داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یک عدد بزمجه در زندگی من پیدا شد
    خواهرم به دنیا اومد
    از همون اول باهاش سر جنگ داشتم
    ولی چه کنیم باید تحملش میکردم
    وقتی دیگه خواهرم به دنیا اومد
    من برگشتم خونمون چرا که دو خواهر باید در جوار هم بزرگ میشدن :aiwan_lightsds_blum:
    لعنتی از وقتی به دنیا اومد همه چیز من تقسیم بر دو شد
    :|
    بدترین درد من نام گذاری خواهرم بود :/
    مادرم میگه سر خواهرم دیگه اجازه نداد پدرم وارد میدان شه گفت قرعه کشی کردیم (شانس قشنگ منه ها :/)
    بگید چی در اومد؟
    ســـــاغر
    اسم خواهرم شد ساغر :aiwan_lightsds_blum:

    اما چی شد اسم خواهرم به طور لفظی تغییر کرد:
    هر کی به ما دو تا خواهر میرسید تا میفهمید اسمامون چیه میگفتن
    کوثر اسم بهشتی ساغر ماشالله ماشالله مخالفش
    چیشد این اسم رو انتخاب کردید؟ اینجا بود به این نتیجه رسیدم خواهرم بدبخت تره :aiwan_lightsds_blum: بدتر اینکه من تو خونه صداش میکردم اب شنگولی :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:
    چه حرصی میخورد
    خواهرم طاقتش تموم شد و گفت از این به بعد بهم بگید کاملیا
    اینم سلیقش به بابام رفته :aiwan_lightsds_blum:
    این اتفاق حدودا ۳ ۴سال پیش افتاد :aiwan_lightsds_blum:
     

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,354
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    قسمت چهارم: بازگشت دوباره

    من باز برگشتم به کجا؟ به خونه پدربزرگ و مادربزرگم کی؟ توی سن 4 5 سالگی :/
    برای چی؟ مادرم این بار گفت الا و بلا من باید مطابق با رشتم کار کنم
    اینبار هم پدرم گفت برو کار کن مگو چیست کار :/
    (انصافا من و خواهر و برادرم نقش نخود و کشمش رو بازی میکردیم)
    پدرم گفت خب ماشالله پسرم که بزرگ شده هیچ
    دختر ته تغاری کوچیکه باید در جوار پدر و مادر باشه میمونه کوثر بیشاره :| پدرم گفت من بتونم یک بچه رو نگه دارم دو تا غیر ممکنه :aiwan_lightsds_blum: مادر واقعی ما پدرم بود :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum: مادرم مادر بودا نمیخواست ریا شه :aiwan_lightsds_blum:
    من برگشتم روستا ......
    باز من و گول زدن با همون شیوه قدیمی (یعنی خاک بر سرت کوکی)
    اما اینبار موندن من کلی متفاوته :aiwan_lightsds_blum: همراه با کلی تغییرات
    کلی کتک خوردن کلی شیطنت :aiwan_lightsds_blum:
     

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,354
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    قسمت پنجم: شروع قسمت جدید زندگی

    من زمانی که برگشتم تابستون بود و بخاطر همین خاله هام و یک دونه داییم که ترم تابستونه نگرفته بودن برگشته بودن و خونه شلوغ بود .
    پدر بزرگم نمیدونم به چه دلیل ولی از همون موقعه تا الان بهم میگه کره بز :|
    مادربزرگم در نگاه اول گفت باید موهات رو کوتاه کنیم
    من بچه بودم نمیتونستم رو حرفش حرف بزنم که
    مادربزرگم، پدربزرگم رو احضار کرد و گفت این و ببر پیش علی سلمونی بگو یه پسرونه بزنه تابستونه گرمه سخته :aiwan_lightsds_blum:
    پدربزرگم هم گفت بیا کره بز سوار موتور شو بریم زود برگردیم
    رفتیم پیش علی سلمونی جوری موهای من و کوتاه کرد من دیگه اینکه دخترم یا پسر قابل تشخیص نبود فقط از روی گوشواره معلوم بود من دخترم (عکسای اون زمان هم موجوده :| )
    برگشتیم خونه گرچه اینم بگم پدربزرگم کلی من خر کرد تا گذاشتم موهام رو کوتاه کنه (دور از جونم البته :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:)
    مادربزرگم تا من و دید زود تند سریع من و به سمت حمام روانه کرد
    از همون اول شروع کرد
    - ببین موهات کوتاه شده چه خوشگل شدی
    ماشالله ماشالله
    کیسه رو به دست گرفت هوش از سرم پرید
    - عه مادرت تو رو حمام نمیبرد مگه
    یا خدا .....
    یکی نبود بهش بگه ننه این پوست منه که داره یه لایه‌اش در میاد
    من بچه لاغری بودم و صدالبته بد غذا :aiwan_lightsds_blum:
    - مادرت بهت غذا نمیداد نه؟ همه دنده هات زده بیرون از بس لاغری ..... :|
    من که فقط گریه میکردم اون حرف میزد
    بگذریم از حموم که اومدیم بیرون شده بودم مثل هلو پوست کنده :| قرمزه قرمز
    باد که به پوستم میخورد میسوخت منم فقط گریه میکردم :aiwan_lightsds_blum: (دلم به حال خودم سوخت :aiwan_lightsds_blum:)
    سفره ناهار رو که انداختن بدبختی جدید اغاز شد
    مادربزرگم یه بشقاب برای غذا کشید یه قاشق هم بهم داد گفت بخور
    حالا من قیافم اینجوریه : :aiwan_light,xxxxblum:
    مادربزرگم یه چوب انار داشت با اون همه رو میزد :aiwan_ligsdht_blum::aiwan_ligsdht_blum:( با افتخار من کلی کتک خوردم از اون) :aiwan_ligsdht_blum:
    من بلند شدم مادربزرگمم بلند شد
    حالا یک دو سه الفرار
    مادربزرگم چوبش و در اورد
    من بدو اون بدو
    مادربزرگم تا وقتی اروم بود سعی میکرد با من فارسی،صحبت کنه اما وقتی عصبانی میشد نمیدونست چی میگه میزد شبکه مازندران :| :aiwan_ligsdht_blum::aiwan_ligsdht_blum:
    من که متوجه نمیشدم چی میگه فقط میدوییدم :aiwan_lightsds_blum:
    اخر هم داد پدربزرگم در اومد مادربزرگمم خسته شد رفت
    ولی من نرفتم تو خونه همینجوری تو حیاط وسط ظهر تو اون گرما دور دور میکردم :aiwan_light_biggrin:
    تا شب هی مادربزرگم میپرسید گشنت نیست؟
    من فقط کلم رو تکون میدادم :campe45on2:
    دیگه نه چیزی یادمه نه کسی چیزی از اون روز گفت :aiwan_lightsds_blum:
    مادربزرگم هر چند وقت یکبار من و میبینه این خاطره تعریف میکنه و فقط خودش میخنده اخر سر منم از خنده اون میخندم 25r30wi
     

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,354
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    قسمت ششم: شکوفایی شیطان رجیم

    من دیگه کم کم عادت کرده بودم به کچل بودن، کتک خوردن با چوب انار :aiwan_lightsds_blum: ، به زور چپوندن قاشق غذا در دهان بنده و...
    :aiwan_lightsds_blum:
    خونه خلوت بود چون خاله‌ام که دانشجوی دامغان بود برگشت... دو تا خاله دیگم هم رفتن شهر :aiwan_lightsds_blum:(این لفظ شهر چه باحاله :aiwan_lightsds_blum:)
    داییم هم برگشته بود چالوس سر درسش :aiwan_lightsds_blum:
    خونه خالی تنها من و پدربزرگ و مادربزرگ
    اوایل سخت بودا هم بازی که نداشتم اخی :(
    اما به خودم گفتم باید از یکنواختی در بیام :aiwan_lightsds_blum:
    نمیشه کوثر همش گریه کنه
    یکبار اونا گریه کنن :aiwan_lightsds_blum: (لعنتی اهدافم هم شوم بود)
    مازندران کلا استان رطوبتیه
    بخاطر همین اگر یک سال لحاف و تشک و هوا ندی
    بوی رطوبت دیوانت میکنه :aiwan_lightsds_blum:
    مادربزرگم کمی وسواسی بود هر ماه این کارش بود
    یک بار مادر بزرگم همه تشک ها رو روی نرده سکو پهن کرده بود
    بعد خونه نبود رفت نون بگیره و به هوای اینکه من در حال خواب بعد از ظهرم من و تنها گذاشته بود :aiwan_lightsds_blum:
    پدربزرگم هم سرگرم شالیزار و زمین کشاورزی و سر و کله زدن با کارگرا بود :)
    من که بیدار شدم رفتم حیاط گردی :aiwan_lightsds_blum:
    دیدم شیلنگ وسط حیاط افتاده تشکا روی نرده
    توی عالم بچگی گفتم حتما مادرجون میخواد تشکا رو بشوره :aiwan_lightsds_blum:
    منم بهش کمک کنم
    همه تشکا رو انداختم روی زمین شیر اب رو باز کردم
    حالا یک دو سه شروع
    همه جا رو خیس کردم
    دقیقا یادمه اب چاه هم بود بخاطر همین پمپ اب یکسره روشن شده بود و صدا میداد
    تشکا همه خیس
    حیاط تماما خیس
    خودم سر تا پا خیس
    من خودم کیف میکردما عالی بود:aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum:
    تازه یک سمت حیاط یک حصاری بود که باغ رو از حیاط جدا میکرد
    اون سمت حصار تعدادی غاز و خروس و اردک و مرغ و جوجه و جوجه اردک و.... بود ( این الان مثلا تعداد اندکیه):aiwan_lightsds_blum:
    شیلنگ و گرفتم سمتشون
    اونا هم کیف میکردن بالاشون رو باز کرده بودن

    حرکات موزون ... موج مکزیکی میرفتن اصلا عالی :aiwan_lightsds_blum: همش میگفتن بق بقوو بق بقووو (فرض کنید صدای غازه :aiwan_lightsds_blum:)
    مادربزرگم که برگشت صدای موتور پمپ اب رو شنید گفت حتما شیر اب بازه چکه چکه میکنه
    :aiwan_lightsds_blum:
    هر چی جلو تر اومد دید اووو حیاط و اب برداشته
    یکم جلو تر اومد دید تشکا روی زمینه ... از بس اب به خوردش رفته اصلا تخته شده :aiwan_lightsds_blum:
    یکم جلوتر دید شیطان رجیم داره غازا رو ابیاری میکنه
    خدا شاهده همونجا نشست روی زمین سر خودش و میزد
    میگفت: اَی خِدا اَی خِدا کــــــوثر ته ره سَر تخته بَشورن
    اینجا ره کثیف هَکِردی اَی خِدا مِن چه بدی هَکِردمه سر پیری وِ اینجه دَره وای ته مار ره خدا عمر هَده مه ره بیچاره هَکِرده آآ ننــا ← ( ای خدا کوثر روی تخته بشورنت اینجا رو کثیف کردی ای خدا من چه بدی کردم که این اینجاست خدا مادرت رو عمر بده که من و بیچاره کرده ای ننه)
    یک ان دیدم بلند شد چوبش رو در اورد
    من که فرار رو بر قرار ترجیح دادم و الفرار
    مادربزرگم تلپ افتاد زمین زمین خیس بود دیگه اونم دمپایی پاش بود :aiwan_lightsds_blum: :D
    اما تسلیم نشد من بدو اون بدو
    همچنان البته شبکه مازندران اخبار پخش میکرد :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:
    اخر من و گرفت خدا شاهده اونقدر نشیمن گاه من و زد من در نشستن هم عاجز شدم :aiwan_lightsds_blum:
    اونقدر اون روز گریه کردم
    پدربزرگم که برگشت دید من از فرط گریه دیگه سکسکه میکنم یک چشم غره اساسی به مادربزرگ رفت از همون دم در که موتورش رو داشت میاورد داخل شروع کرد زن اَنِه وِرِه نَزِن وَچِه هَسه شیطون هَسه وِرِه وِل هَکِن حوصله دارنی شِه سَرِه درد آرنی وِرِه هم زَنی؟ وِنه پیر مار دو روز دیگه اِننه وه بوره باوه مادرجون مه ره بَزو؟ تِه جان الان ناراحت نیه؟ هنیش دِعا هَکِن بارون بیه اَمه محصول نَخِشکه خدایا وشونه عقل هاده اِما ره صبر :aiwan_lightsds_blum: ←( زن اینقدر این و نزن بچه هست شیطونه این و ول کن حوصله داری سر خودت و درد میاری این و هم میزنی؟ پدر و مادرش دو روز دیگه میان این بره بگه مادرجون من و زد؟ جانت الان ناراحت نیست؟ بشین دعا کن بارون بیاد محصول خشک نشه خدایا به اینا عقل بده به ما صبر :aiwan_lightsds_blum:)
    مادربزرگم اصلا اعتنایی نکرد اخر سر هم گفت وَچِه باید کِتِک بَخِره :/ ← ( بچه باید کتک بخوره :/)
    بعد به من اشاره کرد باهاش برم داخل خونه رفتم شروع کرد به فارسی : سر به سرش نزار بچه ارومی باش دیگه پیر شدیم حوصله نداریم مادرت هم خیلی خجسته دله :/ این دفعه که اومد یک صحبت اساسی باهاش دارم
    میوه شست اورد گفت بشین سیب بخور منم عاجز بودم دیگه :aiwan_lightsds_blum:
    کلم رو تکون دادم پدربزرگم شدیدا بدش میاد همیشه میگه حرف بزن :aiwan_lightsds_blum:
    جوری نگام کرد که یعنی از جلو چشام گمشو من بچه تیزی بودم من رفتم حیاط مادربزرگم به زور اون تشکای اب خورده که سنگین شده بودن رو بلند کرد و روی نرده پهن کرد کل حیاط رو شست
    جالب اینجاست لباسای من هنوز خیسه باهام قهر کرده بود :aiwan_lightsds_blum:
    رفتم روی تاب ننشستما ایستاده تاب خوردم :aiwan_lightsds_blum:
    همینجوری مادربزرگم برام چشم غره میرفت گفت علیل میشی بیا پایین منم گفتم نــــچ :aiwan_lightsds_blum:
    اونم دیگه عصبانی شد گفت تخسه وَچه بی تربیت :aiwan_lightsds_blum:
    من اومدم پایین دیگه ماشالله مادربزرگم صداش صــــدا بودا :aiwan_lightsds_blum:
    پدربزرگم از داخل خونه داد زد: لا الله الا الله
    اون شب گذشت با چشم غره های مادربزرگم و لباس عوض کردن با حرص و چپوندن قاشق غذا با حرص و کنار پدربزرگم خوابیدن و همراه با قصه مزخرف گرگ و دزدیدن بچه ها گوش دادن :aiwan_lightsds_blum:
    جمعه اون هفته پدر و مادرم اومدن دیدن من
    مادربزرگم هر چی گفت من خیلی شیطونم مادرم میگفت مامان این خیلی ساکته گـ ـناه داره چی داری میگی (هاهاهاهاهاها مادرم هنوز کشفم نکرده بود :aiwan_lightsds_blum:)
    مادربزرگم هم چشم غره میرفت میگفت یعنی من دروغ میگم؟
    هاهاهاهاهاهاهاهاها:aiwan_ligsdht_blum::aiwan_ligsdht_blum::aiwan_light_bluffffgm:
     
    آخرین ویرایش:

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,354
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    قسمت هفتم: یک فیلم یک سوژه یک گفتگو

    حدودا همون سالها داییم یک دوربین خریده بود خیلی تو فاز بود .... مگس هم توی خونه پرواز میکرد فیلم میگرفت تازه توضیح هم میداد انگار راز بقاست :/ مثلا : مگس هم اکنون پرواز خودت را آغاز کرد و در اخر روی صورت پدر نشست چه جرئتی دارد این مگس چه ابهتی دارد چهره پدر!
    والا همینجوری :aiwan_lightsds_blum:
    سوژه داییم هم من و مادربزرگ و پدربزرگم بودیم البته به جز مگس های عزیز :|
    یک روز داییم باز رفت تو فاز همه دور هم نشسته بودیم پدربزرگم هم من و با یک شامپو بابا قورقوری من و خر کرده بود و من ساکت بودم ( لعنتی این شامپو نوستالژی دوران کودکی منه ..... :aiwan_lightsds_blum:) لعنتی پدربزرگم چه شغل شریفی داشت دارد و خواهد داشت :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:
    لعنتی من دقیقا عین یک کره بز بودم در اون حالت موهام تازه کمی بلند شده بود بعد به زور دو تا فوکول روی سر بنده با کش درست کرده بودن
    داییم به پدربزرگم گفت با من حرف بزنه منم جوابش رو بدم از ما فیلم بگیره وا :/ بقل خودش خاطره میشه :aiwan_lightsds_blum:
    پدربزرگم نه گذاشت نه برداشت زرتی گفت کره بز میخوای چیکاره بشی؟
    دوربین داییم در این لحظه با یک مکث کوچک از روی چهره پدربزرگم به روی چهره مادربزرگم میره دقیقا مادربزرگم داشت چایی هورت میکشید صداش دقیقا تو فیلم هست :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum: بعد خاله هام و بعد روی چهره من
    حالا من نه گذاشتم نه برداشتم زرتی زرتی گفتم میخوام مامان شم :| همه چیز متوقف شد :aiwan_lightsds_blum:
    به یک ثانیه نکشید پدربزرگم یک پس گردنی زد گفت کره بز... بقیه میخوان دکتر مهندس شن این میخواد مامان شه :aiwan_lightsds_blum:
    داییم همینجوری میخندید و علاقه داشت این گفتگو مزخرف ادامه داشته باشه و مادربزرگم با چوبش زد تو کلش گفت محسن ادم کِته باش :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:
    الان زمان زیادی از اون سال میگذره خدا شاهده هر پنج شنبه هر جمعه که همه خانواده مادری دور هم جمع میشیم پدربزرگم میگه محسن اون فیلم و بیار :/
    داییم میاره میزنه فیلمه هنوزسالمه و پخش میشه و من در ان جمعیت اب میشم :aiwan_lightsds_blum:
    الانا بیشتر خجالت میکشم چون درسته همه خودی‌ان اما شوهر خاله هام..... زندایی‌هام.... چی؟ :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:
    سوژه کل فامیلم :aiwan_lightsds_blum:
    کره بز واقعا بزی :aiwan_lightsds_blum:
    این بچه های فسقل هم ادم و دست میندازن واقعا عصبی کنندست چند وقت پیش رفتم عیادت پسرخالم ۷ ۸ سالشه بهم میگه مامان شدی؟ :|
    خدایا خودت ظهور کن :|
    از همین تریبون اعلام میکنم این کار رو با هم نکنید :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:
    باز هم گذشت
    اومدیم انجمن دیدیم این داستان تموم نمیشه میگید چطور؟
    چند وقت پیش فردی در انجمن عضو شد با نام کاربری مریمی میخواد مامان شه :aiwan_lightsds_blum:
    دیدم فقط خودم نیستم افراد زیادی در گیر این موضوع شدن :aiwan_lightsds_blum:
    کوکی میخواد مامان شه :/ یعنی واقعا پــــوکر :|
    تف
    چه ارزوها و نام کاربری های مستهجنی:aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:
    شاید فقط خدا بتواند ما را از این وضعیت برهاند :aiwan_lightsds_blum: ما را برهان آمیــــن :aiwan_lightsds_blum:
    لعنتی خیلیا عمیق روی نام کاربری طرف فکر کردن و اخر متوجه نشدیم ارزوئه.... محقق شده... یا قراره بشه در هر صورت درست نیست :aiwan_lightsds_blum:
    ولی ما میتونیم مثبت اندیش باشیم :aiwan_lightsds_blum:
    خاطره امروز سکرت بمونه:aiwan_ligsdht_blum::aiwan_ligsdht_blum:
    باشد که رستگار شویم :aiwan_lightsds_blum::aiwan_ligsdht_blum::aiwan_ligsdht_blum::aiwan_ligsdht_blum:
     

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,354
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    قسمت هشتم: میمونا می ایند :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum:

    جونم براتون بگه که روزی روزگاری تو جنگلی بهاری یک مرغ و یک مرغابی :/
    اشتباه شد :|
    یک روز قرار بود یکی از دوستان صمیمی پدربزرگم بیان ناهار اونجا :/
    همه در تکاپو بودن
    خونه تمیز کنن.... ناهار درست کنن... خرید برن.... و....!
    اون روز برای کوکی مزخرف ترین روز بود :| بیشاره :aiwan_lightsds_blum:
    خلاصه مهمونا رسیدن و پدربزرگم و مادربزرگم رفتن استقبال دم در و اونا رو راهنمایی کردن به سمت داخل خونه و اتاق پذیرایی :|
    خالم همینجور که داشت چایی میریخت گفت همراه من بیا سلام کن :/
    منم عین جوجه اردک همراهش رفتم
    اومدم سلام کنم میخواستم بگم سلام مهمونا
    گفتم سلام میمونا :| :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:
    حالت مهمونا: o_O
    حالت پدربزرگم: :aiwan_light_sdblum:
    حالت مادربزرگم: :aiwan_light_bbbbbblum:
    حالت خالم: :aiwan_light_bludsfsdm:
    چون بچه تیزی بودم گفتم یک دو سه الفرار :aiwan_lightsds_blum:
    رفتم حیاط بعد از این سوتی دوباره شیطان رجیم شکوفا شد 25r30wi
    دیوار حیاط خیلی سفید بود و بد جور به من چشمک میزد :aiwan_light_ghlum:
    گفتم غصه نخور کوکی هست 25r30wi
    برای نقاشی به رنگ نیازه و چون من بچه کلا خوبی بودم هیچ وقت خودکار و مداد دم دست نبود اصولا پنهان میکردن :aiwan_lightsds_blum: اوهو پنهان :aiwan_lightsds_blum:
    دیدم درخت البالو ماشالله رسیده و پرباره
    چند تا شاخش به علت محصول زیاد سنگین شده بید و افتاده شده بید
    البالوها رو چیدم یکی میخورم یکی رو میزدم تو دیوار
    یکی میخوردم یکی میزدم تو دیوار
    لعنتی یک پیکاسویی بودم که نگو
    اثر هنری نگو بلا بگو :aiwan_lightsds_blum:
    اصلا خوشگل و مامانی شده بود دیوار 25r30wi25r30wi
    در همون زمان مادربزرگم انگار که سر جالیز باشیم بلند صدا زد: کوثر آآآ کوثر ..... آآ بی تربیت کیجا...ـ میمون ..... بیا25r30wi من رفتم سریع دست و صورتم و شستم و رفتم
    سر سفره بازم داستان داشتیم .... مادربزرگم هی با چشمش میگفت غذات و بخور وگرنه به پشت پشتی اشاره کرد یعنی نخوری چوب در انتظارته لازم به ذکر من دیگه پوست کلفت شده بودم یعنی چوب دیگه درد نداشت 25r30wi25r30wi
    حالا هی بخور هی نخور خوردیم و تموم شد رسیدم به ماست .... ماست و با صدا هورت کشیدم عجب صدایی داره هورت کشیدن 25r30wi
    قیافه کل افراد: :aiwan_light_shok:
    من میدونم داییم دوست داشت فیلم بگیره ولی موقعیت دست اون و بسته بود :aiwan_lightsds_blum:
    بالاخره گذشـــــــــت!
    باز من پریدم تو حیاط
    یک گربه بود خونه مادربزرگم عین قعطی زده ها بود عین بدبختا از گشنگی دیوار لیس میزد
    من همیشه به فکر مستمندان و گرسنگان بودم:aiwan_light_rofl:
    گربه گیاه خواری هم بود با گوشت رابـ ـطه خوبی نداشت
    من براش خیار ریز میکردم میریختم اونم میخورد کلا حیوان مظلومی بود اسمش بود عنتر :|
    خخخخخ چه اسم داغونی
    خلاصه من یک تکه نون و برداشتم رفتم حیاط بلند داد زدم عنتر عنتر
    ( چقدر مهمونا فکر کنن با اونا بودم):aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:
    من همیشه عادل بودم یک تکه نون برای عنتر دو تکه برای مرغا :|
    یه جوجه اونجا بود از مرغزاد کور بود
    با چوب همیشه میزدمش اونم میخورد به درخت و دیوار :aiwan_lightsds_blum:
    حیوان آزار خبیثی بودم هاهاهاهاها
    چند ماه بعد هم جوجه کور مرد :aiwan_lightsds_blum:
    القصه اونا پاشدن که برن گمشن اومدم همراه پدربزرگ و مادربزرگم برن سمت ماشینشون که اثر هنری من و دیدن اونا مات این همه استعداد من شدن پدربزرگ و مادربزرگم مات ترترترتر :aiwan_lightsds_blum:
    من ماندم و چوب :|
    البته پدربزرگم مرا رهاند :aiwan_lightsds_blum:
     
    آخرین ویرایش:

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,354
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    قسمت نهم: جشنواره قورباغه

    یکی از سرگرمی های بزرگ دوران بچگیم این بود که همیشه پدربزرگم من و سوار موتورش میکرد و شالیزار گردی ما اغاز میشد
    البته این سرگرمی بی علت هم نبود
    هم مادربزرگم نفس راحتی میشد هم همسایه ها :aiwan_lightsds_blum:
    خب من در دوران پر شور و شوق کودکی به سر میبردم و کلی سوال از مکان های پیرامونم داشتم
    همین که موتور حرکت میکرد سوالات من شروع میشد.
    ★ این چیه؟
    - بوق موتوره
    ★ میتونم بزنم؟
    - بزن
    عجب صدایی داشت :aiwan_lightsds_blum:
    ★ این چیه؟
    - کوفت
    ★ خوردنیه؟
    - بستگی به خودت داره
    [ پدربزرگم قطعا در دوران کودکی کم کاری کرده .... که هنوز من کلی سوال دارم :aiwan_lightsds_blum:]
    قسمت جالب این گردش اونجاست که پدربزرگم میخوند :aiwan_lightsds_blum:
    آمی دتر جان
    آامی دتر جان های های
    گله ره بردن رَمه ره بردن
    کاوی بُور سریری بَخته ره بردن
    رمه ره بردن همه ره بردن
    آمی دتر جان
    گله ره بردن
    همه ره بردن
    آمی دتر جان های های
    چادر به سرکن
    مله خور کن
    سر و همسرون
    آمی پسرون
    همه خور کن
    آمی دتر جان
    funny-dancing-stickman-smiley-emoticon.gif funny-dancing-stickman-smiley-emoticon.gif funny-dancing-stickman-smiley-emoticon.gif
    من فقط تک دست میزدم :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum: همراهی خوبی هم در زمینه گفتن آمی دتر جان داشتم:aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum: ولی کار رو باید سپرد به کاردان :aiwan_lightsds_blum:
    اینا همه در راه اتفاق می افتاد اصل ماجرا تازه شروع شده
    همین که میرسیدیم
    پدربزرگم میرفت یه گشتی اطراف میزد منم به قورباغه ها نگاه میکردم
    پدربزرگم که اومد گفت کره بز بیا بریم ولی من دل بسته بودم به قورباغه چاق :aiwan_lightsds_blum: چه صدایی داشت :aiwan_lightsds_blum: چه چشایی داشت :aiwan_lightsds_blum:
    حالا الا و بلا من این قورباغه رو میخوام
    پدربزرگم: با منه پیرمرد شوخی نکن بیا بریم برات شامپو بابا قورقوری میخرم از این هم قشنگ تره.. خوشبوتره ...
    من: نهههههه همراه با جیغ
    پدربزرگم: ای تف تو روحت ... ای تف تو این گردش که عین خودته :aiwan_lightsds_blum: بیا بریم بابا قورقوری میخرم
    من: اون صدا نداره
    پدربزرگم دیگه عصبی شده بود دیگه نزدیک بود خودش و بزنه گفت خودم صداشو در میارم ..
    [لعنتی میدونید چیه؟ من باید این و قبول میکردم میگفتم صداش و در بیاره داییم هم فیلم بگیره هر موقعه خواست من و با فیلم کوثر میخواد مامان شه تهدید کنه من شبیخون بزنم این فیلم رو رو کنم :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum: هاهاهاها خبیث باشید ...]
    ولی امیدوار نشید من بچه بودم عقلم نرسید دیگه حیف حیف حیف تف تو مخم :|
    گفتم نه اصلا راه نداره مذاکرات ۱+۲ با حضور مادرجون هم راه بندازی من کوتاه نمیام
    الا و بلا همین با همین عنتر بودن با همین زشت بودن :aiwan_lightsds_blum:
    یعنی ته خنده اونجاست که پدربزرگم مثل قورباغه می پرید :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:
    منم دست میزدم و تشویق میکردم
    یک بار هم پدربزرگم شلپی افتاد گلی شد :aiwan_lightsds_blum:دست و جیغ و هورا :aiwan_lightsds_blum:
    ولی پدربزرگ من تسلیم نشد همون و گرفت :aiwan_lightsds_blum:
    انداختش توی یک نایلون گفت راضی شدی بیا بریم؟
    ★ بستنی میخری؟
    نــــه.....!
    ★ چرا؟ :(
    چرا تو چراگاه‌ست :/
    :| دل من و شکونداااا :aiwan_lightsds_blum:
    من به گفته خودشون خیلی پرحرفم :|
    در مسیر برگشت به خونه هم همینجوری حرف میزدم
    ★خوشگله نه؟
    - عین خودته :|
    ★ چرا میگه قور قور؟
    - پس چی بگه؟ بگه بع بع؟
    ★ چرا چشاش درشته؟
    - تا یکی مثل تو که شبیه خودش و بزرگ تر ببینه :|
    ( انصافا از اول تا اخر گفتگو تخریب شخصیته:aiwan_lightsds_blum:)
    ★اسمش و چی بزاریم؟
    - مثل همون گربه یک اسم بزار دیگه
    ★ بهش بگیم عنتر شماره ۳
    - چرا عنترشماره ۳ ؟
    ★ دایی گفت قشنگه.... چند روز پیش علی سلمونی اومد کارت عروسیش رو بده دایی رفت دم در شنیدم گفت عنتر تو هم داماد شدی ... پدرجون اسم علی سلمونی هم عنتره اون اولیشه گربه دومی اینم سومی :aiwan_lightsds_blum: کیف کنید شمارش و :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:
    - داییت هر چی گفت تو نگو اون نفهمه :/
    ★ دایی گفت خیلی باهوشه
    - اره سطح هوشش با یک دیوانه برابری میکنه
    ★ میگه منم باهوشم مگه نه پدرجون؟
    - حلال زاده به داییش میره
    در این زمان پدربزرگم ایستاد درصورتی که هنوز نرسیده بودیم
    دیدم شال گردنش رو باز کرد روی دماغ و دهن من گذاشت و محکم بست همینجوری هم حرف میزد
    سوار موتوریم سرده این و ببندم که سرما نخوری
    سرده چی چیه؟ پای من شلوارک بود :|
    (یک روز باید مفصل براتون از لباس پوشیدنام بگم داغوووون بود :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:)
    درواقعه پدربزرگم این عملش مصداق همون خفه شو بود فقط با این کار نخواست ریا بشه :aiwan_lightsds_blum:
    وقتی که رسیدیم خوب من زود تند سریع پریدم از موتور رفتم بالا :aiwan_lightsds_blum:
    رفتم بالا دیدم مادربزرگم داره با تلفن حرف میزنه
    همینجوری با لبخند دندون نما :aiwan_light_bdslum: نایلون حاوی قورباغه رو بهش نشون دادم
    مادربزرگم: :aiwan_light_shok:
    بعد سریع با فرد پشت تلفن خداحافظی کرد... بعد دوباره اخبار مازندران پخش شد ... شروع کرد اره این کثیفه و این و برای چی اوردی و پیف پیف بنداز دور و از این حرفا
    وضعیت قورباغه: بیچاره قورباغه روی اب توی نایلون باد کرده شناور بود ... ریلکس کرده بود تو سواحل هاوایی :aiwan_light_rofl:
    بعد همینجوری که من میدویید اونم شلپ شلپ بالا پایین میشد چشاش بزرگ تر میشد 25r30wi
    القصه اون شب اینقدر مادربزرگم اخبار مازندران گفت قورباغه رو فراری داد ... شب قبل خواب گذاشتمش توی حیاط صبح بلند شدم دیدم جا ترِ و قورباغه نیست :aiwan_lightsds_blum:
    مادربزرگم فراریش دادا قشنگ ضایع بود هی لبخند ژکوند میزد Sigh
    خلاصه قورباغه گرفتن عین یک سنت بین من و پدربزرگم موند و هر ساله برپاست 25r30wi25r30wi25r30wi
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    93
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    109
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    613
    بالا