- عضویت
- 2017/04/04
- ارسالی ها
- 20,571
- امتیاز واکنش
- 157,354
- امتیاز
- 1,454
- محل سکونت
- میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
قسمت دهم: حضور مارها با بازی هنرمندانه اکبر بی کله
منبع مارها از شماله.... و کودکی من پر از خاطرات ماری شاید همینا باعث شد من به مار علاقهمند شم
هوم یک دو سه شروع روایت:
★اولین دیدار ماری:
توی فصل کار همیشه مادربزرگم صبحانه و ناهار مفصلی اماده میکنه که پدربزرگم بیاد اون و برای کارگرا ببره
دقیقا اون روز کل کائنات دست در دست هم گذاشته بودن که این داستان از روال عادی خارج بشه (حس قصه گویی دارم....)
القصه اون روز پدربزرگم بنا بر دلایلی نتونست بیاد بنابراین مادربزرگم زنبیل رو به دست گرفت و که راهی بشه و غذاها رو ببره که متوجه شد من خونه تنها میمونم و مطمئنن دلش نمیخواست ایندفعه کله خونه رو اب ببره
گفت که منم همراهش برم قبل از رفتن مادربزرگم یک چوب بزرگ برداشت [خب من در عالم بچگی فکر کردم حتما میخواد کارگرا رو هم با چوب بزنه تا غذا بخورن ]
همینجوری نگران بودم والا
زمین های کشاورزی اصولا خارج از روستاست و اگر میخواستیم از راه اصلی بریم خیلی طول میکشید بنابراین مادربزرگم راه فرعی رو انتخاب کرد
راه فرعی نگو سرزمین مارها بگو
یک راه فرعی مال عهد دقیانوس...... جاده خاکی.... اصلا داغوون
یک آن دیدم مادربزرگم عصای موسی رو در اورد نه ببخشید چوبش رو دراورد گفتم الان حتما این و پرت میکنه روی زمین تبدیل به اژدها میشه ما رو سوار میکنه و همراه خودش میبره که دیدم مادربزرگم با چوب تق تق روی زمین میزنه
کلا ایده های تخیلیم رو بهم ریخت
عین کورا راه میرفتیم سکوت بود و سکوت همراه با صدای تق تق عصای موسی و البتـــه فس فس مارها
– چرا این کار رو میکنی؟
* اگر با چوب روی زمین بزنی مارها فرار میکنن
مادربزرگم چه باهوش بوده احسنتـــــــ
هیچی راه تمومی نداشت اینقدر رفتیم و رفتیم تا رسیدیم حالا بگید تکبیـــــــــــر
الان حتما میگید مار رو کجا دیدی؟ میتونم بگم به تو چه؟ تو فرض کن فس فس مار رو شنیدم خودشم دیدم
★ دومین دیدار ماری:
یک روز پدربزرگم قرار بود بره نیزار که نی بگیره برای تیم جار [تیم جار محلیه که دانه های برنج رو میکارن] منم اون روز همراهش رفتم من در گوشه ای فقط نظاره گر بودم پدربزرگم راهی میدان شد
همینجوری چند تا نی رو برید دقیقا سر اخری که برید یکدفعه دیدم پدربزرگم ایستاده و روی دستش یک ماره سیاهه اون یکی دستش هم یک چاقوئه با خودم گفتم ایولا قهرمان سرش رو از تنش جدا کن اما یکدفعه دیدم داد میزنه و دستش رو تکون میده و فرار میکنه اینقدر دستش رو تکون داد ماره تلپ افتاد زمین ... نیش نزد خداروشکر ..... ولی برای من خیلی خنده دار بود پدربزرگم که همیشه توی قصه هاش قهرمان داستان بود جیغ و داد میکرد وای ننه اما اصل داستان وقتی رسیدیم خونه دور هم جمع شده بودیم دیدم پدربزرگم رو کرد به مادربزرگم گفت
- بگو امروز چه اتفاقی افتاد؟
مادربزرگم نگران گفت چیشد چیشد؟
- امروز مَر بَدیمه سیو مَر... اَنه دراز بیه دراز بیه مه دست رو دَیه کوثر بَدیه کا ..... کوثر اَنه گریه هَکِرده جیغ بَکِشیه .. وَچه دل بَتِرکِسه .... مه ته واسه ناوِم دیگه.... بَکوشتِمه...راحت بَیمی!
[ امروز مار دیدم مار سیاه.... اینقدر دراز بود دراز بود... روی دست من بود کوثر دید .... کوثر اینقدر گریه کرد... جیغ کشید... بچه دلش ترکید.... من برات نگم دیگه... کشتمش.. راحت شدیم!]
مادربزرگم: هیــــع... خدا رحم هَکِرده ....اَنه خاره ته ره نیش نَزو ... فلج بی کی خاسه ته ره جمع هاکِنه اَنه گُمه بیرون شونی صدقه هاده... اینتا ته دِوا هَسه.....!
[ هیع... خدا رحم کرد.... خوبه تو رو نیش نزد... فلج میشدی کی میخواست تو رو جمع کنه.... اینقدر میگم بیرون میری صدقه بده... این حقته!]
حالت پدربزرگم:
اما بریم سر تحلیل گفته ها من کجا گریه کردم و جیغ کشیدم؟ و دقیقا کجای داستان پدربزرگم مار رو کشت؟ بله درست حدس زدید بلوف و چاخان بوده است..... بدین ترتیب پدربزرگ من دوباره قهرمان داستان شد و تا یک سال توی هر مجلسی این داستان رو تعریف میکرد و مجلس رو به نحوی به دست میگرفت کلید اسرار به پایان رسید بریم سر روایت سوم!
★ سومین دیدار ماری با هنرمندی اکبر بی کله:
یک روز من توی خونه بودم و به گفته مادربزرگم رفته بودم براش اب غوره بیارم از انباری
دیدم یک چیزی لای بطری ها توی جعبه بود جیغ کشیدم مادربزرگم هن هن کنان اومد دم انباری
* چیه بامشی کته؟ مه دل بَتِرکِسه از حلق جا بَپِرِسه بیرون..... ته ره سر تخته بشورن....! [چیه بچه گربه؟ دلم ترکید از حلقم پرید بیرون... سر تخته بشورنت... ]
دقت کردید من کلا باغ وحش بودم؟
- یه چیزی توی جعبه تکون خورد
* توهم بَزویی به سلامتی؟ بیا بیرون ته ناخانه مه واسه کاری انجام هادی.... دیوانه که ته ره گانِنه :/
[ توهم زدی به سلامتی؟ بیا بیرون تو نمیخواد واسه من کاری انجام بدی... دیوانه که به تو میگن....]
- راست میگم
* اَره جانه ته ننا [ اره جان ننت]
چند روز بعد که مادربزرگم رفت تو انباری اونم جیغ کشید اومد بیرون
حالا پدربزرگم بدو بدو اومد گفت چیه چیه؟ رسوا بَیمی اینتا لونه مرغه دِله [چیه؟ رسوا شدیم توی این لونه مرغ]
حالا من توی اون وضعیت فقط فکر میکردم کجای خونه شبیه لونه مرغه؟ اگر اون لونه مرغه ما هم مرغیم؟
و از طرف دیگه دلم خنک شد تا اینا باشن حرف من و باور کنن
القصه مادربزرگم همینجوری ترسیده گفت مار داخل انباری و قطعا مادربزرگم فکر میکرد الان پدربزرگم استیناشو بالا میده عین رستم دستان وارد نبرد میشه دخل مار رو میاره و اما من که میدونستم اون چاخان بیده پدربزرگم تصمیم گرفت بره دنبال اکبر بی کله حالا اکبر بی کله کی هست؟ مارگیر محله تمامی افراد محل بهش میگفتن اکبر بی کله با مارا رفیق بودا اصلا فابریک همیشه هم اگر توی محل میدیش دور دستش مار بود
خلاصه پدربزرگم سریع موتور رو اتیش کرد رفت دنبالش... اکبر بی کله زود تند سریع اومد وارد زمین بازی شد ..... توپ الان در دست مار سیاهست.... پاس میده به بطری های اب غوره.... اکبر همچنان تلاش میکنه .... حالا بیا حالا برو....بله بله اخر موفق میشه توپ در دست اوست و در اخـــــــر شووووت توی دروازه گـــــــــــــــــــــل تبریک به ملت غیور لونه مرغ.... چه گلی زد این اکبر خل افرین قهرمان .... اکبر مار رو دور دست میپیچه و یه دور میزنه توی انباری تا افتخارش رو به نمایش بزاره لعنت بر کسی که فازش تغییر کنه
هیچی اون و گرفت اومد بیرون مار رو انداخت تو کیسه و دم در قبل از اینکه بره با دستش موهای منو بهم ریخت دقیقا با همون دستش :/ و یک ان دیدم مادر بزرگم چهرش بخاطر چندش شدن جمع شد .... هیچی اکبر رفت من ماندم و مادربزرگ و حمام و کیسه زحمت کش!
خدا رحمت کنه اکبر بی کله رو چند سال بعد در اثر نیش مار و رسیدگی نادرست فوت کرد این است رفیق ناباب و رفاقت با خاله ماره ...
رحمه الله تعالی من یقرا الفاتحه مع الصلوات
خدایش بیامرزد :')
کلید اسرار به پایان رسید :)
منبع مارها از شماله.... و کودکی من پر از خاطرات ماری شاید همینا باعث شد من به مار علاقهمند شم
هوم یک دو سه شروع روایت:
★اولین دیدار ماری:
توی فصل کار همیشه مادربزرگم صبحانه و ناهار مفصلی اماده میکنه که پدربزرگم بیاد اون و برای کارگرا ببره
دقیقا اون روز کل کائنات دست در دست هم گذاشته بودن که این داستان از روال عادی خارج بشه (حس قصه گویی دارم....)
القصه اون روز پدربزرگم بنا بر دلایلی نتونست بیاد بنابراین مادربزرگم زنبیل رو به دست گرفت و که راهی بشه و غذاها رو ببره که متوجه شد من خونه تنها میمونم و مطمئنن دلش نمیخواست ایندفعه کله خونه رو اب ببره
گفت که منم همراهش برم قبل از رفتن مادربزرگم یک چوب بزرگ برداشت [خب من در عالم بچگی فکر کردم حتما میخواد کارگرا رو هم با چوب بزنه تا غذا بخورن ]
همینجوری نگران بودم والا
زمین های کشاورزی اصولا خارج از روستاست و اگر میخواستیم از راه اصلی بریم خیلی طول میکشید بنابراین مادربزرگم راه فرعی رو انتخاب کرد
راه فرعی نگو سرزمین مارها بگو
یک راه فرعی مال عهد دقیانوس...... جاده خاکی.... اصلا داغوون
یک آن دیدم مادربزرگم عصای موسی رو در اورد نه ببخشید چوبش رو دراورد گفتم الان حتما این و پرت میکنه روی زمین تبدیل به اژدها میشه ما رو سوار میکنه و همراه خودش میبره که دیدم مادربزرگم با چوب تق تق روی زمین میزنه
کلا ایده های تخیلیم رو بهم ریخت
عین کورا راه میرفتیم سکوت بود و سکوت همراه با صدای تق تق عصای موسی و البتـــه فس فس مارها
– چرا این کار رو میکنی؟
* اگر با چوب روی زمین بزنی مارها فرار میکنن
مادربزرگم چه باهوش بوده احسنتـــــــ
هیچی راه تمومی نداشت اینقدر رفتیم و رفتیم تا رسیدیم حالا بگید تکبیـــــــــــر
الان حتما میگید مار رو کجا دیدی؟ میتونم بگم به تو چه؟ تو فرض کن فس فس مار رو شنیدم خودشم دیدم
★ دومین دیدار ماری:
یک روز پدربزرگم قرار بود بره نیزار که نی بگیره برای تیم جار [تیم جار محلیه که دانه های برنج رو میکارن] منم اون روز همراهش رفتم من در گوشه ای فقط نظاره گر بودم پدربزرگم راهی میدان شد
همینجوری چند تا نی رو برید دقیقا سر اخری که برید یکدفعه دیدم پدربزرگم ایستاده و روی دستش یک ماره سیاهه اون یکی دستش هم یک چاقوئه با خودم گفتم ایولا قهرمان سرش رو از تنش جدا کن اما یکدفعه دیدم داد میزنه و دستش رو تکون میده و فرار میکنه اینقدر دستش رو تکون داد ماره تلپ افتاد زمین ... نیش نزد خداروشکر ..... ولی برای من خیلی خنده دار بود پدربزرگم که همیشه توی قصه هاش قهرمان داستان بود جیغ و داد میکرد وای ننه اما اصل داستان وقتی رسیدیم خونه دور هم جمع شده بودیم دیدم پدربزرگم رو کرد به مادربزرگم گفت
- بگو امروز چه اتفاقی افتاد؟
مادربزرگم نگران گفت چیشد چیشد؟
- امروز مَر بَدیمه سیو مَر... اَنه دراز بیه دراز بیه مه دست رو دَیه کوثر بَدیه کا ..... کوثر اَنه گریه هَکِرده جیغ بَکِشیه .. وَچه دل بَتِرکِسه .... مه ته واسه ناوِم دیگه.... بَکوشتِمه...راحت بَیمی!
[ امروز مار دیدم مار سیاه.... اینقدر دراز بود دراز بود... روی دست من بود کوثر دید .... کوثر اینقدر گریه کرد... جیغ کشید... بچه دلش ترکید.... من برات نگم دیگه... کشتمش.. راحت شدیم!]
مادربزرگم: هیــــع... خدا رحم هَکِرده ....اَنه خاره ته ره نیش نَزو ... فلج بی کی خاسه ته ره جمع هاکِنه اَنه گُمه بیرون شونی صدقه هاده... اینتا ته دِوا هَسه.....!
[ هیع... خدا رحم کرد.... خوبه تو رو نیش نزد... فلج میشدی کی میخواست تو رو جمع کنه.... اینقدر میگم بیرون میری صدقه بده... این حقته!]
حالت پدربزرگم:
اما بریم سر تحلیل گفته ها من کجا گریه کردم و جیغ کشیدم؟ و دقیقا کجای داستان پدربزرگم مار رو کشت؟ بله درست حدس زدید بلوف و چاخان بوده است..... بدین ترتیب پدربزرگ من دوباره قهرمان داستان شد و تا یک سال توی هر مجلسی این داستان رو تعریف میکرد و مجلس رو به نحوی به دست میگرفت کلید اسرار به پایان رسید بریم سر روایت سوم!
★ سومین دیدار ماری با هنرمندی اکبر بی کله:
یک روز من توی خونه بودم و به گفته مادربزرگم رفته بودم براش اب غوره بیارم از انباری
دیدم یک چیزی لای بطری ها توی جعبه بود جیغ کشیدم مادربزرگم هن هن کنان اومد دم انباری
* چیه بامشی کته؟ مه دل بَتِرکِسه از حلق جا بَپِرِسه بیرون..... ته ره سر تخته بشورن....! [چیه بچه گربه؟ دلم ترکید از حلقم پرید بیرون... سر تخته بشورنت... ]
دقت کردید من کلا باغ وحش بودم؟
- یه چیزی توی جعبه تکون خورد
* توهم بَزویی به سلامتی؟ بیا بیرون ته ناخانه مه واسه کاری انجام هادی.... دیوانه که ته ره گانِنه :/
[ توهم زدی به سلامتی؟ بیا بیرون تو نمیخواد واسه من کاری انجام بدی... دیوانه که به تو میگن....]
- راست میگم
* اَره جانه ته ننا [ اره جان ننت]
چند روز بعد که مادربزرگم رفت تو انباری اونم جیغ کشید اومد بیرون
حالا پدربزرگم بدو بدو اومد گفت چیه چیه؟ رسوا بَیمی اینتا لونه مرغه دِله [چیه؟ رسوا شدیم توی این لونه مرغ]
حالا من توی اون وضعیت فقط فکر میکردم کجای خونه شبیه لونه مرغه؟ اگر اون لونه مرغه ما هم مرغیم؟
و از طرف دیگه دلم خنک شد تا اینا باشن حرف من و باور کنن
القصه مادربزرگم همینجوری ترسیده گفت مار داخل انباری و قطعا مادربزرگم فکر میکرد الان پدربزرگم استیناشو بالا میده عین رستم دستان وارد نبرد میشه دخل مار رو میاره و اما من که میدونستم اون چاخان بیده پدربزرگم تصمیم گرفت بره دنبال اکبر بی کله حالا اکبر بی کله کی هست؟ مارگیر محله تمامی افراد محل بهش میگفتن اکبر بی کله با مارا رفیق بودا اصلا فابریک همیشه هم اگر توی محل میدیش دور دستش مار بود
خلاصه پدربزرگم سریع موتور رو اتیش کرد رفت دنبالش... اکبر بی کله زود تند سریع اومد وارد زمین بازی شد ..... توپ الان در دست مار سیاهست.... پاس میده به بطری های اب غوره.... اکبر همچنان تلاش میکنه .... حالا بیا حالا برو....بله بله اخر موفق میشه توپ در دست اوست و در اخـــــــر شووووت توی دروازه گـــــــــــــــــــــل تبریک به ملت غیور لونه مرغ.... چه گلی زد این اکبر خل افرین قهرمان .... اکبر مار رو دور دست میپیچه و یه دور میزنه توی انباری تا افتخارش رو به نمایش بزاره لعنت بر کسی که فازش تغییر کنه
هیچی اون و گرفت اومد بیرون مار رو انداخت تو کیسه و دم در قبل از اینکه بره با دستش موهای منو بهم ریخت دقیقا با همون دستش :/ و یک ان دیدم مادر بزرگم چهرش بخاطر چندش شدن جمع شد .... هیچی اکبر رفت من ماندم و مادربزرگ و حمام و کیسه زحمت کش!
خدا رحمت کنه اکبر بی کله رو چند سال بعد در اثر نیش مار و رسیدگی نادرست فوت کرد این است رفیق ناباب و رفاقت با خاله ماره ...
رحمه الله تعالی من یقرا الفاتحه مع الصلوات
خدایش بیامرزد :')
کلید اسرار به پایان رسید :)