مطالب طنز «خـاطرات یک عدد دلقـک»

  • شروع کننده موضوع کوکیッ
  • بازدیدها 2,200
  • پاسخ ها 16
  • تاریخ شروع

کوکیッ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/04/04
ارسالی ها
20,571
امتیاز واکنش
157,354
امتیاز
1,454
محل سکونت
میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
قسمت دهم: حضور مارها با بازی هنرمندانه اکبر بی کله

منبع مارها از شماله.... و کودکی من پر از خاطرات ماری :aiwan_lightsds_blum: شاید همینا باعث شد من به مار علاقه‌مند شم :aiwan_lightsds_blum:
هوم یک دو سه شروع روایت:

★اولین دیدار ماری:

توی فصل کار همیشه مادربزرگم صبحانه و ناهار مفصلی اماده میکنه که پدربزرگم بیاد اون و برای کارگرا ببره
دقیقا اون روز کل کائنات دست در دست هم گذاشته بودن که این داستان از روال عادی خارج بشه :aiwan_lightsds_blum: (حس قصه گویی دارم....:aiwan_lightsds_blum:)
القصه اون روز پدربزرگم بنا بر دلایلی نتونست بیاد بنابراین مادربزرگم زنبیل رو به دست گرفت و که راهی بشه و غذاها رو ببره که متوجه شد من خونه تنها میمونم و مطمئنن دلش نمیخواست ایندفعه کله خونه رو اب ببره
گفت که منم همراهش برم قبل از رفتن مادربزرگم یک چوب بزرگ برداشت [خب من در عالم بچگی فکر کردم حتما میخواد کارگرا رو هم با چوب بزنه تا غذا بخورن :aiwan_lightsds_blum:]
همینجوری نگران بودم والا :aiwan_lightsds_blum:
زمین های کشاورزی اصولا خارج از روستاست و اگر میخواستیم از راه اصلی بریم خیلی طول میکشید بنابراین مادربزرگم راه فرعی رو انتخاب کرد
راه فرعی نگو سرزمین مارها بگو
یک راه فرعی مال عهد دقیانوس...... جاده خاکی.... اصلا داغوون :aiwan_lightsds_blum:
یک آن دیدم مادربزرگم عصای موسی رو در اورد نه ببخشید چوبش رو دراورد گفتم الان حتما این و پرت میکنه روی زمین تبدیل به اژدها میشه ما رو سوار میکنه و همراه خودش میبره که دیدم مادربزرگم با چوب تق تق روی زمین میزنه
کلا ایده های تخیلیم رو بهم ریخت
عین کورا راه میرفتیم سکوت بود و سکوت همراه با صدای تق تق عصای موسی و البتـــه فس فس مارها :aiwan_lightsds_blum:
– چرا این کار رو میکنی؟
* اگر با چوب روی زمین بزنی مارها فرار میکنن
مادربزرگم چه باهوش بوده احسنتـــــــ
هیچی راه تمومی نداشت اینقدر رفتیم و رفتیم تا رسیدیم حالا بگید تکبیـــــــــــر
الان حتما میگید مار رو کجا دیدی؟ میتونم بگم به تو چه؟ تو فرض کن فس فس مار رو شنیدم خودشم دیدم :D

★ دومین دیدار ماری:

یک روز پدربزرگم قرار بود بره نیزار که نی بگیره برای تیم جار [تیم جار محلیه که دانه های برنج رو میکارن] منم اون روز همراهش رفتم من در گوشه ای فقط نظاره گر بودم پدربزرگم راهی میدان شد :aiwan_lightsds_blum:
همینجوری چند تا نی رو برید دقیقا سر اخری که برید یکدفعه دیدم پدربزرگم ایستاده و روی دستش یک ماره سیاهه اون یکی دستش هم یک چاقوئه با خودم گفتم ایولا قهرمان سرش رو از تنش جدا کن اما یکدفعه دیدم داد میزنه و دستش رو تکون میده و فرار میکنه اینقدر دستش رو تکون داد ماره تلپ افتاد زمین ... نیش نزد خداروشکر ..... ولی برای من خیلی خنده دار بود پدربزرگم که همیشه توی قصه هاش قهرمان داستان بود جیغ و داد میکرد وای ننه :aiwan_ligsdht_blum: اما اصل داستان وقتی رسیدیم خونه دور هم جمع شده بودیم دیدم پدربزرگم رو کرد به مادربزرگم گفت
- بگو امروز چه اتفاقی افتاد؟
مادربزرگم نگران گفت چیشد چیشد؟ :aiwan_ligsdht_blum:
- امروز مَر بَدیمه سیو مَر... اَنه دراز بیه دراز بیه مه دست رو دَیه کوثر بَدیه کا ..... کوثر اَنه گریه هَکِرده جیغ بَکِشیه .. وَچه دل بَتِرکِسه .... مه ته واسه ناوِم دیگه.... بَکوشتِمه...راحت بَیمی!
[ امروز مار دیدم مار سیاه.... اینقدر دراز بود دراز بود... روی دست من بود کوثر دید .... کوثر اینقدر گریه کرد... جیغ کشید... بچه دلش ترکید.... من برات نگم دیگه... کشتمش.. راحت شدیم!]
مادربزرگم: هیــــع... خدا رحم هَکِرده ....اَنه خاره ته ره نیش نَزو ... فلج بی کی خاسه ته ره جمع هاکِنه اَنه گُمه بیرون شونی صدقه هاده... اینتا ته دِوا هَسه.....!
[ هیع... خدا رحم کرد.... خوبه تو رو نیش نزد... فلج میشدی کی میخواست تو رو جمع کنه.... اینقدر میگم بیرون میری صدقه بده... این حقته!]
حالت پدربزرگم: :aiwan_light_sddsdblum:
اما بریم سر تحلیل گفته ها من کجا گریه کردم و جیغ کشیدم؟ و دقیقا کجای داستان پدربزرگم مار رو کشت؟ بله درست حدس زدید بلوف و چاخان بوده است..... بدین ترتیب پدربزرگ من دوباره قهرمان داستان شد و تا یک سال توی هر مجلسی این داستان رو تعریف میکرد و مجلس رو به نحوی به دست میگرفت کلید اسرار به پایان رسید بریم سر روایت سوم!

★ سومین دیدار ماری با هنرمندی اکبر بی کله:

یک روز من توی خونه بودم و به گفته مادربزرگم رفته بودم براش اب غوره بیارم از انباری
دیدم یک چیزی لای بطری ها توی جعبه بود جیغ کشیدم مادربزرگم هن هن کنان اومد دم انباری
* چیه بامشی کته؟ مه دل بَتِرکِسه از حلق جا بَپِرِسه بیرون..... ته ره سر تخته بشورن....! [چیه بچه گربه؟ دلم ترکید از حلقم پرید بیرون... سر تخته بشورنت... :aiwan_lightsds_blum:]
دقت کردید من کلا باغ وحش بودم؟ :aiwan_lightsds_blum:
- یه چیزی توی جعبه تکون خورد
* توهم بَزویی به سلامتی؟ بیا بیرون ته ناخانه مه واسه کاری انجام هادی.... دیوانه که ته ره گانِنه :/
[ توهم زدی به سلامتی؟ بیا بیرون تو نمیخواد واسه من کاری انجام بدی... دیوانه که به تو میگن....]:aiwan_light_sddsdblum:
- راست میگم
* اَره جانه ته ننا [ اره جان ننت]
چند روز بعد که مادربزرگم رفت تو انباری اونم جیغ کشید اومد بیرون
حالا پدربزرگم بدو بدو اومد گفت چیه چیه؟ رسوا بَیمی اینتا لونه مرغه دِله [چیه؟ رسوا شدیم توی این لونه مرغ]
حالا من توی اون وضعیت فقط فکر میکردم کجای خونه شبیه لونه مرغه؟ اگر اون لونه مرغه ما هم مرغیم؟
و از طرف دیگه دلم خنک شد تا اینا باشن حرف من و باور کنن
القصه مادربزرگم همینجوری ترسیده گفت مار داخل انباری و قطعا مادربزرگم فکر میکرد الان پدربزرگم استیناشو بالا میده عین رستم دستان وارد نبرد میشه دخل مار رو میاره و اما من که میدونستم اون چاخان بیده :aiwan_lightsds_blum: پدربزرگم تصمیم گرفت بره دنبال اکبر بی کله حالا اکبر بی کله کی هست؟ مارگیر محله تمامی افراد محل بهش میگفتن اکبر بی کله با مارا رفیق بودا اصلا فابریک همیشه هم اگر توی محل میدیش دور دستش مار بود :aiwan_lightsds_blum:
خلاصه پدربزرگم سریع موتور رو اتیش کرد رفت دنبالش... اکبر بی کله زود تند سریع اومد وارد زمین بازی شد ..... توپ الان در دست مار سیاه‌ست.... پاس میده به بطری های اب غوره.... اکبر همچنان تلاش میکنه .... حالا بیا حالا برو....بله بله اخر موفق میشه توپ در دست اوست و در اخـــــــر شووووت توی دروازه گـــــــــــــــــــــل تبریک به ملت غیور لونه مرغ.... چه گلی زد این اکبر خل افرین قهرمان .... اکبر مار رو دور دست میپیچه و یه دور میزنه توی انباری تا افتخارش رو به نمایش بزاره لعنت بر کسی که فازش تغییر کنه
هیچی اون و گرفت اومد بیرون مار رو انداخت تو کیسه و دم در قبل از اینکه بره با دستش موهای منو بهم ریخت دقیقا با همون دستش :/ و یک ان دیدم مادر بزرگم چهرش بخاطر چندش شدن جمع شد .... هیچی اکبر رفت من ماندم و مادربزرگ و حمام و کیسه زحمت کش!

خدا رحمت کنه اکبر بی کله رو چند سال بعد در اثر نیش مار و رسیدگی نادرست فوت کرد این است رفیق ناباب و رفاقت با خاله ماره ...:aiwan_lightsds_blum:
‏رحمه الله تعالی من یقرا الفاتحه مع الصلوات
خدایش بیامرزد :')
کلید اسرار به پایان رسید :)
 
  • پیشنهادات
  • کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,354
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    قسمت یازدهم: هیع دایی سیگار میکشی؟

    در نظر خودم این یکی از بهترین خاطراتمه ولی در نظر شما رو نمیدونم :aiwan_lightsds_blum:

    یک دو سه شروع:

    از زمانی که یادم میاد کمد اتاق داییم منبع غذایی بود :aiwan_lightsds_blum: اگر از غذا محروم میشدیم و گشنمون بود کمد دایی یاورمون بود... بصورت پنهانی البته!
    مثلا از کوفت تا کوفته توی کمدش پیدا میشد .... شاید باور نکنید ولی بطری اب... نون بربری.... پفک... تخمه... حتی هندوانه رو میزاشت توی کمدش بعد لباسا رو جلو میزاشت که معلوم نشن :/
    بعضی وقتا مادربزرگم میرفت تو اتاقش میگفت محسن اتاقت بوی کپک میده :aiwan_lightsds_blum: داییم میگفت نه ننه بوی رطوبت شماله :/
    بعد که مادربزرگم از اتاق میرفت بیرون داییم میدید ای دل غافل مثلا هندونه کپک زده :/
    بعد یواشکی میرفت پرت میکرد برای مرغا و خروسا بعد مادربزرگم میرفت تو باغ داد میزد ای پدرتون بسوزه برکت خدا رو حروم میکنید :/ دیگه نمیگفت این هندونه از کجا اومده!
    بعد بهم رشوه میداد حرف نزنم :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:
    یا گاهی من و دست مینداخت :/
    بچه بودم دیگه میگفتم دایی پفک بده
    اونم صاف میگفت اگر اون پوست تخمه ها رو جمع کنی من میگم خاله فرشته برات پفک بیاره
    انصافا حقش نبود یکی بزنم تو دهنش؟
    پوست تخمه ها رو مثل کوزت جمع میکردم بعد اون مثلا میرفت جلوی کمد کف دستاش روی هم میذاشت بعد تعظیم میکرد میگفت ای فرشته مهربان برای این عنتر یک پفک بیاور :/
    بعد به من میگفت کوثر خاله گفته باید چشمات رو ببندی
    چشمام رو میبستم بعد داد میزد کوثر چشمات رو باز کن من و نگاه کن هدایا رسید :/
    بعد میدیدم شکم داییم دوبرابر شده
    بعد میگفت ببین کوثر خاله خیلی به من لطف داشت پفک و فقط به من داد الان تو شکم منه به تو هیچی نمیرسه :D
    الحق داییم اون لحظات یک تف تو روحت نیاز داشت :aiwan_lightsds_blum:
    بعد البته منم بیکار نمیموندم که به گریه متوصل میشدم بعد مادربزرگم می اومد کتکش میزد پفکه رو میداد به من :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:
    البته مادربزرگم فکر میکرد پفک ماله منه داییم از من گرفته
    انصافا حق من بود :aiwan_lightsds_blum:
    اما بریم سر اصل ماجرا :
    یک روز مادربزرگم رفت توی باغ بعد به داییم گفت مواظب من باشه من دنبالش نرم که دمپاییم گِلی بشه و کل حیاط و گِلی کنم :aiwan_lightsds_blum:
    داییم دقیقا داشت تلویزیون میدید گفت باشه
    دست و پای من با طناب بست بعد نشست با خیال راحت تخمه شکست انقدر داییم تنبل بود یک قسمت بولیزش رو گود میکرد پوست تخمه رو میریخت تو لباسش
    این ته خطه یعنی داغوووون :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:
    -دایی دستشویی دارم.
    * تو کهنه‌ات بزن
    _دایی مادرجون میگه من خانوم شدم کهنه ندارم
    * پس تو شلوارت بزن
    _ دایی میزنما اگر من و دعوا کرد میگم تو گفتی
    *عه عه نه الکی گفتم عنتر دایی دست نگه دار
    بعد اومد من و همینجوری بلند کرد زرتی پوست تخمه ها ریخت.
    داییم: ای تو روح پر فتوت پدرت لعنت
    بعد من و برد حیاط گذاشت دم دستشویی و اشاره زد برم
    * دایی تو خودت با دست و پای بسته میری دستشویی؟ دایی نزدیکه هااا دایی
    -الحق کره بزی خب بیا برو...
    داییم سریع رفت بعد از عملیات من رفتم توی اتاق داییم،
    سر کمدش هاهاهاهاهاها.....
    کمدش و باز کردم رفتم توش بگید اون زیر زیرا چی دیدم هاهاهاها؟ یه بسته سیگار ای تف :aiwan_lightsds_blum: پفک و سیگار گرفتم و بدو بدو رفتم سمت باغ .... ته حیاط یه درخت انجیر بزرگ بود رفتم بالاش جاتون خالی پفک نمکی رو خوردم و بستش رو هم پرت کردم خونه همسایه :aiwan_lightsds_blum: حالا نوبتی هم که باشه نوبته سیگاره
    مادربزرگم و از پشت حصار دیدم صداش زدم
    *ای مرگ و مادرجون.... میخواد بره دستشویی مادرجون.. میخواد بره اشپزخونه مادرجون... میخواد بخوابه مادرجون... مادرجون بیچاره بمیره کوثر تو کی و صدا میزنی چیشده؟
    - مادرجون دایی سیگار میکشه
    * چی؟ محسن؟ غلط کرد...
    _ ببین راست میگم
    مادربزرگم بسته سیگار رو که دید دیگه قاطی کرد جدی جدی
    با همون چکمه ها چادر دور کمرش و سفت کرد تبر روی درخت انار رو گرفت اومد بیرون داد زد
    * محسن آآ محسن.... بیشعور ... بی خاصیت بیا بیرون
    داییم هراسون اومد بیرون
    مادربزرگم سریع یه دمپایی از روی زمین برداشت پرت کرد سمتش
    * بیشعور... احمق...سیگار کَشِنی؟ اَره؟ بی تربیت ریکا... ته پیِر سی سال واسه مردم وَچه زحمت بَکِشیه نَدونه شه ریکا بی تربیت تِمامه آخ خدا مه ره بَکُشِ راحت هَکنه اسد بیه من دومه و تو-----> [سیگار میکشی؟ آره؟ بی تربیت پسر... پدرت برای بچه های مردم سی سال زحمت کشید نمیدونم پسر خودش بی تربیت تمامه اخ خدا من و بکش راحت کن اسد بیاد من میدونم و تو!]
    _ ننه به اسد نگو (اسد اسم پدربزرگمه :aiwan_lightsds_blum: البته اسمش اسدالله است و اصلا خوشش نمیاد اسد صداش کنن خخخ)
    همون لحظه پدربزرگم اومد
    پدربزرگم سال ۷۲ یک نیسان خریده بود اصلا محشر ... بعد عادت داشت خیلی باکلاس وقتی میرسید نزدیک خونه یک بوق میزد یعنی باید هر کاری که میکنی و ول کنی بدویی در و باز کنی.....خالم داد زد بابا اومد
    داییم عین مرغ بالا پایین میپرید دویید سریع رفت بالای درخت انجیر
    پدربزرگم سریع اومد داخل خونه کتش رو از داخل ماشین برداشت و تق در نیسان و بست...
    یه نگاه به من کرد یه نگاه به مادربزرگم
    مادربزرگم سریع شروع کرد
    *اسد دو بَیر بیا شه دسته گل و بَوین ته پسر ته شاه پسر خانه مثل محمود تریاکی باوه ---> [ اسد بدو بیا دسته گل خودت رو ببین پسرت .. شاه پسرت میخواد مثل محمود تریاکی بشه...] اصلا مبالغه رو حال میکنی....؟
    دیگه اشک مادربزرگم در اومد لازم به ذکره مادربزرگم ارتیست بزرگیه
    * بیا بَوین ۳۰ سال زحمت کِجه بورده ... محسن سیگاری بَیه... اخ فدای چهره مظلوم شه کیجاون... دیگه وشون واسه خواستگار نِنه اخ نَنه مه غم و غصه تِمومی نِدارنه..--->[ بیا ببین ۳۰ سال زحمت کجا رفت محسن سیگاری شده اخ فدای چهره مظلوم دخترام دیگه براشون خواستگار نمیاد اخ ننه غم و غصه من تمومی نداره...]
    پدربزرگم عین دینامیت ترکید سریع کت و پرت کرد استینا رو داد بالا کمربند و در اورد توی اون هیری ویری من همش نگران این بودم مبادا شلوار پدربزرگم بیوفته :aiwan_lightsds_blum: ولی نگران نباشید خانوما و اقایون شکم بزرگش مانع شد.... :aiwan_lightsds_blum:
    پدربزرگم اخبار مازندران و شروع کرد:
    _ بامشی کِته بی تربیت ..... بیا پایین ---> [بچه گربه بی تربیت ]
    داییم دیگه گرخید
    * بابا برای من نیست
    _ حتما مه واسه هَسه.... بیشعور بیا پایین ----> [حتما برای منه]
    * دیروز سر زمین کارگره سیگاری بود سیگار میخواست رفتم براش خریدم
    _ بیشعور سگ .... من دیروز یه لحظه رفتم گفت بالا سرشون باش از زیر کار در نرن توی بی تربیت لازم نکرده حس انسان دوستی در بیاری توی کلت کاهه؟ بیا پایین....
    * بابا نزنیا... غلط کردم
    _ باشه بیا پایین ثابت کن دهن و باز کن ها کن
    داییم ها کرد
    یکدفعه پدربزرگم یکی محکم زد زیر گوشش
    _بیشعور پیاز خوردی؟ مسواک بزن پسرجان
    داییم گفت چشم چه مظلوم هاهاهاهاها :aiwan_lightsds_blum:
    _حالا که سیگار نکشیدی بیشعور مفت خور امشب تو حیاط میخوابی تکرار میکنم تو حیاط نه روی سکو شهریه این ترم دانشگاتم نمیدم بی تربیت
    دلم سوخت اخ کوثر بی ادب :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:
    داییم اون شب تو حیاط خوابیدا بعد صبحش مادربزرگم هی قربون صدقش میرفت ایش :| خوبه میخواست با تبر بزنه توی کلش
    اما نگفتم تکلیف من چی شد هیچی بابا داییم فهمید من گفتم بهم گفت کوثر عنتر :| یکی هم پس گردنی زد :|
    بعد قهر هم کرد
    قهرش خیلی سنگین بود اخ ننه
    البته من انتقام اون اذیت کردنا رو گرفتم هاهاهاهاها کوکی خبیث میشود :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:
     
    آخرین ویرایش:

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,354
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    قسمت دوازدهم: سرکار گذاشتن های داییم

    کلا بچه که بودم داییم خیلی من و ایسگا میکرد :/
    برای هر چیز داییم فلسفه جدید میساخت
    باور کنید هر سوالی که توی دوران کودکی از داییم پرسیدم جوابش از دَم غلط بوده :|

    ماننـــــد:

    ۱) وجه نقد:

    داستان وجه نقد بر میگرده به کودکی که در حال دیدنه اخباره :/ کلا توی خونه پدربزرگم برنامه مفید فقط اخباره بقیه چرت و پرته :|
    القصه روزی من داشتم اخبار میدیدم که گوینده خبر گفت وجه نقد همون جا گفتم خدایا وجه نقد چیه؟
    دیدم دم دست ترین فرد داییم که داشت چایی میخورد
    _ دایی وجه نقد چیه؟
    * چی چی؟
    _ میگم وجه نقد چیه؟
    * وجه نقد؟ معلومه دیگه....این چیه توی دست من؟
    _قند
    * احسنت دختر ملانصرالدین
    _ وجه نقد همون قنده؟
    * اره
    _ ملانصرالدین کیه؟
    * یک عارف بزرگ
    _ عارف بزرگ کیه؟
    * من! برو برو پیشته.... عین نکیر منکر اصول دین میپرسه...
    (ای تف کاشکی اون موقعه بهش میگفتم یکی تو عارفی یکی من! :D)

    ۲) بستنی ترقه‌ای:

    این از اون یکی داغون تره یعنی هر موقعه بهش فکر میکنما دلم به حال بچگی خودم میسوزه.
    بچه که بودم داییم برام بستنی میخرید جوری یک جنگ روانی برای من ایجاد میکرد که من واقعا کوفتم میشد
    برام بستنی میخرید بعدا میومد کنار من می‌نشست شروع میکرد:
    ♦ خوشمزست؟
    _هووم
    ♦هوم و بلا :/ میدونی چرا از بستنی بخار بلند میشه؟
    _ چرا؟
    ♦چون توش ترقه‌است بعد از این که خوردی تو شکمت منفجر میشه درجا نفس الهی رو لبیک میگی
    _ هوم؟
    ♦هووم و درد :/ منظورم اینه که منفجر بشه میمیری :/
    این و که میگفت قشنگ اشک من و روون میکرداااا
    به معنای واقعی ونگ ونگ میکردم در اون لحظه
    (البته داییم میگه ونگ ونگ که خوبه عر عر میکردی :/)
    بستنی و که ول میکردم که هیچ میرفتم شکایت پیش مادربزرگم (خانوم بازیگر وارد میشود هاهاهاهاها)
    با همون گریه و هق هق میرفتم تو اشپزخونه کوچیکی که توی حیاط بود اکثرا مادربزرگم سرخ کردنیا رو اونجا انجام میداد
    ♥مادرجون مادرجون
    ♣چیه باز گریه میکنی؟ دایی تو رو زد؟ گوشت و کشید؟
    ♥ نه به من گفت توی بستنی ترقه است تو شکم من میترکه من میمیرم
    ♣شوخی کرد
    ♥نه نه مادرجون جدی گفت (اینجا دیگه قطعا من پا میکوبیدم البته داییم میخواد برام تعریف کنه میگه تو چون اسب شیهه میکشیدی و پا میکوبیدی ... واقعا توصیفات......!)
    ♣لا الله الا الله بیا بریم بالا من دعواش میکنم
    اخ جوووون دعوا :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:
    مادربزرگم از همون پله ها شروع میکرد ارام ارام قدم به قدم چادرش رو دور کمرش محکم میکرد و چوب و در جایگاه مناسب قرار میداد و پیش به سوی دعوا
    ♣ محسن آآآ خُردِ وَچه ....اخ خر اخ الاغ چَنه ته ره گِمه با وه سر و کله نَزِن بی تربیت خُردِ وَچه هستی مَگـه؟ اخ تف ته سنه دِله که گاو هستی نفهم.. بور شه اتاق دِله وِنه جا کلکل نَکِن بامِشی کِته ←[ محسن آآآ بچه کوچیک :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum: اخ خر اخ الاغ چقدر بهت میگم با این سر و کله نزن بی تربیت.. بچه کوچیک هستی مگه؟ اخ تف تو سنت که گاو هستی... نفهم برو تو اتاقت اینقدر با این کلکل نکن بچه گربه.!]
    ♠ ننه من با این کاری ندارم.
    ♣ننه و درد ننه و بلا... ننه همین چوبه فرو هاکِنه ته چِشه دِله... ته جا سر و کله بَزنِم این تا جا سر و کله بَزنِم اون سه تا جا سر و کله بَزنِم ته پیِر جا سر و کله بَزنِم ... کله کو؟ رسوا هَکردی عه ما ره .. اسد بیه مِن دومه و تو...!
    ←[ ننه و درد ننه و بلا .. ننه همین چوب و فرو کنه تو چشمت. با تو سرو کله بزنم با این سروکله بزنم با اون سه تا سرو کله بزنم با پدرت سروکله بزنم کله کو؟ ما رو رسوا کردی اسد بیاد من میدونم و تو!]
    در همان لحظه مادربزرگم یک پس گردنی زد .. عجب صدایی داشت.
    ♠ننه به اسد نگو.
    ♣ شه پیِر جا تَرسِنی آآ... آخ جان بَخِر ته دِواعه... خجالت نَکِشِنی سن خر موسی ره دارنی هَنه کِتِک خِرنی؟
    ←[ از مدرت میترسی آآآ... آخ جان بخور حقته... خجالت نمیکشی سن خر موسی رو داری هنوز کتک میخوری؟]
    یعنی اون روز لـ*ـذت بخش ترین اخبار مازندران را شنیدم :aiwan_lightsds_blum:
    داییم باهام قهر کرد اساسی اخرم گفت بی لیاقت دیگه برات بستنی نمیخرم.... اصلا من مایه کتک خوردن داییم بودم هاهاهاهاها


    ۳) اردک اسراییلی:

    یک اردکی بود توی باغ زمانی که راه میرفت گردنش ساز نزده میرقصید اصلا خیلی باحاله
    حالا فلسفه این اردک چیست؟
    ♥این چرا گردنش رو تکون میده؟
    ♦این اردک اسراییلی یا همون سیکا اسراییلیه.. عنترم این فلسفه زیادی داره
    ♥ فلسفه چیه؟
    ♦ یکبار دیگه سوال بپرسی میندازمت تو لونه مرغا نوکت بزنن (البته من باید میگفتم دایی جان شما که جواب را نمیدانی تهدید هم مکن :aiwan_lightsds_blum:)
    اها داشتم میگفتم فلسفه خاصی داره این اردک بر طبق روایات اومده که روزی یک کودک مازندرانی برای حمایت از کودکان مظلوم فلسطینی اردک اسراییلی خودش رو گردن زد از اون موقعه به بعد از نسل همون اردک گردنشون رو تکون میدن :/
    واقعا پوکـــــر برای این فلسفه کمه :/
    یعنی داییم چنان با افتخار تعریف میکرد انگار شاهد ماجرا بوده :/
    یعنی این داییم من در چرت و پرت گویی استادی بیده
    اخه لعنتی این چه داستانیه....
    برای سن من مناسب نبود ایییییش :|
    ولی داستان این اردکه همچنان پا برجاست!
    فعلا بدرود تا خاطره ای دگر
     
    آخرین ویرایش:

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,354
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    قسمت سیزدهم: داستان من و مرغ‌ها و انارهای تفیده

    یکی از تفریحات مفرح دوران کودکی من رفتن به باغ اونم یواشکی بوده :aiwan_lightsds_blum:
    مثلا یادمه بعد از ظهرا که مادربزرگم و پدربزرگم میخوابیدن من و خاله هام یواشکی با یک چاقو و بشقاب و نمکدون راهی باغ میشدیم بعد میرفتم ته باغ (وای وای وای چرا ته باغ؟:aiwan_light_sdblum:)
    پرتقال هایی که هنوز کامل نرسیده بودن و سبز بودن و پوست میکندیم و نمک میزدیم میخوردیم اووووف اینقدر ترشه ترشه وای ننه :aiwan_lightsds_blum: نارنگی هم همینطور :aiwan_lightsds_blum::aiwan_light_biggrin:
    (الان جواب شکمم را چه بدهم؟ :| دقیقا توی همین ماه از سال ما از این داستانا داشتیم :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:):aiwan_light_dance:
    ببینید دوستان خاله هام من و اغفال کردن وگرنه از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون من بچه مظلومی بودم و این بر همگان آشکار بید :aiwan_lightsds_blum::aiwan_light_spruce_up:
    امــــا ......
    یک روز که همه در خواب ناز بودن من یواشکی تنها تنها رفتم تو باغ ته باغ چندتا درخت انار بود اناراش کوچولو ولی ترشه ترشه :aiwan_light_blum3:
    یکی چیدم بر زمین کوبیدم وای وای وای واویلا :campeon4542:
    (مثل انسان های نخستین :aiwan_lightsds_blum:)
    تو بشقابم ریختم نمک بریختم وااااااااای Hapydancsmil
    ننه :aiwan_light_dance3:
    بعد میخوردم تف میکردم بیرون
    حالا کوثر بخور تف کن بیرون
    :aiwan_light_spiteful:
    بعد همینجوری که میخوردم یادم رفت در باغ و ببندم
    خب خبرم نداشتم مرغ های بی ادبیات انار تفیده دوست دارن
    همه پرندگان به دنبال من راه افتاده و از باغ رهانیده شدند :|
    اصلا نفهمیدم که اون بی ادبیاتا هم در سکوت من و تعقیب میکردن
    بعد برای اینکه مادربزرگم نفهمه رفتم باغ
    اروم رفتم کنار خالم خوابیدم :/
    غروب که مادربزرگم بیدار شد میخواست بره توی باغ که انارای ترش رو بچینه برای رب انار هم به پرندگان مفت خورش غذا بده دید همه پرندگان در حیاط و سکو اسکان گزیدند یک روی نرده خوابیده بود یکی حیاط و به گند کشیده بود اصلا چند عدد تخم مرغ هم دیده شد
    یعنی به حدی اوضاع افتضاح بود که مادربزرگم سریع اومد تو اتاق اگر جا داشت جیغ هم میزد سریع به خالم گفت مریم، کوثر کجاست؟
    (وای ننه جون یعنی من و که عین فرشته خوابیده بودم را ندیدی :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:):aiwan_light_tender:
    از من که ناامید شد گفت کار کاره محسنه
    دایی بیشاره من :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:
    ♠محسن راس بَباش.... تختِ سَر تی خی کله ره بَشورن.
    ←[ محسن بلند شو... روی تخته کله گزارت رو بشورن.]
    ♦ ننه باز دیوار کوتاه تر من پیدا نکردی کله سحر اومدی من و بیدار میکنی.
    ♠ ننه و درد باز بوردی باغ ... دَره باز بیشتی؟ واس چی بوردی باغ؟ سیگاری بَیه نا؟ مِن بَدبَخت بَیمه نا؟ اگه به اسد ناتِمه. تِه آبرو ره مِن وَرمه. صبر هَکِن.
    ←[ ننه و درد باز رفتی باغ در و باز گذاشتی؟ برای چی رفتی باغ؟ سیگاری شدی نه؟ من و بدبخت کردی نه؟ اگه به اسد نگفتم. ( یه اشی واست نپختم :aiwan_lightsds_blum:) من ابروت رو میبرم. صبر کن.]
    ♦ باغ کجاست؟ سیگار چیه؟ اون قضیه رو چرا عین کش شلوارم کش میدی. اه اون دفعه گفتم نه دیگه.
    ♠ نه و بلا .. اگه راس گِنی ها هَکِن..... زود تِند سریع... من حوصله کله زدن نِدارمه.... اَنه ته ره با همین تا چو زَمه ته یاد بوره سیگار چی هَسه.
    ←[ نه و بلا.... اگر راست میگی ها کن.. زود تند سریع... من حوصله کله زدن ندارم. اینقدر با همین چوب میزنمت یادت بره سیگار چی هست.]
    ♦ بیــــا هااااااا
    ♠ مرض و هاااا... سیر بَخِردی؟ یکی زد تو سرش.... مسواک نَزِنی هااا.... قرآن خدا غلط بونه....
    ← [ مرض و هاااا سیر خوردی؟ مسواک نزنی هاااا قرآن خدا غلط میشه.]
    ♦ ای بابا ننه سیر کجا بود مگه من سیر و پیاز میخورم دنبال بهونه میگردیاا.... غلط و صحیح و نمیدونم فعلا میخوام بخوابم.
    ♠ یعنی گم بَباش دیگه... راس بَباش... مرغا بَبِر باغ دِله. راس بَباش دیگه خی.
    ←[ یعنی گمشو دیگه... بلند شو... مرغا رو ببر داخل باغ.
    بلند شو دیگه گراز.]
    ♦ ببرم داخل باز بخوام بخوابم باز داد بزنی بگی محسن کله‌ام و میکوبم تو دیوار
    ♠ به دَرِک.... راس بَباش← [ به درک... بلند شو.]
    بعد داییم رفت تو حیاط دید اووووووو واویلا... چه خبره.
    اول خیلی ریلکس گفت کیشته پیشته دید نه پرو تر از این حرفان... رفت تو دار و دسته مرغا یهوووو انگار روی تپه ای مورچه دست گذاشته باشی همه پراکنده شدن.... حالا داییی بدو مرغا بدووو هووو هووو
    دایی بدو مرغا بدو
    من و خاله هام دیگه از پنجره نظاره گر بودیم و میخندیدیم...
    دایی همه مرغا و خروسا رو راهی خونه بخت کرد بسلامتی و تکبیرررررر
    ♦ ننه این تخم مرغا رو چیکار کنم؟
    ♠ بَزِن شه سَره دِله... تَختِ سَر تی خی کله ره بشورن. که علی سلمونی کله ره بَریه بورده.
    ←[ بزن تو سر خودت...روی تخته کله گرازت رو بشورن که علی سلمونی کله رو رید رفت.:aiwan_ligsdht_blum::aiwan_light_rofl::aiwan_ligsdht_blum:]
    ♦ عه به موهام چیکار داری؟
    ♠ مرض... مِه چِشه پَلی جا گم بَباش.. بور شِه اتاق دِله...خی قاده بَیه هَنه من وِنه جا سر و کله زَمه... اسد ریکا همین وونه دیگه...
    ←[ مرض... از جلوی چشمم گم شو... برو تو اتاقت... اندازه گراز شده هنوز باهاش سرو کله میزنم... پسر اسد همین میشه دیگه.]
    ♦ باشه ننه. ول کن :/
    شب دقیقا سر سفره شام بودیم مادربزرگم گفت زمانی که رفت باغ فهمیده کسی انار خورده
    اخه یکی نیست بگه مگه ننه جان انارای روی درخت و میشماری؟
    همه نگاها به سمت من چرخید
    خــــــاک بر سر و تـــف بر زمین:aiwan_light_sad:
    واقعا این چه پنهون کاریه که اخر همه متوجه میشن؟
    هیچی دیگه سکووووت شد و بعد همه به داییم نگاه کردن قطعا از دست من عصبانی بود و شکی در این مسئله نبود.
    من منتظر بودم داییم بیاد گوشم و بکشه یا پس گردنی بزنه
    نزد اما بزار بگم چیکار کرد.
    شب همه خوابیده بودن من رفت دستشویی
    حالا دستشویی کجاست؟ تو حیاط
    دیگه واقعا ترس من از بین رفته بود و ترسی از تاریکی نبود
    فقط صدای شغال خیلی رسا بود وووووی :aiwan_lightsds_blum:
    رفتم دستشویی بعد از اتمام عملیات خواستم در وا کنم دیدم ای دل غافل در باز نمیشه
    وای یعنی چی؟ یعنی کوثر جان در دستشویی حبس شدی هاهاهاها
    گریم در اومد هی به در میزدم
    حالا مگه وقتی همه خوابن با اون مسافت حیاط تا خونه کسی میشنوه... فقط اتاق داییم بود که پنجره‌اش سمت این حیاط جلویی بود.
    صدا میزدم دایی بیا در باز کن
    ببینید چه دایی بی ادبیاتی بود
    میتونم بگم قشنگ کرک و پرم ریخته بود یک ساعت فیکس تو دستشویی بودم.:aiwan_light_pleasantry:
    یعنی در عجبم هیچکی در این یک ساعت دستشویی نداشت... یا نبود گرمای حضور مرا در خانه احساس نکرد :aiwan_light_nea:
    بابا همسایه ها از صدای گریه من در خواب خود را تَر کرده بودندی... :aiwan_lightsds_blum::aiwan_light_lol:
    یک ساعت من نشستم گریه کردم و با چاه هر چه دل تنگم میخواست گفتم.. (اخ دلم سوخت جیگرم کباب شد:aiwan_lightsds_blum::aiwan_light_girl_to_take_umbrage:
    بعد از یک ساعت داییم اومد در و باز کرد
    ♦یکبار دیگه کارای خودت و بندازی گردن منا شبونه دست و پات و میبندم میبرمت تو دشت شغال تو رو بخوره... بچه بی تربیت... بچه هم اینقدر پرو....
    ♥ دیـ..گـه دوســـ..ت ندارم احمد (من در بچگی به احمق میگفتم احمد.:aiwan_lightsds_blum:)
    ♦ منم دوست ندارم... پاشو برو بالا خیلی با چاه خلوت کردی... چاه به غُلغله افتاده.
    همینجوری غرغر هم میکرد
    ♦ والا ما هم بچه بودیم .... داییمون رو که میدیدیم از ترس جلوش بشین پاشو میرفتیم....
    من که رفتم بالا تازه داستان شروع میشد گریه کنان رفتم پدربزرگم رو بیدار کردم..
    پدربزرگم همینجوری گیج و ویرون هی این ور رو نگاه میکرد هی اون ور
    ♣ چی شده؟ هان؟ خواب دیدی؟
    ♥ پدرجووون دایی من و تو دستشویی یک سااااااعت زندونی کرده بود
    ♣ لا الله الا الله تف تو ذاتش بیا بریم
    رفتیم تو حیاط داییم هنوز اونجا بود داییم فکر کردم حتما به مادربزرگم گفتم روش به سمت ما نبود
    ♦ ننه من این و تنبیه کردم بچه پروییه.... انداختمش تو دستشویی ..... غرغر نکن ننه.. بیا بریم بخوابیم.
    روش و که به سمت ما کرد پدربزرگم و که دید هوووش از سرش پرید.
    ♦ عه اسد جون یـــع...نی حاجی.. چرا بیدار شدی؟ کوثر بیدارت کرد اخی بیا دایی جون کابوس دیدی؟ بیا برات لالایی بخونم لالا کنی....
    همینجوری اومد رو سکو دست من و می کشید و لالایی میخوند :aiwan_lightsds_blum:
    ♦ لالا لالا گلِ چوبِ انار
    کردی تو مرا بدبخت حالا بخواب
    لالا لالا گلِ عنتــرِ دایـــی
    تو چرا اینقدر بیــشعــوری؟
    ♣ محسن بیااا
    پدربزرگم دست داییم رو کشید برد حیاط پشتی سمت باغ چراغ باغ و روشن کرد
    داییم رو برد ته باغ دقیقا رو به روی سرپناه مرغا
    داییم رو به درخت رو به رو بست...
    ♣ امشب تا صبح کشیک بکش که مرغا تا صبح چند تا تخم مرغ میزارن صبح ازت میپرسم اگر اینجا بخوابی صبح سرت و میکنم تو اب حوض تا صبح که اینجا باشی متوجه میشی که خودت رو بچه 6 ساله فرض نکنی و سر به سر این بچه هم نمیزاریـــــــ.
    ♦ اسد نه حاجی شوخی میکنی دیگه؟ اصلا غلط کردم چرا من و به درخت میبندی؟ اصلا بابا من از تاریکی میترسم :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum::aiwan_light_girl_crazy:
    حاجی اصلا زشته کراهت داره خدا هم راضی نیست من تا صبح کشیک مرغا و خروسا رو بکشم شاید اینا بخوان تا صبح خلوت کنن ها؟ فدات بابا دستم و باز کن بریم بالا:aiwan_light_girl_haha:
    ♣ تا صبح با خودت و پرنده ها خلوت کن.. تجدید خاطره کن... یادت بیار روزای مدرسه رو که نمره کم میگرفتی و معلم میفرستادت دفتر منم مجبور بودم مثل یک ناظم وظیفه شناس با چوب بزنمت بعد تو بیای خونه با دستای زخمی مادرت و هوار کنی رو سرم. :afiwan_light_blum:
    ♦ خوووو حالا حاجی آبروی من بردی پیش این دختره... بیا دستم و باز کن اصلا با هم تجدید خاطره میکنیماااا
    ای بابا اسد شیش هفت پاشو بیا دستای من و باز کن
    (اسد شیش هفت پاشو لقب پدربزرگم من در زمان ناظم بودن و مدیر بودنش بود... به چوب درخت انار میگن شیش... بعد با اون چوب بچه ها رو میزد این لقب و بهش داده بودن. پدربزرگم خیلی خشن بودااااا :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_light_girl_hide:)
    ♣ اسد شیش هفت پاشو اون دایی بیشعورته.... کوثررررر بیا بریم زود تند سریع...
    پدربزرگم چراغ باغ رو خاموش کرد
    واقعا داییم تا صبح توی باغ به تنه درخت بسته شده بود
    همیشه صبح ها بعد از نماز پدربزرگم توی حیاط ورزش میکنه تنها تنها هم نـــه همه اهل خونه رو بیدار میکنه برای ورزش فردا صبحش بعد از نماز یواشکی رفت داییم رو ازاد کرد بهشم گفت اگر به مادرت بگی من میدونم و تو.
    سر صبحونه:
    ♣ محسن؟ امار تخم مرغا؟
    ♦ ده تا
    ♣ چرا ده تا ؟
    ♦ پس چند تا؟
    ♣ بیست تا
    ..........
    یعنی هیچ کس به روی خودشم نیاورد که شب چی شد..
    بعدا داییم برای مادربزرگم تعریف کرد :aiwan_light_girl_blum:
    اخی دلم برای داییم سوخت..... :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:
    فکر کنم در کودکی خیلی خبیث بودم :aiwan_lightsds_blum:
    پدر یعنی پدربزرگ من با سیاست... خشن
    واالله:aiwan_ligsdht_blum::aiwan_ligsdht_blum:
    فعلا من خودم از تجدید خاطره هم گشنم شد هم از خنده شکمم در گرفت
    بدرود فعلا....:aiwan_light_girl_wink:
     
    آخرین ویرایش:

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,354
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    قسمت چهاردهم: ماجرای لولو چه بود؟
    "هاهاهاها دوباره برگشتوم به عشخ خودم :aiwan_lightsds_blum: کسی شک نکنه"
    #دومین راز

    در ایام بچگی، لولو دوست خیالی من بود که حضور دائمی در کنار من داشت ...... مثلا اوایل که همه میگفتن کوثر چرا این کار بد و انجام دادی؟ جوابم یک کلام بود لولو کرد :|
    همه فکر میکردن این یه چیزیه که ازسر من می افته به مرور زمان...
    اما یه روز این ماجرای لولو به اوج خودش رسید.
    همه سر سفره ناهار نشسته بودیم...حالا مادربزرگم یکسره میگفت کوثر بخور هی بخور...:aiwan_light_biggrin:
    حالا من.... یه قاشق و پر کردم و بردم به کنار خودم و گفتم لولو لولو بیا بخور بعد زرتی همه رو ریختم رو فرش
    قیافه همه بود این: :aiwan_light_shok:
    مادربزرگ من که از شوک در اومد اخبار مازندرانم به مراتب شروع شد :aiwan_lightsds_blum:

    مادربزرگم: آخ آخ اسد بَدی؟ مِن چَنه باتِمه این وَچه جِنی بَیه... به فِکر دِواش اسد اَمه زندگی دِله جن و شیاطین دَرِنه...آخ آخ وِنه مار بَمیره اسد و محسن خدا شِمه سره دِله بَزِنه به حق ضامن اهو. اَنه باتنی لولو ته ره وَرنه وَچه ره باد بَوِرده آخ آخ.. ← [ آخ آخ اسد دیدی؟ من چقدر گفتم این بچه جنی شده... به فکر باش اسد... توی زندگی ما جن و شیاطین هست.. اخ اخ مادرت بمیره.
    اسد و محسن خدا تو سرتون بزنه به حق ضامن اهو. اینقدر گفتین لولو تو رو میبره باد بچه رو برد!]
    قیافه همه: :aiwan_light_sddsdblum:
    پدربزرگم: وَچه ره باد بَوِرده یعنی چی؟o_O ← [بچه رو باد بـرده یعنی چی؟]
    مادربزرگم: یعنی وَچه مَغز پوک بَیه باد وِنه مَغزِ بَوِرده آخ آخ ته مار بَمیره سالِم وَچه... شیطون وَچه... مُنزوی بَیه... آخ آخ ← [ یعنی مغز بچه پوک شده... باد مغزش رو بـرده.. آخ آخ مادرت بمیره... بچه سالم.. بچه شیطون.. چه منزوی شده...]
    واقعا من و میگه؟:aiwan_light_bdfglum:
    داییم: این منزویه؟ اگر این منزویه پس من چیم؟:aiwan_light_sddsdblum:
    مادربزرگم: حَرف نَزِن... خَفه بَواش... ته صِدا دَر
    نیه...وَچه جان چه شِکلی هَسه؟ زشت هَسه نا؟ آخ آخ جن هَسه بسم الله باش آخ آخ مه زِندِگی دِله جِن بیمو چی چیه! اسدِ خِدا پیر هاکِنه.... فَقَط اِشکمه پِی دَره... کوثر ته فِدا باوُشِم.... لولو وجود نِدارنه کا.... لولو واقعی ته بابابزرگ و دایی هَسنه که مه زِندِگی دِله چَمبَره بَزونه مه ره پیر هَکردِنه ... آخ آخ وَچه اَمه دَست اَمانت بیه َاای خِدا جان... ← [حرف نزن... خفه شو.. صدات در نیاد...بچه جان چه شکلی هست؟ زشته نه؟ آخ آخ جنه.. بسم الله بگو .. آخ آخ تو زندگی من جن اومده چیه! خدا اسد و پیر کنه فقط پی شکم هست.. کوثر فدات بشم لولو وجود نداره که... لولو واقعی بابابزرگ و داییت هستن که توی زندگی من چمبره زدن و من و پیر کردن.. آخ آخ بچه دست ما امانت بود ای خدایا جان...]
    قیافه همه: :aiwan_light_sddsdblum:
    داییم: بازیشه شک نکنید سفره خدا رو ترک نکنید!
    مادربزرگم: آخ ته اِشکِمه کارد بَزِنه... چَنه خِرنی... وَچه جان قاده خی بَیی کا... دو روز دیگه داماد بَیی کُت باید ته اَندازه بَواشه یا نا؟.... خی! ← [آخ شکمت و چاقو بزنه چقدر میخوری.. بچه جان اندازه گراز شدی که... دو روز دیگه داماد شدی کُت باید اندازت باشه یانه؟ گراز!]

    {اصلا مادربزرگم استاد تخریب شخصیته:aiwan_lightsds_blum:}
    داییم: ما هنوز یه قاشق نخوردیم که این قشقرق به پا شد ای ننه :/
    مادربزرگم: ساکت بَواش .... ته دَهن دِله زَمه هااااا
    ← [ ساکت شو... میزنم تو دهنتاااا...]

    قیافه من از اول تا اخر این بود" :aiwan_light_sddsdblum: "شک نکنید :aiwan_lightsds_blum:
    مادربزرگم به خالم گفت: مریم راس بَواش اَته لیوان اُو بَه بیار... ← [مریم بلند شو یه لیوان اب بیار..]
    لیوان اب و که خالم اورد
    مادربزرگم هی چهارقل خوند صلوات فرستاد فوت کرد توش هی هی هی
    فکر کنم هر چی بود ریخت توش... امیدوارم تف نرفته باشه توش ای :aiwan_lightff_blum:
    بعد به زور داد که من بخورم..

    من: مادرجون لولو هم اب میخواد...
    "فکر کنم داستان دوباره از اول شروع شد":aiwan_light_biggrin:
    مادربزرگم یه چنگ به صورتش زد و...

    مادربزرگم: لولو کوفتِ بَخِره الهی... لولو بِلا ره بَخِره الهی... وقتی خَره بزرگ تر فَقَط خِرنه.... لولو هم اُو خوانه دیگه....
    (غیر مستقیم به پدربزرگم گفتااااا :aiwan_lightsds_blum:)
    مِن شه باید این بُحرانه رَد هاکننم... الان شومه تربت اقا که از کربلا بیاردِمه ره اِیارمه اینتا زِندِگی جنی دِله پَخش کِمه آخ آخ قربون اقا باوِم الهی چاره سازه....
    ← [لولو کوفت بخوره الهی... لولو بلا بخوره الهی.. وقتی خر بزرگتر فقط میخوره... لولو هم اب میخواد دیگه... من خودم باید این بحران رو رد کنم... الان میرم تربت اقا که از کربلا اوردم رو میارم توی این زندگی جنی پخش میکنم.. آخ آخ قربون اقا برم الهی چاره سازه...]

    اوف اون روز مادربزرگم من و بست به تربت اقا و پارچه سبز :|||| واقعا هم چاره سازه اصلا جنا از صد قدمی ما هم رد نمیشدن :||||
    مادربزرگم حالا هی صداش و بغض الود میکرد و میگفت...

    مادربزرگم: اسد به همین برکت سر سفره قَسِم مِن شه خِده ره نَبخشِمه این وَچه اینتی بَیه... اسد ته تقصیره... اصلا اهمیت نَدنی کا... اسد به همین برکت قسم ته جا طلاق گِرمه شومه شه پیره سِره بَبین کِی باتِمه.... دو روز دیگه همه جنی بومی...
    ← [اسد به همین برکت قسم من خودم رو نمیبخشم که این بچه اینجوری شد.. اسد تقصیر توئه.. اصلا اهمیت نمیدی که... اسد به همین برکت قسم ازت طلاق میگیرم میرم خونه پدرم ببین کی گفتم... دو روز دیگه همه‌مون جنی میشیم..]
    پدربزرگم بی خیال بی خیال غذاش و خورد و الهی شکرش و گفت و دستمال گرفت دست و صورتش و پاک کرد رفت کنار عینک زد به چشمش و به ادامه مطالعه کتاب پرداخت...
    مادربزرگم: وقتی اعتراض نَکِنی یعنی راضی هَسی مِن بورِم... آخ خِدایا اینتا جواب این همه سال زحمته... بیشعورا... احمقا.... خِدا شِمه کَمَره دِله بَزِنه :`|
    فِکر کِنی اینتا زِندِگی جنی دِله صَبر کِمه؟ سَه سَه تف کِمه شومه هاا؟
    ← [ وقای اعتراض نمیکنی یعنی راضی هسی من برم... آخ خدایا این جواب این همه سال زحمته.. بیشعورا.. احمقااا... خدا تو کمرتون بزنه...فکر میکنی توی این زندگی جنی صبر میکنم؟ خوبه خوبه تف نیکنم میرما؟]

    {جانـــ جانـــ مادربزرگم هم اهل تف بوده :aiwan_lightsds_blum:]

    پدربزرگم: باشه بور فَقَط حَرف نَزِن ← [باشه برو فقط حزف نرن...]
    "دقت کردین موضوع اصلا عوض شد :aiwan_lightsds_blum:"

    "تکنیک جدید شوشو ترسانی را از مادربزرگ بنده بیاموزید تهدید به طلاق در هر مورد در هر شرایط در همه جا فقط کافیست کمی در لحظه قاتی کنید :aiwan_light_sddsdblum: چقدر هم پدربزرگ من ترسید و گفت حق نداری این زندگی رو ترک کنی:aiwan_ligsdht_blum:"

    مادربزرگم: حالا اَته چی باتِمه سَر ظهر که جه بورِم؟ لولو ره شال بَخِره الهی قِشقِرِق به پا هَکِرده اَمروز... حرص بُرده مه اِشکِمه دِله... اوووف کوثرِ خِدا پیر هَکِنه.... محسن بَسه بَسه... اَی وَچه جان کمکاری هَکِردی ها سفره ره هم بَخِر... اوووف ته معده اَمروزه سَر کِش بِیَموووو؟
    ← [ حالا یه چیز گفتم سر،ظهر کجا برم؟ :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum: لولو رو گرگ بخوره الهی امروز چه قشقرقی به پا کرد... حرص فقط رفت تو شکمم... اووف کوثر و خدا پیر کنه.. محسن بسه بسه... ای بچه جان کمکاری کردی ها سفره رو هم بخور.. اووف معدت امروز کش اومد؟]
    داییم: ننه ول کن دیگه اووف من میرم بخوابم... کوفت خوردیم امروز :|
    مادربزرگم: زهرمار ..... بور بَخِس... کار دیگه ای دارنی مگه؟ Boredsmiley ایش شِفته خَر :| مریم سفره ره جَمع هاکِن....
    کوثر به رو ته واسه قران بَخونِنم ته سَره رو فوت هاکِنِنم.
    ← [زهرمار... برو بخواب.. کار دیگه‌ای هم مگه داری؟ ایش دیوانه خر :| مریم سفره رو جمع کن... کوثر بیا واست قران بخونم رو سرت فوت کنم.]

    من: نه لولو میگه نه :|
    مادربزرگم: لولو غَلط کانده... ← [لولو غلط میکنه..]
    همین جوری که طرف اتاق میرفت با خودش حرف میزد
    مادربزرگم: من دَرک نَکِمبه اینتا زِندِگی دِله که نماز خومی دعا کِمی جن و شیاطین دَرِنه چی چیه؟ آخ آخ اینتا دشمن طلسمه هَسه دشمن چِشم کور باوه الهی....
    ← [ من درک نمیکنم توی این زندگی که نماز میخونیم دعا میکنم جن و شیاطین هستن چی چیه؟ آخ آخ اینا طلسم دشمنه... چشم دشمن کور بشه الهی...]

    (اون لحظه اصلا مادربزرگم پتانسیل این و داشت که بگه این اتفاق جنگ نرم امریکا و اسراییل است مرگ بر امریکا :aiwan_ligsdht_blum:)
    پدربزرگم اصلا اخر خسته شد بالشت و پتو گرفت رفت تو اتاق دیگه :|
    خاله هامم من و رها کردندی و به جایگاه مقدس اشپزخانه شتافتندی :|
    داییم که معلومه خواب پادشاهان اشکانی رو میدید و اشکاشون رو میشمرد 25r30wi
    من موندم و مادربزرگم و فوت کردناش :||
    خداوندا مرا برهان :|
    لولو لولو بیا مرا برهان :|
    لولو فقط یه شخصیت تخیلی دوران کودکی من بود ولی برای مادربزرگم هنوز همون جنه :/
    و ایشان معتقد است که این جن ملعون در من نفوذ کردندی است 25r30wi
    آخ خدایا.... سبحان الله... شگفتــــا 25r30wi
    من؟ جن در من؟ بابا من خودم جنم... جن اصلی خرمه 25r30wi
    اخ اخ دوستان برق اتاقمم رفت :| حالا باور بفرمایید همین امشب شیاطین به من حمله ور میشوند....:aiwan_ligsdht_blum: بیا و درست کن !
    بابا شیاطین عزیز من دیوانم
    دیوانه ای که دیوانگی هایش را دوست میدارد:aiwan_light_sddsdblum:
    اوهو جمله سنگین بود :aiwan_light_crazy: سلول های مغزیم متلاشی شد :aiwan_lightsds_blum:
    دو روز تعطیلی رسمی اعلام میکنم 25r30wi
    فعلا بدرود تا خاطره بعدی
    :aiwan_light_ghlum:
     
    آخرین ویرایش:

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,354
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    قسمت پانزدهم: اوج داستان با لولو

    داستان من و لولو زمانی به اوج اوج اوج خودش رسید...
    درست زمانی که داییم کرم ریزی هاش رو شروع کرد با شبیخون لولو زد تو دل دشمن :/
    عرضم به حضورتون که
    در همان ایام خردسالی که در حیاط لُکّه می دویدم و مشغول بازی بودندی که یک دفعه یکی صدام زد:
    - کوثر کوثر
    خیلی اروما بعد توی اون قسمت حیاط فقط یک پنجره بود اونم پنجره اتاق داییم بود منم با خودم گفتم داییه دیگه
    منم گفتم بله بله؟
    گفت یه سنگ از باغچه بردار بزن به شیشه :|
    منم نه چک زدم نه چونه سنگ و زدم به شیشه :aiwan_ligsdht_blum:
    یکدفعه یه صدای مهیب و شتلق :/
    شیشه پنجره ریخت پایین... همه اهل خونه ریختن بیرون
    مادربزرگم آخ مادربزرگم... با چوب هی نزدیک و نزدیک تر شد
    یا دانیال نبی
    یا امام موسی صدر :aiwan_ligsdht_blum:
    من اگر دو تا پا داشتما چهار تا پای دیگه قرض کردم دِ برو

    مادربزرگم: بیشعور... بی فرهِنگ... سر ظهری ته مَرِض دارنی؟ شه شِلوار دِله مَگـه مَغِز دارنی؟... بی اَدِب کیجا... همسایه های پَلی رِسوا بَیمی از دَست ته... آخ ننه جان... ته دَستِ دور بَگِردِم الهی.... ته تَخته سره بَزِنِم الهی.... اوف اوف .... ته مه ره پیر ها کِردی قَدِ صد سال... ته مارِ خِدا تَندِرِستی هاده... اَته بِلا... اَته شَر... مه واسه پُست هَکِرده....
    ←[بیشعور...بی فرهنگ... سرظهری مگه مرض داری؟ تو شلوار مگس داری؟:aiwan_ligsdht_blum: دختر بی ادب... از دست تو پیش همسایه ها رسوا شدیم...آخ ننه جان... دور دستت بگردم الهی... توی کله‌ات بزنم الهی.. اوف اوف.. قد صد سال من و پیر کردی... خدا به مادرت تندرستی بده... یک بلا.. یک شر رو واسه من پست کرده...!:aiwan_ligsdht_blum: ]

    من: مادرجون دایی احمد (احمق) خودش گفت.... اون من و صدا زد اروم گفت کوثر کوثر سنگ بردار بزن به شیشه[هیچ وقت این احمد و فراموش نمیکنم :aiwan_ligsdht_blum:]
    مادربزرگم یکدفعه چرخید سمت داییم داد زد [لعنتی صدا نبود که غرش سلطان جنگل بود... زیبا... بلند...دهشتناک :aiwan_lightsds_blum:]

    مادربزرگم: اَره محسن.. اینتا بامِشی راست گِنه؟
    ←[اره محسن... این گربه راست میگه؟]
    حالا همین لحظه داییم شد اتیش بیار معرکه

    داییم: وا... ننه.. مگه شفتم؟ یعنی من با عقل سالمی که خداوند به من عطا کرده بیام بگم کوثر سنگ و بردار بزن به شیشه؟ نه نه اصلا... تکذیب میکنم.[من بعید میدونم عقلش سالم باشه :aiwan_light_sddsdblum:]
    مادربزرگم: البته دَسته کمی از شِفت نِدارنی"قیافه دایی::aiwan_light_sddsdblum:"
    ... اما ریکا ته دور بَگِردِم الهی "قیافه دایی::aiwan_light_biggrin:" ریکا جان مه شه دِل دِله باتِمه که محسن نه مغز خر بَخِرده نا مغز یابو! "حالا قیافه دایی مجدد::aiwan_light_sddsdblum:"
    ←[ البته دست کمی هم از دیوانه نداری. اما پسر دورت بگردم الهی. پسر جان من تو دل خودم گفتم که محسن نه مغز خر خورده نه یابو!]
    تخریب شخصیت در خفا رو حال میکنید :aiwan_ligsdht_blum:

    داییم: حتما دوباره بحث لولوئه!
    [اخ کوثر... لعنتی تو چه کودکانه، مظلومانه با همه رو بازی کردی همه با تو پشت به رو بازی کردن... ای تف :aiwan_light,xxxxblum:]
    باور کنید داییم با این کاراش میخواست انتقام اون داستان سیگار رو بگیره:aiwan_light_wacko2:
    مادربزرگم اصلا لولو رو شنید دوباره شد ارتیست اعظم
    نشست روی زمین زد توی سرش گفت:

    مادربزرگم: آخ اَسد... مه ته دَسته جا دِق کِمه آخر... ته مَغزه مَگـه یابو گاز بَزو اَنه اینتا وَچه واسه لولولولو باته وِ جن زده بَیه... آخ آخ آخ وِنه دِوا دعا خونه پَلی هَسه...مه شه این مشکلِ حل کِمه این خط اینتا وِنه نِشون...
    ← [آخ اسد... من از دست تو آخر دق میکنم...مغزت و مگه یابو گاز زده... اینقدر برای این بچه لولولولو گفت این جن زده شده.. اخ اخ دوای این پیش دعا نویسه.. من خودم این مشکل و حل میکنم این خط این هم نشونش]
    از اون لحظه داستان اصلی شروع شد
    مادربزرگم چادرش و سرش کرد یه لباس تنه من کرد دست من و کشید حالا دِ برو....
    رفتیم و رفتیم پیش دعا نویس محل
    خونه نگو بگو معبد عامون :/
    حس معنوی درش موج مکزیکی میرفت فجیح!
    مادربزرگم به زور من و نشوند روی زمین
    اون مرده هم هی سه تا دعا میخوند سه تا صلوات میفرستاد فوت میکرد تو صورت و سر و کله من.... [ایش اصلا مرزهای بهداشتی و رعایت نمیکرده :/]
    دستم به دامنت ای عامون مرا برهان
    اخر سر طرف یه دعا نوشت به مادربزرگم داد مادربزرگم سریع با یه سنجاق اون و به بلوزم زد...
    هیچی از انخماهو خداحافظی کردیم و رفتیم به سوی خونه
    [خدافــظ انـــخماهو...خدافــظ عامون اعظم.. بـوس بـوس دعــــا بنـــــویسی.... صلوات فوت کنیـــــــ:aiwan_ligsdht_blum:]
    از معبد انخماهو که اومدیم بیرون مادربزرگم دست من و محکم گرفته بود و میکشید....

    مادربزرگم: کـــوثر....کـــوثر...تخته ته سَر... اَته بار دیگه باوی لولو، لولو ره خِرمه عین هلو.... ته کَله دِله بُرده یا بَوِرِم؟ ← [کوثر...کوثر... تخته تو سرت... یک بار دیگه بگی لولو... لولو رو میخورم عین هلو.. تو کله رفت یا ببرم؟]
    [قافیه رو حال میکنید:aiwan_ligsdht_blum:]
    مظلومانه کله خودم را تکان دادندی :aiwan_light,xxxxblum:
    همینجوری که داشتیم می رفتیم رسیده بودیم وسطای محل که مادربزرگم رفت توی یک مغازه مشغول خرید شد منم باهاش بودم.... امـــــــا خریدش تموم شد... حسابشم کرد.... رفت.... بدون من!
    شاید باورش براتون سخت باشه اما رفت... بدون من! بدون دستای گرم من :aiwan_light_shout: [دستــام بی تو یخ زده سرده.. تو دلم پر درده :aiwan_light_rofl:]
    اقاااااااا من به خودم اومدم دیدم مادرجون نیست من دور خودم میگردم نشستم انقدر گریه کردم انقدر غصه خوردم که نگو و نپرس :aiwan_light_prankster2:
    حالا مرده مغازه دار هاج و واج مونده بود :aiwan_light_pleasantry:
    اخر سر خاله مادربزرگم من و دید و رو هوا من و شناخت... برام یه بسته پفک خرید و من و رسوند به خونه به به....
    [ دقت کنید خاله مادربزرگم... اخ اخ این زن اینقدر در خاطرات اینده من خواهد بود که شما خودتون میگید این و حذف کن... من فقط این نوید رو بهتون میدم:aiwan_light_rofl: ]
    اقاااا رفتم خونه با پفکم دیدم پدربزرگم... مادربزرگم... داییم در کمال ارامش دارن چایی میخورن.....
    حالا من اینقدر گریه کرده بودم صورتم قرمز شده بود :aiwan_light_shok:
    داشتن چایی میخوردن...
    هیچ کس دنبال من نیومد...
    هیچ کس نگفت این کوثر فلک زده کجاست؟
    ارزش من توی این زندگی کجاست؟ :aiwan_light_scare:
    اخ قلب سوخته ام... ارام باش..جزغاله‌ام:aiwan_light_sad:
    حالا ته ارتیست بازی مادربزرگم با صدای کودکانه:

    مادربزرگم: عه کیجاااااا... ته کِجه دَیی؟ ته دور بَگِردِم... ناراحت بَیی؟ اَره؟ اوخ اوخ ... دو بَیر... دو بَیر پفک مه ره هاده آآآآآ ته دَستِ دور بَگِردِم.
    ←[عه دختررر تو کجا بودی؟ دورت بگردم. ناراحت شدی؟ آره؟ اخ اخ . بدو بدو. پفک به من بده. دور دستت بگردم.]
    "حالت من: :aiwan_light_sddsdblum: حرف درون من: کوثر لعنتی خر نشو..."
    من و میگی بگو جنگ چریکی امام موسی صدر در طی یک عملیات تموم پفکا رو روی فرش ریختم بعد روشون و لگد کردم

    من: مادرجونه بد... من اونجا گریه کردما.تو دنبال من نیومدی.. کوفت بخوری!
    به مادربزرگم گفت کوفت بخوری البته جرعتشو نداشتما... چون پدربزرگم حالا توی جمع بود من جرعتش رو پیدا کرده بودم :aiwan_light_bdslum:
    پدربزرگم ... مادربزرگم... دایبم همه مات و حیران مونده بودن... بعد رفتم توی حیاط در و شترق بستم...
    بسی عصبی بودمــــا :aiwan_ligsdht_blum:
    والا من و جا گذاشت تو مغازه :aiwan_light_cray:
    تا چند روز باهاش قهر بودم... بعدا اشتی کردم Hapydancsmil

    تخیل حالای من:
    اگر اون روز خاله مادربزرگم نبود شاید یه ادمی یه بشری من و به فرزند خوندگی قبول میکرد بعدا میرفتم برنامه ماه عسل... خانواده واقعیمو پیدا میکردم....
    بعد از مادربزرگمم دعوت میکردن با قیافه‌ی شطرنجی وای خدایا :aiwan_ligsdht_blum::aiwan_ligsdht_blum::aiwan_ligsdht_blum:
    ها؟ چیه؟ :aiwan_light_beee: شما فکر و خیال نمیکنید؟
    :aiwan_light_beee:
     

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,354
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    قسمت شانزدهم: غاز چرانی و تفرج با گردن دراز
    #راز _دوم!
    خداروشکر راز اول "کوکی میخواد مامان بشه" رو فراموش کردید ... اصلا از صحنه ذهنتون محوش کنید...
    مورد داشتیم که گفت من اون فیلم رو میخوام :|||| جان مملی کوتاه بیاید!
    و من چه ریسکی میکنم این رازا رو واستون میگم اما بگذریم....
    راز دوم!
    زمانایی که پدربزرگم نبود مادربزرگم با همدستی داییم یک ترفندی رو اجرا میکردن که دلم رو خون میکرد :aiwan_lightsds_blum:....
    لعنتی ترفند نبود خدشه وارد کردن به کودکانه هایم بید
    هر روز صبح همین که پدربزرگم سوار ماشین میشد و مادربزرگم دروازه رو باز میکرد من اگر درحال دیدوبازدید با هفت پادشاه تو خوابم بودم با صدای ماشین سریع بیدار میشدم تند و فرز می دوییدم بیرون از پشت ماشین و هل میدادم.... مادربزرگم هی داد میزد که برم کنار ولی از رو نمی رفتم و به کارم ادامه میدادم....
    الان واقعا یک سوالی از خودم دارم:
    "اخه لعنتی چرا؟ چرا خودت و اذیت میکردی؟"
    ولی جداً حس قدرت و قوی بودن بهم میداد... با همون حس وارد خونه میشدم و تصمیم میگرفتم همه رو بیدار کنم....
    اگر خاله هام بیدار بودن که هیچ وگرنه جیییغ زنان... مو کشان.... اونا رو بیدار میکردم.... بخاطر همین هر روز صبح وقتی بیدار میشدم و اونا صدای من و میشنیدن سریع می رفتن زیر پتو.....

    کوثر جیغ جیغو: هی...بیدارشید... پاشید به مامانتون کمک کنید
    و جواب هر سه تاشون:
    کوثر خفه شو...(( بر وزن داور دقت کن! )):D
    انچنان این برخورد بر من سخت گذشت گفتم فقط دایی قدر بیدار کردنای من و میدونه....
    شترق در اتاقشو باز میکردم... بعد میرفتم رو تختش حالا بپر بپره بپر... من نمی پرم بپر.... داییم یه لگد جانانه با پاش زد به پام من و پرت کرد پایین تخت... اما من تسلیم نشدم.... من از بچگی امام خمینینیسم بودم... همیشه از ارمان های امام خمینی بهره میبردم ارمان هایی مثل:
    (( استقامت... پایداری... دشمن ستیزی))
    با روشی که خودش بهم یاد داده بود و اولین بار اون روش رو روی اسد امتحان کردم زدم تو دل دشمن .... هاهاهاهاها!
    شروع کردم روی موکت راه رفتم و کف پام رو روی موکت میکشیدم این کار رو چند دفعه انجام دادم
    در حالی که محسن فکر میکرد من بی خیالش شدم سریع انگشتم دستم رو زدم به نوک دماغش جیززززززز و سریع پرید!
    [هاهاهاهاهاها روش های علمی من و حال میکنید.... عزیزانم یاد نگیدید ها بد است... البته موکتم موکتای قدیم... الان همه پلی آمیدن و ضد ایجاد الکتریسیتهBoredsmiley]
    قیافه من ::aiwan_light_ghlum:
    قیافه محسن::aiwan_light_crazy:
    من که گفتم الان کلش داغ میکنه میاد من و با موکت یکی میکنه امــــــا در کمال آرامـــــــــش بلند شد یه دست نوازش به سر من کشید.

    داییم: افرین دایی جان ... افرین که اینقدر به فکر سحر خیز بودن و کامروا شدن من هستی... افرین دایی جان
    بعد یکدفعه جوری بر پس کلم و بر گردنم کوبید که یه دور با مخ رفتم زمین دوباره برگشتم سر جام... تو دلم گفتم افلیج شدی رفت کوثر...نمیدونم چرا الانم هنوز حس میکنم این سر و گردن مال خودم نیست

    داییم: از روش خودم بر علیه خودم استفاده میکنی؟... بیشعور..... بیشعوری از که آموختی دایی جان؟ دایی هات که همه باشعورن....
    [حرف کوکی در دل: اَیــــــ زرشک]
    بعد جوری گوشم من و گرفت و عین کاغذ تو دستش مچاله کرد اصلا صدای ناله غضروف گوشم رو شنیدم ... دیگه تحمل نکردم که جيــــــــــــــــغ رو کشیدم
    [جیـــــــغ هم جز ارمان های امام رحمت الله بود دیگه دقیقا همون جایی که فرمودند: هرگاه سلطه و ظلم دشمن بر شما چیزه شد فریاد بزنید
    ]
    به دماغ گوشتی معاون اول رییس جمهور قسم جوری جیغ کشیدم که صدای جيغم را مادرم در خانه شنید
    چه برسه به اهل خواب و بیدار خانه....
    خاله هام همه یکدفعه ای ریختن تو اتاق....
    [یک تیر و دو نشان همه بیدار شدن... به سهام عدالت سوگند که اونا قدر فداکاریای من و ندونستن]
    اما مادربزرگم من اومد تو اتاق در ابتدا با نام خدا محسن رو به رگبار بست و سپس دست نوازش بر سر من کشید

    مادربزرگم: محسن بیا
    داییم اومد

    مادربزرگم: خم شو....
    داییم خم شد
    بعد مادربزرگم تق کوبید تو کمرش
    دیگه عصبی شد زد شبکه مازندران

    مادربزرگم: حالا مه چِشه پَلی جا گم شو :/ ته عقل کِجه دَره که بورِم وِنه دِنبال... خَیلی خری.... راس بَباش... لنگ ظهر بَیه.... درس کی بَخونه؟ مه عمه.... خی خی خی.... اَتا زندگی خی وارانه :/ ته سَرِ دِله بَخِره الهی....
    ←[حالا از جلوی چشم من گم شو :/ عقل تو کجائه که دنبالش برم؟ خیلی خری.. بلند شو... لنگ ظهر شد... درس و کی بخونه؟ عمه من.... گراز گراز گراز... یک زندگی گرازوارانه... تو سرت بخوره الهی..]
    +درواقع خی یعنی خوک ولی با واژه گراز بیشتر حال میکنم :aiwan_ligsdht_blum:

    محسن: باشــه باشــه تا اسد هست اون دفاع مقدس و شبیه سازی میکنه تا میره پشت سنگر ..... تو میری پیش مسلسل حالا شروع میکنی به ابکش کردن محسن.... ای روزگار
    مادربزرگم: خاره خاره.... اَته کَم خِجالِت بَکِش... ته پییره...اسد اسد چی چیه؟ ته کَله ره خِدا آتیش بَزِنه.... اسد اسد بااوتِن به جای درس بَخونِستِنه؟ درسه کی بَخونه؟ سربازی ره کی بوره؟ کار کی پیدا هاکِنه؟ حتما اسد! امـــــــا محسن به همین برکِتِ سَره سِفره قَسِم اسد ته واسه قدم از قدم بر نِدارنه! اگه فِکر کانی که اسد ته واسه به کسی برای کار رو زَنه یا ته سربازی واسه معافی گِرنه یا کاری کِنه که ته سربازی مازندران دِله دَکِفه... ته ره گِمه که سخت در اشتباه دَری.... این ارامِشِ اسد ارامشِ قبل طوفانه پِسِر جان... دو صِباحی دیگه بورِم خواستگاری .... کیجا پییر و مار باوِن اقا ماشین دارنه؟ خونه دارنه؟ کار دارنه؟ درس بَخونِسه؟ مِن و اسد شه دستِ بَزِنیم کَشه... باویم نااااا....! قضیه ته وونه داستان علی سلمونی.. چلغوزِ ریکا... یمین بورده یسار بورده باته مِن این هفته زن گِرمه فردا زن گِرمه کارت بیرون هِدا... آخــر زن نَیته...محسن ته هنوز اندر خم اَته کوچه هَسی پِسِر... اسدِ بیچاره فقط دَره دانشگاه ازادِ پولدار کِنه... ته درس بَخونِستِن ته سَرِ دِله بَخِره.... پس اَته کِلام خَتمِ کِلام: پــای اسدِ به این ماجرا نَکِش... شه وِسه ماتیک بَزِن و خَط چِش*.... پس همه جوانب و بِشناس ته حِواس داوه سَرِجاش... حالا گم بَباش....
    ←[خوبه خوبه... یکم خجالت بکش...پدرته...اسد اسد چیه؟ خدا کلت و اتیش بزنه... اسد اسد گفتن به جای درس خوندنته؟ درسو کی بخونه؟ سربازی رو کی بره؟ کار رو کی پیدا کنه؟ حتما اسد! امــــا محسن به همین برکت سر سفره قسم اسد برای تو قدم از قدم بر نمیداره...اگر فکر میکنی اسد برای تو به کسی برای کار رو میندازه، یا معافی سربازیت رو میگیره یا کاری میکنه که سربازی تو تو مازندران بیوفته به تو میگم که سخت در اشتباهی! این آرامش اسد آرامش قبل از،طوفانه پسر جان...دو صباح دیگه برم خواستگاری پدر و مادر دختر بگن آقا ماشین داره؟ خونه داره؟ کار داره؟ درس خونده؟ من و اسد دستمون رو بزاریم رو پهلو و بگیم نهههه..قضیه تو داستان علی سلمونی میشه..پسره چلغوز یمین رفت یسار رفت گفت من این هفته زن میگیرم..فردا زن میگیرم کارت بیرون داد اخر زن نگرفت محسن تو هنوز اندر خم یک کوچه هستی.. فقط اسد بیچاره داره دانشگاه ازاد و پولدار میکنه.. درس خوندنت بخوره تو سرت..پس یک کلام ختم کلام: پای اسد و به این ماجرا نکش.. واسه خودت ماتیک بزن و خط چشم.. پس همه جوانب و بشناس حواست هم باشه سرجاش.. حالا گم شو... ]
    داییم کلا اینجوری بود: :aiwan_light_sddsdblum:
    کلا براتون بگم که محسن و شست و پهن کرد رو به افتاب.
    اخر سر هم گفت هر چه زود تر برگرد برو چالوس سر درس و دانشگاهت... و بعدشم برو سربازی!
    اون روز اینقدر داییم از دستم حرصی بود اصلا بد نگام میکرداااااا... شدید.... کلا هی تلاش میکرد یه کاری بکنه و بندازه تقصیر من....و میدونید چون من خیلی بچه فداکاری بودم تقصیر همه کارا رو قبول میکردم :aiwan_light_biggrin:
    [مدیونید به چیزی جز فداکار بودن من فکر کنید:aiwan_light_biggrin:]
    هیچی دیگه اخر کاری کرد حرص مادربزرگم دراومد و دست من و کشید برد تو حیاط رفت تو باغ برگشت یه چوب داد و دستم و به یه غاز گردن دراز اشاره کرد با زبان بی زبانی گفت برو غازچرون شو... از دروازه من و انداخت بیرون... روبه روی خونه پدربزرگم یه زمین خالی بود که من و گردن دراز با هم رفتیم اونجا جاتــــون بسی خالی بازی کردیم :/
    سر ظهر موقع ناهـار داییم از روی سکو توی حیاط بلند داد میزد: هـــــــــای غازچرونا...... کوثرا..... هااااااای بیا ناهار....
    اصلا کل محل به شغل شریف من پی بردن....
    از اون به بعد بیشتر میرفتم غازچرونی .... واقعا تفریح مفیدی بود... اصلا گردن دراز یه گردنی داشت که همیشه گردنش رو میگرفتم و میکشیدم خییییییلی حال میداد :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:

    یه ستاره زده بودم اون بالا بالاها حالا پ.ن رو بنویسم و دیگه اتمام این پست و اعلام کنم
    مادربزرگم کلا توی کار قافیه سازی بود :aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:
    مخصوصا اون جا که به داییم میگه پای اسد و وسط نکش برو برای خودت ماتیک بزن و خط چشم
    وااااای یعنی فکر میکنم مادربزرگم پایه گذار ارایش پسرای امروزی بوده ازبس که این تیکه کلامش و به هر کی که رسید گفت... دختر ... پسر... اصلا فرقی نداره:aiwan_lightsds_blum::aiwan_lightsds_blum:

    بعد از مدتها یه پست نوشتم که مثل باقی پستها فی البداهه و آنی نوشته شد...
    تا خاطره بعدی من و کودکی!
    فعلا بدرود
    شاد باشید!:aiwan_light_bdslum:
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    90
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    106
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    609
    بالا