متون ادبی کهن «گرشاسپ‌نامه»

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
پند دادن گرشاسب نریمان را



برفتند گریان و گرشاسب باز
دگر باره شد با نریمان به راز
بدو گفت کآمد سر امّید من
ز دیوار در رفت خورشید من
چو مرگ آمد و کار رفتن ببود
نه دانش نماید نه پرهیز سود
ره پیری و مرگ را باره نیست
به نزد کس این هر دو را چاره نیست
دلم زین به صد گونه ریش اندرست
که راهی درازم به پیش اندرست
به ره باز خوهی که پیدا و راز
نیابد کسی زو گذر بی جواز
یکی شهر نو ساختم چون زرنج
بسی گنج گرد آوردیم به رنج
به تو ماندمش چون من آباد دار
به فرزندمان همچنین یادگار
پس از من چنان کن که پیش خدای
بنازد روانم به دیگر سرای
نگر تا گناهت نباشد بسی
به یزدان ز رنجت ننالد کسی
فرومایه را دار دور از برت
مکن آنکه ننگی شود گوهرت
ازآن ترس کاو از تو ترسان بود
وگر با تو هزمان دگرسان بود
مکن با سخن چین دوروی راز
که نیکت به زشتی برد پاک باز
به کس بیش از اندازه نیکی مکن
که گردد بداندیش بشنو سخن
چو زاندازه تن را فزایی خورش
گرد دردمندی ز بس پرورش
شب و روز بر چار بهره بپای
یکی بهره دین را ز بهر خدای
دگر باز تدبیر و فرجام را
سیم بزم را، چارم آرام را
به فرهنگ پرور چو داری پسر
نخستین نویسنده کن از هنر
نویسنده را دست گویا بود
گل دانش از دلش بویا بود
به فرمان نادان مکن هیچ کار
مشو نیز با پارسا باد سار
مده دل به غم تا نکاهد روان
به شادی همی دار تن را جوان
ببخشای بر زیردستان به مهر
برایشان به هر خشم مفروز چهر
که ایشان به تو پاک ماننده اند
خداوند را همچو تو بنده اند
چنان زی که از رشک نبوی به درد
نه عیب آورد عیب جوینده مرد
بود زشت در مرد جوینده رشک
چو دیدار بیماری اندر پزشک
سپیدی به زر اندر آهو بود
اگرچند در سیم نیکو بود
به گیتی آور از دل پناه
که آیی به منزل به هنگام راه
چو دستت رسد دوستان را بپای
که تا در غم آرند مهرت بجای
ز دشمن مدار ایمنی جز به دوست
که بر دشمنت چیرگی هم بدوست
به هر کار مر مهتران را دلیر
مکن، کانگهی بر تو گردند چیر
مگردان از آزادگان فرّهی
مده ناسزا را بدیشان مهی
به آغالش هرکسی بد مکن
نشانه مشو پیش تیر سخن
مخند ار کسی را سخن نادُرست
که گویایی جان نه در دست تست
کِرا چهره زشت ار سرشتش نکوست
مکن عیب کآن زشت چهری نه زوست
نکوکار با چهرهٔ زشت و تار
فراوان به از نیکوی راستکار
گناهی که بخشیده باشی ز بن
سخن زان دگر باره تازه مکن
چنان زی خردمند و دانا و راد
که تا بر بدت کس نباشند شاد
کرا نیست در دوستی راستی
بیفشان تو از گرد او آستی
مگیر ایچ مزدور را مزد باز
پرستندگان را مپیچ از نیاز
مکن بد که چو کردی و کار بود
پشیمانی از پس نداردت سود
میاسای از اندیشهٔ گونه گون
که دانش ز اندیشه گردد فزون
به کاری که فرجام او ناپدید
مبر دست کآن رای را کس ندید
به هرجای بخشایش از دل میار
نگر تا همی چون کند روزگار
ز یکیّ ستاند همی هوش و رای
زیکیّ سر، از دیگری دست و پای
برآن کوش کت سال تا بیشتر
بری پایگاه از هنر پیشتر
هنرها به برنایی آور پدید
ز بازی بکش سر چو پیری رسید
به تو هرکسی را که بگذاشتم
نکودارشان همچو من داشتم
بگرد از جهان راه مِهرش مپوی
از آن پیشتر کز تو برگردد اوی
چو رخشنده تیغم ز تاری نیام
برآید، شود لاله ام زردفام
تن ام را به عنبر بشوی و گلاب
بیا کن تهی گاهم از مشک ناب
بپوشم به جامه بر آیین جم
کفن و آبچین ده به کافور نم
ستوانی از سنگ خارا برآر
ز بیرون بر او نام من کن نگار
به گردم همه جای مجمر بنه
به آتش دمان عود و عنبر بنه
از آن پس دِر خوابگه سخت کن
دل از دیدنم پاک پَردَخت کن
ز پوشیده رویان ممان کس به کوی
که بیگانگانشان نبینند روی
شکیب آور از درد و بر من مشیب
که از مهر بسیار بهتر شکیب
به یک مه بمان سوک تا بد گمان
نگوید به مرگم بُدی شادمان
زکم توشه هرکس که بینی نژند
اگر پولی و چشمهٔ کندمند
براین هر یکی ده یک از گنج من
هزینه به مردم کن از رنج من
ز زندان درآور کرا نیست خون
رها کن خراج دوساله برون
ز بی آبی آن را که ویران ببود
نشان مرد و، دِه ساز و کشت و درود
چنان کن که هر کس که آید ز راه
برد توشه زورایگان سال و ماه
در اندرزنامه سخن هرچه گفت
نبشت و چو جان داشت اندر نهفت
زوی هرچه آمخت از راه دین
بیآموخت فرزند را همچنین
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    وفات گرشاسب و مویه بر او


    از آن پس چو روز دهم بود خواست
    خورش آرزو کرد و بنشست راست
    بخورد اندکی وز خورش بازماند
    سبک سام را با نریمان بخواند
    چنین گفت کز بهر زخمم زمان
    گشاید کنون مرگ تیر از کمان
    بوید از پی جان غمگین من
    یک امروز هردو به بالین من
    مگر کِم روان چون هراسان شود
    به روی شما مرگم آسان شود
    بگفت این و از دیده آب دریغ
    ببارید چون ژاله بارد ز میغ
    دَمش هر زمان گشت کوتاه تر
    دلش زان دگر گیتی آگاه تر
    به لب باد سردی برآورد و گفت
    که ای پاک دادار بی یار و جفت
    جهان را جهاندار و یزدان توی
    برآرندهٔ چرخ گردان توی
    زمین و زمان کردهٔ تست راست
    برآن و براین پادشایی تراست
    همه پادشاهان به تو زنده اند
    توی پادشه دیگران بنده اند
    به تو هم به پیغمبران تو پاک
    گوایی دهم ترسم از تست و باک
    پشیمانم از هرچه کردم گـ ـناه
    ببخشای و نزد خودم ده پناه
    چو گفت این سخن جان به یزدان سپرد
    گرفتند زاری بزرگان و خرد
    از ایوان به کیوان برآمد خروش
    زبرزن فغان خاست و ز شهر جوش
    بر آن خانه پاک آتش اندر زدند
    همه کاخ و گلشن به هم برزدند
    دل و جان هرکس چنان غم گرفت
    که ماهی به دریاب ماتم گرفت
    هوا زاشک مرغان پر از ژاله شد
    کُه از بانگ نخچیر پرناله شد
    همان روز بگرفت نیز آفتاب
    نمود ابر از آن پی به باران شتاب
    به هر گوشه ای گریه ای خاسته
    به هر خانه ای شیون آراسته
    زنان رخ زنان بانگ و زاری کنان
    کُنان مویه و موی مشکین کنان
    به فندق دو گلنار کرده فکار
    به دُر از دو پیلسته شویان نگار
    بزرگان همه در سیاه و کبود
    ز دو دیده ابر از دورخ کرده رود
    سرشک همه لعل و، رخسار زرد
    بر از زخم نیلی و، لب لاجورد
    بریده دُم اسپ بیش از هزار
    نگون کرده زین و آلت کارزار
    ز خون پشت صندوق پیلان بنفش
    شکسته تبیره، دریده درفش
    عقابان و بازان رها کرده پاک
    بر یوز و پیلان پُر از گرد و خاک
    در ایوانش بردند بر تخت زر
    بپوشیده خفتان و بسته کمر
    یکی گرز بر کتف و تیغ آخته
    درفشش فراز سر افراخته
    به برگستوان باره پیشش بپای
    برو هرکسی گشته زاری فزای
    همی گفت سام ای یل سرفراز
    برفتی چنان کت نبینیم باز
    درفشان مهی بودی از راستی
    چو گشتی تمام آمدت کاستی
    نبود از تو نزدیکتر کس دگر
    کنون از توام نیست کس دورتر
    به تو شادتر من بُدم زانجمن
    کسی نیست غمگین تر اکنون ز من
    ببستی دَرِ بار چون بر سپاه
    شدی سوی آن برترین جایگاه
    همانا که در خواب خوش رفته ای
    چه خوابی که تا جاودان خته ای
    نریمان همی گفت زار ای دلیر
    کجات آن دل و زور و بازوی چیر
    کات آن سواری وصف ساختن
    کجات آن به هر کشوری تاختن
    جهان گشتی و رنج برداشتی
    چو گنجت بینباشت بگذاشتی
    همه کشورت کز تو آباد شد
    به باد پسین دست با باد شد
    کهان سوی فرمانت دارند چشم
    چبودت که با ما به جنگی و خشم
    نه در بزم دینار باری همی
    نه در رزم خنجر گزاری همی
    نمودی به هر کشور آیین خویش
    کشیدی ز هر دشمنی کین خویش
    کنون باز رزم از چه آراستی
    که اسپ و سلیح و کمر خواستی
    به هند ار به چین بُرد خواهی سپاه
    که بر مه کشیدی درفش سیاه
    بُدی از دل و دست دریا و میغ
    یکی مشت خاکی کنون ای دریغ
    دریغا تهی از تو زابلستان
    دریغا جهان بی تو کشور ستان
    دریغا که بدخواه دلشاد گشت
    دریغا که رنجت همه باد گشت
    همی گرید ابر از دریغت به مهر
    سلب هم به سوکت سی کرد چهر
    کس از مرگ نرسد به مردیّ و فر
    کجا تو نرستی به چندین هنر
    چو شیون از اندازه بگذاشتند
    پس انگاهش از تخت برداشتند
    به مشک و گلابش بشستند پاک
    سپردندش اندر ستودان به خاک
    ببسند ار آن پس برش راه بار
    نبد پهلوان گفتی از بیخ و بار
    چنینست گیتی ز نزدیک و دور
    گهی سوگ و ماتم گهی بزم و سور
    به کردار دریاست کز وی به چنگ
    یکی دُرّ دارد یکی ریگ و سنگ
    سرانجام از او ایمنی نیست روی
    که هر کش پرستد بمیرد در اوی
    چو پایی تو ای پیر مانده شگفت
    که بارت شد و کاروان برگرفت
    به پیری چرا گشت آز تو بیش
    چوانان نگر چند رفند پیش
    ترا آنکه شد گوش دارد همی
    وزاو دل ترا یاد نارد همی
    چو همراه شد، توشه ساز و مییست
    که دورست ره وز شدن چاره نیست
    درین ره مدان توشه و بار نیک
    به از دانش نیک و کردار نیک
    از این گیتی ار پاک و دانا شوی
    به هر گامی آنجا توانا شوی
    که نادان بد آنجای خوارست و زشت
    شه آنجاست درویش نیکو سرشت
    به دانایی این ره به جایی بری
    به بی دانشی هیچ ره نسپری
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    خبر یافتن فریدون از مرگ گرشاسب

    چو نزد فریدون ز سوگ و ز غم
    رسید آگهی، گشت از انده دژم
    همه جامه زد چاک و بنداخت تاج
    غریوان به خاک آمد از تخت عاج
    همی گفت گردا گوا سرورا
    هژبرا جهانگیر نام آورا
    که گیرد کنون گرز و شمشیر تو
    چو بی کار شد بازوی چیر تو
    به هر کشور از بهر من کارزار
    که جوید، چو شد مر ترا کارزار
    درختی بُدی سال و مه بارور
    خرد بیخ و دین برگ و بارش هنر
    درخت از زمین سرکشد برفراز
    تو زیر زمین چون شدی پست باز
    چو گنجی بُدی از هنر در جهان
    نهان گشتی و گنج باشد نهان
    جهان از پس تو مماناد دیر
    شدم سیر ازاو کز تو او گشت سیر
    روان تو زندست گر تن بمرد
    ندارد خردمند مرگ تو خرد
    بدین سوک و غم در کبود و سیاه
    ببد هفته ای با سران سپاه
    به نزد نریمان چو یک هفته بود
    یکی سوکنامه فرستاد زود
    سَر نامه نام جهاندار گفت
    که با جان دانا خرد ساخت جفت
    تن زندگان را زمین جای کرد
    ز بر بیستون چرخ بر پای کرد
    دهد جان و پس بازخواهد چو داد
    بد و نیک هرچ او کند هست داد
    دگر گفت ازآن روزِ انده فزای
    رسید آگهی کند دل ها ز جای
    به مرگ سپهبد جهان پهلوان
    که یزدانش داراد روشن روان
    ازین درد گردون به تاب اندرست
    ستاره ز گریه به آب اندرست
    گیا پشت از اندوه دارد به خم
    دل خاره پرجوش و خونست و غم
    همان طبع گیتی بگشت ای شگفت
    جدا هریکی ساز دیگر گرفت
    شد آتش به هر دل درون تف و تاب
    سرشک خروشان روان خون ناب
    زمین سر به سر سوک آن مرد شد
    هوا بر جگرها دم سرد شد
    بدان ای سپهدار خسروپرست
    که غم مر مرا از تو افزونترست
    ولیکن چو خرسند نبوم چه سود
    که با مرگ چاره نخواهدت بود
    جهان چون یکی هفت سر اژدهاست
    کسی نیست کز چنگ و نابش رهاست
    دهانش آتشست و شب و روز دم
    هوا سـ*ـینه، دُم آب و هامون شکم
    براو هفت سر هفت چرخ از فراز
    ستاره همه چشمش از دورباز
    سراسر شکم هستش انباشته
    ز بس گونه گون هرکس اوباشته
    چه فرزانگان و چه مردان گرد
    چه خوبان چه شاهان با دستبرد
    چو شاهیست گردون ز ما کینه خواه
    شب و روز گردش ستاره سپاه
    نبینی که بر جنگ ما ساختن
    همی هیچ ناساید از تاختن
    به یک گردش از زیر و بر چرخ وار
    کند کارها زیروبر صدهزار
    جهان بزمگاهیست نغز از نشان
    می اش عمر ما پاک و ما می کشان
    جوانیش خوشی و مستیش ناز
    غمش روز پیرست کآید فراز
    ازین مـسـ*ـتی آن کس که شد خفته پست
    نه هُش یافت هرگز نه از خواب جست
    اگر چند بسیار مانی بجای
    هم آخر سرآید سپنجی سرای
    نه آن ماند خواهد که بازور و گنج
    نه آن کس که درویش با درد و رنج
    بهشتی بُدی گیتی از رنگ و بوی
    اگر مرگَ و پیری نبودی در اوی
    کهن کارگاهیست برساخته
    کزاو کس نشد کار پرداخته
    تن ما چو میوه ست و او میوه دار
    بچینند یک روز میوه ز دار
    شب و روز همواره با ما به راه
    دو پیک اند پویان سپید و سیاه
    ولیکن ز پس ما بمانیم زود
    شوند این دو از پیش چون باد و دود
    یکی جامهٔ زندگانیست تن
    که جان داردش پوشش خویشتن
    بفرساید آخرش چرخ بلند
    چو فرسود جامه بباید فکند
    ز ما تا ره مرگ یک دَم رهست
    اگر دَم درازست اگر کوتهست
    چو پولیست این مرگ کانجام کار
    برین پول دارند یکسر گذار
    بمیرد هرآنکس که زاید دُرست
    شود نیست چونان که بود از نخست
    نیابی کسی کش کسی مرده نیست
    دلی نیست کز گیتی آزرده نیست
    کجا شد کیومرث شاه بلند
    کجا جمّ و طمورث دیوبند
    جهانشان به خاک اندر افکند پاک
    برآورد پس گنجهاشان ز خاک
    ازیشان نماندست جز نام چیز
    برفتند و ما رفت خواهیم نیز
    اگر مرگ بر ما نکردی کمین
    ز بس جانور تنگ بودی زمین
    تمامیّ مردم به مرگ اندرست
    کجا با فرشته چو شد هم پرست
    اگر پهلوان رفت نامش بماند
    جهانبان بخواند ار جهانش براند
    سپهر آب خود برد و او را نبرد
    دلیریّ و فرهنگ مرد او نمرد
    دهاد آفرینندهٔ خوب و زشت
    ترا مزد نیکان مرورا بهشت
    گر او شد کنون ماند گاهش ترا
    سپردیم ما بارگاهش ترا
    ز دل مهر او بر تو انگیختیم
    غمش را به شادی برآمیختیم
    که تو یادگاری از آن پهلوان
    همیشه بزی شاد و روشن روان
    چو مه نو شود جامه نو ساز کن
    ببر از غم و شادی آغاز کن
    می و یوز خلعت ز بالای خویش
    فرستادم اینک به آیین به پیش
    بدین تن بپوش و بد آن غم گسار
    بدین جوی بزم و بد آن کن شکار
    چنان کن که در مهرگان نام را
    بیاری به نزدیک ما سام را
    که تا دل به فرزند تو خوش کنیم
    بسوزیم غم را چو آتش کنیم
    نگه کن مرا این نامه را وزفرود
    همینست گفتار و بر تو درود
    فرسته شد و نامه و هدیه برد
    بپوشید خلعت نریمان گرد
    به شادی فرستاده برگشت باز
    گـه مهرگان راه را کرد ساز
    سوی شاه با سام یل داد روی
    چو آگاه شد زو کی نامجوی
    پذیره فرستاد یکسر سپاه
    پیاده شدش پیش از بارگاه
    نشاندش بر اورنگ و پرسید چند
    به خرسندی اش داد هرگونه پند
    بدآن روز جشن گزین مهرگان
    گـه بزم و رود پری چهرگان
    بفرمود تا خوان نهادند کی
    پس از خوان نشستند در بزم می
    بر اورنگ بُد پهلوان پیش شاه
    سوی راستش سام بد نزدگاه
    یکی ده منی جام زر پُر نبید
    ندانستی آنرا به جز شه کشید
    به یاد نریمان شه آن نوش کرد
    نریمان همیدون به یادش بخورد
    همان جام را سام گردن فراز
    به یک دَم به از هر دو انداخت باز
    در او خیره شد شاه و گفت این سترگ
    بود به ز گرشاسب چون شد بزرگ
    بلند آتش مهرگانی بساخت
    که تفش ز چرخ اختران را بتاخت
    درفشان درفشی برآمد به ماه
    ز زر ذرها چرخ مشک سیاه
    به هامون درش ذره سونش فشان
    به گردش جهان چرخ اختر فشان
    زمین شد یکی پرفروغ آفتاب
    ز زر رشتها چرخش از مشک ناب
    چو کرده برن خنجر زردفام
    هزاران هزار از عقیقی نیام
    چو در زرد حُله کنیزان مـسـ*ـت
    به بازیگری دست داده به دست
    همه پای کوبنده بر فرش چین
    ز سر مشک پاشان، گل از آستین
    چو رزمی گران زنگیان ساخته
    همه غرقه در خون و تیغ آخته
    چو لرزان کُهی یکسر از زرّ خشک
    بر او بسّدین قطره ابری ز مشک
    بزرگان به بزم آرام کزم
    نشستند با می گساران به بزم
    سر چنگ سازندهٔ جنگ شد
    دم نای هم نالهٔ زنگ شد
    به کف جام می چشمهٔ نوش گشت
    هوا پُر نوای خلالوش گشت
    ز بس رامش و خوشی مهتران
    گرفتند در چرخ بزم اختران
    ز شادی همی کوفت مریخ دست
    به دستان شده زهرهٔ می پرست
    چنین بُد مهی شاد شاه بلند
    نه بر گنج مُهر و نه بر بدره بند
    سر مه چو آمد نریمانش پیش
    بسی هدیه بخشیدش از گنج خویش
    درفشیش داد اژدهافش سیاه
    جهان پهلوان خواندش اندر سپاه
    دگر شیر پیکر درفشی به سام
    بداد و سپهبدش فرمود نام
    چنین آمد این گیتی از فرّ و ساز
    بدارد به ناز، آورد مرگ باز
    چو ماری که زرین دهد خایه بهر
    پس از ناگهان باز بکشد به زهر
    درختیست با شاخ بسیار بار
    برش تازه گل یکسر و تیزخار
    نخستین به گل شاد خوارت کند
    پس آنگاه از خار خوارت کند
    نه در وی کسی زیست کآخر نمرد
    نه زاو شد کسی تا دریغی نبرد
    ز دوران مگر مانده بیچاره ایم
    گرفتار این زال پتیاره ایم
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    در خاتمت کتاب


    شد این داستان بزرگ اسپری
    به پیروزی و روز نیک اختری
    ز هجرت براوبر سپهری که گشت
    شده چارصد سال و پنجاه و هشت
    چنان اندرین سعی بردم ز بن
    ز هر در بسی گرد کردم سخن
    بدان سان که بینا چو بیند نخست
    بد از نیک زاین گفته داند درست
    ز گویندگانی کشان نیست جفت
    به خوشی چنین داستان کس نگفت
    بدین نامه گر نامم آیدت رای
    به دال اسد حرفِ دَه برفزای
    چنین نامه ای ساختم پرشگفت
    که هر دانشی زاو توان برگرفت
    چو گنجی که داننده آرد برون
    به اندیشه زاو گوهر گونه گون
    چو باغی که از وی به دست خرد
    گل جان چند وهم چون بگذرد
    چو نخچیرگاهی پر از رنگ و بوی
    که نخچیر دانش نهد دل در اوی
    بهشتیست بومش ز کافور خشک
    گیاهش ز عنبر، درختانش مشک
    بسی حور بر گردش آراسته
    از اندیشه دوشیزگان خاسته
    ز پاکی روانشان، ز فرهنگ تن
    ز دانش زبان و ز معنی سخن
    سراسر ز مشک سیه طرّه پوش
    هم از طبع گوینده و هم خموش
    به گیتی بهشت ار ندیدست کس
    بهشتی پر از دانش اینست و بس
    که وهم اندر او چون بهشتی به جای
    بیابد ز رمز آنچه آیدش رای
    همه پرگل و سبزه و میوه دار
    نگردد کم ارچند چینی ز بار
    مر این نامه را من بپرداختم
    چنان کز ره نظم بشناختم
    بدان تا بود انس خواننده را
    دعا گویدم گر مُرم زنده را
    همی جستم از خسرو ره شناس
    که نیکیش را چون گزارم سپاس
    ازین نامه من بهتر و خوبتر
    سزای تو خدمت ندیدم دگر
    ز جان زاده رزند بیش از شمار
    بیاراستم هریکی چو نگار
    سراسر ز دست هنر خورده نوش
    پدرشان خرد بوده و دایه هوش
    همه غمگسارند خواننده را
    ز دل دانش آموز داننده را
    به تو هدیه آوردم از بهر نام
    پذیر از رهی تا شود شادکام
    چنان چون به شاهی ترا یار نیست
    چو من خلق را نیز گفتار نیست
    کنون تا دراین تن مرا جان بود
    زبانم به مدح تو گردان بود
    چو نیکو شد از جاه تو کار من
    بیفروخت زین خلق بازار من
    ز تو تا بود زنده دارم سپاس
    که من با خرد یارم و حق شناس
    همی تا بود هفت کشور به جای
    مبادت گزندی ز فانی سرای
    به داد و دهش کوش و نیکی سگال
    ولی را بپرور، عدو را بمال
    مبادت به جز داد کاری دگر
    به از وی مدان یادگاری دگر
    چو از داد پرداختی رادباش
    وزاین هردو پیوسته دلشاد باش
    که بهتر هنر آدمی را سخاست
    سخا در جهان پیشهٔ انبیاست
    سخاوت درختیست اندر بهشت
    که یزدانش از حکمت محض کشت
    ازآن شاخ دارد به دنیا گذر
    نصیب آمد از وی ترا بیشتر
    الا تا بود فرّ یزدان پاک
    روندست گردون و استاده خاک
    جهان را تو بادی شه نیک بخت
    که ناهید تاجت بود، ماه تخت
    دو چاکرت بر درگه از ماه و مهر
    که دارند کارت روان در سپهر
    دو اسپت شب و روز چونانکه راست
    وز ایشان رسی هر کجا کت هواست
    ز خسرو براهیم شاه زمین
    نوازنده باشی چنان کز تو دین
    شه خسروان باد محمود تو
    دل و جان از او شاد و از جود تو
    بدان ملک فرمانت هزمان دمان
    که دشمنت را دوست پژمان روان
    هزاران درود و هزاران سلام
    ز ما بر محمد علیه السلام

    متن این کتاب توسط آقای سیاوش جعفری از روی تصحیح زنده‌یاد حبیب یغمایی واژه‌نگاری شده است.
     
    بالا