متون ادبی کهن «گرشاسپ‌نامه»

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
آغاز

اسدی توسی
اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه

سپاس از خدا ایزد رهنمای
که از کاف و نون کرد گیتی بپای
یکی کش نه آز و نه انباز بود
نه انجام باشد نه آغاز بود
تن زنده را در جهان جای از وست
خم چرخ گردنده بر پای از وست
از آن پس که آورد گیتی پدید
همه هرچه بد خواست و دانست و دید
زگردون شتاب و زهامون درنگ
ز دریا بخار و ز خورشید رنگ
پدید آورد نیک و بد ، خوب و زشت
روان داد و تن کرد و روزی نوشت
چنان ساخت هرچیز به انداز خویش
کز آن ساختن کم نیامد نه بیش
چه تاری چه روشن چه بالا چه پست
نشانست بر هستی اش هر چه هست
نه جایی تهی گفتن از وی رواست
نه دیدار کردن توان کو کجاست
مدان از ستاره بی او هیچ چیز
نه از چرخ و نز چارگوهر به نیز
که هستند چرخ و زمان رام او
نجوید ستاره مگر کام او
نگاری کجا گوهر آرد همی
نباشد جز آن کاو نگارد همی
به کارش درون نیست چون و چرا
نپرسد از او ، او بپرسد ز ما
نه از بهر جایست بر عرش راست
جز آنست کز برش فرمانرواست
بزرگیش ناید به وهم اندرون
نه اندیشه بشناسد او را که چون
نبد چیز از آغاز ، او بود و بس
نماند همیدون جز او هیچ کس
چنان چون مرو را کسی یار نیست
چو کردار او هیچ کردار نیست
همه بندگانیم در بند اوی
خنک آنکه دارد ره پند اوی
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    در نعت نبی علیه السلام


    ثنا باد بر جان پیغمبرش
    محّمد فرستاده و بهترش
    که بُد بر در دین یزدان کلید
    جهان یکسر از بهر او شد پدید
    بدو داد دادار پیغام خویش
    بپیوست با نام نام خویش
    ز پیغمبران او پسین بُد درست
    ولیک او شود زنده زیشان نخست
    یکی تن وی و خلق چندین هزار
    برون آمد و کرد دین آشکار
    ببرد از همه گوی پیغمبری
    که با او کسی را نبد برتری
    خبر زآنچه بگدشت یا بود خواست
    زکس ناشنیده همه گفت راست
    به یک چشم زد از دل سنگ خواست
    به معجز برآورد نوبر درخت
    دل دنیی از دیو بی بیم کرد
    مه آسمان را به دو نیم کرد
    ز هامون به چرخ برین شد سوار
    سخن گفت بر عرش با کردگار
    گـه رستخیز آب کوثر وراست
    لوا و شفاعت سراسر وراست
    مر اندامش ایزد یکایک ستود
    هنرهاش را بر هنر برفروزد
    ورا بُد به معراج رفتن ز جای
    به یک شب شدن گرد هر دو سرای
    مه از هر فرشته بُدش پایگاه
    بر از قاب قوسین به یزدانش راه
    سرافیل همرازش و هم نشست
    براق اسب و جبریل فرمان پرست
    همیدونش بر ساق عرشست نام
    نُبی معجز او را ز ایزد پیام
    به چندین بزرگی جهاندار راست
    بدو داد پاک این جهان او نخواست
    نمود آنچه بایست هر خوب و زشت
    ره دوزخ و راه خرم بهشت
    چنان کرد دین را به شمشیر تیز
    که هزمان بود بیش تا رستخیز
    ز یزدان و از ما هزاران درود
    مر او را و یارانش را برفزود
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    در ستایش دین گوید

    دل از دین نشاید که ویران بود
    که ویران زمین جای دیوان بود
    نگه دار دین آشکار و نهان
    که دین است بنیان هر دو جهان
    پناه روانست دین و نهاد
    کلید بهشت و ترازوی داد
    در رستگاری ورا از خدای
    ره توبه و توشهٔ آن سرای
    ز دیو ایمنی وز فرشته نوید
    ز دورخ گذار و به فردوس امید
    رهانندهٔ روز شمار از گداز
    دهنده به پول چینود جواز
    چراغیست در پیش چشم خرد
    که دل ره به نورش به یزدان برد
    روانراست نو حله ای از بهشت
    که هرگز نه فرسوده گردد نه زشت
    ره دین گرد هرکه دانا بود
    به دهر آن گراید که کانا بود
    جهان را نه بهر بیهده کرده اند
    ترا نز پی بازی آورده اند
    سخن های ایزد نباشد گزاف
    ره دهریان دور بفکن ملاف
    بدان کز چه بُد کاین جهان آفرید
    همان چون شب و روز کردش پدید
    چرا باز تیره کند ماه وتیر
    زمین در نوردد چو نامه دبیر
    دم صور بشناس و انگیختن
    روان ها به تن ها برآمیختن
    همان کشتن مرگ روز شمار
    زمین را که سازد به دل کردگار
    زمان چیست بنگر چرا سال گشت
    الف نقطه چون بود و چون دال گشت
    تن و جان چرا سازگار آمدند
    چه افاتد تا هر دو یار آمدند
    همه هست در دین و زینسان بسست
    ولیک آگه از کارشان کو کسست
    اگر کژ و گر راست پوینده اند
    همه کس ره راست جوینده اند
    ولیکن درست آوریدن بجای
    مر آن را نماید که خواهد خدای
    ره دین بپای آر خود چون سزاست
    که گیتی به دین آفرید ست راست
    همه گیتی از دیو پر لشکرند
    ستمکاره تر هر یک از دیگرند
    اگر نیستی بندشان داد و دین
    ربودی همی این از آن آن ازین
    به یزدان بدین ره توان یافتن
    که کفرست از و روی تافتن
    بد ونیک را هر دو پاداشنست
    خنک آنک جانش از خرد روشنست
    ازین پس پیمبر نباشد دگر
    به آخر زمان مهدی آید به در
    بگیرد خط و نامهٔ کردگار
    کند راز پیغمبران آشکار
    ز کوچک جهان راز دین بزرگ
    گشاید خورد آب با میش گرگ
    بدارد جهان بر یکی دین پاک
    برآرد ز دجال و خیلش هلاک
    همان آب گویند کآید پدید
    دَرِ توبه را گم بباشد کلید
    رسد ز آسمان هر پیمبر فراز
    شوند از گس مهدی اندر نماز
    سوی خاور آید پدید آفتاب
    هم آتش کند جوش طوفان چو آب
    از آن پس شگفت دگرگونه گون
    بس افتد جهاندار داند که چون
    تو آنچ از پیمبر رسیدت به گوش
    به فرمان بجای آر آنرا بکوش
    بر اسپ گمان از ره بیش و کم
    مشو کت به دوزخ برد با فدم
    به دست آورد از آب حیوان نشان
    بخورزو و پس شادزی جاودان
    سر هر دوره راست کن چپ و راست
    از آن ترس کآنجا نهیب و بلاست
    وز آن بانگ کآید در آن رهگذار
    که ره دین مراین را آن را بدار
    نشین راست با هرکس و راست خیز
    مگر رسته گردی گـه رستخیز
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    در نکوهیدن جهان گوید


    جهان ای شگفتی به مردم نکوست
    چو بینی همه درد مردم از وست
    یکی پنج روزه بهشتست زشت
    چه نازی به این پنج روزه بهشت
    ستاننده چابک رباییست زود
    که نتوان ستد باز هرچ او ربود
    سراییست بر وی گشاده دو در
    یکی آمدن را شدن ، زآن به در
    نه آن کآید ایدر بماند دراز
    نه آنرا که رفت آمدن هست باز
    چو خوانیست بر ره که هرکس زپیش
    شود زود چون خورد از وبهر خویش
    بتی هست گویا میانش اهرمن
    فریبنده دل ها به شیرین سخن
    هرآنکش پرستد بود بت پرست
    چه با او چه با دیو دارد نشست
    چه چابوک دستست بازی سگال
    که در پرده داند نمودن خیال
    دو پرده بر این گنبد لاجورد
    ببندد همی گـه سیه گاه زرد
    به بازی همین زین دو پرده برون
    خیال آرد از جانور گونه گون
    بتی شد تنش از رشک و جانش ز آز
    دو دست از امید و دو پای از نیاز
    دل از بی وفایی و طبع از نهیب
    رخان از شکست و زبان از فریب
    دو گونه همی دم زند سال و ماه
    یکی دم سپید و یکی دم سیاه
    بر این هر دو دم کاو برآرد همی
    یکایک دم ما شمارد همی
    اگر سالیان از هزاران فزون
    دراو خرمی ها کنی گونه گون
    به باغی دو در ماند ار بنگری
    کز این در درآیی ، وزان بگذری
    بر او جز نکوهش سزاوار نیست
    که آنک آفریدش سبکبار نیست
    کنون چون شنیدی بدو دل مبند
    و گر دل ببندی شوی درگزند
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    در صفت آسمان گوید

    چو دریاست این گنبد نیگون
    زمین چون جزیره میان اندرون
    شب و روز بر وی چو دو موج بار
    یکی موج از و زرد و دیگر چو قار
    چو بر روی میدان پیروزه رنگ
    دو جنگی سوار این ز روم آن ز زنگ
    یکی از بر خنگ زرین جناغ
    یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ
    یکی آخته تیغ زرین ز بر
    یکی بر سر آورده سیمین سپر
    جهان حمله گـه کرده تا زنده تیز
    گـه اندر درنگ و گـه اندر گریز
    نماید گهی رومی از بیم پشت
    گریزان و آن زرد خنجر به مشت
    گهی آید آن زنگی تاخته
    ز سیمین سپر نیمی انداخته
    دو گونست از اسپانشان گرد خشک
    یکی همچو کافور و دیگر چو مشک
    ز گرد دو رنگ اسپ ایشان به راه
    سپیدست گـه موی و گاهی سیاه
    نه هرگز بودشان به هم ساختن
    نه آسایش آرند از تاختن
    کسی را که سازند با جان گزند
    بکوبندش از زیر پای نوند
    تکاور تکانند هر دو چو باد
    سواران چه بر غم از ایشان چه شاد
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    در صفت طبایع چهارگانه گوید

    گهر های گیتی به کار اندرند
    ز گردون به گردان حصار اندراند
    به تقدیر یزدان شده کارگر
    چو زنجیر پیوسته در یکدگر
    پهارند لیکن همی زین چهار
    نگار آید از گونه گون صد هزار
    به هر یک درون از هنر دستبرد
    پدیدست چندانکه نتوان شمرد
    ولیکن چو کردی خرد رهنمون
    ستایش زمین راست زیشان فزون
    ره روزی از آسمان اندراست
    ولیکن زمین راه او را درست
    شب از سایهٔ اوست کز هر کران
    ببینی از بر سپهر اختران
    بزرگان و پیغمبران خدای
    همه بر زمین داشتند جای
    هرآن صحف کز ایزد آورده اند
    بر او بود هر دین که گسترده اند
    هم از آب و آتش هم از باد نیز
    به دل بر زمین راست تا رستخیز
    زمینست چون مادر مهرجوی
    همه رستنی ها چو پستان اوی
    بچه گونه گون خلق چندین هزار
    که شان پروراند همی در کنار
    زمین جای آرام هر آدمیست
    همان خانه کردگار از زمینست
    بساط خدایست هرکه به راز
    بر او شد، توان نزد یزدان فراز
    همو قبلهٔ هر فرشته است راست
    بدان کز گلش بود چو آدم که خاست
    گهرهای کانی وی آرد همی
    جهان هم بدو نیز دارد همی
    زمینست هر جانور را پناه
    تن زنده و مرده را جایگاه
    همو بردبارست کز هر کسی
    کشد بار اگر چند بارش بسی
    زمین آمد از اختران بهره مند
    هم از هر سه ارکان ط چرخ بلند
    همو عرصه گاهیست شیب و فراز
    معلق جهانبانش گسترده باز
    ز هر گونه نو جانور صد هزار
    کند عرض یزدان درین عرصه راز
    چو جای نمازست گشتست پست
    همه در نماز از برش هرچه هست
    از و راست مردم دو تا چارپای
    نگون رستنی که نشسته به جای
    همان اختران از فلک همچنین
    همه سا جدانند سر بر زمین
    هوا و آتش و آب هریک جداست
    زمین هر چهارند یکجای راست
    نیابی نشان وی از هر سه شان
    و زیشان در او بازیابی نشان
    زمین را به بخشنگی یار نیست
    چنان نیز دارنده زنهار نیست
    گر از تخم هر چش دهی زینهار
    یکی را بدل باز یابی هزار
    چو خوانیست کآرد بر او هر زمان
    بی اندازه مردم همی میهمان
    نه هرگز خورشهاش بّرد ز هم
    نه مهمانش را گردد انبوه کم
    زمین قبلهٔ نامور مصطفی است
    از او روی برگاشتن نارواست
    گر آتش به آمد بر مغ چه باک
    از آتش بد ابلیس و آدم زخاک
    ببین زین دو تن به کدامین کسست
    همان زین دو بهتر نشان این بسست
    زمینست گنج خدای جهان
    همان از زمینست فخر شهان
    پرستنده او مه و آفتاب
    همیدون فلک زآتش و باد و آب
    رهی وار گردش دوان کم وبیش
    چو شاهی وی آرمیده بر جای خویش
    همیدون تموز و دی اش چاکرست
    بهارش مشاطه خزان زرگرست
    ز زرّ و گهر این نثار آورد
    ز دیبا همی آن نگار آورد
    یکی زر بفتش دهد خسروی
    یکی شارها بافدش هندوی
    همش عاشقست ابر با درد و رشک
    کش از دیده هزمان بشوید به اشک
    گهی ساقی و کاردانش بود
    گهی چتر و گـه سایبانش بود
    زمین چونش مردم نباشد گمست
    زمین را پرستنده هم مردمست
    خور و پوشش تنش را زوست چیز
    هم ایزد از او آفریدست نیز
    همی از زمین باشد آمیختن
    وز او بود خواهد برانگیختن
    ازین چار ارکان که داری بنام
    ببین کاین هنرها جز او را کدام
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    در ستایش مردم گوید

    کنون زین پس از مردم آرم سخن
    که گیتی تمام اوست ز آغاز وبن
    به گیتی درون جانور گو نه گون
    بسند از گمان وز شمردن فزون
    ولیک از همه مردم آمد پسند
    که مردم گشادست و ایشان به بند
    خرد جانور به ز مردم ندید
    که مردم تواند به یزدان رسید
    زمین ایزد از مردم آراستست
    جهان کردن از بهر او خواستست
    به مردم فرستاد پیغام خویش
    زگیتی ورا خواند هم نام خویش
    بدو داد شاهی ز روی هنر
    بدین بیکران گونه گون جانور
    که گر کشتن ار کارش آید هوا
    بدیشان کند هرچه باشد روا
    ز مردم بدان راستی خواستست
    که هر جانور کژ و او راستست
    همه نیکوی ها به مردم نکوست
    ز یزدان تمام آفرینش بدوست
    سپهریست نو پرستاره بپای
    جهانیست کوچک رونده ز جای
    چو گنجیست در خوبتر پیکری
    درو ایزدی گوهر از هر دری
    مرین گنج را هرکه یابد کلید
    در راز یزدانش آید پدید
    ببیند ز اندک سرشت آب و خاک
    دو گیتی نگاریده یزدان پاک
    یکی دیدنی روی و فرسودنی
    نهان دیگر و جاودان بودنی
    دلت را همی گر شگفت آید این
    به چشم خرد خویشتن را ببین
    تنت آینه ساز و هر دو جهان
    ببین اندر و آشکار و نهان
    هر آلت که باید بدادست نیز
    بهانه بر ایزد نماندست چیز
    یکی موی از این کم نباید همی
    وگر باشد افزون نشاید همی
    گر از ما بدی خواهش آراستن
    که دانستی از وی چنین خواستن
    بر آن آفرین کن که این کار اوست
    نکوتر ز هرچیز کردار اوست
    ببین وبدان کز کجا آمدی
    کجا رفت باید چو ز ایدر شدی
    چرا این پیام و نشان از خدای
    چه بایست چندین ره رهنمای
    همه با توست ار بجوییش باز
    نباید کسی تا گشایدت راز
    ازین بیش چیزی نیارمت گفت
    بس این گر دلت با خرد هست جفت
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    در صفت جان و تن گوید

    چنین دان که جان برترین گوهر است
    نه زین گیتی از گیتی دیگرست
    درفشنده شمعیست این جان پاک
    فتاده درین ژرف جای مغاک
    یکی نور بنیاد تابندگی
    پدید آر بیداری و زندگی
    نه آرام جوی و نه جنبش پذیر
    نه از جای بیرون و نه جای گیر
    سپهر و زمین بستهٔ بند اوست
    جهان ایستاده به پیوند اوست
    نهان از نگارست لیک آشکار
    همی برگرد گونه گونه نگار
    کند در نهان هرچه رأی آیدش
    رسد بی زمان هرکجا شایدش
    ببیندت و دیدن ورا روی نیست
    کشد کوه و همسنگ یک موی نیست
    تن او را به کردار جامه است راست
    که گر بفکند ور بپوشد رواست
    به جان بین گرامی تن خویشتن
    چو جامه که باشد گرامی به تن
    تنت خانه ای دان به باغی درون
    چراغش روان زندگانی ستون
    فروهشته زین خانه زنجیر چار
    چراغ اندر او بسته قندیل وار
    هر آن گـه که زنجیر شد سست بند
    زهر گوشه ناگه بخیزد گزند
    شود خانه ویران و پژمرده باغ
    بیفتد ستون و بمیرد چراغ
    از آن پس چو پیکر به گوهر سپرد
    همان پیشش آید کز ایدر ببرد
    چو دریاست گیتی تن او را کنار
    بر این ژرف دریاست جان را گذار
    به رفتن رهش نیست زی جای خویش
    مگر کشتی و توشه سازد ز پیش
    تو کشتیش دین و دهش توشه دان
    ره راست باد و خرد بادبان
    و گرنه بدان سر نداند رسید
    در این ژرف دریا شود ناپدید
    گرت جان گرامیست پس داد کن
    ز یزدان و پادافرهش یاد کن
    ز تو هرچه نتوانی ایزد نخواست
    تو آن کن که فرمودت از راه راست
    مپندار جان را که گردد نچیز
    که هرگز نچیز او نگردد بنیز
    تباهی به چیزی رسد ناگزیر
    که باشد به گوهر تباهی پذیر
    سخنگوی جان جاودان بودنیست
    نه گیرد تباهی نه فرسودنیست
    از این دو برون نیستش سرنبشت
    اگر دوزخ جاودان گر بهشت
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    در سبب گفتن قصه گوید

    یکی کار جستم همی ارجمند
    که نامم شود زو به گیتی بلند
    اگر نامهٔ رفتنم را نوید
    دهند این دو پیک سیاه و سپید
    به رفتن بود خوش دل شاد من
    به نیکی کند هرکسی یاد من
    مهی بُد سر داد و بنیاد دین
    گرانمایه دستور شاه زمین
    محمّد مه جود و چرخ هنر
    سمعیل حصّی مر او را پدر
    ردی دانش آرای یزدان پرست
    زمین حلم و دریا دل و راد دست
    ز چرخ روان تا بره تیره خاک
    چه و چون گیتی بدانسته پاک
    خوی نیک و خوبی و فرزانگی
    ره رادی و رأی مردانگی
    نکوبختی و دانش و کلک وتیغ
    خدا ایچ ناداشته زو دریغ
    برادرش والا براهیم راد
    گزین جهان گرد مهتر نژاد
    خنیده به کلک و ستوده به تیر
    بدین گنج بخش و بدان شهر گیر
    دو پرورده شاه بدخواه سوز
    یکی داد و ورز و یکی دین فروز
    جهان را چو دو دیدهٔ روزگار
    زمان را چو دو دست فرمانگزار
    ز هرکس فزون جاهشان نزد شاه
    گذشته درفش مهیشان ز ماه
    به بگماز یک روز نزدیک خویش
    مرا هر دو مهتر نشاندند پیش
    بسی یاد نام نکو رانده شد
    بسی دفتر باستان خوانده شد
    ز هر گونه رأیی فکندند بن
    پس آن گـه گشادند بند سخن
    که فردوسی طوسی پاک مغز
    بدادست داد سخن های نغز
    به شهنامه گیتی بیاراستست
    بدان نامه نام نکو خواستست
    تو همشهری او را و هم پیشه ای
    هم اندر سخن چابک اندیشه ای
    بدان همره از نامهٔ باستان
    به شعر آر خرّم یکی داستان
    بسا نامداران که بردند رنج
    نهانی نهادند هر جای گنج
    سرانجام رفتند و بگذاشتند
    نه زیشان کسی بهره برداشتند
    تو زین داستان گنجی اندر جهان
    بمانی که هرگز نگردد کمی
    همش هرکسی یابد از آدمی
    هم از برگرفتن نگیرد کمی
    بُوی مانده فرزند ایدر بجای
    که همواره نام تو ماند بپای
    ز دانش یکی خرم نهی
    که از میوه هرگز نگردد تهی
    جهان جاودانه نماند به کس
    بهین چیز از و نیک نامست و بس
    کنون کان یاقوت دانش بکن
    ز دریای اندیشه دُر دَر فکن
    خرد آتش تیز و دل بوته ساز
    سخن زرِّ کن پاک بر هم گداز
    پس این زر و این گوهران بار کن
    در این گنج یکباره انبار کن
    زکس یاد این گنج بر دل میار
    جز از شاه ارّانی شهریار
    مجوی اندرین کار جز کام اوی
    منه مُهر بر وی به جز نام اوی
    که تا جایگه یافتی نخجوان
    بدین شاه شد بخت پیرت جوان
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    در ستایش شاه بودلف گوید

    کنون ز ابر دریای معنی گهر
    ببارم ، گل دانش آرم به بر
    فزایم ز جان آفرین شاه را
    که زیباست مر خسروی گاه را
    شه ارمن و پشت ایرانیان
    مه تازیان ، تاج شیبانیان
    ملک بودلف شهریار زمین
    جهاندار ارّانی پاک دین
    بزرگی که با آسمان همبرست
    ز تخم براهیم پیغمبرست
    فروغست رایش دل و دیده را
    پناهست دادش ستمدیده را
    نبشتست بخت از پی کام خویش
    به دیوان فرهنگ او نام خویش
    به فرّش توان رفت بر مشتری
    به نامش توان بست دیو و پری
    تن و همتش را سرانجام برست
    که آنجا که ساقش زحل را سرست
    به صد لشکر اندر گـه رزم و نام
    نپرسید باید ز کس کاو کدام
    چنو دست زی تیغ و ترکش کشید
    که یارد به نزدیک تیغش چخید
    اگر خشتی از دستش افتد به روم
    شوندش رهی هر کز آن مرز و بوم
    برد سهم او دل ز غران هژبر
    کند گرد او خشک باران در ابر
    به دریا بسوزد ز تف خیزران
    چنو زد نوند سبک خیز ران
    اگر بابت روم کین آورد
    به شمشیر بت را به دین آورد
    جهان را اگر بنده خواند ز پیش
    ز بهرش کند حلقه در گوش خویش
    ز گردون چنان کرد جاهش گذار
    کز او نیست برتر به جز کردگار
    فرستست خشتش به گاه پیام
    نبردش نویدست و کشتن خرام
    عقابیست تیرش که در مغز و ترگ
    بچه فتح باشد ورا خایه مرگ
    سپه را که چون او سپه کش بود
    چه پیش آب دریا ، چه آتش بود
    زمینی که شد جای ناورد اوی
    کند سرمه در دیده مه گرد اوی
    برون از پی دینش پیکار نیست
    برون از غراش ایچ کردار نیست
    چلیپاپرستان رومی گروه
    چنانند از او وز سپاهش ستوه
    بدارند روز و شب از بس هراس
    به هر کوه دیده ، به هر دیر پاس
    ستون سپهر روان رأی اوست
    سر تخت بخوان جوان جای اوست
    چنانست دادش که ایمن به ناز
    بخسبد همی کبک درپّر باز
    شود در یکی روزه ده بار بیش
    به پرسیدن گرگ بیمار میش
    چو خواهندگان دید شادی کند
    فزون زان که خواهند رادی کند
    دو دستش تو گویی گـه کین و مهر
    یکی هست دریا و دیگر سپهر
    درین موجها گوهر و جود نم
    در آن ماه تیغ و ستاره درم
    کز آن گوهر و زر که را داد پیش
    به یک ره گر آری از و کم و بیش
    بدین کرد شاید نهان آفتاب
    بدان شاید انباشت دریا و آب
    که را راند خشمش فتد در گداز
    که را خواند جودش برست از نیاز
    چنو تاج و اورنگ را شاه نیست
    جز او چرخ فرهنگ را ماه نیست
    ز هر افسری برتر ست افسرش
    ز هر گوهری پاکتر گوهرش
    هماییست مر چرخ را فّر اوی
    که شاهی دهد سایهٔ پّر اوی
    به چوگان چو برداشت گوی زرنگ
    ز بیمش بگردد رخ مه زرنگ
    کمندش چو از شست گردد رها
    تو گویی که برداشت ابر اژدها
    ز هامون شب تیره بر چرخ تیر
    کند رشته در چشم سوزن به تیر
    چو مالد به زه گوشهای کمان
    بمالد به کین گوش گشت زمان
    به باد تک اسپش به خاور زمین
    کند غرق کشتی به دریای چین
    تف تیغش از هند شب کرد بوم
    کند باز قنذیل رهبان به روم
    نه کس را بود فرّه و جود او
    نه فرزند چون میر محمود او
    شهی مایهٔ شاهی و سروری
    بزرگی ز گوهر به هر گوهری
    گرد زیب از او نامداری همی
    دهد بوی از او شهریاری همی
    دل اختر از جان هوا جوی اوست
    زبان زمانه ثناگوی اوست
    سخنهاش درّست و دانش سرشت
    خبرهاش هریک چراغ بهشت
    چو خرسند بد خوب کاری کند
    چو خشم آیدش بردباری کند
    به نیزه مه آرد ز گردون فرود
    به ناوک به کیوان فرستد درود
    ز دریا کند در تف تیغ میغ
    ز باران خونین کند میغ تیغ
    روا باشد این شاه را ماه تخت
    که فرزند دارد چنان نیکبخت
    برادرش چون ماه آن پاکزاد
    براهیم بن صفر با فر و داد
    پناه جهان خسرو ارجمند
    دل گیتی امید تخت بلند
    بزرگی که اختر گـه مهر و خشم
    به فرمان او دارد از چرخ چشم
    بهی در خور تخت او روز بار
    زهی از در بخت او روزگار
    ز شمشیر او لعل جای کمین
    بریزد ز کف زر به روی زمین
    سزد گر کشد بر مه این شاه سر
    که زینسان برادر وز آنسان پسر
    نه زین شاه به در خورگاه بود
    نه کس را به گیتی چنان شاه بود
    نبینی ز خواهنده و میهمان
    تهی بارگاه ورا یک زمان
    همی هرکه جایی فتد در نیاز
    بدین درگه آیند تازان فراز
    رسد هر که آید هم اندر شتاب
    به خوان و می و خلعت و جاه و آب
    نه کس زین شهنشاه دل خسته شد
    به بر هیچ مهمان درش بسته شد
    هر آن کز غم جان و بیم گـ ـناه
    به زنهار این خانه گیرد پناه
    ز بدخواه ایمن شود وز ستم
    چو از چنگ یوز آهو اندر حرم
    اگر داد باید شهی هرچه هست
    دهد این شه و ندهد او را ز دست
    چنین باد تا جاودان نام او
    مگر داد چرخ از ره کام او
    همی تا بماند زمان و زمین
    به فرمانش بادا هم آن و هم این
    تن زندگانیش چون کدخدای
    سلب روز و شب وین جهانش سرای
    ز بالای تابنده ماه افسرش
    ز پهنای گیتی فزون کشورش
    جهان خرم از فر و اورند اوی
    هم از میر محمود فرزند اوی
     
    بالا