متون ادبی کهن «گرشاسپ‌نامه»

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
در مردانگی گرشاسب گوید

ز کردار گرشاسب اندر جهان
یکی نامه بُد یادگار از مهان
پر از دانش و پند آموزگار
هم از راز چرخ و هم از روزگار
ز فرهنگ و نیرنگ و داد و ستم
ز خوبّی و زشتیّ و شادّی و غم
ز نخجیر و گردنفرازی و رزم
ز مهر دل وکین و شادی و بزم
که چون خوانی از هر دری اندکی
بسی دانش افزاید از هر یکی
ز رستم سخن چند خواهی شنود
گمانی که چون او به مردی نبود
اگر رزم گرشاسب یاد آوری
همه رزم رستم به باد آوری
همان بود رستم که دیو نژند
ببردش به ابر و به دریا فکند
سُته شد ز هومان به گرز گران
زدش دشتبانی به مازندران
زبون کردش اسپندیار دلیر
به کشتیش آورد سهراب زیر
سپهدار گرشاسب تا زنده بود
نه کردش زبون کس ، نه افکنده بود
به هند و به روم و به چین از نبرد
بکرد آنچه دستان و رستم نکرد
نه ببر و نه گرگ آمد از وی رها
نه شیر و نه دیو و نه نر اژدها
به جنگ ار سوار ار پیاده بدی
جهان از یلان دشت ساده بدی
سپردی به هنگام که مال میل
فکندی به کشتی و کوپال پیل
به شهنامه فردوسی نغزگوی
که از پیش گویندگان برد گوی
بسی یاد رزم یلان کرده بود
ازین داستان یاد ناورده بود
نهالی بُد این رُسته هم زان درخت
شده خشک و بی بار و پژمرده سخت
من اکنون ز طبعم بهار آورم
مراین شاخ نو را به بار آورم
به باد هنر گل کفانم بر اوی
ز ابر سخن دُر فشانم بر اوی
برش میوهٔ دانش آرم برون
کنم آفرین شهنشه فزون
بسازم یکی بوستان چون بهشت
که خندد ز خوشی چو اردیبهشت
گلش سربه سر درّ گویا بود
درخت و گیا مشک بویا بود
بتستانی آرایم از خوش سخن
که هرگز نگارش نگردد کهن
بتش از خردزاده و جان پاک
ز دانش سرشته نه از آب و خاک
ببافم یکی دیبهٔ شاهوار
ز معنیش رنگ و ز دانش نگار
ز جان آورم تار و پودش فراز
کنم خسروی را برو بر طراز
مرا جز سخن ساختن کار نیست
سخن هست لیکن خریدار نیست
ز رادان همی شاه ماندست و بس
خریدار از او بهترم نیست کس
که همواره من بنده را شاد داشت
سرم را زهم پیشگان بر فراشت
دبیر وی آورد زی من پیام
گزین دهخدا لولوی نیکنام
که گوید همی شاه فرهنگ جوی
به نام من این نامه را بازگوی
اگر زانکه فردوسی این را نگفت
تو با گفتهٔ خویش گردانش جفت
دو گویا چنین خواست تا شد ز طوس
چنان شد نگویی تو باشد فسوس
کنون گر سپهرم نسازد کمین
بگویم به فرمان شاهِ زمین
کز او نام را خوب کاری بود
ز من در جهان یادگاری بود
ز بهتر سخن نیست پاینده تر
وز او خوشتر و دل فزاینده تر
سخن همچو جان ز آن نگردد کهن
که فرزند جانست شیرین سخن
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    آغاز داستان


    سراینده دهقان موبد نژاد
    ز گفت دگر موبدان کرد یاد
    که بر شاه جم چون بر آشفت بخت
    به ناکام ضحاک را داد تخت
    جهان زیر فرمان ضحاک شد
    ز هر نامه ای نام جم پاک شد
    چو بگرفت گیتی به شاهنشهی
    فرستاد نزد شهان آگهی
    به روم و به هندوستان و به چین
    به ایران و هر هفت کشور زمین
    که با رأی ما هر که دل کرد راست
    بجویند جمشید را تا کجاست
    گرش جای بر کُه بود با پلنگ
    و گر زیر آب اندرون با نهنگ
    به خشکی چو یوزش ببندید دست
    برآرید از آبش چو ماهی بشست
    به درگاه ما هرکش آرد به بند
    نباشد پس از ما چو او ارجمند
    گریزان همی شد جم اندر جهان
    پری وار گشته ز مردم نهان
    جدا مانده از تخت و راهی شده
    نیاز آمده پادشاهی شده
    چه بی توشه تنها میان گروه
    چو هم خفت نخچیر بردشت و کوه
    به شهری که رفتی نبودی بسی
    بدان تا نشانش نداند کسی
    بدینگونه بُد تا درفشنده مهر
    بگردید ده راه گرد سپهر
    پس از رنج بسیار و راه دراز
    بیامد ابر زابلستان فراز
    یکی شهر دید از خوشی چون بهشت
    در و دشت و کوهش همه باغ و کشت
    نهادش نکو تازه و پر نوا
    زمین خرم ، آبش سبک ، خوش هوا
    پر از چیز و انبوه و مردان مرد
    سپاهی و شهری یلان نبرد
    که کمتر کس ار جنگ را خاستی
    در آوردگه لشکری خواستی
    بدو خسروی نامور شهریار
    شهی کش نبد کس به صد شهریار
    مر آن شاه را نام گورنگ بود
    کزو تیغ فرهنگ بی زنگ بود
    یکی دخترش بود کز دلبری
    پری را به رخ کردی از دل بری
    شبستان چو بستان ز دیدار اوی
    ز زلفینش مشکوی مشکین به بوی
    به کاخ اندرون بت ، به مجلس بهار
    در ایوان نگار و ، به میدان سوار
    مهش مشک سای و شکر می فروش
    دور نرگس کمانش ،دو گل درع پوش
    روان را به شمشاد پوینده رنج
    خرد را به مرجان گوینده گنج
    شده سال آن سرو آراسته
    سه بیش از شب ماه ناکاسته
    یلی گشته مردانه و شیرزن
    سواری سپردار و شمشیرزن
    شنیدم ز دانش پژوهان درست
    که تیر و کمان او نهاد از نخست
    هم از نامه پیش دانان سخن
    شنیدم که جم ساخت هر دو ز بُن
    نبد پَرّ بر تیر آنگه ز پیش
    منوچهر شه ساخت هنگام خویش
    زبد رَسته بُد شاه زابلستان
    ز تدبیر آن دختر دلستان
    زهر جای خواهشگران خاستند
    ز زابل مر او را همی خواستند
    نه هرگز به کس دادی او را پدر
    نه روزی ز فرمانش کردی گذر
    چنان بود پیمانش با ماهروی
    که جفت آن گزیند که بپسندد اوی
    مر او را زنی کابلی دایه بود
    که افسون و نیرنگ را مایه بود
    ببستی ز دو اژدها را به دَم
    از آب آتش آوردی ، از خاره نم
    نهان سپهر آنچه گفتی ز پیش
    ز گفتار او کم نبودی نه بیش
    بدین لاله رخ گفته بود از نهفت
    که شاهی گرانمایه باشدت جفت
    بزرگی که مانند او بر زمی
    به خوبی و دانش نبد آدمی
    پسر باشدت زو یکی خوب چهر
    که بـ..وسـ..ـه دهد خاک پایش سپهر
    کنیزک شده شادمان زان نوید
    همی بد نهان راز ، دل پرامید
    ز خواهنده کس پیش نگذاشتی
    هرآن کآمدی خوار برگاشتی
    نکردی پسند ایچ کس را به هوش
    همیداشتی راز این روز گوش
    چو جمشید در زابلستان رسید
    به شهر اندرون روی رفتن ندید
    خزان بد شده ز ابر وز باد تفت
    سر کوهسار و زمین زرّ بفت
    کشیده سر شاخ میوه به خاک
    رسیده به چرخشت میوه ز تاک
    گل از بادهٔ ارغوانی به رشک
    چکان از هوا مهرگانی سرشک
    بر سیب لعل و رخ برگ زرد
    تن شاخ کوژ و دم باد سرد
    رزان دید بسیار بر گرد دشت
    بر آن جویبار و رزان بر گذشت
    دو صف سرو بن دید و آبی و ناز
    زده نغز دکانی از هر کنار
    میان آبگیری به پهنای راغ
    شنا بردر آب شکن گیر ماغ
    خوش آمدش و بر شد به دکان ز راه
    بر لخـ*ـتی در آن سایه گاه
    یکی باغ خرم بد از پیش جوی
    در او دختر شاه فرهنگ جوی
    می و میوه و رود سازان ز پیش
    همی خورد می با کنیزان خویش
    پرستنده ای سوی در بنگرید
    ز باغ اندرون چهرهٔ جم بدید
    جوانی همه پیکرش نیکوی
    فروزان ازو فرّه خسروی
    به رخ بر سرشته شده گرد خوی
    چو بر لاله آمیخته مشک و می
    پریچهره را دید جم ناگهان
    بدوگفت ماها چه بینی نهان
    یکی گمره بخت برگشته ام
    زگم کردن راه سرگشته ام
    از آن خون با خوشه آمیخته
    که هست رگ تاک رز ریخته
    سه جام از خداوند این رز بخواه
    به من ده رهان جانم از رنج راه
    کنیزک بخندید و آمد دوان
    به بانو بگفت ای مه بانوان
    جوانی دژم ره زده بر دَرست
    که گویی به چهراز تو نیکوترست
    ز گیتی بدین در پناهد همی
    سه جام می لعل خواهد همی
    ندانم چه دارد می لعل کام
    که نز خوردنی برد و نز میوه نام
    برافروخت رخ زآن سخن ماه را
    چنین پاسخ آورد دلخواه را
    که برنا اگر چیزجز می نخواست
    بدان پس مهمانیی خواست راست
    می و نقل و خوان خواست و آوای رود
    رخ خوب و شادی و بانگ سرود
    بیامد به در با کنیزک به هم
    بدید از در باغ دیدار جم
    جوانی به آیین ایرانیان
    گشاده کش و تنگ بسته میان
    شده زرد گلنارش از درد و داغ
    به گرد اندرش گرد م پر زاغ
    چنان با دلش مهر در جنگ شد
    که برجانش جای خرد تنگ شد
    بماندش دو گلنار خندان نژند
    بجوشید پولادش اندر پرند
    دو گویا عقیق گهرپوش را
    که بنده بدش چشمهٔ نوش را
    به می درسرشت وبه در در شکفت
    به پروین بخست و به شکر بسفت
    گشاد و جهان کرد ازو پرشکر
    مه مهرروی و بت سیمبر
    به جم گفت کای خسته از رنج راه
    درین سایه گا ه از چه کردی پناه
    کرایی بدین جای جویان شده
    چنین در تک پای پویان شده
    مگر زین پرستنده کام آمدت
    که چون دیدی اش یاد جام آمدت
    کنون گر به باده دلت کرد رای
    از ایدر بدین باغ خرم درآی
    بدو گفت جم کای بت مهرچهر
    ز چهر تو بر هر دلی مهر مهر
    ز شاهانی ار پیشه ور گوهری
    پدر ورز گر داری ار لشکری
    که بازاریان مایه دانند و سود
    کدیور بود مرد کشت و درود
    به چیز فراوان بوند این دو شاد
    ندانند آمرغ مرد و نژاد
    سپاهی به مردی نماید هنر
    بود پادشازادگان را گهر
    تو زین چار گوهر کدامی بگوی
    دلم را رهِ شادمانی بجوی
    بت زابلی گفت ازین هر چهار
    نی ام من جز از تخمهٔ شهریار
    پدر دان مرا شاه زابلستان
    ندارد به جز من دگر دلستان
    وز او مرمرا هست فرمان روا
    که جفت آن گزینم کم آید هوا
    بر جوی منشین و جایی چنین
    بدین باغ ما اندرآی و ببین
    که گر رای می داری و می گسار
    هَمت می بود ، هم بُت مشک سار
    جم از پیش دانسته بُد کار اوی
    خوش آمدش دیدار و گفتار اوی
    به دل گفت کاین ماه دژخیم نیست
    گر از راز آگه شود بیم نیست
    کر در جهان خوی زشت ار نکوست
    به هر کس گمان آن برد کاندر اوست
    به مردم خردمند نامی بود
    که مردم به مردم گرامی بود
    خرامید از آن سایهٔ سرو و بید
    سوی باغ شد دل به بیم و امید
    چمن در چمن دید سرو سهی
    گرانبار شاخ ترنج و بهی
    رخ نار با سیب شنگرف گون
    بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون
    یکی چون دل مهربان کفته پوست
    یکی چون شخوده زنخدان دوست
    تو گفتی سیه غژب پاشنگ بود
    و یا در دل شب شباهنگ بود
    همی رفت پیش جم آن سعتری
    چمان بر چمن همچو کبک دری
    چو سروی که با ماه همسر بود
    بر آن مه بر از مشک افسر بود
    سرگیس در پای چنبر کشان
    خم زلف بر باد عنبرفشان
    رسیدند زی آبگیری فراز
    زده کله زرّ بفت از فراز
    کیانی نشستنگهی دلپذیر
    گزیدند بر گوشهٔ آبگیر
    کنیزان گلرخ فراز آمدند
    همه پیش جم در نماز آمدند
    پرستنده دختر به آیین خویش
    ز خوالیگران خوان و می خواست پیش
    جم اندیشه از دل فراموش کرد
    سه جام می از پیشِ نان نوش کرد
    ز دادار پس یاد کردن گرفت
    به آهستگی رأی خوردن گرفت
    نه بنشسته از پای و نه نیز مـسـ*ـت
    همی خورد کش لب نیالود و دست
    از اورنگ و آن بازو و برز و چهر
    فرومانده بُد دختر از روی مهر
    همی دید کش فرّ و برزکییست
    ولیکن ندانستش از بن که کیست
    به دل گفت شاهیست این پر خرد
    کزینسان نشست از شهان در خورد
    ز لؤلؤ و بیجاده بگشاد بند
    برآمیخت شنگرف و گوهر به قند
    به جم گفت می دوست داری مگر
    که جز می تو چیزی نخواهی دگر
    هم از پیش نان با می آراستی
    هم از در برون جام می خواستی
    جمش گفت دشمن ندارمش نیز
    شکیبد دلم گر نیابمش نیز
    به اندازه به هرکه او می خورد
    که چون خوردی افزون بکاهد خرد
    عروسیست می شادی آیین او
    که شاید خرد داد کابین او
    به زور آنکه با باده کستی کند
    فکندست هرگه که مـسـ*ـتی کند
    ز دل برکشد می تف درد و تاب
    چنان چون بخار از زمین آفتاب
    چو بیدست و چون عود تن را گهر
    می آتش که پیدا کندشان هنر
    گهر چهره شد آینه شد نبید
    که آید درو خوب و زشتی پدید
    دل تیره را روشنایی میست
    که را کوفت غم ، مومیایی میست
    به دل می کند بددلان را دلیر
    پدید آرد از روبهان کار شیر
    به رادی کشد زفت و بد مرد را
    کند سرخ لاله رخ زرد را
    به خاموش چیره زبانی دهد
    به فرتوت زور جوانی دهد
    خورش را گوارش می افزون کند
    ز تن ماندگی ها به بیرون کند
    بدم مانده راه و می خوردنم
    بدان بد که تا ماندگی بفکنم
    تو می ده مگو کاین چسان و آن چراست
    مبر مهر بر بیش و کم کژ و راست
    خورش باید از میزبان گونه گون
    نه گفتن کزین کم خور و زآن فزون
    خورش گر بود میهمان را زیان
    پزشکی نه خوب آید از میزبان
    همان گـه گمان برد دختر ز مهر
    که اینست جمشید خورشید چهر
    بدان روزگار آنکه بود از شهان
    که فرمان ضحاک جست از جهان
    همه چهر جم داشتند آشکار
    به دیبا و دیوارها بر نگار
    بدان تا هر آنجا که پیکرش بود
    گر آید بدانند و گیرند زود
    همین دلبر آگه بُد از کم و بیش
    که جم را چه آمد ز ضحاک پیش
    بدش پارهٔ پرنیان کبود
    نگاریده جمشید بر تار و پود
    پژوهش همی کرد و نگشاد راز
    چنین تا ز خوان اسپری گشت باز
    از آن پس به آب گل و بوی خوش
    بشستند دست و نشستند کش
    هم اندر زمان بر کله زرنگار
    ز بگماز و رامش گرفتند کار
    بر آورد رامشگر کابلی
    رهِ رود با خامهٔ زابلی
    هوا ابر بست از بخور عبیر
    بخندید بمّ و بنالید زیر
    پرستار صف زد دو صد ماهروی
    طرازی بتانِ طرازیده موی
    همه طوق دار و همه حُله پوش
    به شمشاد مشک و به بیجاده نوش
    چه با ناز و شادی چه با بوی و رنگ
    چه با عود و مجمر چه با نای و چنگ
    هنوز از زمانی فزون شادکام
    نپیموده بد شاه با ماه جام
    که جفتی کبوتر چو رنگین تذرو
    به دیوار باغ آمد از شاخ سرو
    نر و ماده کاوان ابر یکدیگر
    به کشی کرشمه کن و جلوه گر
    فروهشته پَر گردن افراخته
    چو نایی دم اندر گلو ساخته
    به هم هر دو منقار بـرده فراز
    چو یاری لب یار گیرد به گاز
    پریرخ به شرم آمد از روی جم
    ز بس ناز آن دو کبوتر به هم
    به خنده لبان نقطه میم کرد
    شباهنگ در میم دونیم کرد
    ز ترک چگل خواست چینی کمان
    به جم گفت کای نامور میهمان
    ازین دو کبوتر شده جفت گیر
    کدامست رایت که دوزم به تیر
    بدو گفت جمشید کای کش خرام
    نزیبد ز تو این سخنهای خام
    از آهو سخن پاک و پردخته گوی
    ترازو خرد سازش و سخته گوی
    تو هستی زن و مرد من پس نخست
    ز من باید انداز فرهنگ جست
    زن ارچه دلیرست و بازور دست
    همان نیم مردست هر چون که هست
    زنان را ز هر خوبی و دسترس
    فزونتر هنر پارساییست بس
    هنرها ز زن مرد را بیشتر
    ز زن مرد بد در جهان پیشتر
    سزا آن بُدی کز نخستین کنون
    مرا کردی اندر هنر آزمون
    به من دادی این تیر و چرخ اندکی
    کز این دو کبوتر بیفکن یکی
    که تا من فکندی یکی را ز پای
    مگر پوزش آوردمی هم به جای
    دلارام را بر رخ از شرم کی
    سمن لاله شد لاله لؤلؤ ز خوی
    شدش خستو آن ماه و خواهش نمود
    نهادش کمان پیش و پوزش فزود
    به یادش یکی جام جم در کشید
    پس آن چرخ کین را به زه بر کشید
    بگفت ار دو بال و پر ماده راست
    بدوزم پس آن کم خوش آید مراست
    بدین در مراد جم آن ماه بود
    همان ماه معنیش دریافت زود
    خدنگ از خم چرخ برکرد شاه
    به زخم کبوتر ز صد گام راه
    خدنگین الف از خم ی و دال
    برون راند و بردوختش هر دو بال
    طپان ماده بفتاد و نر برپرید
    بیامد همان جا که بد آرمید
    به زابل نبد هیچ زورآزمای
    که آن چرخ کردی به زه سرگرای
    بدانست دلدار کان ارجمند
    بود پور طهمورث دیوبند
    بسش آفرین خواند بر فر و هوش
    به یادش یکی جام می کرد نوش
    بماند از گشاد و برش در شگفت
    بیازید تیر و کمان برگرفت
    به پیلسته دیبای چین برشکست
    به ماسورهٔ سیم بگرفت شست
    گرین نر را گفت با جفت راست
    کنم ، پس شوم جفت آن کم هو است
    بدین معنی او شاه را خواست جفت
    همان نیز دریافت جم کاو چه گفت
    گشاد از کمان بر کبوتر خدنگ
    تنش چون نشانه فرو دوخت تنگ
    ز تیر و کمان چون بپرداختند
    به نوّی ز می کار بر ساختند
    همه غم به باده شمردند باد
    به جام دمادم گرفتند یاد
    ز شادی همی در کف رود زن
    شکافه شکافنده گشت از شکن
    بت گلرخ از کار جمشید کی
    در اندیشه رفته همی خورد می
    به ناسفته سی دُر که پیوسته داشت
    همی سفته بیجاده را خسته داشت
    همان گـه زن جادوی پرفسون
    که بُد دایه مه را و هم رهنمون
    ز گلشن به باغ آمد از بهر سور
    ببد خیره چون دید جم را ز دور
    به زابل زبان گفت کای مهر جوی
    چنین میهمان چون فتادت بگوی
    درست از گمان من این شاه اوست
    کش از دیرگه باز داری تو دوست
    ازو خواهدت داد یزدان پسر
    نشان داده ام ز اخترت سر به سر
    بُد از مهر جم شیفته ماه چهر
    فزون شدش ازین مژده بر مهر مهر
    بدو گفت ارایدو نکه این هست راست
    ز یک آرزویم دو شادی بخاست
    چو امید دادی نباشم به درد
    که امید نیکو به از پیش خورد
    رو آن پرنیان کبود ایدر آر
    که هست از برش چهره جم نگار
    چنان این سخن دار در دلت راز
    که دلت ار بجوید نیابدش باز
    بشد دایه و آن نیلگون پرنیان
    بیآورد و بنهاد اندر میان
    تو گفتی که بر چرخ خورشید بود
    نه بر پرنیان چهر جمشید بود
    چو آن پیکر پرنیان دید شاه
    دژم گشت هر چند کردش نگاه
    همی خویشتن را به چهر و به ساز
    ازاو جز به جنبش ندانست باز
    یکی آینه داشت گفتی به پیش
    همی دید روشن در او چهر خویش
    به یاد آمدش تاج و تخت شهی
    کزو کرد بد خواه ناگه تهی
    دلش گشت دریای درد از دریغ
    شدش دیدگان ژاله بارنده میغ
    دو جزعش ز در هر زمان رشته بست
    گهی بر شبه ریخت و گـه بر جمست
    فغ ماهرخ گفت کای ارجمند
    درین پرنیان از چه ماندی نژند
    که دلشادی و می گساری همی
    چرا غم خوری و اشک باری همی
    مگر میزبانت دلارای نیست
    به نزدیک ما امشبت رای نیست
    کی نامور گفت کای ماهروی
    نه مردم بود هرکه نندیشد اوی
    گرستن به هنگام با سوز و درد
    به از خندهٔ نابهنگام سرد
    اگر چند پویی و جویی بسی
    ز گیتی بی انده نیابی کسی
    تو ویژه دو کس را ببخشای و بس
    مدان خوار و بیچاره تر زین دو کس
    یکی نیک دان بخردی کز جهان
    زبون افتد اندر کف ابلهان
    دگر پادشاهی که از تاج و تخت
    به درویشی افتد ، شود شوربخت
    ازین پرنیان زان دلم شد دژم
    که دیدم بر او چهرهٔ شاه جم
    به یاد آمدم فرّ و فرهنگ اوی
    بزرگی و دیهیم و اورنگ اوی
    ز خویِ بدِ چرخ ماندم شگفت
    که مهر از چنان شه چرا برگرفت
    یکی زشت را کرد گیتی خدیو
    که از کتف مارست و از چهره دیو
    که داند کنون کاو بماند ار بمرد
    بدرّید شیر ار پلنگش ببرد
    فزون زان ستم نیست بر رادمرد
    که درد از فرومایه بایدش خورد
    بر بخردان مرگِ والا سران
    به از زندگانیّ بدگوهران
    ولیکن چنین است چرخ از نهاد
    زمانه نه بیداد داند نه داد
    زمین هست آماجگاه زمان
    نشانه تن ما و چرخش کمان
    ز زخمش همه خستگانیم و زار
    نهانیم خون لیک درد آشکار
    بگفت این و شد بر رخ اشکش ز درد
    چو سیم گدازیده بر زرّ زرد
    به رخ دلبر از درد شد چون زریر
    مژه ابر کرد و کنار آبگیر
    ز بادام سرمه به مرجان خرد
    گهی ریخت و گاهی به فندق سترد
    هرآنکس که پیرامنش بُد براند
    خود و دایه جادو و شاه ماند
    چو پر دَخته شد جای بر پای خاست
    نیایش کنان گفت کای شاه راست
    خرد بر دلم راز چونین گشاد
    که هستی تو جمشید فرخ نژاد
    ز مهر تو دیریست تا خسته ام
    به بند هوای تو دل بسته ام
    نگار تو اینک بهار منست
    برین پرنیان غمگسار منست
    همین بود کام دلفروزیم
    که روزی بود دیدنت روزیم
    تراام کنون گر پذیری مرا
    بر آیین به جفت گیری مرا
    دهم جان گر از دل به من بنگری
    کنم خاک تن تا به بسپری
    همی گفت و ز نرگسان سیاه
    ستاره همی ریخت بر گرد ماه
    جهاندار گفت ار تو را جم هواست
    نی ام من، وگر مانم او را رواست
    همانند بس یابی این مردمان
    ولیکن درستی نباشد همان
    نه هر آهوی را بود مشک ناب
    نه از هر صدف دُرّ خیزد خوشاب
    گمانی نکو بردی ای دلپذیر
    ولیکن گمانت کمان بُد نه تیر
    به من برمنه نام جم بی سپاس
    مرا نام ماهان کوهی شناس
    چنین داد پاسخ بُت دل گسل
    که خورشید پوشید خواهی به گل
    که گوید به گیتی که ماهان توی
    که جمشید خورشید شاهان توی
    نهان گر کند شاه نام و گهر
    نماند نهان زیب شاهیّ و فَر
    گر از ابر دیدار گیتی فروز
    بپوشد ، نماند نهان نور روز
    ترا دام و دَد بازداند به مهر
    چه مردم بود کِت نداند به چهر
    گوا بر نکو پیکر تو دُرست
    همین پرنیان بس که در پیش تست
    مرا این زن پیر چون مادرست
    یکی چابک اندیش کندا گرست
    به هر دَم زدن زین فروزنده هفت
    بگوید که اندر دَه و دو چه رفت
    نمودست رازت به من سر به سر
    که باشد مرا از تو شه یک پسر
    ز پیوند یاری چه گیری کنار
    که سروت بود پیش و مه در کنار
    نگاری نخواهی بهشتی سرشت
    که با روی او باشی اندر بهشت
    به خوبی بتان پیشکار من اند
    به مردی سواران شکار من اند
    ز خوشیّ و خوی و خردمندیم
    بهانه چه داری که نپسندیم
    مَده روز فَرخ به روز نژند
    ز بهر جهان دل در اندُه مبند
    جهان دام داریست نیرنگ ساز
    هوای دلش چینه و دام آز
    کشد سوی دام آنکه شد رام او
    کُشد پس چو آویخت در دام او
    از آن او بجایست و ما برگذار
    که چون ما نکاهد وی از روزگار
    پسِ پیری از ما ببرّد روان
    چو او پیر شد بازگردد جوان
    تو تا ایدری شاد زی غم مخور
    که چون تو شدی باز نایی دگر
    به امروز ما باز کی در رسیم
    که تا پیش تازیم پیش از پسیم
    بگفت این و گلبرگ پرژاله کرد
    ز خونین سر شک آستین لاله کرد
    دو نرگس شدش ابر لؤلؤ فکن
    به باران همی شست برگ سمن
    دل جَم ز بس خواهشش گشت نرم
    نهان گفت کای گنج فرهنگ و شرم
    از آن راز بیرون نیارم همی
    که از جان به بیم ام نیارم همی
    هم از بخت ترسم که دمساز نیست
    هم از تو که با زن دلِ راز نیست
    که مؤبد چنین داستان زد ز زن
    که با زن دَرِ راز هرگز مزن
    سخن همچو مر غیست کش دام کام
    نشیند به هر جا چو بجهد ز دام
    پدرت ار ز من گردد آگاه ، نیز
    بود کِم شود دشمن از بهر چیز
    به طمع بزرگی نگهدار دم
    به ضحاکِ نا پاک بسپار دم
    کسی کش نه ترس از نکوهش نه غم
    کند هر چه رای آیدش بیش و کم
    تهی دستی و ایمن از درد و رنج
    بسی بهتر از بیم با ناز و گنج
    دلارام گفت ای شه نیک دان
    نه هر زن دو دل باشد و ده زبان
    همه کس به یک خوی و یک خواست نیست
    ده انگشت مردم به هم راست نیست
    به دارنده کاین آتش تیز پوی
    دواند همی گرد این تیره گوی
    که تا زنده ام هیچ نازارمت
    برم رنج و همواره ناز آرمت
    چنان دارم این راز تو روز و شب
    که با جان بود گر برآید ز لب
    به گیتی ندانم پناه تو کس
    همه دشمنندت ، منم دوست بس
    مرو ، با من ایدر بزی شادکام
    نباید که جایی بمانی به دام
    کرانیست دل خوش به نیکیّ خویش
    گنه زو بود گر بد آیدش پیش
    کرا بخت فرخ دهد تاج و گاه
    چو خُرسند نبود ، درافتد به چاه
    همه کس پی سود باشد دوران
    نخواهد کسی خویشتن را زیان
    ز بس لابه و مهر و سوگند و پند
    ازو ایمنی یافت شاه از گزند
    چنان دان که هود اندران روزگار
    پیمبر بُد از داور کردگار
    به آیین پیمانش با او ببست
    به پیوند بگرفت دستش به دست
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    تزویج دختر شاه زابل با جمشید

    بدین کار ما گفت یزدان گوا
    چنین پاک جانهای فرمانروا
    همین تار و روشن شتابندگان
    همین چرخ پیمای تابندگان
    ببستش به.پیمان و سوگند خویش
    گرفتش ز دل جفت و پیوند خویش
    پس از سر یکی بزم کردند باز
    به بازیگری می ده و چنگ ساز
    به شادی و جام دمادم نبید
    همی خورد تا خور به خاور رسید
    چو بر روی پیروزهٔ چنبری
    ز مه کرد پس شب خم انگشتری
    بگسترد بر جای زربَفت بُرد
    به مرمر برافشاند دینارِ خُرد
    نهان برد جم را سوی کاخ ماه
    به مشکوی زرّین بیاراست گاه
    نشستند با ناز دو مهر جوی
    شب و روز روی آوریده به روی
    گزیده به هم بزم و دیدار یار
    می و رود و بازی و بـ*ـوس و کنار
    جوانیّ و با ایمنی خواسته
    چه خوش باشد این هرسه آراسته
    چو برداشت دلدار از آمیغ جفت
    به باغ بهارش گل نو شکفت
    چو در نقطه جان گهر کار کرد
    دو جان شد یکی چهره دیدار کرد
    مه نو در آمد به چرخ هنر
    زمین شد برومند و کان پرگهر
    ز گردون و از گشت گیتی فروز
    برین راز چندی بپیمود روز
    به نزد پدر کم شدی سرو بن
    پدر بدگمان شد بدو زین سخن
    بدش قندهاری بتی قند لب
    که ماه از رخش تیره گشتی به شب
    یکی سرو سیمین بپرورده ناز
    برش مشک و شاخش بریشم نواز
    بدو گفت شبگیر چون دخترم
    به آیین پرسش بیاید برم
    بدو بخشمت من همی چند گاه
    همیدار رازش نهانی نگاه
    نهاد و نشست و ره و ساز او
    بدان و مرا بر رسان راز او
    دگر روز چون چرخ شد لاجورد
    برآمد ز تل کان یاقوت زرد
    به نزد پدر شد بت دلربای
    نشستند و کردند هرگونه رای
    شه از گنج دادش بسی سیم و زر
    هم از فرش و دیبا و مشک و گهر
    وزان قندهاری بهاری کنیز
    سخن راند کاین در خور تست نیز
    تورا شاید این گلرخ سیمتن
    که هم پای کوبست هم چنگزن
    به مردان همی دل نیاسایدش
    بجز با زنان هیچ خوش نایدش
    به تو دادمش باش ازو تازه چهر
    گرامی و گستاخ دارش به مهر
    سمنبر به سرو اندر آورد خم
    سوی کاخ شد شاد نزدیک جم
    به آرام دل روز چندی گذاشت
    چنین تا دگر ز گنـد که داشت
    گدازان شد از رنج سیمین ستون
    گلش گشت گِل رنگ و مه تیره گون
    سَهی سروش از خَم کمان وار شد
    تهی گنجش از دُرّ گرانبار شد
    همه هرچه بُد رازش اندر نهفت
    کنیزک بدانست و شد بازگفت
    شه آن راز نگشاد بر دخترش
    همی بود تا دختر آمد بَرش
    چو دیدش، گره زد بر ابرو ز خشم
    بدو گفت کای بدرگِ شوخ چشم
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    ملامت کردن پدر دختر خویش را

    چنان تند و خودکام گشتی که هیچ
    به کاری در از من نخواهی بسیچ
    ز سر تاج فرهنگ بفکنده ای
    ز تن جامهٔ شرم برکنده ای
    نگویی مرا کز چه این روزگار
    گریزانی از من چو کاهل ز کار
    دو چشم ترا دیدنم سرمه بود
    کنون از چه گشتست آن سرمه دود
    گمانی که رازت ندانم همی
    ز چهرت چو نامه بخوانم همی
    زبانت ار چه پوشندهٔ راز تست
    همی رنگ چهرت بگوید درست
    رخت پیش بُد چون یکی گلستان
    در آن گلستان هر گلی دلستان
    کنون سوسنت دردمندی گرفت
    گلت ریخت ، لاله نژندی گرفت
    بهاری بُدی چون نگار بهشت
    نمانی کنون جز به پژمرده کِشت
    ز خورشید رویت بُد آن گـه فزون
    فروغ چراغی نداری کنون
    نه آنی که بودی اگرچه تویی
    که آن گـه یکی بودی اکنون دویی
    ز مردان ازین پیش ننگ آمدت
    ز بودن بود مرد ار به جنگ آمدت
    پس پرده گشتی چنین پرفسوس
    نه آگه من از کار و ، تو نوعروس
    نگویی تو را جفت در خانه کیست
    پس پرده این مرد بیگانه کیست
    چو دختر شود بد، بیفتد ز راه
    نداند ورا داشت مادر نگاه
    چنین گفت دانا که دختر مباد
    چو باشد، به جز خاکش افسر مباد
    به نزد پدر دختر ار چند دوست
    بتر دشمن و مهترین ننگش اوست
    پریرخ بغلتید در پیش شاه
    به خاک از سر سرو بر سود ماه
    چنین گفت کای بخت پیشت رهی
    تو دانی که ناید ز من بی رهی
    اگر بزم، اگر ساز جنگ آورم
    نه آنم که بر دوده ننگ آورم
    مرا داده بودی تو فرمان ز پیش
    که آن را که خواهم کنم جفت خویش
    کنون جفتم آن شاه نیک اخترست
    که از هر شه اندر جهان بهترست
    همه کار جم یاد کرد آنچه بود
    چو بشنید ازو شاه شادی نمود
    بدو گفت خوش مژده ای دادیم
    ز شادی دری تازه بگشادیم
    ز تو بود فرخ مرا تاج و تخت
    ز تست اینکه جم را به من داد بخت
    کنون بر هیون بسته او را به گاه
    فرستم به درگاه ضحاک شاه
    که گفتست هر ک آرد او را به بند
    به گنج و به کشور کنمش ارجمند
    ز جان دختر امید دل بر گرفت
    به پیش پدر زاری اندرگرفت
    دو مشکین کمان از شکن کرد پر
    ببارید صد نوک پیکان ز دُر
    مشو، گفت در خون شاهی چنین
    که بدنام گردی برآیی ز دین
    هم از خونش تا جاودان کین بود
    هم از هرکسی بر تو نفرین بود
    گرت سوی نخچیر کردن هواست
    هم از خانه نخچیر نکنی رواست
    بترس از خداوند جان و روان
    که هست او توانا و ما ناتوان
    گر ایدر نگیردت فرجام کار
    بگیرد به پاداش روز شمار
    بدی گرچه کردن توان با کسی
    چو نیکی کنی بهتر آید بسی
    اگرچند بدخواه کشتن نکوست
    از آن کشتن آن به که گرددت دوست
    گر او را جدا کرد خواهی ز من
    نخستین سر من جدا کن ز تن
    بگفت این و شد با غریو و غرنگ
    به لؤلؤ ز لاله همی شست رنگ
    روان پدر سوخت بر وی به مهر
    به چهرش بر از مهر برسود چهر
    مبر، گفت غم کان کنم کت هواست
    به هر روی فرمان و رایت رواست
    ز بهر جم از جان و شاهی و گنج
    برای تو بدهم ندارم به رنج
    تو رو زو ره پوزش من بجوی
    که فردا من آیم به گـه نزد اوی
    بشد دلبر و شاه را مژده داد
    شد ایمن جم و بود تا بامداد
    سپهر آتش روز چون برفروخت
    درو خویشتن شب چو هندو بسوخت
    بیامد بَر جم شه سرفراز
    ز دور آفرین کرد و بردش نماز
    لبت گفت جاوید پرخنده باد
    درین خانه بودنت فرخنده باد
    چو خورشید بی کاست بادی و راست
    بداندیش چون ماه بگرفته کاست
    بر آمد جم از جای و بنواختش
    به اندازه بستود و بنشاختش
    به بهبود برگفت بر من گمان
    گرت نابیوس آمدم میهمان
    بود نام نیک و سرافراشتن
    ز ناخوانده مهمان نکو داشتن
    همی تا توان راه نیکی سپر
    که نیکی بود مر بدی را سپر
    همی خوب کاریست نیکی به جای
    که سودست بر وی به هر دو سرای
    ازین پس دهد بـ..وسـ..ـه ماه افسرت
    هم از گوهر من بود گوهرت
    بود نامداری دلیر و سترگ
    وزین تخمه خیزد نژادی بزرگ
    به پنجم پسر باز گرد اوژنی
    بود اژدهاکش هژبر افکنی
    که جوشنش پیل ار به هامون کشد
    به گردن نتابد به گردون کشد
    ولیکن بترسم که از بهر من
    بتابدت روزی ز راه اهرمن
    به طمع بزرگیم بدهی به باد
    بدان اژدها پیکر دیوزاد
    به جم گفت شه کای جهان شهریار
    به من بنده بر بد گمانی مدار
    به یزدان که گردون به پرگار زد
    کره هفت پیمود و بر چار زد
    به باد این زمین باز گسترد پست
    به آبش گشاد و به آتش ببست
    که جز کام تو تا زیم زین سپس
    نجویم، نه رازت بگویم به کس
    به از خوب کاری به گیتی چه چیز
    کی اندر رسم من بدین روز نیز
    گرم دسترس در سزای تو نیست
    بسندم که ایدر ترا هست زیست
    که با دختر خویش تا زنده ام
    پرستار تُست او و، من بنده ام
    گر اکنون نه آنی که بودی ز پیش
    بَرِ من همانی وزان نیز بیش
    گهر گرچه اُفتد به کف بی سپاس
    گرامی بود نزد گوهرشناس
    درنگ آور ایدر،همی زی به ناز
    بود کاید آن بخت برگشته باز
    نماند جهان بر یکی سان شکیب
    فرازیست پیش از پس هر نشیب
    پسِ تیرگی روشنی گیرد آب
    برآید پسِ تیره شب آفتاب
    بهر بدت خُرسند باید بُدن
    که از بد بتر نیز شاید بُدن
    غمی نیست کان دل هراسان کند
    که آن را نه خُرسندی آسان کند
    نبست ایچ دَر داور بی نیاز
    کز آن به دری پیش نگشاد باز
    بگفت این و با مهر برخاست تفت
    به رخ خاک پیشش برُفت و برفت
    می و عنبر و عود و کافور خشک
    هم از دیبه و فرش و دینار و مشک
    فرستاد ازین هرچه بُد در خورش
    یکی بار هر هفته رفتی برش
    همی بود با دلبر و جام جم
    که روزی نگشت از دلش کام کم
    نهان مانده در کاخ آن سرو بُن
    چو اندر دل رازداران سخن
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    در مولود پسر جمشید گوید


    چو گلرخ به پایان نُه بُرد ماه
    نهانی ستاره جدا شد ز ماه
    پسر زاد یکی که گفتیش مهر
    فرود آمد اندر کنار از سپهر
    به خوبی پریّ و ، به پاکی هنر
    به پیکر سروش و ، به چهره پدر
    دل و جان جم گشت ازو شادکام
    نهاد آن دلفروز را تور نام
    شه زابلش پور خواندی همی
    ز شادی برو جان فشاندی همی
    چو بالید و سالش ده و پنج شد
    بزرگی و فرهنگ را گنج شد
    چنان شد بر اورنگ خوبی و زیب
    که شد هر کس از دیدنش ناشکیب
    نگار جم آنکو به هر جایگاه
    بدیدیّ و زی تور کردی نگاه
    همی گفت کاین تور فرزند اوست
    ازو زاد زیرا همانند اوست
    اگرچند پنهان کند مرد راز
    پدید آردش روزگار دراز
    سخن کان گذشت از زبان دو تن
    پراکنده شد بر سر انجمن
    بشد فاش احوال شاه جهان
    به پیش مِهان و به پیش کِهان
    چو بشنید زابل شه این گفتگوی
    به جم گفت هان چارهٔ خویش جوی
    گر آن مار کتف اهرمن چهره مرد
    بداند، برآرد ز من وز تو گرد
    سر من ز بهر تو از پیش گیر
    غم من مخور تو سر خویش گیر
    همی تا بود جان، توان یافت چیز
    چو جان شد ، نیر زد جهان یک پشیز
    برآراست جم زود راه گریغ
    شبی جُست تاریک و دارنده میغ
    شبی همچون بر روی دیو سیاه
    فشانده دم و دود دود دوزخ گـ ـناه
    نگفت ایچ کس را وزان بوم زود
    به هندوستان رفت و یک چند بود
    وزانجا سوی مرز چین برکشید
    شنیدست هرکس کزان پس چه دید
    چنین آمد از گفتهٔ باستان
    وز آن کآ گـه از راز این داستان
    که ضحاک ناگه گرفتش به چین
    به ارّه به دو نیم کردش به کین
    ز کشتنش چون یافت جفت آگهی
    کمان گشتش از درد سرو سهی
    گرفتش سمن چین و پولاد جوش
    دو بادام اشک و دو مرجان خروش
    به پیلسته سنبل همی دسته کرد
    به دُر باز پیلسته را خسته کرد
    به یک ماه چون یک شبه ماه شد
    کُه سیم رنگش کم از کاه شد
    شب و روز بی خواب و خور زیستی
    زمانی نبودی که نگریستی
    سرانجام مر خویشتن را به زهر
    بکشت از پی جفت و بیداد دهر
    جهان چهاره سازیست بی ترس و باک
    به جان بردن ماستش چاره پاک
    یکی چاره هزمان نماید همی
    بدان چاره مان جان رباید همی
    یکی را به زخم ار به رنج و نیاز
    یکی را به زهر ار به درد و گداز
    نه ماراست بر چارهٔ او بسیچ
    نه او راست از جان ما باک هیچ
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    پادشاهی شیدسب و جنگ کابل


    بر اورنگ بنشست شیدسب شاد
    به شاهی دَرِ داد و بخشش گشاد
    یکی پورش آمد ز گنـد بزرگ
    به رسم نیا نام کردش طورگ
    چو شد سرکش و گرد و دهسال گشت
    به زور از نیا وز پدر در گذشت
    یلی شد که در خَمّ خام کمند
    گسستی سر زنده پیلان ز بند
    کس آهنگٌ پرتاب او درنیافت
    ز گردان کسی گرز او برنتافت
    ز بالای مه نیزه بفراشتی
    ز پهنای کُه خشت بگذاشتی
    گران جوشن و خود کردی گزین
    به چابک, سواری ربودی ز زین
    پدرش از پی کینه روزی به گاه
    به کابل همی خواست بردن سپاه
    چو دید او گرفت آرزوساختن
    که من با تو آیم به کین آختن
    پدر گفت کاین رای پدرام نیست
    تو خُردی, ترا رزم هنگام نیست
    هنوزت نگشتست گهواره تنگ
    چگونه کشی از بَرِ باره تنگ
    تو باید که در کوی بازی کنی
    نه بر بورکین رزم تازی کنی
    پُر آژنگ رخ داد پاسخ طورگ
    که گر کوچکم هست کارم بزرگ
    تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ
    ز دُر گرچه کوچک بهابین نه سنگ
    چو خُردی بزرگ آورد دستبرد
    به از صد بزرگی کِشان کار خرد
    اگر کوچکم کار مردان کنم
    ببینی چو آهنگ میدان کنم
    مران گرگ را مرگ به در ده
    که بی خورد ماند میان گله
    پس از چه رسد سرفراری مرا
    چو کوشش ترا گوی بازی مرا
    پدر شادمان شد گرفتش به بر
    زره خواست با ترگ و زرین سپر
    یکی تیغ و کوبال و گرزگران
    همان پیل بالا و برگستوان
    درفشی ز شیر سیه پیکرش
    همایی ز یاقوت و زر از برش
    بدو داد و کردش سپهرار نو
    بخواهید گفت اسب سالار نو
    غو کوس بر چرخ و مه برکشید
    به پرخاش دشمن سپه برکشید
    وزان روی کابل شه از مرغ و مای
    جهان کرد پر گرد رزم آزمای
    بُد او را یکی پور نامش سرند
    که زخمش ز پولاد کردی پرند
    درفش و سپه دادش و پیل و ساز
    فرستادش از بهر کین پیشباز
    دو لشکر چو درهم رسیدند تنگ
    رده برکشیدند, برخاست جنگ
    به مه برشد از عاج مهره خروش
    جهان آمد از نای رویین به جوش
    دل کوس بستد ز تندر غریو
    سر خشت برکند دندان دیو
    پر از خاک شد روی ماه از نبرد
    پر از گرد شد کام ماهی ز گرد
    جهان کرد پر گرد آورد جوی
    زخون خاست در جای ناوری جوی
    ز بانگ یلان مغز هامون بخست
    از انبوه جان راه گردون ببست
    زمین همچو کشتی شد از موج خون
    گهی راست جنبان و گـه چپ نگون
    دزی بود هر پیلِ تازان به جنگ
    ز هر سوی او گشته پرّان خدنگ
    ز گرد سیه خنجر جنگیان
    همی تافت چون خنده زنگیان
    کمان ابر و بارانش الماس شد
    سر و مغز پربار سر پاس شد
    تو گفتی هوا لاله کارد همی
    ز پولاد بیجاده بارد همی
    ز بس کشته کآمد ز هردو گروه
    ز خون خاست دریا و از کشته کوه
    نه پیدا بُد از خون تن رزم کوش
    که پولاد پوشست یا لعل پوش
    چو شد سخت بر مرد پیکار کار
    روان گشت با تیغ خونخوار خوار
    به پیش پدر شد طورگ دلیر
    بپرسید کای برهنر گشته چیر
    سرند از میان سران سپاه
    کجا جای دارد بدین رزمگاه
    کدامست ازین جنگیان چپ و راست
    سلیحش چه چیزو درفشش کجاست
    که گر هست بر زین که کینه کش
    هم اکنون کشان آرمش زیرکش
    بدو گفت آنکو به قلب اندرون
    ستادست و بر کتف رومی ستون
    به سر بر درفشان درفشی سپید
    پرندش همه پیکر ماه و شید
    کلاه و سپر زرد و خفتانش زرد
    همان اسب و برگستوان نبرد
    تو گویی که کوهیست از شنبلید
    که باد وزانش از بر آتش دمید
    دلاور ز گفتِ پدر چون هژبر
    یکی نعره زد کآب خون شد در ابر
    یکی تیز کرد از پی جنگ چنگ
    بر آهخت گلرنگ را تنگ تنگ
    چنان تاخت تند ارغُن سنگ سم
    که در گنبد از گرد شد ماه گم
    به زخم سر تیغ و گرز و سنان
    همی تافت در حمله هرسو عنان
    به هر حمله خیلی فکندی نگون
    به هر زخم جویی براندی ز خون
    دل پیل تیغش همی چاک زد
    ز خون خرمن لاله بر خاک زد
    شد آن لشکر گشن پیش طورگ
    رمان چون رمه میش از پیش گرگ
    به هم شان برافکند یکبارگی
    همی تاخت تا قلبگه بارگی
    سرند از کران دید دیوی به جوش
    به زیر اژدهایی پلنگینه پوش
    از آسیبش افتاده بر پیل پیل
    سواران رمان گشته بر میل میل
    برانگیخت کُه پیکرِ بادپای
    به گرز گران اندر آمد ز جای
    چنان زدش بر کرگ ترگ ای شگفت
    که کرگش ز ترگ آتش اندر گرفت
    طورگ دلاور نشد هیچ کٌند
    عقاب نبردی برانگیخت تٌند
    بیاویخت از بازویش گرز جنگ
    بزد بر کمربندش از باد چنگ
    ز زین درربود و همی تاختش
    به پیش پدر برد و انداختش
    چنین گفت کاین هدیه کابلی
    نگهدار ازین کودک زابلی
    ازین پس یکی پرهنر دان مرا
    مخوان کودک و شیر نر خوان مرا
    دگر ره شد آهنگ آویز کرد
    بر آورد گرز اسپ را تیز کرد
    سپه چون سپهبد نگون یافتند
    هزیمت سوی راه بشتافتند
    درفش و بٌنه پاک بگذاشتند
    گریزان ز کین روی برگاشتند
    طورگ و دلیران زابل بدٌم
    برفتند چندان که سود اسپ سم
    از ایشان فکندند بسیار گرد
    به جای آن کسی رّست کش اسپ برد
    گریزنده را تا به کابل فراز
    سنان از قفا هیچ نگسست باز
    همه ره ز بس کشته بر یکدگر
    سر و پای و دل بود و، مغز و جگر
    از آن دشت تا سال صد زیر گِل
    همی گرگ تن برد و کفتار دل
    چو پیروز گشتند از آن رزمگاه
    سوی زابل اندر گرفتند راه
    فروماند کابل شه آشفته بخت
    ز شیدسب کین کش بترسید سخت
    که ناگه سرآرد جهان بر سرند
    کُشد نیز هرچ از اسیران سرند
    به بیچارگی ساو و باژ گران
    بپذرفت با هدیه بیکران
    کرا کُشته بد دادشان خونبها
    بدان کرد فرزند و خویشان رها
    چو بگذشت ازین کار یکچند گاه
    به شیدسب بر تیره شد هور و ماه
    گرفت از پسش پادشاهی طورگ
    سرافراز شد بر شهان بزرگ
    یکی پورش آمد به خوبی چو جم
    نهاد آن دلارام را نام شم
    ز شم زآن سپس اثرط آمد پدید
    وزین هردو شاهی به اثرط رسید
    به زور تن و چهره و برز و یال
    شد این اثرط از سروران بی همالی
    چو با تاج بر تخت شاهی نشست
    چو با تاج بر تخت شاهی نشست
    به هر کار بُد اخترش دلفروز
    به هر کار بُد اخترش دلفروز
    بیاکند گنجش ز گنج نهان
    پر انبه شدش بارگاه از مهان
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    در مولود پهلوان گرشاسب گوید

    چو بختش به هر کار منشور داد
    سپهرش یکی نامور پور داد
    بدان پورش آرام بفزود و کام
    گرانمایه را کرد گرشساب نام
    به خوبی چهر و به پاکی تن
    فروماند از آن شیرخوار انجمن
    به روز نخستین چو یک ماهه بود
    به یک مه چو یک ساله بالا فزود
    چو شد سیر شیر از دلیریّ و زور
    ز گهواره شد سوی شبرنگ و بور
    زره کرد پوشش به جای حریر
    به بازی کمان خواست با گرز و تیر
    به جای خوروخواب کین جست و جنگ
    به جای بّرِ دایه شیر و پلنگ
    به ده سالگی شد ز مردی فزون
    به یک مشت گردی فکندی نگون
    چو زین آبگون چرخ گوهر نگار
    گذر کرد سالش دو پنج و چهار
    یلی شد که جستی ز تیغش گریغ
    به دریا درون موج و بر باد میغ
    زدی دست و پیل دوان را دو پای
    گرفتی فرو داشتی هم به جای
    بدش سی رشی نیزه ز آهن به رزم
    می از ده منی جام خوردی به بزم
    به زخم از سنان آتش افروختی
    به یک تیر ده درع بر دوختی
    کمربند گردان گرفتی به کین
    برانداختی نیزه بالا ز زین
    اگر خود اگر گرز و خفتانش پیل
    کشیدی، نبردی فزون از دو میل
    به کوه ار کمند اندر آویختی
    بکندی، چو باره برانگیختی
    رخ مرگ در تیغ پر خون ز پیش
    بدیدی چو در آینه چهر خویش
    بسی بر سپاه گران گشته چیر
    بسی سروران را سرآورده زیر
    کسی نیز بر اثرط کینه جوی
    نیارست کاویدن از بیم اوی
    ز تور اندرون تا که گرشاسب خاست
    گذر کرده بُد هفتصد سال راست
    بزرگان این تخمه کز جم بُدند
    سراسر نیاکان رستم بُدند
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    آمدن ضحاک به مهمانی اثرط و دیدن گرشاسب را

    همان سال ضحاک کشورستان
    ز بابل بیامد به زابلستان
    به هندوستان خواست بردن سپاه
    که رفتی بدان بوم هر چندگاه
    درِ گنج اثرط سبک باز کرد
    سپه را به نزل و علف ساز کرد
    بزد کوس و با لشکر و پیل و ساز
    سه منزل شد از پیش ضحاک باز
    فرود آوریدش به ایوان خویش
    سران را همه خواند مهمان خویش
    کیانی یکی جشن سازید و سور
    که آمد ز مینو بدان جشن حور
    دَم مشک از مغز بر میغ شد
    دِلِ میغ ازو عنبر آمیغ شد
    ز عکس می زرد و جام بلور
    سپهری شد ایوان پُر از ماه و هور
    به تلّ بود زرّ ریخته زیر گام
    به خرمن برافروخته عودِ خام
    کشیده رَده ریدگان سرای
    به رومی عمود و به چینی قبای
    دو گلشان به باد از شبه دِرع ساز
    دو سٌنبل به میدان گل گوی باز
    می زرد کف بر سرش تاخته
    چو دٌرّ از بَرِ زرّ بگداخته
    شهان پاک با یاره و طوقِ زر
    همان پهلوانان به زرّین کمر
    شده هر دل از خرّمی نازجوی
    لَبِ می کشان با قدح رازگوی
    نوازان نوازنده در چنگ چنگ
    ز دل بـرده بگماز چون زنگ زنگ
    ز بس کز نوا بود در چرخ جوش
    همی زهره مر ماه را گفت نوش
    همه چشم ضحاک از آن بزم و سور
    به گرشاسب بٌد خیره مانده ز دور
    که از چهر و بالا و فرّ و شکوه
    همانند او کس نبد زآن گروه
    به اثرط چنین گفت کز چرخ سر
    اگر بگذرانی، سزد زین پسر
    هنرهاش زآنسان شنیدم بسی
    که نادیده باور ندارد کسی
    ستود اثرط از پیش ضحاک را
    به رخساره ببسود مر خاک را
    به فرّ تو شاه جهاندار گفت
    چنانست کش در هنر نیست جفت
    چو او بانگ بر جنگی ادهم زند
    سپاهی به یک حمله بر هم زند
    سنانش آتش کین فروزد همی
    خدنگش دل شیر دوزد همی
    کس ار هست بدخواه شاه زمین
    فرستش بَرِ وی به پرخاش و کین
    که گر هست میدانش چرخ اسپ میغ
    سرش پیشت آرد بریده به تیغ
    جهاندار گفتا چنینست راست
    بدین، برز و بالا و چهرش گواست
    هنر هرجه در مرد والا بود
    به جهرش بر از دور پیدا بود
    چو گوهر میان گهردار سنگ
    که بیرون پدیدار باشدش رنگ
    شنیدم هنرهاش و دیدم کنون
    به دیدار هست از شنودن فزون
    به جمشید ماند به چهر و به پوست
    گواهی دهم من که از تخم اوست
    بدین یال و گردی بَر و گرده گاه
    چه سنجد به چنگالِ او کینه خواه
    کنون آمدست اژدهایی پدید
    کزآن اژدها مِه دگر کس ندید
    از آن گـه که گیتی ز طوفان برست
    ز دریا برآمد به خشکی نشست
    گرفته نشیمن شکاوند کوه
    همی دارد از رنج گیتی ستوه
    میان بست بایدش بر تاختش
    وزان زشت پتیاره کین آختن
    چنین گفت گرشاسب کز فرّ شاه
    ببندم بر اهریمنِ تیره راه
    مرا چون به کف گرز و شبرنگ زیر
    به پیشم چه نر اژدها و چه شیر
    کنم ز اژدهای فلک سر زکین
    چه باک آیدم ز اژدهای زمین
    سرِ اژدها بسته دام گیر
    تو اندیشه او مبر، جام گیر
    مهان بر ستایش گشادند لب
    همه روز ازین بٌد سخن تا به شب
    چو در سبز بُستان شکوفه برُست
    جهان زردی از رخ به عنبر بشست
    گسستند بزم نی و رود و باد
    پراکنده گشت انجمن مـسـ*ـت و شاد
    به گرشاسب گفت اثرط ای شوربخت
    ز شاه از چه پذرفتی این جنگ سخت
    نه هر جایگه راست گفتن سزاست
    فراوان دروغست کان به زراست
    نگر جنگ این اژدها سرسری
    چنان جنگ های دگر نشمری
    نه گورست کافتد به زخم دُرشت
    نه شیری که شاید به شمشیر کشت
    نه دیوی که آید به خم کمند
    نه گردی کِش از زین توانی فکند
    دمان اژدهاییست کز جنگ او
    سُته شد جهان پاک بر چنگ او
    زدندش بسی تیر مویی ندوخت
    تنش هم ز نفظ و ز آتش نسوخت
    مشو غرّه زین مردی و زورِ تن
    به من برببخشای و بر خویشتن
    به خوان بر نیاید همی میهمان
    کش از آرزو در دل آید گمان
    به گیتی کسی مرد این جنگ نیست
    اگر تو نیازی، بدین ننگ نیست
    فکندن به مردی تن اندر هلاک
    نه مردیست کز باد ساریست پاک
    هر امید را کار ناید به برگ
    بس امید کانجام آن هست مرگ
    بدو گفت گرشاسب مَندیش هیچ
    تو از بهر شه بزم و رامش بسیچ
    شما را می و شادی و بمّ و زیر
    من و اژدها و کُه و گُرز و تیر
    اگر کوه البرز یک نیمه اوست
    سرش کنده گیر از کّه آکنده پوست
    همه کس ز گرشاسب دل برگرفت
    که تند اژدهایی بٌد آن بس شگفت
    به دُم رود جیحون بینباشتی
    به دَم زنده پیلی بیو باشتی
    ز برش ار پریدی عقاب دلیر
    بیفتادی از بوی زهرش به زیر
    کُهی جانور بُد رونده ز جای
    به سـ*ـینه زمین در به تن سنگ سای
    چو سیل از شکنج و چو آتش ز جوش
    چو برق از درخش و چورعد از خرو
    سرش بیشه از موی وچون کوه تن
    چو دودش دَم و همچو دوزخ دهن
    دو چشم کبودش فروزان ز تاب
    چو دو آینه در تَف آفتاب
    زبانش چو دیوی سیه سر نگون
    که هزمان ز غاری سرآرد برون
    ز دنبال او دشت هرجای جوی
    به هر جوی در رودی از زهر اوی
    تنش پُر پشیزه ز سر تا میان
    به کردار بر عیبه برگستوان
    ازو هر پشیزه چو گیلی سپر
    نه آهن نه آتش برو کارگر
    نشسته نمودی چو کوهی به جای
    ستان خفته چندانکه پیلی به پای
    کجا او شدی از دَم زهر بیز
    دو منزل بُدی دام و دَد را گریز
    ز دندان به زخم آتش افروختی
    درخت و گیاها همی سوختی
    پس از بهر جنگش یل زورمند
    یکی چرخ فرمود سهمن بلند
    کمانی چو چفته ستونی ستبر
    زهش چون کمندی ز چرم هژبر
    که بر زه نیامد به ده مرد گرد
    نه یکیّ توانستش از جای برد
    چنان بود تیرش که ژوپین گران
    شمردند هر تیر خشتی گران
    ز کردار آن چرخ بازوگسل
    خبر یافت ضحاک و شد خیره دل
    به اثرط بفرمود و گفتا به گاه
    به دشت آر گرشاسب را با سپاه
    که تا زین دلیران ایران، هنر
    ببیند چو گردند با یکدگر
    سواری او نیز ما بنگریم
    به میدان هنرهای او بشمریم
    چو از خواب روز اندرآمد به خشم
    رخش شست چشمه به زر آب چشم
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    هنرها نمودن گرشاسب پیش ضحاک

    تبیره زنان لشکر آراسته
    به دشت آمد و گرد شد خاسته
    سران سوی بازی گرفتند رای
    ببستند پیلان جنگی سرای
    به آماج و ناورد و مردی و زور
    نمودند هر یک دگرگونه شور
    برون تاخت گرشاسب چون نرّه شیر
    یکی بور چوگانی آورده زیر
    کمر چون دل عاشقان کرده تنگ
    چو ابروی خوبان کمانی به چنگ
    به گرز و سنان اسپ تازی گرفت
    به ناورد صدگونه بازی گرفت
    بینداخت ده تیر هر ده ز بر
    چو زنجیر پیوست بر یکدگر
    به خاری سپر شش به هم بربداشت
    بزد تیر و بیرون ز هر شش گذاشت
    به هم بسته زنجیر پیلان چهار
    بیفکند نیزه درآمد سوار
    بدان نیزه آهن آهنگ کرد
    همه برربود از مه آونگ کرد
    به تک همبر اسپ نیزه به دست
    دوید و هم از پای بر زین نشست
    به شمشیر هر چار نعل ستور
    بیفکند کز تک نیاسود بور
    یکی گوی در خم چوگان فکند
    بدانسانش زی چرخ گردان فکند
    کزان زخم شد روی چرخ آبنوس
    به رفتن لب ماه را دادبوس
    چو بازآمد از ابر بگذاشتش
    به چوگان هم از راه برگاشتش
    برانداخت چندانکه با زهره گوی
    چنان شد که سیبی که گیری به بوی
    به بازی ز تازش ناستاد باز
    شد آن گوی چون مهره او مهره باز
    سه ره دردوید از پسش همچنین
    که نگذاشت گوی از هوا بر زمین
    پس آنگاه آن چرخ کین درربود
    که پیش از پی اژدها کرده بود
    چناری بد از پیش میدان کهن
    چو ده بارش اندازه گردبن
    سه چوبه بزد بر میان چنار
    به دو نیمه بشکافتش چون انار
    پیاده شد و پای پیلی دمان
    گرفت و بزد بر زمین در زمان
    ببوسید از آن پس زمین پیش شاه
    غو کوس و نای اندر آمد به ماه
    گرفت آفرین هرکس از دل بروی
    جهاندار چشمش ببوسید و روی
    بدو گفت زینسان هنر کار تست
    تو دانی هم از اژدها کینه جست
    گر این کار گردد به دست تو راست
    در ایران جخان پهلوان تراست
    پراکنده گشتند هر کس که بود
    سپهبد شد و ساز ره کرد زود
    پدر چندش از مهر دل داد پند
    ز پندش به دل درنیفتاد بند
    چو چاره نبد چندش آگاه کرد
    ز خویشانش ده مرد همراه کرد
    بدان تا اگر جنگ را روی و ساز
    نبینند، آرندش از جنگ باز
    چه چیز آمد این مهر فرزند و درد
    که در نیک و بد هست با جان نبرد
    چو نبود دل از بس غمش خون بود
    چو باشد غم آنگاه افزون بود
    مغ از هیر بد موبدان کهن
    ز ضحاک راندند زینسان سخن
    که بی جادوی روز نگذاشتی
    ز بابل بسی جادوان داشتی
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    ترسانیدن گرشاسب از جادوی


    بفرمود تا از شگفتی بسی
    نمودند گرشاسب را هر کسی
    ز تاریکی و آتش و باد و ابر
    ز غول و دژم دیو وز شیر و ببر
    نشد هیچ از آن کُند گرد دلیر
    گذشت از میان همچو غرنده شیر
    چو زی اژدها ماند یک میل راه
    بدیدند در ره یکی دیده گاه
    برو خانه ای از گچ و خاره سنگ
    درش آهنین، راه دشوار و تنگ
    خروشان ز بامش یکی دیده دار
    که ای بیهشان نیست جانتان به کار
    چه گردید ایدر چه جای شماست
    کزآن سو نشیمنگه اژدهاست
    اگر زان دره سر یکی برکشد
    هم این جایگه تان به دَم درکشد
    ز مردم پرداخت این بوم و مرز
    هم از چارپای و هم از کشت و رز
    من ایدر بُوَم روز و شب دیده بان
    چو آید شب آتش کنم در زمان
    که تا هر که بیند گریزند زود
    نشانست شب آتش و روز دود
    سپهبد بدو گفت جایش کجاست
    چه مایست بالاش برگوی راست
    نشیمنش گفت این شکسته دره
    که بینی پر از دود و دم یکسره
    بدین خانه هر گـه که ساید برش
    ز بالای دیوار باشد سرش
    گریزید از ایدر که نا گـه کنون
    از آن کوه پایه سرآرد برون
    گو پهلوان گفت چندین مگوی
    من از بهر او آمدم جنگجوی
    هم اکنون بدین گرزه صد منی
    به آرمش از آن چرم اهریمنی
    بخوابم تنش خوار بر خاک بر
    سرش بسته آرم به فتراک بر
    بدو دیده بان گفت کای گرد کین
    گرش هیچ بینی نگویی چنین
    برو کارگر خنجر و تیر نیست
    دم آهنج کوهیست نخچیر نیست
    نسوزد تنش زآتش و تف و تاب
    ز دریاست خود بیم نایدش از آب
    نبینی ز زهرش جهان گشته رود
    همه شخ سیاه و همه کُه کبود
    پذیره مشو مرگ را زینهار
    مده خیره جان را به غم زینهار
    همان ده دلاور ز خویشانش نیز
    بسی لابه کردند و نشنود چیز
    ز تریاک لخـ*ـتی ز بیم گزند
    بخورد و گره کرد بر زین کمند
    مر آن ویژگان را همانجا بماند
    به یزدان پناهید و باره براند
    درآمد بدان درّه آن نامدار
    یکی کوه جنبان بدید آشکار
    برآن پشته بر پشت سایان به کین
    ز پیچیدنش جنبش اندر زمین
    چو تاریک غاری دهن پهن و باز
    دو یشکش چو شاخ گوزنان دراز
    زبان و نفس دود و آتش به هم
    دهان کوره آتش و سـ*ـینه دم
    به دود و نفس در دو چشمش زنور
    درفشان چو در شب ستاره ز دور
    ز ثف دهانش دل خاره موم
    ز زهر دَمش باد گیتی سموم
    گره در گره خَم دُم تا به پشت
    همه سرش چون خار موی درشت
    پشیزه پشیزه تن از رنگ نیل
    ازو هر پشیزی مِه از گوش پیل
    گهی چون سپرها فکندیش باز
    گهی همچو جوشن کشیدی فراز
    تو گفتی که بُد جنگیی در کمین
    تنش سر به سر آلت جنگ و کین
    همه کام تیغ و همه دم کمر
    همه سر سنان و همه تن سپر
    چو بر کوه سودی تن سنگ رنگ
    به فرسنگ رفتی چکاکاک سنگ
    ببد خیره زو پهلوان سترگ
    به دادار گفت ای خدای بزرگ
    توانایی و آفرینش تراست
    همی سازی آنچ از توانت سزاست
    کنی زنده هرگونه گون مرده را
    دهی تازگی خاک پژمرده را
    نگاری تن جانور صدهزار
    کزیشان دو همسان ندارد نگار
    ز دریا بدینگونه کوه آوری
    جهانی ز رنجش ستوه آوری
    تو دِه بنده را زورمندی و فرّ
    که از بنده بی تو نیاید هنر
    بگفت این و زی چرخ کین دست برد
    به کوشش تن و جان به یزدان سپرد
    سمندش چو آن زشت پتیاره دید
    شمید و هراسید و اندر رمید
    نزد گام هرچند برگاشتش
    پیاده شد از دست بگذاشتش
    بَرِ اژدها رفت و بفراخت دست
    خدنگی بپیوست و بگشاد شست
     
    بالا