متون ادبی کهن «گرشاسپ‌نامه»

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
پیغام بهو به نزدیک گرشاسب


چو زی خوابگه شد یل نامدار
بیامد همان گـه نگهبان بار
که آمد فرستاده ای گاه شام
ز نزد بهو زی تو دارد پیام
بسی پند و رازست گوید نهفت
که با پهلوان باید امشب بگفت
بخواندش سپهدار پیروز بخت
فرستاده آمد سبک پیش تخت
کمان کرد بالا و گفتار تیر
بخواند آفرین بر یل گردگیر
که تا جاودان پهلوان زنده باد
زمانه رهی و اخترش بنده باد
ز شاه بهو هست پیغام چند
از امید و سوگند و پیوند و پند
گزارم چو فرمان دهد پهلوان
دگر کس نداند جز از ترجمان
سپهبد ز مردم تهی ماند جای
فرستاده بر جست خندان بپای
چنین گفت کای افسر انجمن
دبیر شهم منکوا نام من
بهو شاه قنوّج و رای برین
درودت فرستاد و چند آفرین
همی گوید از فرّ و فرهنگ تو
نزیبد به جنگ من آهنگ تو
نه هرگز به جایت بدی کرده ام
نه شاه جهان را بیازرده ام
ترا با من این شورش کار چیست
ز بهر کسان جنگ و پیکار چیست
کسی کز بدش بر تو نامد گزند
چو با او کنی بد ، نباشد پسند
نه هر کش بود چنگ بر جنگ تیز
بود با همه کس به جنگ و ستیز
به هر باد خرمن نشاید فشاند
نه کشتی توان نیز بر خشک راند
اگر از پیِ باژ شاه آمدی
به فرمان او کینه خواه آمدی
ببین هدیه و باژ کز گنج خویش
چه دادست مهراج هر سال پیش
سه چندان دهم من به فرمانبری
دگر خلعت و هدیه ها بر سری
وگر طمع داری به شاهی و گنج
ز من یابی این هر دو بی بیم و رنج
گر آیی برم با سپاه از نخست
به پیمان و سوگندهای درست
سپارم به تو گنج و هم دخترم
بر اورنگ بنشانمت همبرم
گِرم تخت مهراج و بُرّم سرش
ببخشم به تو گنج و هم افسرش
از آن پس سپه سوی ایران برم
به کین تاختن های شیران برم
کنم جایِ ضحاکِ جادو تهی
گرم هفت کشور به شاهنشهی
ازین هرچه گفتم ز گنج و سپاه
ز فرمان و از کشور و تاج و گاه
همه مر ترا باشد از چیز و کس
مرا نام شاهنشهی بهره بس
به سوگند و پیمان ابا منکوا
فرستادم ، اینک خط من گوا
چو یابد خردمند خوبی و گنج
بیندازد از دست و نارد به رنج
چو آهم و خرگوش یابد عقاب
نیارد به درّاج و تیهو شتاب
همی تا سمورست و سنجاب چین
نپوشد ز ریکاشه کس پوستین
بگفت این و آن خطّ و پیمان بداد
ببوسید ، پیش سپهبد نهاد
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    پاسخ گرشاسب به نزد بهو


    سپهبد ز خشم دل آشفت و گفت
    که هوش و خرد با بهو نیست جفت
    بگویش سخن پیش ازین در ستیز
    نگفتی همی جز به شمشیر تیز
    کنون کِت ز گرز من آمد نهیب
    گرفتی ز سوگند راه فریب
    کسی کو نترسد ز یزدان پاک
    مر او را ز سوگند و پیمان چه باک
    ندانی که در دام آن اژدها
    بماندی که هرگز نیابی رها
    به گرداب ژرف اندر از ناگهان
    فتادیّ و آبت گذشت از دهان
    نگونسار گشتی به چاهی دراز
    که هرگز نیایی ازو بر فراز
    تنت یافت آماس و تو ز ابلهی
    همی گیری آماس را فربهی
    همی چاره سازی که من هند و چین
    سپارم به چنگت نخواهد بُد این
    کفی خاک ندهم که بر سر کنی
    نه نیز آب چندانکه لب تر کنی
    زمین چون گِری هفت کشور به زور
    که چندان نیابی که با شدت گور
    دهم گنج و جاهت به دیگر کسان
    برد گرگ دل ، دیده ات کرکسان
    بدین خیره گفتارهای تباه
    نگیری مرا ، دام برچین ز راه
    به من تاج و تخت شهی چون دهی
    که هست از تو خود تخت شاهی تهی
    یکی را به دِه در ندادند جای
    همی گفت بر ده منم کد خدای
    بمرد اشتر ابلهی در رمه
    به درویش دادمش گفتا همه
    به دامادی چون تو دارم امید
    کجا ساخت هرگز سیه با سپید
    به هم چون بود مهر و کین گاه جنگ
    ابا آبگینه کجا ساخت سنگ
    که جوید به نیکی ز بدخواه راه
    به دیوار ویران که گیرد پناه
    نباشد دل هندو از حیله پاک
    نه نیز از سیه رویی آیدش باک
    ز کژّوان رَهِ راست هرگز نخاست
    نه کس دُمّ روباه دیدست راست
    بپوسیده وز هم گسسته رسن
    همی زیر چاهم فرستی به فن
    همانا گمانی که من کودکم
    به دانش چنان چون به سال اندکم
    همی بازگیری به دام چکاو
    ببینی کنون خنجر مغز کاو
    تو شاه جهان را بیاشفته ای
    فراوان مرورا بدی گفته ای
    مرا گفت رو با تو پیکار من
    بگیرش نگون زنده بر دار کن
    تو ایدون فرستی بَرِ من پیام
    فریبنده گشتی به نیرنگ خام
    گمانی که من چون توام ناسپاس
    چو گرگ دژآگاه ناحق شناس
    که بر مهتر خویش بدساختی
    همه گنج و گاهش برانداختی
    به زنهار شه گر بیایی کنون
    به خواهش بخواهم ترا زو به خون
    و گر جز بر این رأی رانی سخن
    بدان کآمدت روز و روزی به بن
    ترا زین همه شاهی و گیر و دار
    نخواهد بُدن بهره جز تیر و دار
    فرستاده بشنید پیغام و رفت
    سپهبد بشد نزد مهراج تفت
    بگفتش هر آنچ از فرسته شنود
    همان راز نامه مرو را نمود
    چو بشنید مهراج دلتنگ شد
    از اندیشه رویش پر از رنگ شد
    به دل گفتم ترسم که از بهر چیز
    بگردد به دشمن سپاردم نیز
    شبان سیر باید وگرنه به کین
    مهین گوسفندی زند بر زمین
    خوی هر کسی در نهان و آشکار
    بگردد چو گردد همی روزگار
    بَرد خواسته هر کسی را ز راه
    کند دوست را دشمن کینه خواه
    چنین گفت کای گرد بیدار دل
    بگفتِ بهو خیره مسپار دل
    پذیرد به گفتار صد چیز مرد
    که نتوان یکی ز آن به کردار کرد
    دو صد گنج شاید به گفتار داد
    که نتوان یکی زان به کردار داد
    بپذرفتن چیز و گفتار خوش
    مباش ایمن از دشمن کینه کش
    به گفتار غول آدمی را ز راه
    به خوشی فریبد کند پس تباه
    نیاید ز دشمن به دل دوستی
    اگر چند با او ز هم پوستی
    اگر کشور و گنج بایدت جست
    همه کشور و کنج من ز آنِ تست
    هم از کان یاقوت و دریای دُر
    همی گنج من هست آکنده پُر
    هر آنچ از بهو کام داریّ و رای
    سه چندانت پیش من آید به جای
    زدن چوب سخت از یکی دوستدار
    به از بـ..وسـ..ـه دشمن زشت کار
    کشیدی غم و یافتی کام خویش
    مکن زشت نام شه و نام خویش
    سپهبد لب از خنده بگشاد و گفت
    کزین غم مکن با دل اندیشه جفت
    من از بیشه با شیر کوشم همی
    بر آتش بوم خار پوشم همی
    نهم دیده در پای پیل ژیان
    نپیچم سر از رأی شاه جهان
    بَرِ ما چه برگشتن از شاهِ خویش
    چه برگشتن از راه یزدان و کیش
    به سر مر مرا تاج فرمان تست
    به گردن دَرم طوق پیمان تست
    سپاس ترا چاکرم تا زیم
    به دیده روم هر کجا تازیم
    غم آن کسی خوردن آیین بود
    که او بر غمت نیز غمگین بود
    ز چاهی که خوردی از و آب پاک
    نشاید فکندن در و سنگ و خاک
    دلش را به هر خوبی آرام داد
    شد و بود با کام تا بامداد
    همان شب گراهون گردن فراز
    ز تاراج با خیلی آمد فراز
    تنی هفتصد بیش برنا و پیر
    به هم کرده از هندوان دستگیر
    به چنگال هر یک سری پر ز خون
    سری دیگر از گردن اندر نگون
    ازین تازش آگه نبد پهلوان
    چو گشت آگه ، آشفته شد برگوان
    که چندین سپه پیش و کین آختن
    شما را چه کارست بر تاختن
    پس از ناگهان دشمن آید به جنگ
    همه نامها بازگردد به ننگ
    ز بیرون لشکر گـه ار نیز پای
    نهد کس ، نبیند جز از دار جای
    پس آن بستگان را هم از گرد راه
    فرستاد نزدیک مهراج شاه
    و ز آن سو بهو چون فرسته رسید
    غمی گشت کآن زشت پاسخ شنید
    بی اندازه کرد از سران انجمن
    چنین گفت با هر که بُد رای زن
    که از دوزخ اهریمن آهنگ ما
    گرفت و ، سپه ساخت بر جنگ ما
    بماندیم در کام شیر نژند
    فتادیم با دیو در دست بند
    اگر چند با ما بسی لشکرست
    ازین زاولی رنج ما بی مر ست
    پذیرفتمش دخت و بسیار چیز
    همان کشور و گنج و دینار نیز
    به دل طمع دینار نارد همی
    همه تخم پیکار کارد همی
    کنون از شما هر که از بهر نام
    مرین زاولی را سرآرد به دام
    بود او سپهدار و داماد من
    ننازد مگر زو دل شاد من
    سبک زان میان مبتر بد نژاد
    برآمد به پای و زمین بـ..وسـ..ـه داد
    به آواز گفت ای شه نامجوی
    ز یکتن چه چندین بود گفت و گوی
    چو خور برکشد تیغ زرّین به گاه
    به خم در شود تاج سیمین ماه
    من و دشت ناورد و این زاولی
    به کف تیغ و زیرا برش کاولی
    نپیچم عنان زو نه از لشکرش
    مگر بر سنان پیشت آرم سرش
    همی گفت و مرگ از نهان در ستیز
    همی کرد بر جانش چنگال تیز
    همه شب برین روی راندند رای
    گـه روز شد هر کسی باز جای
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    رزم سوم گرشاسب با خسرو هندوان


    ز شبدیز چون شب بیفتاد پست
    برون شدش چوگان سیمین ز دست
    بزد روز بر چرمه تیز پوی
    به میدان پیروزه زرّینه گوی
    بشد مبتر از کینه تیغ آخته
    به پیش بهو رزم را ساخته
    چنین گفت کامروز روز منست
    که بخت تو شه دلفروز منست
    کنون آن گـه آرم ز زین باز پای
    کز ایرانیان کس نماند به جای
    زره پوش و بر گستوان دار گرد
    دو ره صد هزار از یلان بر شمرد
    دگر شش هزار از سیه زنده پیل
    گزین کرد و صف ساخت بر چند میل
    برآمد دم مهره گاو دم
    شد از گرد گردان خور و ماه گم
    بر پهلوان شاه مهراج زود
    فرستاد کس مبتر او را نمود
    که آن که به قلب ایستاده چو شیر
    به کف تیغ تیزا ، برش تند زیر
    زده هم برش گاو پیکر درفش
    سپر زرد و بر گستوانش بنفش
    زره زیر و خفتانش از بر کبود
    ز پولاد ساعدش و از زرّ خود
    ز بر گستوانش همه قلبگاه
    ز بس آینه چون درفشنده ماه
    به گردش ز گردان گروهی گزین
    زره بر تن و خود در پیش زین
    سپرها در آورده ز آهن به روی
    چو ترگ از بر سر گره کرده موی
    سپهبد همی ساخت کار سپاه
    نهانی همی داشت او را نگاه
    دو دیده برو زان سپه یکسره
    نهاده چو گرگ از کمین بر بره
    از ایرانیان بر دل نامدار
    نبد غم که بُد جای جنگ استوار
    سوی چپشان بیشه انبوه بود
    سوی راست رود و ز پس کوه بود
    بفرمود تا هندوان کس ز جای
    ز پایان کُه پیش ننهند پای
    لب بیشه و رود هر سو ز کین
    به پیلان برآورده راه کمین
    همان دیده بان ساخت بر کوهسار
    دو دیده سوی بیشه و رودبار
    بدان تا گر از پس کس آید به جنگ
    جرس برکشد زود آوای زنگ
    درفش از سر کوه مهراج شاه
    زده پیش تخت و ز گردش سپاه
    همی بود با سروران از فراز
    که تا پهلوان چون کند جنگ ساز
    فرستاد مبتر به بازو کمند
    دلیری که آواز بودش بلند
    که تا شد به نزدیک آن برز کوه
    که مهراج بود از برش با گروه
    خروشید و گفت ای شه نو عروس
    ز بیغاره ننگت نبد وز فسوس
    شدی چون زنان شرم بنداختی
    از ایران یکی شوی نو ساختی
    کنون در پس پرده با بوی و رنگ
    نشستی تو با ناز و شویت به جنگ
    گواژه همی زد چنین وز فسوس
    همی خواند مهراج را نو عروس
    خدنگ افکن ایرانیی در زمان
    خدنگی نهاد از کمین در کمان
    زدش سخت زخمی که جانش بسوخت
    گذرگاه آواز و کامش بدوخت
    ز مهراج و خیلش چنان یک خروش
    برآمد ز شادی که کر گشت گوش
    شه و هر که ز آن کار بد گشته شاد
    بدان مرد کان تیر زد چیز داد
    چو صف سپاه از دو سو گشت راست
    غَو کوس و نای نبردی بخاست
    گوی بُد سپهدار و پشت گوان
    گرامی و عم زاده پهلوان
    خردمند را نام زر داده بود
    به صد رزم داد هنر داده بود
    بشد تا بر مبتر از قلب راست
    بگشت و ز گردان هم آورد خواست
    زره دار گردی همان گـه ز گرد
    برون تاخت و آمد برش هم نبرد
    بگشتند با هم دو گرد سترگ
    به خون چنگ شسته چو ارغنده گرگ
    به شمشیر و گرز و کمان و کمند
    نمودند هر گونه بسیار بند
    سرانجام زر داده تند از کمین
    بر افکند بر هندو ابلق ز کین
    کشید آبگون آتش زهر بیز
    زدش بر سر و ترگ و بال از ستیز
    سپر نیمی و سرش با کتف و دست
    به زخمی بیفکند هر چار پست
    ز مهراج و لشکرش و ایران گروه
    خروشی برآمد که خور شد ستوه
    دگر رزم سازی برون شد دلیر
    بگردید زر داده گردش چو شیر
    چنان زدش تیری که دیگر نخاست
    شد از ترک تا زین به دم نیمه راست
    ده و دو دلاور به خم کمند
    همیدون پس یکدگر درفکند
    پسر داشت مبتر یکی شیر مرد
    کش از جنگیان کس نبد هم نبرد
    به مردی گسستی سر زنده پیل
    به خنجر براندی ز خون رود نیل
    به پیکار زر داده شیر دل
    برون تاخت در کف ز پولاد شِل
    بینداخت سوی گو سرفراز
    زمان جوان بد رسیده فراز
    به پشتش درآمد برون شد ز ناف
    دلیری چنان کشته شد بر گزاف
    از ایرانیان گریه برخاست پاک
    دویدند و برداشتندش ز خاک
    شد از کشتنش پهلوان دل دژم
    ز خون دو دیده بسی راند نم
    به چرخ و زمین کرد سوگند یاد
    که امروز بدهم درین جنگ داد
    کنم زین سیاهان درین دشت خون
    به هر موی زر داده گردی نگون
    چمان چرمه زاولی بر نشست
    همان سی رسی نیزه ز آهن به دست
    سوی پور مبتر به کین داد روی
    درآمد سنان راست کرده به روی
    به کم زان که مرغی زند سر در آب
    ز زین کوهه بر بودش اندر شتاب
    چنان از سنانش نگونسار کرد
    کش از نیزه بر آهنین دار کرد
    زمانی چپ و راست هر سوش برد
    بیفکند و پشت و سرش کرد خرد
    همی گفت کاین را بخوابید پست
    که مهمان بد از باده گشتست مـسـ*ـت
    پس از خشم تن بر سپه برفکند
    همه دشت دست و تن و سرفکند
    بدان چرمه پوشیده چرم هژبر
    چو دیوی دمان بر یکی پاره ابر
    به زخم پرند آور از پشت پیل
    همی معصفر تاخت بر تلّ نیل
    سر خنجرش ابر خونبار بود
    سنانش نهنگ یل اوبار بود
    چنان چون به رشته کند مهره مرد
    یلان را به نیزه همی پاره کرد
    چهل پیل جنگی و سیصد سوار
    به یک حمله بفکند بر خاک خوار
    ز تن کرد چندان سر از کینه پخش
    که شد زیر او درز خون چرمه رخش
    همه دشت هندو بُد از زیر نعل
    تن قیرگونشان ز خون گشته لعل
    غریونده مبتر ز درد پسر
    ز غم دیده پر خون و پر خاک سر
    بیآمد به خون پسر کینه خواه
    برآویخت با پهلوان سپاه
    سپهبد برانگیخت رزمی عقاب
    درآمد بدو چون درخش از شتاب
    زدش بر میان راست تیغ نبرد
    چنان کز کمربند یکی را دو کرد
    بماندش یکی نیمه بر زین نگون
    دگر نیمه بر خاک غلتان به خون
    بزد نعره مهراج و بر پای خاست
    ز شادی تن از کُه بیفکند خواست
    ز درد جگر سر به سر هندوان
    به کین سر نهادند بر پهلوان
    دلاور درآمد چو غرنده میغ
    دو دستی همی زد چپ و راست تیغ
    دلیران ایران و زاول به هم
    بکردند حمله چو شیر دژم
    بپیوست رزمی گران کز سپهر
    مه از بیم گم گشت و بگریخت مهر
    برآمد دِه و گیر هر دو سپاه
    برآمیخت با هم سپید و سیاه
    پر از خشم شد مغز و پر کینه دل
    ز دل خاست خون و ز خون خاست گل
    سر تیغ چون خون فشان میغ شد
    دل میغ پرتابش تیغ شد
    بپرّید هوش زمانه ز جوش
    بدرّید گوش سپهر از خروش
    ز بس گرد چشم جهان تم گرفت
    ز بس کشته پشت زمین خم گرفت
    نبد رفته از روز نیمی فزون
    که بد ز آن سیاهان دو بهره نگون
    به خاک اندرون خستگان همچو مار
    کشیده زبان از پی زینهار
    ز بس زخم خشت و خدنگ درشت
    شده پیل ماننده خارپشت
    به هر سو نگون هندوی بود پست
    چه افکنده بی سر چه بی پای و دست
    ز تن رفته خون با گل آمیخته
    چو خیک سیه باده زو ریخته
    یکی باد برخاست و تاریک کرد
    که آسان همی در ربود اسپ و مرد
    بزد بر رخ هندوان ریگ و سنگ
    نگون شد درفش دلیران ز چنگ
    نهادند سر سوی بالا و شیب
    گریزان و بر هم فتان از نهیب
    بهو پیش شد باز خنجر به دست
    همی گفت تا کی بود این شکست
    هنرتان همه روز آویختن
    نبینم همی جز که بگریختن
    به خوان همچو شیران شتابید تیز
    چو جنگ آید آهو شوید از گریز
    ز گردان لشکرش هر کس که یافت
    عنانش به تندی همی باز تافت
    فکند از سران مر سه تن را ز پای
    فرو داشت پیلان و لشکر به جای
    چنین تا به شب رزم و پیکار بود
    بند دست کز زخم بیکار بود
    چو بنوشت شب فرش زربفت راغ
    همه گنبد سبز شد پر چراغ
    سپاه آرمیدند بر جای خویش
    همان شب مهان را بهو خواند پیش
    چنین گفت کاین بار رزمی گران
    بسازید هم پشت یکدیگران
    سپه پاک و پیلان همه بیش و کم
    به جنگ اندر آرید فردا به هم
    همینست یک رزم ماندست سخت
    بکوشیم تا چیست فرجام و بخت
    همه جان به یک ره به کف برنهیم
    اگر کام یابیم ، اگر سر نهیم
    مهان هم برین رای گشتند باز
    همه شب همی رزم کردند ساز
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    رزم چهارم گرشاسب با هندوان



    چو ز ایوان مینای پیروزه هور
    بکند آن همه مهره های بلور
    ز دریای آب آتش سند روس
    در افتاد در خانه آبنوس
    ز هندو جهان پیل و لشکر گرفت
    غو کوس کوه و زمین بر گرفت
    هزاران هزار از سپه بد سوار
    ز پیلان جنگی ده و شش هزار
    به برگستوان پیل پوشیده تن
    پر از ناوک انداز و آتش فکن
    ز بس قیر چهران زده صف چو مور
    ببد روز تا رو سیه گشت هور
    همان شب که شد گفتی از روزگار
    ازو هندوی کرده بُد کردگار
    ز کوس و ز زنگ و درای و خروش
    ز شیپور و ز ناله نای و جوش
    تو گفتی زمانه سرآید همی
    به هم کوه و دشت اندر آید همی
    ز هندو سپه بود ده میل بیش
    ز پس صفّ پیلان سواران ز پیش
    به دیبا بیاراسته پیل چار
    ز زرّ طوقشان وز گهر گوشوار
    ابر کوهه پیل در قلبگاه
    بلورین یکی تخت چون چرخ ماه
    بهو از بر تخت بنشسته پست
    به سر بر یکی تاج و گرزی به دست
    درفشی سر از شیر زرّینه ساز
    پرندش ز سیمرغ پر کرده باز
    ز بر چتری از دمّ طاووس نر
    فروهشته زو رشته های گهر
    وز اینروی مهراج بر تیغ کوه
    به دیدار ایرانیان با گروه
    زده پیل پیکر درفش از برش
    ز یاقوت تخت ، از گهر افسرش
    فرازش یکی نیلگون سایبان
    ز گوهر چو شب ز اختران آسمان
    بدینسان نظاره دو شاه از دو روی
    میان در دو لشکر بهم کینه جوی
    سپهبد سبک رزم آغاز کرد
    بزد کوس کین جنگ را ساز کرد
    از آن ده دلاور یل نامدار
    که سالار بُد هر یکی بر هزار
    به هر سو یکی به سپه برگماشت
    بر قلب زاول گره باز داشت
    بر گردنکشان گفت یکسر به تیر
    کنید آسمان تیره بر ماه و تیر
    همه جنگ با پیل داران کنید
    بریشان چنان تیر باران کنید
    که در چشم هر پیلبانی به جنگ
    فزون از مژه تیر باشد خدنگ
    بگیرید ره بر بهو همگروه
    مدارید از آن تخت و پیلان شکوه
    که من همکنون تخت و آن تاج را
    دهم با بهو هدیه مهراج را
    ز شست خدنگ افکنان خاست جوش
    کمان کوش ها گشت همراز گوش
    هوا پر ز زنبور شد تیز پر
    خدنگین تن و آهنین نیشتر
    کشیدند شمشیر شیران هند
    گرفتند کوشش دلیران سند
    زمین همچو دریا شد از گرز و تیغ
    وزو گرد برخاست مانند میغ
    همه دشت از خشت شد کشت زار
    همه کشته پر هندوان کُشته زار
    بگردید گردون کوشش ز گرد
    برون تافت از میغ ماه نبرد
    ز خون هفت دریا بر آمد به هم
    زمین از دگر سو برون داد نم
    به هر گام بی تن سری ترگ دار
    بُد افکنده چون مجمری پر بخار
    شده گرد چون چرخی و خشت و شل
    ستاره شده برج او مغز و دل
    جهان ز آتش تیغ ها تافته
    دل کُه ز بانگ یلان کافته
    ز چرخ اختران برگرفته غریو
    ز کوه و بیابان رمان غول و دیو
    به دریا درون خسته درندگان
    ز پرواز بر مانده پرندگان
    بخار و دم خون ز گرز و ز تیغ
    چو قوس قزح بُد که تابد ز میغ
    به هر جای جویی بد از خون روان
    بشکتند چندان از آن هندوان
    که صندوق پیلان شد از زیر پی
    ز بس کشته هندو چو چرخشت می
    همان ده سر گرد از ایران سپاه
    گرفتند هر سو یکی رزمگاه
    سم اسپ سنبان زمین کرد پست
    گروها گره را گراهون شکست
    سرافشان همی کرد در صف هژبر
    کمینگاه بگرفت بهپور ببر
    همی ریخت آذر شن و برز هم
    به خنجر یلان را سر و برز هم
    به هر سو کجا گرد گرداب شد
    ز خون گرد آن دشت گرداب شد
    کجا گرز نشواد و ارفش گرفت
    جهان زخم پولاد و آتش گرفت
    سپهدار در قلب از آن سو به جنگ
    گهش نیزه و گاه خنجر به چنگ
    یلان هر سو از بیمش اندر گریز
    گرفته ز تیغش جهان رستخیز
    کمندش بگسترده از خم خام
    همه دشتِ رزم اژدها وار دام
    پی پیل پی خسته در دام او
    سواران خبه در خم خام او
    از آوای گرزش همی ریخت کوه
    شده چرخ گردان ز گردش ستوه
    سنانش همی مرگ را جنگ داد
    خدنگش همی ریگ را رنگ داد
    کجا خنجرش رزمسازی گرفت
    همی در کفش مهره بازی گرفت
    مرآن مهره کاندر هوا باختی
    سَر سروران بود کانداختی
    به یک ره فزون از هزاران سوار
    سنان کرده بُد در کمرش استوار
    نه بر زین بجنبید گرد دلیر
    نه از زخم شد مانده ، نز جنگ سیر
    تو گفتی تنش کوه آهن کشست
    همان اسپش از باد و از آتشست
    ز بس کشته کافکنده از پیش و پس
    خروش سروش آمد از برکه بس
    همان شاه مهراج بر جنگجوی
    نهاده ز کُه دیده بر ترگ اوی
    اگر گردی از زین ربودی ز جای
    وگر زنده پیلی فکندی ز پای
    ز کُه با سپه نعره برداشتی
    غو کوس از چرخ بگذاشتی
    مِه پیلبانان شد آگه که بخت
    ربود از بهو تخت و ، شد کار سخت
    نه با چرخ شاید به نزد آزمود
    نه چون بخت بد شد بود چاره سود
    بیامد بَر ِ پهلوان سوار
    به زنهار با پیل بیش از هزار
    سپهبد نوازیدش و داد چیز
    همیدون بزرگان و مهراج نیز
    سیه دیده گیتی بهو پیش چشم
    بر آشفت با پیلبانان به خشم
    به بیغاره گفتا ندارید باک
    سپارید پیلان به مهراج پاک
    سران این سخن راست پنداشتند
    ز هر سو همین بانگ برداشتند
    همه پیلبانان از آن گفت و گوی
    به زنهار مهراج دادند روی
    براندند از آن روی پیلان رمه
    به نرد بهو صد نماند از همه
    پشیمان شد از گفته خود بهو
    ندید اندر آن چاره از هیچ سو
    به زیر آمد از پیل و بالای خواست
    به ناکام رزمی گران کرد راست
    یلان را به پیکار و کین برگماشت
    به صد چاره آن رزم تا شب بداشت
    چو برزد سر از کُه درفش بنفش
    مه نو شدش ماه روی درفش
    غَوِ طبل برگشتن از رزمگاه
    برآمد شب از جنگ بربست راه
    بهو ماند بیچاره و خیره سر
    دلش تیره ، گیتی ز دل تیره تر
    همی گفت ترسم که از بهر سود
    سپاهم به دشمن سپارند زود
    نه راهست نه روی بگریختن
    نه سودی ز پیکار و آویختن
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    قصه زنگی با پهلوان گرشاسب

    بُدش زنگیی همچو دیو سیاه
    ز گرد رکیبش دوان سال و ماه
    به زور از زمین کوه برداشتی
    تک از تازی اسپان فزون داشتی
    شدی شصت فرسنگ در نیم روز
    به آهو رسیدی سبک تر ز یوز
    به بالا بُدی با بهو راست یار
    چو زنگی پیاده بدی او سوار
    بدو گفت من چاره ای دانمت
    کزین زاولی مرد برهانمت
    به لا به یکی نامه کن نزد اوی
    به جان ایمنی خواه و زنهار جوی
    که تا من برم نامه نزدش دلیر
    یکی دشنه زهر خورده به زیر
    به شیرین سخن گوش بگشایمش
    همان جای پردخت فرمایمش
    پس اندر گـه راز گفتن نهان
    زنم بر برش دشنه ای ناگهان
    سر آرم برو کار گیرم گریز
    از آن پس به من کی رسد باد نیز
    من این کرده وز شب جهان تیره فام
    که داند که من کِه ورا هم کدام
    بهو شاد شد گفت اگر ز آنکه بخت
    برآرد به دست تو این کار سخت
    تو را بر سرندیب شاهی دهم
    به هند اندرت پیشگاهی دهم
    یکی نامه ز آنگونه کو دید رای
    بفرمود و شد زنگی تیزپای
    طلایه بُد آن شب گراهون گرد
    گرفتش سبک ، زی سپهدار بُرد
    یل پهلوان دید دیوی نژند
    سیاهی چو شاخین درختی بلند
    زمین را ببوسید زنگی و گفت
    ز نزد بهو نامه دارم نهفت
    پیامست دیگر چو فرمان دهی
    گزارم اگر جای داری تهی
    جهان پهلوان جای پر دَخته ماند
    سیه نامه بسپرد و بُد تا بخواند
    شد آن گـه برش راز گوینده تنگ
    نهان دشنه زهر خورده به چنگ
    بدان تا زند بر بَرِ پهلوان
    بدان زخم بروی سر آرد جهان
    سپهبد بدید آن هم اندر شتاب
    چو شیر دمان جست با خشم و تاب
    بیفشرد با دشنه چنگش به دست
    به یک مشتش از پای بفکند پست
    سیه زد خروشی و زو رفت هوش
    شنیدند هر کس ز بیرون خروش
    دویدند و دیدند دیوی نگون
    روان از دهان و بناگوش خون
    ز نزدش نجنبید گرشاسب هیچ
    نفرمود کس را به خونش پسیچ
    چو هُش یافت لز زنده بر پای خاست
    بغلتید در خاک و زنهار خواست
    به رخ بر ز خون مژه سندروس
    همی راند بر تخته آبنوس
    جهان پهلوان گفت از تیغ من
    تو آن گـه رهانی سَرِ خویشتن
    که با من بیایی به پرده سرای
    به نزد بهو باشی ام رهنمای
    گر او را سر امشب به چنبر کشم
    ترا از سران سپه برکشم
    سیه گفت کز دست نگذارمش
    هم امشب به تو خفته بسپارمش
    دلاور پرند آوری زهر خورد
    کشید و بپوشید درع نبرد
    هم آنگاه با او ره اندر گرفت
    سیه بد کردار تک برگرفت
    ز بس تیزی زنگی تیز رو
    بدو پهلوان گفت چندین مدو
    همانا کت از پر مرغ است پای
    که پای ترا بر زمین نیست جای
    سیه گفت در راه گاه شتاب
    چنانم کم اندر نیابد عقاب
    به تیزی به از اسپ تازی دوم
    سه منزل به یک تک به بازی دَوم
    بخندید گرشاسب گفتا رواست
    بدو تیز چندان کت اکنون هواست
    اگر من به چندین سلیح نبرد
    نگیرم ترا کم ز من نیست مرد
    سیه همچو آهو سبک خیز شد
    سپهبد چو یوز از پسش تیز شد
    به یک تازش از باد تک برگذاشت
    دو گوشش گرفت و معلق بداشت
    چو رفتند نزد سراپرده تنگ
    به چاره شدند اندرو بی درنگ
    رسیدند ناگه بد آن خیمه زود
    که بر تخت تنها بهو خفته بود
    سپاهش همه بُد ستوه از ستیز
    برون رفته هر یک به راه گریز
    تهی دید گرشاسب پرده سرای
    نگهبان نه از گرد او کس به جای
    برآورده شورش ز هر سو بسی
    به ساز گریز اندرون هر کسی
    چو شیر ژیان جست از افراز تخت
    گرفتنش گلوبند و بفشارد سخت
    بدرید چاردش و بفکند پست
    دهانش بیا کند و دستش ببست
    همیدونش بر دوش زنگی نهاد
    نهانی برفتند هر دو چو باد
    به راه و به خواب و به بزم و شکار
    نباید که تنها بود شهریار
    به زودی کشد بخت از آن خفته کین
    چو بیداری او را بود در کمین
    ز هندو طلایه دو صد سرفراز
    بدین هر دو در راه خوردند باز
    دلاور بغرّید و بر گفت نام
    سوی پیشرو زود بگذارد گام
    سر و ترگش انداخت از تن به تیغ
    گرفتند ازو خیل دیگر گریغ
    بهو را به لشکر گهش زین نشان
    بیاورد بر دوش زنگی کشان
    سپردش به نشواد زرّین کلاه
    به مژده بشد نزد مهراج شاه
    ز کار بهو و آن ِ زنگی نهفت
    همه هر چه بُد رفته آن شب بگفت
    یکی نعره زد شاه مهراج سخت
    بینداخت مر خویشتن را ز تخت
    شد آن شب در آرایش بزم و ساز
    چو این آگهی یافت آن سرفراز
    بدو گفت خواهم کز آنسان نژند
    بهو را ببینم به خواری و بند
    بیا بزم شادی بَرِ او بریم
    بداریمش از پیش و ما می خوریم
    سپهدار گفتا تو آرام گیر
    چو دشمن گرفتی به کف جام گیر
    تو بنشین به جای بد اندیش تو
    که او را خود آرم کنون پیش تو
    گرفتند هر دو به هم باده یاد
    مهان را بخواندند و بودند شاد
    سپهبد ز کار بهو با سپاه
    بگفت و بفرمود تا شد سیاه
    کشانش بیاورد خوار و نژند
    رسن در گلو ، دست کرده به بند
    خروشی برآمد به چرخ برین
    گرفتند بر پهلوان آفرین
    سبک شاه مهراج دل شادکام
    به زیر آمد از تخت ، بر دست جام
    یکی خورد بر یاد شاه بزرگ
    دگر شادی پهلوان سترگ
    نشست آنگهی شاد با انجمن
    گرفت آفرین بر یَلِ ِ رزمزن
    که نام تو تا جاودان یاد باد
    دل شاه گیتی به تو شاه باد
    همه ساله آباد زابلستان
    کزو خاست یل چون تو کشورستان
    هر آنکش غم و رنج تو آرزوست
    چنان باد بیچاره کاکنون بهوست
    زد از خشم و کینه گره بر برو
    شد آشفته از کین دل بر بهو
    چنین گفت کای گشته از جان نُمید
    تهی از هنر همچو از بار بید
    چه کردم به جای تو از بد بگوی
    که بایست شد با منت جنگجوی
    به گیتی همی مانی ای بدگهر
    که هر چند به پروری زشت تر
    به اندرز چندم پدر داد پند
    که هرگز مگر دان ورا ارجمند
    من از پند او روی برگاشتم
    ترا سر ز خورشید بگذاشتم
    شناسند یکسر همه هند و سند
    که هستی تو در گوهر خویش سند
    یکی تنگ توشه بُدی شوربخت
    شهی دادمت و افسر و تاج و تخت
    به پاداش این بود زیبای من
    که امروز جویی همی جای من
    رهی چون به اندازه ندهی مهی
    چو مه شد نگیرد ترا جز رهی
    سر دشمن آنکو برآرد به ماه
    فرو د افکند خویشتن را به چاه
    سزاوار جان بداندیش تو
    ببینی چه آرم کنون پیش تو
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    پاسخ دادن بهو مهراج را

    بهو گفت با بسته دشمن به پیش
    سخن گفتن آسان بود کمّ و بیش
    توان گفت بد با زبونان دلیر
    زبان چیره گردد چو شد دست چیر
    بنه نام دیوانه بر هوشیار
    پس آن گاه بر کودکانست کار
    ترا پادشاهی به من گشت راست
    ولیک از خوی بد ترا کس نخواست
    گهر گر نبودم هنر بُد بسی
    ازین روی را خواستم هر کسی
    به زور و هنر پادشاهی و تخت
    نیابد کسی جز به فرخنده بخت
    هنر بُد مرا ، بخت فرخ نبود
    چو باشد هنر ، بخت نبود چه سود
    هنرها ز بخت بد آهو بود
    ز بخت آوران زشت نیکو بود
    پدر نیز پندت هم از بیم گفت
    که با من هنر بیشتر دید جفت
    به من بود شاهی سزاوارتر
    که دارم هنر از تو بسیار تر
    تو دادی سر ندیب از آن پس به من
    فکندیم دور از بر خویشتن
    پس اندر نهان خون من خواستی
    نبد سود هر چاره کآراستی
    من از بیم بر تو سپه ساختم
    همه گنج و گاهت بر انداختم
    چو شاهیت یکسر مرا خواست شد
    ازین زابلی کار تو راست شد
    اگر نامدی او به فریاد تو
    بُدی کم کنون بیخ و بنیاد تو
    تو بودی به پیشم سرافکنده پست
    چنان چون منم پیش تو بسته دست
    بشد تند مهراج و گفتا دروغ
    بَرِ راست ، هرگز نگیرد فروغ
    پدرت آنکه زو نازش و نام توست
    نیای مرا پیلبان بُد نخست
    گهی چند سرهنگ درگاه شد
    پس آن گـه سرندیب را شاه شد
    تو در پای پیلان بُدی خاشه روب
    کواره کشی پیشه با رنج و کوب
    چو رفت او ، بجا یش ترا خواستم
    شهی دادمت ، کارت آراستم
    کنون کت نشاندم بجای شهی
    همی جای من خواهی از من تهی
    کسی کش بود دیده از شرم پاک
    ز هر زشت گفتن نیایدش باک
    بتر هر زمان مردم بدگهر
    که گوساله هر چند مِه گاو تر
    برآشفت گرشاسب از کین و خشم
    بزد بر بهو بانگ و بر تافت چشم
    بفرمود تا هر که بدخواه و دوست
    ز سیلی به گردنش بردند پوست
    درآکند خاکش به کام و دهن
    ببردند بر دست و گردن رسن
    همیدون به بندش همی داشتند
    برو چند دارنده بگماشتند
    همان گاه زنگی زمین بـ..وسـ..ـه داد
    به گرشاسب بر آفرین کرد یاد
    بدو گفت دانی که از روی بخت
    ز من بُد که شد بر بهو کار سخت
    بدو رهنمونی منت ساختم
    چو بستیش بر دوش من تاختم
    دگر کم همه خرد کردی دهن
    به سیصد منی مشت دندان شکن
    مرا تا بوم زنده و هوشمست
    تف مشت تو در بنا گوشمست
    کنون گر بدین بنده رای آوری
    سزد کانچه گفتی به جای آوری
    سپهبد بخندید و بنواختش
    سزا خلعت و بارگی ساختش
    میان بزرگانش سالار کرد
    درفش و سپاهش پدیدار کرد
    چنین بود گیتی و چونین بود
    گهش مهربانی و گـه کین بود
    یکی را دهد رنج و بُرّد ز گنج
    یکی را دهد گنج نابرده رنج
    همه کارش آشوب و پنداشتیست
    ازو آشتی جنگ و جنگ آشتیست
    کرا بیش بخشد بزرگی و ناز
    فزونتر دهد رنج و گرم و گداز
    درو هر که گویی تن آسان ترست
    همو بیش با رنج و دردسرست
    توان خو ازو دست برداشتن
    وزین خو نشایدش برگاشتن
    از آن پس بهو چون به بند اوفتاد
    سپهدار و مهراج گشتند شاد
    همه شب به رود و می دلفروز
    ببودند تا بر زد از خاک روز
    چو گردون پیروزه از جوشنش
    بکند آن همه کوکب روشنش
    سپاه بهو رزم را کرد رای
    کشیدند صف پیش پرده سرای
    ندیدندش و جست هر کس بسی
    فتادند ازو در گمان هر کسی
    گـه بگریخت در شب نهان از سپاه
    وگر شد به زنهار مهراج شاه
    ز جان یکسر امّید برداشتند
    سلیح و بُنه پاک بگذاشتند
    گریزان سوی بیشه و دشت و کوه
    نهادند سرها گروه ها گروه
    دلیران ایران هر آنکس که بود
    پی گردشان برگرفتند زود
    نهادند جنگی ستیزندگان
    سنان در قفای گریزندگان
    فکندند چندان ازیشان نگون
    که بُد کشته هر سو سه منزل فزون
    جهان بود پر خیمه و چارپای
    سلیح و بنه پاک مانده به جای
    ز خرگاه وز فرش وز سیم و زر
    ز درع و ز خفتان ز خود و سپر
    همه هر چه بُد برکه و دشت و غار
    سلیح نبردی هزاران هزار
    همی گرد کردند بیش از دو ماه
    یکی کوه بُد سرکشیده به ماه
    که پیلی به گردش به روز دراز
    نگشتی نرفتیش مرغ از فراز
    سپهبد بهین بر گزید از میان
    ببخشید دیگر بر ایرانیان
    همانجا یکی هفته دل شادکام
    برآسود با بخشش و رود و جام
    چو هفته سرآمد به مهراج گفت
    که این کار با کام دل گشت جفت
    بفرمایید ار نیز کاریست شاه
    وگر نیست دستور باشد به راه
    بدو گفت مهراج کز فرّ بخت
    ز تو یافتم پادشاهی و تخت
    نماند ست کاری فزاینده نام
    کنون چون بهو را فکندی به دام
    پسر با برادرش هر دو به هم
    سرندیب دارند با باد و دم
    رویم اندرین چاره افسون کنیم
    ز چنگالشان شهر بیرون کنیم
    جهان پهلوان گرد گردنفراز
    چو بشنید گفتار مهراج باز
    اسیران هر آنکس که آمد به مشت
    کرا کشت بایست یکسر بکشت
    بهو را به خواری و بند گران
    به دژها فرستاد با دیگران
    وز آنجا سپه برد زی زنگبار
    بشد تا جزیری به دریا کنار
    پر از کوه و بیشه جزیری فراخ
    درختش همه عود گسترده شاخ
    کُهش کان ارزیر و الماس بود
    همه بیشه اش جای نسناس بود
    ز گِردش صدف بیکران ریخته
    به گل موج دریا برآمیخته
    سپاه آن صدف ها همی کافتند
    به خروار دُر هر کسی یافتند
    چنان بود از و هر دُر شاهوار
    کجا ژاله گردد سرشک بهار
    چو سیصد هزار از دَرِ تاج بود
    که در پنج یک بهر مهراج بود
    به گرشاسب بخشید پاک آنچه یافت
    وز آنجا سوی راه دریا شتافت
    به یک کوهشان جای آرام بود
    کجا نام او ذات اوهام بود
    به نزد سرندیب کوهی بلند
    پر از بیشه و مردم کشتمند
    ز غواص دیدند مردی هزار
    رده ساخته گرد دریا کنار
    گروهی شده ز آب جویان صدف
    گروهی صدف کاف خنجر به کف
    سپهدار مهراج و چندین گروه
    ستادند نظاره شان گرد کوه
    ز دُر آنچه نیکوتر آمد به دست
    گزیدند بیش از دو صد با شست
    به مهراج دادند و مهراج شاه
    به گرشاسب بخشید و ایران سپاه
    همان گـه غریوی ز لشکر بخاست
    کزاین بیشه ناگاه بر دست راست
    دویدند دو دیو و از ما دو مرد
    ربودند و بردند و کشتند و خورد
    سپهبد سبک جست با گرز جنگ
    بپوشید درع و ، میان بست تنگ
    یکی گفت تندی مکن با غریو
    درین بیشه نسناس باشد ، نه دیو
    به بالا یکایک چو سرو بلند
    به اندام پر موی چو ن گوسپند
    همه سرخ موی و همه سبز موی
    دو سوی قفا چشم و دو سوی روی
    به اندام هم ماده هم نیز نر
    همی بچه زایند چون یکدگر
    دو زیشان در آرند پیلی به زیر
    کشند و خورند و نگردند سیر
    یکی به ز ما صد به جنگ و ستیز
    فزونشان تک از تازی اسپان تیز
    سپهبد به دادار سوگند خورد
    که امروز تنها نمایم نبرد
    کُشم هر چه نسناس آیدم پیش
    اگر صد هزارند و زین نیز بیش
    بگفت این و شد سوی بیشه دمان
    همی گشت با گرز و تیر و کمان
    ز نسناس شش دید جایی به هم
    یکی پیل کشته دریده شکم
    چو دیدندش از جایگه تاختند
    ز پیرامنش جنگ برساختند
    به خنجر دو را پای بفکند و دست
    دو را زیر گرز گران کرد پست
    دو با خشم و کین زو در آویختند
    به دندان از آن خون همی ریختند
    بزد هر دو را خنجر دل شکاف
    بدرّیدشان از گلو تا به ناف
    سرانشان به لشکر گـه آورد شاد
    به بزم اندرون پیش گردان نهاد
    بماندند ازو خیره دل هر کسی
    بُد از هر زبان آفرینش بسی
    بفرمود تا پوستهاشان به درگاه
    به کشتی کشند اندر آکنده کاه
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    رفتن گرشاسب به زمین سرندیب

    دگر روز مهراج گردنفراز
    بسی کشتی آورد هر سو فراز
    به ایرانیان داد کشتی چو شست
    دگر کشتی او با سپه بر نشست
    ز کشتی شد آن آب ژرف از نهاد
    چو دشتی در آن کوه تازان ز باد
    تو گفتی که کیمخت هامون چو نیل
    به حمله بدرّد همی زنده پیل
    چو پیلی به میدان تک زودیاب
    ورا پیلبان با دو میدانش آب
    تکش تیز و رفتنش بی دست و پای
    نه خوردنش کام و نه خفتنش رای
    فزون خم خرطومش از سی کمند
    ز دندانش بر پشت ماهی گزند
    به رفتن برآورده پر مرغ وار
    همی ره به سـ*ـینه خزیده چو مار
    گهی حلقه خرطومش اندر شکم
    گهی بسته با گاو و ماهی به هم
    یکی دشتش از پیش سیماب رنگ
    سراسر چو پولاد بزدوده زنگ
    زمینی بمانند گردان سپهر
    درو چون در آیینه دیدار چهر
    بیابانی آشفته بی سنگ و خاک
    مغاکش گهی کوه و گـه کُه مغاک
    یکی دشت سیمین بی آتش به جوش
    گـه آسوده از نعره گـه با خروش
    بدیدن چنان کابگینه درنگ
    ز شورش چو کوبند بر سنگ سنگ
    دوان او در آن دشت و راه دراز
    گهی شیب تازنده گاهی فراز
    گهی چون یکی خانه در ژرف غار
    گهی چون دژی از بر کوهسار
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    خبر یافتن پسر بهو از کار پدر


    وز آنسو چو پور بهو رفت پیش
    به شهر سر ندیب با عمّ خویش
    همی ساخت بر کشتن عم کمین
    نهان عمّ به خون جستنش همچنین
    سرانجام کار آن پسر یافت دست
    عمش را کشت و به شاهی نشست
    پس آگاهی آمد ز مهراج شاه
    ز درد پدر گشت روزش سیاه
    یکی هفته بنشست با سوک و درد
    سر هفته لشکر همه گرد کرد
    بسی گنج زرّ و درم برفشاند
    صد و بیست کشتی سپه در نشاند
    سپهدار جنگ آور رزم ساز
    فرستادش از پیش مهراج باز
    چو رفتند نیمی ره از بیش و کم
    سپه باز خوردند هر دو به هم
    سبک بست گرشاسب کین را میان
    همان شست کشتی از ایرانیان
    همه خنجر و نیزه برداشتند
    ز کیوان غو کوس بگذاشتند
    چنان گشت کشتی که در کارزار
    به زخم سوار اندر آمد سوار
    به هر سو دژی خاست تا زان به جنگ
    ازو خشت بارنده و تیر و سنگ
    ز تفّ سر تیغ ، وز عکس آب
    همی در هوا گشت کرکس کباب
    چنان تیر بارید هر گرد گیر
    که هر ماهیی ترکشی شد ز تیر
    همی موج بر اوج مه راه زد
    ز ماهی تن کشته بر ماه زد
    از آتش همه روی دریا به چهر
    چنان شد که شب از ستاره سپهر
    شد از خون تن ماهیان لعل پوش
    دل میغ زد ز آب شنگرف جوش
    چنان بود موج از سر بیشمار
    که گرد چمن میوه بارد ز بار
    همی رفت هر کشتیی سرنگون
    درآویخته بادبان پُر ز خون
    چو اسپان جنگی دوان خیل خیل
    برافکنده از لعل دیبا جلیل
    سپهدار با خیل زاول گروه
    به پیش اندر آورده کشتی چو کوه
    چپ و راست تیغ ارغوان بار کرد
    به هر کشتی از کشته انبار کرد
    به یک ساعت از گرز یکماهه بیش
    همی ماهیان را خورش داد پیش
    ز کشتی به کشتی همی شد چو گرد
    همی کوفت گرز و همی کشت مرد
    چنین تا به جنگاوه جنگجوی
    رسید ، از کمین کرد آهنگ اوی
    سرش را به گرز گران کوفت خرد
    تنش را به کام نهنگان سپرد
    یلان ز آتش رزم و از بیم تاب
    همی تن فکندند هر سو در آب
    چهل کشتی از موج باد شگرف
    ز دشمن نگون شد به دریای ژرف
    دگر در گریز آن کجا مانده بود
    نهادند سر زی سرندیب زود
    گرفتند سی کشتی ایران سپاه
    بکشتند هر کس که بد کینه خواه
    همه بادبان ها برافراشتند
    به دمّ گریزنده برداشتند
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    برگشتن پسر بهو به زنگبار

    ز صد مرد پنجه گرفته شدند
    دگر کشته و زار و کفته شدند
    سرندیب شد زین شکن پرخروش
    ز شیون به هر بر زنی خاست جوش
    ز خویشانش پور بهو هر که بود
    ببرد و ز دریا گذر کرد زود
    ز هر سو چو بر وی جهان تنگ شد
    به زنهار نزد شه زنگ شد
    دو میزر بود جامه زنگیان
    یکی گرد گوش و دگر بر میان
    ندارند اسپ اندر آن بوم هیچ
    نه کس داند اندر سواری پسیچ
    بود سازشان تیغ کین روز جنگ
    دگر استخوان ماهی و تیر و سنگ
    چو باشد شهی یا مهی ارجمند
    نشانند از افراز تختی بلند
    مر آن تخت را چار تن ساخته
    پرندش همی بر سر افراخته
    بود نیز نو مطرفی شاهوار
    ببسته ز دو سو به چوب استوار
    نشستنگه ناز دانند و کام
    بدان بومش اندول خوانند نام
    کرا شاه خواهد به زنهار خویش
    نشان باشدش مهر و سربند پیش
    فروهشته باشد به رخ روی بند
    نبیندش کس جز مهی ارجمند
    ز پور بهو چون شنید آگهی
    فرستاد سربند و مهر شهی
    همان تخت فرمود تا تاختند
    همه ره نثارش گهر ساختند
    چو آمد برش تنگ برخاست زود
    فراوان بپرسید و گرمی نمود
    نشاند و نوازیدش و داد جاه
    همی بود از آنگونه نزدیک شاه
    مرورا سپهدار و داماد گشت
    نشست ایمن از اندُه ، آزاد گشت
    سپاهش هم از زنگیان هر کسی
    زن آورد و پیوندشان شد بسی
    چو گرشاسب و مهراج از جای جنگ
    رسیدند نزد سرندیب تنگ
    به شهر از مهان هر که بُد سرفراز
    همه هدیه و نزل کردند ساز
    به ره پیش مهراج باز آمدند
    به پوزش همه لابه ساز آمدند
    که گر شد بهو دشمن شهریار
    ز ما کس نبد با وی از شهر یار
    ز بهر تواش بنده بودیم و دوست
    کنون ما که ایم ار گنه کار اوست
    به جای گنهکار بر بی گـ ـناه
    چو خشم آوری نیست آیین و راه
    و گر نزد شه ما گنه کرده ایم
    سر اینک بَرِ تیغش آورده ایم
    اگر سر بُرد ور ببخشد رواست
    پسندیده ایم آنچه او را هواست
    ز گرشاسب درخواست مهراج شاه
    که این رای را هم تو بین روی و راه
    به پاداش کژّی و از راه راست
    بدین کشور امروز فرمان تراست
    سپهبد گناهی کجا بودشان
    ببخشید و از دل ببخشودشان
    دگر دادشان از هر امّید بهر
    وز آنجا کشیدند لشکر به شهر
    بسی یافت مهراج هر گونه چیز
    ز گنج بهو و آن لشکرش نیز
    نهان کرده ها بر کشید از مغاک
    به گرشاسب و ایرانیان داد پاک
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    رفتن مهراج با گرشاسب


    یکی ماه از آن پس به شادی و کام
    ببودند کز می نیاسود جام
    چو مه گوی بفکند و چوگان گرفت
    بر اسپ سیه سبز میدان گرفت
    بدیدند مه بر رخ پهلوان
    وز آنجای دلشاد و روشن روان
    به کوه دهو بر گرفتند راه
    چه کوهی بلندیش بر چرخ ماه
    که گویند آدم چو فرمان بهشت
    بر آن کوه برز اوفتاد از بهشت
    نشان کف پایش آنجا تمام
    بدیدند هر پی چو هفتاد گام
    ز هرچ اسپر غمست و گل گونه گون
    بر آن کوه بُد صد هزاران فزون
    ز شمشاد و از سوسن و یاسمن
    ز نسرین و از سنبل و نسترن
    هم از خیری و گام چشم و زرشک
    بشسته رخ هر یک ابر از سرشک
    همه کوه چون تخت گوهر فروش
    ز سیسنبر و لاله و پیل غوش
    هزاران گل نو دمیده ز سنگ
    ز صد برگ و دوروی و ز هفت رنگ
    چه نرگس چه نو ارغوان و چه خوید
    چه شب بو چه نیلوفر و شنبلید
    بنفشه سرآورده زی مشکبوی
    شده یاسمن انجمن گرد جوی
    رده در رده زان گل لعلگون
    که خوانی عروسش به پرده درون
    گل زرد هال جهان دید جفت
    گرفته بر بید بویا نهفت
    به دستان چکاوک شکافه شکاف
    سرایان ز گل ساری و زند واف
    به هر سو یکی آبدان چون گلاب
    شناور شده ماغ بر روی آب
    چو زنگی که بستر ز جوشن کند
    چو هندو که آیینه روشن کند
    بُد از هر سوی میوه داران دگر
    بُن اش بر زمین و ، سوی چرخ سر
    که در سایه شاخ هر میوه دار
    نشستی به هم مرد بیش از هزار
    همانجا یکی سهمگین چاه بود
    که ژرفیش صد شاه رش راه بود
    هر آن چیز کانداختندی دروی
    وگر از گرانی بُدی سنگ و روی
    سبک زو همان چیز باز آمدی
    چو تیر از بُن اش بر فراز آمدی
    برانداختی بر سر اندر زمان
    ندیدست کس یک شگفتی چنان
    بسی کان یاقوت دیدند نیز
    ز بلور و الماس و هر گونه چیز
    بسی چشمه آب روان جای جای
    به هر گوشه مرغان دستانسرای
    ز کافور و از عود بی مر درخت
    هم از زر گیا رسته بر سنگ سخت
    ز گاوان عنبر به هر سو رمه
    وز آهو گله نافه افکن همه
     
    بالا