متون ادبی کهن «گرشاسپ‌نامه»

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
دیدن گرشاسب برهمن را


بر آن کُه برهمن یکی پیرمرد
برآورده وز گردش روز گرد
گلش گشته گل سرو زرین کناغ
چو پرّ حواصل شده پرّ زاغ
شده تیر بالا کمان وار کوژ
کمان دو ابرو شده سیم توژ
برهنه سر و پای پوشیده تن
ز برگ درخت و گیا پیرهن
ازو پهلوان جست راه سخن
که ای راست دل کوژ پشت کهن
برینگونه آن کوه خرّم ز چیست
براو نشانِ کفِ پای کیست
پرستنده پیر آفرین بر گرفت
چنین گفت کایدر بسست از شگفت
هم از گونه گون گوهر آبدار
هم از عود و کافور و هم میوه دار
از آن آن که ایدون خوش و خرّمـسـ*ـت
که با فرّ فرخ پی آدمست
نشان پی است آنکه در پیش تست
که هفتاد گامست هر پی درست
از ایدر به دریا دو میل است راست
شدی او به سه گام هر گـه که خواست
ز دریا درون هر شب ابری بلند
برآید، غریونده چون دردمند
به آب مژه هر پی اش بیش و کم
بشوید نبارد دگر جای نم
ز مینو چو آدم برین کُه فتاد
همی بود با درد و با سرد باد
ز دل دود غم رفته بر آفتاب
دو دیده چو دریا، دو رخ جوی آب
به صد سال گریان بُد از روزگار
همی خواست آمرزش از کردگار
چنین تا به مژده بیامد سروش
که کام دلت یافتی کم خروش
ز دیده بدان خرّمی نیز نم
ببارید چندانکه هنگام غم
از آن آب غم کز مژه رخ بشست
همه کُه خس و خار و هم زهر رست
وزان آب شادی کش از رخ دوید
همه سبزه و داروی و گل دمید
غمی ماند جفتش تهی زو کنار
بر جدّه نزدیک دریا کنار
همی ماهی آورد از قعر آب
بپختی میان هوا ز آفتاب
خور و خوانش ماهی بریان بدی
بر آدم شب و روز گریان بدی
وز اندوه آدم از ایدر به درد
شب و روز گرینده و روی زرد
چو گاه ستایش ستادی به پای
سرش بآسمان بر رسیدی به جای
هم از وی فرشته شنیدی خروش
همو یافتی راز ایشان به گوش
فرستاد پس کردگار از بهشت
به دست سروش خجسته سرشت
ز یاقوتِ یکپاره لعل فام
درفشان یکی خانه آباد نام
مر آن را میان جهان جای کرد
پرستشگهی زو دلارای کرد
بفرمود تا آدم آن جا شتافت
چو شد نزد او جفت را بازیافت
بدان گـه که بگرفت طوفان جهان
شد آن خانه سوی گر زمان نهان
همان جایگه ساخت خواهد خدای
یکی خانه کز وی بود دین به پای
بفرّ پسین تر ز پیغمبران
بسی خوبی افزود خواهد بر آن
چو رخ زو بتابی شود دین تباه
چو سنگش ببوسی بریزد گـ ـناه
چو شد سال آدم تمامی هزار
شد از گیتی کرده زی کردگار
وارشیث پوشید در خاک تن
سروش آوریدش ز مینو کفن
نشانگاه گورش کنون ایدرست
یکی بهره از وی به دریا درست
چو نوح آمد و یافت ایدر درنگ
کشید استخوانش به دژهوخت گنگ
از آن این کُه از گوهر و گل نکوست
که بر وی نشانِ کفِ پایِ اوست
نه کوهست ازین بُرزتر در جهان
نه یاقوت دارد جز اینجای کان
هم از هر کجا دُر خیزد دگر
بدین مرز باشد بها گیرتر
دگر ره سپهبد یل چیردست
بپرسید کای پیر یزدان پرست
شگفتی بد آنروی سوی شمال
چه گوید جهاندیده دانش سگال
برهمن چنین گفت کای پاکرای
بد آنروی کم یابی آباد جای
دو صد میل ره بیشه باشد فزون
درختان بارآور گونه گون
در آن بیشها مردم بیشمار
گیا خوردشان یا بَرِ میوه دار
چو مردم گشاده کف دست و روی
چو میشان نهفته همه تن به موی
یکی بهره را موی سر تا میان
چو قرطاس تن چهره چون زنگیان
ز بیگانه مردم بودشلن گریز
بتازند وز تک به از باد تیز
اگر چند دارندشان جفت ناز
چو نبوند بسته ، گریزند باز
همانجا ز کافور و عود و بقم
بسی بیشه پیوسته بینی بهم
جزیری همانجاست نزد کله
که کشتی بدو دیر یابد خله
همه پر درختان با بار و برگ
کُه و دشت او بیشه پیل و کرگ
درو بیکران مردم زورمند
ستمکاره و خونی و پرگزند
کرا یافتند از دگر مردمان
کشند از سرش کاسه هم در زمان
چو ساز عروسیّ دختر کنند
به کابین همه کاسه سر کنند
خورش هم بدان کاسه آرند پیش
توانگر تر آن کس کش آن کاسه بیش
میان درختان به روز شکار
بگیرند بر پیل راه آشکار
نخستین ز پای اندر آرند زود
وز آنجا گریزند پس همچو دود
از ایرا که پیلان دیگر به کین
بر آن بوی کشته دوند از کمین
به خشم آن زمین زیر و از بر کنند
درخت فراوان ز بن بر کنند
چو پیلان از آنجای گردند باز
شوند آن گُره در شب دیر باز
مر آن پیل را پاره پاره ز نیش
کنند و ، برد هر کسی بهر خویش
ندارند خود کِشته و چار پای
نورزند جز میوه ها جای جای
ز پیلست هر گونه شان خوردنی
هم از چرم او هر چه گستردنی
کرا مُرد ، سنگی گران در شتاب
ببندند و زود افکنندش در آب
فکنده همه بیشه شان میل میل
سرو های کرگست و دندان پیل
به هندوستان داروی گونه گون
از آن بیشه جایی نخیزد فزون
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    دیگر پرسش گرشاسب از برهمن

    دگر رهش پرسید گرد دلیر
    که ای از خرد بر هوا گشته چیر
    بدین کوه تنها نشستت چراست
    چه چیزست خوردت چو پوشش گیاست
    بدو گفت پیرش که سالست شست
    که تا من بدین کوه دارم نشست
    گیایست پوشیدن و خوردنم
    سپاس کسی نیست بر گردنم
    همه کار من با خدایست و بس
    نه از من کسی رنجه ، نی من ز کس
    و گر بی کس ام نیستم بی خدای
    به تنهایی او بس مرا دلگشای
    خرد نیز دارم که چون دل نژند
    بمانم ، کند دردم آسان به پند
    تنومند را از خورش چاره نیست
    وزین بر تنومند بیغاره نیست
    چو دیدی که گیتی ندارد بها
    از او بس بود خورد و پوشش گیا
    چه باید سوی هر خورش تاختن
    شکم گور هر جانور ساختن
    روان پرور ایدونکه تن پروری
    به پروانه تن رنج تا کی بری
    کسی کش روان شد به دانش جوان
    گرش تن بمیرد ، نمیرد روان
    روان هست زندانی مستنمد
    تن او را چو زندان طبایع چو بند
    چنانست پروردن از ناز تن
    که دیوار زندان قوی داشتن
    چه باید کشید اینهمه رنج و باک
    به چیزی که گوهرش یک مشت خاک
    دمی گرش نبود بمیرد به جای
    به پی گر نجنبد ، بیفتد ز پای
    هم از یک خوی خویش گردد نژند
    هم از نیش یک پشه گیرد گزند
    چه مهر افکنی بر تن و این جهان
    که با تو نه این ماند خواهد نه آن
    جهان از بد و نیک آبستنست
    برون دوستست از درون دشمنست
    چو باغیست پر میوه دارش چمن
    به گردش نسیم خوش و نوسمن
    هر آن گـه که شد رام او دل به مهر
    دگر سان شود یکسرش رنگ چهر
    درختش بلا گردد و میوه مار
    نسیمش سموم و سمن برگ خار
    چه ورزیش کت ندهد از رنج بر
    بمالد به پی چون بگیرد به بر
    به دوری ز خویشانت آرد نُوید
    نمایدت طمع و نشاند نمید
    کند کوز پشتت، رخ سرخ زرد
    جوانیت پیری ، درستیت درد
    پس آنکو چنین با تو باشد به کین
    تو او را چرا دوست داری چنین
    چه نازی به دیبا و خز و سمور
    که خواهد تنت را خورد کرم و مور
    بسی چاره ها سازی و داوری
    بری رنج تا گنج گرد آوری
    سرانجام بینی شده باد رنج
    به تو رنج ماند به بدخواه گنج
    گرت نیک باید به هر دو سرای
    سوی کردگار جهانبان گرای
    سپهدار گفت از نهان و آشکار
    گوا چیست بر هستی کردگار
    نشانش چه سان و ستودنش چون
    چه دانی سوی یکیش رهنمون
    هر آن چیز کت دل بدو رهبرست
    به چیزی شناسی کزو برترست
    خدای از خرد برترست و روان
    به چه چیز دانستن او را توان
    برهمن چنین گفت کز رای پاک
    همه چیزی از چرخ تا تیره خاک
    به هستی یزدان سراسر گواست
    گویانِ خاموشِ گوینده راست
    زمین و آسمان وین همه اختران
    همین درهم آویخته گوهران
    پس اینها که گـه زیر و گاه از برند
    بگردند و هر ساعتی دیگرند
    گهی نوبهار آید و گاه تیر
    جوانست گیتی گهی ، گاه پیر
    زمان تا زمان چرخد را کار نو
    شب و روز همواره بر راه او
    همان مرگ با زندگانی به هم
    بد و نیک با شادمانی و غم
    ازین نیست گیتی تهی یک زمان
    به گردش دَرند اینهمه بی گمان
    ز گردش شود گردگی آشکار
    نشانست پس گرده بر گردکار
    از آرام و جنبش نبد بیش چیز
    همان هر دو چیز آفریدست نیز
    پس آن چه نبد پیش ازین از نخست
    چنان دان که هست آفریده درست
    چو هستیش دیدی یکی دان و بس
    دویی دور دار و دو مشنو ز کس
    یکی پادشاه و برو پادشا
    نشاید بُدَن هر دو فرمانروا
    که ناچار آن چیره باشد گرین
    کند سرکشی این بر آن و آن برین
    چو باشند این هر دوان ناتوان
    توانا یکی بهتر از هر دوان
    دو یارست باشند یا بیش و کم
    دویی هر دو را باز دارد ز هم
    پس آن گـه کز آن زین جدایی بود
    چنین نه نشان خدایی بود
    مرورا ندانی مگر هم بدوی
    که راهت نماید به هر جست و جوی
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    دیگر پرسش گرشاسب از سرشت جهان


    بپرسید بازش هنرمند مرد
    که یزدان جهان را سرشت از چه کرد
    بهانه چه افتاد تا کرده شد
    سپهر و ستاره بر آورده شد
    چنین گفت این آن شناسد درست
    که گیتی همو آفرید از نخست
    ولیک از پدر یاد دارم سخن
    که گفت این جهان گوهری بُد زبُن
    که یزدان چُنان گوهر ناب کرد
    گدازیدش از تفّ و جوشاب کرد
    ز جوش و تفش باد و آتش فراشت
    ز عکسش که بر زد ستاره نگاشت
    ز موجش همه کوهها کرد و غار
    زمین از کف و چرخها از بخار
    ز دانا دگر سان شنیدم درست
    که یزدان خرد آفرید از نخست
    خرد نقطه فرمانش پرگار کرد
    و زو گوهر جان پدیدار کرد
    پس از جان هیولی و این گوهران
    پس از گوهران چرخ و این اختران
    از آغاز بُد جنبشی کافرید
    که از زیر آن گرمی آمد پدید
    چو آن جنبش آرام را یار شد
    از آرام سردی پدیدار شد
    کجا جنبش آنجاست گرمی نهفت
    چو آرام را باز سردیست جفت
    ز گرمی دَرِ خشکی اندر گشاد
    ز سردی که برخواست ترّی بزاد
    زمان تا زمان خشکی آنگاه باز
    همی تاخت ترّی ز سردی فراز
    چو سردی سوی خشکی آهنگ کرد
    زمین آمد اینک که خشکست و سرد
    دمید آتش از خشکی و تف و تاب
    ز سردی و ترّی پدید آمد آب
    هم از بهر ترّی که سر برفراخت
    هوا گشت و هم جفت گرمی بساخت
    چو این چارگوهر به ساز آمدند
    دگر ره به جنبش فراز آمدند
    سبک هر چه زو بُد همه شد بخار
    بلندی گرفت از بَرِ هر چهار
    چو شد هفت بار آن بخار از زبر
    شد این هفت چرخ از بَرِ یکدگر
    پس آتش ز نو جنبش انگیخت باز
    وزو هفت ره شد بخار از فراز
    از آن هر بخار اختری تابناک
    برافروخت از چرخ یزدان پاک
    ز کیوان گرفت این چنین تا به ماه
    به هر چرخ در اختری جایگاه
    از آن پس دگر بیکران شد بخار
    ستاره برافروخت چندین هزار
    مرین گوهران راچو جنبش فتاد
    ز دو پهلوی چرخ برخاست باد
    از آن باد گردون به گشتن گرفت
    ستاره برو ره نوشتن گرفت
    سپهر و ستاره به رفتار خاست
    یکی سوی چپّ و دگر سوی راست
    چو این چار گوهر شد آمیخته
    ز هفت و ده و دو در آویخته
    نخست از زمین معدنی خاست پاک
    برافراخت پس رستنی سر ز خاک
    پس از رستنی گونه گون جانور
    پدید آمد آمیخت با خواب و خور
    پسین مردم آمد که از هر چه بود
    شدش بهره و بر همه برفزود
    بدو خط پرگار پیوسته شد
    دَرِ آفرینش همه بسته شد
    نخستین خرد بود و مردم پسین
    اگر راه یزدانت باید بس این
    ولیک از دگر ره شناسان هند
    شنیدم هم از فیلسوفان سند
    که دیگر جهان است از ما نهان
    که دانا همی خواندش آن جهان
    جهانی فروزنده و تابناک
    که جای فرشتست و جان های پاک
    ز جان وز فرشته درو هر که هست
    همه در نمازند و یزدان پرست
    دو تا بهره ای زو و بهری به پای
    دگر بهره در سجده پیش خدای
    گروهی روان ها پس آن گـه ز راه
    بگشتند و ، دیوان شدند از گـ ـناه
    از اندازه بر پای بگذاشتند
    ز یزدان به هم روی برگاشتند
    ستمکارگان و آن که بُد بی ستم
    بر آمیخت زین هر دو بهری به هم
    چو بردند از پایگه پای خویش
    نگون اوفتادند از جای خویش
    ز دانش بماندند وز بندگی
    به مرگی رسیدند از زندگی
    پس آن گـه جهان داور داد گر
    درایشان سرشت آن جهان دگر
    چو بایست در هر گهر کار کرد
    جهانی چنین نو پدیدار کرد
    از آغاز کاین چار گوهر نمود
    میانشان یکی جنبش انگیخت زود
    دوگونست جنبش ز بن کژ و راست
    همان دایره نیز از نقطه خاست
    چو گردیده شد دایره آسمان
    زمین ماند چون نقطه اندر میان
    ز جنبش چو گردون به رفتار گشت
    ز گرمیش آتش پدیدار گشت
    دگر باره نو گرمیی برفزود
    هوا گشت از آن آتش تیره دود
    چو ترّی ز گرمیش لخـ*ـتی براند
    گران گشت و در زیر آتش بماند
    ز سردی و خشکی زمین بهره داشت
    به سردیش ترّی هوا بر گماشت
    پس از سردی و ترّی هر دوان
    گشاد آب و گرد زمین شد روان
    چو بسته شدند این گهر هر چهار
    بماندند ازین چرخها در حصار
    سرشت جهان پاک از آمیختن
    درآمد به هر پیکر انگیختن
    ازین گوهران هیچ کاری به جای
    نیاید ز بُن ، تا نخواهد خدای
    کز آن گوهر این دیگر آگاه نیست
    به راز خداوندشان راه نیست
    جهاندار کاین چار پیوسته کرد
    همه زورشان با زمین بسته کرد
    که تا آن روان ها که افکنده اند
    درین چار گوهر پراکنده اند
    همه بر زمین شان بود پرورش
    برو دارد و زآن دهد شان خورش
    برد شان به هر کالبد کژّ و راست
    بدارد چنان کش بود کام و خواست
    از آن پس به پیغمبران آگهی
    دهدشان ز راه بدیّ و بهی
    پس آن جان که زی روشنی یافت راه
    وز ایدر شود گشته پاک از گـ ـناه
    چو از خاک یزدانش گوید که خیز
    به دستش دهد نامه رستخیز
    به زودی شمارش گزارد تمام
    بهشتش دهد جای آرام و کام
    وگر تیره جانی بود زشت کیش
    همان روز چون خواند ایزدش پیش
    سیه روی خیزد ز شرم گـ ـناه
    سوی چینود پُل نباشدش راه
    ببادفره جاودان کرده بند
    در آتش به دوزخ بماند نژند
    خنک آن که جانش از گنه هست پاک
    بماند بهشی چو خیزد ز خاک
    ز من هر چه پرسیدی از کم و بیش
    بگفتم ترا چون شنیدم ز پیش
    هم از فیلسوفان رومی درست
    شنیدم که گیتی هوا بُد نخست
    فراوان کسان آن که دانشورند
    بهین طبع گیتی هوا را گِرند
    هوا هست ارمیده باد از نهاد
    چو جنبد هوا نام گرددش باد
    هر آن جانور کش دمست از هواست
    به دَم جان و تن زنده و بانواست
    همه تخم در کشتها گونه گون
    که ناراست افتد بود سرنگون
    هوا در همه زور و ساز آورد
    سَرِ هر نگون زی فراز آورد
    اگر چندشان ز آب خیزد پسیچ
    هوا چون نباشد نرویند هیچ
    ز گردون گروهی نمایند راه
    که او را نشاید بُد آن جایگاه
    نگوید ورا جای دانش پرست
    که برجای جانست گوید چو هست
    فرازش هواییست روشن دگر
    سبک سخت وز هر هوا پاکتر
    ز برش ار نه چیزی دگر سان بُدی
    ستاده بدی وی، نه گردان بُدی
    هم از باد گردان شدست این چنین
    هم از باد شست ایستاده زمین
    فلک و آتش و اختر تابناک
    همه در هوااند استاده پاک
    بدآنسان که آهنگر کارساز
    فرازد دمش نزد آتش فراز
    دمادم چو باد دم افتد بهم
    شود آتش از باد پیچان به دم
    ز گیتی هوا بُد نخستین پدید
    خدای اندرو جنبشی آفرید
    چو جنبید سخت آن هوای شگفت
    ببد باد و ، زان باد آتش گرفت
    مرآن باد را آتش افسرده کرد
    ازو آب بنشاند و گسترده کرد
    چو نم دار جامه که بدهیش تاب
    بیفشاریش زو بپالاید آب
    کف و تیرگی هر چه ز آن آب خاست
    ز می گشت اینک که در زیر ماست
    پس از تف آن آتش و عکس آب
    برآمد بخار و ز نو داد تاب
    خدای از بخارش سپهر آفرید
    ز عکسش ستاره پدید آورید
    ازین پس هر آنچ از کم وز فزون
    ببد ، یکسر از پیش گفتم که چون
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    نکوهش مذهب دهریان


    دگر نیز دان کز گروهان دهر
    دوسانند کز دینشان نیست بهر
    گروهی به ایزدنگویند کس
    که تا مر جهان را شناسند بس
    ز هر جانور پاک و ز رستمی
    همه هر چه پیدا شود بر زمی
    نگارندش اختر شناسد ز چرخ
    طبایع به هر یک رسانند برخ
    هم از گفت ایشان چنینست یاد
    که گیتی چنان کآینست از نهاد
    در و پیکر هر چه گشت آشکار
    چنانست چون بآینه در نگار
    که چیزی بود چون به دیدن رسید
    بنا چیز گردد چو شد ناپدید
    یکی مرد فرزانه هر چند گاه
    بیاید نماید دگر دین و راه
    فرستاده ام گوید از کردگار
    همی گفته او کنم آشکار
    نهد دوزخی و بهشتی ز پیش
    که تا هر کس اندیشد از کرد خویش
    درین همگره باز گویند نیز
    که ناید درست آنچه دانش به چیز
    نخستین گیایی نماید درخت
    بُنه گیرد آن گـه کند بیخ سخت
    از آن پس زند شاخ و برگ آورد
    دهد بار و سایه فرو گسترد
    درنگش به آخر درآرد ز پای
    شود کنده گرنه بپیوسد به جای
    ز بیخ اندرش تا گل و برگ و بر
    به هر سان که شد دانشی بُد دگر
    چو این دانش آمد برفت آن نخست
    چو نادیده شد چیز نامد درست
    نخست آب با خاک بُد هم سرشت
    گل تر بگردند پس خشک خشت
    از آن خشت دیوار پیراستند
    ز دیوار پس خانه آراستند
    چو خانه کهن گشت و ریزنده پاک
    همیدون دگر باره شد تیره خاک
    به هر سان که گشت از نشان وز گهر
    دگر دانشی بود نامش دگر
    همه نام و دانش که از وی رسید
    ببد نیست و او نیز شد ناپدید
    پس از هرچه خواهد بدوهست و بود
    ندانی زیان چون ، چو دانی چه سود
    چه دانی و گر گوید این دور یاب
    که هست آتش این کش همی گویی آب
    گرین کش همی تن شماری سرست
    ورین کش همی پیل خوانی خرست
    نه این چیزها را تو گسترده ای
    و گر نام هر یک تو آورده ای
    چنین یافه ها را سراینده اند
    که بر هیچ دانش نه پاینده اند
    از آنست گفتارشان زین نشان
    که یک چشمکانند و کم دانشان
    نگه میکنند آنچه هست از برون
    ندارند دیدارِ چشم درون
    اگر بس بدی دیدن آشکار
    ز بُن نامدی دیدن دل به کار
    همی دیدن دل طلب هر زمان
    که از دیدن دل فزاید روان
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    در مذهب فلاسفه گوید

    جدا فیلسوفند دیگر گروه
    جهان از ستیهندگیشان ستوه
    که گویند کاین گیتی ایدون به پای
    همیشه بدو نیز باشد به جای
    گمانشان چنینست در گفت خویش
    بر آن کاین جهان بُد همیشه ز پیش
    که بر ایزد این گفت نتوان به نیز
    که بُد پادشا و نبدش ایچ چیز
    بکرد آن گـه ایدون جهانی شگفت
    که تا پادشا شد بزرگی گرفت
    چنان بُد که همواره بد پادشا
    ازو پادشایی نباشد جدا
    ره من همینست و گفتار من
    ولیکن جزاینست دیدار من
    بَرِ من جهان است دیگر یکی
    که هست این جهان نزد آن اندکی
    از آنجاست افتادن جان ما
    درین تیره گیتی که زندان ما
    جهان چار طبع و ستارست و چرخ
    پس اینان ز دانش ندارند برخ
    نه گویا ، نه بینا ، نه دانشورند
    نه جفت خرد، نز هنر رهبرند
    ز یکسو بود جنبش طبع راست
    چنان جنبد این جان که او را هواست
    مرین جان ما را گهر دیگرست
    که بینا و گویا و دانشورست
    پس او نیست از گوهر این جهان
    دگر جایگاهست او را نهان
    از آن سان که بُد پیش گشته شدست
    درین طبع گیتی سرشته شدست
    خورا هر چه بینی تو از کم و بیش
    کند همچو خود هر یکی خورد خویش
    اگر جانور صد بود گونه گون
    ز یک چیزشان خورد نبود فزون
    خورند آن یکی چیز را تن به تن
    کند هر یک از خورده چون خویشتن
    خورد رستنی از زمین آب و خاک
    کند همچو خود هر چه را خورد پاک
    گیا را گیاخوار چون خورد کرد
    کند باز چون خویشتن هر چه خورد
    خورد مر گیاخوار را آدمی
    درآردش در پیکر مردمی
    ز خاک سیه تا به مردم فراز
    رسد پایه پایه همی تا فراز
    مرین پایها را گذارد همی
    برآنسان که یزدانش دارد همی
    گرفتار ماندست در کار خویش
    رسیده به پاداش کردار خویش
    ولیکن چو افتاده شد در زمی
    نخستین بود پایه رستمی
    نگون باشد آنجا به خاک اندرون
    که هر رستنی می برد سرنگون
    چو اندر گیاخوار پیدا شود
    معلق سرش سوی پهنا شود
    چو در مردم آید پدیدار باز
    شود زین دو پستی سرش برفراز
    وز آن پس بر از آدمی پایه نیست
    که در جانور بیش ازین مایه نیست
    چو آمد درین پیکر و راست خاست
    به ایزد رسد گر بود پاک و راست
    به داد و به دین راند آیین و راه
    هم ایزد شناسد بداند آله
    هم آگاه گردد که چون بُد نخست
    بهشت برین جای یابد درست
    ور از دین بود دور و ناخوب کار
    به دوزخ بود جاودان پایدار
    درین ره سخن هست دیگر نهفت
    ولیکن فزون زین نشایدش گفت
    اگر خواهی آن جست باید بسی
    مگر اوفتد کت نماید کسی
    ز من هر چه پرسیدی از کمّ و بیش
    بگفتم ترا چون شنیدم ز پیش
    اگر چند دانش بَر ما بسست
    خداوند داناتر از هر کسست
    تو گر چند بسیار دانی سخن
    همان بیشتر کش ندانی ز بن
    همه دانشی با خدایست و بس
    نداند نهانش جزو هیچکس
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    پرسش های دیگر از برهمن

    بپرسید باز از بر کوهسار
    کدامست شهری به دریا کنار
    بدین روی دریا و زآنروی کوه
    به دشت آمده برزگر یک گروه
    سرانجام از آن دشت شیری نهان
    برد یک یکی را همی ناگهان
    کِرا کشتی و توشه شد ساخته
    شود شاد زی شهر پرداخته
    همان کش نه کشتی نه توشه نه ساز
    شود غرق و ماند ز همراه باز
    برین دشت از آن پس کِرا بود کِشت
    بدان شهر یابد برش خوب و زشت
    چنین گفت دانای روشن روان
    که شهر آن جهانست و دشت این جهان
    دمان شیر مرگست و ما ورزکار
    همان چرخ و دریا و در کشت کار
    ره نیک و بد کشتن تخم ماست
    خرد کشتی و توشه مان راه راست
    هر آن کشت کاینجای کردیم ساز
    بَرِ او بدان سر بیابیم باز
    بپرسید کز کار آدم سخن
    چه دانی که گویند گِل بد زبن
    دگر گفت کایزدش چون آفرید
    ورا از درختی پدید آورید
    بفرمود پس تا درخت از درون
    بکافند و زو آدم آمد برون
    نشاید که زاید به مردم درخت
    تو بگشای اگر دانی این بند سخت
    به پرسنده گفت آن که چرخ و زمین
    همو کرد، ازو کی شگفت آید این
    ز چیزی شگفت ار بمانی به جای
    شگفت از تو باشد چنان ، نز خدای
    همان کز نچیز آفریدست چیز
    ز چیز ار کند چیز نشگفت نیز
    چو بنیاد ما از گِل آمد درست
    چنین دان که گِل بود آدم نخست
    درختی شناس این جهان فراخ
    سپهرش چو بیخ ، آخشیجانش شاخ
    ستاره چو گل های بسیار اوی
    همه رستنی برگ و ما بار اوی
    همی هر زمان نو برآرد بری
    چو این شد کهن بر دمد دیگری
    بدینگونه تا بیخ و بارش به جای
    بماند ، نه پوسد نه افتد ز پای
    درخت آن که زو آدم آمد برون
    بدان کاین بود کت بگفتم که چون
    به تخم درخت ار فتی در گمان
    نگه کن برش ، تخم باشد همان
    بَرِ این جهان مردم آمد درست
    چنان دان که تخمش همین بُد نخست
    چنان چون درخت آمد از بهر بار
    جهان از پی مردم آید به کار
    درختی کزو نیز نایدت بر
    جز از بهر کندن نشاید دگر
    جهان نیز کز مردم و کشت و رُست
    تهی شد شود نیست چون بد نخست
    هم از چند چیزش بپرسید باز
    چنین گفت کای مرد فرهنگ ساز
    همه گفتهایت به جای خودست
    به عالم مباد آن که نابخردست
    کدامست گفت این دو اسپ نوند
    همه ساله تازان سیاه و سمند
    سواران هر دو به ره تیز پای
    هم اندر تک و هم بمانده به جای
    بدو گفت روز و شب اند این دو راست
    سوارانش ماییم و ره عمر ماست
    از ایشان ره ما به منزل فراز
    یکی راست کوتاه و یکیّ دراز
    بپرسید آن سبز ایوان به پای
    کدامست تازان و فرشش به جای
    چهار اژدها بر هم آویخته
    از آن سبز ایوان درآویخته
    به جان و به تن زان چهار اژدها
    به گیتی نیابد کسی زو رها
    همان فرش خوانیست آراسته
    خورنده برو بیکران خاسته
    به پاسخ چنین گفت دانش گزین
    که ایوان سپهرست و فرش این زمین
    همان فرش خوانیست کز گونه گون
    خورش دارد از صد هزاران فزون
    خورنده به گرد جهان هرچه هست
    ندارد جز گرد این خوان نشست
    چهار اژدها آن که کردی تو یاد
    همین آتش و خاک و آبست و باد
    به دین هر چهارست گیتی به بند
    وزیشان به جان نیست کس بی گزند
    چه دانی یکی گنج آکنده است
    که دارد بسی گوهر اندر نهفت
    نه پُرّی گرد هیچ از انباشتن
    نه کمّی پذیرد ز برداشتن
    همان گنج هست آینه بی گمان
    توان اندرو دید هر دو جهان
    چنین گفت کای در هنر بـرده رنج
    گوهر دانش و مرد داناست گنج
    سخن های دانا که نیکو بود
    برد هر کسی باز با او بود
    نه سیر آید از گنج دانش کسی
    نه کم گردد ار زو ببخشد بسی
    همان آینه مرد دانا شناس
    که دارد به دانش ز یزدان سپاس
    روان تنش زاندرون و برون
    ببیند بداند دو گیتی که چون
    به از گنج دانش به گیتی کجاست
    کرا گنج دانش بود پادشاست
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    پرسش های دیگر و پاسخ برهمن


    ز هر دانشی چیست بهتر نخست
    چه چیز آن که دانست نتوان درست
    به ما چیست نزدیکتر در جهان
    همان دورتر نیز وز ما نهان
    بتر دشمن و نیکتر دوست چیست
    سرِ هر درستی و هر درد چیست
    بهین رادی آن کت کند نیکنام
    چه سان و توانگر ترین کس کدام
    دل کیست همواره مانده نژند
    کرا دانی ایمن به جان از گزند
    چه چیز آن که یاور نخواهد کسی
    چه چیز آن که با یار باید بسی
    چه دانی که از گیتی آن نیکتر
    چه چیز آن که شد باز ناید دگر
    چه بیشست در ما و چه کمترست
    چه گوهر که بهتر ز هر گوهرست
    چه نرم آن که ز آهن بسی سخت تر
    هم از مردمان کیست بی بخت تر
    مه از کوه وز وی گرانتر چه چیز
    به نیروترین کس کدامست نیز
    به گیتی سیاهی ز زنگی چه بیش
    که بی ترس و ایمن ز یزدان خویش
    ز روزی و دانش چه کاهد بگوی
    چه چیز آورد بیشتر غم به روی
    برهمن چنین گفت کای رهنمون
    شنو پاسخ هر چه گفتی کنون
    ز دانش نخست آنچه آید به کار
    بهین هست دانستن کردگار
    دگر آن که نتوانش دانست راست
    بزرگی و خوبّی یزدان ماست
    به ما مرگ نزدیکتر بی گمان
    که بیمست کاید زمان تا زمان
    ز روزی مدان دورترکان گذشت
    که هرگز نخواهد بُدش بازگشت
    دو چیزست اندر جهان نیکتر
    جوانی یکی، تندرستی دگر
    زما آن که چون شد نیابیم باز
    جوانیست چون پیری آمد فراز
    همه درد تن در فزون خوردنست
    درستیش به اندازه پروردنست
    بهین دوستست از جهان خوی خوش
    خوی بد بتر دشمن کینه کش
    به جان از بدی ایمن آنست و بس
    که نیکی کند، بد نخواهد به کس
    بود بیش اندوه مرد از دو تن
    ز فرزند نادان و ، نا پاک زن
    به مادر، فزون از گمان نیست چیز
    چنان چون دم از کم زدن نیست نیز
    بود مهتری آن که بایدش یار
    نخواهد ز بُن بخت یاور به کار
    بهین رادی آن دان که بی درد و خشم
    ببخشی، نداری به پاداش چشم
    نکو نامی از گیتی آنرا سزاست
    که کردار او خواب وگفتار راست
    دژم تر کسی مرد رشکست و آز
    که هر ساعتش مرگی آید فراز
    چو نیک کسی دید غمگین به جای
    بماند، کند دشمنی با خدای
    توانگر تر آن کس که خرسند تر
    چو والاتر آن کاو هنرمندتر
    به نیرو تر آن کس که از روی دین
    کند بردباری گـه خَشم و کین
    گرانتر ز هر چیز بار گـ ـناه
    کزو جان دژم گردد و دل سیاه
    دورغ بزرگست ، مهتر ز کوه
    که گویند بر بیگناهان گروه
    سه چیزست اندر جهان خاسته
    که روزی و دانش کند کاسته
    یکی شرم و دیگر سرافراشتن
    سوم پیشه را کاهلی داشتن
    سیه تر دل مرد بی دین شناس
    که نه شرمش از کس نه زایزد هراس
    همان سخت تر ز آهن و خاره سنگ
    مدان جز دل زفت بی نام و ننگ
    بهین گوهری هست روشن خرد
    که بر هر چه دانی خرد بگذرد
    خرد مر جهان را سَرِ گوهرست
    روان را به دانش خرد رهبرست
    کسی باشد ایمن ز ترس خدای
    که نبود گناهش چوشد زین سرای
    دل از ترس یزدان ندارد دژم
    که داند کز ایزد نباشد ستم
    کسی نیست بدبخت وکم بوده تر
    ز درویش ِ نادان دل خیره سر
    که نه چیز دارد نه دانش نه رای
    نژندیش بهره به هر دوسرای
    مرا دانش این بُد که گفتم نخست
    ازین به روا باشد ار نزد تست
    به فرهنگی ار ره تو دانی بسی
    رهی نیز شاید که داند کسی
    بسی دان ره دانش افزون وکاست
    نداند خرد جز یکی راه راست
    برو پهلوان آفرین کرد و گفت
    شدم با بسی خرّمی از تو جفت
    چراغ خرد در دل افروختم
    فراوان ز هر دانش آموختم
    کنون خواهم از تو که با رأی پاک
    چو رخ برنهی در نیایش به خاک
    بخواهی که تا داور کردگار
    ببخشد گناهم به روز شمار
    وزین راه دشوار کِم هست پیش
    برد شادی زی میهن و مان خویش
    بگفت این و زآب مژه رود کرد
    ببوسیدش از مهر و بدرود کرد
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    گشتن گرشاسب با مهراج گرد هند

    یکی مرد ملاح بُد راهبر
    که بودش همه راه دریا ز بر
    بُد آگه که در هر جزیره چه چیز
    زبان همه پاک دانست نیز
    به دریا هر آنجا که آب آزمای
    ببویید آن گل بگفت از کجای
    چو دریا به شورش گرفتی شتاب
    یکی طشت بودش بکردی پر آب
    همه بودنی ها درو کمّ و بیش
    بدیدی چو در آینه چهر خویش
    ورا رهبری داد مهراج شاه
    به سوی جزیری گرفتند راه
    که خوانند برطایل آنرا به نام
    جزیری همه جای شادیِّ و کام
    پرآب خوش و میوه هر سو به بار
    گل گونه گون گرد او صد هزار
    ز خوشی زمین چون دل شاد بود
    ز باران هوا چون کف راد بود
    چو رنگ رخ یار شاخ از سمن
    چو موی سر زنگی آب از شکن
    خروش رباب و هواهای نای
    ره چنگ و دستان بر بط سرای
    همی آمد از بیشه هر سو فراز
    نه گوینده پیدا، نه دستان نواز
    تو گفتی همه بیشه بزم پریست
    درختش ز هر سو به رامشگریست
    چنان هر زمان بانگ برخاستی
    که می خواره را آرزو خواستی
    دل پهلوان خیره شد ز آن خروش
    به هر گوشه ای گشت و بنهاد گوش
    نه کس دید و نه مرغ و دیو و پری
    نه کمتر شد آن بانگ رامشگری
    ز ملاح از آن بانگ پرسید باز
    نداند کس این گفت پیدا و راز
    همان جا شب تیره بر دشت و راغ
    یکی روشنی دید همچون چراغ
    بپرسید از آن پهلوان سترگ
    بگفتند گاویست آبی بزرگ
    چو دم زد فتد روشنی در هوا
    بدان روشنایی کند شب چرا
    چنین هر شب از دور پیدا شود
    سپیده دمان باز دریا شود
    ز دام و دد و بوی نخچیر گیر
    گریزان بود بر سه پرتاب تیر
    ببودند روزی وز آن جایگاه
    کشیدند سوی صواحل سپاه
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    صفت جزیره دیگر


    جزیری بُد آن نیز با رنگ و بوی
    که عنبر بس افتد ز دریا بدوی
    ز دریا کجا عنبر افتد دگر
    بر آن یک جزیره بود بیشتر
    بگردید مهراج هر سو بسی
    همان پهلوان نیز با هر کسی
    گیایش همه بود تریاک زهر
    به کُه سنگش از کهربا داشت بهر
    شکفتی گل نوشکفته ز سنگ
    بسی بود هر گونه از رنگ رنگ
    هم از میوه هایی که خیزد خزان
    کز ایرانیان کس نبد دیده آن
    یکی بیشه دیدند گند آب و نی
    که آن آب مـسـ*ـتی نمودی چو می
    ازو هر که خوردی فتادی خموش
    زمانی بُدی و آمدی باز هوش
    کبابه به هر جای بسیار بود
    که هریک مه از نار بر بار بود
    گیا بُد که چون سوی او مرد دست
    کشیدی، شدی خفته بر خاک پست
    جو زو مرد کف باز برداشتی
    ز پستی دگر سر برافراشتی
    نمودند دیگر گیاهی سپید
    سیاهش گل و بیخ چون سرخ بید
    بُدی دود گون روز بر دشت و راغ
    شب از دوردرتافتی چون چراغ
    گیا بُد که چون سنگ آهن ربای
    کشد آهن ، او زر کشیدی ز جای
    دگر سنگ بُد نیز کز دور سیم
    ربودی ورا زیر و گشتی دو نیم
    ز گلها گلی بُد نیز که هرکس ببوی
    گرفتی ، بخندیدی از بوی اوی
    گلی بُد که چون بوی بردیش مرد
    شدی زار و گرینده بی سوک و درد
    چنین چند بُد ز آن که نتوان شمرد
    کرا رأی بُد هرچه بایست برد
    دگر جای دیدند چندین گروه
    ز عنبر یکی توده مانند کوه
    به یک بار چندانکه یک پیلوار
    همانا به سنگ رطل بد هزار
    به گرشاسب بخشید مهراج و گفت
    که هرگز کس این ندیدست جفت
    گواهی دهم کاین شگفتی درست
    هم از فرّ ایران شه و بخت تست
    یکی چشمه دیدند نزدیک اوی
    به ده گام سوراخی از پیش جوی
    همی هر گـه از چشم آن چشمه آب
    شدی در هوا همچو تیر از شتاب
    ز بالا فرود آمدی همچو دود
    بدان تنگ سوراخ رفتی فرود
    ازو هرچه گشتی چکان بی درنگ
    شدی بر زمین ژاله کردار سنگ
    سپید آمدی سنگ اوسال و ماه
    جز اندر زمستان که بودی سیاه
    نه کس دید کان آب راه ره کجاست
    نه سیر آمد از خوردنش هر که خواست
    وز آنجای خرّم بی اندوه و رنج
    کشیدند سوی جزیرهٔ هرنج
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    آمدن گرشاسب به جزیره هرنج

    جزیری پر از بیشها بود و غیش
    به بالا و پهنا دو صد میل بیش
    فروان درو شهر و بی مر سپاه
    یکی شاه با فرّ و با دستگاه
    چو آن شه ز مهراج وز پهلوان
    خبر یافت، شد شاد و روشن روان
    ز نزل وعلف هر چه بایست ساز
    بفرمود و، شد با سپه پیشباز
    یکی هفته شان داشت مهمان خویش
    کمر بسته روز وشب استاده پیش
    به هر بزم چندان گهر برفرشاند
    که مهراج و گرشاسب خیره بماند
    ببخشیدشان هدیه چندان ز گنج
    کز آن ماند دریا وکشتی به رنج
    ز کافور وز عنبر وعود تر
    ز دینار و یاقوت و دُرّ و گهر
    ز بیجاده تاج و، ز پیروزه تخت
    ز زربفت فرش و ، مرجان درخت
    ز ترگ و ز شمشیر وز درع نیز
    همیدون طرایف ز هر گونه چیز
    دگر داد چندان به ایرانیان
    که گفتن به صد سال نتوانی آن
    وز آنجای خرّم دل و راهجوی
    به سوی جزیری نهادند روی
     
    بالا