متون ادبی کهن «گرشاسپ‌نامه»

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
دیگر جزیره که آن رامنی خوانند


که آن جای را رامنی نام بود
یکی خوش بهشت دلارام بود
کُه و دشت او بود بر هر کنار
درختان کافور سیصد هزار
همه چون بر انگشت بفسرده شیر
وزو شاخها چون سرافکنده پیر
تو گفتی که ابری برآمد شگرف
برآن بی شُمر ژاله باید و برف
چو دست کمندافکنان روزِ کار
همه شاخها پُر ز پیچیده مار
زمین سر به سر گفتی از پیش شید
ز کافور در چادری بُد سپید
برو راه ماران شکن در شکن
چو آهخته بر برف پیچان رسن
همی یخ شد از بوی کافور خوی
برانگیخت از مغر سرمای دی
به هر شاخ کافور بر جای جای
بسی مرغ دیدند دستان سرای
از آن مرغ هر کس چنین کرد یاد
که چون آشیان کرد و خایه نهاد
شود مار تا بچه اش زآشیان
بیارد، جهد خایه تُند از میان
زند بر سر و چشم مار از ستیز
تن خویش ، تا مار گیرد گریز
پس آن مرغ تا بچه آرد برون
نهد خایه از گرد خانه درون
که تا گر دگر ره شود مار باز
نیارد بدان آشیان شد فراز
همان جای دیدند کوهی سیاه
گرفته سرش راه بر چرخ ماه
درختی گشن شاخ بر شخّ کوه
از انبوه شاخش ستاره ستوه
بلندیش با چرخ همباز بود
ستبریش بیش از چهل باز بود
زعود و ز صندل به هم ساخته
به سر برش ایوانی افراخته
دگر ره سپهدار پیروزبخت
ز ملاّح پرسید کار درخت
که بر شاخش آن کاخ بر پای چیست
چنین از بَِر آسمان جای کیست
چنین گفت کآن جای سیمرغ راست
که بر خیل مرغان همه پادشاست
هر آن مرغ کاینجاست از بیم اوی
نیارد بُد این ز آن دگر کینه جوی
به کوه اژدها و به دریا نهنگ
هر آنجا که یابد بدرّد به چنگ
چو گمراه بیند کسی روز و شب
ز بی توشگی جان رسیده به لب
از ایدر برد نزدش اندر شتاب
به چنگال میوه به منقار آب
به سوی رَهِ راست باز آردش
ز مردم کرا دید ناز آردش
پدید آمد آن مرغ هم در زمان
ازو شد چو صد رنگ فرش آسمان
چو باغی روان در هوا سر نگون
شکفته درختان درو گونه گون
چو تازان کُهی پر گل و لاله زار
زبالاش قوس قزح صد هزار
ز باد پرش موج دریا ستوه
ز بانگش گریزان دد از دشت و کوه
به منقار بگرفته یکیّ نهنگ
چهل رش فزون اژدهایی به چنگ
بر آن آشیان رفت و سر بر فراخت
تو گفتی ز دیبا یکی کِله ساخت
سپهبد فروماند خیره به جای
همی گفت ای پاک و برتر خدای
به هر کار بینا و دانا تویی
به هر آفرینش توانا تویی
تو سازیدی این هفت چرخ روان
ستاره معلق زمین در میان
جهان را گهر مایه کردی چهار
وزایشان تن جانور صد هزار
به هر پیکری نو برآری همی
بر آنسان که خواهی نگاری همی
کنی هر چه خواهی و ، کس راه راست
جز از تو نداند که چونان چراست
به کار اندرت رنج و همباز نیست
سخنهات را حرف و آواز نیست
ز مرده تن زنده آری فراز
پدید آوری مرده از زنده باز
تو دانی یکی قطره آب آفرید
که باشد درو هر دو گیتی پدید
ز خاک آن هنر هم تو پیدا کنی
کز آن جای گویا و بینا کنی
گمست آن که سوی تواش راه نیست
به دل کور هر کز تو آگاه نیست
برینسان به پرواز پرّنده کوه
تو کردی کزو خشک و تر را ستوه
نشیمنش را زابر بگذاشتی
به صد رنگ پیکرش بنگاشتی
همیدون نیایش کنان گشت باز
همی گشت با هر که بُد سرفراز
ز کافور و عنبر کجا یافتند
ببردند هر چند برتافتند
وز آن جای رفتند زی هر دو زور
جزیری سزاوار شادی و سور
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    شگفتی جزیره هر دو زور و خوشی هوا و زمین


    همه کوهش از رنگ گل ناپدید
    همه راغ پُر سوسن و شنبلید
    زمین چرخ و ، ابرش بخار بهشت
    هوا مشکبوی ، آب عنبر سرشت
    تو گفتی بهار از پَی ِدین به کین
    سپه کرد و آمد برون از کمین
    کمان آزفنداق شد ژاله تیر
    گل غنچه ترگ و زره آبگیر
    شکوفه چو بر رشته کرده گهر
    درختان چو طاووس بگشاده پر
    هزاران رده دید گل هر کسی
    ازین تازه گلهای ما مِه بسی
    ستاک سمن بود زانسان ببر
    که یک مرد بستم گرفتی به بر
    گل رسته بُد شسته باران ز گرد
    چو گیلی سپرها چه سرخ و چه زرد
    بنفشه به بالای یکیّ درفش
    ببر برگ هر یک چو جامی بنفش
    همه لاله بُد رسته بیراه و راه
    دو چندان که باشد عقیقین کلاه
    ز بوی گل و سنبل و ارغوان
    همی گشت فرتوت از سر جوان
    به گیتی نشانی نداد آدمی
    جزیری بدان خوشیّ و خرّمی
    چنین داستان بود از آن بوم و رُست
    که یک سال هرک ایدر آرام جست
    هزاران اگر نوبهاران و تیر
    برآید ، نه بیمار گردد نه پیر
    خروشان بسی مرغ بُد در هوا
    همه خوب رنگ و همه خوش نوا
    خدنگ از کمان پهلوان کرد راست
    از آن مرغ چندی بیفکند خواست
    بدو گفت ملاّح کای ارجمند
    مرین و مرغکان را نشاید فکند
    که در ژرف دریا هر آنجایگاه
    که ناگه شود کشتیی گم ز راه
    به سوی ره این مرغ با خشم و جوش
    همی دارد از پیش کشتی خروش
    که تا بر پی بانگ و پرواز اوی
    برانند کشتی برآواز اوی
    کجا مار بینند و نیز از نهنگ
    بدرّندش از هم به منقار و چنگ
    گرفتند از آن زنده چندی شکار
    مگر از پی کشتی آید به کار
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    شگفتی دیگر جزیره


    به دیگر جزیری فکندند رخت
    پر از کان سیم و ، پر آب و درخت
    بدو در گیا داروی گونه گون
    گل و میوه از صد هزاران فزون
    زمینش ز بس بیشه زعفران
    چو دیبای زرد از کران تا کران
    ز بس گل که هر جای خودروی بود
    گلش خوردنی پاک و خشبوی بود
    درخت گلی بُد که چون آفتاب
    بدیدی ، شکفتی هم اندر شتاب
    فروتاختی سوی خورشید پست
    سر خویش چون مردم خورپرست
    ز هر سو که خورشید گشتی ز بر
    همی گشتی آن همچنان سوی خور
    چو خورشید بفکندی از چرخ رخت
    شدی سست و لرزان بجای آن درخت
    چو یاری سرشک از غم رفته یار
    فشاند ، همی گل فشاندی ز بار
    گلی بود دیگر شکفته شگفت
    که گفتی دم از مشک و عنبر گرفت
    بُدی روز چون کفّ بخشنده باز
    به شب چون کف زفت ماندی فراز
    گلی بُد که در تُفّ گیتی فروز
    شکفته بُدی تا گـه نیمروز
    از آن پس چو چشمی بدی نیم خواب
    فشاندی ز مژگان چو گرینده آب
    چنین اشک تا شب همی تاختی
    گـه ش شب به یک بار بگداختی
    درختان بُد از میوه دیگر به بار
    که هر سال بار آوریدی دو بار
    شگفتی بدینسان بی اندازه بود
    اگر میوه گر نوگل تازه بود
    شده خیره دل پهلوان زمین
    همی خواند بر بوم هند آفرین
    همی گفت هر چیزی گیتی فزای
    بدین هندوان داد گویی خدای
    به رخ دوزخی وار تاراند و زشت
    به آباد کشور چو خرّم بهشت
    نه چندین شگفتست جای دگر
    نه زینسان هوای خوش و بوم و بر
    نه کس کور بینم نه بیمار و سُست
    نز اندام جایی جایی کژ و نادُرست
    اگر چه کسی سالخوردست و پیر
    بسان جوان موی دارد چو قیر
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    شگفتی دیگر جزیره


    دو هفته خوش و شاد بگذاشتند
    وز آن جا سپه باز برگاشتند
    رسیدند نزد جزیری فراز
    همه خار و خاره نشیب و فراز
    ز هر سو درو مار چون خیل مور
    زمین شوره ، آبش همه تلخ و شور
    در آن شوره خرّم یکی گلستان
    گلش هر یک از نیکوی دلستان
    تو گفتی که رضوان ز باغ بهشت
    ز هر گل کجا یافت آن جا بکشت
    در آن گلستان چشمه ای روشن آب
    خوش آبی به بویندگی چون گلاب
    به گرد سپهدار مهراج گفت
    که این چشمه دارد شگفتی نهفت
    بفرمود تا چادری پیش اوی
    ببردند پُر ز آن گل مشکبوی
    کشیدند از افراز آن چشمه باز
    همان گـه زد آن چشمه جوش از فراز
    ز جوشش سبک آتشی بر فروخت
    بسوزید گل پاک و ، چادر نسوخت
    سپهدار از آن کار پرسید چند
    که هست ایزدی یا طلسمست و بند
    بدو گفت مهراج کاندر جهان
    نداند درستی کسی این نهان
    کز آب آتش از چه فروزد همی
    رهد چادر و گل بسوزد همی
    بدان چشمه ژرف هم در شتاب
    شدند آشنا بر کسان زیر آب
    بگشتند و جستند هر سو پدید
    کس از روی نیرنگ چیزی ندید
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    صفت جزیره اسکونه

    وز آن جا به کوهی نهادند روی
    جزیری که اسکونه بُد نام اوی
    کُهی پر گل گونه گون دامنش
    ز نیشکر انبوه پیرامنش
    چنان نار و نارنگ پر بار بود
    کز آن هر دو یکی شتروار بود
    ترنج از بزرگی چنان یافتند
    که هر یک به ده مرد برتافتند
    بر آن کُه رهی بود یک باره تنگ
    حصاری بر افرازش ازخاره سنگ
    میان حصار آبگیری فراخ
    زگِردش بسی گونه ایوان و کاخ
    در و بام هر خانه از عود و ساج
    نگاریده پیوسته با ساج عاج
    چنان بود هر سنگ دیوار اوی
    که کشتی شدی غرقه از بار اوی
    بسی گنبد از سنگ بُد ساخته
    به سنگین ستون ها بر افراخته
    که کوشای صد مرد زورآزمای
    نه برتافتی ز آن ستونی ز جای
    به گرشاسب مهراج گفت این حصار
    زنی کرد و مردی به کم روزگار
    به هر دو تن این کاخ ها کرده اند
    چنین سنگ ها زین کُه آورده اند
    به هندوستان نام این هر دو تن
    بُد از ماربی مرد و مارینه زن
    نبد یارگرشان درین کار کس
    زن و شوی بودند هم یار و بس
    سپهدار شد خیره دل کآن شنید
    همیگفت کس زور ازینسان ندید
    همانا که هر گنبدی را به کار
    ببرداشتن مرد باید هزار
    کجا این چنین زور و این کار کرد
    چه داریم ما خویشتن را به مرد
    بر آن کُه ز جندال وز برهمن
    فراوان به هر گوشه دید انجمن
    یکی را بپرسید و گفت این حصار
    شما را ز بهر چه آید به کار
    بر همن چنین گفت کاین جایگاه
    نیایشگه ماست در سال و ماه
    به یزدان بدینجای داریم روی
    به گاه پرستش نتابیم روی
    چو دارد کسی با کسی داوری
    نیابد به داد از کسی یاوری
    بدین خانه آیند هر دو به هم
    نشینند و گویند هر بیش و کم
    همان گـه ستمگر به زاری شود
    تبش گیرد و دیده تاری شود
    نبیند دگر روشنی دیده را
    مگر داد بدهد ستمدیده را
    و دیگر چو بیمار افتد کسی
    در آن دردمندی بماند بسی
    بریمش درین خانه هنگام خواب
    بشویند چهرش به مشک و گلاب
    گرش بخش روزیست چون بُد نخست
    بماند ، به سه روز گردد درست
    وگر راه روزیش بست آسمان
    ببرّد روانش هم اندر زمان
    در آن خانه شد پهلوان از شگفت
    بسی پیش یزدان نیایش گرفت
    دو صد شمع در گرد او بر فروخت
    به خروارها مشک و عنبر بسوخت
    وز آن کوه با ویژگان سوی دشت
    در آمد یکی گرد بیشه بگشت
    ز ناگاه دیدند مرغی شگفت
    که از شخّ آن کُه نوا بر گرفت
    به بالای اسپی به برگستوان
    فروهشته پر بانگ داران نوان
    ز سوراخ چون نای منقار اوی
    فتاده در آن بانگ بسیار اوی
    برآنسان که باد آمدش پیش باز
    همی زد نواها به هر گونه ساز
    فزونتر ز سوراخ پنجاه بود
    که از وی دمش را برون راه بود
    به هم صد هزارش خروش از دهن
    همی خاست هر یک به دیگر شکن
    تو تگفتی دو صد بربط و چنگ و نای
    به یک ره شدستند دستان سرای
    فراوان کس از خوشّی آن خروش
    فتادند و زیشان رمان گشت هوش
    یکی زو همه نعره و خنده داشت
    یکی گریه زاندازه اندر گذاشت
    به نظّاره گردش سپه همگروه
    وی آوا در افکنده زآنسان به کوه
    چو بد یک زمان از نشیب و فراز
    بسی هیزم آورد هر سو فراز
    یکی پشته سازید سهمن بلند
    پس از باد پرآتش اندر فکند
    چو هیزم ز باد هوا بر فروخت
    شد اندر میان خویشتن را بسوخت
    سپه خیره ماندند در کار اوی
    هم از سوزش و ناله زار اوی
    به گرشاسب ملاّح گفت این شگفت
    ز روم آمد ، آرامش ایدر گرفت
    مرین را نه کس جفت بیند نه یار
    ولیکن چو سالش برآید هزار
    ز گیتی شود سیر وز جان و تن
    بیاید بسوزد تن خویشتن
    ز خاکش از آن پس به روز دراز
    یکی مرغ خیزد چو او نیز باز
    به روم اندر ایدون شنیدم کنون
    که بر بانگ او ساختند ارغنون
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    به کشتی نشستن


    چو سه روز بگذشت و شد راست باد
    به کشتی نشستند و رفتند شاد
    به دریا و خشکی ز کشتی کشان
    هر آن کس که داد از شگفتی نشان
    برفتند سیصد هزاران فزون
    بدیدند از جانور گونه گون
    چه برسان پرّنده و چارپای
    چه هم گونه دیو مردم نمای
    یکی را سه رو ، پای و چنگل هزار
    یکی بهره را سر دو و چشم چار
    یکی را دُم ماهی و چنگ شیر
    دهان از بَرِ سـ*ـینه و چشم زیر
    یکی را تن اسپ و خرطوم پیل
    رخش لعل و اندام همرنگ نیل
    یکی را سر گاو و یشک نهنگ
    یکی را تن مردم و شاخ رنگ
    همه زین نشان گونه گون جانور
    نمودند در آب با یکدگر
    چنین تا کُهی کآن نه بس دور بود
    سَر مرز او نزد فیصور بود
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    شگفتی دیگر جزیره که کرگدن داشت


    از آن کوه ملاح بگذشت خواست
    سپهدار گفت این شتابت چراست
    بمان تا برین گنگ باز از شگفت
    چه بینیم کان یاد باید گرفت
    بدو گفت ملاّح مفزای کار
    که ایدر بود کرگدن بی شمار
    به بالای گاوی پر از خشم و شور
    یکی جانور مه ز پیلان به زور
    سرو دارد از باز مردی فزون
    سرش چون سنان تن چوز آهن ستون
    به زخم سرو کُه درآرد ز پای
    زند پیل را بر رباید ز جای
    دلاور نبرد ایچ تیمار مرگ
    میان بست بر جنگ و پیکار کرگ
    بدو گفت کام من این بُد ز بخت
    که پیش آیدم روزی این رزم سخت
    کنون بور آهو تک کرگ دَن
    کمان و کمین من و کرگدن
    نبد باکم از ببر و از اژدها
    بدینسان ددی را چه باشد بها
    ز کشتی برون رفت بر زه کمان
    یکی کرگدن دید کآمد دمان
    چو نیزه سرو راست کرده بدوی
    همان گـه خدنگی یل نامجوی
    بپیوست و ز آنسان در آهیخت زوش
    که پیکان به ناخن بدو زه به گوش
    زبان و گلوگاه و یک نیمه تن
    فرو دوخت با گردن کرگدن
    همه گنگ تا شب بدینسان بگشت
    بیفکند از آن کرگدن سی و هشت
    به خنجر سروشان بیفکند و برد
    بَر شاه مهراج و او را سپرد
    سپه پاک و مهراج گشتند شاد
    بر او هر کسی آفرین کرد یاد
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    آمدن گرشاسب به جزیره هدکیر

    ا

    به دیگر جزیری رسیدند زود
    کجا نام آن جای هدکیر بود
    درو شهری آباد و شاهی بزرگ
    سپاهی فراوان دلیر و سترگ
    چو گشت آگه آن شه ز مهراج شاه
    پذیره شدش در زمان با سپاه
    بیاراست ایوان و بزم شهی
    بسی گنج کرد از فشاندن تهی
    ببودند یک هفته دل شاد خوار
    به بازی و چوگان و بزم و شکار
    سپدار با سروران سپاه
    همی گشت روزی به نخچیرگاه
    یکی بیشه دیدند پاک آبنوس
    درو چشمه ای همچو چشم خروس
    فراوان درو خیل ماهی به جوش
    همه سرخ چون لشکر لعل پوش
    ز هر سو سپه برگشادند دست
    به ماهی گرفتن به دام و به شست
    هر آن ماهیی کاو فتادی ز آب
    بدو باد جستی شدی سنگ ناب
    گرفتند از آن آزمون را بسی
    نبد بهره جز سنگ با هر کسی
    همان جای بُد مرغزاری فراخ
    میانش درختی گشن برگ و شاخ
    بلندیش بگذشته از چرخ تیر
    فزون سایش از نیم پرتاب تیر
    چوگاه خزان خاستی باد سخت
    فروریختی پاک برگ درخت
    همه برگ او یک یک اندر هوا
    از آن پس به مرغی شدی خوش نوا
    چو سرما پدید آمدی اندکی
    از آن مرغ زنده نماندی یکی
    همیدون به کُه بر یکی خانه دید
    فرازش یکی قصر شاهانه دید
    بپرسید کآنجا که دارد نشست
    چنین گفت ملّاح دانش پرست
    که هست این پرستشگهی دلپذیر
    بتی در وی از سنگ همرنگ قیر
    سر از پیش چون غمگنی داشته
    دو تا پشت و انگشتی افراشته
    چو خور بر کشد تیغ هر بامداد
    زند بانگی آن بت ، کشد سردباد
    چو دلداده یاری ز دلبر به رشک
    زمانی همی بارد از دیده اشک
    پرستندگان طاس دارند پیش
    برد هر کس از اشک او بهر خویش
    شود ز اشک او درد بیمار کم
    ز رخ زنگ بزداید ، از دیده تَم
    و گر پنج گامی برندش ز جای
    نه نالد ، نه گرید ، نه استد به پای
    شد و دید نیز از شگفت آنچه بود
    همه دید و ، ز آن جا برفتند زود
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    صفت جریزه دیو مردمان

    رسیدند نزدیک کوهی بلند
    که بود از بلندش بر مَه گزند
    بسی کان گوهر بدان کوهسار
    همان دیو مردم فزون از شمار
    گروهی سیه چهر و بالا دراز
    به دندان پیشین چو آن ِ گراز
    نه بر کوهشان مرغ را راه بود
    نه نیز از زبانشان کس آگاه بود
    به دریا زدندی چو ماهی شناه
    به کشتی رسیدندی از دور راه
    همه روز از الماس تیغی به کف
    بدندی به هر جای جویان صدف
    چو کشتی پدید آمدی هر کسی
    شدندی به کف درّ و گوهر بسی
    خریدندی آهن به درّ و گهر
    نجستندی از بُن جز آهن دگر
    ندانست کس بازشان راه است
    کشان رأی چندان به آهن چراست
    چو کشتی مهراج و ایران گروه
    بدیدندی از تیغ آن بُزز کوه
    گهرهای کانی از اندازه بیش
    ببردند با هدیه هر یک به پیش
    به گوهر بسی ز آهن آلات و ساز
    ز هر کس خریدند و ، گشتند باز
    دو لشکر از ایشان توانگر شدند
    همه پاک با درّ و گوهر شدند
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    جنگ گرشاسب با اژدها و شگفتی ماهی وال



    برفتند و آمد جزیری پدید
    که آن جا به جز اژدها کس ندید
    بدانسان بزرگ اژدها کز دو میل
    بیوباشتندی به دَم زنده پیل
    ز زهرش همه کوه و هامون سیاه
    دم و دودشان رفته بر چرخ و ماه
    یکایک پراکنده بر دشت و غار
    زبان چون درخت و دهان چون دهار
    یکی را دُم از حلقه هر سو چو دام
    دمان آتش از زخم دندان و کام
    یکی زوکشان گیسوان گرد خویش
    به سر بر سرو رسته چون گاومیش
    سپهبد برآراست رفتن به جنگ
    گرفتند دامنش گردان به چنگ
    همی گفت هر کس که با جان ستیز
    مجوی و مشو در دم رستخیز
    بسی اژدهای دمان ایدرست
    کز آن کش تو کشتی بسی مهترست
    چه با اژدها رزم را ساختن
    چه مر مرگ را بآرزو خواستن
    همان نیز ملاّح فرزانه هوش
    مشو گفت و بر جان سپردن مکوش
    بدین گونه مارست کز زهر تاب
    کند مرد را آرزومند آب
    لبان کفته و تشنه و روی زرد
    بود دل طپان تا بمیرد به درد
    همان نیز مارست کز زهر و خشم
    بمیرد هر آنکس برافکند چشم
    وز آن مار کز دمش باد سموم
    به مردار بر آید گدازد چو موم
    دگر هست کز وی تن مرد خون
    گرد جوش وز پوست آید برون
    و ز آن هم که گر کشته زهراوی
    کسی بیند ، او نیز میرد به بوی
    همی بسپری روی دولت به پای
    همی بر کنی بیخ شادی ز جای
    سپهبد برآشفت و گفت از نبرد
    مرا چرخ گردان نگوید که گرد
    به یزدان که داد از بر خاک و آب
    زمین را درنگ و زمان را شتاب
    کزین جایگه برنگردم کنون
    مگر رانده از اژدها جوی خون
    نه بور نبردی به کار آیدم
    نه زایدر کسی دستیار آیدم
    بگفت این و ترکش پر از تیر کرد
    بپوشید خفتان ، زره زیر کرد
    سپر در برافکند با گرز و تیغ
    برون رفت بر سان غرّنده میغ
    سراسر شخ و سنگلاخ درشت
    بگشت و از آن اژدها شش بکشت
    به شمشیر تنشان همه ریزه کرد
    سرانشان ببرّید و بر نیزه کرد
    بیاورد تا دید یکسر سپاه
    همی گفت هر کس که این کینه خواه
    دلاور چه گردست از اینسان دلیر
    که بر هر که رزم آورد هست چیر
    اگر اژدها باشد ، ار پیل و کرگ
    بَرِ تیغ او نیست ایمن ز مرگ
    همانروز کردند از آن کُه گذر
    رسیدند نزد جزیری دگر
    جزیری ز بس بیشه نادیده مرز
    مرو را بسی مردم کشت ورز
    گروه ورا پیشه پر خاش بود
    درختان گل و کشتشان ماش بود
    یکی مرده ماهی همان روزگار
    برافکنده موجش به سوی کنار
    ارش هفتصد بود بالای او
    فزون از چهل بود پهنای او
    دُمش بود بهری فتاده ز بند
    ندانست انداز آن کس که چند
    شده ده هزار انجمن مرد و زن
    به نی پشتها بسته بر وی رسن
    رسن ها سوی بیشه باز آخته
    کشان بر درخت و گره ساخته
    ز گردش همه هر دو لشکر به جوش
    وزیشان رسیده به پروین خروش
    زمان تا زمان خاستی موج سخت
    گسستی رسن چند کندی درخت
    کشیدند از آب اندورن همگروه
    به کشتی به خشکی مر آن پاره کوه
    برو ز آن سیاهان ابر کوه و راغ
    شد انبوه بر بوم چون خیل زاغ
    بسی گوهر و زر بُد اوباشته
    همه سینش از عنبر انباشته
    بیامد کس ِ شاه برداشت پاک
    برون کرد دندانش و زد مغز چاک
    بسی روغن از مغز و از چشم اوی
    گرفتند افزون ز سیصد سبوی
    دگر هر چه ماند ، از بزرگان و خرد
    ز بهر خورش پاره کردند و برد
    بماند از شگفتی سپهبد به جای
    بدو گفت مهراج فرخنده رای
    که این ماهیست آن که خوانند وال
    وزین مه بس افتد هم ایدر به سال
    بود نیز چندانکه بی رنج و غم
    بیوبارد این کشتی ما به دم
    چو بینند کآید ز دریا برون
    ز سهمش که کشتی کند سرنگون
    ز بوق و دهل وز جرس وز خروش
    رسانند بر چرخ گردنده جوش
    به هر سوسک ترش دارند و تیز
    بریزند تا زود گیرد گریز
    همیدون یکی ماهی دیگرست
    کزین وال تنش اندکی کمتر ست
    کجا او گذشت ، این دگر ماهیان
    گریزند و باشند تا ماهیان
    یکی خُرد ماهیست با او به کین
    چو دیدش جهد در قفاش از کمین
    به دندان گشایدش در مغز راه
    برآرد سر از درد ماهی به ماه
    دگر هست مرغی به تن لعل رنگ
    مِه از باز چون او به منقار و چنگ
    مرین ماهی خرد را دشمنست
    همه روز گردانش پیرامنست
    چو بیند کش اندر قفا ره گشاد
    درآید ، ربایدش ازو همچو باد
    گر آن مرغ فریاد رس نیست زود
    برآرد به سه روزش از مغز دود
    به گیتی در از زندگان نیست چیز
    کش اندر نهان دشمنی نیست نیز
    یکی گفت دیگر ز کشتی کشان
    که دیدم دگر ماهیی زین نشان
    ز دریا فتاده به خشکی برون
    درا زای او چار صدرش فزون
    به کام اندرش کشتی عـریـ*ـان عـریـ*ـان
    بدو در نه مردم بمانده نه رخت
    شکمّش هم آن گـه که بشکافتیم
    یکی زنده ماهی دراو یافتیم
    ز سی رش فزون بود از بیش و کم
    بُدش ماهیی یک رش اندر شکم
    همان ماهی خُرد بُد زنده نیز
    ازین به شگفت ار بجویی چه چیز
    شگفت خداوند چرخ بلند
    به گیتی که داند شمردن که چند
    به هر کاری او راست کام و توان
    که فرمانش بی رنج دارد روان
    ز خون تبه مشک بویا کند
    ز خاک سیه جان گویا کند
    پدید آورد تیره سنگی در آب
    کند زو همان آب دُرّ خوشاب
    به جایی که بایسته بیند همی
    ز هر سان شگفت آفریند همی
    بدان تا شگفتی چنین گونه گون
    بود بر تواناییش رهنمون
    بَر شاه آن جای از آن پس به کام
    ببودند یک هفته با بزم و جام
     
    بالا