دختران معمولی همیشه در آغوشی آرام زندگی میکنند؛ بی صدا میگریند، بی صدا میخندند، بی صدا میشکنند، بی صدا عاشق میشوند ، بزرگ میشوند، شاعر میشوند، متین و با وقار تر از همیشه همسر میشوند. دختران معمولی مادر هم میشوند؛ صبحها بدون توجه به این که دیشب از فکر قسطهای سر ماه خوابشان نبرده، بیدار میشوند و ترجیح میدهند به جای خوردن صبحانه برای دختر بچهشان لقمه درست کنند. پنیر میگذارند، گردو میریزند و نان را تا میکنند. خاطره میگذارند، غم میریزند و روز را پایان میدهند. دلتنگ نمیشوند برای باران، برای کتابهای مخفیانهی هجده سالگی، سکوت میکنند و خوب میدانند پیاز داغ را چگونه طلایی کنند. بی تاب نمیشوند چون مادرشان گفته یک زن خوب همیشه صبور میماند... آرام مینشینند روی مبل و طوری و مجله حل میکنند که خیال لطیف صبحهای بیست سالگی به سراغشان نیاید. قرمه سبزی را مزه میکنند و برای قابلمهها آواز میخوانند. همانند سوختن یک شمع آب میشوند و در خود حل میشوند. دختران معمولی، همیشه معمولی میمانند...
با غرور سرشو بالا گرفت و گفت:
من سنتی ازدواج میکنم! با یه دخترِ آفتاب مهتاب ندیده ی آروم و نجیب که صدای خنده هاشو تا حالا نامحرم نشنیده باشه... کدبانوییش زبانزد باشه... هرچی من گفتم فقط بگه چشم... حوصله ی زبون درازی ندارم! میخوام یه عمر آقایی کنم و خیالم راحت باشه بچه هام تو دامنِ یه کدبانوی باحیا بزرگ میشن!
هیچوقت نفهمید بچه هاش بیشتر از یه مادرِ کدبانو به یه مادرِ شیطون نیاز دارن که پا به پاشون، بچگی کنه...
یه مادرِ کتاب خونده که به جای تربیت با "این کارو بکن، اون کارو نکن" ، با یه عالمه قصه، حکایت و شعر بچه های فرهیخته تربیت کنه...
یه مادر که به جای خاله زنک بازی و چشم و هم چشمی با فامیل، وقتشو صرفِ پیدا کردنِ تک تکِ استعدادای بچه هاش کنه و به علایقشون احترام بذاره... نه اینکه مجبورشون کنه دنبالِ رشته ای برن که خودش حسرتشو داشته!
و از همه مهمتر یه زن که صدای خنده هاش خون باشه تو رگهای خونه...
با شوهرش از سیاست، ادبیات، سینما، موسیقی، ورزش حرف بزنه... حتی برای دفاع از نظرش بحث کنه... هیچوقت نفهمید زنی که جسارت نداره، از احساساتش حرف نمیزنه و بی چون و چرا فقط اطاعت میکنه، همون زنیه که تو جامعه هم هر بلایی سرش بیارن فقط سکــوت میکنه!
هیچوقت نفهمید سرنوشتِ یه "نسل" ، به انتخابِ امروزش بستگی داره!
پدرم می گفت:
روی پل های هوایی در مترو مقابل نیمکت ها نفس های بیشتری حبس می شود یکی از ترس آن یکی از شلوغی و دیگری از تنهایی .. اما من یک جای دیگر هم می شناسم آینه ی جیبی یک زن وقتی به خودش نگاه میکند!
زن ها گاهی اوقات چیزی نمی گویند ؛
چون به نظرشان لازم نیست چیزی گفته شود
با نگاهشان حرف می زنند
به اندازه یک دنیا حرف می زنند
هرگز نباید از چشمان هیچ زنی ساده گذشت...
از هرچی که فکرشو بکنی برای فکر کردن بهت استفاده کردم، چه میدونم آیینه، کمد، دستگیره در، صندلی، مبل دونفره، هنزفری، شاخه گل کاغذی، بستنی شکلاتی، هرچی که فکرشو بکنی و اگه بفهمی باخودت میگی این دیوونههرو ، انگار زده به سرش.
آره از هرچی که فکرشو بکنی بهت فکر کردم اما نتونستم به این فکر کنم چرا تو یه لحظه به ذهنت نمیرسه که بشینی و به من فکر کنی؟! چرا همهی اینا باید فقط از سمت من باشه؟ چرا من از تو هیچوقت چیزی دریافت نمیکنم؟!
-وحیدکرامتی | با کمی تغییر
این دیگر چه زندگیِ کوفتی و مزخرفیست که هر کار کنی و هر سمت بروی و خودت را از انسان ها دور کنی آنقدر که از نگاهت محو شوند باز هم نیمه شب فکرو خیال امانت را میبرد و بغض نفس گیرت میرت میکند و تا خفه ات نکند دست بردار نیست؟!