چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی که دوستش دارد را از یاد ببرد؟ چقدر باید بگذرد تا دیگر دوستش نداشته باشد؟
کاش فقط یک نفر به من ساعت شنی میداد. -من اورا دوست داشتم
تو باید پیرمرد قصه های مادربزرگ شوی
همان که در سال های دور
کنار نیمکت پارکی نزدیک خانه می نشیند
عصایش را می گذارد کنارش
و هی با چشم های کم سویش
به ساعت نگاه می کند
تا بانوی خانه از دلواپسی
با پا درد
به دنبالش بیاید
اخم کند و با همان بی حوصلگی سنش بگوید:
آخر نمی گویی من دلم هزار راه می رود؟
و بعد بی فکر عصا
تکیه به شانه های بانویش می دهد
و تا خانه را حافظ می خواند
و در گوش بانو می گوید:
بانو جان...
من برای همین دلواپسی هایت تا بحال
نفس در سـ*ـینه قایم کرده ام!
تو باید همانی باشی که
اگر روزی دست روزگار تو را به خاک سپرد
هر که از کنار خاکت گذر کرد بگوید:
او بود...
برای یکی بود...
برای یکی ماند...
برای یکی مرد
خانوم بودن» خوب است ؛ امّـــــا
گاهی «دخترک» درونت را زنده کن! گاهی اوقات بلند بلند بخند!
اصلا دوچرخه سواری کن !
چه عیبی دارد ... اگر دلت خواست لی لی بازی کنی ،
آواز بخوانی ، عروسکت را بغـ*ـل کنی موهایش را ببافی
اینقدر ما را در بند و زنجیر سن و سالمان نکنید !! هر گاه دلمان صورتی خواست ،
چه عیبی دارد در هر سنی صورتی بپوشیم؟
مردم عزیز من ، می شود لطفا کمی کمتر قضاوت کنید ؟! این دلخوشی ها خیلی ساده اند !
با قضاوتهایمان ، ساده ترین دلخوشی ها را از هم دریغ نکنیم !! ما فقط گاهی دلمان برای آن دخترکِ درونمان تنگ می شود
وگرنه سبک سَر نیستیم !! بگذارید به وقتش پیر شویم ؛ ما هنوز خیلی جوانیم
هنوز برای این همه «خانوم» بودن زود است !
بگذارید لااقل گاهی «دخترک» پر شور باشیم !!
زن ها قلب خانه اند
زن ها اگر شاد باشند قلب خانه می تپد
زن ها اگر موهایشان را شکل دهند،
اگر صورتشان را آرایش کنند،
اگر لباسهای شاد بپوشند،
زندگی در خانه جریان پیدا می کند
زن ها اگر کودک درونشان هنوز شیطنت کند،
اگر شوخی کنند ، بخندند ،
همه اهل خانه را به زندگی نوید می دهند
اگر روزی زن خانه ای چشمهایش رنگ غم بدهد ،
حرفهایش بوی گلایه و کسالت بدهد ،
اگر ذره ای بی حوصله و ناامید به نظر برسد ،
تمام اهل خانه را به غم کشیده است.
و همانا دختر آفریده و شد دنیا رنگین کمان گشت
اما آدم های دنیا قدرش را ندانستند
رویاهایش را سوزاندن
احساساتش را خاکستر کردند و بدون اینکه بدانند
دنیایشان سیاه و سفید گردید...