من یک زنم
همانی که اگردلش بشکند
فریادنمیزند
مشت به دیوارنمیکوبد
پشت سرهم سیگار دود نمیکند
فقط گاهی
ممکن است از سرناسازگاری
شبی تا صبح اشک بریزد بیصدا
تا گل لبخندش برای فرداصبح
شکفته شود
درد آور است که من آزاد نباشم تا تو به گـ ـناه نیوفتی
قوس های بدنم بیشتر از افکارم به چشم هایت می آید
تاسف آور است که باید لباس هایم را با میزان ایمان تو تنظیم کنم !
زن! واژه ایست دو حرفی، اما به اندازه ی جهانی حرف دارد برای گفتن ...
عمق دریای احساسش به کیلومتر ها می رسد، کافیست خنکای احساسش را که حس کنی، تو را غرق می کند در اقیانوس بی انتهای مهربانی و عشقش ...
سیرابت میکند از شوق به زندگی ...
زندگی را باید در زن دید،
آنجا که پیشبند گل گلی میبندد و زیر لب آهنگی را که خاطره ساز بوده برایش، آرام زمزمه میکند و با عشق غذا را هم میزند ...
زندگی را باید در زن دید، آنجا که تمام پاییزش را وقف بافتن لباس گرم میکند برای زمستانِ سرد تو ...
زندگی را باید در زن دید، آنجا که تمام خستگی های روزش را در پس سرخاب سفید هایش پنهان می کند و لبخندپر مهرش را برای چهره ی خسته ی تو آشکار ...
زندگی را باید در زن دید ...