تاپیک‌های دنباله‌دار *** با پـــنج کلمه داستان بسازیم! ( بیا تو مطمئن باش ضرر نمیکنی!!!)***

  • شروع کننده موضوع N..sh
  • بازدیدها 6,283
  • پاسخ ها 276
  • تاریخ شروع

N..sh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/28
ارسالی ها
1,471
امتیاز واکنش
17,064
امتیاز
706
محل سکونت
وایت لند *_* D:
اون روز، حالم خیلی خوب بود.بالاخره عشقم به شهرمون اومده بود. توی عسلویه زندگی میکرد ولی الان تهرانه. آخه وحید مهندسه... برای همین زیاد اینور اونور میره.کاش یه شغل معمولی داشت ولی...وللش کاش ایندفعه به عشقش اعتراف کنه. خیلی وقته منتظرشم
تقریبا ۴ ماهه!
انگار ایندفعه خونمون نمیاد هه.
شک دارم بهش... میترسم که عاشق یکی دیگه باشه و من عشقم یکطرفه.
دلم واقعا عاشق وحید شده.
روز و‌ شبم رو با یادش میگذرونم...
هر ثانیه هردقیقه فقط فکرم شده وحید.
توی همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد . عکس قشنگش روی صفحه ی گوشیم افتاد. چطوری دلم اومد اون حرفا رو بزنم.
سریع جواب دادم:
-بله؟
صدای خوشحالش رو شنیدم:
-سلام مهسا خوبی؟
از هیجان صدام میلرزید
- وحید! سلام...رسیدی؟
-آره الان خونم! کجایی خانمی؟
هولزده، خوشحال و هیجانزده گفتم:
-خونمون، وحید تا کی میمونی؟
یکم طول کشید تا جواب بده
_راستش تا چند روز دیگه..میگم مهسا جان میشه عصر بیام دنبالت؟ میخوام یه چیز مهمی بهت بگم!
با خوشحالی گفتم:باشه ساعت چند ميای آقا؟
_ ساعت پنج
_ باشه! فعلا کاری
سريع پاشدمو رفتم تو اتاقم تا خودمو آماده كنم.
يه لحظه به اين فكركردم که چیکارم داره؟
خیلی زود لباس پوشیدم و زودتر از ساعتی که وحید گفته بود، رفتم دم در. دل تو دلم نبود!
وای خدایا نکنه می خواد ازم خواستگاری کنه!
دوست داشتم از خوشحالی بال در بیارم. بالاخره وحید با ماشین لکسوزش رسید شیشه های دودی مانع شد تا درست ببینمش که خودش پیاده شد و سلام کرد. قیافه اش زیاد خوشحال نبود به نظر گرفته میومد.
ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم و فقط سوار شدم.
به پارک نزدیک خونمون رفتیم خوشحال شدم و با خودم فکر کردم که قراره چطور بهم ابراز علاقه کنه؟ اما هیچی اونی نبود که من فکرشو میکردم
وحید یک نیمکت نشون داد تا روش بشینیم نمیدونم چطور خودم رو به نیمکت رسوندم. برای شنیدن حرفاش قلبم داشت میومد توی دهنم بلاخره گفت:
ـ مهسا واسه یک مسئله ازت کمک میخوام. من...من...عاشق ملیکا شدم. حس می کنم اونم بهم علاقه داره. میشه از زیر زبونش...
دیگه نفهمیدم چی می گـه. همه دنیا به چشمم سیاه شد..
$$$
ـ مهسا؟ بهتری؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم، سرد گفتم- خوبم.
با نگرانی، جلوم ایستاد و گفت: چت شد یهو؟
از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:
-بابت ملیکا نگران نباش. باهاش حرف میزنم.
 
  • پیشنهادات
  • bluebloom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    3,510
    امتیاز واکنش
    69,983
    امتیاز
    1,151
    سن
    22
    اون روز، حالم خیلی خوب بود.بالاخره عشقم به شهرمون اومده بود. توی عسلویه زندگی میکرد ولی الان تهرانه. آخه وحید مهندسه... برای همین زیاد اینور اونور میره.کاش یه شغل معمولی داشت ولی...وللش کاش ایندفعه به عشقش اعتراف کنه
    خیلی وقته منتظرشم
    تقریبا ۴ ماهه!
    انگار ایندفعه خونمون نمیاد هه.
    شک دارم بهش... میترسم که عاشق یکی دیگه باشه و من عشقم یکطرفه.
    دلم واقعا عاشق وحید شده
    روز و‌ شبم رو با یادش میگذرونم
    هر ثانیه هردقیقه فقط فکرم شده وحید
    توی همین فکرا بودم که
    گوشیم زنگ خورد . عکس قشنگش روی صفحه ی گوشیم افتاد.چطوری دلم اومد اون حرفا رو بزنم.
    سریع جواب دادم:
    -بله؟
    صدای خوشحالش رو شنیدم:
    -سلام مهسا خوبی؟
    از هیجان صدام میلرزید
    - وحید! سلام...رسیدی؟
    -آره الان خونم! کجایی خانمی؟
    هولزده، خوشحال و هیجانزده گفتم:
    -خونمون، وحید تا کی میمونی؟
    یکم طول کشید تا جواب بده
    _راستش تا چند روز دیگه..میگم مهساجان میشه عصر بیام دنبالت؟ میخوام یه چیز مهمی بهت بگم!
    با خوشحالی گفتم:باشه ساعت چند مياي آقا؟
    _ ساعت پنج
    _ باشه! فعلا کاری
    سريع پاشدمو رفتم تو اتاقم تا خودمو آماده كنم.
    يه لحظه به اين فكركردم که چیکارم داره؟
    خیلی زود لباس پوشیدم و زود تر از ساعتی که وحید گفته بود، رفتم دم در. دل تو دلم نبود!
    وای خدایا نکنه می خواد ازم خواستگاری کنه!
    دوست داشتم از خوشحالی بال در بیارم. بالاخره وحید با ماشین لکسوزش رسید شیشه های دودی مانع شد تا درست ببینمش که خودش پیاده شد و سلام کرد. قیافه اش زیاد خوشحال نبود به نظر گرفته میومد.
    ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم و فقط سوار شدم.
    به پارک نزدیک خونمون رفتیم خوشحال شدم و با خودم فکر کردم که قراره چطور بهم ابراز علاقه کنه؟ اما هیچی اونی نبود که من فکرشو میکردم
    وحید یک نیمکت نشون داد تا روش بشینیم نمیدونم چطور خودم رو به نیمکت رسوندم. برای شنیدن حرفاش قلبم داشت میومد توی دهنم بلاخره گفت:
    ـ مهسا واسه یک مسئله ازت کمک میخوام. من...من...عاشق ملیکا شدم. حس می کنم اونم بهم علاقه داره. میشه از زیر زبونش...
    دیگه نفهمیدم چی می گـه. همه دنیا به چشمم سیاه شد..
    $$$
    ـ مهسا؟ بهتری؟
    بدون اینکه بهش نگاه کنم، سرد گفتم- خوبم.
    با نگرانی، جلوم ایستاد و گفت: چت شد یهو؟
    از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:
    -بابت ملیکا نگران نباش. باهاش حرف میزنم.
    نگاه کوتاهی به چشمای نگرانش انداختم و سریع سرم رو پایین انداختم تا
     

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    ون روز، حالم خیلی خوب بود.بالاخره عشقم به شهرمون اومده بود. توی عسلویه زندگی میکرد ولی الان تهرانه. آخه وحید مهندسه... برای همین زیاد اینور اونور میره.کاش یه شغل معمولی داشت ولی...وللش کاش ایندفعه به عشقش اعتراف کنه
    خیلی وقته منتظرشم
    تقریبا ۴ ماهه!
    انگار ایندفعه خونمون نمیاد هه.
    شک دارم بهش... میترسم که عاشق یکی دیگه باشه و من عشقم یکطرفه.
    دلم واقعا عاشق وحید شده
    روز و‌ شبم رو با یادش میگذرونم
    هر ثانیه هردقیقه فقط فکرم شده وحید
    توی همین فکرا بودم که
    گوشیم زنگ خورد . عکس قشنگش روی صفحه ی گوشیم افتاد.چطوری دلم اومد اون حرفا رو بزنم.
    سریع جواب دادم:
    -بله؟
    صدای خوشحالش رو شنیدم:
    -سلام مهسا خوبی؟
    از هیجان صدام میلرزید
    - وحید! سلام...رسیدی؟
    -آره الان خونم! کجایی خانمی؟
    هولزده، خوشحال و هیجانزده گفتم:
    -خونمون، وحید تا کی میمونی؟
    یکم طول کشید تا جواب بده
    _راستش تا چند روز دیگه..میگم مهساجان میشه عصر بیام دنبالت؟ میخوام یه چیز مهمی بهت بگم!
    با خوشحالی گفتم:باشه ساعت چند مياي آقا؟
    _ ساعت پنج
    _ باشه! فعلا کاری
    سريع پاشدمو رفتم تو اتاقم تا خودمو آماده كنم.
    يه لحظه به اين فكركردم که چیکارم داره؟
    خیلی زود لباس پوشیدم و زود تر از ساعتی که وحید گفته بود، رفتم دم در. دل تو دلم نبود!
    وای خدایا نکنه می خواد ازم خواستگاری کنه!
    دوست داشتم از خوشحالی بال در بیارم. بالاخره وحید با ماشین لکسوزش رسید شیشه های دودی مانع شد تا درست ببینمش که خودش پیاده شد و سلام کرد. قیافه اش زیاد خوشحال نبود به نظر گرفته میومد.
    ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم و فقط سوار شدم.
    به پارک نزدیک خونمون رفتیم خوشحال شدم و با خودم فکر کردم که قراره چطور بهم ابراز علاقه کنه؟ اما هیچی اونی نبود که من فکرشو میکردم
    وحید یک نیمکت نشون داد تا روش بشینیم نمیدونم چطور خودم رو به نیمکت رسوندم. برای شنیدن حرفاش قلبم داشت میومد توی دهنم بلاخره گفت:
    ـ مهسا واسه یک مسئله ازت کمک میخوام. من...من...عاشق ملیکا شدم. حس می کنم اونم بهم علاقه داره. میشه از زیر زبونش...
    دیگه نفهمیدم چی می گـه. همه دنیا به چشمم سیاه شد..
    $$$
    ـ مهسا؟ بهتری؟
    بدون اینکه بهش نگاه کنم، سرد گفتم- خوبم.
    با نگرانی، جلوم ایستاد و گفت: چت شد یهو؟
    از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:
    -بابت ملیکا نگران نباش. باهاش حرف میزنم.
    نگاه کوتاهی به چشمای نگرانش انداختم و سریع سرم رو پایین انداختم تا چشمای اشکیمو نبینه. وحید سهم
     

    ❤arezoo❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    18,070
    امتیاز
    631
    محل سکونت
    تیمارستان
    اون روز، حالم خیلی خوب بود.بالاخره عشقم به شهرمون اومده بود. توی عسلویه زندگی میکرد ولی الان تهرانه. آخه وحید مهندسه... برای همین زیاد اینور اونور میره.کاش یه شغل معمولی داشت ولی...وللش کاش ایندفعه به عشقش اعتراف کنه
    خیلی وقته منتظرشم
    تقریبا ۴ ماهه!
    انگار ایندفعه خونمون نمیاد هه.
    شک دارم بهش... میترسم که عاشق یکی دیگه باشه و من عشقم یکطرفه.
    دلم واقعا عاشق وحید شده
    روز و‌ شبم رو با یادش میگذرونم
    هر ثانیه هردقیقه فقط فکرم شده وحید
    توی همین فکرا بودم که
    گوشیم زنگ خورد . عکس قشنگش روی صفحه ی گوشیم افتاد.چطوری دلم اومد اون حرفا رو بزنم.
    سریع جواب دادم:
    -بله؟
    صدای خوشحالش رو شنیدم:
    -سلام مهسا خوبی؟
    از هیجان صدام میلرزید
    - وحید! سلام...رسیدی؟
    -آره الان خونم! کجایی خانمی؟
    هولزده، خوشحال و هیجانزده گفتم:
    -خونمون، وحید تا کی میمونی؟
    یکم طول کشید تا جواب بده
    _راستش تا چند روز دیگه..میگم مهساجان میشه عصر بیام دنبالت؟ میخوام یه چیز مهمی بهت بگم!
    با خوشحالی گفتم:باشه ساعت چند مياي آقا؟
    _ ساعت پنج
    _ باشه! فعلا کاری
    سريع پاشدمو رفتم تو اتاقم تا خودمو آماده كنم.
    يه لحظه به اين فكركردم که چیکارم داره؟
    خیلی زود لباس پوشیدم و زود تر از ساعتی که وحید گفته بود، رفتم دم در. دل تو دلم نبود!
    وای خدایا نکنه می خواد ازم خواستگاری کنه!
    دوست داشتم از خوشحالی بال در بیارم. بالاخره وحید با ماشین لکسوزش رسید شیشه های دودی مانع شد تا درست ببینمش که خودش پیاده شد و سلام کرد. قیافه اش زیاد خوشحال نبود به نظر گرفته میومد.
    ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم و فقط سوار شدم.
    به پارک نزدیک خونمون رفتیم خوشحال شدم و با خودم فکر کردم که قراره چطور بهم ابراز علاقه کنه؟ اما هیچی اونی نبود که من فکرشو میکردم
    وحید یک نیمکت نشون داد تا روش بشینیم نمیدونم چطور خودم رو به نیمکت رسوندم. برای شنیدن حرفاش قلبم داشت میومد توی دهنم بلاخره گفت:
    ـ مهسا واسه یک مسئله ازت کمک میخوام. من...من...عاشق ملیکا شدم. حس می کنم اونم بهم علاقه داره. میشه از زیر زبونش...
    دیگه نفهمیدم چی می گـه. همه دنیا به چشمم سیاه شد..
    $$$
    ـ مهسا؟ بهتری؟
    بدون اینکه بهش نگاه کنم، سرد گفتم- خوبم.
    با نگرانی، جلوم ایستاد و گفت: چت شد یهو؟
    از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:
    -بابت ملیکا نگران نباش. باهاش حرف میزنم.
    نگاه کوتاهی به چشمای نگرانش انداختم و سریع سرم رو پایین انداختم تا چشمای اشکیمو نبینه. وحید سهم من نبود نمیخواستم وحید من رو برگردونه خونه پس
     

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    اون روز، حالم خیلی خوب بود.بالاخره عشقم به شهرمون اومده بود. توی عسلویه زندگی میکرد ولی الان تهرانه. آخه وحید مهندسه... برای همین زیاد اینور اونور میره.کاش یه شغل معمولی داشت ولی...وللش کاش ایندفعه به عشقش اعتراف کنه
    خیلی وقته منتظرشم
    تقریبا ۴ ماهه!
    انگار ایندفعه خونمون نمیاد هه.
    شک دارم بهش... میترسم که عاشق یکی دیگه باشه و من عشقم یکطرفه.
    دلم واقعا عاشق وحید شده
    روز و‌ شبم رو با یادش میگذرونم
    هر ثانیه هردقیقه فقط فکرم شده وحید
    توی همین فکرا بودم که
    گوشیم زنگ خورد . عکس قشنگش روی صفحه ی گوشیم افتاد.چطوری دلم اومد اون حرفا رو بزنم.
    سریع جواب دادم:
    -بله؟
    صدای خوشحالش رو شنیدم:
    -سلام مهسا خوبی؟
    از هیجان صدام میلرزید
    - وحید! سلام...رسیدی؟
    -آره الان خونم! کجایی خانمی؟
    هولزده، خوشحال و هیجانزده گفتم:
    -خونمون، وحید تا کی میمونی؟
    یکم طول کشید تا جواب بده
    _راستش تا چند روز دیگه..میگم مهساجان میشه عصر بیام دنبالت؟ میخوام یه چیز مهمی بهت بگم!
    با خوشحالی گفتم:باشه ساعت چند مياي آقا؟
    _ ساعت پنج
    _ باشه! فعلا کاری
    سريع پاشدمو رفتم تو اتاقم تا خودمو آماده كنم.
    يه لحظه به اين فكركردم که چیکارم داره؟
    خیلی زود لباس پوشیدم و زود تر از ساعتی که وحید گفته بود، رفتم دم در. دل تو دلم نبود!
    وای خدایا نکنه می خواد ازم خواستگاری کنه!
    دوست داشتم از خوشحالی بال در بیارم. بالاخره وحید با ماشین لکسوزش رسید شیشه های دودی مانع شد تا درست ببینمش که خودش پیاده شد و سلام کرد. قیافه اش زیاد خوشحال نبود به نظر گرفته میومد.
    ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم و فقط سوار شدم.
    به پارک نزدیک خونمون رفتیم خوشحال شدم و با خودم فکر کردم که قراره چطور بهم ابراز علاقه کنه؟ اما هیچی اونی نبود که من فکرشو میکردم
    وحید یک نیمکت نشون داد تا روش بشینیم نمیدونم چطور خودم رو به نیمکت رسوندم. برای شنیدن حرفاش قلبم داشت میومد توی دهنم بلاخره گفت:
    ـ مهسا واسه یک مسئله ازت کمک میخوام. من...من...عاشق ملیکا شدم. حس می کنم اونم بهم علاقه داره. میشه از زیر زبونش...
    دیگه نفهمیدم چی می گـه. همه دنیا به چشمم سیاه شد..
    $$$
    ـ مهسا؟ بهتری؟
    بدون اینکه بهش نگاه کنم، سرد گفتم- خوبم.
    با نگرانی، جلوم ایستاد و گفت: چت شد یهو؟
    از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:
    -بابت ملیکا نگران نباش. باهاش حرف میزنم.
    نگاه کوتاهی به چشمای نگرانش انداختم و سریع سرم رو پایین انداختم تا چشمای اشکیمو نبینه. وحید سهم من نبود نمیخواستم وحید من رو برگردونه خونه. پس کیفم رو دستم گرفتم و گفتم:
     

    bluebloom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    3,510
    امتیاز واکنش
    69,983
    امتیاز
    1,151
    سن
    22
    اون روز، حالم خیلی خوب بود.بالاخره عشقم به شهرمون اومده بود. توی عسلویه زندگی میکرد ولی الان تهرانه. آخه وحید مهندسه... برای همین زیاد اینور اونور میره.کاش یه شغل معمولی داشت ولی...وللش کاش ایندفعه به عشقش اعتراف کنه
    خیلی وقته منتظرشم
    تقریبا ۴ ماهه!
    انگار ایندفعه خونمون نمیاد هه.
    شک دارم بهش... میترسم که عاشق یکی دیگه باشه و من عشقم یکطرفه.
    دلم واقعا عاشق وحید شده
    روز و‌ شبم رو با یادش میگذرونم
    هر ثانیه هردقیقه فقط فکرم شده وحید
    توی همین فکرا بودم که
    گوشیم زنگ خورد . عکس قشنگش روی صفحه ی گوشیم افتاد.چطوری دلم اومد اون حرفا رو بزنم.
    سریع جواب دادم:
    -بله؟
    صدای خوشحالش رو شنیدم:
    -سلام مهسا خوبی؟
    از هیجان صدام میلرزید
    - وحید! سلام...رسیدی؟
    -آره الان خونم! کجایی خانمی؟
    هولزده، خوشحال و هیجانزده گفتم:
    -خونمون، وحید تا کی میمونی؟
    یکم طول کشید تا جواب بده
    _راستش تا چند روز دیگه..میگم مهساجان میشه عصر بیام دنبالت؟ میخوام یه چیز مهمی بهت بگم!
    با خوشحالی گفتم:باشه ساعت چند مياي آقا؟
    _ ساعت پنج
    _ باشه! فعلا کاری
    سريع پاشدمو رفتم تو اتاقم تا خودمو آماده كنم.
    يه لحظه به اين فكركردم که چیکارم داره؟
    خیلی زود لباس پوشیدم و زود تر از ساعتی که وحید گفته بود، رفتم دم در. دل تو دلم نبود!
    وای خدایا نکنه می خواد ازم خواستگاری کنه!
    دوست داشتم از خوشحالی بال در بیارم. بالاخره وحید با ماشین لکسوزش رسید شیشه های دودی مانع شد تا درست ببینمش که خودش پیاده شد و سلام کرد. قیافه اش زیاد خوشحال نبود به نظر گرفته میومد.
    ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم و فقط سوار شدم.
    به پارک نزدیک خونمون رفتیم خوشحال شدم و با خودم فکر کردم که قراره چطور بهم ابراز علاقه کنه؟ اما هیچی اونی نبود که من فکرشو میکردم
    وحید یک نیمکت نشون داد تا روش بشینیم نمیدونم چطور خودم رو به نیمکت رسوندم. برای شنیدن حرفاش قلبم داشت میومد توی دهنم بلاخره گفت:
    ـ مهسا واسه یک مسئله ازت کمک میخوام. من...من...عاشق ملیکا شدم. حس می کنم اونم بهم علاقه داره. میشه از زیر زبونش...
    دیگه نفهمیدم چی می گـه. همه دنیا به چشمم سیاه شد..
    $$$
    ـ مهسا؟ بهتری؟
    بدون اینکه بهش نگاه کنم، سرد گفتم- خوبم.
    با نگرانی، جلوم ایستاد و گفت: چت شد یهو؟
    از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:
    -بابت ملیکا نگران نباش. باهاش حرف میزنم.
    نگاه کوتاهی به چشمای نگرانش انداختم و سریع سرم رو پایین انداختم تا چشمای اشکیمو نبینه. وحید سهم من نبود نمیخواستم وحید من رو برگردونه خونه. پس کیفم رو دستم گرفتم و گفتم:
    - خداحافط
    وحید : وایسا می رسونمت
     

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    ون روز، حالم خیلی خوب بود.بالاخره عشقم به شهرمون اومده بود. توی عسلویه زندگی میکرد ولی الان تهرانه. آخه وحید مهندسه... برای همین زیاد اینور اونور میره.کاش یه شغل معمولی داشت ولی...وللش کاش ایندفعه به عشقش اعتراف کنه
    خیلی وقته منتظرشم
    تقریبا ۴ ماهه!
    انگار ایندفعه خونمون نمیاد هه.
    شک دارم بهش... میترسم که عاشق یکی دیگه باشه و من عشقم یکطرفه.
    دلم واقعا عاشق وحید شده
    روز و‌ شبم رو با یادش میگذرونم
    هر ثانیه هردقیقه فقط فکرم شده وحید
    توی همین فکرا بودم که
    گوشیم زنگ خورد . عکس قشنگش روی صفحه ی گوشیم افتاد.چطوری دلم اومد اون حرفا رو بزنم.
    سریع جواب دادم:
    -بله؟
    صدای خوشحالش رو شنیدم:
    -سلام مهسا خوبی؟
    از هیجان صدام میلرزید
    - وحید! سلام...رسیدی؟
    -آره الان خونم! کجایی خانمی؟
    هولزده، خوشحال و هیجانزده گفتم:
    -خونمون، وحید تا کی میمونی؟
    یکم طول کشید تا جواب بده
    _راستش تا چند روز دیگه..میگم مهساجان میشه عصر بیام دنبالت؟ میخوام یه چیز مهمی بهت بگم!
    با خوشحالی گفتم:باشه ساعت چند مياي آقا؟
    _ ساعت پنج
    _ باشه! فعلا کاری
    سريع پاشدمو رفتم تو اتاقم تا خودمو آماده كنم.
    يه لحظه به اين فكركردم که چیکارم داره؟
    خیلی زود لباس پوشیدم و زود تر از ساعتی که وحید گفته بود، رفتم دم در. دل تو دلم نبود!
    وای خدایا نکنه می خواد ازم خواستگاری کنه!
    دوست داشتم از خوشحالی بال در بیارم. بالاخره وحید با ماشین لکسوزش رسید شیشه های دودی مانع شد تا درست ببینمش که خودش پیاده شد و سلام کرد. قیافه اش زیاد خوشحال نبود به نظر گرفته میومد.
    ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم و فقط سوار شدم.
    به پارک نزدیک خونمون رفتیم خوشحال شدم و با خودم فکر کردم که قراره چطور بهم ابراز علاقه کنه؟ اما هیچی اونی نبود که من فکرشو میکردم
    وحید یک نیمکت نشون داد تا روش بشینیم نمیدونم چطور خودم رو به نیمکت رسوندم. برای شنیدن حرفاش قلبم داشت میومد توی دهنم بلاخره گفت:
    ـ مهسا واسه یک مسئله ازت کمک میخوام. من...من...عاشق ملیکا شدم. حس می کنم اونم بهم علاقه داره. میشه از زیر زبونش...
    دیگه نفهمیدم چی می گـه. همه دنیا به چشمم سیاه شد..
    $$$
    ـ مهسا؟ بهتری؟
    بدون اینکه بهش نگاه کنم، سرد گفتم- خوبم.
    با نگرانی، جلوم ایستاد و گفت: چت شد یهو؟
    از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:
    -بابت ملیکا نگران نباش. باهاش حرف میزنم.
    نگاه کوتاهی به چشمای نگرانش انداختم و سریع سرم رو پایین انداختم تا چشمای اشکیمو نبینه. وحید سهم من نبود نمیخواستم وحید من رو برگردونه خونه. پس کیفم رو دستم گرفتم و گفتم:
    - خداحافط
    وحید : وایسا می رسونمت.
    - نه میخوام قدم بزنم. شب
     

    ❤arezoo❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    18,070
    امتیاز
    631
    محل سکونت
    تیمارستان
    ون روز، حالم خیلی خوب بود.بالاخره عشقم به شهرمون اومده بود. توی عسلویه زندگی میکرد ولی الان تهرانه. آخه وحید مهندسه... برای همین زیاد اینور اونور میره.کاش یه شغل معمولی داشت ولی...وللش کاش ایندفعه به عشقش اعتراف کنه
    خیلی وقته منتظرشم
    تقریبا ۴ ماهه!
    انگار ایندفعه خونمون نمیاد هه.
    شک دارم بهش... میترسم که عاشق یکی دیگه باشه و من عشقم یکطرفه.
    دلم واقعا عاشق وحید شده
    روز و‌ شبم رو با یادش میگذرونم
    هر ثانیه هردقیقه فقط فکرم شده وحید
    توی همین فکرا بودم که
    گوشیم زنگ خورد . عکس قشنگش روی صفحه ی گوشیم افتاد.چطوری دلم اومد اون حرفا رو بزنم.
    سریع جواب دادم:
    -بله؟
    صدای خوشحالش رو شنیدم:
    -سلام مهسا خوبی؟
    از هیجان صدام میلرزید
    - وحید! سلام...رسیدی؟
    -آره الان خونم! کجایی خانمی؟
    هولزده، خوشحال و هیجانزده گفتم:
    -خونمون، وحید تا کی میمونی؟
    یکم طول کشید تا جواب بده
    _راستش تا چند روز دیگه..میگم مهساجان میشه عصر بیام دنبالت؟ میخوام یه چیز مهمی بهت بگم!
    با خوشحالی گفتم:باشه ساعت چند مياي آقا؟
    _ ساعت پنج
    _ باشه! فعلا کاری
    سريع پاشدمو رفتم تو اتاقم تا خودمو آماده كنم.
    يه لحظه به اين فكركردم که چیکارم داره؟
    خیلی زود لباس پوشیدم و زود تر از ساعتی که وحید گفته بود، رفتم دم در. دل تو دلم نبود!
    وای خدایا نکنه می خواد ازم خواستگاری کنه!
    دوست داشتم از خوشحالی بال در بیارم. بالاخره وحید با ماشین لکسوزش رسید شیشه های دودی مانع شد تا درست ببینمش که خودش پیاده شد و سلام کرد. قیافه اش زیاد خوشحال نبود به نظر گرفته میومد.
    ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم و فقط سوار شدم.
    به پارک نزدیک خونمون رفتیم خوشحال شدم و با خودم فکر کردم که قراره چطور بهم ابراز علاقه کنه؟ اما هیچی اونی نبود که من فکرشو میکردم
    وحید یک نیمکت نشون داد تا روش بشینیم نمیدونم چطور خودم رو به نیمکت رسوندم. برای شنیدن حرفاش قلبم داشت میومد توی دهنم بلاخره گفت:
    ـ مهسا واسه یک مسئله ازت کمک میخوام. من...من...عاشق ملیکا شدم. حس می کنم اونم بهم علاقه داره. میشه از زیر زبونش...
    دیگه نفهمیدم چی می گـه. همه دنیا به چشمم سیاه شد..
    $$$
    ـ مهسا؟ بهتری؟
    بدون اینکه بهش نگاه کنم، سرد گفتم- خوبم.
    با نگرانی، جلوم ایستاد و گفت: چت شد یهو؟
    از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:
    -بابت ملیکا نگران نباش. باهاش حرف میزنم.
    نگاه کوتاهی به چشمای نگرانش انداختم و سریع سرم رو پایین انداختم تا چشمای اشکیمو نبینه. وحید سهم من نبود نمیخواستم وحید من رو برگردونه خونه. پس کیفم رو دستم گرفتم و گفتم:
    - خداحافط
    وحید : وایسا می رسونمت.
    - نه میخوام قدم بزنم. شب رو دوست دارم
    _حتما
     

    bluebloom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    3,510
    امتیاز واکنش
    69,983
    امتیاز
    1,151
    سن
    22
    به پارک نزدیک خونمون رفتیم خوشحال شدم و با خودم فکر کردم که قراره چطور بهم ابراز علاقه کنه؟ اما هیچی اونی نبود که من فکرشو میکردم
    وحید یک نیمکت نشون داد تا روش بشینیم نمیدونم چطور خودم رو به نیمکت رسوندم. برای شنیدن حرفاش قلبم داشت میومد توی دهنم بلاخره گفت:
    ـ مهسا واسه یک مسئله ازت کمک میخوام. من...من...عاشق ملیکا شدم. حس می کنم اونم بهم علاقه داره. میشه از زیر زبونش...
    دیگه نفهمیدم چی می گـه. همه دنیا به چشمم سیاه شد..
    $$$
    ـ مهسا؟ بهتری؟
    بدون اینکه بهش نگاه کنم، سرد گفتم- خوبم.
    با نگرانی، جلوم ایستاد و گفت: چت شد یهو؟
    از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:
    -بابت ملیکا نگران نباش. باهاش حرف میزنم.
    نگاه کوتاهی به چشمای نگرانش انداختم و سریع سرم رو پایین انداختم تا چشمای اشکیمو نبینه. وحید سهم من نبود نمیخواستم وحید من رو برگردونه خونه. پس کیفم رو دستم گرفتم و گفتم:
    - خداحافط
    وحید : وایسا می رسونمت.
    - نه میخوام قدم بزنم. شب رو دوست دارم
    _حتما دوست داری دیگه ! راستش تو دختر عجیبی هستی
    لبخند آبکی تحویلش دادم . و با خودم گفتم عجیب؟ این
     

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    اون روز، حالم خیلی خوب بود.بالاخره عشقم به شهرمون اومده بود. به خاطر کارش عسلویه زندگی میکرد ولی الان تهرانه. آخه وحید مهندسه... برای همین زیاد اینور اونور میره.کاش یه شغل معمولی داشت ولی...ولش کن! کاش این دفعه به عشقش اعتراف کنه.
    خیلی وقته منتظرشم، تقریبا ۴ ماهه!
    انگار این دفعه خونمون نمیاد. چون هردفعه میومد تهران بلافاصله میومد اینجا هه.
    شک دارم بهش... میترسم که عاشق یکی دیگه باشه و من عشقم یک طرفه باشه!
    دلم واقعا عاشق وحید شده.
    روز و‌ شبم رو با یادش میگذرونم.
    هر ثانیه، هر دقیقه فقط فکرم شده وحید...
    توی همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد . عکس قشنگش روی صفحه ی گوشیم افتاد.چطوری دلم اومد اون حرفها رو بزنم؟
    سریع جواب دادم:
    _بله؟
    صدای دلنشینش رو شنیدم:
    _سلام مهسا خوبی؟
    از هیجان صدام میلرزید:
    _ وحید! سلام...رسیدی؟
    _آره الان خونم! کجایی دختر؟
    هولزده، خوشحال و هیجان زده گفتم:
    _خونمون، وحید تا کی میمونی؟
    یکم طول کشید تا جواب بده
    _اممم...راستش تا چند روز دیگه..میگم مهسا جان میشه عصر بیام دنبالت؟ میخوام یه چیز مهمی بهت بگم!
    با خوشحالی گفتم:
    _باشه ساعت چند ميای آقا؟
    _ ساعت پنج.
    _ فعلا کاری نداری؟
    _ نه، خداحافظ.
    _خداحافظ.
    سريع پاشدم و رفتم تو اتاقم تا خودم رو آماده كنم.
    به اين فكر می كردم که چیکارم داره؟
    خیلی زود بهترین لباسم رو پوشیدم و زودتر از ساعتی که وحید گفته بود، رفتم دم در. دل تو دلم نبود!
    وای خدایا نکنه می خواد ازم خواستگاری کنه!
    دوست داشتم از خوشحالی بال در بیارم! بالاخره وحید با ماشین لکسوزش رسید.
    شیشه های دودی مانعم می شد تا درست ببینمش که خودش پیاده شد و سلام کرد. قیافه اش زیاد خوشحال نبود، به نظر نگران میومد.
    ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم و فقط سوار شدم.
    به پارک نزدیک خونمون رفتیم. خوشحال شدم و با خودم فکر کردم که حتما قراره اونجا بهم ابراز علاقه کنه! اما هیچی اونی نبود که من فکرش رو می کردم!...
    وحید یک نیمکت نشون داد تا روش بشینیم نمیدونم چطور خودم رو به نیمکت رسوندم. برای شنیدن حرفهاش قلبم داشت میومد توی دهنم.
    مدتی به سکوت گذشت تا بالاخره گفت:
    ـ مهسا واسه یک مسئله ازت کمک میخوام. من...من...عاشق ملیکا شدم. حس می کنم اونم بهم علاقه داره. میشه از زیر زبونش...
    دیگه نفهمیدم چی می گـه. همه دنیا به چشمم سیاه شد..
    $$$
    ـ مهسا؟ بهتری؟
    بدون اینکه بهش نگاه کنم، سرد گفتم- خوبم.
    با نگرانی، جلوم ایستاد و گفت: چت شد یهو؟
    از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:
    -هیچی. بابت ملیکا نگران نباش. باهاش حرف میزنم.
    نگاه کوتاهی به چشمهای نگرانش انداختم و سریع سرم رو پایین انداختم تا چشمهای اشکیم رو نبینه. وحید سهم من نبود... هیچوقت سهم من نبود...
    نمیخواستم وحید من رو برگردونه خونه. پس کیفم رو دستم گرفتم و گفتم:
    - خداحافط.
    وحید : وایسا می رسونمت.
    - نه میخوام قدم بزنم. شب رو دوست دارم
    _حتما دوست داری دیگه ! راستش تو دختر عجیبی هستی
    لبخند آبکی تحویلش دادم. و با خودم گفتم:
    _ عجیب؟ این تویی که عجیبی! که عشق من رو ندیدی...
    وقتی از هم جدا شدیم، بغض تلخم ترکید و چند ساعت توی اون هوای سرد زمستونی، قدم زدم و اشک ریختم.
    این ماجرا باید همین جا تموم میشد! من نمیتونستم دیگه به وحید فکر کنم چون اون عاشق یکی دیگه بود! عاشق خواهرم!
    باید...باید فراموشش میکردم... برای همیشه!
    #پایان#
    متن ویرایش شد. ممنون از همه کسانی که در نوشتن این داستان کمک کردند و معذرت ک اینهمه نوشتم چون داشت خیلی طولانی میشد.
    برقرار باشید❤
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    160
    بازدیدها
    2,096
    پاسخ ها
    74
    بازدیدها
    1,363
    پاسخ ها
    82
    بازدیدها
    2,877
    پاسخ ها
    106
    بازدیدها
    3,417
    پاسخ ها
    115
    بازدیدها
    2,161
    پاسخ ها
    8
    بازدیدها
    1,211
    پاسخ ها
    54
    بازدیدها
    1,981
    پاسخ ها
    273
    بازدیدها
    4,857
    پاسخ ها
    66
    بازدیدها
    1,309
    پاسخ ها
    30
    بازدیدها
    944
    پاسخ ها
    261
    بازدیدها
    5,008
    پاسخ ها
    49
    بازدیدها
    1,335
    پاسخ ها
    13
    بازدیدها
    664
    پاسخ ها
    732
    بازدیدها
    13,961
    پاسخ ها
    262
    بازدیدها
    4,804
    پاسخ ها
    220
    بازدیدها
    3,736
    پاسخ ها
    437
    بازدیدها
    4,893
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    256
    پاسخ ها
    119
    بازدیدها
    3,049
    پاسخ ها
    1,008
    بازدیدها
    11,049
    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    1,961
    پاسخ ها
    819
    بازدیدها
    9,409
    پاسخ ها
    1,414
    بازدیدها
    12,234
    • قفل شده
    تاپیک‌های دنباله‌دار ♋ مشاعره با آهنگ ها ♋
    پاسخ ها
    91
    بازدیدها
    1,932
    پاسخ ها
    272
    بازدیدها
    5,643
    پاسخ ها
    715
    بازدیدها
    13,158
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    179
    پاسخ ها
    129
    بازدیدها
    3,728
    بالا