اون روز، حالم خیلی خوب بود.بالاخره عشقم به شهرمون اومده بود. توی عسلویه زندگی میکرد ولی الان تهرانه. آخه وحید مهندسه... برای همین زیاد اینور اونور میره.کاش یه شغل معمولی داشت ولی...وللش کاش ایندفعه به عشقش اعتراف کنه. خیلی وقته منتظرشم
تقریبا ۴ ماهه!
انگار ایندفعه خونمون نمیاد هه.
شک دارم بهش... میترسم که عاشق یکی دیگه باشه و من عشقم یکطرفه.
دلم واقعا عاشق وحید شده.
روز و شبم رو با یادش میگذرونم...
هر ثانیه هردقیقه فقط فکرم شده وحید.
توی همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد . عکس قشنگش روی صفحه ی گوشیم افتاد. چطوری دلم اومد اون حرفا رو بزنم.
سریع جواب دادم:
-بله؟
صدای خوشحالش رو شنیدم:
-سلام مهسا خوبی؟
از هیجان صدام میلرزید
- وحید! سلام...رسیدی؟
-آره الان خونم! کجایی خانمی؟
هولزده، خوشحال و هیجانزده گفتم:
-خونمون، وحید تا کی میمونی؟
یکم طول کشید تا جواب بده
_راستش تا چند روز دیگه..میگم مهسا جان میشه عصر بیام دنبالت؟ میخوام یه چیز مهمی بهت بگم!
با خوشحالی گفتم:باشه ساعت چند ميای آقا؟
_ ساعت پنج
_ باشه! فعلا کاری
سريع پاشدمو رفتم تو اتاقم تا خودمو آماده كنم.
يه لحظه به اين فكركردم که چیکارم داره؟
خیلی زود لباس پوشیدم و زودتر از ساعتی که وحید گفته بود، رفتم دم در. دل تو دلم نبود!
وای خدایا نکنه می خواد ازم خواستگاری کنه!
دوست داشتم از خوشحالی بال در بیارم. بالاخره وحید با ماشین لکسوزش رسید شیشه های دودی مانع شد تا درست ببینمش که خودش پیاده شد و سلام کرد. قیافه اش زیاد خوشحال نبود به نظر گرفته میومد.
ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم و فقط سوار شدم.
به پارک نزدیک خونمون رفتیم خوشحال شدم و با خودم فکر کردم که قراره چطور بهم ابراز علاقه کنه؟ اما هیچی اونی نبود که من فکرشو میکردم
وحید یک نیمکت نشون داد تا روش بشینیم نمیدونم چطور خودم رو به نیمکت رسوندم. برای شنیدن حرفاش قلبم داشت میومد توی دهنم بلاخره گفت:
ـ مهسا واسه یک مسئله ازت کمک میخوام. من...من...عاشق ملیکا شدم. حس می کنم اونم بهم علاقه داره. میشه از زیر زبونش...
دیگه نفهمیدم چی می گـه. همه دنیا به چشمم سیاه شد..
$$$
ـ مهسا؟ بهتری؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم، سرد گفتم- خوبم.
با نگرانی، جلوم ایستاد و گفت: چت شد یهو؟
از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:
-بابت ملیکا نگران نباش. باهاش حرف میزنم.
تقریبا ۴ ماهه!
انگار ایندفعه خونمون نمیاد هه.
شک دارم بهش... میترسم که عاشق یکی دیگه باشه و من عشقم یکطرفه.
دلم واقعا عاشق وحید شده.
روز و شبم رو با یادش میگذرونم...
هر ثانیه هردقیقه فقط فکرم شده وحید.
توی همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد . عکس قشنگش روی صفحه ی گوشیم افتاد. چطوری دلم اومد اون حرفا رو بزنم.
سریع جواب دادم:
-بله؟
صدای خوشحالش رو شنیدم:
-سلام مهسا خوبی؟
از هیجان صدام میلرزید
- وحید! سلام...رسیدی؟
-آره الان خونم! کجایی خانمی؟
هولزده، خوشحال و هیجانزده گفتم:
-خونمون، وحید تا کی میمونی؟
یکم طول کشید تا جواب بده
_راستش تا چند روز دیگه..میگم مهسا جان میشه عصر بیام دنبالت؟ میخوام یه چیز مهمی بهت بگم!
با خوشحالی گفتم:باشه ساعت چند ميای آقا؟
_ ساعت پنج
_ باشه! فعلا کاری
سريع پاشدمو رفتم تو اتاقم تا خودمو آماده كنم.
يه لحظه به اين فكركردم که چیکارم داره؟
خیلی زود لباس پوشیدم و زودتر از ساعتی که وحید گفته بود، رفتم دم در. دل تو دلم نبود!
وای خدایا نکنه می خواد ازم خواستگاری کنه!
دوست داشتم از خوشحالی بال در بیارم. بالاخره وحید با ماشین لکسوزش رسید شیشه های دودی مانع شد تا درست ببینمش که خودش پیاده شد و سلام کرد. قیافه اش زیاد خوشحال نبود به نظر گرفته میومد.
ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم و فقط سوار شدم.
به پارک نزدیک خونمون رفتیم خوشحال شدم و با خودم فکر کردم که قراره چطور بهم ابراز علاقه کنه؟ اما هیچی اونی نبود که من فکرشو میکردم
وحید یک نیمکت نشون داد تا روش بشینیم نمیدونم چطور خودم رو به نیمکت رسوندم. برای شنیدن حرفاش قلبم داشت میومد توی دهنم بلاخره گفت:
ـ مهسا واسه یک مسئله ازت کمک میخوام. من...من...عاشق ملیکا شدم. حس می کنم اونم بهم علاقه داره. میشه از زیر زبونش...
دیگه نفهمیدم چی می گـه. همه دنیا به چشمم سیاه شد..
$$$
ـ مهسا؟ بهتری؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم، سرد گفتم- خوبم.
با نگرانی، جلوم ایستاد و گفت: چت شد یهو؟
از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:
-بابت ملیکا نگران نباش. باهاش حرف میزنم.