- عضویت
- 2017/11/10
- ارسالی ها
- 2,744
- امتیاز واکنش
- 44,960
- امتیاز
- 1,055
شب سردی بود و داشت بارون می بارید.
کیک تولد شکلاتی روبه رویم واقعا هــ ـوس انگیز بود.
از گرسنگی شکمم صدا می داد. منتظر بودم که... کیک رو بِبُرند بالاخره آیلین گفت:
_ خاله مردیم از گرسنگی.
_صبرکن مهرداد هم بِرسه.
با شنیدن اسم مهرداد اخمهام توهم رفت. اگه میدونستم اون هم میاد امکان نداشت پام رو تو خونه بزارم.
از آخرین باری که دیدمش دوسال می گذره. اصلا مشتاق دیدنش نبودم مخصوصا از وقتی که از اون دختره افاده ای خواستگاری کرده بود. لبم رو جوویدم و به این فکر کردم که چطوری سه ماه منو سر کار گذاشت و بهم دروغ گفت خوشحالم که دوسال رفتم لندن و به بهونه درس خوندن فراموشش کردم میدونستم بلاخره میبینمش خودمو آماده کرده بودم تا هیچ چیزی از خودم بروز ندم . بالاخره زنگ در رو زدند خاله به من اشاره کرد تا درو باز کنم،با کرختی از جام بلند شدم و به سمتدر رفتم و در رو باز کردم . باورم نمیشد این شخصی که جلوم ایستاده مهرداد باشه . این آدم شلخته کجا و اون آدم دو سال پیش کجا . سرشو بالا آورد و با دیدن من چشماش از کاسه بیرون زد من با خونسردی نگاهی بهش انداختم و گفتم :سلام پسر خاله بفرمایید تو . انگاری به خودش اومد سرشو تکان داد و داخل شد و شروعکرد به تجزیه کردن صورتم از این کارش چندشم شد پس
زودتر رفتم تو خونه . بین خاله و آیلین نشستم . مهرداد هم اومد و روی صندلی رو به رویی نشست تو دلم یه ایش گفتم خدا رو شکر زود کیک رو دادن و من تونستم از شر نگاه سنگینش خلاص شم ، بشقاب کیکم و گذاشتم تو آشپزخونه . برگشتم که برم بیرون ولی دیدم مهرداد توی چهر چوب در ایستاده ، نگاه سنگینش و روی تک تک اجزای صورتم حس میکردم ، دو سه قدم اومد جلو و گفت: خوشحالم که بعد مدت ها تونستم ببینمت
پوزخندی زدم و گفتم:
_ ولی من اصلا خوشحال نشدم
ابروهاش و انداخت بالا و گفت:
_ واقعا؟؟؟
آره راستی نگار خانم کجاست؟؟
_تو از من هیچ سوالی نپرس جواب سوالات رو از کس دیگه بپرس.
رومو برگردوندم و قبل از این که بره گفتم
_ تو نامزدشی برای چی از بقیه بپرسم
با عصبانیت نگاهم کرد خونسرد زل زدم بهش با عصبانیت به چشمام خیره شد و گفت
من و نگار چن ماهی میشه که دیگه با هم رابـ ـطه ای نداریم
کیک تولد شکلاتی روبه رویم واقعا هــ ـوس انگیز بود.
از گرسنگی شکمم صدا می داد. منتظر بودم که... کیک رو بِبُرند بالاخره آیلین گفت:
_ خاله مردیم از گرسنگی.
_صبرکن مهرداد هم بِرسه.
با شنیدن اسم مهرداد اخمهام توهم رفت. اگه میدونستم اون هم میاد امکان نداشت پام رو تو خونه بزارم.
از آخرین باری که دیدمش دوسال می گذره. اصلا مشتاق دیدنش نبودم مخصوصا از وقتی که از اون دختره افاده ای خواستگاری کرده بود. لبم رو جوویدم و به این فکر کردم که چطوری سه ماه منو سر کار گذاشت و بهم دروغ گفت خوشحالم که دوسال رفتم لندن و به بهونه درس خوندن فراموشش کردم میدونستم بلاخره میبینمش خودمو آماده کرده بودم تا هیچ چیزی از خودم بروز ندم . بالاخره زنگ در رو زدند خاله به من اشاره کرد تا درو باز کنم،با کرختی از جام بلند شدم و به سمتدر رفتم و در رو باز کردم . باورم نمیشد این شخصی که جلوم ایستاده مهرداد باشه . این آدم شلخته کجا و اون آدم دو سال پیش کجا . سرشو بالا آورد و با دیدن من چشماش از کاسه بیرون زد من با خونسردی نگاهی بهش انداختم و گفتم :سلام پسر خاله بفرمایید تو . انگاری به خودش اومد سرشو تکان داد و داخل شد و شروعکرد به تجزیه کردن صورتم از این کارش چندشم شد پس
زودتر رفتم تو خونه . بین خاله و آیلین نشستم . مهرداد هم اومد و روی صندلی رو به رویی نشست تو دلم یه ایش گفتم خدا رو شکر زود کیک رو دادن و من تونستم از شر نگاه سنگینش خلاص شم ، بشقاب کیکم و گذاشتم تو آشپزخونه . برگشتم که برم بیرون ولی دیدم مهرداد توی چهر چوب در ایستاده ، نگاه سنگینش و روی تک تک اجزای صورتم حس میکردم ، دو سه قدم اومد جلو و گفت: خوشحالم که بعد مدت ها تونستم ببینمت
پوزخندی زدم و گفتم:
_ ولی من اصلا خوشحال نشدم
ابروهاش و انداخت بالا و گفت:
_ واقعا؟؟؟
آره راستی نگار خانم کجاست؟؟
_تو از من هیچ سوالی نپرس جواب سوالات رو از کس دیگه بپرس.
رومو برگردوندم و قبل از این که بره گفتم
_ تو نامزدشی برای چی از بقیه بپرسم
با عصبانیت نگاهم کرد خونسرد زل زدم بهش با عصبانیت به چشمام خیره شد و گفت
من و نگار چن ماهی میشه که دیگه با هم رابـ ـطه ای نداریم